شلیک گلوله کلت بعثیها در دهانم
داشتم زار میزدم و گریه میکردم و اللهاکبر میگفتم. ناگهان صدای تکبیر رزمندگان را شنیدم. بعثی، کلتش را درآورد و گرفت سمت دهنم و زد توی گوشم.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای دِه و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن، فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود، نه میتواند نان را ببلعد و نه میتواند در کوچههای دِه جیغ بکشد. آخرین تیر خلاص را که افسر بعثی در میدان مین در دهانش شلیک کرد، قفلی بر دهانش زد.
در سال 1343 در روستای کفشگیری، در حوالی گرگان، پا به این جهان پرهیاهو گذاشت. بچه بازیگوش، کودکی را که گذراند، رؤیای غریبی در سر داشت، اما نمیدانست چه سرنوشتی دارد. تا اینکه انقلاب شد. امام که آمد، غربت رنگی دیگر گرفت، البته نه مثل این روزها که دیگر رنگ و رویی نداشته باشد. آن روزها غیرت رنگ مطلقی داشت و هر کس بویی از غیرت داشت پا به عرصة نبرد گذاشت.
اسماعیلها همان فرزندان دهه 43 بودند که امام به آنها اشاره کردند و فرمودند: یاران من در گهوارهها هستند. قرار ما برای مصاحبه با اسماعیل در بیمارستان بود. حال جسمی و روحی او اجازه نداد که ماجرا را به پایان برسانیم. و باقی ماند، شاید وقتی دیگر.
در دوران نوجوانی به خود میبالیدم که فرزند امام خمینی هستم. برای اولینباری که به شهر رفتم در بسیج ثبت نام کردم. در روستا به رزم شبانه و آموزش نظامی میپرداختم و مسجد شد پایگاه بسیج محل ما. از همین نقطه کمکم اوج گرفتم و خودم را شناختم و امام را و مبارزه با ظلم و ستم را. و به دنیای دیگری که یکسره اخلاص بود و از خودگذشتگی پاگذاشتم و بسیج شد نامی که تا ابد همراه من باقی ماند.
هم کشاورزی میکردم و هم درس میخواندم. کلاس دوم راهنمایی بودم که به دنیای دیگر متصل شدم و از طریق بسیج گرگان به آموزش رزمی چهل روزه و سپس به غرب کشور رفتم. شش ماه کردستان بزرگم کرده بود. کوههای بلند و صخرههای مستحکم کردستان از ما انسانی سخت ساخته بود. مثل دانشآموزی بودیم که با آزمونی سخت و ناشناخته روبهرو شده بود. آنجا زمستان سرد و برف و انجماد، و جنوب دیاری غریب گرم و سوزان. کردستان که بودم از خرمشهر و ظلمی که به کودکان و زنانش رفته بود، دلم هوایی میشد. از صدای سوت خمپاره، از ترکشها، از سنگرها، از خاکریز، از زیبایی نخلها، از غربت شلمچه و خرمشهر و هویزه همه وجودم را به خود گره زده بود و این آرزو عاقبت در دهم فروردین سال 61 محقق شد.
بار دوم بود که به جبهه میرفتم. جنوب را به خاطر اروند و زیبایی خاکریز و سنگرهایش خیلی دوست داشتم. کردستان انسان را فرسوده میکرد. به عنوان نیروی بسیجی در پادگان شهید بهشتی مستقر شده بودیم. هنوز لشکر 25 کربلا پا نگرفته بود و ما در قالب گردان رزمی تیپ بیتالمقدس بودیم. در یک صبح بهاری یک سپاهی به جمع ما آمد.
پس از کمی حرف زدن از مین و تخریب، گفت: چند بسیجی که برای بار دوم به جبهه آمده باشند را میخواهم برای گردان تخریب. هرکه اهل مین و معبر است یا علی. (شهید) حبیب صالحالمؤمنین بلند شد، من هم بلند شدم. احمد رضا رایجی، بچه محل ما دید من بلند شدم او هم بلند شد. پانزده نفر میخواست که ما شدیم بچههای گروه تخریب. «تخریب» نامی غریب بود و سرنوشت ما اینگونه به یک گروه تخریب گره خورده بود. اولین شب در مقری به نام کاترپیلا مستقر شدیم. بنا شد ظرف چهل روز، آموزش تکمیلی تخریب را ببینیم که شب دوم چهار نفر پاسدار آمدند و پانزده نفر را جدا کردند. حبیب صالحی، احمد رایجی و من و سیزده نفر دیگر در قالب گروههای پنج نفره تقسیم شدیم. فرمانده، گروه ما را در همان سنگر برای آخرین توجیهات فراخواند و گفت: ببینید بچهها، وضع تغییر کرده، شما باید تا شش روز کاملاً برای تخریب توجیه شوید. هرکس نمیتواند، همین حالا برگردد. اجباری در کار نیست. راهی که شما در آن قدم گذاشتید برگشت ندارد. همین حالا، همین امشب باید با خودتان تسویه حساب کنید. میمانید و با خطر همساز میشوید یا راه زندگی را در پیش میگیرید. یا شهید یا زخمی، در هر صورت اینجا آخر زندگی دنیایی است؛ چرا که اگر زخمی هم بشوید، این زخم جنگ تا آخر زندگی هم سلامت تن و هم خوشی دنیایی را از شما خواهد گرفت، پس اگر اهل دنیا هستید، از همین جا بازگردید. حبیب داد کشید: «شهادت و دیگر هیچ.» فرمانده گفت: انشاءالله که همه به مراد دلشان برسند، اما وظیفة من بود به عنوان فرمانده گروه شما را توجیه کنم. خود دانید، از دو ساعت دیگر کار شروع خواهد شد.
