روایت حمله تروریستی نا موفق به آیتالله سید رضی شیرازی
1754 بازدید
سوءقصد به آیتالله سید رضی حسینی شیرازی از عالمان مبرز تهران در 1358، دستمایهای شد برای پژوهشگران که ترورهای فرقان را کور و غیرهوشمند قلمداد کنند. آیتالله شیرازی اما، این تلقی را باطل و ناشی از ناآگاهی این طیف از پیشینیة سیاسی خود و خاندانش ارزیابی میکند. او در این گفتوشنود تاریخی، ضمن بازگوئی ناگفتههائی از ماجرای ترور خویش، سرفصلهائی از خاطرات سیاسی خود را نیز مرور نموده است. با سپاس از حضرت ایشان که بهرغم اشتغالات علمی و بنای خویش بر عدم مصاحبه، با ما به گفتوگو نشستند. *با تشکر از جنابعالی برای شرکت در این گفتوگو، به عنوان اولین سئوال بفرمائید پیش از انقلاب و شروع ترورها، شناخت شما از گروه فرقان چقدر بود و ماجرای ترور شما چگونه اتفاق افتاد؟ من شناخت مستقیم و بیواسطهای از این گروه نداشتم. پیش از انقلاب به دلیل هشدارهائی که دوست عزیزمان مرحوم آیتالله مطهری «رضوانالله تعالی علیه» میداد، نسبت به افکار آنها شناخت مختصری پیدا کردم. فیالجمله مشخص بود اینها جماعتی هستند که با روحانیت مخالفند و رهبر اینها هم به دلیل پیشینهای که با برخی از مدارس علمیة قم و تهران داشت، علیه روحانیون تبلیغ زیادی میکرد، اما نه من ارتباطی با آنها داشتم، نه آنها با من سروسرّی داشتند که بخواهند مرا ترور کنند. اما جریان ترور به این شکل اتفاق افتاد که در یکی روزهای مردادماه سال 58، بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد شفا بیرون آمدم. هر روز عدهای از جوانان مسجد، مرا تا دم در منزل همراهی میکردند. بین مسجد و منزل ما فاصله بسیار کمی هست. آن روز به آنها گفتم: «چرا دنبال من میآئید؟ لازم نیست؛ من خودم میروم.» و تک و تنها راه افتادم. در نزدیکی منزل دیدم که جوانکی پیدا شد و هفتتیری را از جیبش درآورد و با خونسردی تمام شروع به شلیک کرد. اولین تیر به دستم خورد. دومی را میخواست به سرم بزند که از میان عمامهام رد شد و به سرم نخورد. سومی را به شکمم زد و چهارمی هم به پایم خورد. سر و صدای شلیک باعث شد که کارگر منزل ما متوجه بشود و بیرون بیاید و آن فرد هم فرار کرد. من با وجود این شلیکها بیهوش نشدم و بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کردند. بسیاری از آقایان علما و شخصیتها به عیادتم آمدند و در آن مدت رهبر انقلاب مرحوم امام خمینی«اعلی الله مقامه» و سایر مراجع نسبت به بنده ابراز لطف کردند. بعد از چندی چون معالجات بیشتری لازم بود، به دعوت یکی از نزدیکانمان به بلژیک رفتم. شش ماهی آنجا بودم تا بهبودی نسبی حاصل شد. مسلمانان و شیعیان بلژیک میخواستند مرا نگه دارند تا برای مدتی پاسخگوی نیازهای دینی آنها باشم، ولی من برگشتم. هنوز هم آثار آن گلولهها در بدن من هست. پای راستم کوتاهتر از پای چپ است و دستم تا حدی بیحس شده است، اما گلولهای که به شکمم خورد، خیلی عمق نداشت. *بعضی از محققین برای اثبات اینکه فرقان در ترورهای خود بیملاک عمل میکرده، ترور جنابعالی را مثال میزنند. آنان با توجه به اینکه وجهه علمی شما بر سایر وجوه شخصیتتان غلبه دارد، معتقدند که اینها به هر کسی که