چریک‌ها پدرم را به گلوله بستند!


3893 بازدید

چریک‌ها پدرم را به گلوله بستند!
 «ناصر وحدتی هستم، فرزند اکبر، منزل ما در لیش است، کارمند بانک هستم!» این پاسخ ناصر وحدتی به بازجویش کافی نبود. برگه دیگری جلویش گذاشتند که رویش نوشته شده بود: «هویت شما محرز است! لطفا مفصل توضیح بدهید که انگیزۀ آشنایی شما با ایرج نیری چه بود؟» ایرج نیری معلم مدرسۀ شاعوزلات (شبخوسلات) بود، از سران اصلی گروه جنگل چریک‌های فدایی خلق که فقط دو سال از ناصر بزرگتر بود. بازجو این گفتۀ وحدتی را باور نمی‌کرد که نوشته بود «انگیزۀ آشنایی من و ایرج نیری، بازی والیبال در حیاط مدرسۀ شاغوزلات بود!»

 ناصر بعد از ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ که چریک‌ها به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله کردند، بازداشت شد؛ به پاسگاهی که ساختمان عریض و طویلی نداشت، دو اتاق بود با یکی، دو پستو در پایین و دو اتاق با راه پله در بالا، پشت مسجد شهر و ابتدای جاده لشکریان.‌‌ همان روز و‌‌ همان جا بود که پدر ناصر وحدتی، رئیس خانه انصاف لیش و مهربون و شاغوزلات که منتظر استوار صادقی، رئیس پاسگاه نشسته بود، تیر خورد و وقتی خبر فوتش به گوش ناصر رسید، که پسر به اتهام همکاری با چریک‌ها در بند بود.

 ناصر وحدتی که بیشتر به عنوان یکی از خوانندگان گیلکی شناخته می‌شود، ماجرای روز حمله به پاسگاه سیاهکل را روایت کرده است. کتاب «داستان سیاهکل» او شرح کاملی است از آشنایی او با گروه جنگل، ماجراهای بهمن ۴۹ و بازداشت و بازجویی‌های وی.

 ***

 از شاغوزلات زدم سمت جادۀ لیش ـ سیاهکل که در حوالی «خونیه باغ» از سمت سیاهکل، دو ـ سه نفری می‌آمدند بروند شاغوزلات که از دور صدای فارسی صحبت کردنشان به گوشم رسید!

 فکر کردم این وقت شب، وسط لیش و خونیه باغ حضور آدم فارس، چه معنی دارد! شک کردم، به فوری و بسیار آرام جاده را رد دادم، شاید ۳۰۰ متر و رفتم وسط پس‌راهه‌ای در داخل بوته‌های بلند شمشاد خودم را قایم کردم!

 آن‌ها به‌‌ همان حدودی که راه کج کرده بودم رسیدند.

 یکی گفت: «یک نفر از روبرو می‌آمد، نمی‌آمد؟!»

 دو نفر یکجا گفتند: «چرا، می‌آمد…!»

 یکی گفت: «پس چی شد؟!»

 یکی گفت: «سرکار استوار، چراغ قوه بینداز ببینم!»

 نور چراغ، چند بار از بالای سرم رد شد! حدود نیم ساعت سمجانه جاده و کناره‌هایش را گشتند و نیم ساعت با دلشوره، نفسم را در سینه حبس کردم تا پیدا نکنند! و نکردند، ناامید شدند و رفتند!

 به منزل آمدم. پدر هنوز شام نخورده بود! یک جوری که انگار اتفاقی نیفتاده است، شام خوردم. صبح فردا رفتم سیاهکل. و از کوچۀ ممیز زدم طرف گاراژ و سوار ولگای سفر شدم و رفتم لاهیجان!

فقط اندکی امید داشتم که شاید دستگیرش نکرده باشند! نرفتم منزلشان چون اگر دستگیرش کرده بودند، آنجا رفتن درست نبود! رفتم زمین بسکتبال کنار استادیوم کشتی! فکر کردم شاید آنجا با دوستانش غفور حسن‌پور اصل، اسکندر رحیمی مسچی و … و پسرعموی دلاورش هوشنگ بسکت بازی می‌کند که یکی، دو بار من هم آنجا با آن‌ها چند توپ طرف سبد پرت کرده بودم. اما داخلش نرفته بود!

