زندگی و زمانه آیت‌الله مهدوی کنی


5203 بازدید

زندگی و زمانه آیت‌الله مهدوی کنی

آیت الله مهدوی کنی  روز سه شنبه  30 مهر ماه 1393 جهان فانی را وداع گفت و به لقای حق شتافت، چند سال قبل، در گفت و گو با مجله "حوزه" شرحی از زندگی خویش بیان داشت. آیت الله در این گفت و گو به بیان چگونگی شکل گیری افکار و فعالیت هایش پرداخته است.

اظهارات آیت الله مهدوی کنی را در ادامه می خوانید:
بسم‌الله‌الرحمن الرحیم. بنده، به سال 1310 هـ.ش متولد شدم و پس از تحصیلات دبستانی، به سال 1324 هـ.ش در چهارده سالگی، به حوزه علمیه وارد شدم و به تحصیل علوم دینی پرداختم. ابتدا به مدرسه سپهسالار - شهید مطهری - رفتم و چون محیط آنجا را مناسب نیافتم، پس از چند روزی، به مدرسه لرزاده، که مؤسس و سرپرست آن مرحوم آقای برهان بود، رفتم و مشغول به تحصیل شدم. مدت تحصیل من در این مدرسه، سه سال طول کشید. پس از آن، برای ادامه تحصیل، راهی قم شدم. سیزده سال در حوزه علمیه قم، به تحصیل پرداختم و پس از آن، به تهران بازگشتم.

علاقمندی به دین
در دوران رضاخان، بسیاری از مدارس علمی بسته شد و محدودیت‌ها و مشکلات به وجود آمده از سوی حکومت رضاخانی، سبب شده بود، تا شمار روحانیان کاهش یابد و نیاز به روحانی، به‌شدّت احساس می‌شد; از این‌رو، پس از شهریور بیست، که مدارس دینی دگربار آغاز به کار کردند، مرحوم پدرم، با این‌که اهل علم نبود، ولی بسیار به اهل علم و روحانیت علاقه داشت، دوست می‌داشت که در خانواده‌اش، فردی از اهل علم باشد. ایشان بنده را انتخاب کرد و به حوزه علمیه فرستاد، تا علوم دینی را فرا بگیرم.
اما انگیزه آن مرحوم: به یاد دارم، روز اولی که به همراه مرحوم پدرم به مدرسه لرزاده، خدمت آقای برهان رفتیم، آقای برهان، رو کرد به پدرم و گفت: «می‌خواهی فرزندت را وقف دین کنی، یا قصد مادی داری؟ اگر هدف‌های مادی داری، بهتر است که همین الان دستش را بگیری و بروی!» اشک در چشمان پدرم حلقه زد و گفت: «قصد خدمت به دین است.» همان‌جا تعهد کرد که هزینه تحصیل مرا بپردازد، به همین جهت، در تمام مدت تحصیل، حتی پس از ازدواج، به اندازه توان خود، به من کمک می‌کرد. بنابراین، انگیزه تحصیل من، علاقه شدید پدرم بود به دین و روحانیت و خلأ موجود در آن زمان و من هم پیرو ایشان بودم.
پس از شهریور بیست که مدارس دینی دوباره آغاز کردند، در تهران، مدرسه لرزاده، پرتلاش‌ترین و منظم‌ترین مدرسه‌ها بود؛ آن‌هم به‌خاطر حضور مرحوم برهان و مراقبت‌های شدید ایشان بود. ایشان به‌حق وقت می‌گذاشت و برای تعلیم و تربیت طلاب، دل می‌سوزاند. می‌گفت: «اینان، فرزندان من هستند.» نسبت به تربیت و تهذیب طلاب خیلی مقید بود. از همان ابتد، شرط می‌کرد که طلبه باید به نوافل و تهجد شب، پایبند باشد.
هر شب، پس از نماز مغرب و عشا، برای عموم جلسه موعظه‌ای داشت که طلاب مدرسه هم، باید شرکت می‌جستند. اگر کسی در این جلسه، شرکت نمی‌جست، یا دیر حاضر می‌شد، بازخواست می‌شد. علاوه بر این، برای خصوص طلاب مدرسه، جلسه روضه‌خوانی، در مناسبت‌های گوناگون سال، در مدرسه گذاشته می‌شد که باید طلاب شرکت می‌کردند. در این جلسه‌ها، خود طلاب روضه می‌خواندند و سینه‌زنی داشتند. هر هفته هم، جلسه توسلی برای طلاب برگزار می‌شد. خود ایشان، در تمامی این جلسه‌ها و برنامه‌ها حضور داشت و بسیار علاقه‌مند بود که طلاب، با معنویت و مرتبط با خدا و ولایت تربیت شوند و برای رسیدن به این هدف بسیار تلاش می‌ورزید. گاه، نیمه‌های شب، به مدرسه می‌آمد تا از نزدیک، شاهد تهجد طلاب باشد.
