عبد خدایی: جوانی او به جهاد، و پیریش با تقوا گذشت


محمد مهدی اسلامی
1144 بازدید

عبد خدایی: جوانی او به جهاد، و پیریش با تقوا گذشت

 متن زیر اظهارات آقای محمد مهدی عبدخدائی است که در سال 1387 و در سی‌امین سال پیروزی انقلاب راجع به شخصیت مرحوم هاشم امانی ابراز داشته است. ایشان در آن زمان عضو جمعییت فدائیان اسلام بوده است:

 من حاج هاشم آقای امانی را سال 1330 دیدم. شهید نواب صفوی را که دستگیر کردند، گروهی از فدائیان اسلام از جمله سید عبدالحسین واحدی، سید محمد واحدی و سید هاشم حسینی که درس خارج خوانده و آدم فاضلی بود، شروع به اعتراض و فعالیت کردند. در شب عید، دوستان مرحوم کاشانی را در مرداد 1330 فدائیان اسلام آزاد کردند و روزنامه نبرد ملت اعلام کرد:‌ «به پاس آزادی این برادران،‌ اولین دیدار در روز جمعه بر مزار سید حسین امامی.» شهید امامی کسی بود که هژیر را کشته بود. من که نوجوان 15 ساله‌ای بیش نبودم، با شوق و ذوق رفتم ابن‌بابویه. هنوز یادم نمی‌رود که آقای فخرالدین حجازی هم از سبزوار آمده بود و شعری ‌خواند. سید عبدالحسین واحدی و طلبه‌ای به نام نقوی هم صحبت کردند.

 آنجا من شهید مهدی عراقی را دیدم که انتظامات را به عهده داشت. برخی از چهره‌های دیگر هم بودند و به گمانم حاج هاشم امانی را نیز اولین بار آنجا دیدم. قبلا آنها را نمی‌شناختم. وقتی شهید نواب صفوی از مصر بازمی گشت، شهید نواب مسئول مالی فدائیان اسلام بود. یادم هست جلسه‌ای مربوط به فدائیان اسلام در خیابان ایران در مدرسه آقای حاج رضائی بود، حاج هاشم امانی که آمد، بچه‌ها برایش صلوات فرستادند. یک جوانی بود معتقد و مقدس. از خصوصیات حاج هاشم آقا این است که هم معتقد به مبارزه بود و هم مقدس. چون برخی مجاهدین مقدس نیستند، ایشان مقدس هم بود. او و همه برادرانش همچون حاج صادق و حاج سعید آقا بسیار متدین بودند. اینها از یک خانواده سنگین هستند که شاید یک زن بی حجاب در خانواده اینها نباشد. اصالتا هم همدانی هستند و پسوند همدانی دارند.

 من در ناصرخسرو دست‌فروشی می‌کردم و شب‌ها در یک کارخانه می‌خوابیدم. این شاید برای جامعه امروز تعجب‌آور باشد. شاید اگر از خود حاج هاشم امانی هم پرسیده می‌شد،‌ یادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست فروشی من و یک کمی با من حرف زد و پرسید: «شب‌ها توی قهوه‌خانه می‌خوابی؟» گفتم: «نه!» آن روزها توی قهوه‌خانه‌ها شپش زیاد بود. او روی لبه کت من شپش دیده و تصور کرده بود در قهوه‌خانه می‌خوابم، در حالی که من در خیابان ارامنه، در کارخانه سینی‌سازی محمدعلی رجبی که از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهمیدم که نگهبان آنجاست، می‌خوابیدم. حاج هاشم امانی و حاج صادق امانی و دیگران مرا می‌شناختند و چون نوجوان بودم، وقتی بحث می‌کردم، جالب توجه بود.

 از زندان که آزاد شدم یکبار در چهارسوق بزرگ دیدمش، سال 1343 بود و هنوز جریان حسنعلی منصور پیش نیامده بود. گفت چه کار می‌کنی، گفتم می‌خواهم چای فروشی کنم. گفت کمکی از من ساخته است، گفتم نمی‌دانم. گفتم شما چه می‌کنید، گفت ما یک بنگاه داریم حبوبات فروشی می‌کنیم. او هنوز روحیه‌اش را حفظ کرده بود و احساس شادابی می‌کرد به خاطر آمدن امام. یکبار هم با او صحبت کردم، می‌گفت «ما بعد از جریان نواب صفوی دنبال یک شخصیتی بودیم که حکومت اسلامی به وجود بیاورد، این شخصیت را در امام دیدیم.» در حقیقت اینها منتظر یک مرجع بودند، اینها مثل انتظار ظهور، چنین انتظاری را می‌کشیدند. بعد از اینکه دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوی است تا اولا سرنخ را گم کنند و ثانیا بدانند که ما داریم آن خط را ادامه می‌دهیم.» به همین جهت اگر روزنامه‌های آن زمان را بخوانید، می‌بینید نوشته که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد. حسن‌علی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد.

 بعد از اینکه از زندان آزاد شد هم من رفتم و دیدمش، همان تدین را حفظ کرده بود. سال 1359 هم یکبار رفتیم صدا و سیما که درباره فدائیان اسلام صحبت کنیم، که متاسفانه نه برنامه ایشان پخش شد و نه من. تقوای خوب و پاکیزگی ویژه‌ای دارد و در عین حال مجاهد است. جوانیش به جهاد گذشته و پیریش با تقوا. نوجوانیش هم با اعتقاد به دین می‌گذرد و من او را خیلی دوست دارم.

 در جلسات فدائیان اسلام هم فعال بود و بعدا هم در موتلفه فعال بود. بعدها هم فعال بود اما از آن مجاهدان بی سر و صدا و بی ادعا بود و به دنبال پست نرفته است، با اینکه سابقه جهاد و مبارزه‌اش را از سال 30 می‌شناسم، اما سال 57 به بعد هم همچنان با همان تقوا ماند و الآن اگر به نماز بایستد، همچنان پشت او نماز خواهم خواند.