بلوای قحطی نان در تبریز
خبیرالسلطنه یکی از نخستین تلگرافچیان ایرانی بود که در دوران پایانی سلطنت ناصرالدینشاه به کار در تلگرافخانه پرداخت. او در دوران مظفرالدینشاه نیز به خدمت خود ادامه داد. در این شماره خاطرات او را از دوران سلطنت محمدعلیشاه به نظر خوانندگان میرسانیم. این خاطرات بسیار مفصل بوده ولی متاسفانه چاپ نشده و در اختیار خانواده خبیر است که اگر همتی کنند و آن را به چاپ برسانند به روشن شدن صحنههایی از تاریخ ایران در صدسال گذشته کمک خواهند کرد.
محمدعلی شاه میخواست مرا دار بزند!
پس از انجام ماموریت قزوین به چند ایالت و ولایت دیگر رفتم و از جمله در سال 1318 مامور سرپرستی تلگرافخانههای استرآباد و مازندران شدم و چندی بعد به خراسان رفتم و پس از انجام وظیفه در آنجا به تهران احضار شدم. در آن اوقات کار تمام تلگرافخانههای ایران در اجاره مخبرالدوله بود، به سالی شصت هزار تومان. بعداص خان سپهدار رشتی این مبلغ را به سالی 200 هزارتومان بالا برد.
مرا به حضور محمدعلی شاه بردند و پس از آن که سابقه خدمات مرا در دوران سلطنت پدربزرگ و پدرش دانست خیلی دلجویی کرد و سپس گفت تو باید به تلگرافخانه تبریز بروی و آنجا را هم سروصورتی بدهی. بعد گفت صورت کشف رمزی را هم که تازه آورده بودند به من بدهند و دستور داد از این به بعد تمام وقایع مهم را با همان رمز شخصاص به حضور خودش مخابره کنم و بعد هم درباره عزل و نصب چند نفر از روسای تلگرافخانههای تابعه تبریز که از سابق از آنها دل پری داشت تاکیداتی کرد و دستورهایی داد که حتی یکی هم اجرا نشد و اتفاقاص پس از رفتن من به تبریز اوضاع طوری پیش آمد که تمام جریانات برخلاف میل او شد و انتظاراتی که از من داشت امکانپذیر نبود و کمکم به قدری از من مکدر و خشمگین شده بود بطوری که بعدها شنیدم روزی گفته بود باید خبیرالسلطنه را در میدان توپخانه دار بزنند.
خلاصه به موجب تاکیداتی که شده بود در 15 محرم سال 1324 به تبریز رسیدم و از قضا آن اوقات هم مصادف با جریانات انقلاب تبریز بود و عموم مردم برای گرفتن حق خود و وحکومت مشروطه قیام کرده و پیشوایان آنها نیز در تلگرافخانه متحصن شده بودند. مذاکرات میان دولت و ملت شروع شد و مخابرات حضوری با وکلا و وزرا به جریان افتاد و چون محمدعلیشاه فقط با مشروطه مشروعه موافق بود و از امضای قانون اساسی خودداری میکرد صدها تلگراف به اطراف مخابره شده، مردم از مجتهدین و مراجع تقلید عتبات عالیات استمداد میکردند. در نتیجه ماده روز به روز غلیظتر و عده متحصنین افزودهتر میشد تا آنجا که دیگر در تلگرافخانه و اتاق جای خالی باقی نمانده بود و ناچار چادر بزرگی آورده در وسط حیاط برافراشتند. صدها فدایی حتی شبها را هم در آنجا به روز میآوردند، روزها و شبها نیز وعاظ وقت از قبیل شیخ سلیم و میرزاحسین و غیره بالای منبر رفته اهالی را به مقاومت و بردباری تشویق و ترغیب میکردند. لیدرهای ملی هم پیوسته مظالم اولی امور را تذکر میدادند و بر ضد استبداد تبلیغات میکردند. محصلین مدارس نیز دسته به دسته آمده سرودهای ملی و انقلابی میخواندند. همه روزه صبحها در تمام محلات تبریز دستههای مسلح به راه میافتادند. مجتهدین کفن به گردن کرده، شمشیر برهنه در دست میگرفتند و جلوی آنها به راه میافتادند و فریاد یا صاحبالزمان(عج) خلصنا به آسمان بلند میکردند و اهالی تبریز هم به دنبال ایشان یاشاسون گویان در حیاط تلگرافخانه طواف داده از در خارج میشدند. آن اوضاع پیوسته ادامه داشت و گزارش آنها هم مرتباص به تهران داده میشد. مخبرین خارجی هم اگر پرسشی میکردند حقایق را آنچه بود میگفتم و همین چیزها بود که برخلاف میل محمدعلیشاه بود زیرا او انتظار داشت در اخبار روزانه این وقایع را فتنه و هرزگی و این اشخاص را اراذل و اوباش بنویسیم و در مقابل تحقیقاتی که وکلای آذربایجان از وضع آنجا از من میکردند مطابق میل شاه جواب بدهم و چون من نمیتوانستم دروغ بگویم و از انجام وظیفه ملی شانه تهی کنم مرا سزاوار چوبه دار میدانست.