آنجا چند نفری بازی می‌کردند اما ایرج و آن عدۀ دیگر بینشان نبودند! فقط برادر کوچک ایرج آنجا بازی می‌کرد.

 صدایش زدم. بازی را‌‌ رها کرد و با خوشرویی آمد پشت تور فلزی دور زمین بسکتبال! و گفت: «امری بود؟!»

 گفتم: «آمده‌ام دنبال ایرج! دیشب منزل بود؟!»

 وقتی گفت نه! رنگ صورتم پرید و رنگ‌پریده با خسرو خداحافظی کردم، برگشتم به سیاهکل تا زود بروم منزل و کتاب‌هایم را قایم کنم! که صدای پدر از پشت سرم آمد و گفت: «کجای می‌روی؟!»

 گفتم: «می‌روم منزل تا کتاب‌هایم را قایم کنم!»

 گفت: «چرا مگر خبری شده؟!»

 گفتم: «فکر می‌کنم نیری را دستگیر کرده‌اند!»

 بسیار حق به جانب و کمی هم با تبختر گفت: «فکر می‌کنی؟! امروز صبح ساواکی‌ها، خاک شاغوزلات را توبره کرده‌اند تازه آقا فکر می‌کند، نیری را گرفته‌اند...‼»

 حق به جانب‌تر ادامه داد: «بیا برو شهر بگرد تا کسی به تو شک نکند، کتاب‌ها را هم خودم قایم کردم!»

 بعد گفت: «فکر می‌کنی چرا این آدم را دستگیر کرده‌اند؟!»

 گفتم: «باور کن نمی‌دانم، اما اگر مسالۀ کتاب در میان باشد، سراغ من هم خواهند آمد!»

 با کمی مکث ادامه دادم: «چون به هر جهت من هم کتاب خوانده‌ام و داده‌ام دیگران هم خوانده‌اند!»

 پدر گفت: «موضوع دیگری نیست؟!»

 قسم خوردم و گفتم: «من خبر ندارم!»

 پدر گفت: «صبح امروز، دو نفر آمده‌اند منزل قربان مسعودی با کوله‌پشتی و کفش کوه‌نوردی!»

 «مسعودی رفته پیش و آن‌ها گفته‌اند ما از دوستان آقای نیری هستیم! مسعودی هم گفته آقای نیری سه سال است اینجا زندگی می‌کند، همۀ دوستانش را من می‌شناسم! آقای نیری مثل شما دوست ندارد! یک کم اصرار کرده‌اند تا مسعودی قبول کند و آن‌ها بتوانند بروند به اتاق ایرج! اما وقتی دیده بودند حریف مسعودی نمی‌شوند، حرف آخر را زده بودند! اول کارت شناسایی ساواک را نشان او می‌دهند که بیچاره چون سواد نداشت گفته بود من کارت را قبول ندارم و آن‌ها مجبور شده بودند اسلحه از زیر کاپشن بیرون بیاورند و بگویند ما مأمور دولت هستیم!»

 پدر ادامه داد: «به مسعودی دستور می‌دهند برود به لیش، کدخدا را به منزل خودش بیاورد که شفیع نظری کدخدای لیش رفته بود. نظری موضوع را درک کرده بود و آن‌ها همۀ اسباب و اثاثیۀ خانۀ مسعودی و از حتی یک ورق روزنامه نگذشته بودند.»

 «پیج کرده بودند با بی‌سیم! لندرور آوردند و بار و بنۀ ایرج را با خودشان بردند!»

 ***

 شب‌‌ همان روز، خانۀ ما را محاصره کردند، شاید ۵۰ نفر بودند ژاندارم‌ها! سرهنگ ابراهیمی که بعد‌ها در مطبوعات عکس‌اش را دیدم که او سرهنگ ابراهیمی بود، با قد و بارانی بلند، با استوار صادقی و سه ـ چهار نفر لباس شخصی، پله‌های تلار را بالا آمدند و پدر آن‌ها را به تلاردورین هدایت کرد. من بیرون روی تلار ماندم.

