اسارت در مسجد شوشمی
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسن رنجبر است:
ساعت حدود۱۱ شب است به ما می گویند آماده باشید برای انتقال به جای دیگر، آن گاه ما را داخل حیاط به ردیف یک نفره کنار دیوار قرار می دهند. دوباره بازدید بدنی از ما به عمل می آید. در این فکریم که شاید می خواهند ما را بکشند، اما پس از چند دقیقه دستور حرکت به سمت بیرون از حیاط می دهند. حدود ۱۲-۱۰ نفر نگهبان مسلح ما را همراهی می کنند. از کوچه های نوسود عبور می کنیم. در هوای سرد و آسمان مهتابی به جاده خاکی می رسیم. ازپیچ و خم چند تپه عبور می کنیم. احتمال اکثر ما این است که تا دقایقی دیگر در گوشه ای از این کوه و تپه ها ما را خواهند کشت.
نیم ساعت پیاده روی می کنیم، اما از کشته شدن مان هنوز خبری نیست کسی حرفی نمی زند، نه آنها و نه ما، و به ورودی یک روستا می رسیم. زیر نور ماه یک پاسگاه عراقی که روی تپه روبروی روستا قرار دارد به وضوح مشاهده می شود. اینجا روستای مرزی ایران است. نام این روستا شوشمی است. شوشمی پایین. در این فکریم که شاید می خواهند ما را تحویل عراقی ها بدهند و جایزه ای بگیرند، وارد اولین ساختمان روستا می شویم.
اینجا یک مسجد کوچک کاه گلی است که انتظار ما را می کشد. وارد می شویم یک اتاق دراز مستطیل شکل با سقفی کوتاه از تیر چوبی اما پوشیده از فرش با بخاری روشن، دیگر بهتر از این نمی شود. از دست سوز و سرما هم نجات پیدا می کنیم. با تنی خسته و رنجورخود را روی فرش نرم و محیط گرم مسجد می اندازیم، آنجا ۱۰نفر دیگر قبل از ما، که همگی از افراد کُرد بومی با سن۵۰-۴۰ ساله در بازداشت هستند.
در بین آنان فقط یک نفرشان جوان است و حدود ۳۰ سال سن دارد. آنها را به جرم سرپیچی از دستورات جدایی طلبان حزب دموکرات و طرفداری از امام خمینی دستگیرکرده اند. به آن جوان هم لقب دانشجوی خط امام داده اند. آنها همگی انسان های متدین و باوقاری هستند که از ظاهرشان هم پیداست که بسیار متین و پایدارند. اصلاً آثار یـأس و ترس در چهره ی آنان پیدا نیست. با ناباوری از اینکه تا به حال ما را تحمل کرده اند و زنده مانده ایم، یک روز سخت و مصیبت بار را به دست خواب می سپاریم و از فرط خستگی نه خواب بلکه بیهوش می شویم.
فردا از طرف اهالی روستای کوچک شوشمی برایمان صبحانه و چایی می آوردند و ما هم از خدا خواسته شکمی از عزا درمی آوریم و رفع گرسنگی می کنیم.
از سرنوشت مجروحان نبرد و یا نیروهای کمکی که بنا بود به ما ملحق شوند هیچ خبری نداریم؛ اما بعداً از طریق برخی از افراد روستا که به مسجد می آیند، می فهمیم که تمام مجروحان ما را اعدام کرده اند. دلم برای کولی وند آن سرباز شجاع که جفت پاهایش قلم شده بود، برای فرمانده کریم محمدی که دلیرانه تا آخرین لحظه پایداری کرد برای سروان رشوند که حدود ۱۰ گلوله به شکم و پهلویش اصابت کرده بود و دیگران به درد می آید. راستی انسانیت کجا رفته؟ آیا رسم مردانگی و انسانیت درباره مجروحان و ناتوان ها این است؟! و هزاران سوال دیگراما چه باید کرد؟ چاره ای جز صبر نیست. تنها مجروحی که توانسته است جان سالم بدر ببرد سلمان یکی از سربازان تکاور است که آن هم ترکش به پنجه پایش اصابت کرده است و خود را لنگان لنگان با ما به اینجا کشانده است. زخم پای او احتمال دارد عفونی شود. رنگ زرد رخسار سلمان ما را نگران کرده و باید کاری بکنیم. از نگهبانان درخواست آب جوش و صابون و پنبه و الکل داریم، بالاخره با خواهش و اصرار زیاد اجازه می دهند که از طریق مردم برایمان این وسایل بیاورند. زخم سلمان را با آب جوشیده ولرم و صابون تمیز می شویم و با کمی الکل و پنبه ضدعفونی می کنم و با یک پارچه تمیز می بندم. این کار را روزانه برایش انجام می دهم تا کم کم زخم او رو به التیام می رود و از خطر عفونی شدن نجات پیدا می کند.
هفتمین روز اقامت ما در این مسجد است. همچنان مردم برایمان غذا و لباس می آورند. فعلاً اوضاع بر وفق مراد است. از این جالب تر روزانه مقدار زیادی سیگار از طرف نگهبانان مجانی در اختیار ما قرار می گیرد آنانی که اهل دود هم نیستند به اجبار باید سیگاردود کنند!! به درستی نمی دانیم هدف شان از این بذل و بخشش چیست؟! قطعاً ترحم و مروت نیست، شاید می خواهند نفس ها را با دود بگیرند تا کسی توان فرار کردن نداشته باشد.
سایت ساجد
نظرات