گروه پانزده نفره ما هیچ تغییری نکرد. اولین روز گذشت. هر روز قرار شد یک نفر شهردار باشد. حبیب صالحالمؤمنین روز اول سفره پهن کرد و غذا درست کرد و دوغ بامزهای را درست کرد. مادرم هم نمیتوانست چنین بانظم و ترتیب از ما پذیرایی کند. عصر که شد همه خوابیدیم. وقتی از سنگر بیرون آمدیم دیدیم حبیب نیست، اما تمام چفیههای ما را شسته و پوتینها را واکس زده و لباسهای چرک بچهها را هم شسته. غروب که شد و چون روز اولش بود، گفتیم شاید از سر ذوق به جبهه باشد و به رویش نیاوردیم. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم صبحانه را حاضر کرده و نشسته منتظر ماست. پرسیدم: صبخانه خوردی؟ گفت: نه، منتظر شما هستم. توی دلم به او خندیدم و گفتم این دیگه چقدر با حوصله است! ظرفها را شست و دوباره سنگر را تمیز کرد. وقت نهار باز دوباره نهار را حاضر کرد و شب دوباره شام. آخرش داد بچهها درآمد. گفتیم مؤمن تو خسته نمیشی؟! درست نیست ما همه اینجا در مقابل همدیگه وظیفه داریم، بنا نیست همة کارها به گردن تو باشد. با التماس گفت میخوام نوکری شما را بکنم. میخوام خادم شما باشم. شما را به فاطمه(س) نگید نه! شروع کرد به زار زار گریه کردن. همة بچهها متعجب بودن و ما هنوز به اخلاص او نرسیده بودیم. مگر ما کی بودیم که بخواهد نوکری ما را بکند! تا نیمه شب بحث ما با حبیب به خاطر کارهایش طول کشید.
حدود ساعت دوازده ما را صدا زدند برای باز کردن معبر. کارمان وقت معینی نداشت. هر لحظه صدامان میزدند آماده بودیم. حبیب که کنار در سنگر میخوابید، اولین نفر حاضر میشد. فقط پنج نفر، من، حبیب، مهدی، احمد و دو نفر دیگر. توجیه کار اینگونه بود؛ گفت: شما همراه بچههای سپاه میروید برای باز کردن معبر. نزدیک پادگان حمید، کار شما فقط اینه، آنها مین خنثا میکنند و شما چاشنیها را از دستشان بگیر و لاشة مینها را جمع کن. تجربة خوبی بود برای ما که آموزش فشرده را گذرانده بودیم. چهار ساعت کار باز کردن معبر تمام شد و برگشتیم به کاترپیلا. فردای آن روز متوجه عملیات وسیع بیتالمقدس شدیم. چند روزی گذشت. هیچ کس سراغمان را نگرفت و تا بیستم اردیبهشت، شب ساعت دوازده ما را جمع کردند و بردند ده کیلومتری پادگان حمید، جادة اهواز ـ خرمشهر. عراقیها آب بسته بودند و باتلاق درست کرده بودند. تا سه راهی جفیر تانکها همه توی گل ولای گیر کرده بودند و ما شب و روز فقط راه رفتیم. سه روز و سه شب، نه گلولهای بود نه جنگ بود؛ فقط سکوت مطلق بود. تانکهای سوخته، جنازههای باد کردة عراقیها. تا اینکه رسیدیم به نزدیکی یک دژ که هنوز دست عراقیها بود. دژ محکمی بود. شاید بچهها چندین بار عملیات کرده بودند، اما نتوانسته بودند دژ را فتح کنند. منطقه را نمیشناختیم. میدانستیم در محدودة پادگان حمید هستیم.
عراقیها محدودة سه کیلومتری دژ را مینگذاری کرده بودند. منطقه به هم ریخته بود. سربازهای ارتشی توی کانال در گل ولای در حال پدافند بودند. وضع عجبیبی بود. از همان اول کار ما شروع شد؛ جمع کردن مین عراقیها. با ترفند مینگذاری کرده بودند. شب سوم بود که گفتند قرار است خرمشهر آزاد شود. دو تن از بچههای اطلاعات عملیات آمدند. حتی صورتشان را با چفیه بسته بودند و ما را به دنبال خودشان به سمت معبر بردند. رفتیم توی کانال. یکی از آنها بلند قد بود، شروع به حرف زدن کرد. لهجة شیرین شیرازی داشت. نمیدانم چرا اسمشان را نپرسیدیم. شاید هم به لحاظ امنیتی جوابمان را نمیدادند. ما پنج نفر بودیم و آنها هم دو نفر. میگفت: «باید این معبر ظرف دوساعت باز شود. وقتی میگم باید، یعنی باید باز بشه، فهمیدین برادرا؟» حبیب به شیوة همیشگی کمی بلندتر گفت: اللهاکبر. زدم تو پهلوش، گفتم: آرام بابا، مگه نمیدونی کجا هستیم؟ کمکم رسیدیم به انتهای کانال و از کانال آمدیم بیرون. گلوله مثل باران میبارید. تازه شده بود دوازده و نیم شب. صدای موسیقی عراقیها راحت به گوش میرسید. هوا خیلی تاریک بود، ظلمانی. گلولههای رسام رنگ عجیبی به آسمان داده بود. چپ و راست از هر طرف صدای ویزویز گلولهها در گوش میپیچید.
