ساختار قدرت در دوره پهلوی دوم


گلناز مقدم فر
6205 بازدید

ساختار قدرت در دوره پهلوی دوم

ساخت و رابطه قدرت عمودی یک جانبه، در تحولات فرهنگی نظام اجتماعی ایران دوره پهلوی، هم در ساختارهای بیرونی و هم در سطح ساختارهای درونی، موجب از میان رفتن تعامل گشته و در نتیجه فرهنگ سیاسی به مثابه اخلال در حوزه فرهنگ (بحران انگیزش) و حوزه سیاست (بحران مشروعیت) جای سیاست فرهنگی را پر کرده است. به عبارت دیگر فقدان عقلانیت ارتباطی معطوف به حوزه فرهنگ، انسجام و بازتولید اجتماعی را با بحران مواجه ساخته و عقلانیت سیستمی با جدا شدن از جهان زیست، به اشغال آن پرداخته است. در این دوره نفوذ واسط قدرت سیاسی در تنظیم مناسبات فرهنگی جامعه اشکال مختلفی به خود گرفت: مجموعه‌ای از دانش های سیاسی به شکلی ایدئولوژیک و یک سویه در خدمت توجیه اقتدار سیاسی درآمد. "پهلویسم" به مثابه ایدئولوژی سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی در محور دانش سیاسی این دوره قرار گرفت. سیاست زده شدن دانش معطوف به حوزه سیاست، بدین معنی بود که دیگر دانش از منبع اصلی خود یعنی استدلال‌های تعمیم پذیر حوزه فرهنگ قطع رابطه می‌کرد و با ذهنیتی که حاکی از نفوذ عقلانیت استراتژیک حوزه سیاست در آن بود، صرفا به توجیه ساخت عمومی قدرت سیاسی و مناسبات اجتماعی برآمده از آن ساخت، می‌پرداخت. ‌منوچهر هنرمند مدعی می‌شود که پهلویسم از تمامی مکاتب موجود جهان لیبرالیسم، سوسیالیسم و غیره برتر است. به نظر او پهلویسم که ریشه در فرهنگ کهن ایران دارد، نظام شاهنشاهی آن را حفظ کرده و حامل تاریخی آن است و محمدرضا شاه نیز این میراث را به دست خود در فرایند انقلاب سفید احیا نموده است. به نظر او این مکتب از هر جهت (اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ) جامع بوده و نقصی در آن وجود ندارد. نویسنده با قداستی که به پهلویسم اعطا می‌کند، به تمجید متعبدانه از انقلاب سفید به رهبری پهلوی دوم می‌پردازد و اقدامات رژیم در حوزه فرهنگ را (تاسیس سپاه دانش، دین، بهداشت و...) به مثابه تلاش برای مبارزه با جهل و نادانی و رهایی ملت از تاریکی‌ها، توجیه می‌نماید. توجیه اقدامات یک سویه هیئت حاکمه به رهبری شاه از سوی یک نویسنده، چیزی جز سلطه سیاست بر دانش در حوزه فرهنگ نیست. ‌

آموزش و پرورش، با تشکیل سپاه دانش تحت سلطه قدرت سیاسی بجای توانا کردن شهروندان برای کنش‌های ارتباطی معتبر، در جهت خدمت به اهداف یک سویه پهلوی در سال 1341 تاسیس شد. سپاه دانش هر چند در با سواد کردن بزرگسالان و کودکان روستایی نقش مهمی ایفا کرد، اما هدف از تاسیس آن صرفا امر آموزش نبوده و بلکه اهداف اجتماعی و سیاسی متعددی را دنبال می‌کرد. از جنبه سیاسی سپاهیان دانش موظف بودند احساسات ملی را برانگیزند. شناساندن دودمان‌های شاهنشاهی ایران و توجیه و تفسیر منشور انقلاب سفید و پیشرفت‌های زمان محمدرضا شاه از مسئولیت‌های مهم سپاه دانش بود. توانایی ارتباطی و فقدان آن، پیوند وثیقی با دانش پژوهشی در فضای آزاد از قدرت سیاسی دارد؛ اما این امر با دخالت گسترده دولت در جهت دهی دانش سازگار نبود. علاوه بر این‌که تا پایان دهه 50 آن‌چنان تلاش گسترده ای در ریشه کن کردن بی‌سوادی صورت نگرفت: در حالی‌که در سال 1345، 1/28درصد از جمعیت ده سال به بالا باسواد بودند، این مقدار در سال 1355 به 4/14 درصد کاهش یافت. در سال 1347، هنوز 25 درصد از کودکانی که سن آنان بین 7 تا 13 سال بود از نعمت تحصیل محروم بودند. تا آبان 1345، 70 درصد از جمعیت 7 سال به بالا بی‌سواد بودند. در روستاها تنها 15 درصد سواد خواندن و نوشتن داشتند. در سال‌های آخر سلطنت پهلوی، اقدامات انجام گرفته در بخش آموزش و پرورش، صرف نظر از وضعیت کیفی آن، هماهنگ با نیازهای آموزش نبود. نسبت هزینه این بخش در بودجه عمومی دولت به درآمد ملی نشان دهنده عدم توجه به آن بود. در بهترین حالت تنها 1/3 درصد کل بودجه به امر آموزش و پرورش اختصاص یافت. ‌