دستشان میرسیده، او را میزدند و چندان دنبال سیاسی و مؤثر بودن او نبودهاند. آنها شناخت درستی از پیشینه من ندارند. اولا اگر چند بیت در بین روحانیت شیعه پیدا کنید که علائق و فعالیتهای سیاسی داشتهاند، بیت شیرازی یکی از شناختشدهترینهای آنهاست. همه محققین تاریخ اعم از دینی و غیردینی معتقدند آغاز تحولات اخیر تاریخ معاصر ایران، از همان نیم سطر فتوای میرزای بزرگ درباره تنباکو شروع میشود. بالطبع این احساس مسئولیت و علاقه به سیاست به خاندان میرزا هم منتقل شده بود. ثانیاً خود من هم از دوران نوجوانی از منتقدین جدی روحانیونی بودم که به سیاست نمیپرداختند و واقعا در درون خودم احساس افتخار میکردم که جدّ من با انگلیسیها جنگید و آنها را عقب راند. هرچند عدهای در طول تاریخ سعی کردند که افتخار این فتوا به نام مرحوم میرزا و در واقع به نام مرجعیت شیعه ثبت نشود، اما موفق نشدند... *اتفاقا میخواستم دربارة این نکته بپرسم که برخی، ایجاد زمینه برای صدور فتوای تحریم تنباکو را به سید جمالالدین اسدآبادی نسبت میدهند. البته من در مصاحبههائی که درباره میرزا داشتهام، به تفصیل جواب این ادعا را دادهام. تمام شواهد و قرائن نشان میدهند که میرزا رابطه گرمی با سید جمال نداشته است. عمده دلیلش هم این بود که او را مشکوک میدانست! سید جمال چند روزی به سامرا آمده بود که با میرزا دیدار کند، اما میرزا او را نپذیرفت... *مرحوم آیتالله مرعشی نجفی میگفتند که میرزا سید جمال را نمیپذیرفت، اما او شبانه از دیوار منزل میرزا بالا رفت! و وارد شد و با ایشان دیدار کرد. من هم این مطلب را از ایشان شنیدهام و دیگران هم گفتهاند، اما به صحت و سقمش نرسیدهام، چون خود ایشان هم از واسطههائی شنیده و شخصاً ندیده بودند. *از پیشینه سیاسی خودتان میگفتید. بله، به هرحال، میرزا سیاستمداری بسیار هوشمند، دانا و آگاه به زمان و این خصائل تقریباً ذاتی او بود. من از آغاز نوجوانی، برخلاف برخی در نجف، گرایش او را به سیاست، امری بسیار ممدوح و پسندیده تلقی میکردم. خاطرم هست در همان دوران، صدرالاشراف برای دیدن پدر بزرگ مادری من، یعنی مرحوم آیتالله آشیخ محمد کاظم شیرازی به نجف آمد. این فرد از وابستگان به دستگاه و از متنفذین بود. ایشان داستان تنباکو را نقل میکرد و گفت: «وقتی فتوای تحریم تنباکو از طرف میرزا صادر شد، در بعضی از میادین تهران به اندازه یک کوه قلیان جمع شده بود! علاوه بر این بعضی از اساتید من در دوران تحصیل، اهل سیاست بودند و آن را وظیفه خود و امری لازم میدانستند. مرحوم آیتالله آشیخ محمد حسین کاشفالغطاء در سیاست عراق دستی قوی داشت. درس خارج ایشان هم در صحن شریف حضرت امیر(ع) برگزار میشد و من هم در درس ایشان شرکت میکردم. ایشان اجازه اجتهادی هم برای من نوشتهاند. مرحوم کاشفالغطاء به لحاظ پرداختن به سیاست و مبارزه با استعمار و تلاش برای وحدت مسلمین، در نجف مورد طعن عدهای، و بازار آخوندیاش مقداری کساد بود. من در دورانی که در نجف بودم، در بعضی از فعالیتهای بالذات یا بالعرض سیاسی هم شرکت میکردم. مثلا مبارزه با کمونیستها، مبارزهای کاملاً سیاسی بود و در واقع درگیری با آنها بهنوعی درگیری با دستگاه