علاوه بر تمام این اقدامات یک عده از محرکین اصلی و انقلابیون دو آتشه هم بودند که شبها در محلهای مختلف انجمن سری تشکیل میدادند و درباره رئوس مطالب مهم تصمیم میگرفتند. روزنامه ژلاتینی هم به نام «هدهد» داشتند که روزها منتشر میشد و هیچکس هم محل طبع و نشر آن را نمیدانست. در همین انجمن بود که عباس آقای تبریزی داوطلب قتل اتابک شد و به تهران آمده وجلوی مجلس او را به قتل رسانید. به دستور همین انجمن بود که به کالسکه مشیرالسلطه تیراندازی کردند و علاءالدوله را در خیابان لالهزار کشتند و در خیابان پستخانه نیز به کالسکه محمدعلیشاه نارنجک انداختند. یک روز از همین انجمن نامهیی به من رسید که هنوز هم عین آن را به یادگار نگه داشتهام. نامه با جوهر بنفش روی یک صفحه کاغذ پستی به خط خوش نوشته شده بود. مضمون نامه این است: «جناب خبیرالسلطنه اشخاص بیناموسی چندی با تو دم از همراهی میزنند و میگویند آنچه را که نمیکنند، یعنی قدرت همراهی به تو را ندارند و در حفظ خودشان هم محتاج به کمک دیگرانند. قسم به آیین اسلام و ناموس انسانیت همین کلمات چند را اگر در ظرف بیست و چهار ساعت بدون درنگ در تهران به جای لازم راپورت نداده و جوابنگیری باید منتظر مردن باشی حتماص.»
مطلبی که به آن فوریت مخابره آن را به تهران خواسته بودند در ذیل همان نامه چنین نوشته شده بود: «جوان پادشاها، چنانچه قسمخوردهیی با ملت همدستی پس چرا با فراشخانهات تبریز را بهم میزنی؟
زود برچین و فراشهایت را از تبریز بطلب که رشته عمرت در تهران از هم بگسلد و لباس لویی شانزدهم بپوشی فوراص جواب هرچه باشد بفرما یک نسخه به در تلگرافخانه و یکی دم مقبره بچسبانند.» به جای امضا هم فقط خطی در آخر کاغذ کشیده شده بود.
من این نامه را عیناص به تهران مخابره کردم و همان شب تلگرافی به عنوان مقتدرالدوله حاکم تبریز رسید که مضمونش از این قرار بود: «مقتدرالدوله، راپورتی خبیرالسلطنه رییس تلگرافخانه داده که اسباب تعجب ما شد. البته آن کاغذ را گرفته ملاحظه کنید و این نکته را بدانید که عموم ملت ایران در نزد ما به منزله اولاد عزیز هستند و آسودگی و آسایش آنها در حضور ما اهم وظایف و تکالیف است. جداص به شما امر و مقرر میفرماییم به همه اهل ولایات اطلاع دهید که اولاص ما در تبریز فراش نداریم و ؤانیاص به شما اجازه و تاکید بلیغ میفرماییم هرکسی به این اسم و به عنوان فراش مزاحم و مخل آسایش و متعرض امنیت است بگیرید و تنبیه و سیاست کنید تا مردم آسوده باشند.»