ایشان، طلبه‌های مدرسه را به‌طور دسته‌جمعی، به عتبات مقدسه برد. در این سفر، که دو ماه طول کشید، برنامه‌های ویژه‌ای برای ما گذاشت: ده شب به مسجد کوفه ما را برد که در آن جا بیتوته و اعتکاف کردیم.در نجف، برنامه‌اش این بود که هر روز، ما را به دیدار یکی از علما و مراجع می‌برد. این سفر، برای ما از نظر معنوی، سفر بسیار خوبی بود. رفت‌وآمدهای طلاب مدرسه را زیرنظر داشت.
خاطره‌ای در این‌باره دارم که نقل می‌کنم: پدرم، خیلی علاقه داشت من خط بیاموزم و خوش‌خط باشم. به همین جهت، استادی را در خیابان ناصر خسرو دیده بود که به من خط بیاموزاند. هفته‌ای دو روز می‌رفتم پیش وی و تعلیم خط می‌گرفتم. مرحوم برهان، وقتی متوجه رفت‌وآمدهای من شد، پرسید: «کجا می‌روی؟» گفتم: «می‌روم تعلیم خط.» گفت: «برای یک جوان، صلاح نیست در خیابان‌ها راه بیفتد!» با این‌که آن وقت‌ها، یعنی پس از شهریور 1320، ظواهر و مظاهر دینی بهتر از زمان رضاشاه، رعایت می‌شد، به‌خاطر کم‌شدن فشارهای زمان رضاشاه، اما ایشان، به همین مقدار هم راضی نبود، از این‌روی گفت: «من برای شما معلم خط می‌آورم، تا شما را همین‌جا تعلیم دهد.»
چون گرایش به طلبه‌شدن کم بود، ایشان سعی می‌ورزید، همان مقدار کم را نگه‌دارد; طلبه‌های مدرسه را زود معمم می‌کرد. به یاد دارم، عوامل ملا محسن می‌خواندم که گفت: «باید معمم بشوید!» پدرم موافق نبود، می‌گفت هنوز زود است و شما به مسائل شرعی آشنا نیستید و مردم از شما مسأله می‌پرسند و شما نمی‌توانید پاسخ دهید. با این حال، آقای برهان بر معمم شدن من اصرار داشتند و من هم از ایشان اطاعت کردم و در روز عید غدیر، در مراسم جشنی که در مدرسه برگزار شد، با عبا و قبایی که ایشان به من عاریت داده بود - چون قد آقای برهان کوتاه بود، لباس‌های ایشان برای من ساز می‌آمد - و با عمامه‌ای که خود تهیه کرده بودم، ملبس به لباس روحانیت شدم.
ایشان این تقیّدها و برنامه‌ها را داشت که شاید برخی، چنین برنامه‌هایی را نپسندند، ولی از رهایی مطلق و بی‌برنامگی که در پاره‌ای از مدارس علمی دیده می‌شود، بهتر است و در مجموع، همین محدودیت‌ها و مراقبت‌های ایشان در تربیت و سازندگی طلبه‌ها بسیار مؤثر بود و در آن روزگار، طلبه‌های مدرسه ایشان، مورد توجه بودند، حتی در حوزه علمیه قم.
مرحوم برهان، از شاگردان مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آقای شاهرودی بود. مرد وارسته و ملایی بود و تا رسائل و مکاسب، تدریس می‌کرد، البته از نظر علمی، نسبت به علمای بزرگی که در آن زمان در تهران بودند، شاخص نبود.
غیر از مرحوم برهان، استاد دیگرم، مرحوم آقای سلماسی بود که ادبیات را پیش ایشان خوانده‌ام. از محضر مرحوم آقای قاضی، امام‌جمعه دزفول هم بهره برده‌ام. ایشان به‌خاطر دوستی که با مرحوم آقای برهان داشت، تابستان‌ها به تهران می‌آمد. در دو تابستان، در خدمت ایشان، مقداری از سیوطی، و مغنی را فرا گرفته‌ام.
از آن روزگار، خاطره آموزنده‌ای به یاد دارم که نقل می‌کنم: روزی، پیش آقا شیخ رجبعلی خیاط، که از اوتاد بود و مرحوم قمشه‌ای به ایشان ارادت داشت، رفته بودم، تا بدهم برایم لباس بدوزد. رو کرد به من و گفت: «لباس برای چه می‌خواهی؟» گفتم: «می‌خواهم طلبه شوم.» گفت: «می‌خواهی طلبه شوی، یا آدم؟» گفت: «به‌عنوان پدر پیر، سفارشی تو را می‌کنم، همیشه به یاد داشته باش: در زندگی، کارها را فقط برای خدا انجام بده. به تمامی اعمالی که انجام می‌دهی رنگ خدایی بده، حتی به خوردن و خوابیدن.» کلام این پیر خیاط، اثر خاصی در دل من گذاشت و همواره، کلام او را به یاد می‌آورم و آرزو دارم چنان باشم که او می‌گفت.

چگونگی ورود به حوزه
به سال 1328 یا 1327 هـ.ش در هفده، یا هیجده سالگی، برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفتم. ابتدا درمدرسه فیضیه و سپس در مدرسه حجتیه سکنی گزیدم. در تهران، تا مطول خوانده بودم; از این‌روی در حوزه قم، از همانجا، شروع کردم به تحصیل.
