خاطراتی از شهادت آیتالله شیخ فضلالله نوری
از آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی خاطراتی راجع به شهادت آیت الله شیخ فضل الله نوری نقل شده که خواندنی است . گرچه مرحوم لنکرانی در سالهای حیات شیخ شهید به لحاظ سنی اقتضای آن را نداشت که در عداد یاران و همرزمان آن شهید بزرگوار شمرده شود ولی آشنایی و ارادت به شیخ شهید را از همان کودکی و به تبع صمیمیت پدر خویش با ایشان به دست آورده و شیخ شهید نیز به وی قرآن هدیه کرده بود .
آقای لنکرانی در تمام عمر شیفته شخصیت علمی و اخلاقی و مجاهدات سیاسی و افکار و آرای بلند آیت الله شیخ فضل الله نوری بود و این ارادت هیچگاه از قلب آن مرحوم بیرون نرفت و همواره به مناسبتهای گوناگون بر زبان و قلمش جلوه میکرد . او حتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از جمله افرادی بود که به ترویج اندیشه های سیاسی اسلامی شیخ شهید پرداخت . گویی زنده نگه داشتن نام شیخ شهید را برای خود وظیفه میدانست .
آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی در یکی از خاطرات خود میگفت پس از فتح تهران توسط مجاهدین مشروطه خواه و دستگیری آیت الله شیخ فضل الله نوری ، بعضی از علما و مجتهدین خیلی نزدیک به مرحوم شیخ شهید در منزل ما مخفی شده بودند . صبح روزی که نزدیک غروب آن شیخ را به دار آویختند دوستان پدرم در بیرونی منزل پیش ایشان بودند . آنها دلشان میخواست مثل حافظ با دیوان مثنوی تفأل بزنند راجع به عاقبت شیخ .
مرحوم « تیمورخان ناصرلشکر» که دوست و همسایه خیلی نزدیک ما بود و بیشتر اوقاتش در مصاحبت پدرم میگذشت ، فرستاد از منزلشان مثنوی آوردند . تفأل زدند و کتاب را باز کردند . آقا هم تماشا میکردند . به این بیت رسیدند که :
مدتی معکوس گردد کارها / شحنه را دزد آورد بر دارها !
خودم متوجه شدم که پدرم با حال ناراحتی شدید ، این ذکر را بر زبان راندند :
« ماشاءاللهکانومالم یشاءلمیکنولاحولولاقوهالاباللهالعلیالعظیم » و چون ایشان به اشخاص مختلف برای مواقع سخت این ذکر را تعلیم میدادند من با آن مانوس شده بودم . وقتی هوا هنوز تاریک نشده بود در خانه مان بر روی رختخواب های بسته دراز کشیده بودم و کوه را تماشا میکردم . من روی انتساب و ارتباط با پدرم ، جریانات و حوادث ناراحت کننده ای را که میگذشت شاهد بودم و وضع را میدیدم و کرارا به صورت طفیلی پدرم ، شیخ را زیارت میکردم . خدایا تو شاهدی ، خواب دیدم که مرحوم شیخ در وسط میدان توپخانه ایستاده و حیوانات وحشی مختلف از جمله گرگ ، سگ ، روباه ، خوک و غیره دور و بر ایشان را گرفته اند . یک خوک جلو آمد و عمامه شیخ را از سرش انداخت ، سپس بقیه حیوانات هجوم آوردند و به روی شیخ ریختند و... دیگر اثری از شیخ نماند ...
من با حال گریه از خواب بیدار شدم پدرم مرحوم حاج شیخ علی لنکرانی گفت : پسر چی شده ؟ خوابم را برای ایشان نقل کردم . ایشان فرمودند « اناللهواناالیهراجعون ، پسر این خوابت را به اینها (یعنی همان علمایی که در منزل پدرم بودند) نگو چون دلشان میترکد » و من خودداری کردم . بعد ... غروب روز بعد بود که پدرم برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد میرفتند که مرحوم سرهنگ امیرقلی خان ماکویی که از خاندانی بزرگ و دارای مقام و خصوصیاتی ممتاز بود با اسب بزرگی چهار نعل می آمد . به پدرم که رسید از اسب به زیر آمد و خاک کوچه را بر سرش ریخت و گفت : از توپخانه میآیم شیخ را بر دار زدند ...
منابع :
- جام جم ، ایام ، ویژه تاریخ معاصر ، شماره 28 ، 11 مرداد 1386
- شیخ حسین لنکرانی به روایت اسناد ساواک ، مرکز بررسی اسناد تاریخی ، بخش مقدمه
مجله الکترونیکی «دوران» شماره 82
نظرات