این تلگراف را مقتدرالدوله به ضمیمه اعلامیهیی طبع و نشر کرد و صدها نسخه آن را به در و دیوار تبریز چسبانیدند. دو روز بعد مجدداص از انجمن سری نامهیی به من رسید که در آن از خدمات من تشکر کرده و مرا جزو آزادیخواهان و مشروطهطلبان حقیقی قلمداد کرده و ضمناص به روزنامه شریفه «هدهد» هم دستور داده بودند که مراتب سپاسگزاری انجمن را از من درج نماید. به شرط اینکه من به مقتدر السلطنه بگویم که اسم اعضای انجمن را در اعلان به حقارت نبرد.
در همین اوقات میرزاآقا اصفهانی معروف به میرزا آقا نقی که از تبعید شدگان بود از اسلامبول به تبریز آمد و چون اخیرا بر ضد اتابک مقالات شدید اللحنی در روزنامه «حبل المتین» مینوشت و از مخالفان جدی دولت شناخته شده بود در روز ورودش صدها درشکه و کالسکه تاپل آجی به استقبالش رفتند و او را با تشریفات مفصلی وارد کردند و در صف ملیون قرار دادند. از آن پس هر روز در انجمن ایالتی حاضر میشد و بر ضد سیاست دولت و اعمال مصادر امور سخنرانی میکرد و خصوصا با اتابک به قدری مخالف بود که وقتی تلگراف کشته شدن او را به دستش دادند از فرط خوشحالی تسبیح اعلای شاه مقصودی خود را که دستش بود به فراش حامل تلگراف مژدگانی داد.
ایجاد نفاق و دو دستگی میان مردم و ملیون عاقبت در نتیجه مقاومت ملیون محمد علیشاه قانون اساسی را امضا کرد ولی غائله پایان نیافت و از جمله راجع به اختیارات انجمن ایالتی و اجرای مقررات قانون اساسی اشکالاتی به میان آمد که حل نمیشد. در خلال این جریانات از گوشه و کنار اختلافات داخلی هم بروز کرد. سید هاشم پیشوای محله دوچیها با یکی دو نفر از متنفذین آن محله که گاهی به انجمن ایالتی میآمدند جسته جسته حرفهای مخالفی میزدند که مورد سوء ظن واقع شدند و به مرور معلوم شد که شبها مجلسی دارند و بر ضد ملیون دستهبندیهایی میکنند. پس از چندی کار یکسره از پرده بیرون افتاد و علنا مقصد خود را آشکار ساختند و انجمن اسلامی در محله دوچی تشکیل دادند و مجتهدان آن حدود را با سلام و صلوات به آنجا برده تحت عنوان حفظ دیانت اسلام شروع به تبلیغات میکردند. تلگرافهایی هم به وسیله تلگرافخانه انگلیسیها به عتبات عالیات مخابره کرده موافقت علمای آنجا را با مشروطه مشروعه درخواست نمودند.
این اختلافات روز به روز شدت میگرفت. در نتیجه در تبریز ایجاد دو دستگی بزرگ و مهمی نموده همه روزه میر هاشم گوهری اشرار محله را از قبیل اصغر سلاخ و حسن فراش باشی و کاظم دواتگر را جلوی انجمن ایالتی جمع میکرد و تظاهراتی مینمود. از طرف دیگر اهالی محله نوبر و سایر محلات هم که طرفدار متحصنین تلگرافخانه بودند در چند نقطه اجتماعاتی میکردند و کم کم به صفآرایی هم کشید و بالاخره به تیراندازی منجر و منتهی گردید. دوچیها در دامنه سرخاب استحکاماتی درست کرده، تفنگچی گذاشتند و از این طرف هم در محله نوبر و خیابان سنگرهایی بسته دو عراده توپ بالای سر در مسجد سبز بردند و اتصالا به طرف یکدیگر شلیک میکردند و شب و روز در فضای تبریز صفیر گلوله توپ و تفنگ طنین انداز بود. چه بسا اشخاص بیطرف که در معابر و منازل خود هدف واقع میشدند. از جمله یک نفر دکتر که در بالاخانه روی صندلی نشسته بود گلوله به سینهاش خورد و آناص جان سپرد و از قراری که میگفتند یک بانویی هم موقعی که با سه دخترش در تالار خانهاش ناهار میخورد، گلوله شرپنل در شیروانی ترکیده یکی از آنها را قطعه قطعه کرده است. غیر از این آشفتگیهای داخلی شهرت داشت. برادر فراش باشی محمد علیشاه هم با عدهیی لباس مبدل به تبریز آمده ماموریت دارد اشخاص بخصوصی را به قتل برساند.