رسیده بودیم به چند متری معبر که یکی از بچهها به نام هادی که بچه مشهد بود، خاکریز عراقیها را دید. با هراس گفت: این همه به ما نزدیکاند و باید تو دهان دشمن معبر بزنیم! خودش را انداخت روی زمین و غلطید و شروع کرد ناله کردن که برادر سپاهی پرید و دهانش را گرفت و گفت: برادر میخواهی کل عملیات را لو بدی؟! تنش میلرزید. راستش این ترس از مرگ گاهی آدم را اگر با خودش تسویه حساب درونی نکرده باشد، از پا درمیآورد. این بنده خدا هم بریده بود که ناگهان یک آدم تنومندی از یک گودال بلند شد و ما را کشید توی گودال. رفتیم توی گودال که یک ارتشی بلندقامت و یک نفر دیگر نشسته بودند. مثل اینکه منتظر ما بودند. آنها شدند چهار نفر و ما پنج نفر. افسر ارتشی خیلی تنومند و بلند قامت بود و اصلاً از گلوله نمیترسید. راست راست تو گلولهها راه میرفت. گفتیم سرت را بدزد. گفت: تا این گلولهها سهم من نباشه، نمیخوره؛ پس هنوز وقتش نرسیده. دست هادی را گرفت و جوری که خجالت نکشد از پیش ما بردش و برگشت و گفت: بندة خدا حالش خیلی بد بود. دیگر نیازی به او نداریم. با همین چند نفر انشاءالله به حول و قوة الهی راه باز شود. از توی گودال بیرون آمدیم و نشستیم. آرام متوسل به خانم فاطمه زهرا(س) شدیم. حدود ده متر عرض میدان مین را تا چند متری که رفتیم، فرمانده ما، همان بچة اطلاعات عملیات در گوشمان گفت: ببینید پشت سرتان یک گروهان نیروهای بسیجی جانشان دست شماست. عرض را کم کنید و سریع تا دشمن متوجه نشده کار باید تمام شود. حدود سیصد متر تا خاکریز عراقیها، مانده بود. رسیدیم صدمتری خاکریز دشمن که دیدیم پشت سرمان یک گروهان بچههای بسیجی سینهخیز خودشان را جلو میکشند.
دیگر چیزی به پایان کار نمانده بود که اتفاق عجیبی رخ داد و ما حیران نگاه کردیم. خیلی عجیب بود. یک نایلون پلاستیکی از وسط میدان مین بلند شد. باد افتاده بود توی دهنة پلاستیک و آن را بلند کرده بود. آورد در چند متری ما، سمت چپ، به یک شاخ تله انفجاری گیر کرد، باد که میزد پلاستیک را حرکت میداد و شلپ شلپ صدا میداد. فقط دو سه متر بیشتر به آخر میدان نمانده بود. البته هرچه به عراقیها نزدیکتر میشدیم، مین کمتری بود. خدایا این پلاستیک دارد عملیات را لو میدهد. حبیب از جایش بلند شد برود سمت پلاستیک که عراقیها شروع به زدن کردند. اول فکر کردیم ما را دیدند، ولی دیدم شروع کردن به سمت پلاستیک رگبار زدن. حیبب گفت اسماعیل، باید تا دو دقیقة دیگر راه باز شود که ناگهان این رگبار گلولة عراقیها به سمت ما رفت. مثل باران گلوله میزد. پشت سرِ ما یک گردان نیرو منتظر دستور حمله بودند که درگیری شروع شد. حبیب با سر افتاده بود و یک گلوله خورده بود توی گردنش. در جا شهید شد.
در چند متری من همان افسر تنومند ارتش بود که گلوله خورد به سینه و صورتش. تا رفتم نزدیکش باران گلوله بود که توی تنش ریخت. خدای من! با تیربار میزدنش. حدود صد تا گلوله توی تنش خالی کردند. هیکل درشتی داشت. مات او بودم که دیدم احمد دارد جیغ میزند. دهانش را چسبیدم تا داد نزند. رد کردمش طرف بچهها.