حاکم محسوب میشد. این نکته را به عنوان یک تجربه تاریخی عرض میکنم که کمونیستها چه در عراق و چه در ایران هیچ وقت موفق نشدند و اساساً هیچ نوع گرایش الحادی در این کشورها موفق نخواهد شد. در عراق، وجود مراقد مطهر ائمه معصومین(ع) و ایجاد یک قطب دینی و فرهنگی در حول و حوش آنها، مانع از آن بود که تبلیغات اینها بتواند تأثیر زیادی بگذارد. نفس وجود این عتبات و آثار فرهنگی ناشی از آنها موجب میشود که تبلیغات غیر دینی در آنجا تاثیر چندانی نداشته باشد. در ایران هم علائق دینی مردم، بهویژه گرایش آنها نسبت به اهل بیت(ع)، کار آنها را بیاثر کرده است. ما این را هم در زمان پهلوی و هم پس از انقلاب و در سالهای اخیر به اشکال مختلف دیدهایم که تبلیغات ضددینی در ایران پا نمیگیرد و حتی کسانی هم که با دین موافق نیستند، مجبورند در پوسته دین بروند! *آیا علائق و فعالیتهای سیاسی شما بعد از مراجعت به ایران هم تداوم پیدا کرد؟ وقتی به تهران آمدم، یکی از شاخصترین علمائی که با آنها سر و کار داشتم، مرحوم آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی بود. اتفاقاً این ارتباط در زمانی بود که ایشان بهشدت مشغول فعالیتهای مربوط به نهضت نفت بود و بسیاری از روحانیون، بازاریها و مردم عادی را تشویق میکرد که از آن سکون و سکوتی که در آن به سر میبردند، بیرون بیایند و نسبت به مسائل سیاسی حساس باشند. خود من با توصیه و تحریک ایشان در اجتماعات سیاسیای که در منزل ایشان برگزار میشد یا در راهپیمائیهائی که به طرف مجلس یا جاهای دیگر انجام میشد، شرکت میکردم. یادم هست یک بار از منزل ایشان تا میدان بهارستان تظاهراتی انجام شد که من هم رفتم و جلوی مجلس درگیری شدیدی شد. مرحوم آیتالله کاشانی حتی تا همین اواخر هم که نزد ایشان میرفتم، زمینههای علمیاش کاملاً محفوظ بود. در عراق هم سوابق تحصیلی موفقی داشت که این موضوع، از اجازات اجتهاد فاخر و متعددی که مراجع نجف برای ایشان نوشتهاند، کاملا مشخص است، با این همه جنبه فقهی و روحانی ایشان به دلیل اینکه نسبت به مسائل سیاسی بسیار حساس بود، چندان در میان مردم جا نیفتاد. من در اوایل آشنائی با ایشان متوجه شدم که مایل است ریاست روحانیت را به عهده بگیرد، چون فکر میکرد با برنامهها و افکاری که دارد میتواند روحانیون را به طرف حفظ مصالح کشور و دفع سلطه اجانب تشویق کند. ایشان ریاست و روحانیت را از این جهت میخواست که سعی داشت روحانیت و مردم ایران را چند گام به پیش ببرد. البته این مربوط به اوائل است. این اواخر رفتاری را که نشاندهنده چنین تمایلی باشد در ایشان مشاهده نکردم، شاید خودش هم پذیرفته بودند فرصت کافی برای پرداختن به لوازم این منصب را ندارد. بعضی از آقایان تهران چندان با ایشان موافق نبودند، از جمله مرحوم آقای بهبهانی. میدانید که ایشان روابط مثبتی با دربار داشت. البته من نمیتوانم او را تخطئه کنم، چون او هم مرد شایسته و محترمی بود. من با هر دوی آنها رفیق بودم و منزل آقای بهبهانی هم میرفتم. آقای کاشانی هم خبر داشت و گاهی اوقات به شوخی به من میگفت: «رفیقت چطور است؟» من وقتی رفتارهای آقای بهبهانی را از نزدیک میدیدم، احساس نمیکردم که او