روزی که شعبان، لقب بی مخ گرفت


11542 بازدید

  
  شعبان جعفری مشهور به «شعبون بی‌مخ» یکی از چهره های جنجالی تاریخ معاصر ایران و از بازیگران اصلی کودتای ۲۸ مرداد 1332 بود. وی زورخانه دار و باستانی کار ایرانی بود و بیشتر به خاطر حضورش در حرکات و جنجال های سیاسی به نفع رژیم پهلوی دوم شهرت داشت. شعبان جعفری در پی کودتای ۲۸ مرداد، که منجر به سقوط حکومت دکتر مصدق و تحکیم پایه های سلطنت محمدرضاشاه پهلوی گردید نقشی دست اوّل داشت . او در این کودتا عامل به خیابان آوردن اوباش و ارازل و بسیج آنها به طرفداری از شاه بود. او این نقش را هیچگاه انکار نکرده است. وی در کتاب «خاطرات شعبان جعفری» که توسط هما سرشار مصاحبه گر وی به رشته تحریر درآمده ، تمامی اتهامات منتسب به خود از جمله سردمداری بدمستی، تجاوز به نوامیس، باج‌گیری، زورگویی، آدم‌کشی ( به استثنای چاقوکشی ) را رسما پذیرفته است. نفی چاقوکشی نیز ، نه به دلیل زشتی و قباحت این عمل، بلکه بدان لحاظ صورت گرفته که زور بازوی«شعبون بی‌مخ» را زیر سؤال می‌برد.
  شعبان جعفری در جریان انقلاب اسلامی از ایران گریخت و پس از همکاریهایی چند با گروههای معاند انقلاب از جمله ارتباط فعال با ارتشبد آریانا، به آمریکا رفت و سرانجام در 28 مرداد 1385 خورشیدی، و در سالروز همان کودتایی که وی را به شهرت رساند در هشتاد و پنج سالگی در آن کشور درگذشت.
اکنون در آستانه سالگرد کودتای 28 مرداد 1332 شصت و پنجمین شماره مجله الکترونیکی «گذرستان» را به بررسی زندگی و ویژگیهای اخلاقی این چهره فعال و تاثیرگذار کودتا اختصاص داده ایم. امید است مورد توجه محققان قرار گیرد.

 

روزی که شعبان، لقب بی مخ گرفت

نیما احمدپور: نسبت جماعتی که امروز از آن‌ها به لمپن‌ها تعبیر می‌شود با رویداد ۲۸مرداد، از سرفصل‌های قابل بررسی درباره این واقعه است. اهمیت این بررسی با توجه به تبلیغات شش دهه‌ای ملی‌گرایان در این باره، اهمیتی مضاعف یافته است. در گفت‌ و شنود پیش روی‌، یکی از فعالان نهضت ملی به بیان خاطره‌ها و تحلیل‌های خود پرداخته است. با سپاس از جناب حسین بنکدار تهرانی که ساعتی با ما به گفت‌وگو نشستند.
- در اظهارات و خاطره‌گویی‌های عده‌ای از ارتباط شعبان جعفری با آیت‌الله کاشانی زیاد سخن رانده می‌شود. در بعضی از عکس‌هایی هم که از بیت آیت‌الله کاشانی به جا مانده است، شعبان جعفری هم دیده می‌شود. از نظر شما شکل این ارتباط و گستره آن چقدر بود؟
  * اگر از من می‌پرسید، می‌گویم هیچ، چون همه تیپ آدمی به منزل آیت‌الله کاشانی می‌آمدند و درب خانه ایشان به روی احدالناسی بسته نبود. به قدری خوش‌اخلاق و مردمی و کریم بود که هر کسی از در خانه وارد می‌شد، می‌توانست صاف برود کنار دست ایشان بنشیند و عکس بگیرد. عکس گرفتن که به معنی داشتن رابطه با کسی نمی‌شود. من خودم ۱۵ سال از نزدیکان آیت‌الله کاشانی بودم و مدام به خانه ایشان می‌رفتم و ابداً یادم نیست که حتی طیب هم به آنجا آمده باشد، چه رسد به شعبان جعفری. شما از اهالی تهران آن موقع بپرسید. کمتر کسی است که دست‌کم یک یا چند بار به خانه آیت‌الله کاشانی نرفته باشد، اینکه این‌ها چند بار با آقا دیدار داشتند با اینکه از یاران ایشان بودند، فرق می‌کند. شعبان جعفری هم خیلی نیامد، شاید یکی دو بار، بعد لات‌های پامنار گرفتند و حسابی کتکش زدند و دیگر پیدایش نشد.
