عالیخانی پدر تکنوکراسی است/ اصلاحات ارضی به سقوط پهلوی انجامید
علیرضا بهداد: اردیبهشت ماه امسال بود که از طریق یک دوست قدیمی متوجه شدم رضا نیازمند در ایران است. از قبل شناختی سطحی نسبت به او داشتم اما خیلی غیرقابل دسترس میدیدمش. شماره منزلش را از همان دوست قدیمی گرفتم و اولین قرارم را گذاشتم. مستندسازی خاطرات مردی که اینک ۹۲ سال از عمرش میگذرد و تاریخ زنده صنعتی شدن ایران است کاری لذتبخشتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. جلسات گفتوگو را معمولاً هر هفته یکبار در منزلش انجام میدادم. اول به این نیت رفته بودم تا از کسی که شرکت ملی مس را بنیانگذاری کرده، گفتوگو بگیرم. اما متوجه شدم تاسیس این شرکت بزرگ تنها یکی از چند کار مهم نیازمند بوده است. تاسیس سازمان مدیریت صنعتی، سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران، معاونت وزیر اقتصاد در زمان علینقی عالیخانی از سمتهای پیشین او بود که از آن غافل بودم. کار به جایی کشید که ثبت و ضبط خاطراتش از مس به جلسات آخر کشیده شد. جلسات گفتوگو در اتاق کاری که در منزلش دارد انجام شد. اتاقی پر از کتاب و آلبوم عکس. با او از دوران کودکی شروع کردم و به امروز رسیدم.
***
آقای دکتر قبل از آشنایی با شما گمان میکردم فقط قرار است با اولین مدیرعامل شرکت مس ایران گفتوگو کنم. اما حالا میبینم روبهروی کسی نشستهام که یا خود بنیانگذار بخشی از صنایع نوین کشور بوده یا به طور غیرمستقیم در آن نقش داشته است. اگر موافق باشید قبل از اینکه به سراغ خاطراتتان از فعالیتهایی که انجام دادهاید برویم، قدری بیشتر با حال و هوای کودکیتان آشنا شویم.
من متولد سال ۱۳۰۰ هستم و به عبارتی امروز ۹۲ سال دارم. پدر و مادرم همدانی هستند. از پدر خاطرات زیادی در ذهن ندارم چون در کودکی او را از دست دادم. پدرم تاجر بود. در سالی که رضاخان به سلطنت رسیده بود همدان و کرمانشاه از قحطی بسیاری رنج میبرند. به دلیل وقوع جنگ جهانی اول، آن زمان انگلیسها در خاک ایران نفوذ زیادی داشتند و برای تامین آذوقهشان گندم را خریداری میکردند. چون قحطی آمده بود تجار همدانی نمیخواستند گندم را در اختیار آنان بگذارند و قصد داشتند شکم مردم گرسنه خود را سیر کنند.
این اختلاف با انگلیسها منجر به این شد که آنها برنامهریزی کردند پدرم را دستگیر کنند. یک نفر خبر میدهد و شبانه پدرم فرار میکند و به مادرم میگوید تو هم به کرمانشاه برو و نزد یکی از آشنایان برای مدتی بمان. پدرم هم فرار میکند و به دهات همدان میرود. آن موقع که اتومبیل نبود. مادر من هم که حامله بوده، با گاری به کرمانشاه میرود. مادر، در منزل یکی از آشنایان پدرم که با هم تجارت میکردند سکنی میگزیند و بعد از یکی، دو ماه من آنجا به دنیا میآیم. همان موقع رضاشاه کودتا میکند و قرار میشود که انگلیسها از ایران بروند. با رفتن انگلیسیها پدر از مخفیگاه خود بیرون میآید و به مادرم خبر میدهد که به خانه برگردد. پس میتوان گفت اگرچه پدر و مادرم اهل همدانند اما کوچ اجباری مادر سبب میشود من در کرمانشاه متولد شوم.
بنابراین اگر منظور از محل تولد، درست جایی است که انسان به دنیا میآید که من کرمانشاهی هستم. ولی اگر اینکه محل تولد جایی است که تمام خانواده در آنجا چشم به جهان گشودهاند، پس من همدانی هستم.
تا چه سالی در همدان ماندید؟
پدرم به خاطر سختیهایی که کشیده بود مریض میشود و برای معالجه به تهران میآید. پزشکان تشخیص میدهند که او مسلول شده است و به مادر میگویند نباید فرزندانتان با او تماسی داشته باشند چون ممکن است این بیماری به آنها هم سرایت کند. به همین خاطر پدر در اتاقی بود و با توجه به اینکه نمیگذاشتند من او را ببینم در حقیقت میتوانم بگویم طعم داشتن پدری که مرا ببوسد و نوازشم کند را نچشیدم. در خانه میگفتند آقا در آن اتاق است. ولی اینطور نبود که آقا بیاید با ما بنشیند، ناهار و شام بخورد و ما را نصیحتمان کند. پس من آنطور که باید ایشان را ندیدم. ولی صدایش را میشنیدم که مثنوی مولوی زمزمه میکرد. این خاطرهای است که از پدرم در ذهن دارم و بعد هم که او در اثر بیماری سل و پس از تحمل آن همه ناراحتیها فوت کرد.
من شش سالم بود که به مدرسه صفوی تهران رفتم. منزلمان در خیابان عینالدوله که بعدها به خیابان ایران تغییر نام داد، بود. مدرسه هم نزدیک منزلمان در حوالی میدان ژاله قرار داشت. پدر که فوت کرد؛ مادرم مجبور به تامین هزینه ما شد بدون اینکه سرمایهای داشته باشد. تنها داشتهاش یک چرخ خیاطی بود و یک اتو که پدر برایش خریده بود. مادرم هم خیاطی یاد گرفته بود و من و دو خواهرم را با نانی که از خیاطی درمیآورد بزرگ کرد. دوران بسیار سختی را گذراندیم؛ و این سختی موجب این شد که من مقاوم شوم.
مادر چه تاثیری در زندگی آینده شما داشت؟
شاید این سختی، کوشش، پشتکار و جسارت مادرم که با یک چرخ خیاطی باید زندگی ما را اداره کند، خیلی در تمام زندگی من تاثیر گذاشته و حتی الان که ۹۲ سال دارم هنوز از او درس میگیرم. مادرم ۲۵ سال داشتند و میتوانستند ازدواج کنند. ولی سه بچه را با تلاش خود و نظم و انضباط خاصش بزرگ کرد. من الان خیلی برای نوههایم متاثر و متاسف هستم. اینها اصلاً نمیدانند سختی یعنی چه. میبینید که نشسته است پیانو میزند. اصلاً نمیفهمند در دنیا چه خبر است. من همیشه میگویم خدا به دادشان برسد. با تمام این سختیها بالاخره من تصدیق ابتدایی گرفتم و به دارالفنون که آن موقع مشهورترین و سنگین و رنگینترین دبیرستان ایران بود، رفتم.
در طول تحصیل چگونه شاگردی بودید؟
من همیشه شاگرد متوسطی بودم. هیچ وقت شاگرد اول نبودم؛ و هیچ وقت هم تجدید و رفوزه نشدم اما همیشه پشتکار داشتم. ما هیچ از رفاه نفهمیدیم و با حداقل تغذیه، حداقل لباس و در کل حداقل زندگی طوری بار آمدیم که اگر همکلاسیها و یا فامیل ما را میدیدند خیال میکردند که بهبه چه زندگیای داریم. منظم و مرتب بودیم و این سیاست مادر که اجازه نمیداد دیگران کمبود پدر را در چهره و زندگی ما ببینند بسیار برایم قابل احترام است.
وارد دبیرستان که شدید سعی نکردید کار کنید و کمک خرج مادر شود؟
تا زمانی که دیپلم گرفتم مادر هزینههایم را تامین میکرد. البته گاهی به برخی تدریس میکردم و پول مختصری هم میگرفتم. دیپلم ریاضیام که تمام شد مدرک را که کاغذی لوله شده بود و روبانی هم دورش بود به دست گرفتم و در خیابان ناصرخسرو به دنبال کار گشتم.
خیابان ناصرخسرو طوری بود که کمی دکانها به هم چسبیده بودند. به طرف بازار راه افتادم و از هر مغازهای میپرسیدم شاگرد میخواهند که بروم کار کنم. میگفتند نه. تا اینکه مغازهای دیدم که کمیتر و تمیز بود و پمپ آب میفروخت.
رفتم و گفتم شاگرد میخواهید؟ گفت بله، چه کسی است؟ گفتم خودم. گفت من میخواهم شاگردم دیپلمه باشد. گفتم این هم دیپلمم. کاغذ لوله شده دستم بود. گفتم برای چه کاری؟ گفت این پمپهایی که اینجا میآورم وقتی خراب میشوند نیاز به تعمیر دارند، اینجا یک آلمانی هست که تعمیرشان میکنند اما دستمزدش خیلی گران است. میخواهم زیر دستش بگذارمت که خوب تعمیر پمپ آب یاد بگیری و او را مرخص کنم.
