محمد عروس که بود؟ گفتگو با آقای جواد باقریان، فرزند مرحوم محمد باقریان
شاید این خوش اقبالی ما بود یا مهربانی دست تقدیر که توانستیم خیلی آسانتر از آنچه که در تفکراتمان بود، خانواده یکی از رهبران قیام پانزدهم خرداد را پیدا کنیم. جوانمردی که یکی از ستون های قیام پانزده خرداد بازار بود. گرچه نبودن خود آن بزرگوار در جمع ما، به خودی خود یک ضایعه بزرگ محسوب می شود. اما ای کاش و ای کاش های ما آن زمان بیشتر می شود که می فهمیم او درست در زمانی از میان ما رفته است که حوزه هنری در طرح بزرگ تاریخ شفاهی 15 خرداد، مشغول مصاحبه با شرکت کنندگان و شاهدان قیام 15 خرداد بود و متاسفانه او از قلم افتاد. همانطور که در کل عمر پر فراز و نشیبش گمنام و بی ادعا زندگی کرد.
به قطع یقین، در میان عیاران و سربداران کوچه و بازار آن زمان، هیچ کسی را نمی شد و نمی توان یافت که محمد باقریان را نشانسد. او همان کسی بود که در روز پانزدهم خرداد 1342، یک تنه میدان میوه و تره بار(بارفروش های)تهران را به خروش انداخت و سر منشاء قیام از این نقطه بازار تهران شد. محمد باقریان که به (محمد عروس) مشهور بود، همان کسی است که به محض شنیدن خبر دستگیری امام خمینی(ره)، در صبح روز پانزدهم خرداد، با یک وانت چوب و دسته کلنگ، ورودی باسکول میدان بارفروش ها را مسدود نمود و بر سر مردم فریاد کشید که: آی مردم شما در محل کار خود مشغول کارید و مرجعتان(امام خمینی) راشاه دستگیر کرده. اگر غیرت دارید بیایید با ما برویم. و اینگونه بود که حرکت مردمی به سمت بازار به راه افتاد. اما آنطور که ما فهمیدیم، قیام پانزدهم خرداد تنها برگی از دفترچه پر خاطره زندگی محمد باقریان است. سابقه مبارزه این بزرگ مرد از آن سو به سال 1332 باز می گردد و از این سو تا سالهای انقلاب هم ادامه می یابد، طوریکه به او درجه شهادت داده اند. ادامه مطلب شرح حالی است کوتاه بر زندگی این بزرگمرد گمنام که در مصاحبه با فرزند ایشان، آقای جواد باقریان بدست آمده است
پانزدهم خرداد42: آقای باقریان، اولین اطلاعاتی که درمورد پدرتان به ذهنتان می رسد چیست؟
باقریان: بد نیست که من از گذشته پدرم یک چیزهایی را بگویم. پدر من در سال 1311 در قم به دنیا آمد ولی در شناسنامه اش تاریخ 1308 خورده است.
پانزدهم خرداد42: داستان «محمد عروس» شدن پدرتان را تعریف کنید.
باقریان: پدر من به دو دلیل به این اسم شهرت پیدا کرد، یکی اینکه به مادر پدرم می گفتند فاطمه خانم عروس. چون در فامیلی که در قم داشتیم این روش های خطاب کردن رواج داشت.، مثلاً میگویند عباس آقای داماد، مثلاً فاطمه خانم عروس، به مادر پدرم فاطمه عروس میگفتند چون عروس خانواده باقریان بوده. به پدرم هم در ایام کودکی می گفتند محمد عروس. یعنی محمد پسر عروس آن خانواده. اما وقتی به تهران آمد باز هم به همین لقب شهرت پیدا کرد، اما دلیلش خوش قد و بالایی و خوش پوشی پدرم بود. چون ایشان قد بلندی داشتند و کشتیگیر هم بودند
پانزدهم خرداد42: در بیست و هشتم مرداد 1332 چه گذشت؟
در 28 مرداد 1332 پدرم جزء ملیگراها بود و از مهمترین اقدامهای ایشان سرنگون کردن مجسمه رضاشاه است. اتفاقا یک عکس مشهور مطبوعاتی هم در این مورد هست که مجسمه شاه را انداخته اند. همان خودرویی که با آن طناب را به گردن مجسمه بستند و کشیدند، برای پدر من بوده. حالا همه اینهایی که خدمتتان میگویم شنیدههایم هست. اما اسنادش در اداره اطلاعات آن موقع که رکن 2 ارتش بوده جمع آوری شده است. بعد از آن، پدرم مدتها فراری می شود.
