فقط 60 نیرو در مقابل زبدهترین نیروهای گارد جاویدان و کلاه سبزها داشتیم
سردار «سعید طایفه نوروز»، از پیشکسوتان جنگ و دفاع مقدس است. او پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه پاسداران و پس از مدتی، به فرماندهی سپاه همدان برگزیده شد. در دوران فرماندهی او، کودتای آمریکایی «نقاب» در پایگاه هوایی شهید محمد نوژه در همدان رخ داد و او با همکاری دلاورمردان سپاه همدان و با توکل به خدا، توانستند درس جاودانهای به ایادی استکبار بدهند.
وی فرمانده میدانی عملیات خنثیسازی کودتای «نقاب» بود؛ روایت او از اقدام به موقع سپاه همدان در اجرای این عملیات را در ادامه میخوانیم:
****
در ماههای آغازین سال 1359 سپاه استان همدان هنوز فضا و ساختمان مناسبی در اختیار نداشت؛ یعنی اتاق مجزا برای استقرار هر کدام از واحدهایمان نداشتیم؛ بعد از فتح سنندج که ما به همدان برگشتیم، یک روز داغ تیرماه با مسئولین سپاه در اتاق فرماندهی نشسته بودیم که برادرمان «حجت کتابی» که مسئول واحد دژبانی سپاه بود، آمد داخل و گفت: برادر نوروزی ببخشید دو نفر با شما کار دارند.
پرسیدم: از کجا هستند؟
گفت: گویا از تهران.
گفتم: راهنماییشان کنید بیایند داخل اتاق.
آمدند داخل، یکیشان جوان قد کوتاه و تو پُر و دیگری جوانی ترکهای قد بلند. وقتی وارد شدند، گفتند: ما یک مار خیلی ضروری، فوری و خصوصی با شما داریم؛ من هم سریع به بچهها گفتم که آنجا را خلوت کنند.
این دو گفتند: امشب قرار است پایگاه هوایی شهید نوژه توسط یک شبکه برانداز سلطنتطلب به اسم «شبکه نقاب» تصرف شود و اینها طرح کودتایی را که از قبل طراحی کرده بودند قصد دارند اجرا کنند.
ساعت 10 صبح بود که اینها این خبر را به من دادند. اول منقلب شدم و یکه خوردم. با این حال گذاشتم تا آنها حرفهایشان را کامل بزنند.
بعد هم گفتم: خب طرح تصرف پایگاه نیروی هوایی به ما چه ارتباطی دارد؟
گفتند: یعنی چه که به شما چه ارتباطی دارد.
گفتم: شما ساعت 10 صبح آمدید به من دارید میگویید که امشب قرار است پایگاه شهید نوژه تصرف شود من در این فرصت چه کاری میتوانم بکنم؟
خلاصه آنها گفتند: همین است که هست! باید یک کاری بکنید.
بعد هم یکی از آنها گفت: آخرین خبری که ما گرفتیم این است که اینها دارند با یک تعدادی خودروی استیشن نو به سمت همدان حرکت میکنند و اکثرا کفشهای کتانی ورزشی خارجی پایشان هست.
بعد از این گفتوگو به آنها قبولاندم که خیلی دیر به ما خبر دادید اما با همه این تفاصیل ما کل امکاناتمان را بسیج میکنیم تا آن چیزی که از دستمان بر میآید انجام دهیم.
بعد هم سریع به تمام نیروها آمادهباش دادیم گفتیم کسی از ساختمان سپاه بیرون نرود بچههای ذخیرهای که توی ادارات کار میکردند و با سپاه ارتباط داشتند را هم سریع فراخوانی کردیم. با این اقدام توانستیم حدود 50-60 نفر نیرو جمعآوری کنیم، که آنها را به صورت پراکنده به مأموریت فرستادیم. یعنی فرصت این را نداشتیم تا برآورد نیرو کنیم. هر کسی میآمد برای ماموریتی اعزامش میکردیم.
طبق اطلاعاتی که کسب کرده بودیم، فهمیدیم که اینها محل تجمعشان جایی در نزدیکی پایگاه شهید نوژه و داخل یک کارخانه شن و ماسه تعیین شده است و بنا دارند از آنجا سازمان بگیرند و بعد وارد پایگاه شوند در مرحله بعدی هم هواپیماهای بمبافکن F.4 فانتوم مستقر در باند پرواز این پایگاه برای اجرای ماموریت، یا پرواز شوم خودشان را شروع کنند. در حقیقت قرار بود فرماندهی کل عملیات کودتا، از همین پایگاه انجام شود.
ما در وهله اول بیشترین نیروهایمان را به سمت آن کارخانه شن و ماسه متمرکز کرده و سعی کردیم آنجا را تحت کنترل کامل خود، داشته باشیم. بعد هم آمدیم، با پلیس راه و کمیتهها هماهنگی کردیم که آنها هم در این جریان به ما کمک بدهند.
به این ترتیب تا آن جایی که در توانمان بود و با کمک پلیش راه، گشتهای جادهای راه انداختیم. بعد هم تعدادی از بچهها را فرستادیم داخل روستاها تا به روستائیان بگویند که اتفاقی قرار است برای انقلاب بیفتد، به همین منظور هر غریبهای که اینجا تردد میکند، شما مراقب او باشید. این را هم میدانستیم که آنها شب، حرکت خواهند کرد.
خود من هم با یک خودور داخل جاده تردد میکردم؛ ولی دریغ از حتی دو دستگاه بیسیم «پی آرسی 77» که بتوانیم با هم ارتباط داشته باشیم و مجموعه را کنترل کنیم. به سرعت میرفتیم و میآمدیم و به همه گلوگاهها سرکشی میکردیم اول ورودی شهر ایست و بازرسی گذاشته بودیم. جاده منتهی به پایگاه شهید نوژه ایست و بازرسی گذاشته بودیم و خودمان هم که دائم گشت میزدیم داخل کارخانه شن و ماسه هم نیروها را مستقر کرده بودیم.
آن موقع ما در سپاه همدان، فرمانده واحد عملیات نداشتیم، چون فرمانده این واحد؛ «حسین شاهحسینی» در عملیات آزادسازی گردنه صلواتآباد شهید شده بود.
خلاصه از سه راه پایگاه شهید نوژه داشتیم به سمت همدان میرفتیم که از دور دیدیم یک خودرو استیشن توقف کرده، یک نفر هم کنار آن ایستاده است و چند نفر هم روی زمین خوابیدهاند. 200 تا 300 متری آنها، ماشینمان را نگه داشتیم، 4 نفر بودیم دو نفر از یک طرف جاده و دو نفر دیگر از سمت جاده دیگر به سمت آنها حرکت کردیم. وقتی به آنها نزدیک شدیم، دیدیم که 4 تا جنازه روی زمین افتاده و یکی هم سرپا هست. دیدم یکی از آنهایی که روی زمین افتاده بود، حرکت میکند، رفتم کنارش دیدم به سختی مجروح شده، پرسیدم: کی هستی؟
گفت: من از خودتان هستم بعد هم افتاد.
همان موقع یکی از گشتیهای ما که در یک وانت سیمرغ بود از راه رسید دیدم مسئول آن تیم «حاج محمود نیکو منظر» است جنازهها را گذاشتیم پشت سیمرغ تا ببرند به سردخانه شهر.
اما قضیه این ماشین چه بود؟
داستان از این قرار بود که یکی از ماشینهای گشتی ما که مسئول تیم آن برادر مجیدی بود، در مسیر حرکتش به سمت همدان به این خودروی استیشن مشکوک میشود به آنها ایست میدهد آنها پیاده میشوند مسلح هم نبودند چون که یک ماشین خاور از پشت سر داشته اسلحههای اینها را حمل میکرده است.
مجیدی سؤالاتی از آنها میکند مبنی بر اینکه شما کی هستید؟ کجا میروید؟
بعد به آنها نزدیک میشود تا آنها را تفتیش کند مجیدی فردی درشت هیکل با قد 190 و خیلی ورزیده بود بچههایی بودند که آنجا بودند، تعریف میکنند، وقتی مجیدی به آن فرد نزدیک شد ما نفهمیدیم چی شد در یک لحظه دیدیم که مجیدی با ضربه آن شخص 3متر رفت هوا و دارد میآید پایین. اسلحه مجیدی هم دست شخصی است که او را زده در یک چشم به هم زدن، او ما را هم خلع کرد بعد گلنگدن را کشید تا به سمت ما شلیک کند اولین ماشه را چکاند شلیک نکرد دوباره گلنگدن کشید باز هم شلیک نکرد وقتی که دید دو تا تیر شلیک نشد، پشتکی زد و از جاده پرید بیرون، افتاد توی خاکی و دِ در رو. نیروی خیلی ماهر و وزیدهای بود.
برادرمان «رجبعلی عسگری» که آن روزها محصل و نیروی ذخیره سپاه بود، سریع اسلحهاش را بر میدارد، گلنگدن میکشد و به سمت آن فرد متواری تیراندازی میکند که اتفاقا اسلحه او شلیک میکند اما آن فرد در تاریکی متواری میشود بعد هم مجیدی اسلحهاش را بر میدارد و به سمت آن 4 نفر شلیک میکند.
بعد از این قضیه ما شروع کردیم به دستگیری افراد، یعنی بچههای سپاه، هر آدم مشکوکی را که میدیدند، دستگیر میکردند در همین حین تعدادی از بچههای زبر و زرنگ خودمان مثل «امیر زغالچی» و تعداد دیگری از بچهها را به داخل پایگاه شهید نوژه فرستادیم، به آنها گفتیم: اگر ما توانستیم بیرون پایگاه موفق بشویم و این عناصر را دستگیر کنیم که فبها المراد. ولی اگر موفق نشدیم، شما آن داخل، هر کسی اعم از مرد و یا زن، پیر یا جوان که خواست به هواپیما نزدیک شود، بیامان آنها را بزنید.
از طرف دیگر ما سر سه راه مقابل پایگاه ایستاده بودیم که دیدیم یک استیشن دارد از طرف پایگاه شهید نوژه به ما نزدیک میشود یکی از کسانی که با ما بود، گفت: خودشان هستند. احتیاط کنید به آن خودرو علامت دادیم که بایستد استیشن از سرعت خودش کم کرد به طوری که وانمود کند که دارد میایستد به ایست بازرسی ما نزدیک شد اما به ناگهان با سرعت زیادی از آنجا دور شد، من هم به همراه دو نفر دیگر، سوار جیپ خودمان شدیم و رفتیم به تعقیب آنها، خودروی ما فرسوده بود و مال آنها یک استیشن قوی و نو میدانستیم که به آنها نمیرسیم، این شد که سر یک پیچ پایم را گذاشتم روی کلاج و هم زمان گاز دادم. با این کار نور چراغهای جیپ ما زیاد شد؛ تعقیبشوندگان فکر کردند ما به آنها نزدیک شدیم برای همین زدند به خاکی در همین حین ما هم رسیدیم به نزدیکی استیشن من یک کلت کالیبر 45 داشتم به سمت ماشین شلیک کردم ماشین آنها متوقف شد با احتیاط رفتیم نزدیک ماشین، دیدیم کسی آنجا نیست، فقط شیشه عقب ماشین، با شلیک تیر شکسته صندلی راننده سوراخ شده و روی صندلی جلو هم خون ریخته بود خب ما توی آن تاریکی دیگر نتوانستیم آنها را پیدا کنیم همگی در رفتند.
تا صبح ما توی جاده ساوه، دنبال عناصر کودتاچی میگشتیم، بعد هم برگشتیم به سمت پایگاه شهید نوژه و یکی یکی عوامل کودتا را دستگیر میکردیم. ده، دوازده دستگاه خودرو شورلت «نوا» و چهار دستگاه تویوتا استیشن مدل «هایس» با شمارههای مختلف شهرستانهای اردبیل، اراک، تبریز، و ... به دستمان افتاد.
توی بازجوییها فهمیدیم که کامیونهای بنز خاور قرار بود اسلحهها را داخل پایگاه شهید نوژه خالی کنند. از آنجا، افراد ورزیده و تکاوری که از قبل شناسایی و مشخص شده بودند مسلح میشدند و با هدایت و فرماندهی همان فردی که از دست مجیدی فرار کرده بود باید کارشان ادامه میدادند. بعد هم با استفاده از هواپیماهای بمبافکن فانتوم به سمت تهران و قم هجوم میبردند و مراکز مورد نظر را بمباران میکردند.
اما ببینیم بر سر آن فردی که داخل استیشن «هایس» که من و بچهها آن را تعقیب میکردیم و به علت شلیک من زخمی شد و گریخت، چه آمد؟!
این شخص وقتی داخل خودروی استیشن تیر میخورد ماشین را رها کرده و با استفاده از تاریکی هوا به سمت جاده اصلی فرار میکند تا از آنجا با ماشینهای عبوری به سمت تهران حرکت کند.
سر جاده ایستاده بود که یک ماشین خاور نزدیک میشود دست بلند میکند ماشین میایستد و او را سوار میکند راننده خاور قبل از سوار کردن این فرد، از پست ایست و بازرسی رد شده بود و بگیر و ببندهای را دیده بود و بچههای پست بازرسی ما دلیل این راه بند شبانه را به راننده خاور گفته بودند.
راننده میبیند پشت این فرد که سوار شده خونی است به او شک میکنند ولی هیچ چیزی نمیگوید به پلیس راه که میرسد میگوید «بروم دفترچهام را مهر کنم».