تو اگر خیلی خوب باشی ممکن است تو را به آلمان بفرستم، چند ماه هم آنجا بیشتر یاد بگیری. گفتم حاضرم. گفت از فردا بیا. من آن روز آنقدر خوشحال شدم که نپرسیدم چقدر میخواهی حقوق بدهی. آن زمان حدود ۱۸ سال داشتم که با شادی گفتم مادر جان دیپلم گرفتم. مرا بوسید و خیلی خوشحالی کرد. گفتم کار هم پیدا کردم. یک مرتبه گفت کار؟ گفتم بله. گفت چه کاری؟ داستان را تعریف کردم گفت چه کسی به تو اجازه داده سر کار بروی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم میخواستم خوشحال شوی. گفت حق نداری کار کنی. وقتی که مهندس شدی برو سر کار. تو باید بروی مهندس شوی. گفتم نمیتوانی این بار زندگی را بکشی. گفت این فضولیها به تو مربوط نیست. تو باید دانشگاه بروی، مهندس شوی، بعد برو هر کاری میخواهی بکن.
مادر سواد داشتند؟
بله، خوشبختانه از معدود زنان باسواد آن موقع بودند که از پدر خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند. وقتی دیدم مادر مصر به دانشگاه رفتن من است باید دنبال ثبت نام دانشگاه میرفتم. آن زمان (حدود سال ۱۳۱۸) اگرچه دانشکده فنی دانشگاه تهران تاسیس شده بود اما هنوز ساختمانش در حال احداث بود. از طرفی چون رضاخان قصد داشت صنعت فولاد را از آلمان وارد مملکت کند، تبلیغات زیادی در روزنامهها درباره تاسیس دانشکده صنعتی ایران و آلمان به راه انداخته بود. باید بین دانشگاه تهران و دانشکده صنعتی ایران و آلمان یکی را انتخاب میکردم.
آن موقع کنکور اصلاً نبود. آنها دربهدر دنبال شاگرد میگشتند که کلاسها را پر کنند. تعداد کلاسها بیشتر از شاگرد بود. شاگرد همیشه کم میآوردند. ولی روزنامهها به شدت برای دانشکده صنعتی ایران- آلمان تبلیغ میکردند و مینوشتند که اعلیحضرت رضاشاه به کمک آلمان یک کارخانه ذوبآهن را میخواهد در ایران تاسیس کند. جانمایی کارخانه ابتدا در ورامین دیده شده بود اما رضاخان گفته بود دلیلی ندارد در جایی که کشاورزی رونق دارد کارخانه ذوبآهن ایجاد کنیم. آن موقع کرج بیابانی بیش نبود و در کنار رودخانه کرج مکانی مناسب را برای تاسیس این کارخانه یافته بودند. پی این کارخانه هم ریخته شد و تجهیزات آن نیز در راه ایران بود که آلمانها جنگ جهانی دوم را باختند و ایران هم به اشغال متفقین درآمد و آن کارخانه هم هیچگاه ساخته نشد. خلاصه من تحصیل در دانشکده صنعتی ایران و آلمان که در خیابان قوامالسلطنه قرار داشت را انتخاب کردم.
چه رشتهای را در این دانشکده برای تحصیل انتخاب کردید؟
رشتههای مکانیک، برق، شیمی و مهندسی معدن و ذوب فلزات بود که من به خاطر اینکه گفته میشد قرار است کارخانه ذوبآهن تاسیس شود، رشته معدن را انتخاب کردم. یکی از محسنات این دانشکده این بود که اولاً معلمانشان آلمانی بودند. دوم اینکه هر کس به این مدرسه میرفت وقتی که فارغالتحصیل میشد، شغلش از طرف دولت تضمین شده بود و دولت به او شغل میداد. یعنی به او اطمینان داده بود که ما شما را استخدام میکنیم. اما بچههای دانشکده فنی بعد از فارغالتحصیلی باید به دنبال کار میگشتند. کلاسها به زبان آلمانی برگزار میشد، یک مترجم آنچه را که استاد میگفت برایمان ترجمه میکرد. البته بعد از مدتی هم خودمان دست و پا شکسته آلمانی یاد گرفته بودیم. بد نیست بدانید که افراد بسیار مشهوری از آنجا فارغالتحصیل شده بودند. مثلاً دکتر متین دفتری و مهندس شریف امامی که یا وزیر بودند و یا نخستوزیر از این دانشکده مدرک خود را گرفتند.
بعد از حمله متفقین به ایران چه بلایی سر دانشکده آمد؟
به خاطر دارم رفته بودیم دوره کارآموزی را طی کنیم. وقتی برگشتیم به دانشکده دیدیم معلمان ما را هم انگلیسیها را دستگیر کردهاند و بردهاند و به آنها اتهام جاسوسی برای آلمانها را زدند. به همین خاطر دولت ناچار شد برای اینکه خلاء استادان آلمانی را پر کند، از میان محصلانی که رضاشاه به اروپا فرستاده بود و حالا برگشته بودند افرادی را برای تدریس انتخاب کنند و جای آلمانها بگذارند. ما یک سال هم با آنها کار کردیم.
وقتی مهندسیام را گرفتم چون رضاشاه دستگیر شده بود، مانده بودیم که چه کار کنیم. از طرفی وزارتخانه مجبور بود به ما کار بدهد و از طرفی هم معادن را تعطیل کرده بودند. دولت دیگر کار معدن نداشت به ما بدهد. اما چون تعهد کرده بودند به فارغالتحصیلان دانشکده شغل بدهند، من را فرستادند به کارخانه ونک که آلمانها تاسیس کرده بودند. این کارخانه دو بخش داشت. در یک بخش ماسک ضد گاز تولید میکردند و یک بخش دیگر ابزارسازی بود که قطعه یدکی برای صنایع درست میکرد. چون جنگ بود نمیشد از اروپا قطعات مورد نیاز را وارد کرد و مجبور بودیم در داخل تولید کنیم.
این کارخانه خیلی برای من جای خوبی بود. برای اینکه در مورد هر چیزی میخواستم میتوانستم تحقیق کنم، بفهمم فلان قطعه چطور درست میشود. مثلاً مقدار زیادی قطعات از کارخانجات نساجی میآمد که باید تعمیر میکردیم و به موقع در اختیارشان میگذاشتیم.
خیلی کار من آنجا گرفت و خیلی زود مدیر فنی شدم. زیر دستم چندین مهندس و چندین تکنسین بودند. یک روز از وزارت صنایع من را صدا کردند و گفتند قطعات یدکی نمیآید و کارخانههای نساجی در حال تعطیل شدن هستند، برو اینها را راه بینداز. این اولین ماموریت شخصی من بود. یواشیواش کارهای خوبی انجام دادند و به من اضافه حقوق دادند. مثلاً یادم است تا حقوقم به ۳۵۰ تومان رسید خیلی خوشحال شدم. تا حدی که میتوانستم به مادرم بگویم شما دیگر خانه بنشینید، من به اندازهای که شام و ناهارمان را بخوریم درآمد داشتم.
چطور شد که به فکر ادامه تحصیل در خارج از کشور افتادید؟
در همین ابزارسازی، دیدم که من مدیر شدهام اما مدیریت بلد نیستم. تصمیم گرفتم به آمریکا بروم. یکی از همین مهندسانی که زیر دست من کار میکرد، اسمش ستوده بود که آخرهای دوره محمدرضا شاه وزیر پست و تلگراف شد. او یک برادر داشت که رفته بود آمریکا. برادرش به او نامه نوشته بود که به آمریکا برود. ستوده این را به من گفت. گفتم آنجا میروی اول خوب نگاه کن و فوری برای من یک نامه بنویس که چطوری میتوانم بیایم. پنج، شش ماه بعد نامه نوشت و گفت اولاً وقتی بیایی اینجا باید کار کنی. بسته به اینکه چه کاری گیرت بیاید. با این کار میتوانی با صرفهجویی زندگی مختصری داشته باشی. چون مهندس هستی آنجا به دانشگاه هم راهت میدهند. هر درسی که بخواهی میتوانی بخوانی. ولی بهتر این است که یک بلیت رفت و برگشت بخری که هر وقت نتوانستی و وسط کار ماندی سوار هواپیما شوی و برگردی. برایش نوشتم چقدر باید در جیبم باشد که بتوانم بیایم؟ گفت ۲۰۰ دلار. چون من تو را میشناسم و میدانم زود کار پیدا میکنی. همان ۲۰۰ دلار تا کار پیدا کنی کافی است. من هم ۲۰۰ دلار جمع کردم. یک سال طول کشید تا یک بلیت رفت و برگشت خریدم تا به آمریکا بروم، البته با مشورت و اجازه مادرم.
رفتن به آمریکا آن هم با ۲۰۰ دلار واقعاً وحشتناک بود. الان هیچ وقت به بچههایم اجازه نمیدهم با ۲۰۰ دلار بلند شوند و بروند. با دو هزار دلارش هم اجازه نمیدهم. وقتی رسیدم دیدم یک اتاق آنجاست. ستوده گفت یک تخت هم میگذاریم اینجا برای هر دو کافی است. گفتم کجا کار میکنی؟ گفت در یک رستوران کار میکنم. سیبزمینی پوست میکنم، ظرفها را میشویم و از این کارها. گفتم چقدر میگیری؟ گفت ۲۰۰ دلار. من هم گیوهام را ور کشیدم که بروم کار پیدا کنم. خب من در ایران مدیر فنی کارخانه و مهندس بودم. این طرف و آن طرف دنبال کار میگشتم.