در سطح آموزش عالی، چند نکته درباره اقدامات رژیم جهت تزریق روح عقلانیت استراتژیک سیاسی در آن، قابل توجه است. در دوره محمدرضا شاه سیاست گسترش آموزش عالی در سطح کشور و تاسیس مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌ها در شهرستان‌های مختلف دنبال شد (تاسیس دانشگاه تبریز در 1326، مشهد در 1335، اصفهان و جندی‌شاپور در 1337، شیراز در 1335 و مراکز آموزش‌های دیگر در شهرستان‌ها)؛ اما به موجب قانون تاسیس وزارت علوم و آموزش عالی (1346)، کلیه مراکز آموزش عالی تحت نظارت وزارتخانه قرار گرفتند و استقلالی نداشتند. هر چند از جنبه مالی و تامین هزینه‌های آموزشی، سه نوع مرکز آموزشی در دوره سلطنت محمدرضا شاه وجود داشت، تقریبا اکثر مراکز آموزشی عالی ایران، موسسات و دانشگاه‌هایی بودند که دولت آن‌ها را ایجاد کرده بود و بودجه آن‌ها از خزانه دولت پرداخت می‌شد و هیات علمی و کارکنان آن‌ها حقوق بگیران دولت محسوب می‌شدند. نوع دوم از موسسات مراکز آموزش عالی آزادی بودند که اساسنامه آنها به تصویب شورای عالی فرهنگ یا شورای مرکزی دانشگاه‌ها رسیده بود و از کمک‌های مالی دولت نیز برخوردار می‌شدند، ولی کارکنانشان مستخدم رسمی دولت نبودند. نوع سومی نیز وجود داشت که موسسان آن‌ها خصوصی بوده و کمکی از دولت دریافت نمی‌کردند. دو نوع اخیر در حاشیه نظام آموزش عالی دولتی قرار داشتند. در واقع گروه اول منابع مختلفی از درآمد دولتی را در اختیار داشتند و با شبکه نخبگان سیاسی، مناسبات چندجانبه برقرار می‌کردند. این بخش درون چنین شرایطی می‌توانست به صورت وسیله‌ اعمال زور و فرامین سلطنتی درآید. ‌

نکته دیگر این است که گسترش آموزش عالی در این دوره براساس منطق درونی نظام آموزشی صورت نگرفت. دولت پهلوی افزودن بر اقتدار سیاسی یک سویه در دنیای مدرن را، در شکل گیری طبقه متوسط جدید مرکب از فن سالاران و تحصیل کردگان می‌دانست. از این رو، هر چند رشد آموزش عالی از سال 1312 (تاسیس دانشگاه تهران) تا 1330 کند بود، از این سال تا 1350 رشد آن سرعت گرفت و دوره تورم در آموزش عالی به وجود آمد. تورم در آموزش به حد پایین کیفیت آموزش منجر شد. در چنین وضعیتی تحصیل کردگان به صورت عیال دولت به استخدام آن در می‌آمدند و پشت میز نشین می‌شدند بدون این ‌که احتیاجی به خدمت آن‌ها باشد و در صورت نیاز نیز از دست آنان کاری ساخته نبود. ‌