اساتیدی که از محضرشان بهره برده‌ام عبارتند از:
* سطوح عالی؛ آقایان: مجاهدی، آقا شیخ عبدالجواد جبل عاملی، سلطانی طباطبایی، نجفی مرعشی و شهید صدوقی.
* فلسفه؛ آقایان: علامه طباطبایی و رفیعی قزوینی.
* کلام؛ مرحوم شهید مطهری. ایشان، شرح تجرید تدریس می‌کرد. البته شرح تجرید، بهانه بود. ایشان از خارج، مطالب بسیار مفیدی ارائه می‌داد.
* خارج فقه و اصول؛ پنج سال از محضر آیت‌اللّه بروجردی استفاده کرده‌ام و نُه سال از محضر امام. البته در خارج فقه و اصول، از محضر اساتید دیگری هم بهره برده‌ام، ولی بیشتر و به‌صورت دائمی، از محضر این دو بزرگوار بهره برده‌ام.
* تفسیر؛ علامه طباطبایی، ایشان درس هفتگی تفسیر داشت که بنده شرکت می‌جستم. همین مباحث، مقدمه تدوین تفسیر المیزان شد.
اساتید تاثیر گذاری بر من
غیر از مرحوم برهان که در شکل‌گیری اولی طلبگی من تأثیر گذارده، سه تن از اساتید بزرگوار که من از محضرشان استفاده برده‌ام، بیش از همه در شخصیت من اثر گذارده‌اند، هرکدام از جهتی.
از نظر جهت‌گیریهای فقهی و روش برخورد با مسائل فقهی، مرحوم آیت‌اللّه بروجردی; زیرا ایشان، در فقه، صاحب‌سبک بود. تا پیش از ایشان، روش معمول در درس‌های خارج، این بود که کتاب جواهر، محور قرار می‌گرفت و نقل اقوالی هم پیرامون آن و آن‌گاه اظهارنظر. اما مرحوم بروجردی، در هر مسأله‌ای به ریشه‌یابی تاریخی مسأله در فقه شیعه و اهل‌سنت می‌پرداخت و از این زاویه، افزون بر اهمیت دادنِ به آرای فقیهان پیشین شیعه، دیدگاه‌های فقیهان عامه نیز، مورد توجه قرار می‌گرفت. با این سبک و روش، نتیجه‌های بسیار شایسته‌ای به‌دست می‌آورد و به نکته‌های خوبی دست می‌یافت. به نظر من، مرحوم امام و آیت‌اللّه خویی هم، از این روش متأثر بودند.
از نظر سیاسی و اخلاقی، امام، بیش از همه در شخصیت من اثر گذارده است.
از نظر فلسفه و آشنایی با قرآن و افکار و اندیشه‌های نو، مرحوم علامه طباطبایی در من بسیار اثر گذارده است. (علامه طباطبایی، نقش بسیار مؤثر و کارآمد در حوزه‌های علمیه، به‌ویژه قم و حتی انقلاب اسلامی ایران، داشته است، نقشی که امروز شاید ناشناخته باشد.) به عقیده من، مرحوم علامه، در فکر و اندیشه حوزویان، تحولی عمیق ایجاد کرد که این تحول، غیر مستقیم، در انقلاب اسلامی نیز، مؤثر بود. این دگرگونی را ایشان به‌تدریج و با حوصله و خلوص تمام، ایجاد کرد.
زمانی‌که علاّمه طباطبایی به قم مشرف شده بود، نه‌تنها مباحث فلسفه مورد توجّه نبود، که بسیار از آن دوری می‌شد و هرکس دور مسائل فلسفی می‌گشت، از وی به بدی نام می‌بردند. مرحوم امام، این تنگناها را احساس کرده بود و از آن روزگار و جوّ حاکم بر آن شکوه داشت: «خون‌دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجر خورده است، هرگز از فشارها و سختی‌های دیگران نخورده است… در مدرسه فیضیّه، فرزند خردسالم، مرحوم مصطفی از کوزه‌ای آب نوشید، کوزه را آب کشیدند; چراکه من فلسفه می‌گفتم. تردیدی ندارم اگر همین روند ادامه می‌یافت، وضع روحانیت و حوزه‌ها، وضع کلیساهای قرون وسطی می‌شد که خداوند بر مسلمین و روحانیت، منت نهاد و کیان و مجد واقعی حوزه‌ها را حفظ نمود.»
در چنین فضایی، مرحوم علامه طباطبایی، وقتی نیاز را تشخیص داد، ابتدا در منزل خود، برای شماری اندک از فاضلان درس فلسفه را شروع کرد و کم‌کم، آن را به داخل حوزه آورد. آن مرحوم، برای این‌که بتواند درس را ادامه بدهد، از طرح مباحث حساسیت‌برانگیز، خودداری می‌ورزید. به یاد دارم وقتی به بحث وحدت وجود اسفار که رسید، با این‌که بحث دشواری بود، از آن گذشت و گفت: اینها را خودتان مطالعه کنید. یا اگر با عکس‌العمل تندی برمی‌خورد، به‌طور موقت، عقب‌نشینی می‌کرد و سرسختی نشان نمی‌داد، تا با مانع مهم‌تری روبه‌رو نشود و از هدف اصلی باز بماند.