زبان هم بلد بودید؟
زبان بلد نبودم ولی از وقتی که قصد کردم بروم آمریکا شروع به خواندن کردم. کمی زبان بلد بودم. وقتی که وارد آمریکا شدم، همان قدر که آن پلیس در فرودگاه پرسید اسمت چیست و کجا میخواهی بروی و چه کار میخواهی بکنی، و من جواب دادم و او اجازه داد بروم، همان قدر بلد بودم. از این خیابان به آن خیابان میگشتم. بعد از دهها ساعت راه رفتن بالاخره دیدم یک سینما اعلان زده که کارمند میخواهیم. فوری رفتم داخل. گفتم رئیستان کجاست؟ من آمدهام کار کنم. گفت تو که هستی؟ گفتم من مهندسی ایرانی هستم. حالا کار شما چیست؟ گفت عجب چیز جالبی. کاری که میخواهیم، این است که جلوی در بایستی، آنهایی که داخل میشوند بلیتشان را نگاه کنی و پاره کنی و جایشان را به آنها نشان بدهی. یک چراغ قوه هم به تو میدهیم. در انگلیسی به این شغل «آشر» میگویند. یعنی در تاریکی مردم را ببری بنشانی. گفتم خیلی خوب حالا چقدر حقوق میدهی؟ گفت در ماه ۲۵۰ دلار. این خیلی خوب بود.
کدام شهر آمریکا بودید؟
نیویورک. سینمایی که کار میکردم در خیابان ۱۴ قرار داشت. کارم را که شروع کردم. منظم بودم، سر موقع میآمدم و سر موقع میرفتم. رئیس سینما هم این را میفهمید. خیلی به من احترام میگذاشت. من از این لاتهایی نبودم که مواد میکشند و عربده میزنند. خیلی تر و تمیز و مرتب، مشتریهای سینما را مینشاندم سر جایشان. یک روز آمد و گفت میخواهم یک کار دیگر هم به تو بدهم. حاضری اضافهکاری کنی؟ گفتم چه کاری؟ گفت ما روزهای شنبه و یکشنبه ساعت ۱۲ یعنی نیمهشب که میشود و سینما تعطیل میشود، فیلممان را عوض میکنیم. باید دور و بر سینما، تبلیغ فیلم بعدی را داخل اعلانات و روی تابلوها بگذاری. یک نفر هست ولی یک نفر تنها نمیتواند. باید دو نفر باشند. نفر دوم رفته حالا تو جای او بیا. گفتم خب چقدر برای این کار میدهی؟ گفت هر دفعه ۱۰ تا ۱۵ دلار. آن کار را هم گرفتم. دیگر شدم آدمی که کاملاً میتوانستم خرجم را در بیاورم. ستوده کرایه خانه از من میگرفت. گفت باید ماهی ۵۰ دلار کرایه بدهی. گفتم خیلی خب میدهم؛ و پول هم پسانداز میکردم به طوری که بتوانم مقداری پول داشته باشم که اگر خواستم شهرم را عوض کنم، یا سطح زندگیام را بالا ببرم، بتوانم.
همان زمان دانشگاه را هم شروع کردید؟
بله، شبها کار میکردم، روزها میرفتم دانشکده.
کدام دانشگاه درس میخواندید؟
دانشگاه نیویورک یونیورسیتی. در نیویورک دو دانشگاه هست. یکی شمال شهر، یکی در جنوب شهر. در شمال شهر درسهای دیگر میدهند، در جنوب شهر مکانیک و مهندسی و معدن و مدیریت و این چیزها. من در جنوب بودم. یکی، دو سال که آنجا بودم دروس مدیریت گرفتم. بعد خبردار شدم مادرم مریض است. ناچار شدم فوری برگردم ایران. بیماریاش خیلی سخت بود. الحمدالله خوب شد. اما درسهایی که خوانده بودم همانطور ماند و فقط کارنامهاش در دستم بود. چون نمیتوانستم به آمریکا برگردم تا درسم را تکمیل کنم، در ایران سر کار رفتم.
چه کاری؟
سازمان برنامه رفتم. وقتی که برگشتم ایران دیدم کار من را در ونک به یک نفر دیگر داده بودند. خب دو، سه سال گذشته بود. آن موقع تازه سازمان برنامه تاسیس شده بود. مشرفالدوله نفیسی رئیس سازمان برنامه بود. مشاوران ماوراء بحار هم مشاورانی بودند که آمده بودند در سازمان که به ایرانیها برنامهریزی یاد بدهند. رفتم آنجا و گفتم من برگشتهام. این درسها را هم خواندهام. گفتند این آقای رئیس مشاوران ماوراء بحار دنبال یک دستیار میگردد. ما کسی که انگلیسی بداند نداریم. برو ببین قبولت میکند یا نه؟ من رفتم و گفت بله. بیا برای من کار کن. آن موقع هنوز آن خواص زمان رضاشاهی وجود داشت و زبان دوم مملکت ایران فرانسه بود و زبان انگلیسی باب نشده بود. با اینکه سازمان برنامه را آمریکاییها ایجاد کرده بودند و چند سال هم از راهاندازیاش گذشته بود، ولی کارمندان سازمان هم که عدهشان هم زیاد بود، هیچ کدام انگلیسی بلد نبودند.
اما من زبان میدانستم و یک مرتبه شدم دستیار رئیس مشاوران ماوراء بحار (آقای ترنبرگ) و این خیلی فرصت خوبی بود. رئیسم هم چقدر خوشش آمد که درسهایی که من در نیویورک یونیورسیتی گرفتم به درد کار او میخورد. واقعاً برای من مثل یک پدر بود. برنامهریزی یادم میداد. کارهای عجیب و غریب به من میداد و تعجب میکرد که من بلد هستم. مثلاً یک روز گفت من محاسبه سد کرج را میخواهم. اولین پروژهای که در سازمان برنامه ساخته شد همین سد کرج بود. گفت رفتهاند و حساب کردهاند ولی من اطمینان ندارم. میخواهم ببینم ارتفاعی که برای سد تعیین کردهاند درست است یا نه. این را تو میتوانی حساب کنی؟ من نمیدانستم چیست. کمی توضیح داد. گفتم شما میدانید چقدر آب از اطراف رودخانه و کوهها در این سد میآید؟ گفت بله و اشاره کرد که نمیدانم آن را از وزارت کجا گرفتهایم؛ پنج ساله، سه ساله و میدانیم در روز چقدر باران میآید. سازمان هواشناسی تازه تاسیس شده بود. گفتم خب میدانید چقدر بیرون میرود، گفت بله. آن را هم مهندسان کشاورزیمان رفتهاند اندازه گرفتهاند. گفتم من این را برایتان حساب میکنم. گفت چطور حساب میکنی؟ گفتم اجازه بدهید حساب میکنم میآورم. بعد از تحقیقاتی که در طول سه سال انجام دادم گفتم این سد باید ۱۰ متر بالا بیاید. گفت این ۱۰ متر را از کجا پیدا کردی؟ برایش شرح دادم که چگونه روی کاغذ میلیمتری میزان ورود و خروج آب پشت سد را در عرض سه سال محاسبه کرده بودم. همه را صدا کرد و تشویق کرد که بیایید ببینید. آنها چون از بس وسایل داشتند و اسباب کار و ماشین حساب و... متکی به آنها بودند. من متکی به این بودم که با همین مداد و قلم و کاغذ میلیمتری این آبها را هر روز اضافه کنم، و هر روز هم کم کنم، ببینم ماکزیمم این چقدر میشود. دیدم که ماکزیمماش ۱۰ متر از این مقدار که برای ارتفاع سد حساب کرده بودند بالاتر میشود. گفتم شما که سد میسازید باید ۱۰ متر بالاتر بروید. بنابراین ۱۰ متر بالای سد کرج فعلی پیشنهاد من است.
سازمان برنامه در آن زمان چگونه اداره میشد؟
مشاوران ماوراء بحار رئیس و یک گروه مهندسی داشتند. هر کدامشان متخصص در یک کاری بودند؛ یکی برنامهریزی برای کشاورزی، یکی برای تعلیم و تربیت، یکی برای برق، یکی برای راه و ساختمان و از این دست کارها. هفت، هشت گروه مهندس داشتند. هر کدامشان قسمتی از برنامهریزی را به ایرانیها یاد میدادند. البته خود سازمان برنامه هم چندین قسمت داشت؛ کشاورزی، صنعت، راهسازی، برق و... آنها به ایرانیها یاد میدادند که شما که برای پنج سال آینده میخواهید برای راهسازی برنامهریزی کنید، چه کار باید کنید.
اینها داشتند اولین برنامه را مینوشتند. تقریباً یک سال بود کار میکردند که من آمدم. رئیس برنامهریزی گروه مشاوران ماوراء بحار همانطور که اشاره کردم، ترنبرگ نام داشت که بعدها فهمیدم شخص بسیار مهمی در آمریکا و خیلی متمول و بانفوذ است.