- علتش چه بود که او را کتک زدند؟
 * برای اینکه هر محله‌ای قرق عده‌ای بود و اجازه نمی‌دادند لات‌های محله‌های دیگر به آنجا بیایند و خودی نشان بدهند. پامنار هم قرق امیر انگوری و امیر اوس‌ولی و چند لات دیگر بود. خلاصه لات‌ها بعد از اینکه حسابی کتکش زدند، با چاقو هم او را زخمی کردند، طوری که سر از بیمارستان درآورد. اتفاقاً دکتر بقایی هم که به خاطر بیماری قند و حصبه در بیمارستان بستری شده بود، بعد‌ها برای ما تعریف کرد که هر روز صبح یک لگن کله‌پاچه برای شعبان می‌آوردند که تا ته می‌خورد!
- چرا شعبان جعفری مورد علاقه اطرافیان آیت‌الله کاشانی نبود؟
 * چون آدم خوش‌نامی نبود. می‌گفتند دکتر فاطمی ماهی ۳۰۰ تومان از طریق معاون شهربانی، سرهنگ نخعی به شعبان می‌دهد که بعضی از شلوغ بازی‌ها را راه بیندازد. یادم هست یک بار جمال امامی در مجلس گفت: «وقتی دکتر بقایی در روزنامه‌اش به من فحش می‌دهد، زورم می‌آید، ولی هرچه باشد او پسر میرزا شهاب کرمانی است، اما وقتی حسین فاطمی فحش می‌دهد خیلی زور دارد، چون به شعبان بی‌مخ پول می‌دهد که به روزنامه‌های مخالف او حمله کند و لات‌بازی دربیاورد.»
- قضیه گل‌ریزان دکتر فاطمی و بقیه برای شعبان بی‌مخ درست است؟
 * بله، شعبان اجیر آن‌ها بود، برای همین دکتر فاطمی و مهندس حسیبی برایش گل‌ریزان گرفتند و ۲۵ هزار تومان جمع کردند که آن روز‌ها پول سه تا خانه می‌شد! شعبان هم ما به ‌ازای این خوش‌خدمتی‌ها با لات‌های مزدبگیرش می‌ریخت در روزنامه‌های مخالف دکتر فاطمی و مصدق و آنجا را زیر و رو می‌کرد، البته شعبان شعور سیاسی که نداشت و هر جا به او پول بیشتری می‌دادند، می‌رفت، برای همین هم از دربار سر درآورد، چون پول بیشتری به او می‌دادند. عقل درستی هم نداشت. خودش برایم تعریف کرد که وقتی مدرسه می‌رفت، بچه‌ها برای بیرون رفتن از کلاس از معلم اجازه می‌گرفتند، اما او سرش را پایین می‌انداخت و می‌رفت بیرون. وقتی بچه‌ها اعتراض می‌کردند، معلم می‌گفت کاری‌اش نداشته باشید، شعبان مخ ندارد! از‌‌ همان موقع بود که لقب شعبان بی‌مخ روی ما ماند. خلاصه کار و بار شعبان در دربار گرفت و هر وقت هم به زندان می‌افتاد، شاه فوراً او را بیرون می‌آورد و حتی وساطت‌هایش را قبول می‌کرد، از جمله اینکه در جریان اعدام افسران توده‌ای، وساطت کرد و نامه خانواده‌های آن‌ها را به دست شاه رساند و شاه هم دستور داد حقوق ماهانه و حتی حقوق‌های معوقه افسران اعدام‌شده را به خانواده‌هایشان پرداخت کنند. در دربار حسابی حرفش را می‌خواندند.