از باب نمونه: آیت‌اللّه بروجردی، سر درس گفته بود: «شنیده‌ام برخی از طلاب، درس‌هایی می‌خوانند که نباید بخوانند.» البته این سخن، دو گونه تفسیر شد:
1 . گروهی تفسیر کردند که منظور آیت‌اللّه برجوردی کسانی است که درس فلسفه می‌خوانند.
2 . گروهی تفسیر کردند که منظور آیت‌اللّه بروجردی کسانی است که در حوزه برای ورود به دانشگاه درس‌های جدید را می‌خوانند.
ولی مرحوم علامه، تا این سخن را شنید، درس را تعطیل کرد. هرچه طلبه‌ها اصرار کردند; ایشان نپذیرفت. در جواب می‌گفت: «چون آقا فرموده‌اند که نباید درس باشد، ما هم درس نمی‌گوییم.»
آیت‌اللّه بروجردی، وقتی از قضیّه با خبر می‌شود، به علامه طباطبایی می‌گوید: «چرا درس را تعطیل کرده‌اید؟» علامه می‌گوید: «چون شما فرمودید، تعطیل کنم، تعطیل کردم!» آیت‌اللّه بروجردی می‌گوید: «منظورم این نبوده که شما درستان را تعطیل کنید، بلکه منظورم این بوده است که چنین درس‌هایی را هر کسی نگوید و همگانی نباشد.» گویا ایشان در پاسخ می‌گوید: «محدودیت از نظر شرکت‌کنندگان، بیشتر حساسیت برمی‌انگیزد، ولی سعی می‌شود مسائل به‌گونه‌ای مطرح شوند که ایجاد شبهه نکنند.»
تفسیر قرآن نیز چنین بود. در آن روزگار، در حوزه قم، درس تفسیر بود، ولی با همان سبک و روش عامیانه و همگانی، نه یک تفسیر علمی و طلبه‌پرور و آشناکننده با قرآن. مرحوم علاّمه با شگفتی می‌گفت: «مگر می‌شود انسان سی سال اجتهاد کند و با قرآن که منبع اصلی فقه ماست، آشنایی نداشته باشد؟ علمای ما در گذشته، به‌گونه مستقیم با قرآن سر و کار داشته‌اند، تفسیر نوشته‌اند، آیات‌الاحکام نوشته‌اند و…»
با این احساس خلأ و نیاز شدید به قرآن، تفسیر قرآن را در حوزه شروع کرد و به‌عنوان یک درسی که فاضلان حوزه، در آن لازم است گردهم آیند، جا انداخت. مطالبی را که ایشان در آن زمان در درس تفسیر قرآن مطرح می‌کرد، خیلی تازه و به‌روز بود. کافی است، نظری افکنده شود به المیزان، آن‌گاه درک خواهد شد که منظور من چیست. در آن روزگار، در فضای الحاد و میدان‌داری روشنفکری وابسته به بلوک شرق و غرب آن‌که توانست بگوید حوزه حرفی برای گفتن دارد، مرحوم علامه طباطبایی بود. وی با تأمل، اخلاص، پشتکارداری، توانایی علمی و… توانست تحولی عظیم در حوزه بیافریند و در تربیت و رشد بسیاری از شخصیت‌های موجود، که هر یک نقش مهمی در میهن اسلامی دارند، نقش ایفا کند.

چگونگی آشنایی با امام خمینی (ره)
ابتدای آشنایی من با حضرت امام، به نخستین مشکل فکری آن زمان من و پاسخ حضرت امام برمی‌گردد. از آمدن آیت اللّه بروجردی به قم، چیزی نگذشته بود که آیت‌اللّه سیّد ابوالحسن اصفهانی، به رحمت خدا پیوست. پس از رحلت آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی، سخن از مرجعیت آقای بروجردی بود. رژیم شاه هم در آن روز سیاستش بر این بود که مرجعیت، در ایران باشد; زیرا خود را تنها حکومت شیعه می‌دانست و می‌خواست از این راه، توجه شیعیان جهان را به خود جلب کند. البته به این سیاست (یعنی بودن نهاد مرجعیت عامه در ایران) تا آخر پایبند نماند و در این اواخر، به‌خاطر تضادی که با منافعش به وجود آمده بود، سیاست عکس آن را دنبال می‌کرد و تلاش می‌ورزید، مرجعیت عامه در ایران نباشد!
اما در آن دوران، یعنی دوران آقای بروجردی، تلاش می‌ورزید که مرجعیت در ایران باشد; از این‌روی، پس از رحلت آقا سید ابوالحسن اصفهانی، شاه پیام تسلیت خود را برای آقای بروجردی ارسال داشت و رسانه‌ها هم، به‌گونه‌ای از ایشان تبلیغ می‌کردند.
البته، مقام علمی و شخصیتی آقای بروجردی، برای بسیاری شناخته شده بود و نیاز به این تبلیغات و مطرح کردن‌ها نبود. این توجه و گرایش رژیم شاه به ایشان، اگر اثر منفی نداشت، به‌طور مسلم تأثیر مثبت برای ایشان نداشت.