به شخص شاه علاقه خاصی دارد. ایشان بر مبنای آموزههای شیعی معتقد بود که این کشور احتیاج به رئیس دارد، هرچند فاسد و فاجر باشد. علاوه بر این مصدق را عامل میدان دادن به تودهایها و دیکتاتورتر و حتی بیدینتر از شاه میدانست و در مجموع وجود او را به حال اسلام و کشور، خطرناک ارزیابی میکرد، به همین دلیل هم بود که تلاش کرد شاه مملکت را ترک نکند. به هر حال من تا پایان حیات آیتالله کاشانی با ایشان ارتباط داشتم و ایشان اجازه اجتهاد جالبی هم برای من نوشت. جمله جالب توجه ایشان در این اجازهنامه این بود که نوشته بودند: «فلانی واقعاً مجتهد است!» که این اسباب شوخی شده بود و بعضیها میگفتند: «با این قید مشخص میشود که عدهای ظاهراً مجتهدند!» *شما با مرحوم شهید نواب صفوی هم دوستی دیرین و صمیمانهای داشتید. از او چه خاطراتی دارید؟ من در نجف با نواب رفیق شدم و گاهی اوقات هم در مورد مسائل سیاسی با هم صحبت میکردیم. نواب در نجف هم که بود، علیه شاه سخنرانیهای تند و تیزی میکرد، ولی در آنجا زمینهای برای فعالیتهای سیاسی نداشت و عربها هم به او کاری نداشتند. تا وقتی که به ایران آمد و کسروی را مضروب کرد و شهرتی پیدا کرد. نواب بسیار با صلابت و شجاع بود و در گفتگو با افراد، واقعا آنها را تشجیع میکرد. در عین حال بسیار مهربان و متواضع بود و من کمتر کسی را دیده بودم که با او دوست شده و تحت تاثیر عواطف او قرار نگرفته باشد. چهره عطوف و مهربان او در نجف و ایران یادم هست که هر وقت به هم میرسیدیم، با حالتی خاص میگفت: «پسرعمو! چطوری؟» البته دلیل دیگری هم موجب دوستی نزدیک ما شده بود. ایشان یک نامادری داشت که به خواهر من شیر داده بود. به هرحال چیزی که در مورد مرحوم نواب میتوانم شهادت بدهم تدین و اخلاص بسیار زیاد و زندگی سادهاش بود، ساده که چه عرض کنم؟ اصلاً چیزی نداشت، اما حاضر بود برای اعتلای اسلام، همه چیزش را فدا کند. ایشان خیلی هم تلاش کرد که مرا به فدائیان اسلام جذب کند. من همیشه به فکر و اخلاصش احترام میگذاشتم، ولی چون میخواستم درس بخوانم، میدانستم که این کار با فعالیتهای حزبی جور در نمیآید، لذا هیچ وقت عضو فدائیان اسلام نشدم. *از چه مقطعی با امام خمینی(ره) آشنا شدید و ارتباط شما به چه شکل ادامه پیدا کرد؟ من پیش مرحوم امام «رحمهالله» درس نخواندم، ولی با ایشان سابقه گفتگو و بحث علمی داشتم. اولا ایشان به تهران زیاد میآمدند. هم به منزل ابوالزوجهشان در پامنار و هم به منزل مرحوم آیتالله کاشانی. گاهی اوقات هم تابستانها به امامزاده قاسم و به منزل آقای رسولی محلاتی میآمدند. من وقتی مطلع میشدم که ایشان آمدهاند، خدمتشان میرفتم. ایشان به مباحث علمی بسیار علاقمند بودند. به قم هم که میرفتم، اگر درسی از ایشان برگزار میشد، ارتجالاً میرفتم و مینشستم. به منزلشان هم میرفتم. این گفتوگوها موجب شده بود که ایشان، بهرغم اینکه من تحصیلکرده قم نبودم و در نجف و تهران درس خوانده بودم، به من اعتقاد علمی پیدا کنند و از خلال همین بحثها، متوجه ذوق فقهی و فلسفی من بشوند. خیلی هم به من لطف داشتند. خاطرم هست که سه چهار سال قبل از مهاجرت امام از نجف، سفری به عتبات داشتم و خدمت ایشان