 ابراهیمی محترمانه به پدر گفت: «آقای نیری در بازجویی‌های مقدماتی، به داشتن یک قبضه تفنگ اعتراف کرده است! مأموران ما این تفنگ را آنجا در منزل اجاره‌ای ایشان نیافته‌اند! شما را همه می‌گویند که نفر اول این خطه هستید! پس لطفا، دستور بدهید این تفنگ را بیاورند!»

 پدر، برادرم را صدا زد و گفت: «برو به مسعودی بگو، تفنگ را بیاورد!»

 ابراهیمی به پدر گفت: «این مسعودی، چه کاره است؟!»

 پدر گفت: «صاحبخانۀ نیری است!»

 ابراهیمی گفت: «صبح با ماموران ما، یکی به دو کرده این الاغ، بگو خود او هم با تفنگ بیاید اینجا.»

 از خانۀ ما تا شاغوزلات، رفت و برگشت پیاده، یک ساعت و نیم راه است و آن‌ها اینجا نشستند تا برادرم با مسعودی و تفنگ آمدند.

 وقتی ابراهیمی تفنگ را به دست گرفت با حیرت گفت: «عجب چیزی است این تفنگ…!»

 ابراهیمی دستور داد، مسعودی را دستبند بزنند. بعد رو کرد به پدر و گفت: «شما هم با ما تشریف بیاورید!»

 پدر، بعد از ایرج و قربان مسعودی، سومین نفری بود که در این منطقه به جرم سیاسی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دستگیر می‌شد! و مردم شروع کردند به یافتن رابطه‌ای بین این دستگیری‌ها و البته همه هم حیرت‌زده شده بودند!

 هیچ چیز هم معلوم نبود! خود ژاندارم‌ها و حتی رئیسشان در سیاهکل هیچ خبری از ماجرا نداشتند! حتی بعد‌ها معلوم شد ساواک گیلان هم غافلگیر شده بود و موضوع هر چه بود، از تهران لو رفته بود!

 صبح روز دوشنبه نوزدهم بهمن، پدر را آزاد کردند و پیش از آماده شدن صبحانه به خانه آمده بود. هیچ کس جرأت نمی‌کرد از او چیزی بپرسد! بسیار عصبانی بود! خود به خود چند کلمه‌ای گفت که فهمیدیم موضوع فرا‌تر از کتاب و کتابخوانی است. از گفته‌هایش معلوم شد او و مسعودی را به رشت برده بودند و هر دوتایشان را هم آزاد کرده‌ بودند، اما مسعودی را حسابی کتک زده بودند!

 رئیس ساواک گیلان، به پدر گفته بود: «از هر کس که سؤال کردیم، گفتند اهل سیاست و زد و بندهای این‌چنینی نیستی تو! همه گفتند، آدم باسواد و باشخصیتی هستی! اما آخر آدم حسابی، چطور بیخ گوش تو یک توطئۀ ضد ملی و ضد مملکتی شکل گرفت و تو خبردار نشدی؟! این را من چطور باور کنم؟!»

 ***

 همان روز پیش از ناهار یک لیشی بیمار را برای معالجه به رشت برد! اصلا هر کس از لیش تا شاغوزلات، از کشل تا بالارود، مریض می‌شد، پدر او را برای معالجه به رشت و حتی به تهران می‌برد!

 بعدازظهر از رشت به سیاهکل آمد و سیاهکل آشوب بود، بی‌آنکه پدر چیزی از آشوب بداند! وسط بازار، رئیس پاسگاه، صادقی سوار بر جیب ژاندارمری پدر را صدا می‌زند و می‌گوید، برود پاسگاه و آنجا بماند تا او برود به رشت و برگردد!

 پدر به پاسگاه می‌رود و می‌رود به اتاق حوزۀ نظام وظیفه و می‌نشیند کنار استوار رحمتی رئیس حوزۀ نظام وظیفۀ پاسگاه سیاهکل.

 در شهر چو شد که یک نفر مسلح به سلاح کمری و کلاشینکف ساعت ۱۱ صبح در شاغوزلات دستگیر شده است! و می‌گفتند سه نفر شاغوزلاتی دستگیرش کرده‌اند و داده‌اند دست استوار صادقی! استوار هم دستگیر شده را با چند مامور یک‌راست برده به هنگ رشت!