پانزدهم خرداد42: به کجا؟ چه مدت؟
باقریان: دنبال پدر من میگردند که پدر من فرار میکند و به بصره عراق میرود. چهار سالی بصره بوده، به آبادان میآمده و دوباره به بصره میرفته. کسی اطلاع نداشته، بعد از چهار سال دوباره به تهران برمیگردد و با مرحوم طالقانی آشنا می شود. از آن به بعد مراوداتشان بیشتر با دکتر شیبانی و آیتالله طالقانی و گروه ایشان انجام می شد. این میگذرد تا سال 1342 و قضیه 15 خرداد اتفاق میافتد که سیرش را شما می دانید.
پانزدهم خرداد42: ما با سیر کلی ماجرا و البته خیلی از جزئیات آشنا هستیم. مثلا از اقدامات و هماهنگی های گروه های بازار و شهید عراقی و غیره و غیره. اما اینجا مشتاق شنیدن قضیه مربوط به بار فروشها و پدرتان از زبان خودتان هستیم.
باقریان: صد البته. قضیه 15 خرداد این جوری بوده که چند تا گروه از قبل آماده میشوند. حاج مهدی عراقی و اینها یک کارهایی میکنند، آنها با هم برنامهریزی کرده بودند که مثلاً گروهها را یک جایی جمع کنند و از آنجا فعالیتشان را شروع کنند. همه فعالیتشان را هم شروع میکنند. اما یک دفعه میبینند یک دسته جدیدی هم به درگیری اضافه شد که نمیدانستند این چه کسانی هست. این قضیه از همان گروهی بوده که پدر ما راه انداخته بود. پدر ما وقتی قضیه را میفهمد میرود خیابان صدرالاشراف یا چهارراه سیروس (جایش را دقیق نمیدانم) و دسته کلنگ می خرد و آنها را بار یکی از این وانت سهچرخه های قدیمی می کند. این بار را میآورد و میریزد روی باسکول میدان، و خوب خبر دارید که باسکول میدان در درب ورودی میدان بود. یعنی هر کسی میخواست داخل میدان بیاید و برود باید از آنجا رد شود. آنجا بار را خالی میکند و میرود روی چوبها میایستد و به میدانیها میگوید که اگر غیرت دارید بیائید که مرجعتان را گرفتند، هر کسی میآید چوب را بردارد بیاید. خلاصه یک گروهی را از اینجا راه میاندازد، از طرف انبار قلعه به طرف میدان قیام و اصل درگیری میروند.
پانزدهم خرداد42: یعنی در و دسته میدان میوه و تره بار، همان گروهی بوده که پدرتان به راه انداخته بود و البته بعضی جاها به اسم دارو دسته طیب نام برده شده؟
باقریان: همین دار و دسته طیب، منظورشان میدانیهاست. چون میدانیها را دار و دسته طیب میدانستند، ولی این جوری نبوده، چون در خود میدان گروه ها و دسته های مختلفی بودند که کسب و کار و همنشینی داشتند.
پانزدهم خرداد42: پدرتان را کی دستگیر کردند؟ چه احکامی برایشان صادر کردند؟
باقریان: حکم دستگیری آنها را همان فردای 15 خرداد صادر می کنند. و در دادگاه هم، برای پدر من، حسین شمشادی و حسین کاردی و اینها اعدام میبُرند. حالا من تا اینجا میدانم که به آنها میگویند همه از شاه عذرخواهی کنید. یعنی از بیرون زندان به آنها اطلاع میدهند که همه عذرخواهی کنید که بیرون بیایید و بعدها به شما احتیاج خواهیم داشت. همه هم این کار را میکنند، ولی شاه دیگر طیب و حاج اسماعیل رضایی را آزاد نمیکند، چون می خواست همه کاسه کوزه قیام 15 خرداد را سر مرحوم طیب بشکند. اسمش هم بزرگ بود، مثلاً گفتند حالا این را تنبیه کنیم در آن منطقه تا یک مدت سر و صدا نمیشود. پدر من خیلی در مورد بنده خدا حاج اسماعیل رضایی میگفت. میگفت حاج اسماعیل رضایی واقعاً مظلوم کشته شد و در میدان به عنوان یک آدم باخدا مشهور بود.
پانزدهم خرداد42: از سیر دادگاههایشان چه اطلاعاتی دارید؟
باقریان: روز اول دادگاهشان در عشرتآباد بود. مادربزرگم میگفت که بیرون ایستاده بودیم، و دو سه تا از آشنایان مثل آقای غلامحسین پورفرد هم بود. پسر طیب بیرون آمد و گفت بابای من اعدام، فلانی اعدام، ممد عروس اعدام، آقای فلانی اعدام. میگفت هی زنها غش میکردند. این خاطره برایش مانده بود میگفت یکی یکی زنها روی زمین میافتادند.