رفتم سمت مینها. دیگر کار داشت تمام میشد که گلولة تانک خورد نزدیکم. موجش من را چرخاند. از جا بلند شدم که یک گلوله خورد توی پهلوم. دویدم سمت کانال فکر میکردم دارم طرف بچههای خودی میروم. آنها توی معبر صد متری با ما فاصله داشتند. خودم را انداختم توی کانال. تا رفتم برگردم دیدم یک بعثی بلند هیکل با پوتین زد به کمرم و پوتینش را گذاشت روی گردنم و محکم فشار داد. بعثی غول پیکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشمهایم از حدقه میزد بیرون. نفسم بند آمد. در همین بین داشت چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم. یک مرتبه چشمش افتاد به خون و زخم سمت راست پاهایم. پایش را برداشت و محکم با پوتین کوبید روی زخم گلوله. سه چهار بار محکم کوبید روی زخم. با تمام وجودم فریاد کشیدم «یا زهرا، یا حسین» که پاهایش را برداشت و محکم زد توی دهنم. دندانم شکست. داشتم زار میزدم و گریه میکردم و اللهاکبر میگفتم. ناگهان صدای تکبیر رزمندگان را شنیدم. بعثی، کلتش را درآورد و گرفت سمت دهنم و زد توی گوشم. گلوله از پشت گوشم رفت و فکم را پاره کرد و دهنم پر خون شد. بدنم بیحس شد و عراقی از کانال پرید بیرون.
ناگهان غباری غلیظ فضا را فراگرفت و من در دالانی از نور به مقصدی نامعلوم در حرکت درآمدم. زمان را از دست داده بودم و هیچ دردی را در تنم حس نمیکردم. مثل بیداری پس از خوابی را میماند که در گردابی افتاده باشی. کمی که در این وضع در دالان نور به سمت بالا رفتم، ناگهان دوباره غباری سفید در اطرافم پر شد. خودم را دیدم زخمی و خونین کف کانال افتادهام و بچهها از رویم رد میشدند. اما این مَنِ ایستاده را کسی نمیدید و توجهی نداشت. بر تلی از خاک ایستادهام و سیلی از نیروهای بسیجی با تکبیر الله اکبر از گودال میپرند و به سمت خاکریز عراقیها بالا میروند. دستهدسته رزمندهها گلوله میخوردند و به زمین میافتادند و چون نوری از تنشان بلند میشد و بیآنکه به پیکر غرق در خون خود نگاهی بیندازند، به سمت آسمان بالا میرفتند. لحظهای مادرم را دیدم که بر بالای جنازهام ایستاده و دستمال سفیدی را بر روی سر و صورت پر از خونم پهن کرد. صدایش زدم، ولی او توجهی به من نکرد. فریاد میکشید چرا پسرم را دفن نمیکنید؟ یکی از بچهها گردنم را با چفیه بست و تا به چشمانم دست زد دیگر هیچ چیز نفهمیدم. انگار دوباره به سوی زمین بازگشتم. دردی عمیق در تنم پیچیده بود و حلقم پر از خون بود. با هر نفس خون بالا میآوردم. چند نفر دورهام کرده بودند و کاری از دستشان ساخته نبود. تکههای لباسشان را به هم گره زدند و مرا روی آن گذشتند و به سمت منطقهای نامعلوم حرکت دادند. دیگر چیزی....
... عالمی دیگر، کرانهای نا امنتر؛ سکوت میکند. شب از نیمه گذشته. مصاحبة ما با او طولانی شده است. اسماعیل نمیخواهد دوران سخت پس از مجروحیت را برای ما بازگو کند. هوا گرم و شرجی است. در پیشخوان طبقة چهارم نشستهایم. میگذارم کمی با خودش تنها بماند. سخت است برای او مرور این همه رنج. دردمندیاش، خود کرانهایست. نمیخواهد دوباره به آن کرانة نا امن بازگردد. سکوتش طولانی میشود. صورت زخمیاش را با دست برانداز میکند. میخواهد اندازة دردها را بسنجد... خاموش و رها خانهای متروک را میماند که صاحبش سالیان درازی آن را ترک گفته باشد. باد میان ما حلقه میزند. خنکای خود را بر تن خستة ما مینشاند. حالا من در او گیر افتادهام و او در مسیری که از آن بازآمده، باد از میان ما میگریزد. انگار میخواهد خودش را به باد ببندد. نه جای ماندن، نه توان پریدن. باد به سرعت خیال گم میشود. من ماندهام و او که باید ناگفتههای رنج را بازگوید. نگاهش به آسمان، به ستارهها، به پنجرهها که یکییکی خاموش میشوند. خانهها تاریک همه خوابیدهاند. صدای ترمز ماشینی در دوردست سکوت شب را میشکند. همه خواباند. خستگان کار و دنیا و روزمرگیهایش؛ آنها که خیالشان حد و مرزی داشت. و بیدردی، تن بیدردشان را خواب میکنند. همه خوابیدهاند و پنجرهها، کوچههای شهر، خیابانها، همه خاموشاند و یا شاید خودشان را به خواب زدهاند. برای چه این کار را بکنند؟ این کار چه معنایی میتوانست داشته باشد. اصلا بگذار بخوابند. خواب و بیداریشان چه فرقی به حال ما دارد. خودش را جابهجا میکند و خیالش را به دور دست میکشاند. میگوید:
