جمعهای که از آسمان گلوله بارید
روایت یک شاهد عینی از کشتار 17 شهریور
24 بازدید
واقعه ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ که از آن با عنوان «جمعه سیاه» یاد میشود، یکی از حوادث مهم انقلاب اسلامی است که کمتر روایت شده است.
مطلب پیش رو برشی از صفحات ۲۹ تا ۳۳ کتاب «نشست تخصصی کالبد شکافی یک واقعه؛ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷» است که در سال ۱۳۸۴ توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منتشر شده است. در این مطلب واقعه «۱۷ شهریور ۱۳۵۷» از دریچه نگاه آقای مهدی توکلی به عنوان یکی از شاهدان عینی حادثه، روایت میشود.
روز شانزدهم شهریور
روز شانزدهم شهریور از هفت صبح تا هفت بعدازظهر، مردم در میدان آزادی جمع شدند. قطعنامه خوانده شد. بعد از اینکه قطعنامه خوانده شد، همه خوشحال بودند از اینکه چنین موفقیتی کسب کردند و ارتشیها تقریباً به مردم پیوستند. [...] مردم روی تفنگهای ژ-۳ آنها گل میگذاشتند و نُقل پخش میکردند. [...] قضیه خیلی برای مردم خوشحالکننده بود. احساس میکردند اگر این راهپیمایی به سمت کاخ بود، شاه هم دیگر ساقط شده بود و قضیه تمام میشد. راهپیمایی که تمام شد روی تَرک یکی از این موتوریها سوار شدم. شعار این بود که «فردا هشت صبح میدان ژاله». [...] اختلاف نظر این بود که آیا راهپیمایی فردا انجام میشود یا نه. توده مردم در ذهنشان بود که فردا صبح زود بایستی بیایند برای راهپیمایی. ما هم رفتیم منزل. [...] وقتی که آمدم منزل، خانمم گفت امروز از رادیو حکومت نظامی اعلام کردند.
حرکت به سمت میدان
[...] ساعت هفت راه افتادیم. ظاهر قضیه نشان میداد که امروز خیلی خشن خواهد بود. من معمولاً با خانمم راهپیمایی میرفتم. آن روز صبح به خانمم گفتم امروز قضیه جور دیگری است. این ماشین و این هم کارت ماشین. گفتم امروز شما نمیخواهد بیایی، چون حالوهوا جوری است که ممکن است حادثهای پیش بیاید. گفتیم ما میرویم و شما هم دعا کنید. ببینیم خدا چه میخواهد. اگر هم نیامدیم حلال کنید. بعد آمدیم داخل میدان. آن روز ما بالای خیابان کوکاکولا زندگی میکردیم. یک ماشین گرفتم و آمدم تا ببینم راهپیمایی از کجا شروع میشود. آمدم پشت کارخانه برق. دیدم حدود پنجاه، شصت نفری هستند و شعار میدهند. ما هم بهاتفاق آنها وارد خیابان هفده شهریور شدیم. رو به خیابان حرکت میکردیم. نیروهای ارتشی آنجا بودند و خیلی شلوغ بود.
اختلاف نظری بین جماعت بود. یک سری گفتند از کوچهای که بین خیابان خورشید و خیابان مجاهدین است برویم تا درگیر نشویم. عدهای میگفتند اگر جمعیت کوچک باشد برخورد شدید میکنند [...]. بهتر است که همه بیاییم در میدان جمع شویم. روز شانزده و سیزده شهریور دیده بودیم که جماعت که زیاد باشد سعی میکردند زیاد برخورد نشود. ولی با گروههای کوچک برخورد میکردند و زد و خورد ایجاد میشد. به هر تقدیر، نتیجه آن شد که در میدان جمع شویم. از میدان به سمت راست [...] حرکت کردیم تا تجمع کنیم و بعد هم راهپیمایی.
نماز شهادت
ما در ضلع شمالی میدان قرار گرفتیم. آن زمان جوان بودیم و سدّی با دستهایمان گرفتیم که مردم هجوم نیاورند. در صف اول قرار گرفتیم. دستها را قلاب کردیم و ایستادیم و شعار دادیم. قرار شد مردم بنشینند و شعار بدهند. صحبت این بود که یک نفر بیاید و دو رکعت نماز شهادت بخوانیم و به سمت ارتشیها حرکت کنیم. [...] مشغول شعار بودیم تا یکی بیاید و نماز شروع شود. یک دفعه دیدیم فرمانده نیروهای نظامی آمد و یکی دو نفرشان را نشاند و ردیف کرد، به نیروها حالت داد که چهطوری قرار بگیرند. نیروها مسلح شدند. عدهای نشستند و عدهای هم ایستادند. در راهپیماییها سابقه داشت، میآمدند و تیر هوایی و گاز اشکآور میزدند.