آقای ترنبرگ خیلی خوشحال شد که من انگلیسی بلدم و میتوانم با او حرف بزنم. گفت یکی از کارهایی که من باید به تو یاد بدهم برنامهریزی است و مثل یک معلم هر روز یک ساعت برای این میگذاشت که به من تعلیم برنامهریزی بدهد و بگوید اصلاً برای این مملکت چطوری برنامهریزی میکنند. وقتی را که به من درس میداد دیگر هیچ حاشیهای نداشت و تلف نمیشد. واقعاً یک ساعت که درس میداد انگار به اندازه یک ماه به من یاد داده است. خیلی هم خوب این کار را بلد بود. من آنجا برنامهریزی یاد گرفتم. مشاوران ماوراء بحار دوران قراردادشان تمام شد. آقای ترنبرگ از من بسیار راضی بود. تشویقنامه بلندبالایی برای من نوشت و گفت تو آدم با استعدادی هستی حیف که تحصیلاتت را نیمهکاره در آمریکا رها کردهای. حتماً در اولین موقعیت برگرد و درست را ادامه بده. او وقتی میخواست برود، به رئیس سازمان برنامه توصیه من را کرد و گفت این باید بشود رئیس قسمت طرحها. این قسمت برای طرحهای مختلف برنامهریزی میکرد، قسمتهای دیگر مجری بودند و برنامهها را اجرا میکردند.
با توصیه آقای ترنبرگ دوباره به این فکر افتادم که به آمریکا برگردم و تحصیلاتم را ادامه دهم. در آن زمان آقای فولبرایت (یک سناتور آمریکایی) برنامه آورده بود به سنای آمریکا که یک بورسیه تحصیلی درست کنند برای سایر ممالک تا بیایند آمریکا و تعلیم ببینند. در ایران مسابقه گذاشتند. گفتند ما میخواهیم به خرج خود محصل به آمریکا بفرستیم. در مسابقه فولبرایت من برنده شدم و دوباره رفتم آمریکا. در مرتبه دوم رشته من مدیریت صنعتی بود. من مدتی آنجا بودم و دانشگاه سیراکیوز تحصیل میکردم.
این بار از لحاظ استانی در نیویورک بودم ولی در شهر نیویورک نبودم. سیراکیوز تنها دانشگاهی بود که تعدادی از رشتههای مدیریت را درس میداد. تمام درسهای مدیریتم آنجا تمام شد و دکترایم را تا مرحله تز سپری کردم که از تهران خبر دادند مادر عزیزم بیمار شده و در بیمارستان است؛ ناچار فوری به تهران برگشتم.
وقتی به تهران آمدم دیدم که مادر عزیزم از خطر گذشته و به خانه برگشته است. شنیدم آقای ابتهاج آمده و شده رئیس سازمان برنامه. مردی بسیار مقتدر بود و میدانست که چه کار کند. روسای قبلی سازمان برنامه از بین آدمهایی که تخصصی نداشتند انتخاب میشدند. اصلاً نمیدانستند برنامه چیست. تازه میآمدند آنجا میفهمیدند برنامه چیست.
فوری رفتم نزد ابتهاج. خیلی سرش شلوغ بود. خودم را معرفی کردم که از فولبرایت برگشتهام. گفت چه خواندهای؟ گفتم که اینها را. مدارکم را نشان دادم. گفت دربهدر دنبال آدمی مثل تو میگشتم. گفتم چه شده است. گفت من رفتم هفت نفر آمریکایی به نام گروه «جرج فرای» را آوردم اینجا که مدیریت درس بدهند. ما یک نفر پیدا نکردیم که مدیریت خوانده باشد که اینها را به دست او بسپاریم. تو دقیقاً همان هفت رشتهای را که این هفت نفر هر کدام در یک رشته خواندهاند، همه اینها را خواندهای. این است که من همین الان میگذارمت رئیس اینها. رئیس ایرانی جرج فرای.
قبل از من یک مهندس را به ریاست این گروه گذاشته بودند که مدیریت نمیدانست. من سر و صورتی به این اداره دادم. قرار بود چهار سال باشند و یک عده را تربیت کنند. در این چهار سال، به قدری کار من گرفت و خوب شد که در سرتاسر ایران به عنوان بهترین مدیر و بهترین معلم مدیریت مشهور شدم. همه دانشکدهها از من تقاضا میکردند که هفتهای دو ساعت بروم و مدیریت درس بدهم. ما هم اجازه داشتیم هفتهای چهار ساعت درس بدهیم. من هم دو تا دو ساعت و نیم در دانشگاههای مختلف درس میدادم. شاگردان زیر دستم آمدند و رفتند. اینها را هم این چهار سال کاملاً خوب اداره کردم. یک گروه ۵۰ نفری از اولین مدیران رشته مدیریت را ما در این گروه تربیت کردیم. این دوران قرارداد اینها تمام شد و رفتند. این ۵۰ نفر را هم صنایع بخش خصوصی با حقوقهای بسیار زیاد جذب کردند. برای اینکه هیچ کسی نبود که مدیریت خوانده باشد.
من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخستوزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمیتوانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی.
الان که میدانید خراب شده و مخروبه شده است.
این شرکت ۱۰ سال بود که زیان میداد. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقاً یادم است ۱۳۳۸ بود که به این کارخانه رفتم. وزیر صنایع و معادن (شریف امامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرج فرای را اداره کردی و ۵۰ نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما ۱۰ سال است که دارد ضرر میدهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمیتوانیم ادارهاش کنیم. من میخواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.
من رفتم جایی که حالا ۱۰ سال است ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریف امامی هم که فرد خیلی قویای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که میخواهی بکن و اینجا را سودآور کن.
ما کارخانه نساجی شاهی و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونیبافی و کارخانه حریربافی داشتیم. کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچههای ابریشمی میبافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرم ابریشم که ابریشم درست کنند و عدهای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت.
ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سودده و به صورت مدرنترین شرکت آنجا را اداره کردم؛ و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارشنویسی در ایران متداول نشده است!
عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکتهای بزرگ میشوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه میگیرند...
تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح میکردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمیکنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد. اینقدر کارمند زیاد بود، کارگر زیاد بود، که هفتهای یک نفر گزارش میدادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمامشان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. ۱۵ نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان میچرخیدند و شرکت هم ضرر میداد. آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته میشد. ۱۵ تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال میآمدند به دولت التماس میکردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا میریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمیخواست اینها بیکار بشوند. شریف امامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که میخواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری میرود، حزب توده او را میبرد و عضوش میکند.
شمال هم که اصلاً مرکز تودهایها بود. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخیها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کمکار. کارخانه همهاش ضرر میداد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچهها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم. در هر قسمتی، در پنبه، در نخریسی و... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود ۲۵ میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند.
از چقدر ضرر؟
در عرض یک سال از ۱۰ میلیون ضرر به ۲۵ میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.
چطور؟
چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنجکوبی. مردم برنجکاریهایشان را میکردند و برنجشان را به این کارخانه میآوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضاشاه رفت. وقتی رضاشاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو، سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدمهای اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنجکوبی نمیکرد. گفتم حقوقتان را هم میدهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. رأس ساعت هشت در را میبندید و قفل میکنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بینظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من میسپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوقشان را من میدهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم میآمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه کار نمیکرد. تا ظهر مینشستند سینهکش آفتاب.
در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند. یواشیواش یک نیروی تقریباً بیمار که نمیتوانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را میدهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمیدانم اینها خرجشان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل.
کدام شهر؟
شهرهای شاهی، بهشهر. ولی خب حقوق کارگرانش را ما میدادیم. بعد به او گفتم خب ما شدهایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار میکنند من هم دارم حقوقشان را میدهم ولی من ضرر میدهم. این حقوقها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه میساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمانسازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، ۵۲ دستگاه خانه ساختند.
اصولاً نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی میدانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکدهای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از ۱۰ سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر میکنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقهمندان به مدیریت.
روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریف امامی شد نخستوزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالیات اشکال دارد و مرتکب تخلف شدهای!
عجب این رفتار آن زمان هم بود.
بله، حتی خیلی بیشتر. من هم فوری رفتم نزد شریف امامی که نخستوزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید من همین الان میخواهم او را ببینم، پنج دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریف امامی من را خیلی خوب میشناخت. برای اینکه تمام مدت من هفتهای یک بار میرفتم و پیشرفت کار را به او گزارش میکردم. او هم هیات وزرایش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله میکنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آوردهام. کارگران هم نصف شدهاند. همه ماشینها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر این را تصویب نکرده و میخواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه پدرسوخته. تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. یارو (ضیایی) داشت زهرهترک میشد. گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه میکنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونهای برای تمام صنعت ایران است، میخواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگترین تشویقی که میتوانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخستوزیر را صدا کرد و گفت یک تشویقنامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا میکنم.
من آمدم اداره. عصر تشویقنامه نخستوزیر آمد. روز بعد تشویقنامه وزیر هم آمد. من هم تشویقنامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانهای که اگر شریف امامی به داد من نرسیده بود میخواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمیکنم. خداحافظ. با خودم گفتم کجا بروم، هر جا بروم شریف امامی من را پیدا میکند و برمیگرداند. رفتم مازندران. متل قو را تازه ساخته بودند. چند تا کلبه بود که اجاره میدادند. رفتم به رئیسش گفتم آقا جان من یک کلبه میخواهم که هیچ کس از دور و برش رد نشود. گفت آن را به شما میدهم. اشاره کرد به یکی از کلبهها. گفتم خیلی خب. یک نفر را هم خودت تعیین کن که روزها بیاید و ببیند ما چه چیزی احتیاج داریم. من و زن و بچهام اینجا یکی دو ماه مهمان شما هستیم. او هم یکی را مامور کرد. صبحها میآمد و خرید خانه ما را میکرد. ما آنجا زندگی میکردیم. تابستان هم بود. برای اولین دفعه من یک ماه مازندران بودم. هر چقدر عقب من گشتند من را نیافتند. بالاخره من شنیدم یک شخص دیگری را مدیرعامل نساجی مازندران کردند و من هم با خیال راحت به تهران برگشتم. شریف امامی تا اطلاع پیدا کرد. من را احضار کرد و گفت کجا بودی؟ گفتم چالوس. در آن زمان اقتصاد مملکت اینقدر خراب شده بود که تمام کارخانجات سیمان تعطیل شد. به طوری که یک خانه هم در سرتاسر مملکت ساخته نمیشد. اینقدر روحیه مردم خراب شده بود که یک قران هم سرمایهگذاری نمیکردند. حتی برای خودشان خانه نمیساختند. تمام کارخانجات سیمان خوابیده بود. شریف امامی گفت بیا و مدیرعامل شرکت سیمان بشو.