راستی اصلا مگر ما کی بودم که شهید صالحالمؤمنین میخواست نوکری ما را بکند؟! من مگه کی بودم که او نوکری ما را بکند. خیال حبیب شب روز مثل درد به جانم چسبیده و رهایم نمیکند. خدایا، ما چقدر بیمعرفت بودیم که قبل از شهادتش نشناختیمش! چند وقت پیش سراغ خانوادهاش رفتم. پدر پیری داشت. میگفتند خادم مسجد است. اما نتوانستم آدرسش را پیدا کنم. بنیاد شهید رفتم، خیلی پیاش را گرفتم، ولی بنیاد هم گفت زیاد این طرفها نمیآید. پروندهاش را بررسی کردند، فهمیدم پدرش هم مثل خودش بوده، نه اهل دنیا و نه اهل جاه و مقام. نمیدانم، حقش بود اسمش حبیب باشد، آن هم حبیب صالحالمؤمنین. چه اسم غریبی داشت. یک روز داشت چفیهها را میشست. دو روز قبل از شهادتش، همهجا را تمیز کرد. چفیهاش را زیر قرآنش گذاشت و عطر زد. رفت. من ماندم اینجا در این دیار رنج، تیر خلاص را که افسر بعثی عراقی در دهانم زد، ای کاش حبیب... نه، امکانش نبود، او واقعا حقش بود برود. او به آسمان رفت و من به بیمارستان حضرت فاطمه زهرا(س) در تهران منتقل شدم. فک و صورتم از هم پاشیده بود و با چند جراحی عمیق، از چند جای تنم استخوان و پوست برداشته بودند برای ترمیم صورت و فک دهانم که همه را با سیم از داخل بسته بودند و لبم را نیز با نخ بخیه. آن زمان نخ بخیه مثل حالا نبود. آن نخها مثل همین نخهایی بود که کفشها را با آن میدوزند. گوشة سمت راست دهانم را به اندازة یک نِی نوشابه باز گذاشته بودند برای خوردن و آشامیدن. سه ماه در بیمارستان بستری بودم. هنوز بهبودی زیادی پیدا نکرده بودم که مرا مرخص کردند. پزشکان گفته بودند یک ماه دیگر برای باز کردن سیم و نخهای بخیه و ادامة درمان به بیمارستان مراجعه کن. یک دست لباس و یک فلاکس شیر. غذای من فقط آبکی بود. شیر را گرفتم برای توی که راه اگر گرسنه شدم بخورم تا خودم را به شهرمان گرگان برسانم. وقتی خانه آمدم، مادرم مثل پروانه دورم میچرخید. پدر کارگری میکرد و مادرم گاوداری. دو تا گاو داشتیم که با شیرش خرج خانواده را تأمین میکرد. مصرف شیر من زیاد بود. خواهرانم نیز از آن شیر حق داشتند و من همة شیر را مصرف میکردم. این برایم خیلی دردناک بود. زندگی فقیرانة ما، دردمندی من، غصههای مادرم، رنج پدرم، غم دل خواهرانم، خدایا بر ما چه آمده؟! از خانه بیرون زدم تا کمی در کوچهها هوایی تازه کنم و مردم را ببینم. دلم برای سادگی دیوارهای گلی دهمان تنگ شده بود؛ برای سادگی مسلم. خودم را به کوچه رساندم. مسلم پسرک دیوانهای بود به دور از وهم و خیال، هر روز تکهای نان با خود به کوچه میآورد، میخورد و ریزههای نان را زیر پایش با خاک میغلتاند و دوباره برمیداشت و در دهانش میگذاشت. دوباره برروی زمین میریخت. مگر از یک دیوانه بیش از این میتوان انتظار داشت؟! آرزو داشتم روزی که دهانم را باز کردند، زیر دستهای مسلم بنشینم تا خردههای نانی را که بر زمین میپاشد با ولع و اشتیاق بخورم. هر روز به کوچه میآمدم و محو تماشای مسلم میشدم. گویی در تمام این روستا جز من و مسلم هیچ کس زندگی نمیکند. و کودکان پابرهنهای که به دنبال نیسواری مسلم میدودیدند و هورا میکشیدند. مردم روستا بار زندگی روزمره در بازگشت به خانه چشمانشان را خواب آلوده کرده بود و نه من را و نه مسلم را میدیدند. هوا گرم بود و عدم امکان پانسمان هر روزه، فک و صورت و دهانم را به عفونت کشاند. در شهر کوچک ما هم چنان امکاناتی نبود که بشود درمان مرا ادامه داد. تعاون سپاه نامهای به خانة ما آورد. نامه را برداشتم و با پدرم به بنیاد شهید رفتیم. آن وقت در خیابان امام خمینی(ره) بود. از پلهها بالا رفتم و داخل شدم و با احترام سلام دادم. فردی تنومند که دو انگشت دستش به هم چسبیده بود، بیآنکه خوب نگاهم کند، لبی جنباند و ورقهای روی میزش را جابجا کرد و گفت بفرمایید. کمی نگاهش کردم. گویی نمیدید که دهانم را دوختهاند و من نمیتوانم حرف بزنم و پدرم نیز، این مرد روستایی بیسواد کارگر کجا میتوانست حرف دلم را بزند. قلمی از روی میزش برداشتم و ماجرا را نوشتم. او رو به پدرم کرد و گفت: ببینید قدم شما روی دیدة ما، ولی شما باید پروندة بیمارستان را همراه داشته باشید تا ما شما را پذیرش کنیم. انگار گمان میکرد دهانم که دوخته است، گوشهایم نیز کر است. شاید اینگونه در خیالش رانده شده بودم که کسی که حرف نمیزند...