 ***

 آن‌ها هشت نفر بودند، از حدود ۵۰ نفری که قرار بود در اردیبهشت ۱۳۵۰، از جنگل‌های سیاهکل به پاسگاه‌های ژاندارمری شهرهای گیلان حمله‌ور شوند!

 اما اکنون و در نوزدهم بهمن ۱۳۴۹ یعنی دو ماه و ۱۱ روز مانده به موقع حمله، هشت نفرشان که حدود شش ماه از شهر‌ها بریده بودند و جز جنگل جایی نداشتند، از جنگل‌های ساری زادگاه مهندس فرهودی و با خود فرهودی زده بودند سمت سیاهکل که جنگل‌اش کمینگاه اصلی‌شان بود!

 هشت نفر بودند و تا دندان مسلح و آمادۀ نبرد. آن‌ها هر ماه، یکی، دوبار می‌آمدند شاغوزلات و با ایرج تماس می‌گرفتند تا ایرج آن‌ها را از موقعیت سایر اعضاء و حکومت آگاه کند و بعد به موقع با دوستان دیگرش به آن‌ها بپیوندد!

 هفت نفرشان در جنگل ماندند و هادی بنده خدا لنگرودی را روانه کردند سمت شاغوزلات. هادی یک‌راست به مدرسه می‌رود! آنجا چند تا از دانش‌آموزان که از دستگیری ایرج خبر داشتند، به هادی می‌گویند که ایرج را دستگیر کرده‌اند و هادی به گمان اینکه برود به منزل ایرج و مدارک و اسناد درون گروهی را از آنجا خارج کند، به سمت منزل ایرج راه می‌افتد!

 هادی از هیچ چیز خبر نداشت و نمی‌دانست سه روز پیش وقتی ایرج را دستگیر کردند، همۀ آن چیزی را که او الان می‌خواهد از خانه‌اش در ببرد، ساواکی‌ها برده بودند! و نمی‌دانست به شاغوزلاتی‌ها و همۀ مردم این منطقه دستور داده بودند هر کس که غریبه باشد و به هر عنوان به آبادی‌شان بیاید، باید دستگیر کنند ببرند پاسگاه!

 حالا هادی فهمیده ایرج دستگیر شده و چون مسئول اختفای آذوقۀ یک ساله دست او و ایرج بود، اگر خود او هم دستگیر می‌شد، تکلیف خوراک آن هفت نفر چه می‌شود؟!

 پس در مسیر مدرسه تا اتاق اجاره‌ای ایرج که ۳۰۰ متری می‌شد، دو ـ سه تا از شاغوزلاتی‌ها، سمجانه هادی را احاطه می‌کنند.

 هادی ابتدا، بسیار دوستانه از آن‌ها می‌خواهد دست از سر او بردارند! اما آن‌ها بی‌هیچ سخنی، حلقۀ محاصره را تنگ‌تر می‌کنند!

 هادی به ناچار و برای ترساندن آن‌ها از زیر کاپشن، کلاشینکف بیرون می‌آورد تا آن‌ها بترسند اما آن‌ها در این دو ـ سه سالی که ایرج اینجا زندگی کرده بود، به درستی او را شناخته بودند و می‌دانستند او این جماعت را بسیار دوست دارد.

 از سه روز پیش هم که ایرج را دستگیر کرده بودند، همه جا پیچیده بود که ایرج یک انقلابی و آرزومند به روزی همۀ انسان‌های زجردیده بود.

 در همین طیف هادی را هم ارزیابی کردند و فکر کردند او با کلاشینکف آن‌ها را نخواهد کشت. حتی وقتی هادی به ناچار، چند تیر به هوا شلیک کرد نه اینکه آن‌ها نترسیدند بلکه در همین میان، به او حمله کردند و او را به میان جوب‌ آبی که آنجا بود پرت کردند، ریختند سرش و مهارش کردند.

 هادی را می‌آورند و به ستون دکان قهوه‌خانۀ آنجا طناب پیچ می‌کنند. یک نفر می‌ماند و با کلاشینکف هادی قراول می‌ایستد و آن دوتای دیگر می‌روند شهر و پاسگاه را خبر می‌کنند.