میرود به آنها میگوید: یک نفر مجروح توی ماشین من هست که فکر میکنم آدم مشکوکی باشد نیروهای ماهم میروند و آن فرد را دستگیر میکنند جالب این که افراد دیگر این تیم هم توی مسیر میدوند و از فرط دستپاچه بودن، جلوی ماشینهای شخصی متعلق به سپاه همدان را میگرفتند و سوار آنها میشدند یعنی انگار خدا همه اینها را به سمت ما هدایت میکرد.
افراد دستگیر شده ابتدا توسط همان برادری که از اطلاعات سپاه تهران آمده بود یعنی «برادر رضوان» بازجویی میشدند.
یکی از روزها برادر رضوان پیش من آمد و گفت:
آقای نوروزی اگر قرار باشد ما همه افراد مشکوک به ارتباط با این شبکه را دستگیر کنیم شاید لازم بشود خیلی از افراد پایگاه دستگیر شوند من فکر نمیکنم این به صلاح باشد آنجا بود که یاد حرفهای شهید شاه حسینی افتادم که اوایل فروردین 59 میگفت: داخل پایگاه شهید نوژه حرکات مشکوکی مشاهده میکنم و باید هر چه سریعتر جلوی آن گرفته شود.
در هر حال با برادر محسن رضایی میرقائد، که آن موقع مسئول واحد اطلاعات و تحقیقات سپاه بود تماس گرفتیم تا کسب تکلیف کنیم به او گفتیم روی هر کسی دست میگذاریم میبینیم با شبکه کودتا مرتبط است اگر ما این دستگیریهای را ادامه بدهیم، میترسیم به مشکل بر بخوریم.
محسن رضایی گفت: خودتان میدانید هر طور که صلاح هست عمل کنید، ما هم دستگیریها را متوقف کردیم. بعد هم بچههای عضو انجمن اسلامی پایگاه هوایی شهید نوژه را در جریان گذاشتیم و آنها را توی کار دخیل کردیم تا بهتر بتوانیم اوضاع را کنترل کنیم.
جالب این که افراد دستگیر شده، عمدتا تکاور و نیروهای ورزیدهای بودند. به یاد دارم یکی از این افراد را برای بازجویی آورده بودند، حدود 27 یا 28 سال سن داشت جوان بسیار ورزیدهای بود با هیکل ورزشکاری، دستهایش بسته بود افرادی که او را آورده بودند، به من گفتند: دستهای این فرد را باز نکنیدها!
پرسیدم: چرا؟
گفتند: آدم خیلی چالاکی است با همین دست خالی ساختمان را روی سر شما خراب میکند او سر تیم یکی از گروهها بود.
من نگاهی به صورت این فرد کردم دیدم انگار مرده، اصلا روحی توی بدن این مرد نبود.
آمد جلو گفت: دست من را باز میکنی؟
گفتم: الان باز میکنم.
یکی از اطرافیان گفت: این کار را نکن.
دستش را باز کردم و پرسیدم: چی میخواهی؟
گفت: سیگار.
به او سیگار دادم و گفتم: دیگر چه میخواهی؟
گفت: گرسنه هستم.
برایش غذا آوردند و خورد بعد هم نشست و خیلی آرام گفت: به شما بگویم که من دیدم، چه کسی این انقلاب را حفظ کرد شماها که هیچ، اصلا هیچ موجود زمینی نمیتوانست جلوی این کار ما را بگیرد.
او میگفت: کار ما آن قدر حساب شده و با برنامه بود که حتی یک درصد هم احتمال شکست در طرح ما وجود نداشت این طرح صد در صد موفق بود اما چه کسی جلوی آن را گرفت. اگر شما نمیدانید، من میدانم، آن قدرتی که مانع موفقیت ما شد، زمینی نبود.
خیلی حالش منقلب بود، گفتم: از ما چه خواستهای داری؟
گفت: اول از همه مرا بکشید. شماها خائن هستید اگر من را نکشید. باید همه ماها را بکشید. ما بدجور ریب خوردیم. به ما گفته بودند کمونیستها دارند مملکت را میگیرند؛ ولی شب گذشته من به وضوح دیدم که خدا دارد از این انقلاب حمایت میکند، نه روسیه و چین کمونیست. شماها اصلاً کی بودید که ما را گرفتید؟ شما نبودید. افراد ما همه از زبدهترین نیروها از گارد جاویدان و تیپ کلاه سبزها بودند. اینها هر کدام میتوانستند سختترین مأموریتها را انجام دهند.
گفتم: حالا که دیدید نتوانستید کاری کنید.
گفت: بله. ما کاری نتوانستیم انجام بدهیم. اما شما مطمئن باشید که قدرتی فراتر از انسانهای زمینی یقه ماها را گرفت.
گفتم: الله اعلم...
فارس
نظرات