چنان‌که استادم، مرحوم آقای برهان، به‌خاطر همین توجه رژیم شاه به آقای بروجردی، با اینکه مقام علمی آن بزرگوار را می‌ستود، برای تقلید، کسی را به ایشان ارجاع نمی‌داد و در عوض، آقای شاهرودی را در نجف و آقای حجت را در ایران، برای تقلید معرفی می‌کرد. می‌گفت: «تأیید مرجع، مربوط به حوزه‌ها و علماست، چرا باید رژیم شاه دخالت کند؟» در هر صورت، ما به پیروی از مرحوم برهان، از آقای حجت تقلید می‌کردیم.
به قم که آمدم، طلبه‌های تهرانی به من گفتند: «با وجود حضرت آیت‌اللّه بروجردی، جایی برای تقلید از آقای حجت نیست.» اینان، مرا در باب تقلید، به تردید افکندند و در این مسأله سرگردان بودم، تا این‌که مرحوم مولایی، که از سردمداران طلبه‌های تهرانی بود و حجره‌اش در فیضیّه، مرکز گردهم‌آیی طلاب تهرانی، به من گفت: «بهتر است شما این مسأله را از حاج آقا روح‌اللّه بپرسی. ایشان برای نماز، به مدرسه فیضیّه می‌آید. نظر ایشان در این مورد، صائب است.»
آقای مولایی هنگام نماز، حضرت امام را به من نشان داد. پس از نماز، خدمت آقا رفتم. عرض کردم: «آقا من از آقای حجت تقلید می‌کنم، به‌نظر شما، چه کسی اعلم است؟ ایشان نفرمود چه کسی اعلم است، ولی فرمود: «شما از آیت‌اللّه بروجردی تقلید کنید.» من هم، به فرموده ایشان، تقلیدم را از آقای حجت، به آقای بروجردی برگرداندم.»
این، نخستین آشنایی بود که پس از آن هم ادامه داشت و بیشتر شد. اتفاقاً با علامه طباطبایی هم، در همان ابتدا، در مدرسه فیضیّه آشنا شدم. یک‌وقت که ایشان برای نماز به فیضیه آمده بود، آقای سبحانی به من گفت: «ایشان را می‌شناسی؟» گفتم: «خیر.» گفت: «ایشان آقا سید محمدحسین قاضی است. خیلی ملاست. خصوصاً فلسفه خیلی‌خوب می‌داند. در منزل درس فلسفه می‌گوید، اگر می‌خواهی شرکت کن.» البته در آن زمان در حدّی نرسیده بودم که بتوانم از درس فلسفه ایشان بهره ببرم، ولی بعدها شرکت کردم.
در اینجا نکته‌ای را عرض کنم: در زمانی‌که ما در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل بودیم، بزرگان حوزه، آنان که خود نماز جماعت نداشتند، مقیّد بودند در نماز جماعت فیضیّه، شرکت بجویند. حضور اینان در نماز جماعت، درس آموزنده‌ای بود برای طلاب جوانی که وارد حوزه می‌شدند. چه خوب است که این سنت نیک، همچنان حفظ شود.
دلیل عدم موضع گیری امام خمینی در زمان زعامت آیت الله بروجردی
انسان در زندگی امام، به نکته‌هایی برمی‌خورد که جای درنگ و تحلیل دارد. می‌دانید که امام، کشف‌الاسرار را سنین جوانی نوشته است. بدون‌شک، این کتاب، یک اثر سیاسی نیز هست. بنابراین، ایشان از همان جوانی، اهل سیاست بوده و مسائل سیاسی زمان خود را خوب درک می‌کرده است. و در جریان مسائل سیاسی قرار می‌گرفته و شنیدیم که با رجال سیاسی حوزوی آن زمان، مانند آقای کاشانی و آقا سید محمدتقی خوانساری، سر و سرّی داشته و… با این حال، تا وقتی‌که آقای بروجردی در قید حیات بود، در زندگی امام، مسائل سیاسی بروز و ظهوری ندارد.
با این‌که جریان فدائیان اسلام در آن زمان، یک جریان سیاسی حوزوی بود و بسیاری به موضع‌گیری له، یا علیه کشیده شدند، ولی از امام، موضع‌گیری مثبت و یا منفی آشکار نسبت به فدائیان اسلام، دیده نمی‌شود که امروز هم، شاید برای بسیاری سوال‌انگیز باشد. بعدها، از امام نقل شد که امام با مشی مبارزه مسلحانه موافق نبوده است. همانند این روش را در مسائل مربوط به حوزه و چگونگی مدیریت آن می‌بینیم.
با این‌که حضرت امام، به روش اداره حوزه، انتقادهایی داشت، ولی هیچ‌گاه، به‌گونه آشکار، موضع‌گیری نکرد. امام حریم زعامت و ولایت حوزه تشیع را لازم‌الاحترام می‌دانست و چون زعامت و مرجعیت، با آقای بروجردی بود، امام به احترام ایشان، اقدامی خلاف‌نظر ایشان نمی‌کرد.