کر و لال هم هست. چرا نفهمید من از خرمشهر باز آمدهام؛ چرا نفهمید... شاید مرا نمیدید. همین گونه که حالا نمیبینند. یک بنیاد شهید و با این همه کارمند و اطاقهای تو در تو، ساختمانهای جور واجور. راستی اینها در این اطاقها، در پس این درهای بسته چه میکنند؟... دست پدرم را گرفتم و از ساختمان بنیاد شهید آمدیم. از پلهها که پایین آمدم، هُرم گرمی صورتم را سوزاند. در مدت زمانی که در بنیاد شهید بودم، سرمای کولر درد صورتم را کم کرده بود. پدرم تکهای پارچة کهنه از جیب درآورد و عرق پیشانیام را گرفت. دستم را چسبید و مرا دنبال خودش کشاند. گفت: ناراحت نباش پسرم، مگر من مردهام که تو از عفونت دهانت بمیری؛ سوار مینیبوس شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم. گرمای هوا حالم را به هم ریخته بود. تا پا به خانه گذاشتم، افتادم. چشمانم تار شده بود. چهرة مادر را در چهارچوب در قابی چوبین میدیدم. کمکم محو شد و دیگر چیزی نفهمیدم. بیدار که شدم پدر را بالای سرم دیدم. نشسته و چند اسکناس نو لای انگشتان زمخت دستش میشمارد. با غرو و سر بلندی گفت: بیا بابا جان، بلیط اتوبوسم برات دادم گرفتن. بهروز پسر داییات باتو تا تهران میآد که اگر توی خیابان حالت بد شد، هوایت را داشته باشد. بلند شو ننهات برات شیر پخته بخور. شیر را خوردم، خواهرانم دورم حلقه زده بودند و نگاهم میکردند. مادرم گوشهای نشسته بود و پدر سربلند از کاری که کرده بود. اما در چهرة خانواده غمی آشکار موج میزد. مگر میشود غم در دلی رخنه کند و به چهره نچسبد. چهره، آینة دل است. شاید به تلنگری اشک از دیدههایشان جاری بشود. این به وضوح برای من آشکار بود. این در نگاه پدرم خیلی آشکارتر دیده میشد، اما خودش را جور دیگری نشان میداد. آخر او بزرگ خانه بود. پدر خانه، سرپرست خانه و غیرت و شرف خانه بود. پدر باید خودش را سر پا نگه دارد، اما زنها نمیتوانند، ضعیفترند یا از سر عطوفتی بیشتر هر چه هست خودشان را زود نشان میدهند. مادرم فلاکس شیر و چند بسته بیسکویت را در کیفم گذاشت. منتظر بهروز بودم که تا تهران همراهیام کند. کمی که گذشت دلواپس شدم چرا نیامد. خواهر کوچکم را در پیاش فرستادم. من مانده بودم و خواهر بزرگترم. مادرم انگار میخواست خودش را به چیزی سرگرم کند و پدر در حیاط، خواهرم نزدیکتر شد و نزدیکتر. با هراس دهانش را در گوشم گذاشت و گفت: برادر جان، اصلاً غصه نخوری، بابا گاو را به خاطر دکتر رفتن تو فروخت. گفت: اسماعیل خوب بشه حالا ما کمتر میخوریم. بند دلم پاره شد. به یک باره از جا کنده شدم. میخواستم پدرم را فریاد بزنم که صدایی از حنجرهام خارج نشد. آخر دهانم را با سیم بستهاند. تازه متوجه شدم که خیلی وقت است مادرم را صدا نزدهام، پدر را، خواهرانم را. داشتم کمکم کلمة پدر و مادر را فراموش میکردم. راستی من چه شکلی حرف میزدم، تن صدایم؟ لیلا چرا برای لیلی گفتنم میخندید؟! خیلی چراهای دیگر... مادر گوشة دستمال رنگ و رو رفتهای را که با گلهای صورتی و بنفش دور گردنش پیچیده بود، هی به چشمانش میکشید. بغض گلویش را گرفته بود. او هم شاید ـ نه حتماً ـ به من، به گاو، به شکم خواهرانم فکر میکرد، به رنج پدر. مرضیه خواهر کوچکم از در رسید و گفت بابای بهروز گفته بهروز رفته آبیاری باغ نمیتونه با اسماعیل بیاد بره تهران. کیفم را برداشتم. باید میرفتم. از اولش هم نباید به بهروز و امثال او، به بنیاد شهید و دیگران دل میبستم. از پول فروش گاو مقداری کاغذ و دو تا قلم گرفتم. یکی ریز، یکی درشت. قلم زبانم بود و کاغذ دهانم. اگر جایی میخواستم حرف بزنم باید مینوشتم. دهانم قفل بود. اگر چه الان باز است، اما کجا میتوان حرف دل را زد؟ اصلا برای چه مینویسی خاطرة من را، دردمندی من، غصة مادرم، غم خواهرم و رنج پدر را؟ اینها یعنی چه؟ برای که؟ برای کدام مردم؟ همین مردمی که فکر میکنند همه چیزشان را ما خوردهایم. مردم چه میدانند که من دهان خوردن ندارم؟! من یعنی همه بچههای مظلوم جنگ. بنیاد شهیدی که کارکنانش انگار میخواهند از ارثیة پدریشان به ما ببخشند. یک جوری با آدم برخورد میکنند. اصلا چه برخوردی؟ برای چه بنیاد برویم؟ حقوقمان را که از بانک میگیریم و چند دارو از داروخانه. اصلا چه میدانیم این همه کارمند توی بنیاد چه میکنند. تو این اتاقهای تو در تو. و چارت تشکیلاتیشان چیست... از خانه بیرون آمدم و خودم را به کوچه رساندم. منتظر مینیبوس بودم. کوچه خلوت بود. من بودم و مسلم دیوانه و تکهای نان در میان پنچههای سیاه و دود زدهاش. دلم میخواست با او حرف بزنم و ازش تکه لقمهای نان بگیرم؛ ولی متوجه شدم که نمیتوانم حرف دلم را به او بزنم. تازه اگر بنویسم او سواد خواندن ندارد. محو تماشای مسلم بودم که خودش را به من رساند. از اسب چوبینش پیاده شد و نان را در دست چپش گرفت و ایستاد. دستانش را تا بنا گوش بالا برد و مثل یک سرباز برایم احترام نظامی گذاشت. با صدایی بلند مرا قهرمان خطاب کرد. در دم سرخ شدم. نکند مردم این دور و ور باشند و صدایش را بشنوند و مسخرهام کنند. راستی از کجا معلوم که کسی حواسش به من و مسلم باشد. این اولین باری بود که کسی اینگونه مرا مورد لطف قرار داده بود. دستانش را پایین آورد و نیم خوردة نان را دو دستی جلویم قرار داد و کمی خودش را خم کرد. دوباره احترامی چونان مردمان چین بجا آورد. نیم خوردة نان را از دستش گرفتم و جلوی لبم قرار دادم. چنان که بوسیدم. مسلم سرمست از کاری که کرده بود، موجی از شادی و نشاط در چشمانش موج میزد. زبانه میکشید. گرد خودش میچرخید. سرمست از دوستی ما دو تن. صورتش و سرش را از روی انس دست کشیدم و دستم را به نشانة بوسیدن بر لبم قرار دادم. انگار او هم از وقتی مادرش را از دست داده بود، کسی حتی پدرش دستی بر سرش نکشیده و صورتش را نبوسیده. سکوت میان هر دومان حکمفرما بود. مسلم از سر غرور به من نزدیکتر شد. دیگر با من غریبی نمیکرد. روزهای قبل هر وقت نگاهش میکردم، گوشهای خودش را از نگاهم میدزدید و پنهان میکرد، ولی حالا ما با هم خیلی انس گرفته بودیم. شاید مسلم جای خالی مادرش را در من یافته بود. هر چه بود دیگر با هم غریبه نبودیم. صدای بوق مینیبوس روستا خلوت ما را به هم ریخت. کوچه از آدمهایی که منتظر ماشین بودند پر شد، دمی بعد سوار بر مینیبوس. مسلم انگار دلش میخواست با من بیاید. نمیدانست کجا و برای چه میروم. دلش میخواست با من باشد. مهم نبود کجا؛ با اشاره متوجهاش کردم که برود پایین و رفت و ماشین حرکت کرد. ترمینال رفتم سوار اتوبوس شدم و به سوی تهران حرکت کردم. فک و صورتم را با پلاتین مثل دیواره با چهار چوبی بسته بودند که اگر چوبها رها شود، دیوار در دم فرو میریزد. اتوبوس وقتی ترمز میزد، تکانی میخورد و درد چون طوفانی در درونم زوزه میکشید. راه بس طولانی بود. تحمل من باید طولانیتر میشد تا بر درد غلبه کنم. درد اگر بر تو غالب شود، تو را میاندازد و از پا درمیآورد. صبح شده بود و من از اتوبوس پیاده شدم. ورقهای کاغذ را بیرون آوردم. قلم درشت را در دست گرفتم و روی زمین نشستم. اولین مسیر را روی کاغذ نوشتم. درِ کیف را که باز کردم که فلاکس شیر را بیرون بیاورم و جرعهای بنوشم. نان مسلم را دیدم. بیرون آوردم. سفرهام را بازکردم. حالا مگر میشود خردهریزهای از آن را خورد. اگر در دهان نِی قرار بدهم که توان مکیدن ندارم. کمی نگاهش کردم و با او حرفهایی از سر گلهمندی روزگار گفتم و با خدای خود که این مسیر را برایم اینگونه رقم زده بود. از زندگیام و از مسیری که یافته بود ناراضی و ناراحت نبودم و ازین بابت از خداوند خشنود بودم. گلهام از نان بود و مردمان. سفرة نان را جمع کردم. به نان مسلم وعده دادم اگر روزی زنده ماندم و دهانم را باز کردند، اولین لقمهای که بخورم، همین نان مسلم است. اون هم با خود مسلم، نه کسی دیگر. این آخرین آرزوی من بود: بلعیدن. از جا بلند شدم و به آن سوی خیابان رفتم. با کاغذی در دست و کیفی بر دوش. هر ماشینی که از کنارم میگذشت نام بیمارستان حضرت فاطمه(س) را نشان میدادم. راستی چقدر این آدمها گرفتارند! هیچ کس آدم را نمیبیند و دهان دوختهام را. نیم ساعتی گذشت تا خودرویی کنارم ترمز کرد. سوار شدم. بیآنکه حرفی بزند، ترمز دستی را کشید و به سوی مقصدی که نشانش داده بودم به حرکت درآمد. در طول مسیر بیآنکه حرفی بزند تا درِ بیمارستان مرا رساند. کرایهاش را دادم و پیاده شدم. داخل شدم و گوشهای نشستم. روی صندلی کاغذ را بیرون آوردم و نوبت پزشکم را روی برگه نوشتم. از جا بلند شدم و به سمت پرستار رفتم. با اشاره نوشتهام را نشانش دادم. گفت: خانم دکتر رحیمی، پزشک شما ساعت نه میآید. یک ساعت دیگر رفتم روی صندلی نشستم. چند صندلی به هم چسبیده بود. کیفم را زیر سرم گذاشتم و روی صندلی دراز کشیدم. از بیخوابی و خستگی شب قبل خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ساعت دوازده ظهر بود. از جا بلند شدم و هراسان به سوی پرستار آمدم. پرستارِ صبح رفته بود و کسی دیگر جایش آمده بود. برای او نوشتم من از گرگان آمدم و نوبت خانم دکتر رحیمی را داشتم. صبح به یک پرستار جای شما... و موضوع را نوشتم که خوابم برده و بیدارم نکردند. او گفت دکتر آمده و بیمارهایش را ویزیت کرده و رفته و تا دو هفته دیگر نمیآید. بند دلم پاره شد. او پزشک جراح فک و صورتم بود. باید به کجا میرفتم. دوباره نوشتم از کجا میتوانم پیدایش کنم؟ گفت: نمیدانم کدام بیمارستان است. زیاد توجهی به من نکرد. دستش را داخل جیب روپوش سفیدش کرد و از من دور شد. مانده بودم چه کنم. سختتر از اینکه حرف نمیتوانم بزنم و باید برای هرکسی که میخواستم سؤالی را بپرسم مطلبی مینوشتم. از بیمارستان آمدم بیرون. جایی را هم نداشتم. هوا خیلی گرم بود. رفتم داخل پارک کمی استراحت کنم و غذا بخورم که دیدم شیر داخل فلاکس ترش شده است. گرسنه بودم و بیحال. ساعتی گذشت. نمیدانستم چه کنم. باید برمیگشتم یا دنبال دکترم میگشتم؟ اما نمیتوانستم بمانم و غذای مورد استفادهام را پیدا کنم. دوباره برگشتم و سوار اتوبوس شدم تا به خانه بازگردم. در گرگان به یک پزشک جراح مراجعه کردم و او داروی ضد غفونت داد. با توجه به کم غذایی و این دارو بسیار نحیف و لاغر و شکننده و سست شده بودم. مجبور شدم رفتم سراغ یک آدمی که برقکار بود. سیم دهانم را برایم باز کرد. دهانم خونریزی کرد. به بیمارستان شهر رفتم. ده شب در بیمارستان بستری بودم. وقتی به خانه آمدم، یک راست سراغ مسلم رفتم. نانی که به من داده بود، خشک شده بود. روی تخته سنگی نشستیم و با هم با اشتیاق نان خشک شده را داخل شیر خرد کرده و او با دستان سیاهش و من... دو تن نان را چنان میخوردیم که گویی هزاران سال است که نان نخوردهایم... دو سال بعد ازدواج کردم. سه دختر دارم. پدرم خرج ما را میداد و من.... تا چند سال بیکار و سر بار پدر فقیرم بودم تا اینکه در سال 1382 کمی با پرداخت حقوق ناچیز حالت اشتغال. الان سه تا دختر بزرگ دارم یکی از دخترهایم که دانشگاه قبول شده بود به علت نداشتن توان مالی از تحصیل باز ماند. خودم هم باید در روز ده بار هر دفعه لقمهای کوچک بخورم، چون دهانم توان جویدن ندارد.... ببخشید دیگر توان حرف زدن ندارم.
من مانده بودم و خواهر بزرگترم. مادرم انگار میخواست خودش را به چیزی سرگرم کند و پدر در حیاط، خواهرم نزدیکتر شد و نزدیکتر. با هراس دهانش را در گوشم گذاشت و گفت: برادر جان، اصلاً غصه نخوری، بابا گاو را به خاطر دکتر رفتن تو فروخت. گفت: اسماعیل خوب بشه حالا ما کمتر میخوریم. بند دلم پاره شد. به یک باره از جا کنده شدم. میخواستم پدرم را فریاد بزنم که صدایی از حنجرهام خارج نشد. آخر دهانم را با سیم بستهاند. تازه متوجه شدم که خیلی وقت است مادرم را صدا نزدهام، پدر را، خواهرانم را.
هر ماشینی که از کنارم میگذشت نام بیمارستان حضرت فاطمه(س) را نشان میدادم. راستی چقدر این آدمها گرفتارند! هیچ کس آدم را نمیبیند و دهان دوختهام را. نیم ساعتی گذشت تا خودرویی کنارم ترمز کرد. سوار شدم. بیآنکه حرفی بزند، ترمز دستی را کشید و به سوی مقصدی که نشانش داده بودم به حرکت درآمد. در طول مسیر بیآنکه حرفی بزند تا درِ بیمارستان مرا رساند.
نویسنده: غلامعلی نسایی
فارس
نظرات