- اشاره‌ای کردید به نام مرحوم طیب. او چگونه شخصیتی داشت و نقش وی و همترازان او را در دوران نهضت ملی و رویداد ۲۸ مرداد چگونه می‌بینید؟
* قبل از اینکه به این سؤال شما پاسخ بدهم، مایلم به این نکته اشاره کنم که همیشه سعی داشته‌ام در روایت تاریخ، صادقانه و نه تحت تأثیر گفته‌های دیگران و نه تبلیغاتی که وجود دارد، حرف بزنم. الان هم سعی می‌کنم به همین شیوه عمل کنم. طیب و برادرانش چهار نفر و متولد قره‌قان بودند. طیب بود و طاهر و مسیح و اکبر. از میان همه این‌ها طیب به جایی رسید و باقی آن‌ها نه نفوذ او را پیدا کردند و نه توانایی مالی او را داشتند. مسیح کوره‌پز بود. طاهر خنده‌رو بود و به ما هم محبتی داشت و با ما رفیق بود. بعد از انقلاب هم یکی دو بار او را دیدم.
 طیب در آغاز، توسط حاج خان خداداد به میدان راه پیدا کرد، یعنی حاج خان او را به میدان امین‌السلطان آورد که طرف‌های محله سر قبر آقا، خانات بود و مغازه‌ای به او داد و گفت اینجا کار کن. بعد به ترتیباتی، مرحوم ارباب زین‌العابدین، طیب را جذب کرد که شکل این جذب را نمی‌خواهم واردش بشوم. این دو نفر با هم رقیب بودند و به این ترتیب طیب وارد دسته ارباب زین‌العابدین شد. ارباب در میدان شوش یک مغازه به طیب داد و به تدریج کار و بار او گرفت و ما شاهد بهتر شدن وضعش بودیم. باجناق من، حاج احمد ذوقی رو‌به‌روی آن‌ها سه تا مغازه داشت. طیب به مرور قدرت پیدا کرد و شکل قدرت پیدا کردنش هم به این شکل بود که کم‌کم میدانی‌ها را دور خودش جمع کرد. کار آن‌ها را راه می‌انداخت و چون به رفقا و دوستانش کمک می‌کرد، در اطرافش جمع می‌شدند، به طوری که می‌توانست میدان را به راحتی ببندد یا باز کند. در میان تمام کسانی که در آن زمان از هم‌صنف‌ها و همتراز‌های او محسوب می‌شدند، طیب تنها کسی بود که اطرافیانش از میدانی‌ها بودند و حامی دولتی و حکومتی مشخصی- البته تا قبل از ۲۸ مرداد ۳۲ – نداشت.
- مگر سایر همترازهای طیب حامی حکومتی داشتند؟
 بله، مثلاً مصطفی دیوونه که از دوستان خود ما بود و من حتی خانه پدری‌ام را هم به او فروختم، آدم خوبی هم بود، سرلشکر باتمانقلیچ پشتیبانش بود. او هوای مصطفی را داشت و مثلاً هر وقت او دعوا می‌کرد یا او را می‌‌گرفتند، ‌دستور می‌داد آزادش کنند. معمولا هر یک از این‌ها مورد حمایت یکی از رجال نظامی یا سیاسی کشور بودند. با این همه عرق و علاقه‌ای به ملیت و ملیون را داشتند.
 یادم هست در شب ۲۹ آذر سال ۱۳۲۹ نظامی‌های تحت امر رزم‌آرا قرار بود به کوچه خدابنده‌لو و چاپخانه مولوی بروند و جلوی چاپ روزنامه شاهد را بگیرند. من رفتم شام خوردم و بعد به کوچه خدابنده‌لو رفتم و دیدم مصطفی دیوونه آنجا ایستاده است. پرسیدم: «مصطفی! تو اینجا چه کار می‌کنی؟» آمد و در گوش من گفت: «تو با دکتر بقایی آشنایی داری؟» گفتم: «بله، من به ایشان ارادت دارم.» گفت: «برو و به او بگو درست است که این‌ها ما را آورده‌اند که بریزیم و چاپخانه را از بین ببریم، اما من از این کار‌ها نمی‌کنم. این صورت قضیه است که ما اینجا ایستاده‌ایم. ما ملی‌ها را دوست داریم. چند دقیقه دیگر خودم و بچه‌ها می‌رویم.» چنین جوانمردی‌هایی هم داشتند.