حضرت امام نظرات و سلیقه‌های شخصی خود را در همان حوزه درس خود اعمال می‌کرد. از باب نمونه: به یاد دارم، یک‌وقتی آقای بروجردی، گفته بود: «خوب است اساتید و مدرسین، هر روز، سر درس، حدیثی را به‌عنوان موعظه بخوانند.» وقتی یکی از شاگردان، این سخن آقای بروجردی را مطرح کرد، امام گفت: «اگر ایشان حدیث بفرمایند، ما هم حاضریم در درس ایشان حاضر شویم و استفاده کنیم.» لکن امام، سالی دو بار به هنگام تعطیل‌شدن حوزه موعظه می‌فرمود. تحلیل من این است که حضرت امام، در دوران زعامت آقای بروجردی و در برخورد با ایشان، براساس همان اعتقادی که به ولایتِ فقیه داشت، عمل می کرد.
ایشان، با وجود فقیهی چون آقای بروجردی در رأس امور حوزه و شیعه، چه در مسائل سیاسی و در مسائل حوزوی، احساس وظیفه نمی‌کردند و اگر هم دیدگاه مخالفی داشت، ابراز نمی‌کرد. نسبت به فدائیان اسلام، چون آقای بروجردی، روی خوشی به این جمعیت نشان نمی‌داد و فعالیت‌های آن گروه را به مصلحت حوزه آن زمان نمی‌دید، از این‌روی، امام هم، موضع‌گیری له یا علیه نمی‌کرد. البته خود امام هم، مبارزه مسلحانه را که بدون اجازه فقیه جامع‌الشرایط باشد، درست نمی‌دانست. ولی آن‌گاه که پس از رحلت آیت‌اللّه بروجردی، زعامت به ایشان منتقل می‌شود و (حضور حاضرین) مسئولیت را به دوش ایشان می‌گذارد، می‌بینیم که در تمامی مسائل سیاسی حضور فعال می‌یابد.
مهاجرت از قم به تهران
تا سال 1340 هـ.ش در قم بودم و بسیار علاقه‌مند بودم که در قم بمانم، ولی مشکلات خانوادگی و اصرار پدرم بر آمدن به تهران، مانع از آن شد که در قم ماندگار شوم; از این‌روی پس از رحلت آیت‌اللّه بروجردی، به تهران آمدم.
ورود به مسائل سیاسی
چون پدرم از نظر دینی خیلی پایبند بود، با کارهای رضاخان، به‌خصوص کشف حجاب بسیار مخالف بود. اساساً در روستای کَن هم، کارهای رضاخان، از جمله کشف حجاب، مورد انتقاد بود و مردم، نسبت به کشف حجاب، مقاومت می‌کردند. بنابراین، رژیم پهلوی در خانواده و در روستای ما شدیداً منفور و مطرود بود. پس از آن‌که وارد حوزه علمیه قم شدم، در جمع طلاب تهرانی قرار گرفتم که در آن زمان، در مسائل سیاسی شاخص بودند. از این‌روی، با نخستین حرکت سیاسی حوزوی آن زمان، که مرحوم نواب صفوی در مخالفت با دفنِ جنازه رضاخان در شهر مقدس قم به راه انداخت، که موفق هم شد، ما هماهنگ بودیم و از هواخواهان ایشان به شمار می‌رفتیم.
این تفکر سیاسی و ضد دین بودن دستگاه پهلوی، مرا بر آن می‌داشت تا در هر فرصت مناسبی که پیش می‌آمد مخالفت خود را ابراز کنم و با کسانی‌که علیه دستگاه حرکتی انجام می‌دادند، هماهنگ باشم. همین روحیه سبب شد که در اولین سفر تبلیغی، از دست عمال رژیم کتک بخورم و تبعید شوم.
هیجده سالم بود که به اتفاق یکی از دوستان: آقا سیّد جلال حسینی که اهل کحان بود و هم‌اکنون، به امامت و تبلیغ و ترویج مشغول است، و چند نفر از طلاب، به اردستان رفتم. آن سال، دهه فاطمیه، با ایّام نوروز، مصادف شده بود و از سویی، بهائیان، در اردستان خیلی فعال بودند. تصمیم گرفتیم به بهانه دهه فاطمیه، مجالسی را برپا کنیم، خودمان مجلس روضه‌خوانی گرفتیم. اولین روز، بنا شد آقای سیدجلال حسینی صحبت بکند. عده‌ای هم جمع شده بودند.
بهائیان، رئیس ژاندارمری را تحریک کرده بودند که مانع برگزاری مجلس روضه‌خوانی ما بشود. از طرف رئیس ژاندارمری، مأموری آمد و گفت: «رئیس ژاندارمری گفته است که فردا باید اینجا را ترک کنید.» آقای سید جلال حسینی گفت: «رئیس ژاندارمری بیخود کرده که چنین گفته است.» فردای آن روز رئیس ژاندارمری آمد. مرا خواست. من رفتم. به من گفت: «فوراً اینجا را ترک کن.» گفتم: «به چه دلیل می‌گویی اینجا را ترک کنم.» بین من و او، بگومگویی شد، سیلی به من زد.