پانزدهم خرداد42: دادگاههای طیب با دادگاه پدر شما مشترک بوده؟
باقریان: خیلیهایش مشترک بود، اصلاً آن موقع در دادگاهها یک گروه را بازجویی میکردند. عکسها و خاطراتش را داریم. من یک پسر عمه دارم به نام ابوالفضل مهتری که در آن دوران رفت و آمد زیادی به میدان بار فورش ها می کرده. خوب میدانی ها آدم های زرنگی بودند و به دنبال برقرار کردن رابطه با قضات این دادگاه ها بودند. پسر عمه من تعریف می کند که آن روزها او یک وانت داشته که هفته ای یکی دوبار این وانت را پر از میوه های درجه یک می کرده و از طرف کسبه میدان تره بار می رفته جلوی منزل این قاضی ها تا شاید عفوی یا تخفیفی بگیرد ولی هیچ اثری نداشت. چون خود قاضی ها هم نقشی در احکام صادره نداشتند.
پانزدهم خرداد 42: از دوران زندان محمد باقریان بگویید. چند سال بود و چگونه گذشت؟
ببینید پدر من سال 42 دستگیر میشود، سال 49 آزاد میشود. حالا قضیه چه بوده؟ سال 42 برایشان اعدام میبُرند، بعد دادگاه استیناف پیش میآید. در دادگاههای بعدی برایشان حبس ابد میبُرند، یک عفو به آنها میخورد. دوتایشان اعدام میشوند، بقیهشان حبس ابدی میشوند. بعد یک مدت میگذرد و دوباره دادگاه میگیرند، حبس ابد به زندان بلندمدت 15 ساله تبدیل میشود. اینها دیگر با حکم 15 سال به زندان بندرعباس تبعید میشوند. در زندان بندرعباس هفت سال و نیم را که طی میکنند، در واقع نصف زندان را طی کردند، به مناسبت تولد مادر شاه، همه کسانی که آنجا بودند عفو میخورند مشروط، که اگر یک موردی داشتید باید این هفت سال و نیم اضافه را هم بکشید. بعد دیگر سال 49 بیرون میآیند. یعنی ایشان هفت سال و نیم زندان بود.
پانزدهم خرداد42: در این دوران اوضاع معیشت خانواده شان چطور بوده؟
پدر من سال 42 دو تا مغازه در میدان داشت، این دو مغازه را سال 42 از دست میدهد. یکی را مثل اینکه مادربزرگم میفروشند تا خرجیشان را استفاده میکنند. یکی هم مثل اینکه مصادره میشود. حالا در مورد این باید سند داشته باشیم. ولی بعد از زندان که در میدان میآید به عنوان حسابدار در محل کارش مشغول میشود. در قضایای انقلاب هم دیگر پدر من به عنوان یک انقلابی عادی شرکت کرده نه به عنوان یکی از سردمدارها، چون ساواک ولش نمیکرده. مادربزرگم میگفت: پدرت که آزاد شد، جلوی خانه ما یک نفر آمد کفاشی زد. میگفت کاملا معلوم بود فقط خانه ما را کنترل میکرد. از این کنار خیابان نشینها بود، نشسته بود و کفاشی میکرد، تا آخرش هم بود. ساواک نظارت خیلی شدید رویشان داشت.
پانزدهم خرداد42:از هم نشین ها و دوستان پدرتان در زندان بگویید که چه کسانی بودند؟
در زندان، پدر ما با این آقایان و بزرگانی که میگویم روبرو شده: با خود حضرت امام(ره)، با دکتر شیبانی. دکتر شیبانی بطور کامل پدر من را میشناسد. آقای مهدی عراقی بوده، آقای عسگراولادی بوده، آقای ناطق نوری بوده، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای کروبی، آقای ربانی شیرازی، آقای طالقانی و چند نفر دیگر که شاید از خاطرم رفته باشند. این افراد در سالهای اول حبس پدر من که در زندان تهران بوده، با او روبرو یا هم بند بودند.