هم رسیدم. در این دیدار از افت سطح علمی حوزهها به ایشان گلایه کردم و گفتم: «الان تدریس در حوزهها کیفیت سابق را ندارد.» وی بلافاصله به من گفتند: «شما خودت برو به حوزه قم و حرکتی را شروع و درسهائی را پایهگذاری کن، بلکه وضع بهتر شود.» من عذر خواستم، چون در تهران اشتغالات زیادی داشتم، هم در مدرسه سپهسالار درس میگفتم، هم در دانشگاه. این موجب شد که عذر بخواهم. ایشان به من گفتند وقتی به ایران میروید، به اخوی بنده [آقای پسندیده] و همچنین به آقای اشراقی بگوئید از آقای مطهری بخواهند که برای تدریس به قم برود. من آمدم و پیغام را رساندم و بعد از مدتی دیدم که آقای مطهری در هفته دو بار برای تدریس به قم میرود. امام به علمیت آقای مطهری خیلی اعتقاد داشتند. *شما با مرحوم شهید مطهری هم ارتباطی صمیمی داشتید. این ارتباط از چه نقطهای شروع شد و چقدر عمق و وسعت پیدا کرد؟ بله، ایشان دوست بسیار صمیمی من بود. من و آقای مطهری در مدرسه مروی با هم بزرگ شدیم! ایشان از قم به تهران آمد و در مدرسه مروی فلسفه تدریس میکرد و چند نفری هم نزداو درس خواندند. بعضی از آن افراد را الان به خاطر دارم. من هم شاگرد مرحوم آقای آشیخ محمد تقی آملی بودم، یعنی عمده اشتغالم در فقه و اصول، در درس آقای آملی بود و در فلسفه هم نزد آقای شعرانی تلمذ میکردم. به هر حال هر دو در مدرسه مروی حجره داشتیم و حجره ایشان چند حجره با من فاصله داشت. در وقفنامه مدرسه مروی هست که باید طلاب تا سه ساعت بعد از غروب در مدرسه باشند و درس بخوانند تا شهریهای که میگیرند، حلال باشد، لذا هر دوی ما تا سه ساعت بعد از غروب برای مطالعه در مدرسه مروی میماندیم. بعد با هم بیرون میآمدیم و تا خیابان سیروس قدم میزدیم و صحبت میکردیم. آقای مطهری به منزلش در پشت مجلس میرفت و من هم به کوچه میرزا محمود وزیر. رابطهمان با هم بسیار صمیمی بود. *ویژگیهای ایشان چه بود؟ از ویژگیهای بارز آقای مطهری تدین و تعبدش بود. بعضی از ما آخوندهائی که ذائقه فلسفی داریم، خیلی متشرع نیستیم! ذهن و گرایش فلسفی موجب میشود که مفری برای گریز از التزام به شرعیات، برای خودمان پیدا کنیم. آقای مطهری از آن طیف از اهل فلسفه بود که واقعاً متعبد بود و حتی سیر و سلوک عرفانی هم داشت. به اذکار بینالطلوعین بسیار مقید بود. در سالهای آخر عمرش، مخصوصاً بعد از قضایائی که در حسینیه ارشاد برای ایشان پیش آمد و از آنجا کناره گرفت، میل شدیدی به سیر و سلوک و عزلت در ایشان پدید آمد. من حتی آن فردی را هم که در مسائل سیر و سلوک همراه ایشان بود، میشناختم. یک وقتی به این مسئله فکر میکردم که این تعبد و تشرعی که آقای مطهری دارد، از چیست؟ بعد متوجه شدم که ایشان در این گونه مسائل، تحت تأثیر پدرش هست. من پدر ایشان را هم دیده بودم، چون ظاهراً در دوران طلبگی، ایشان از شاگردان آمیرزا علی آقای شیرازی، پسر مرحوم میرزای شیرازی بود. آن طوری که از خود ایشان شنیدم، پیش ایشان رسائل و مکاسب خوانده بود. وقتی این مرد به تهران و منزل آقای مطهری میآمد و من به دیدنش میرفتم، احساس میکردم واقعا و به تمام معنا، آدمی متهجد، اهل ذکر و معناست و متوجه میشدم که آقای مطهری از ایشان تأثیر