کدام سیمان؟
سیمان ری که متعلق به شرکت سهامی مصالح ساختمانی بود. به هر حال رفتم دیدم کار سیمان بلد نیستم و در کارخانه سیمان کار نکردهام. مطالعه کردم، کتاب خواندم، مهندس آوردم. بالاخره یکی را پیدا کردم که آلمان تحصیل کرده بود و تولید سیمان بلد بود. گفتم این سیمان چطور درست میشود من اصلاً بلد نیستم. از اول به من گفت که یکی از گرفتاریهای سیمان این است که شما نمیتوانید آن را نگه دارید. چون اگر درست کنید و انبار کنید، سنگ میشود. ظرف چند ماه به دلیل رطوبت سنگ میشود. خب، سیمان نمیتوانیم درست کنیم. نخستوزیر هم گفتند کارگر اخراج نکنید. چون حزب توده اینها را میبرد و تودهای میشوند. گفت که تولید کلینکر یک قدم جلوتر از سیمان است. یعنی یک دانههایی درست میکنند مثل عدس که اگر انبار کنید، سنگ نمیشود. بدین طریق ما متوجه شدیم اگر به این شکل کلینکر درست کنیم آن را میتوانیم در انبار نگه داریم و سفت نمیشود. من به کارخانه گفتم که کلینکر تولید کنیم. کارخانه به طور ۲۴ ساعته در سه شیفت کاری مشغول تهیه کلینکر شد.
آن موقع در ایران هفت، هشت کارخانه سیمان بود که همهشان تعطیل شده بودند. شروع کردم به تولید کردن کلینکر. انبارها تا سقف پر شد. بعد تحقیق کردیم که این کلینکرها در بیرون خراب میشود؟ دیدیم خراب نمیشود. باران هم رویش بیاید خراب نمیشود. گفتم کلینکرها را بریزید توی محوطه. محوطه کارخانه سیمان خیلی بزرگ بود. تا آخر سال که این رکود اقتصادی در ایران ادامه داشت ما کار کردیم. تمام کارخانجات دیگر سیمان خوابیده بود. ما فقط یک راه باریکهای خیابان درست کردیم که میرفتیم داخل ساختمان و دفترمان. تمام انبارها و سطح کارخانه تا دیوارهای اطراف که دو متر بود، مملو شد از کلینکر. یواشیواش کارها راه افتاد. چون کارخانههای دیگر خوابیده بودند، همه وسایل آنها زنگ زده بود و حالا یکی، دو ماه کار داشت تا بتوانند مجدداً کارخانه را راه بیندازند. ولی ما تمام محوطه و انبارها را پر از کلینکر کرده بودیم. یعنی ۸۰ درصد کار سیمانسازی را تمام کرده بودیم. فقط بیست درصد باقی مانده بود که باید به اصطلاح میآمدیم کلینکرها را پودر و سیمان را داخل کیسه میکردیم. سودی که ما در آن سال کردیم برای کارخانه سیمان زبانزد همه شد. این هم به خیر گذشت.
بعد از کارخانه سیمان چه کردید؟
دولت در آن سالها (اوایل دهه ۴۰) پول نداشت که به صورت تسهیلات در اختیار مردم قرار دهد تا صنایع را توسعه دهند. به همین خاطر راهی که به نظرشان رسید این بود که پشتوانه اسکناس را مجدداً ارزیابی کنند. مقدار زیادی از پشتوانه اسکناس، جواهرات سلطنتی بود، که همه را تحویل داده بودند به بانک مرکزی (که الان هم در صندوق خزانه بانک مرکزی است) و روی آنها اسکناس چاپ کرده بودند. آخرین باری که ارزش این جواهرات ارزیابی شده بود، به دوره رضاشاه برمیگشت. شریف امامی در این مقطع ابتکاری به خرج داد تا این جواهرات دوباره ارزیابی شوند. در ارزیابی مجدد ارزش جواهرات سلطنتی که از دوره قاجار مانده بود ۳۵۰ میلیون تومان افزایش یافته بود. به همین خاطر دولت توانست تا این سقف اسکناس چاپ کند و بتواند سرمایه مورد نیاز صنعت را تامین کند.
کمیسیونی بود رئیسش هم خود شریف امامی بود به سرمایهگذاران صنایع در حد ۴۰ درصد وام میداد تا بروند صنعت ایجاد کنند. با این ابتکار صنعت رونق پیدا کرد و مردم و بازاریان رفتند در صنعت سرمایهگذاری کردند. ولی اینها تاجر بودند و اداره کارخانه را بلد نبودند و مشکلات تولید را نمیدانستند. بنابراین کمک میخواستند که یکی به آنها یاد بدهد که صنعتشان را چگونه مدیریت کنند. از این رو مرکز راهنمایی صنایع در وزارت صنایع راهاندازی شد که من رئیس آنجا شدم تا با توجه به تجربه جرج فرای به صاحبان صنایع مدیریت بیاموزم و مدیر تربیت کنم.
در ابتدا کلاسهای مدیریت را مجانی برگزار میکردیم اما بعد از مدتی گفتم چرا باید مجانی چنین آموزشهایی را بدهیم؟ من فکر کردم که چرا مجانی این کار را میکنیم؟ به همین خاطر شروع کردیم به پول گرفتن برای ارائه خدمات تا اینکه به تدریج درآمد خود این مرکز بالا رفت و به جایی رسید که خرج خودش را در میآورد. یک نامه به دولت نوشتم که من میخواهم اسم این مرکز را تغییر دهم به سازمان مدیریت صنعتی و دیگر از دولت کمک مالی هم نگیرم. دولت هم با این پیشنهاد موافقت کرد. ما از ساختمان وزارت صنایع خارج شدیم و ساختمانی در خیابانی که روبهروی دانشگاه تهران است، اجاره کردیم و سازمان مدیریت صنعتی در این ساختمان تاسیس شد.
اینگونه سازمان مدیریت صنعتی تاسیس شد. کارمندانش را در رشتههای مختلف مدیریت تعلیم دادم و از طرف دیگر شروع کردم به فروختن خدمات مدیریت به صنایع و سود دادن که هنوز هم که هنوز است در حال کار کردن است. امسال پنجاهمین سال تاسیس سازمان مدیریت است که جشن گرفتند. تا حدود سال ۱۳۴۱ آنجا بودم که با آمدن عالیخانی دور جدیدی از فعالیتهایم آغاز شد.
اتفاقاً تازه بحث اصلی ما از اینجا شروع میشود. در این دوره تکنوکراسی در ایران شکل میگیرد. چطور شد که وزارت اقتصاد در آن مقطع به پایگاه تکنوکراسی ایران تبدیل شد؟
علینقی عالیخانی از روز اولی که به وزارت آمد معلوم بود انسان بزرگی است. دولت وقت تصمیم گرفته بود به خاطر اختلافهایی که میان وزارتخانههای صنایع و معادن و بازرگانی و اقتصاد وجود داشت تمامی این وزارتخانهها را در هم ادغام کند و یک وزارتخانه جدید به نام وزارت اقتصاد تاسیس کند. ماموریت تاسیس این وزارتخانه به عالیخانی سپرده شد. او شنیده بود که من سازمان مدیریت صنعتی را تاسیس کرده بودم بنابراین از من خواست بروم و معاون صنعتی و معدنی وزارتخانه جدید شوم. یادم است روز اولی که عالیخانی در جمع مدیران و کارکنان وزارتخانه صحبت میکرد مانند سایر وزیران نیامد سطح خود را تا حاضر و غایب کردن کارکنانش پایین بیاورد بلکه به یکباره دیدم از دشتهای حاصلخیز حاشیه زاگرس و طرحهایی که میتوانست در این دشتها اجرا شود سخن گفت. از همان روز نشان داد با بسیاری از مدیران همترازش تفاوتهای بسیاری دارد. اولاً خیلی قشنگ حرف میزد. ثانیاً اینکه از تمام حضاری که روبهرویش ایستاده بودند، حتی از مدیرکلها هم جوانتر بود. خیلی با جسارت بود و محکم راجع به برنامه توسعه صنعت در ایران صحبت میکرد. نه راجع به حضور و غیاب کارکنانش. یک دفعه گفت از ارومیه تا خوزستان، کوههای زاگرس کشیده شده، آبهای ما از کوه زاگرس میآید، میرود غرب ایران. نگاه جامعی داشت و از بالا به توسعه کشور نگاه میکرد. من همان روز به برخی همکاران گفتم حالا خواهید دید که او مملکت را تکان میدهد. عالیخانی مملکت را تکان داد. ما یک مملکت بوروکرات داشتیم، اما عالیخانی آن را تبدیل به یک مملکت تکنوکرات کرد. این خیلی فاصله دارد. بوروکرات یعنی میرزابنویس، مملکتی که بنویسند و بخشنامه صادر کنند. تکنوکرات یعنی اینکه بروی همه کارها را از طریق فن و تکنولوژی بالا ببری. او آمد ایران را از لحاظ تکنولوژی بالا برد.