ما را بردند به ژاندارمری. در ژاندارمری، بین آقای سید جلال حسینی و رییس ژاندارمری، بگو مگویی شد و آقای سید جلال، خیلی تند با رئیس ژاندارمری برخورد کرد. این بگومگوها، به‌خصوص که بخشی از آن در پیش مردم اتفاق افتاده بود، رئیس ژاندارمری را خیلی خشمگین کرده بود، از این روی دست‌های ما را بستند و بسیار کتک زدند که در بین از همه بیشتر آقای سید جلال کتک خورد. آقا سید جلال را به اصفهان فرستادند به‌عنوان زندانی، تا محاکمه بشود و مرا هم به قم فرستادند. سه روز سفر ما طول کشید. بین راه، شبی در مدرسه (باب ولی) کاشان گذراندیم.
ورود من با آن وضع، تأثیر بسیاری در طلاب کاشان گذاشت و آنان بسیار صمیمانه از من پذیرایی کردند و فردای آن روز، تمامی طلبه‌ها تا دم ماشین آمدند به بدرقه و این پذیرایی و استقبال و بدرقه، سبب دلگرمی و نشاط من شد و خستگی راه را از تن من به در کرد. از آن اقامت کوتاه در کاشان خاطرات خوشی دارم و دستاوردهای گرانبها. آن اقامت کوتاه، سبب آشنایی من با آقایان: امامی کاشانی، راستی، حلیمی، علم‌الهدی، خراسانی و چند نفر دیگر از طلاب کاشان شد و این دوستی‌ها در دوران مبارزات و انقلاب برکت‌های فراوانی داشته است. وقتی به قم رسیدم، شنیدم که جریان کتک‌خوردن ما به گوش آیت‌اللّه بروجردی رسیده است.
در آن زمان، رزم‌آرا رئیس ستاد ارتش بود و دکتر اقبال، وزیر کشور. آن روزها سخن از تشکیل مجلس مؤسسان بود. دکتر اقبال، وزیر کشور، برای این موضوع، به نزد آیت‌اللّه بروجردی آمده بود. آیت اللّه بروجردی، جریان کتک خوردن ما و توهین به ما را در اردستان به دکتر اقبال گفته بود و با حالت ناراحتی ابراز داشته بود: «چرا ژاندارمری اردستان، به فرزندان من این چنین توهین کرده است؟ باید رسیدگی شود.» آن روز، من در منزل آقای بروجردی بودم. مرا به آقای دکتر اقبال معرفی کردند. دکتر اقبال از من پرسید: «شما کتک خورده‌اید؟» گفتم: «بله.» گفت: «رسیدگی می‌کنم!» رسیدگی کردند و به احترام آقای بروجردی، مسئولین اردستان را عوض کردند و رئیس ژاندارمری اردستان را شش ماه تعلیق کردند.
جریان دیگر سیاسی که من در آن فعالیت داشته‌ام، مربوط می‌شود به دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت. در آن زمان، مسأله انتخابات مجلس شورای ملّی مطرح بود; آیت‌اللّه کاشانی و آیت‌اللّه سید محمدتقی خوانساری، اعلامیه داده بودند بر لزوم شرکت عموم مردم در انتخابات. از این‌روی، ما طلاب هم‌فکر و هم‌عقیده، شرکت فعال داشتیم و مردم را به شرکت در انتخابات فرا می‌خواندیم.
در فیضیه، اطلاعیه این دو بزرگوار را از دیوار کنده بودند. شب متنی را مبنی بر لزوم شرکت در انتخابات، به فتوای این دو بزرگوار نوشتم و به دیوار زدم و تهدید کردم: «اگر کسی آن را پاره کند، تنبیه می‌شود.»
در قم، دو نفر کاندید بودند:
1 . آقای تولیت که کاندیدای رژیم بود.
2 . مرحوم سید مهدی رضوی که مرد متدین و مستقلی بود و می‌توان گفت: کاندیدای روحانیت بود.
ما طلاب هم‌فکر و هم‌عقیده، از مرحوم سید مهدی رضوی، حمایت می‌کردیم و به نفع ایشان، در انتخابات تلاش می‌ورزیدیم.
حرکت دیگر سیاسی که تاکنون ادامه داشته، پشتیبانی از امام و حرکت عمیق و بنیانی سیاسی ایشان بوده است. پس از رحلت آیت‌اللّه بروجردی، امام، به طور علنی مواضع سیاسی خود را اعلام کرد و شاگردان و دوستداران امام، هر کجا که بودند از این موضع‌گیری‌ها حمایت می‌کردند. من هم به سهم خودم، در محلّی که انجام وظیفه می‌کردم، مردم را به تقلید از امام فرا می‌خواندم و از موضع‌گیری‌های ایشان حمایت می‌کردم.
در سال 1340 که از قم به تهران آمدم، در مسجد جلیلی، واقع در میدان فردوسی، به امامت‌جماعت و تبلیغ، مشغول شدم و درمدرسه مروی، به تدریس پرداختم. در تهران بودم که حادثه پانزده خرداد رخ داد. خبر دستگیری امام، به ما رسید. پس از تحقیق و اطمینان به درستی خبر، به دوستان مسجد زنگ زدم و جریان را گفتم. از دوستان خواستم که از مغازه‌داران اطراف مسجد بخواهند که مغازه‌ها را از باب اعتراض به دستگیری امام ببندند و خودم به مدرسه مروی آمدم و دیدم طلبه‌ها جمع شده‌اند. در اینجا بودم که در خیابان‌های اطراف، بین مردم و نیروهای انتظامی درگیری به وجود آمد و آن قضایای غم‌انگیز به وقوع پیوست.