یک روز اول مغرب موقعی که تلگرافخانه مملو از جمعیت بود، در حیاط صدای تفنگ بلند شد و لحظهیی بعد گلوله از زیر بغل روزنامهنویسی که در اتاق من نشسته بود رد شده به دیوار خورد. فورا از طرف انجمن ایالتی جلال الملک رییس نظمیه جدید التاسیس مامور شد مرتکب را دستگیر کند. او هم چهار نفر در تلگرافخانه گماشته دستور داد تمام تفنگ و طپانچهها را گرفته، از توی هر کدام بوی باروت میآید صاحبش را توقیف کنند. به محض شروع این کار صدای چندین تیر از اطراف بلند شد و چون تصور میشد همان ماموران ناشناسی هستند که از تهران آمدهاند همه به وحشت افتاده، بیخود و نفهمیده به این طرف و آن طرف حمله میکردند. در بالاخانهیی که در اتاق من در تلگرافخانه بود به قدری هجوم آوردند که جمعی روی هم افتاده در حال خفه شدن بودند. چون گلوله پی در پی به در و دیوار میخورد و بیرون رفتن هم امکان نداشت، بالاخره در پستوی بالاخانه دیوار را سوراخ کرده به پشت بام خانه راهی باز کردند و عده زیادی خود را از آنجا به کوچه انداخته متواری شدند و بالاخره در پایان همان شب در اؤر مجاهدت ستارخان و رییس نظمیه معلوم شد که برپاکننده این جنجال همان فرستادگان تهران بودندأ برای اینکه مردم را به جان هم بیندازند شروع به تیراندازی کرده بودند و اکرم الملک هم خودش با لباس مبدل توی مردم افتاده، همه را به تیراندازی و کشت و کشتار تشویق کرده و بعد هم شبانه فرار کرده و از شهر خارج شده بود. بلوای نان و قتل فجیع حاجی اردبیلی اوضاع به این ترتیب که گفتم میگذشت و مذاکرات با تهران هم کماکان ادامه داشت و در این میان ناگهان نایابی نان بر مشکلات افزود. دکانهای نانوایی بتدریج یکی پس از دیگر بسته میشد و بر نگرانی و هیجان عمومی میافزود. چون در انبار گندمی نبود و حاکم مقتدری هم در تبریز حکومت نمیکرد. ناچار انجمن ایالتی دست به کار زد و عدهیی از ملاکین عمده را دعوت کرد که به تلگرافخانه که در آن موقع مقر انجمن بود بیایند و برای حل این قضیه بغرنج فکری بکنند.
عدهای از ملاکین آمدند و هر یک به تناسب توانایی خود تحویل مقداری گندم را به عهده گرفته و دادند و چند روزی هم دکانها را باز کردند ولی چون دنباله نداشت و فکر اساسی نبود پس از یکی دو هفته مجددا دکانها را بستند و برای بار دوم عموم مالکین دعوت شدند که در انجمن ایالتی حاضر شده بالاخره برای حل این قضیه راه حل اساسی بیندیشند.
صبح همان روزی که برای تشکیل این جلسه تعیین شده بود و از منزل به تلگرافخانه میرفتم، توی کوچه جمعیت کثیری از زنها را دیدم که در تلگرافخانه ازدحام کردهاند. هر کدام چند تکه نان سیاه خشکیده هم که به همه چیز شباهت داشت غیر از نان ،بالای در تلگرافخانه به میخ آویخته بودند و به عابرین نشان میدادند و آنها را هم به ماندن در آنجا و تعیین تکلیف تشویق میکردند. میگفتند: این است خوراک ما و از دیروز تا حال این هم گیرمان نیامده است. تا چشم زنها به من افتاد دورم را گرفته و فریاد زدند: اینها همه تقصیر توست که راپورتش را به تهران نمیدهی. هر چه میخواستم قضایا را حالی کنم به خرجشان نمیرفت. بالاخره به بهانه اینکه الان میروم و همین وضع جریان را به تهران راپورت میدهم خودم را از چنگشان خلاص کرده داخل تلگرافخانه شدم.