برآیند نظام آموزشی و گسترش آن در دهه چهل، شکل گیری آن‌چنان نخبگان تکنوکرات و روشنفکری بود که حجم و ترکیب آنان با سیاست‌های قدرت طلبانه شاه کنترل می‌شد. براساس این سیاست، اعضای برگزیده و طرفدار دولت دو کارکرد اساسی را دنبال می‌کردند. " بروز و شکوفایی استعدادهای گوناگون در جهت اهداف دولت. جلوگیری از شکل گیری نخبگان مستقل و معارضه جو با دولت". مشاوران شاه سعی می‌کردند نخبگان فکری را از طریق تعیین مهارت‌ها و میزان وفاداریشان به شاه شناسایی کنند و آن‌ها را سازمان بدهند. هدف این بود که از ظهور و تقویت نخبگان تکنوکرات و روشنفکر مقابل دولت جلوگیری کنند و در صورت پیدایش چنین نخبگانی، نخبگان وفادار به سلطنت را در مقابل آنان قرار دهند. در چنین فضای سیاست زده‌ای نخبگان فکری و فن سالار در برابر فرایند نوسازی در ایران در سه شکل ظاهر شدند: آن‌ها که با تشویق و ترغیب رژیم در خارج از ایران تحصیل کرده و تحت تاثیر آن محیط به آن‌چنان روشنفکران غرب گرایی تبدیل شده بودند که بجای بهره گیری از عناصر پویا و سازنده اندیشه غرب در امر نوسازی، نقش دلّال انتقال عقاید و نظام ارزشی غیربومی و بیگانه را ایفا نمودند. گروه دوم کسانی بودند که صرفا توجیه گر نظام حاکم بودند و صاحب منصب و مقام شدند و در دستگاه حکومت از وضعیت مادی و موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار بودند و در امر نوسازی، سیاست‌های رژیم را دنباله روی کردند. طیف سوم روشنفکران در حاشیه را تشکیل می‌دادند که به دلیل استقلال فکری و قرار نگرفتن در امواج قدرت سیاسی یکه تاز و یکه پرداز، مطرود شده بودند. اینها به فراخور حال مشمول عقوبت دستگاه حاکمه قرار داشتند و به تدریج از صحنه طرد می‌شدند. به این ترتیب، تمامی نخبگان فکری و فنی که با رژیم همکاری می‌کردند، در منظومه قدرت سیاسی محمدرضا شاه قرار گرفته و هم محور با دایره مرکزی آن عمل می‌کردند. در مقابل روشنفکران و فن سالاران مطرود رژیم، رهبری جنبش‌های سیاسی دهه 40 و 50 را به عهده گرفتند. بنابراین در شرایط سیاسی حاکم بر نظام اجتماعی ایران، هر چند روشنفکران در سایه تحصیلات خود توانسته بودند از جزم اندیشیه‌های سنتی و پرستش‌های کورکورانه از تاریخ گذشته و اسطوره‌ها رهایی یابند، در دام نظام اجتماعی سیستم گرا افتادند. در جامعه قدرتمدار ایران نه فرآیند نوسازی، به مثابه امری فرهنگی فارغ از خواست قدرت سیاسی و مقدم بر آن شکل گرفت و نه روشنفکران و نخبگان فن سالار از درون نظام فرهنگی ـ اجتماعی مستقل بیرون آمدند؛ بلکه در شرایط خاص درونی و بین‌المللی، رژیم پهلوی معطوف به منافع یک سویه قدرت سیاسی، نوسازی را طرح کرد و به منظور برآورده کردن نیازهای ابزاری آن، نظام آموزشی را گسترش داد و طبقه متوسط جدید، از جمله طبقه روشنفکر و فن سالار را به وجود آورد و در نتیجه در فرایند بکارگیری این گروه نیز، خواست‌های

قدرت طلبانه رژیم، مسیر نوسازی را رقم زد. نوسازی آمرانه شاه بر محور توسعه و کنترل اقتصاد از طریق دولت، ناسیونالیسم ایرانی، جهان بینی غیرمذهبی و روش استبدادی استوار بود و به این ترتیب کاملا روح سیاسی بر آن مسلط بود و نمی توانست یک نوسازی واقعی مبتنی بر خرد، تفکر انتقادی، آزادی و مشارکت مردمی و گسترش دهنده کنش ارتباطی و انسجام دهنده نظام در شرایطی متعادل و خالی از هرگونه اختلال در سطح جهان زیست گردد. ‌علی اصغر کاظمی معتقد است نگاه اجمالی به تاریخ دور و نزدیک نشان می‌دهد که قشر فرهیخته و متفکر همواره مورد تعرض گروه حاکم و بی مهری اقشار مختلف بوده‌اند. در سراسر تاریخ ایران دانشمندان یا تسلیم حکام شده‌اند یا آواره و سرگردان در انزوا به سر می‌بردند و یا در کنج زندان‌ها بوده‌اند. قدرتمداران سعی کرده‌اند عزت نفس آن‌ها را بشکنند و آن‌چنان در فشارهای مختلف قرارشان دهند تا دغدغه معاش آن‌ها را به دریوزگی بکشاند. ‌

منابع:

1. اولین و آخرین حکومت جهانی یا حکومت عاطفی، کتاب چهارم از فلسفه پهلویسم، منوچهر هنرمند.

2. تاریخ فرهنگ ایران، عیسی صدیق.

3. طبقه متوسط جدید در ایران، حسین ادیبی.


روزنامه رسالت ۱۳۸۸/۰۱/۱۶