- به نظر شما چرا در جریان ۲۸ مرداد، علما و مردم متدین سکوت کردند و حتی چنین به نظر می‌رسید که از این قضیه راضی هم هستند؟
 * چون می‌دیدند مصدق دارد مملکت را دو دستی تحویل توده‌ای‌ها می‌دهد. روز ۲۷ مرداد در خیابان شاه‌آباد و لاله‌زار و بهارستان، کسبه مغازه‌هایشان را بسته بودند و گریه می‌کردند که توده‌ای‌ها مملکت را خواهند گرفت، کمونیست‌ها بر کشور سلطه پیدا می‌کنند و دنیا و آخرت مردم به باد می‌رود، به همین دلیل مردم متدین و علما از اینکه دست توده‌ای‌ها از مملکت کوتاه شد، واقعاً خوشحال بودند. صبح روز ۲۸ مرداد شمس قنات‌آبادی از مجلس به من تلفن زد و گفت که یک دسته ۲۵۰ نفری به سرپرستی طیب دارند از جنوب شهر به سمت سه‌راه امین‌‌حضور می‌آیند. او خودش از ترسش رفته و در دودکش مجلس مخفی شده بود، چون بقایی و زهری را گرفته بودند و او هم ترسیده بود که نکند بیایند و او را هم بگیرند. او از من خواست بروم ببینم چه خبر است و مشاهداتم را به اطلاع او برسانم. من رفتم و دیدم عده‌ای با چوب و چماق از جنوب شهر راه افتاده‌اند به طرف سرچشمه و تا به سه راه امین‌حضور و بعد هم بهارستان برسند، ۵ هزار نفری شدند.
- شعبان جعفری و فواحشی مثل پروین آژدان‌قزی هم در میان آن‌ها بودند؟
 * از این دار و دسته‌ها بودند، ولی فقط این‌ها نبودند. مردم و بسیاری از علما از سقوط مصدق خوشحال بودند و احساس می‌کردند شاه مملکت را از دست توده‌ای‌ها درمی‌آورد. مردم دل خونی از توده‌ای‌ها که همه اعتقادات و اصول اخلاقی آن‌ها را به تمسخر می‌گرفتند، داشتند و به آن‌ها القاب زشتی داده بودند. آن سیل جمعیت که همه‌شان لات‌های طیب و شعبان بی‌مخ نبودند. مردم واقعاً از اوضاع به تنگ آمده بودند. وقتی سیل جمعیت به بهارستان رسید، همه کسبه نفس راحتی کشیدند و مغازه‌هایشان را باز کردند.
- بعضی‌ها می‌گویند طیب در روز ۲۸ مرداد به دلیل مخالفت با مصدق و با اشاره آیت‌الله کاشانی وارد صحنه شد.
 * حرف بیخودی می‌زنند. طیب و خیلی از مردم معتقد بودند اگر توده‌ای‌ها سر کار بیایند از دین و مذهب هیچ چیزی باقی نمی‌ماند و روی این حساب وارد میدان شدند. طیب با آیت‌الله کاشانی رابطه‌ای نداشت، مضافاً بر اینکه آقا به هیچ‌وجه نمی‌خواستند در قضیه ۲۸ مرداد نشانه‌ای از ایشان باشد، به همین دلیل هم خودم شاهد بودم که سر پسرش آقامصطفی داد زد که: «تو به چه حقی رفتی و در رادیو حرف زدی؟ تو به چه حقی زیر بیرق زاهدی سینه می‌زنی؟» آیت‌الله کاشانی به هیچ‌وجه نمی‌خواست کسی تصور کند که ایشان در قضیه ۲۸ مرداد دخالتی داشته است.
- خلق و خو و شخصیت طیب چگونه بود؟
 * طیب خیلی کم‌حرف بود و ساعت‌ها می‌شد که کنارتان می‌نشست و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. برخلاف قصه‌هایی که درباره او سر هم می‌کنند، اهل کتک‌کاری و دعوا و چاقوکشی به آن صورتی که می‌گویند نبود. اصلاً آدم‌هایی مثل طیب که اسم و رسمی برای خودشان به هم زده بودند، خیلی اهل دعوا نبودند. از این گذشته نوچه‌های فراوانی داشتند و کمتر کسی جرئت می‌کرد با آن‌ها وارد دعوا شود. طیب آدم عاقل و با سیاستی بود و خودش را درگیر دعوا نمی‌کرد. مصطفی دیوانه هم همین‌طور. به او می‌گفتند دیوانه، ولی خیلی هم عاقل بود. یک امیر موبوری بود که سن و سال زیادی هم نداشت، اما خیلی پررو و نترس بود. طیب معمولاً شب‌ها به پاتوقی که در شاه‌آباد داشت، می‌رفت. امیر موبور همین‌که طیب را می‌دید، شروع می‌کرد به دری‌وری گفتن و لیچار بار او می‌کرد، اما طیب حتی برنمی‌گشت نگاه کند، فقط نوچه‌هایش مراقبت می‌کردند که یک وقت دار و دسته امیرموبور صدمه‌ای به طیب نزنند. به نظر من که طیب آدم بسیار جوانمرد و ضعیف‌نوازی بود.