مثلاً یک خاطره از زندان میگفت، میگفت با آقای هاشمی رفسنجانی در زندان بودیم، جورابهایمان را همه تو هم کردیم و یک توپ والیبال درست کردیم. بقیه لباسها و جورابها را هم به همدیگر بستیم یک تور درست کردیم که والیبال بازی کنیم. میگفت یک گروه ما شدیم، یک گروه هم مجاهدین خلقیها شدند. با همدیگر بازی کردیم و بازی تمام شد – خیلی هم از بازی آقای هاشمی تعریف میکرد. میگفت اسپکهای خوبی میزدند – و تمام که شد رفتیم بخوابیم، نصف شب صدای تیر آمد. نگو حالا تور ما را یکی از این مجاهدین خلقیها برداشته بود باهاش فرار کند. نه اینکه حالت طناب شده بود، برداشته بود فرار کند که روی دیوار با تیر زدند و او را کشتند.
پانزدهم خرداد42: یک درگیری هم در زندان بوده که آقای هاشمی خیلی از پدرتان تعریف میکند که از روحانیت دفاع کرده.
باقریان: بله، این را در جریانش هستم که آنجا خیلی روحانی ها را اذیت میکردند. چون همه را با هم در زندان لات و لوتها کرده بودند. آنجا اذیتشان کرده بودند مثل اینکه جلوی آنها میایستد و از روحانیت دفاع میکند. این هم یک خاطره که ما شنیدیم.
پانزدهم خرداد42: در زندان چه شکنجه هایی روی پدرتان اعمال شده بود؟ اصلا این شکنجه ها آثار بدنی دراز مدت به جا گذاشته بودند؟
باقریان: بگذارید اول در مورد پاهای پدرم بگویم که ناخن شصت هر دو پای پدرم مثل نوک طوطی بود و توی گوشت پاهایش فرو رفته بود. وقتی دلیلش را از او می پرسیدیم می گفت:« چون هر ماه که برای بازجویی می آمدند ناخن هایم را می کشیدند و ماه بعد که ناخن تازه و نصفه و نیمه ای جایش درآمده بود، آن را هم می کشیدند.» یا مثلا در سرداب ها یا زیر زمین هایی که سقف کوتاهی داشتند، ما را داخل حوضچه آب می کردند و دستهایمان را به سقف آنجا زنجیر می کردند. بعد آنجا را تا نزدیک سقف پر آب می کردند. بعد هر نیم ساعت یکبار یک قالب یخ می انداختند داخل حوضچه. یعنی بعد یک مدت کل بدن آدم بی حس می شد. همین سپهبد نصیری، آن دوره سرهنگ نصیری بوده و خودش شخصا همراه زندانی ها تا بندر عباس بوده که در آن دوره یک روز و نیم توی راه بودند و او در طول مسیر کلا در حال ضرب و شتم زندانی ها بوده. اواخر دهه 1370 بود که پدرم با وجود مقاومت بدنی بالا جلوی مشکلات بدنی دوام نیاورد و پزشک ها همه معتقد بودند که این ها همگی اثرات آن شکنجه های بدنی بودند.
پانزدهم خرداد42: من به دنبال دلیل این همه نقل قول از شما می گردم. به همین دلیل، سوالی که از شما دارم اینست که پدرتان چه سالی ازدواج کردند؟
ازدواج ایشان به دوران بعد از زندان مربوط می شود. یعنی بعد سال 1349. و من متولد سال 1355 هستم. به همین خاطر هم هست که من بیشتر خاطرات را یا از زبان خود پدرم می گویم، یا از دفترچه خاطراتشان و یا از زبان دوستان و بزرگ تر هایم.
پانزدهم خرداد42: مشکلات جسمی پدرتان از چه سالی شروع شد؟
باقریان: سال 1369 بود. آن زمان پدرمن داخل میدان به عنوان میرزا – حسابدار – کار می کردند. چون غرفه ای هم نداشتند. سال 1369 دچار یک سکته مغزی شد و نصف بدنش فلج شد. معمولا سکته مغزی روند بهبود دارد که فرد بعد از آن در یک پروسه ای می تواند تا حدودی توانایی های از دست رفته را دوباره بدست آورد. اما پدر من خوب نشد. فقط لکنت زبانش بهتر شد. در آن روزها نماینده های آقای هاشمی به منزل ما آمدند خیلی به ما کمک کردند، خود آقای ناطق نوری به ما سر زدند، دکتر شیبانی چند بار به منزل ما آمدند، و این اتفاقات در خاطرشان هست. دکترها به ما گفتند که این عدم بهبود به خاطر آثار دراز مدت شکنجه هایی است که در آن دوران پدرتان تحمل کرده بودند. به هر حال پدرم با همان بدن نیمه فلج از سال 1369 تا 1379 را طی کردند و سال 1379 بود که دیگر مقاومت بدنی پدرم شکست و به رحمت خدا رفت
فصلنامه اینترنتی پانزدهم خرداد 42
نظرات