مدرک اقتصاد دولتی را از سوربن فرانسه گرفته بود. میگویند عالیخانی را پاکروان، رئیس وقت ساواک پیدا کرده بود. ظاهراً یکی از ماموریتهای ساواک شناخت نخبگان ایرانی و جذب آنها بود تا در دام چپها نیفتند. خلاصه او به عنوان وزیر اقتصاد تعیین شد و علاوه بر من، محمد یگانه را که از رفقای خوبم بود به عنوان معاون اقتصادی برگزید، دکتر تهرانی را نیز به معاونت بازرگانی گمارد و کیانپور را رئیس کل گمرک کرد. ما چهار نفر به همراه عالیخانی در واقع قراری گذاشته بودیم که هرگز از راهی به غیر از آنچه که معتقد بودیم نرویم و تحت فشارهای خارج از سیستم قرار نگیریم.
اگر بگویم دکتر عالیخانی پدر تکنوکراسی در ایران هستند بیراهه نگفتهام، مسلماً این کار را ایشان انجام دادند. شکلگیری وزارت اقتصاد به سرپرستی او واقعه بسیار مهمی بود و اگر بررسی کنید متوجه خواهید شد تمام صنایع سنگین فعلی، نقطه صفر شروعش از همین جا بود. در بین این پنج نفر البته من از همهشان باتجربهتر بودم. همه آنها از من جوانتر بودند. عالیخانی هفت سال، دکتر یگانه پنج سال و دکتر تهرانی شش سال از من جوانتر بودند. تکنوکراسی در ایران از آنجا شروع شد.
نکته اصلی و موفقیت این پنج نفر ناشی از طرح عالیخانی بود که هر چهار معاونت وزارت اقتصاد را زیر دست خودش بکند. پنجشنبه هر هفته که دور هم جمع میشدیم هم، بگوید که چه کار کنید تا ضد هم کار نکنیم و همه در جهت توسعه صنایع ایران باشیم. خاصیت ما پنج نفر در تخصص و تجربههایمان خلاصه میشد. من سابقه داشتم و سنم هم از همه اینها بیشتر بود و خوب میدانستم که صنعت چیست و چطور توسعه پیدا میکند. دکتر تهرانی که معاون بازرگانی بود، پدرش از تجار خیلی مشهور و پولدار بازار و خودش آمریکا تحصیل کرده بود. یعنی یک بچه بازاری تحصیلکرده و دکترایش را از یک دانشگاه خیلی خوب گرفته بود. دکتر یگانه هم بسیار تجربه خوبی در سازمان ملل و بانک بینالملل داشت. با یک دنیا تجربه اقتصاد عملی را خوب بلد بود. غلامرضا کیانپور هم رئیس کل گمرکات بود. عالیخانی اقتصاد تئوری را خوب میدانست و این کاری که کرد که اینها را با هم جمع کند، موجب شد تکنوکراسی ایجاد شود. یعنی حکومت از طریق فنی؛ فن اقتصاد، فن بازرگانی، فن صنایع. اینها را تبدیل به یک فن کرد. روزهای پنجشنبه اینها را هماهنگ میکرد. ما در این روزهای پنجشنبه برای توسعه صنایع خودمان طرح میدادیم که با مشورت یکدیگر و ریاست عالیخانی تلفیق و تبدیل به یک برنامه میشد. ما آنقدر خوب بلد بودیم این برنامه را درست کنیم که مافوق سازمان برنامه شده بودیم. یعنی عالیخانی خیلی بزرگبین بود. حتی میگفتند طرح وزارت اقتصاد را خودش داده تا چنین وزارتخانه بزرگی تشکیل شود و مدیریتش را بر عهده گیرد. او گمرک را زیر دست خودش آورده بود، تا واردات را زیربنای توسعه صنعتی در ایران کند. مثلاً به تاجری که فاستونی از انگلیس میآورد میگفتیم بیا و این نوع پارچه را در ایران تولید کن. آقای فلان که رادیو و تلویزیون میآوری، این کالا را در مملکت خودت بساز. سازمان برنامه برای توسعه صنایع و بازرگانی و تجارت و اینها فقط به حرف ما گوش میداد. خودش دیگر نمیتوانست حرف بزند. یکی از زیباییهای این تکنوکراسی این بود که واقعاً با هم همکار بودیم، این موجب این شد که یک تحرک عظیم در یک مدت کوتاهی به صنعت کشور داده شود و بازار از اهمیت بیفتد.
در همین موقع شاه متوجه شد که این هیات دولت نمیتواند تکنوکراسی را به جلو ببرد. به همین خاطر هیات دولت را به حال خودش گذاشت و تصمیم گرفت شورای اقتصاد را به ریاست خودش ایجاد کند. اما با کمال تاسف محمدرضا شاه با اشتباهاتش آن را خراب کرد که یکی از آن اشتباهات اصلاحات ارضی بود. شاید اگر در تاسیس وزارت اقتصاد آن موقع کشاورزی را هم زیرمجموعه این وزارتخانه قرار میدادند این اتفاق نمیافتاد. یک مملکت وقتی میخواهد ترقی کند، اول کشاورزیاش باید ترقی کند تا مردم نان داشته باشند بخورند. ما گندم از آمریکا میخریم. حالا بروید و ذوبآهن بزرگ داشته باشید. به شما نمیخندند؟ میگویند اول نان خودت را درست کن. تو اگر این نان را خراب کنی، که بروی و از یکی دیگر نان بخری معلوم است هر وقت او بخواهد تو را بیچاره کند به شما نان نمیفروشد. ذوبآهن داشته باش، نفت داشته باش اما اول به فکر نانت باش. ما سالیان دراز نفت نداشتیم؟ مگر زمان کوروش و داریوش و هخامنشیان نفت داشتیم؟ در زمان ساسانیان مگر نفت داشتیم. نفت نداشتیم اما با کشاورزی زندگیمان را میکردیم. آمدیم با این تقسیم املاک کشاورزیمان را خراب کردیم.
شما به هر آدم نادانی بگویید ذوبآهن، پتروشیمی یا ساخت هلیکوپتر و... اینها مهمتر است یا علوفه گاو، میداند که اگر مثلاً علوفه گاو نباشد یعنی مردمش نمیتوانند حتی غذای مورد نیاز دامهایشان را تامین کنند. اشتباه بزرگی صورت گرفت و الان شما نسل جوان خیال میکنید که آمریکا به دلیل تکنولوژیاش است که اینقدر پیشرفت کرده است. اشتباه میکنید. به خاطر کشاورزی عظیمش است که جلو رفته است. فقط شش درصد مردم آمریکا روی کشاورزی کار میکنند. برای ۳۰۰ میلیون به وفور گوشت و نان و تخم مرغ، هر نوع خوراکی و میوه و... تولید میکنند. اگر آمریکا کامپیوتر درست کرده و کره ماه رفته برای این است که غذایش آماده است. اگر چین با تمام قدرتش نمیتواند هنوز جلوی آمریکا نفس بکشد، اگر روسیه با تمام قدرتش نمیتواند جلوی آمریکا نفس بکشد، بالاخره سر آخر اینکه این آمریکاست که حرف آخر را میزند، به خاطر سلاحهایش نیست، به این خاطر است که نانش فراهم است.
روسیه یکی از بزرگترین ممالک دنیا در زمان تزارها بود. چرا باید از آمریکا گندم بخرد. چرا باید چین از آمریکا گندم بخرد. اینها اگر نان خودشان را داشتند دیگر به حرف کسی گوش نمیدادند. اگر آمریکا تسلط دارد به این خاطر است که نگرانی غذا ندارد. مردمش سلامتی و غذایشان را دارند. حالا چه کنند؟ خب میروند و کارهای دیگر میکنند. اگر اول بروند کار دیگری بکنند و بعد ببینند که غذا ندارند، خب فکرشان میرود روی اینکه گوشت به چه قیمتی، تخم مرغ، شیر، کره به چه قیمتی؟ اگر احمدینژاد میآید و ۴۵ هزار تومان به حساب مردم میریزد برای اینکه بروند نان و گوشت بخرند برای این است که اینها نان میخواهند. این مساله به قدری واضح است که هر آدمی باید بفهمد. ما اگر الان صادرکننده مواد غذایی و گوشت و تخم مرغ و میوه بودیم، و میآمدند و ما را تحریم میکردند، به جایی بر نمیخورد. این تحریمی که کردند، بیشتر به غذای ما صدمه میزند. من از روی زمینهای کشاورزی آمریکا با هواپیما عبور کردهام. کشاورز با تراکتور صبح راه میافتد و شب به آخر زمینش میرسد. در ایران زمین مالک را گرفتهاند و خردش کردهاند و به کشاورز دادهاند. روستایی در اینقدر زمین چه کار میتواند بکند؟ کاری نمیتواند بکند. آیا با بیل میتوان این روزها کشاورزی کرد؟ تراکتور را که صبح راه میاندازی زود به ته زمین میرسی، چقدر زمین کشاورزی باید بزرگ شود. ما زمینها را که در قطعات بزرگ منتها دست یک مالک ظالم بود، از او گرفتیم و بابتش پول کمی به او دادیم. من خودم با چشمهایم دیدم که کشاورز هم زمینش را فروخت و پول آن را برداشت رفت مشهد زیارت. برگشت دید چیزی ندارد. بعد شد عمله ساختمانی. تمام کشاورزان ما که باید گندم کشت کنند، تخم مرغ تولید کنند، گوشت تولید کنند، طیور تولید کنند، همه عمله شدند؛ من دلم برایشان کباب شد. ببینید کشاورزان آمریکایی چقدر زندگی مرفهی دارند. ولی کشاورز ما با این زمین کوچک چه کار کند؟ هیچ چیز. او فقط یک بیل دارد. چه بکارد. گندم را مگر میشود اینگونه کاشت. همین اصلاحات ارضی بود که نظام شاهنشاهی را رو به سقوط برد و محیط را برای انقلاب آماده کرد.