گرفته است. ویژگی بعدی آقای مطهری تعصب شدید در دین بود. بعضیها اعتقاداتی اعم از دینی و غیردینی دارند که آنها را وسیله امرار معاش خود کردهاند، ولی آقای مطهری واقعا نگران دین و پایبندی دینی مردم بود. قضایائی هم که بعدها در حسینیه ارشاد برای او پیش آمد، دقیقاً به همین خاطر بود. خاطرم هست که ایشان با مدیریت حسینیه ارشاد شرط کرده بود که اگر میخواهید من برگردم، باید یک شورای روحانی به کار شما نظارت داشته باشد. از قضا اسم مرا هم برای آن شورای روحانیت پیشنهاد داده بود که البته مدیریت نپذیرفت و ایشان هم بیرون آمد. ما در بسیاری از عرصهها با هم رابطه داشتیم و صمیمی بودیم. در زندگی شخصی هم برخلاف تبلیغاتی که عدهای علیه ایشان راه انداخته بودند که اهل جمع کردن مال و منال دنیاست، زندگی معمولی و متوسطی داشت. خانة آخرش را هم برای این در جای خلوتی انتخاب کرده بود که بتواند فکر کند و بنویسد، اما داخل همان منزل هم تجملی دیده نمیشد و یک زندگی کاملا معمولی داشت. *اختلافات شهید مطهری و حسینیه ارشاد و ماجرای دکتر شریعتی به موضوع مصاحبه ما یعنی بررسی هویت فرقان مرتبط است. شما از جمله علمائی بودید که نسبت به جریان شریعتی سکوت اختیار کردید. علت این رویکرد چه بود؟ در آن مقطع از تعلیمات دکتر شریعتی چه تحلیلی داشتید؟ ماجرای دکتر شریعتی ماجرائی چند بعدی و چند وجهی است که اگر به ابعاد مختلف آن نگاه نکنیم، نمیتوانیم تحلیل واقعبنیانهای از آن داشته باشیم. فعالیتهای دکتر شریعتی دو وجه بارز داشت. یکی اینکه دینی بود و دیگری اینکه ضد روحانیت بود. هر دوی اینها مورد علاقه و موافقت دستگاه بود و میتوان گفت که دکتر شریعتی تا مقطعی، خواسته یا ناخواسته در مسیری حرکت کرد که به نفع دستگاه تمام شد. رژیم از دینی بودن تبلیغات شریعتی استقبال میکرد، چون کمونیست شدن ایران را به نفع خود نمیدانست و از نفوذ کمونیستها در دستگاههای دولتی و نظامی کشور در دوران ملی شدن نفت، تجربه خوبی نداشت. از ضد آخوند بودن او هم خوشش میآمد، چون دوست نداشت دینی در ایران حاکم شود که متولی آن آخوندها باشند. این مسئله، یک جزء متممی هم داشت و آن اینکه دستگاه بیمیل نبود بین روحانیت منتقد شریعتی که دشمن دیرین رژیم بود و شریعتی و پامنبریهایش که به هرحال گرایشات ضد حکومتی داشتند، اختلاف و دعوا به وجود بیاید و در نهایت این اتفاق هم افتاد. این چند وجهی بودن مسئله، موجب شده بود که علما نسبت به ورود به این قضیه، مقداری تردید پیدا کنند. مشخص بود که دکتر شریعتی در بعضی از موارد که جزو مسلمات اعتقادات شیعه هست، از جمله امامت و شبهاتی که در مورد مسئله شفاعت، ادعیه و زیارات مطرح میکرد، انحرافاتی دارد. بعضیها بین دو مسئله خلط میکردند. چون ایشان در بعضی از کتابهایش نسبت به امیرالمؤمنین(ع) یا امام حسین(ع) ابراز علاقه میکرد، تصور میکردند که این ابراز علاقه کافی است تا ما اعتقادات او را منطبق بر اصول قطعی و مسلم کلامی شیعه بدانیم و حال اینکه این سخن اصلا منطقی نیست. اگر صرفاً علاقه به امیرالمؤمنین (ع) و تعریف از او ملاک باشد، جرج جرداق مسیحی هم در مورد امیرالمؤمین(ع) کتاب نوشته و از ایشان تمجید کرده است. اشکال و انتقادات آقایان علمائی که با دکتر شریعتی مخالف بودند این بود که بعضی از حرفهای او با اصول و معارف مسلم شیعه در تضاد بود و این نافی آن نبود که او نسبت به بعضی از ائمه هم ابراز علاقه کند. *یکی از چهرههائی که از مخالفین سرسخت دکتر شریعتی به شمار میرفت، مرحوم آقای شیخ قاسم اسلامی بود که با شما سابقه آشنائی طولانی داشت. در مورد فکر و کارنامه تبلیغی ایشان چه دیدگاه و خاطراتی دارید؟ من با آقای اسلامی از مدرسه مروی آشنا شدم. ایشان هم درس مرحوم آقای آملی میآمد. خاطرم هست که تقید زیادی داشت که درس های ایشان را بنویسد، البته تقریراتش هیچ وقت چاپ نشد. به خاطر همان وقفنامهای که اشاره کردم، ایشان تا سه ساعت بعد از اذان مغرب در حجرهاش میماند و به نوشتن دروس مرحوم آقای آملی میپرداخت. در زمینه فلسفه و ادبیات هم اطلاعات خوبی داشت، هرچند نمیدانم فلسفه را از چه کسی فرا گرفته بود. با توجه به احساس مسئولیتی که میکرد، در وادی منبر افتاد و چون قدرت بیان خوبی داشت؛ از وعاظ درجه اول تهران شد. باید حق را بیان کرد و آن اینکه او درد دین داشت و واقعاً علاقمند به بسط ایمان دینی در جامعه بود و همین حساسیت به حفظ معارف اسلام موجب شد با دکتر شریعتی درگیر شود و آخر هم جانش را سر همین مسئله گذاشت. *شاید یکی از مستندات گروه فرقان برای ترور شما، فعالیتهای مسجد شما در جریان انقلاب بود. مسجد شفا در جریان فعالیتهای انقلابی در شمال تهران چه نقشی داشت؟ در اواخر دهه 20 یک تاجر اصفهانی که از مریدان مرحوم آیتالله آسید احمد خوانساری بود، در مکان فعلی مسجد، زمینی داشت. با اجازه مرحوم آیتالله بروجردی و تشویق آیتالله خوانساری، از سهم امام این مسجد را ساخت. وقتی مسجد ساخته شد، مرحوم آقای خوانساری از من خواستند که به اینجا بیایم و اقامه جماعت کنم و من از آن مقطع تا امروز در این مسجد مشغول فعالیتهای دینی هستم. وقتی انقلاب پیروز شد، میدانید که در تهران 14 کمیته تشکیل شد که در واقع امنیت تهران را به احسن وجه، به عهده گرفتند. مسجد محل ما مقر کمیته 3 و شاید بشود گفت از مهمترین کمیتهها بود، چون اینجا محله اعیان و اشراف بود و حتی تعدادی از بهائیها هم در اینجا سکونت داشتند. این کمیته به لحاظ تأمین امنیت منطقه یوسفآباد و خیابان ولیعصر بسیار نقش مهمی داشت و در تأمین امنیت اخلاقی مردم این منطقه که نوعاً از طبقه خاصی هم بودند، خیلی مؤثر بود. جوانانی هم که در اینجا کار میکردند، واقعاً پاکباز، بیتوقع و علاقمند به انقلاب بودند. من معتقدم تا زمانی که کمیتهها با آن نیروهای باانگیزه در تهران کار میکردند، واقعآً وضعیت امنیتی در تهران بسیار خوب بود. یکی از مسائلی که برای فرقانیها حساسیت برانگیز شده بود، همین فعالیتهای کمیته 3 مسجد شفا بود. *در یکی از مصاحبههای شما خواندیم که امام خمینی، قرار دادن نام شما را در لیست کاندیداهای مجلس خبرگان به روحانیت مبارز توصیه کرده بودند. اعضای روحانیت مبارز که سالهای سال با ما رفیق و حتی همدرس بودند. ریاست کمیته 3 را هم آیتالله مهدوی کنی، بدون اطلاع به بنده، برایم حکم زدند! اعضای روحانیت مبارز برای تهیه لیست روحانیون مجلس خبرگان