زیاد هم اهمیت نمیدادیم. میگفتیم، نهایتش تیر هوایی و گاز اشکآور است. همه آمدند آنجا و نشستند. یکدفعه تیراندازی شروع شد. ولی باز ما فکر میکردیم تیر هوایی است. یکدفعه من که ردیف اول بودم، بدنم داغ شد. دیدم از کمر به پایینم را خون گرفته است. متوجه شدیم که با ژ-۳ تیر مستقیم میزنند. رگبار گلوله شروع شد. زود خودمان را به سینه روی زمین خواباندیم. همینطور خودم را به سمت جلو میکشیدم تا داخل کوچه شدم.
گلوله میبارید
دائماً رگبار تیر میآمد. تقریباً سه چهار ردیف بعد از آقایان، خانمها بودند. معمولاً خانمها را وسط جماعت قرار میدادند که اگر درگیری شد آسیب کمتری ببینند. هر خانم یا آقایی بلند میشد، نقش بر زمین میشد. یا مجروح میشد و یا شهید. خودم را آرامآرام کشیدم به سمت چپ، نزدیک پیادهرو. نزدیکیهای پیادهرو بودم که چند نفر از آقایان آمدند و زیر بغلم را گرفتند و بردند توی کوچه. بعد مرا توی مسجد بردند. مجروحین تا پشت در مسجد بودند. کوچهای مقابل مسجد بود، مرا بردند توی آن کوچه. در خانهای را زدند. در را باز کردند. گفتند زود بیایید داخل. فوری در را بستند. دوباره در به صدا درآمد.
[...] یک مجروح دیگر بود. او را هم آوردند پیش من. خانمی آنجا آمپول کزاز میزد. بعد پای مرا بست. ناگهان دیدیم هلیکوپتر هم بر بالای میدان میچرخد و تیراندازی میکند. از ترس اصابت گلوله مرا زیر درخت کاجی بردند. فکر میکنم یکساعتی این قضیه طول کشید. بعد در زدند و گفتند مجروحها را دارند میبرند به بیمارستان. پایم شکسته بود و خون میآمد.
بیمارستان سوم شعبان
[...] جلوی ماشین ژیانی را گرفتند [...] خیلی سریع مرا به بیمارستان سوم شعبان، [...] بردند. وقتی وارد بیمارستان شدیم، دیدیم آنجا الیماشاءالله مجروح هست. خیلیها حالشان بدتر از من بود. یک نیمکت بود و مرا روی آن گذاشتند. [...] بعد گفتند ببریدش بیمارستان مولوی [...] من را انداختند پشت یک ماشین سیمرغ و [...] به سمت بیمارستان مولوی راه افتادیم.
[...] آنجا هم که رسیدیم اتاق عمل و امکانات نبود. میزی گذاشته بودند و هر کس میآمد میخواباندند روی آن. دکتر آمپولی زد و پای مرا باز کرد و دید سه تیر داخل پایم است. تیرها را در آوردند. مچ و ساق پای چپم که تیر خورده بود، بستند. تا غروب صدای تیراندازی میآمد. همه فعالیت میکردند تا خون بدهند. هرکس هرکاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. غروب آن شب از یادم نمیرود. تا مدتها تیراندازی بود. ناراحت بودیم آنهایی که بیرون هستند، در چه حال و روزیاند.
صبح که شد، گفتند دیشب ساواک ریخته و تعدادی از مجروحین را با خود برده است. هر کس میتواند برود. من پای رفتن نداشتم. دکتر آمد بالای سرم. گفتم آقای دکتر اگر میشود برگه ترخیص مرا بنویسید تا بروم. گفت با این وضعیت نمیتوانی بروی. وضعت خیلی خراب است، پایت عفونت میکند و مشکل داری. گفتم میخواهم بروم. دوستانم دکترند و مرا مداوا میکنند، مواظبت میکنند. گفت پس تعهد بده عواقبش به عهده خودت است. من نوشته و امضا کردم.
بعد دوستان آمدند مرا برداشتند و بردند منزل. یکی، دو روزی گذشت. دیدم پاهایم هم درد میکرد و هم ورم کرده است. دکتری که دوستم بود، مرا برداشت و آورد بیمارستان سوم شعبان. آنجا دوباره عکس گرفتند. گفتند عکس نشان داده که استخوانت از سه جا ترک خورده است و پایم را دوباره گچ گرفتند.
کاش من هم بودم...
[...] البته بعد از اینکه آمدیم منزل، همه شک و شبهه داشتند که آیا بایست به تظاهرات میرفتند یا نه. تا اینکه اعلامیه جانانه حضرت امام (ره) صادر شد. حضرت امام گفت: کاش من در میان شما بودم و مثل این عزیزان کشته میشدم. همین که گفتند این راه، راه حضرت امیرمؤمنان و سرور شهیدان است، ماها، همه جان گرفتیم. تا آن موقع نمیدانستیم کارمان تأیید میشود یا نه. نکند، خدای نکرده، ما سرخود کاری کرده باشیم. ولی این اعلامیه که آمد، همه، مخصوصاً آنهایی که مجروح بودند، نشاطی پیدا کردند. از اینکه حضرت امام (ره) تأییدشان کرده خوشحال بودند.
نظرات