اولین ملاقات من با آیتالله
حسنین هیکل سردبیر روزنامه الاهرام مصر و همقدم جمال عبدالناصر در کتاب «ایران کوه آتشفشان» اولین ملاقات خود با آیتالله کاشانی را چنین توصیف میکند: «اولین ملاقات من با آیتالله به وسیله دکتر فاطمی انجام شد... وقتی که از خیابان شاه سوار تاکسی شدم آدرس منزل آیتالله را به راننده گفتم. راننده تاکسی ابتدا نگاه تندی به من کرده و گفت: تو میخواهی بروی منزل آیتالله؟ پس چرا نمیگویی برو منزل آیتالله، منزل آیتالله دیگر آدرس نمیخواهد! بعد راننده تاکسی با صدای آهسته گفت آقای من ببخشید من با شما این طور صحبت کردم سزاوار نبود که من با کسی که میخواهد نزد آیتالله برود اعتراض کنم!
مقابل منزل آیتالله از تاکسی پیاده شدم در آنجا سه نفر منتظر بودند تا مرا به داخل منزل آیتالله راهنمایی کنند. صدها جفت کفش از همه جور در قسمت بیرونی منزل آیتالله دیده میشد و از وجود این همه کفش میزان جمعیت در داخل اطاقها معلوم بود. وقتی داخل اطاق شدیم پیرمردی ریشسفید که عمامة سیاه به سر داشت و در صدر مجلس نشسته بود نظر هر تازهوارد را به خود جلب میکرد. این پیر فرتوت که چهره جذابش بیش از هفتاد سال نشان میداد همان آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی بود. در لحظه ورود به اطاق فشار دستی را بر کتف خود احساس کردم که مرا به نشستن دعوت میکرد بعد از این که دم در اطاق نشسته بودم سعی کردم تا آهسته آهسته روی زانو به آیتالله نزدیک شوم سپس متوجه شدم که طبق رسومات میبایستی همین طور به آیتالله نزدیک شد. نفسهای مؤمن و پرحرارتی فضای اطاق را گرم میکرد و هر ده دقیقه یک بار سینی چای اطاق را دور میزد... بارقههای هوش و ذکاوت در چشمان آیتالله میدرخشید و در حالی که تبسم رقیق و آرامی بر لبهای او نقش بسته بود نگاه راسخ و نافذی به من کرد و بدینگونه سخن را به زبان عربی ولی با لهجة فارسی آغاز نمود، از من سئوال نمود در این مدت که در ایران هستی چه دیدی؟
من جواب دادم حقیقتاً چیزی ندیدم و از آن موقعی که داخل ایران شدهام هر چه صبح شنیدم بر عکس آن را بعد از ظهر به من میگویند. من نمیدانم وقتی که به مصر بازگردم اگر از من سئوال کنند که در ایران چه خبر بود در جواب آنها چه بگویم؟ آیتالله خندید و در حالی که تبسم از چهرهاش غروب میکرد و نگاهش کم کم حالت تندی میگرفت در جواب من گفت میخواهی حقیقت را در یک جمله بگویم: «ما میخواهیم انگلیسیها مملکت ما را ترک کنند، بله ما میخواهیم سگهای انگلیسی کشور ما و همة کشورهای اسلامی را ترک کنند».
آیتالله افزود: «سگهای انگلیسی، استقلال ما را از ما گرفتند همان طور که قرآن را از ما گرفتند! کو قرآن؟ کجاست احکام قرآن؟» بعد اشاره کرد به قلمش که روی سجادهاش قرار داشت و گفت: «بنویس از قول من به دولتهای اسلامی، بنویس ابوالقاسم کاشانی خدمتگزار اسلام و مسلمانها میگوید هیچ کاری از شما پیشرفت نمیکند مگر این که زندگی خود را بر پایههای قرآن استوار کنید».
آیتالله گفت: «سگهای انگلیسی قرآن را از میان ما دزدیدند تو «گلادستون» را میشناسی؟ او یک سگ انگلیس بود، رئیسالوزرای سگهای انگلیس بود. او میگفت مادامی که قرآن در بین امتهای اسلامی وجود دارد راه برای انگلیس بسته است و باید به خاطر این که خوب سواری بدهند قرآن را از آنها گرفت و بالاخره گلادستون سگ و ایل و تبار سگش سعی کردند تا قرآن را از ما بگیرند».
سپس در حالی که چهرة طوفانی آیتالله رو به آرامش گذاشته و کم کم لبخند آرامی صورت او را زینت میبخشید افزود: «به زودی یاران خیانتکار انگلیس میمیرند و دستشان کوتاه میشود. همین دو روز پیش دست یکی از آنها را کوتاه کردیم و بقیه باید منتظر باشند. و قتل رزمآرا به توفیق و الهام از خداوند صورت گرفت تا این که خون او پند و عبرتی باشد برای افراد ضعیفالایمان و مردد.»
سپس آیتالله با حالت تند و با عزم و اراده گفت: «به زودی نفت ملی میشود، به زودی نفت ملی شود تا این که هر قطره نفتی که از خاک ایران استخراج میشود ملک خاص ایرانی باشد بدون شریک... (ایران، کوه آتشفشان، نوشته حسنین هیکل، ترجمه سیدمحمد اصفیایی، صص 87-84).
تاریخ سیاسی معاصر ایران، سیدجلالالدین مدنی ، دفتر انتشارات اسلامی، ج 1، صص 355 و 356
نظرات