بررسی وضعیت توسعه صنعتی نشان میدهد در همان سالهایی که عالیخانی و تیمش در وزارت مستقر شدند، ایران راه صنعتی شدن را به خوبی طی کرد. چه شد که تاجران به تولیدکننده تبدیل شدند؟
عالیخانی خیلی بزرگبین بود. وزیری تقریباً جوان بود و با قدرت حرف میزد. حتی میگفتند طرح وزارت اقتصاد را خودش داده تا چنین وزارتخانه بزرگی تشکیل شود و مدیریتش را بر عهده گیرد. او گمرک را زیر دست خودش آورده بود، تا واردات را زیربنای توسعه صنعتی در ایران کند. مثلاً به تاجری که فاستونی از انگلیس میآورد میگفتیم بیا و این نوع پارچه را در ایران تولید کن. آقای فلان که رادیو و تلویزیون میآوری، این کالا را در مملکت خودت بساز. وام هم به تو میدهیم و از کمکهای فنی بهرهمندت میکنیم. تاجر یک بازاری بود که روی کاغذ مینوشت ۲۰۰ دستگاه تلویزیون وارد کن. تاجری که عادت کرده بود با این روش ساده محصول وارد ایران کند را نمیتوانستیم به دردسر بیندازیم و او را به تولیدکننده و صنعتگر تبدیل کنیم. تاجر با یک کارگر تمام کارهایش را انجام میداد اما وقتی میخواستی او را به یک تولیدکننده تبدیل کنی باید جور دهها و شاید صدها کارگر را میکشید و مسئولیت تامین معاش آنان را میپذیرفت. ما میگفتیم حاج آقا برخوردار، تو که تلویزیون وارد میکنی لطفاً بیا تولید کن. اگر نیایی ما تعرفه تلویزیون را بالا میبریم. یعنی تو که میروی پول میدهی میخری و میآوری، دم گمرک هم تازه ۲۰ درصد از تو میگیرم. دیگر سودی برایت نمیماند. ولی وقتی بسازی که دیگر عوارض گمرک نمیدهی برای اینکه در داخل ساختهای. این ابزار کارمان بود، که تاجر را تبدیل به صنعتگر کنیم. تاجر دلش نمیخواست صنعتگر شود. صنعتگر با سر و کله زدن با کارگرها و قوانین کارگری و اعتصابات و دردسرها و یکعالمه آدم که باید برود در کارخانهاش، تا چند هزار تا تلویزیون بسازد. من مگر دردسر میخواهم. من یک کاغذ مینویسم سونی اینقدر فلان برای من بفرست، یک ماه دیگر میفرستند دم دکان من میفروشم، پولهایم را جمع میکنم. ما گفتیم آنجا عوارض گمرک اضافه میشود، عوارض زیاد از تو میگیریم، برو حسابهایت را بکن. تمام اینها البته کار من بود. که من باید تک تک واردکنندگان را دعوت میکردم و از آنها میخواستم به جای تجارت به تولید مشغول شوند.
ما پنجشنبهها مینشستیم تصمیماتی میگرفتیم که جلوی پای صنعتگران باز باشد. اولین چیزی که تصمیم گرفته شد، اینکه ما کاری کنیم که صنعتگران پولدار شوند. نباید چشمتنگ باشیم. اگر کسی یک دفعه میلیونر شد بگوییم این میلیونر شده پدرش را در بیاوریم. تا آدمها میلیونر نشوند مملکت جلو نمیرود. وظیفه تو این است که اول میلیونر کنی. همین آدمهایی که پولدار هم هستند در بازار نشستهاند. آقاجان راه پولدار شدن این نیست که بنشینی یک کاغذ بنویسی که پنج هزار تا اجاق گاز برای من بفرستید، من حاج آقا کی هستم، یک مهر بزنی که آن یکی بفرستد که بیاید و تو بگذاری در دکان بفروشی. این کار بچههاست. چیزی را آوردن و در دکان گذاشتن و فروختن کار بچههاست. موقعی باید من برایت وسیله فراهم کنم که پولدار شوی که این را اینجا بسازی. اول مثلاً آقای ارج آمد بخاری نفتی درست کرد. خیلی خب. من میدانم، شاهکار نکرد ولی قدم اول را باید در کلاس اول بگذاری. بعد کلاس دوم و کلاس سوم بروی. همین که گفتند اجاق خودمان درست میکنیم گفتیم بله. ما اجاق را وارد میکردیم، حالا خودمان درست میکنیم. حالا خواهید دید که اتومبیل هم درست میکنیم. خواهید دید تلویزیون درست میکنیم. همه چیز درست میکنیم. خودمان درست میکنیم. اگر این اوضاع را درست کنیم و محیط را آماده کنیم این میشود. ژاپن در آن موقع با رشد صنعتی ۱۶ درصد بالا میرفت. هیچ مملکتی در دنیا به این سرعت بالا نمیرفت. ما به ژاپن رسیدیم. در دوران عالیخانی رشد صنعتی ما ۵.۱۶ درصد بود. عالیخانی این بزرگبینی را به شورای اقتصاد و شخص شاه منتقل کرد و در حقیقت شاه تکنوکراسی را پذیرفت. ما خیلی گردن کلفت شده بودیم. نخستوزیر از وزارت اقتصاد میترسید. البته همه میگفتند که ماه دیگر عالیخانی نخستوزیر است. از بس که شهرت پیدا کرده بود. نه در ایران، در تمام دنیا. همه میدانستند که لیدر این ترقی، عالیخانی است و چهار سرباز پشت سر خود داشت و با این سربازان یکباره کشور دارای صنایع بزرگی چون ذوبآهن، خودرو، مس سرچشمه، لوازم خانگی، پوشاک و... شد.
در همین دوره میبینیم شاه تصمیم میگیرد سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران را تاسیس کند. چه شد که شما را به عنوان بنیانگذار انتخاب کردند؟
بعد از اینکه قرارداد ذوبآهن امضا شد، شاه به ایتالیا سفری داشت و از سازمانی بازدید کرد که دولتی بود اما از قوانین دولتی تبعیت نمیکرد. شاه از این سازمان خوشش آمد و تصمیم گرفت مشابه آن را در ایران به وجود بیاورد. به عالیخانی میگوید که به نیازمند بگو برود ایتالیا و این چیزها را ببیند که چه طوری هستند و اساسنامه را هم بردارد و بیاورد که ما میخواهیم عین آن را اینجا درست کنیم. این شد سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران. خب من مامور این کار شدم. رفتم ایتالیا. اساسنامه و مقرراتش را دیدم. اصلاً چه جاهایی را درست کردند. چقدر صنایع را پیش بردند. سازمانی که ایتالیاییها داشتند در حقیقت سازمان برنامهشان هم بود. جاده و سد هم میساخت. اما شاه میخواست از طریق ایجاد چنین سازمانی فقط صنایع سنگین را ایجاد کند. بنابراین من لباس ایدرو را دوختم آن طور که شاه میخواست. یک زمان گفته بود که به نیازمند بگویید بیاید شورای اقتصاد و اساسنامه را شرح دهد تا به تصویب برسانیم. شورای اقتصاد شورایی بود موازی هیات دولت. منتها تمام کارهای اقتصادی اینجا میآمد. نخستوزیر مینشست یک طرفش و مثلاً وزیر دارایی مینشست یک طرفش. دو، سه تا وزیر دیگر هم عضو شورای اقتصاد بودند. من هم مینشستم روبهرویش و میگفت که بخوان. اساسنامه میخواندم و کاملاً حواسش را جمع میکرد که یک ماده پیدا نشود در اینکه از آن سوراخ، دولت بتواند در کارهای سازمان گسترش دخالت کند. میگفت این سازمان به هیچوجه نبایستی تحت نفوذ دولت باشد. بایستی مستقل باشد تا بتواند برنامهاش را اجرا کند. نه اینکه این یک چیزی بگوید و آن یکی چیز دیگری. بالاخره خیلی جلسه طول کشید. گمان کنیم که متوسط ۱۵ جلسه و هر جلسه مثلاً سه ربع تا یک ساعت من اساسنامه را میخواندم آهسته و با دقت برای شاه و سایر اعضای شورای اقتصاد میخواندم. شاه هم در تمام جلسات بود و اصلاً خودش ریاست جلسه را بر عهده میگرفت. میگفت این جایش را تغییر بده. این طور بنویس. حتی لغت سازمان گسترش را هم من نوشته بودم «توسعه» که هر دو لغت را خودش گفت بنویس «سازمان گسترش و نوسازی». حالا نوسازی یعنی صنایعی که وا میمانند و نمیتوانند ادامه بدهند. این سازمان بایستی اینها را بگیرد از لحاظ مدیریت اصلاح کند و پسشان بدهد. فلسفه گسترش هم یعنی توسعه صنایع سنگین. ما نمیبایستی که رادیو بسازیم. تلویزیون و یخچال بسازیم. بلکه باید کارخانه ماشینسازی اراک و تبریز، تراکتورسازی و آلومینیوم بسازیم. وقتی بررسی اساسنامه به پایان رسید شاه گفت خودت اساسنامه را بردار و برو مجلس و مصوبه آن را بگیر و مواظب باش که دست داخلش نبرند. بسیار روی این کار وقت میگذاشت. یعنی خودش مبتکر بود. تسهیلکننده خود اساسنامه خودش بود. حالا میخواست جریانات قانونیاش هم طی شود بدون اینکه خرابش کنند. خلاصه مجلس با این اساسنامه موافقت کرد و قانون تاسیس این سازمان به تصویب نمایندگان شورای ملی و سنا رسید. سازمان گسترش، خیلی قدرتمند بود.