 شاید یک ساعت طول کشید تا ژاندارم‌ها و استوار صادقی از سیاهکل به شاغوزلات بیایند؛ و در این یک ساعت آن هفت چریک داخل جنگل نیز به داد هادی نمی‌رسند! استوار، هادی را به سیاهکل می‌برد، از رئیس ژاندارمری لاهیجان سروان آتشی می‌پرسد که چه کند با هادی که او می‌گوید فورا او را به لاهیجان بیاورند و از آنجا هادی را به رشت می‌برند تا فوری برود زیر شکنجه.

 آن هفت چریک بعد از آنی که می‌فهمند هادی را دستگیر کرده‌اند سر راه دیلمان به سیاهکل راه را بر یک مینی‌بوس می‌بندند، سوار می‌شوند و روانه می‌شوند سمت شهر تا بیایند و هادی را از پاسگاه نجات بدهند.

 ابتدای شهر، چهار نفرشان پیاده می‌شوند تا پاسگاه سربازان گارد جنگل را زیر نظر بگیرند که اگر در جریان حمله به پاسگاه، این پاسگاه خواست اقدام کند آتشش را خاموش کنند.

 مینی‌بوس با سه چریک، هوشنگ نیری، علی‌اکبر صفایی فراهانی و محدث قندچی وارد شهر می‌شود. شهر را از برفجان دور می‌زند و از جادۀ لشکریان به نزدیکی پاسگاه می‌رسد و آنجا در حدود ۳۰ قدم در ورودی پاسگاه توقف می‌کند.

 چریک‌ها پیاده می‌شوند و آن ۳۰ قدم را به شتاب طی می‌کنند و به در ورودی پاسگاه می‌رسند.

 ***

 کارگر خانۀ ما که از صبح به بازار رفته بود، من منزل بودم که در حوالی ساعت ۹ شب به منزل آمد و خبر آورد: «به پاسگاه حمله کردند. پدر را تیر زدند. زخمی پدر را به بیمارستان لاهیجان بردند!»

 خبر حمله به پاسگاه از یک طرف به هر جهت خوشحالم می‌کرد و از طرفی دیگر گلوله خوردن پدر آزارم می‌داد که نکند این وسط به ما خسارت جبران‌ناپذیر وارد شود.

 به سرعت لباس پوشیدم و خودم را به پاسگاه رساندم و حتم داشتم هنوز اینجا کسی خبر ندارد من با ایرج دوست بودم.

 استوار من را با یک «جیب» روانۀ لاهیجان و بیمارستان کرد!

 پدر باد کرده بود. یک جایی پایین حنجره‌اش را باز کرده بودند تا نفس بکشد.

 سومین روز بازداشتم در پاسگاه که زندانی نداشت، پستویی بود کوچک و بسیار کثیف و سرد که پدر را آوردند.

 کشتۀ پدر را آوردند.

 کشتۀ ستار را آوردند!

 آن وقت از شهر بردند لیش.

 وادی لیش.

 ***

 بسیاری از پیرمردان و پیرزنان شهر باید حملۀ ۴۰ سال پیش حیدرخان و دسته‌اش را به سیاهکل به یاد داشته باشند.

 پس وقتی صدای اولین رگبار کلاشینکف در پاسگاه و شهر پیچید، یاد آن دوشنبه بازاری افتادند که حیدر قفل انبارهای مالامال از برنج خانه‌های ارباب‌ها را شکسته بود و به مردم تماشاچی نهیب زده بود: «بیایید ببرید این برنج‌ها را … مال خودتان است…»

 پس هوشمندترین‌شان، گفتند، آخر و عاقبت ظلم و استبداد همین است که صدایش به گوش می‌آید!

 شهر شوکه شده بود!

 سه چریک جان بر کف که در آرزوی تحقق عدالت و دموکراسی برای همۀ مردم ایران، مثل فولاد آبدیده شده بودند به محض ورود به داخل پاسگاه، همه جایش و آدم‌های داخل پاسگاه را به تیر بستند.

 ***

 پدر که رئیس خانه انصاف لیش و مهربون و شاغوزلات بود به خاطر حساسیت موضوع و دستور مقامات امنیتی گیلان و دستور استوار صادقی در پاسگاه نیمه بازداشت بود!

 چریک‌ها در پاسگاه‌ همه را به تیر بستند، پدر را به تیر بستند!


تاریخ ایرانی: