خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ


21347 بازدید


نامش مرضیه است. حدیدچی دباغ، به سال 1318 در شهر همدان و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده است. در روزگار مبارزه و در اوج مبارزات انقلاب، زمانی را که در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک زندانی بوده است. چهره‌ای مصمم و مطمئن و پر از ایمان و صلابت دارد که هر کسی را به وجد می‌آورد. وقتی با او از خاطرات زندان آغاز سخن کردم گویی مسائل آنجا به یکباره در دل سوخته‌اش تداعی گردید و صدای سوزناکش حاکی از سوز دلی بود که از همان سال‌ها بر دلش مانده بود.
برای تداعی بیشتر خاطراتش با او همراه شدم تا از محل زندان کمیته مشترک که هم‌اکنون به موزه تبدیل شده بازدید نماییم. حتی صدای عصایی که در دست گرفته بود آوای مصمم انسانی را در گوش می‌نواخت. علیرغم وجود کسالتی که داشت با من همراه شده بود. وقتی به محل زندان یا همان موزه رسیدیم پس از استراحتی کوتاه به در سلول انفرادی تکیه داد و در حالی که دلتنگ و خسته نگاه می‌کرد با لبخندی معنادار گفت: مرا همین جا آوردند و چون چادر را از سرم کشیده بودند، پشت این در خودم را پنهان کردم. بعد مردی که کت و شلوار مرتبی هم پوشیده بود آمد و گفت: خیال کردی اینجا خونه خاله است؟ بعد مرا به طبقه دوم بردند و به تختی بستند و شکنجه‌ها شروع شد. با ورودم به اینجا و بازدید امروز، خیلی از مسائل برایم تداعی شد. نه تنها مسأله شکنجه و گرفتاری‌هایی که برای خودم بود بلکه حقیقتاً سالهای 51 و 52 برایم زنده شد و به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. روزی که پا به عرصه سیاست گذاشتم تظلمات و فشارهایی را که از حکومت وقت بر مردم وارد می‌شد می‌دیدم و زمانی که حضرت امام را در قم زیارت کردم از لحظه دیدار به بعد هیچ چیز و حتی بچه و زندگی و وجود همسر نمی‌توانست مرا راضی کند. به دنبال گمشده‌ام بودم. وقتی به شهید بزرگوار آیت‌الله سعیدی که شاگرد حضرت امام بود رسیدم احساس کردم که به امام نزدیک شده‌ام و گمشده‌ام را خواهم یافت. از طریق آموزش‌هایی که آیت‌اله سعیدی دادند و با راهنمایی ایشان شناخت‌هایی پیدا کردم و از محضر ایشان بسیار کسب فیض نمودم و ایشان طی نامه‌ای مرا به امام خمینی معرفی کردند.
تابستان سال 1351 بود. آقای اکرمی و آقای صالح مدرسه‌ای را دستگیر کرده بودند. ما پرونده گسترده‌ای با هم داشتیم. البته نه پرونده‌ای که ساواک درست کرده باشد. فعالیت‌هایی که خودمان انجام می‌دادیم، پرونده سنگینی بود که هر کلامش برای ساواک دنیایی بود. بعد از آن دستگیری مطمئن شدم که به سراغ خانواده‌ام هم خواهند آمد. شوهرم در آن زمان در امیدیه و آغاجاری کار می‌کرد و در بیابان بود. شبانه با اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردم و مدارکی که از فعالیت‌ها در خانه داشتیم به همراه خود بروم. نیمه شب با یک تاکسی دربستی به امیدیه رفتم و فردای آن روز که همسرم به محل کار خود رفت. مدارک را در خاک‌های پشت زیرزمین آنجا دفن کردم و تعدادی از مدارک را هم پشت کمد همسرم ریختم تا معلوم نباشد. خیلی زود عزم برگشت کردم. همسرم پرسید: برای چه کاری آمدی؟ جواب دادم: تلفنی نمی‌توانستم بگویم. بچه‌ها و بعضی از دوستان را گرفته‌اند. آقای اکرمی و تعدادی دیگر را. تو هم باخبر باش. وقتی که برگشتم به همدان و به منزل خانواده آقای صالحی رفتم. همسر آقای صالحی همشیره‌زاده همسرم بود و من هم رفتم تا بتوانم سر و سامانی به آنها بدهم، چرا که در همان اوضاع و احوال صاحب فرزندی شده بودند و بعد از دستگیری صالحی، برای خانواده‌اش مشکل روحی شدیدی پیدا شده بود. بعد از سه روز دوباره به تهران برگشتم. غروب یک روز که در حیاط نشسته بودیم و مشغول پاک کردن آلبالو بودیم، در به صدا درآمد. چند نفر به زور داخل حیاط شدند و گفتند: باید به همراه ما به اداره بیایید. منوچهری ملعون یکی از بازجویان ساواک که ید طولایی در نوکری سلطنت پهلوی داشت خود را معرفی کرد. من خیلی جدی جواب دادم: اگر شما سؤالی دارید همین جا بپرسید. چرا می‌خواهید مرا ببرید؟ قبول نکردند و دلیل آوردند و گفتند که کسانی را دستگیر کرده‌اند و می‌خواهند در مورد آنها از من سؤال بپرسند. در نهایت با زور و اجبار مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک ضدخرابکاری آوردند. ساواک از هر ترفندی استفاده می‌کرد تا بتواند افرادی را که با ما فعالیت می‌کردند شناسایی کند، اما خوشبختانه نتوانستند از من اطلاعاتی کسب کنند. بعد از حدود چهار الی پنج ماه آزاد شدم اما دوباره مرا دستگیر کردند و حدود سه یا چهار ماه و اندی دوباره در کمیته بودم و این بار شکنجه‌ها شروع شد. بازجوهای من منوچهری و تهرانی بودند. شخص دیگری هم بود که آدم بسیار رذل و پستی بود و حرکات زشتی از او سر می‌زد. حتی به خودش اجازه می‌داد که در اتاق شکنجه برهنه شود و حالات بسیار کثیفی به این فرد دست می‌داد و من نام او را به خاطر ندارم. شخص زشت چهره دیگری بود که شاید حسینی بوده باشد. چهره وقیحی داشت. میان بازجوها جوان رشید و فربه دیگری هم بود که آقای دکتر صدایش می‌کردند. منوچهری خیلی او را قبول داشت و همیشه می‌گفت او از خود شاه دستور می‌گیرد و کارهایی را که انجام می‌دهد شاه از تلویزیون مداربسته می‌بیند و از شکنجه‌های او لذت می‌برد. به اشکال مختلف آن جوان، شکنجه‌های مختلفی را بر روی زندانی پیاده می‌کرد. از همه مهمتر قرار دادن سوزن زیرناخن‌ها بود و ناگهان دست شخص را به دیوار می‌کوبید و سوزن‌ها در گوشت دست فرو می‌رفت. این کار به حدی دردناک بود که از حال می‌رفتیم و تحمل از دستمان خارج می‌شد.
یکی از چیزهایی که در کمیته مشترک برای مأموران مراقب من دردناک بود این بود که من به همه آنها می‌گفتم خدا عاقبت شما را به خیر کند. این جمله‌ای است که گفتنش برای من عادت شده و الان هم در قبال هر چیزی این را می‌گویم. البته در آن زمان به سربازها می‌گفتم که خدا شما را از اینجا نجات بدهد که ساواکی نشوید. یک روز مرا به اتاق شکنجه بردند و به شدت شلاق زدند. منوچهری پرسید: برای چی به سربازها و مأمورها می‌گویی که خدا عاقبت شما را به خیر کند؟ تو در عین این که می‌گویی بی‌سواد و خر هستی می‌خوای به اینا بفهمونی که دارند خلاف می‌کنند و این کارشان بد است؟ من هم جواب دادم نه، اصلاً این ورد زبان من است. اگر دوست داری به شما هم بگویم. گفت: پدر سوخته به خودت بگو!
جوانی را به یاد دارم که او را از سقف آویزان کرده بودند و فریادهای دردناکی می‌کشید. فشار زیادی به چشم‌ها و سرش وارد شده بود. یک معلم اهل تسنن را هم از پاوه آورده بودند و می‌گفتند که باید رابطه‌ات را با آقای اکرمی برای ما تضیح بدهی و از آن طریق می‌خواستند رابطه من را با اکرمی شناسایی کنند. بنده خدا قسم می‌خورد که من اصلاً این خانم را ندیده‌ام اما بازجوها آن قدر اورا زدند که روی تمام انگشت پاهایش تاول زده بود. یک بار دیگر هم مرا به همراه او به اتاق بازجویی بردند و منوچهری با چتر وارد اتاق شد. من از دیدن چتر تعجب کردم، چرا که فصل تابستان بود اما یک لحظه به این فکر افتادم که حتماً این یکی از وسایل شکنجه است. از معلم سُنّی خواستند که تمام کارهایش را بنویسد. او هم مدام جواب می‌داد که من هیچ مطلب تازه‌ای ندارم و مطالب قدیمی است و غیر از اینها مطلبی نمی‌دانم که بنویسم. در همین حال منوچهری با همان چتر دستش جلو آمد و با نوک چتر یکی یکی تاولهای پای این معلم را می‌ترکاند و خونابه بود که از پاهایش جاری شده بود و تا وسط اتاق آمده بود. هنوز به انگشت هشتمش نرسیده بود که از هوش رفت و من هم با دیدن او و آن صحنه‌ها از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم او را برده بودند و این یکی از شکنجه‌های سخت و عجیبی بود که در کمیته دیدم. در اتاق شکنجه یک تخت فنری هم بود که زیرش اجاق یا چراغ والور تلمبه‌ای قدیمی روشن می‌کردند و بچه‌ها را می‌سوزاندند. در اتاق شکنجه، رضا که پسر یکی از روحانیون همدان بود را دیدم که روی تخت خوابانده شده و او را می‌سوزاندند. نام فامیل آن جوان را به خاطر نمی‌آورم اما تمام باسن و پشت کمرش در حال سوختن بود. آن قدر او را سوزاندند تا به شهادت رسید و بوی گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. آنجا بود که دوباره از استشمام آن بو از هوش رفتم. شکنجه‌ها مختلف بودند و به حدود جرم بستگی داشت. مثلاً آپولو و شوک الکتریکی برای کسانی بود که می‌خواستند حتماً از او اقرار بگیرند و یا این که هر کسی را که به کمیته می‌آوردند بلااستثناء با کابل می‌زدند.
خداوند عنایت کرد و من آدم بسیار مقاومی شدم و خیلی ایستادگی می‌کردم. دلیل هم این بود که من با سه گروه کار می‌کردم و نمی‌دانستم در رابطه با کدامیک از آن گروهها دستگیر شده‌ام. به همین خاطر احتمال این را می‌دادم که آنها را دستگیر نکرده باشند و اگر من حرفی بزنم آنها لو می‌روند. در نتیجه استقامت می‌کردم و ترجیح می‌دادم خودم فانی شوم اما پای شخص دیگری به میان کشیده نشود. بعدها متوجه شدم از طریق بچه‌های دانشگاه علم و صنعت لو رفته‌ام و مبارزین حرفی نزده بودند. ناخن‌ها را می‌کشیدند. با باتوم بچه‌ها را اذیت می‌کردند و این خیلی سخت بود. هر وقت منوچهری وارد اتاق شکنجه می‌شد با انگشت به طرف چشم زندانی اشاره می‌کرد و با چشمان پف کرده قرمزش نگاه تندی به چشم زندانی می‌انداخت. ابتدا معنای این کار را نمی‌فهمیدم، بعد خودش گفت: الآن چشمت را درمی‌آورم. انگشت را گوشه چشم می‌گذاشت و به قدری فشار می‌داد که گویی چشم در حال بیرون پریدن است و درد تمام وجودم را پر می‌کرد. صدیقه صیرفی را به خاطر دارم که رهبر یک گروه توده‌ای بود و تحصیلات پزشکی هم داشت و تمام ناخن‌های پایش را کشیده بودند. سیمین نهاوندی را هم خیلی شکنجه کرده بودند. او 31 سال بیشتر نداشت اما بر اثر شدت شکنجه و تعدد آن مانند پیرزنان شصت ساله شده بود و تمام صورتش چین و چروک افتاده و چشم‌هایش بی‌نور شده بود. او مدت‌ها در انفرادی زندانی بود. سلول‌هایمان نور نداشت و در هر کدام چراغ کوچکی بود که فقط داخل سلول کمی روشن باشد. آن هم به این دلیل بود که مأمورین از بیرون نگاه کند و زندانی را داخل سلول ببینند که مبادا دست به کاری نظیر خودکشی بزند. زمین هم نمور بود و به نظر من پر از گل و لجن. یادم می‌آید پتوی سربازی را که زیرم انداخته بودم پر از لجن و خیس و کثیف شده بود. سرویس‌های دستشویی به قدری کثیف بود که با خود فکر می‌کردم هیچ کس نتواند آنجا را تمیز کند. یک روز تیمسار نصیری رئیس ساواک شخصاً برای بازدید از سلول‌ها وارد بند شد و وقتی به سلول من رسید در را باز کرد و ناگهان دست به بینی‌اش گرفت و گفت: «پیف، عجب بوی گندی! سرباز، در را باز کن و همین جا بایست که این زن تکان نخورد و این بوها بیرون برود تا من بیایم ببینم».
بعد لگدی به من زد و گفت: پیرزن، اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم جواب دادم: از آنهایی که مرا آورده‌اند بپرس. من که با پای خودم به اینجا نیامدم. تا انتهای سلول رفت و برگشت و از من پرسید: این چه بویی است؟ گفتم: بوی عفونت زخمهای بدنم است. من این حرف را زدم و بعد از دو ساعت دو سربازش را فرستاد تا مرا به اتاقش ببرند. من نمی‌توانستم صاف بایستم، به همین دلیل خمیده راه می‌رفتم. نصیری هم فریاد زد صاف بایست. من هم در جوابش گفتم نمی‌توانم، بدنم زخم است. پرسید: این زخم‌ها را از کجا آورده‌ای؟ گفتم از زندان شما. جواب داد ما زندانی زخمی نداریم و اینجا هم کسی را زخمی نمی‌کنیم. من هم که کمی جواب دادم خیلی برای او سخت آمد و دستور داد مرا به سلولم ببرند و گفت تو لیاقت همانجا را داری.
 اتاق آپولو
چیزی که لازم است درباره شکنجه در اتاق آپولو بگویم این است که کلاهی را روی سر می‌گذاشتند که آهنین هم بود و هر چه که موقع شکنجه جیغ و داد می‌زدیم صدا داخل گوشهایمان می‌پیچید و واقعاً دیوانه‌کننده بود و بارها مرا به روی صندلی آپولو نشاندند و شوک دادند. نکته دردناک‌تر در زندان کمیته مشترک دیدن شکنجه‌های فرزندم رضوانه بود وصدای ناله او پریشان‌ترم می‌ساخت.[1] ساواک دخترام را به خاطر فعالیت‌های مختصری که کرده بود دستگیر کرده بود و من وقتی صدای فریاد «یا صاحب‌الزمان» او را در زیر شکنجه می‌شنیدم و از این که می‌دانستم به حریم او هم حرمت‌شکنی می‌کنند، هزاران بار می‌مردم و زنده می‌شدم. خاطرم هست وقتی فرزندم رضوانه را شکنجه کردند جسم نیمه جان او را آوردند وسط راهرو انداختند. من با قدرت تمام به دیوار مشت می‌کوبیدم و از دریچه کوچک سلول داخل راهرو را نگاه می‌کردم. بسیار بی‌تاب و بی‌طاقت شده بودم. ناگهان صدای محزون و زیبای آقای ربانی شیرازی[2] را شنیدم که شروع به خواندن این آیه کردند: «واستعینوا بالصبر و الصلاة و انّها لکبیرة الاّ علی الخاشعین» اینجا بود که آرام‌تر شدم. یادم می‌آید که آقای ربانی شیرازی را در سلول کنار دستشویی جا داده بودند که بیشتر زجرشان بدهند. بعد از این صحنه دلخراش رضوانه را با جسم نیمه جان به سلولم آوردند. یکی از همان سربازها چند حبه قند و خوشه کوچکی از انگور را به داخل پرت کرد و گفت: خانم، اینها را به دخترت بده خیلی رنگ پریده شده و پاهایش روی زمین کشیده می‌شود. شاید کمی به دردش بخورد. به آن سرباز گفتم برایت دعا می‌کنم. او هم پاسخ داد اگر بلدی دعا کنی برای خودت دعا کن که از اینجا نجات پیدا کنی. بعدها دیگر این مأمور را ندیدم. دیگر نمی‌دانم ساواکی‌ها فهمیدند و بلایی سر او آوردند یا نه. یک بار دیگر در اتاق بازجویی، من و رضوانه را با هم شکنجه می‌کردند. دختر نوجوانم تشنه بود و بازجو تهرانی، در حالی که لیوان آب خنک در دست داشت با افتخار و غرور به ما نگاه می‌کرد و آب را جلو چشم فرزندم بر زمین می‌ریخت.
خاطرم هست روزی از روزها صبح زود مرا برای بازجویی به اتاق منوچهری بردند. منوچهری هم مرا زیر باد سرد کولر روی یک صندلی نشاند. از همان ابتدای کار یخ کردم. بعد منوچهری گفت: همین جا بشین تا من برم حقوقمو بگیرم و زود بیام. رفتن او همانا و تا ظهر برنگشتن همان. ساعت از 12 ظهر گذشته بود که برگشت و یک دسته اسکناس جلو من پرت کرد. با دیدن پول‌ها نگاهی به منوچهری انداختم. گویی خداوند این جمله را بر زبانم جاری کرد که وای چقدر پول! منوچهری خندید و با نگاهی تند به من گفت: ای پیرزن خرفت، می‌خوای تو هم این قدر پولدار بشی؟ گفتم: آره. من خیلی بچه دارم و پول زیاد که بد نیست. گفت: این پولارو برای این که تو رو دستگیر کردم بهم دادند. حالا ببین اگر دانشجوی فعالی را دستگیر کنیم چقدر به ما میدن. بیا بگیر بشمارش. در زندان کمیته مشترک من خودم را به بیسوادی زده بودم و خیلی خوب از پس این نقش برمی‌آمدم. شستم خبردار شد که منوچهری می‌خواهد مرا امتحان کند. بنابراین ناشیانه گفتم: بلد نیستم بشمارم. فقط می‌دونم خیلی زیاده. منوچهری ادامه داد اگر از اجتماعات بیرون برای ما کسب خبر کنی و هر کاری بیرون اتفاق می‌افتد به ما گزارش کنی پول خوبی بهت می‌دیم. بعد هم دو شماره تلفن به من داد که به زعم او تماس بگیرم و کسب خبر کنم. بلافاصله گفتم من که سواد ندارم تلفن بزنم ولی آقا شما بیا و آقایی کن که من بعضی روزها به خانه شما یا مادرتان و یا فامیلتان بیایم و رختی، لباسی، جارویی چیزی اگر هست برایتان انجام بدهم. ناگهان منوچهری دستش را بالا برد و آن چنان سیلی محکمی به صورتم نواخت که از صندلی پرت شده و نقش بر زمین شدم. بعد هم گفت: ای پدر سوخته! خودت را به نفهمی و خریت زده‌ای. فکر کردی. حال می‌خواهی آدرس ما را هم یاد بگیری که بعداً بدونی خونه من کجاست. تو آدم بشو نیستی. و بعد به نگهبان دستور داد: بیان این فلان فلان شده را ببر به سلولش.
رئیس دادگاه که ما را برای تعیین تکلیف به آنجا بردند، خواجه نوری بود. روزی که مرا برای دادگاه تجدیدنظر برده بودند رو به من کرد و گفت: «هر بچه‌ای را که اینجا می‌آورند ما پدر و مادرش را هم می‌آوریم تا تعهد بگیریم که دیگر بچه‌اش خرابکاری نکند. اما تو بچه‌ات هم خرابکار است و خودت هم  خرابکار. ما از کی تعهد بگیریم و از چه کسی تعهد داشته باشیم که بیاید و تعهد بدهد؟» در دادگاه هم به فرزندم رضوانه گفته بودند: هر چه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک. تو خودت گندی، مادرت هم که خرابکار. ما از چه کسی تعهد بگیریم؟! در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک برای درمان زخم‌های ما آنان منافع خودشان را در نظر می‌گرفتند و هرکس جایی از بدنش درد می‌کرد آسپیرین به او می‌دادند و آسپیرین داروی همه دردها بود، البته به نظر آنان.
شخصی هم بود که دکتر صدایش می‌کردند و او زخم‌های بچه‌ها را پانسمان می‌کرد تا بهتر شود و بازجوها بتوانند دوباره آنها را شلاق بزنند. بعد از شلاق زدن در تشتی که دارو داخلش بود ما را می‌دواندند تا قاچ‌ها و ترک‌خوردگی‌های پا ترمیم شود و برای شکنجه‌های بعدی آماده باشیم. در زندان ساواک بهداشت تنها واژه‌ای بود که اصلاً معنا نداشت. اجازه نمی‌دادند که زندانیان به دستشویی بروند و در طول شبانه‌روز یک بار اجازه استفاده از سرویس دستشویی به ما داده می‌شد. درطول چهار ماه و شانزده روز که در یک نوبت در کمیته بر من گذشت به من اجازه حمام رفتن ندادند. در زندان بعضی از بچه‌ها برای ارتباط با سلول‌های بغلی مورس می‌زدند اما من هرگز این کار را نمی‌کردم و همیشه احساس می‌کردم ساواک از خود افرادی را داخل سلول‌ها قرار می‌دهد تا بچه‌ها را بیشتر زیر نظر داشته باشد. روی هم رفته باید بگویم در زندان ساواک سخت‌ترین لحظات بر ما گذشت، اما به هر تقدیر گذشت. خلاصه مطلب این است که بنده یکی از خدمتگزاران و ریزه‌خواران سفره اسلام بودم و در حاشیه این سفره‌ای که امام راحل رضوان‌الله تعالی علیه با آموخته‌هایی که از اسلام و سنت نبی و سنن معصومین (علیهم‌السلام) دریافته بود و پهن کرده بود، بنده هم به قدر یک ارزن جایی پیدا کردم اما لیاقت آن را نداشتم تا انتها کنار آن بنشینم. آنهایی که لیاقت داشتند، توانستند شهادت را از آن خود کنند و من با این کهولت سن بمانم و هر روز ناظر از دست دادن یکی از عزیزان و بزرگواران باشم. این بزرگترین لطف الهی بود که خدا نصیب من کرد تا بتوانم در ردیف انسان‌های پاک که خداگونه شدند قرار گرفته و بسان سگ اسحاب کهف به دنبالشان بوده و در مسیر آنها حرکت کنم. من روزی که پا به عرصه سیاست گذاشتم، هیچ چیز غیر از اسلام و مبارزه با ضایع شدن حق و حقوق انسان‌ها در ذهنم نبود و کم‌کم که جلو رفتم با تظلم و فشار دستگاه حکومتی پهلوی بر مردم بیشتر آشنا شدم و همین باعث شد تا من نسبت به رژیم پهلوی جری‌تر شوم و به دنبال راه نجاتی باشم. ما در زندانی مقاومت کردیم که در سلول‌های آن حتی یک سوراخ هم به بیرون پیدا نمی‌شد و این انقلاب به سختی و با خون‌های ریخته شده به دست آمد. امیدوارم انسان‌هایی که به انقلاب خیانت می‌کنند هدایت شوند و اگر هم قابل هدایت نیستند رسوا شوند تا مردم ما هم بتوانند آن طور که باید و شاید از این انقلاب بهره لازم را ببرند و قلب امام زمان و رهبری را شاد کنند.
پانویس ها
____________________________________
[1] - رضوانه میرزا دباغ فرزند خانم دباغ زمانی به همراه مادرش در زندان ساواک زندانی بوده است.
[2] - عبدالرحیم ربانی شیرازی فرزند مهدی در سال 1301 ش در شیراز متولد شد. پس از طی مقدمات علوم و معارف دینی در 1327 به قم عزیمت  کرد و در درس آیات عظام بروجردی و مجاهدی شرکت کرد تا به درجه اجتهاد رسید. آیت‌اله ربانی شیرازی از سال 1320 فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد و به عضویت حزب برادران جنوب به رهبری سیدنورالدین شیرازی درآمد. در آن سال‌ها مبارزه‌ای سخت را علیه فرق منحرف صوفیه، بابیه و بهائیه شروع کرد که در اثر آن تنها در سروستان 80 نفر به دین اسلام گرویدند و تا 1325 ش عضو این حزب بود. پس از فوت آیت الله بروجردی، وی اولین کسی بود که مرجعیت و زعامت سیاسی و دینی امام خمینی (ره) را مطرح کرد. در فاصله 1342 تا 1357 بیش از ده مرتبه دستگیر و به زندان افتاد و سال‌های طولانی را در زندان‌های رژیم سپری کرد و یا در شهر فیروزآباد، کاشمر، سردشت و جیرفت تبعید بود. بیشتر اعلامیه‌هایی که در فاصله 42 تا 57 به اسم حوزه علمیه قم منتشر می‌شد به وسیله او نوشته می‌شد. ایشان پس از پیروزی انقلاب اسلامی نماینده حضرت امام (ره) در استان فارس و نماینده مردم این استان در مجلس خبرگان قانون اساسی بود. همچنین از طرف امام به عنوان عضو فقهای شورای نگهبان منصوب شد. در 16 فروردین 1360 توسط گروه فرقان مورد سوءقصد قرار گرفت و خوشبختانه جان سالم به در برد. اما در 17 اسفند همان سال هنگامی که برای شرکت در جلسه شورای نگهبان از شیراز عازم تهران بود دچار سانحه رانندگی گردید و به لقاءالله پیوست.