هنوز من قضایا را به تهران مخابره نکرده بودم که ناگهان صدای داد و فریاد از بیرون شنیدم. فورا از اتاق خارج شدم و پرسیدم موضوع چیست؟ معلوم شد حاجی قاسم آقا اردبیلی که یکی از ملاکین عمده تبریز بود و از طرف انجمن ایالتی دعوت شده بود هنگامی که میخواسته وارد تلگرافخانه شود گیر زنها افتاده است. زنها همین که میفهمند یکی از ملاکین عمده است او را به باد فحش و لنگه کفش میگیرند و آنقدر کتکش میزنند که عبا و ردا و عمامهاش به تاراج میرود. به هر زحمتی بود، قراولهای دم تلگرافخانه وی را از چنگ زنها نجات دادند و با همان حال پریشان به اتاق من آوردند. فورا عبایی آورده به دوشش انداختم و چون از فرط وحشت قادر به حرف زدن نبود، او را به پستوی اتاق برده دلداری دادم و آدمش را هم صدا زده پهلویش جا دادم. بعد هم یک فنجان آب گرم برایش آوردند و نوکرش هم یک چپق بالا بلندی که همراهش بود چاق کرده به دستش داد تا اندازهیی خیالش راحت شد و آرام گرفت. بعد سپردم آن در را هم از تو ببندند و تا من نفرستم بر روی کسی باز نکنند. سپس خودم به اتاق انجمن ایالتی رفتم و گفتم: «آقایان اگر اینجا محل تحصن و لبای ملت است که باید احترامش رعایت شود و لااقل مصونیت داشته باشد. با این وضع نه کسی جرات آمدن به تلگرافخانه را خواهد داشت نه من مسوول پیشامدی خواهم بود.» همگی تصدیق کرده، دو نفر مجاهد مامور نمودند که مراقب آن پستو باشند و قرار شد شبانه لباس دیگری به حاجی پوشانیده، او را به منزلش برسانند. قضیه به این نحو گذشت وتماشاچیها هم متفرق شدند. اما دو سه ساعت بعد ناگهان میرزا غفار ذوالقدری، یکی از لیدرهای ملیون در وسط حیاط بالای منبر ایستاد و نطق شدیدی بر ضد محتکرین کرد و حضار نیز متفقاص مرده باد گفتند. صدا به گوش آنها رسید و مجددا بنای ناله و نفرین را گذاشتند و چون جمع کثیری هم از عابرین به آنها ملحق شده و همه از نایابی نان شاکی بودند بطوری اجتماع قراولها را عقب زده داخل حیاط تلگرافخانه شدند. زنها جلو افتاده، بچهها را روی دست گرفته فریاد میزدند: «ای مردها، این بچهها دو روز است گرسنه ماندهاند حقشان را از این محتکرین بگیرید.»
زنها به قدری آشوب کردند که رفته رفته تمام جمعیت به هیجان آمده به طرف اتاق من حملهور شدند و چون به هیچ وجه جلوگیری ممکن نبود در پستو را شکسته، حاجی را بیرون کشیدند. وکلای انجمن همینقدر توانستند دور او را گرفته نگذارند صدمهیی به او برسانند و به هر نحو بود مردم را آرام کرده قرار گذاشتند چند نفر از سردستهها حاجی را به خبازخانه برده نگاه دارند تا هر چه گندم در هر محل دارد بدهد و بعد مرخا شود. هنوز ساعتی نگذشته بود و من تازه میخواستم مشغول کارم شوم که یکی از فراشان تلگرافخانه عرق ریزان وارد شد و گفت حساب حاجی را تسویه کردند. پرسیدم: چه مقدار گندم قبول کرد بدهد؟ گفت: هیچ، حسابش را یک طرفی کردند اگر میل دارید به میدان عالیقاپو بیایید تماشا کنید. چون نزدیک بود فورا رفتم. به محض ورود به میدان که از جمعیت مردم و عکاسان و روزنامهنویسان خارجی مالامال بود چشمم به منظرهیی افتاد که بیاختیار برهم گذاشتم. حاجی را دیدم که لخت و عور ریسمانی به پایش بسته بودند، او را معلق از تیرک وسط میدان آویزان کرده و تمام بدنش بر اؤر ضربات کارد و سیخ سوراخ سوراخ شده و به هلاکت رسیده بود. این منظره موحش را هرگز فراموش نکردهام.
روزنامه اعتماد ۱۳۸۲/۰۴/۱۵
نظرات