با امام خمینی مشورت کرده بودند و ایشان روی شناختی که از قدیم با من داشتند گفته بودند که اسم مرا هم در لیست بگذارند. البته روحانیت مبارز باز هم بدون اطلاع من این کار را کردند و وقتی من پرسیدم که داستان از چه قرار است، گفتند امام به ما چنین دستوری دادند و دیگر نیازی به کسب اجازه از شما نبود! به همین خاطر اسم شما را گذاشتیم. آقایان فرقان هم برحسب آنچه که در اعترافاتشان گفته بودند، خیلی معطل این نبودند که ببینند ما کاندیداتوری را میپذیریم یا نه؟ در انتخابات رأی میآوریم و به خبرگان میرویم یا نه؟ و قبل از اینکه انتخابات برگزار شود، ما را ترور کردند! *به نظر شما دلایلی که موجب میشود گروههای فرقانگونه در عرصه سیاست و فرهنگ ما ظهور پیدا کنند، چیست؟ واقعیت این است که از بدو نهضت تنباکو، قدرتهای استعمارگر به این نتیجه رسیدند که روحانیت بالقوه و در زمانهائی بالفعل، سد محکمی در برابر آنهاست و بالطبع با انواع و اقسام شیوهها، تلاش کردند جایگاه و احترام روحانیت را در جامعه از بین ببرند، حالا یا در قالب منورالفکری و تجدد یا درست کردن گروههای مذهبی یا در قالب انکار نقش تاریخی روحانیت. من بعد از آنکه از آن سفر استعلاجی به ایران برگشتم، با دو سه نفر از علمای تهران که الان همگی از دنیا رفتهاند، نزد مرحوم امام خمینی«رحمهالله» رفتیم. ایشان سر صحبت را باز کردند و گفتند: «فلان مجلهای را که مربوط به یکی از احزاب ملی است، دیدهاید؟» گفتم: «نه» امام گفتند: «در آنجا نوشته دیگران کار مبارزه با تنباکو را کردند، منتهی به اسم میرزا تمام شد! میدانید چرا دارند این حرف را میزنند؟ میخواهند بگویند روحانیت برای مردم هیچ کاری نکرده و همیشه سوار بر موج حرکت مردم بوده.» این حرفی که در آن مجله درج شده بود و امام را هم خیلی ناراحت کرده بود، منطق فرقانیها بود. آنها هم همین را میگفتند که روحانیت خودش بالاصاله و بالاستقلال کاری نکرده و فقط بر امواج حرکتهای مردمی سوار شده! در حالی که هر کسی نیم نگاهی به تاریخ مشروطه و ملی شدن نفت و انقلاب بیندازد، بهراحتی متوجه میشود که اگر روحانیت و مرجعیت نبود، هیچ اتفاقی نمیافتاد، آن هم نه به شهادت تاریخی که روحانیون نوشتهاند، بلکه به شهادت تاریخی که دشمنان روحانیون نوشتهاند. البته بعد از انقلاب ما نقاط ضعفی هم داشتیم. به هرحال نباید پایگاههای اصلی و اصیل دین را به خاطر احساس نیازی که میکردیم، تضعیف میکردیم. بعضی از معممین بعد از انقلاب، به دلیل نیازهائی که دستگاههای اجرائی و قضائی داشتند، جذب آن دستگاهها شدند و توجه به مساجد، تضعیف شد، در حالی که مساجد مرکز توسعة انقلاب و سازماندهی مردم بودند. میدانید کسی که به مسجد میآید و به امام جماعتی اقتدا میکند، در واقع بهنوعی دین و هستی خود را در اختیار او قرار میدهد. اگر ما میتوانستیم در کار تربیت دینی مردم، توجه به مساجد، انعقاد مجالس دینی و شبههزدائی از جوانها اهتمام بیشتری کنیم، الان وضعیت بهتری داشتیم. کمکاری ما و مترصد بودن دشمن دست به دست هم داده است و طبیعتاً چنین گروههائی هم پیدا میشوند. البته در مجموع تجربه تاریخی نشان میدهد که موفق نخواهند شد.
سایت مشرق نیوز
نظرات