گزیده‌ای از خاطرات سرلشکر صفوی درباره بعضی از چهره‌های خاص جنگ


1988 بازدید

گزیده‌ای از خاطرات سرلشکر صفوی درباره بعضی
از چهره‌های خاص جنگ


بچه، برای چی آمدی جبهه؟
امام خمینی(ره)
ما فرمانده گردانی در لشکر 33 المهدی داشتیم که اسمش مرتضی جاویدی بود که در عملیات والفجر 2 با گردانش یک هفته در محاصره عراقی‌ها گرفتار شده بود اما بعد از یک هفته، حلقه محاصره را شکست و نیروهایش را نجات داد. بعد از آن ایشان را بردیم جماران، خدمت امام. امام وقتی ایشان را دیدند، بلند شدند و پیشانی آقای جاویدی را بوسیدند. در همان لحظه مرتضی جاویدی هم پیشانی امام را بوسید. من خودم آنجا بودم. در چشم امام، عشق و محبت را دیدم.

حجت‌الاسلام والمسلمین سیدحسن خمینی
ایشان هنگام عملیات والفجر 10 به منطقه حلبچه آمده بود و در لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع) حضور داشت. آن موقع آقا سیدحسن17-16 سالش بود. خودش تعریف می‌کرد که عید نتوانسته بود به تهران برود. می‌گفت که من زنگ زدم به مادرم، کمی با ایشان صحبت کردم که ایشان گفتند آقا (یعنی امام) می‌خواهند با شما صحبت کنند. ایشان می‌گوید تا امام آمدند صحبت کنند من بی‌اختیار بلند شدم و سرپا ایستادم.

آقا مصطفی خامنه‌ای (پسر بزرگ مقام معظم رهبری)

در عملیات بدر کنار دجله، من فرزند بزرگ مقام معظم رهبری، آقا مصطفی خامنه‌ای را دیدم، آن هم در خط مقدم جبهه. خیلی تعجب کرده بودم. رفتم جلو و گفتم آقا مصطفی، چرا در خط مقدم هستی؟ اینجا، هم احتمال اسارت و هم احتمال شهادت شما زیاد است. اگر شما را خدای نکرده اسیر کنند، دشمنان همه‌جا می‌گویند ما پسر رییس‌جمهور (آن موقع آیت‌الله خامنه‌ای رییس‌جمهور بودند) ایران را اسیر کرده‌ایم. ولی خب، همه جوان‌ها وقتی این صحنه‌ها را می‌دیدند که فرزندان بزرگان کشور به خط مقدم آمده‌اند و مانند آنها می‌جنگند، خیلی روحیه می‌گرفتند.

شهید سردار مهدی باکری
آقا مهدی باکری یک روز خودش پشت یکی از تویوتاهای وانت نشسته بود و می‌خواست بیاید اهواز. آمد تعمیرگاه لشکر عاشورا تا روغن ماشین‌اش را عوض کند. آن تعمیرکار گفت: «برو آقا، روز جمعه است، می‌خواهیم استراحت کنیم. مگر نمی‌بینی دارم لباس می‌شورم؟» چون آقا مهدی همیشه لباس بسیجی می‌پوشید، آن تعمیرکار ایشان را نشناخته بود. آقا مهدی هم در آن لحظه گفت: «باشد برادر، بیا تو روغن ماشین من را عوض کن، من هم لباس‌های تو را می‌شورم» و آقا مهدی نشست و تمام لباس‌های روغنی آن تعمیرکار را شست.

سردارمحمدباقر قالیباف

دکتر قالیباف 17-16 سالش بود که به جبهه آمده بود. من آن موقع 2دفعه به ایشان گفتم که پسر‌جان، برای چی آمده‌ای جبهه؟ (می‌خندد) آن وقت دکتر قالیباف مثل الان یک هیکل ورزشکاری و تپل نداشت، ریش سیبیلی هم نداشت؛ اما با آن سن کم به عنوان یک رزمنده در لشکر 5 نصر خراسان بود و مدتی بعد شد فرمانده گروهان، فرمانده گردان و فرمانده لشگر 5خراسان و واقعا در طول جنگ نبوغ و استعداد بسیاری از خود نشان داد.

شهید سیدمحسن صفوی (برادر سرلشکر صفوی)
من شبی خواب برادر شهیدم را دیدم که فرمانده قرارگاه مهندسی جنگ بود. در خواب به ایشان گفتم شما آنجا چه کار می‌کنید؟ آقا محسن گفت: «داداش، فکر می‌کنی ما اینجا بیکاریم؟ ما داریم اینجا مسجد می‌سازیم» و بعد من را برد کنار پنجره مسجد و گفت: «داداش، این مسجد ما کنار نجف است. ببین، از اینجا حرم امیرالمومنین(ع) دیده می‌شود».
و حرف آخر اینکه دلم برای یاران شهیدم تنگ شده است؛ از خدا می‌خواهم که شهادت را نصیبم کند.


همشهری جوان