- شاه، مصدق را در ۲۴ مرداد برکنار کرد. آیت‌الله کاشانی روز قبل از کودتا به مصدق هشدار می‌دهد که علیه او کودتایی صورت خواهد گرفت. به نظر شما علیه کسی که برکنار شده، چگونه کودتا صورت می‌گیرد؟
 * آیت‌الله کاشانی برای مصدق می‌نویسد یک «به اصطلاح کودتا» دارد شکل می‌گیرد و نه «کودتا». از این گذشته، مصدق که به کسی نگفته بود که شاه او را عزل کرده است، حتی وزرای خود مصدق هم از این قضیه خبر نداشتند. او حتی به کسی که نامه آیت‌الله کاشانی را هم برایش برده بود، به عنوان نخست‌وزیر، رسید داد! بنابراین آقا باید از کجا می‌دانستند که او سه روز است از مقامش عزل شده است؟
- پس از کودتا واکنش مردم چه بود؟
 * مردم ریختند توی خانه دکتر مصدق و آنجا را ویران کردند. طرفداران مصدق می‌گفتند این‌ها از طرف دکتر بقایی و آیت‌الله کاشانی آمده‌اند، در حالی که دکتر بقایی در روز ۲۸ مرداد در زندان مصدق بود. ساعت ۵ بعدازظهر، من کنار ساختمان حزب زحمتکشان ایستاده بودم که دکتر بقایی همراه با سروان پرویز خسروانی و امیرحسین‌خان ظفر بختیار آمدند، بنابراین دکتر بقایی اصلاً آزاد نبود که بتواند حرکتی را رهبری کند. واقعیت این است که در دوره مصدق اوضاع اقتصادی خیلی بد بود. از سوی دیگر حزب توده هم ترک‌تازی می‌کرد و مردم واقعاً خسته شده بودند و با طیب خاطر از مصدق عبور کردند و کار به دست زاهدی افتاد و اوضاع زندگی مردم مقداری بهتر شد.
 آیت‌الله کاشانی هم که در آن زمان در یکی از دهات اطراف تهران بودند. داستان از این قرار بود که سرتیپ فولادوند به خانه دکتر مصدق می‌رود و می‌گوید که او در نامه‌ای اعلام کند که با شاه مخالفتی ندارد. دکتر مصدق می‌گوید ما مخالفتی نداریم و نیازی هم نیست که این را بنویسیم. کسانی که به خانه مصدق حمله کردند در واقع می‌خواستند او را از خانه‌اش فراری بدهند. ایرج داورپناه محافظ دکتر مصدق گفته بود اگر ماسوره توپی را که با آن خانه مصدق را نشانه گرفته بودند، نکشیده بودند، با شلیک آن همه ۲۳ نفری که در خانه مصدق بودند از بین می‌رفتند.
 به هر حال دکتر مصدق به همراه دکتر شایگان، دکتر صدیقی و مهندس معظمی فرار می‌کنند و به خانه سیف‌الله معظمی که آن را قبلاً از مصدق خریده بود می‌روند. در حادثه خانه مصدق پای مهندس زیرک‌زاده هم می‌شکند. در آنجا با جعفر شریف امامی، شوهر خواهر مهندس معظمی تماس می‌گیرند و از او می‌خواهند یک دست کت و شلوار برای مصدق تهیه کند. او یک دست کت و شلوار فاستونی می‌آورد که برایش گشاد بود و می‌خواهد به جای آن کت و شلواری با پارچه معمولی و اندازه برایش بیاورند. مصدق عصر آن روز حدود ساعت ۵ بعدازظهر، خود را معرفی می‌کند.


روزنامه جوان