این سازمان را با ۲۱ کارمند در ساختمانی در خیابان طالقانی امروز دایر کردم. زمین فعلی ایدرو که بین پارک ملت و صدا و سیما واقع شده را از رضا قطبی رئیس تلویزیون ملی ایران گرفتم. قطبی بابت واگذاری این زمین پولی از سازمان دریافت نکرد. این سازمان یک مجمع عمومی داشت، که وزیر صنایع، رئیس سازمان برنامه، وزیر کار، دارایی و...عضو آن بودند و من سالی یک بار بایستی به آنها گزارش میدادم که امسال چه کار کردهایم. بعد برای کارهای روزمره یک شورای عالی داشت که من تحت نظر این شورای عالی کار میکردم. به هیچ وزیری کار نداشتم. به هیچ نخستوزیری کار نداشتم. اعضای این شورای عالی با فرمان شاه منصوب میشدند. هر کسی نمیتوانست به عضویت شورای عالی آن درآید. من باید پیشنهاد کنم و شاه قبول کند و فرمان صادر کند. خیلی باید حواسم را جمع میکردم که اینها آدمهای بسیار سنگین و رنگینی باشند. خود اینها برای من مزاحم نشوند. پاک باشند. درست باشند. کمککن باشند. چیزهایی که میگویند عاقلانه و قابل اجرا باشد. از همهشان مهمتر رئیسشان بود. من بایستی هفت نفر را انتخاب کنم. یکی رئیس باشد و شش نفر عضو؛ و آن هفت نفر، آن یک نفر را قبول داشته باشند که رئیسشان بشود. برای من رئیس شورای عالی سازمان گسترش از همه مهمتر بود. رفتم و گشتم و فکر کردم که چه کسی را بیاورم. هیچ کدام به دل من ننشست. برای اینکه اغلب وزرای زمان محمدرضا شاه را اصلاً قبول نداشتم.
یادم آمد که در مجلس سنا، یک کمیسیون قوانین وجود داشت و دکتر سجادی رئیس کمیسیون قوانین بود. این آقا کراراً وزیر شده بود. سنش هم بالا و از من هم خیلی بزرگتر و مورد اعتماد صد درصد رضاشاه بود. رضاشاه که در هیات دولت مینشست، همیشه میگفت، سجادی عقیده تو چیست؟ سجادی دکترای حقوق خوانده و از یک خانواده روحانی بود. تمام مدتی که این وزیر شده بود، در وزارتخانههای مختلف، همیشه به پاکی و درستی و صداقت و میهنپرستی شهرت داشت. دیدم غیر از این کسی را نمیتوانم انتخاب کنم. اگر او را بتوانم رئیس شورای عالی سازمان گسترش کنم، خیلی خوب خواهد شد. به هر کس دیگری را که قبلاً وزیر بوده و میخواستم جزو این هفت نفر کنم، میپرسید که رئیس کیست، و میفهمید سجادی است، با سر میآمد. یک افتخار برایش بود و الا نمیآمدند و حوصله هم نداشتند. یک روز رفتم پهلوی دکتر سجادی و صحبت کردم یواشیواش و گفتم که خلاصه قانون ما را خود شما در کمیسیون دفاع کردید. خودتان جزئیاتش را میدانید؛ لذا شاه میخواهد که دستگاه بسیار پرقدرت خارج از دولت ایجاد کنند که تابع مقررات دولت نباشد. من گشتهام برای رئیس شورا هیچ کسی را نیافتهام بنابراین آمدم پهلوی شما. پیش از اینکه بگویم که شما بیایی و رئیس شورا بشوید، خواستم بگویم که من هیچ وقت پدرم را ندیدهام. از روزی که شما را دیدم، پهلوی خودم شما شدید پدر روحانی من. من میخواهم که این پسرتان را در این مقطع یاری کنید. خیلی شخصیت داشت. خدا بیامرزدش. بعد از انقلاب به او توهین هم شد و بعد هم فوت کرد. ولی از این پاکتر و از این مسلمانتر من ندیدهام. این در صورتی است که کمرش درد میکرد و پیر شده بود و با عصا لنگلنگان راه میرفت اما سر موقع میآمد و تا آخر جلسه هیچ وقت ابراز خستگی نمیکرد. یک بار همان اوایل که رئیس شده بود، دیدم زودتر از موعد مقرر آمد. مثلاً قرار بود ساعت هفت بیاید، ساعت شش آمد. خیلی تعجب کردم. گفتم چرا الان آمدید. گفت برای اینکه شما گفتید و دعوت کردید که ساعت ۶.۵، من روزهام. ۶.۱۵ باید افطار کنم. من آمدم که افطار بکنم. بعد جلسه را شروع کنیم. گفتم که چه میل دارید که برایتان درست کنم. اگر مایلید الان بروم و از بهترین رستورانها برایتان افطاری مهیا کنم. گفتند هیچی. یک خرده کمر درد دارم. گفت همین که من میگویم درست کن و انجام بده. گفتم نوکرت هم هستم. گفت من دو تا قند داغ و دو تا خرما میخورم و یک تکه نان دو الکه. هر چیزی که بیشتر از این بیاوری من نمیخورم و از تو گلهمند خواهم شد. واقعاً خجالت کشیدم. خب، گفتم اینها را تهیه کنند. او هم ایستاد به نماز خواندن. من احترامم برایش چندین برابر شد. هیچ وقت کار بد نمیکرد. هیچ وقت دروغ نمیگفت. هیچ وقت زور نمیگفت. الان از من بپرسند که در زندگی مرد نمونه کیست؟ میگویم او.
سازمان گسترش زیر نظر وزارت اقتصاد بود یا زیر نظر دربار؟
خیر، مستقل بود. اما مجمع عمومیاش بر عهده وزیر اقتصاد بود. ماحصل فعالیتهای سازمان گسترش هم تاسیس چهار کارخانه ماشینسازی اراک، ماشینسازی تبریز، تراکتورسازی تبریز و آلومینیوم اراک بود که دانش فنی آن را از کشورهای رومانی، روسیه، چکسلواکی و لهستان خریدیم.
روسای اینها را چطور انتخاب میکردید؟
میگشتم و افراد لایق را پیدا میکردم. مثلاً تقی توکلی اولین کسی بود که برای ماشینسازی تبریز انتخاب کردم و تا آخر هم بود. به هر حال خیلی هم خوب کار کرد. به دلیل اینکه این اولاً در آمریکا رشته مکانیک خوانده بود. ثانیاً پدرش یک کارخانه کبریتسازی آنجا ایجاد کرده بود که پیش از رضاشاه کبریت میساخت. تمام کبریتهای ایران را میداد. پسرش آمده بود و او شده بود جانشین پدر و مقداری هم از ماشینآلات را خودش طراحی و ساخته بود. دیدم این آدم لایقی است.
از کجا پیدایش کردید؟
نسبت دوری با یگانه داشت. همراه با او دیدمش. شاید هم دفعه اول آن را یگانه معرفی کرده بود. شاید. بعد یک آقای مهندس فولادی بود که بسیار پسر خوبی بود و او را هم پیدا کردیم برای کارخانه تراکتورسازی تبریز.
معاونت وزارت اقتصاد آن موقع چه شد؟ چه کسی جای شما آمد؟
فرخ نجمآبادی جای من آمد. عالیخانی به من گفت که خب، حالا این را بردی و تصویب کردی، ما چه کسی را معاون صنعتی کنیم؟ رفتیم و گشتیم فرخ نجمآبادی را پیدا کردیم. البته عالیخانی آن را یافت که بسیار جانشین خوبی بود. تحصیل خیلی خوبی در انگلیس کرده بود. سه ماه با این نجمآبادی کار میکردم. هر روز متوجه شدم که این باهوشتر از آن است که میدانستم. الان در آمریکاست. کار خیلی مهمی در بانک جهانی دارد.
تاریخ ایرانی
نظرات