از آن پس، مسجد جلیلی، یکی از پایگاه‌های مهم تبلیغی علیه طاغوت شد. برای جوانان، برنامه ویژه‌ای ریختم و سخنران های آگاه و پرشور و انقلابی را دعوت می کردم که برای مردم صحبت کنند و خودم هم سخنرانی داشتم و در سخنرانی، مقیّد بودم به‌گونه ای از امام یاد کنم و نام آن بزرگوار را زنده نگه‌دارم. این کار در آن روزگار مشکل بود و نمی‌شد در آن جوّ فشار و خفقان شدید حاکم، نام امام را برد، از این‌روی، برای زنده نگه‌داشتن یاد و نام امام، به هر طریق حتّی به‌عنوان بیان مسائل شرعی از رساله، پیش رفتم و این هدف را پیگیری کردم.
در بین دو نماز شروع کردم به بیان مسائل شرعی، از عروةالوثقی. مسأله را می‌خواندم و دیدگاه امام را با تصریح به نام ایشان، هم بیان می‌کردم. از سازمان امنیت مرا خواستند و گفتند: «از این پس حق نداری اسم این آقا را ببری!» از آن پس، در هنگام گفتن مسأله اسم امام را نمی‌بردم، بلکه می‌گفتم: «آقا چنین می‌فرمایند.» باز مرا خواستند و گفتند: «نباید بگویی آقا چنین فرمود!» از آن پس، می‌گفتم: «استاد ما چنین می‌فرمایند.» باز مرا خواستند و گفتند: «این را هم نباید بگویی! چون معلوم است که منظور شما کیست.» گفتم: «آخر مردم، مقلّد ایشان هستند، باید مسأله دینی خود را بفهمند و…» آن مأمور گفت: «کاری نکن که جایی بیندازمت که عرب نی بیندازد!»
همین تلاش‌ها، سبب بازداشت‌های مکرر اینجانب شد که آخرین آنها، در رمضان سال 1353 بود که پس از منبر، دستگیر و سپس به بوکان برای سه سال، تبعید کردند. ولی پس از دو ماه که در بوکان بودم، به تهران احضار و به زندان، منتقل شدم. ابتدا نمی‌دانستم برای‌چه مرا به زندان آورده‌اند. بعد که اطلاع یافتم همزمان با آوردن من به تهران، آقایان طالقانی، لاهوتی و هاشمی‌رفسنجانی را هم گرفته‌اند، دانستم که در ارتباط با یک پرونده مشترک باید باشد و محتوای آن پرونده عبارت بود از: کمک مالی به خانواده زندانیان سیاسی و دادن پول برای تهیه اسلحه که البته این دومی، دستکم، نسبت به بنده یک اتهام بود; زیرا من، به مشی مسلحانه عقیده نداشتم، ولی این کار از طریق آقای لاهوتی، انجام گرفته بود که به عکس بنده، ایشان به مشی مسلحانه عقیده داشت و کارهای فرهنگی را انحراف از خط مبارزه می‌دانست. از آنجا که آقای لاهوتی، با ما در کارهای دیگر مشترک بود، به‌طور طبیعی، این اتهام، در پرونده ما هم آمده بود.
در هر صورت، حدود دو ماه در سلول انفرادی بودم. شکنجه بسیار شدم. با انواع شکنجه‌ها، سعی می‌کردند از من اقرار بگیرند که موفق نشدند. از دیگر دوستان هم‌پرونده هم، نتوانستند اقرار بگیرند. از این‌روی، پس از شکنجه‌ها که ما را به یک اتاق بردند، بسیار ابراز خوشحالی می‌کردیم که از چنین امتحانی سربلند به دَرْ آمده‌ایم. پس از دوران سلول و شکنجه‌های وحشیانه، ما را به زندان اوین بردند و چهار سال به زندان محکوم شدم.
شکنجه های ساواک
عرض کردم به‌خاطر آن پرونده و گرفتن اقرار خیلی شکنجه شدم. از جمله شکنجه‌هایی که می‌کردند و بسیار دردناک و کشنده بود، آویزان کردن از سقف بود. چشم‌هایم را بسته بودند و از دو دست، از سقف آویزانم کرده بودند. با کابل می‌زدند و می‌چرخاندند. خون از پاهایم زیاد آمده بود. گاهی که پاهایم به زمین می‌رسید، احساس می‌کردم، زیر پاهایم نرم است و پاهایم، با چیزی نرمی تماس می‌گیرد. بعدها فهمیدم، آن چیز نرم که پاهایم به آن می‌خورده، خون بوده که از دیگر شکنجه‌شده‌ها آنجا ریخته و روی هم انباشته شده و بسته است.
در حالی‌که از سقف آویزان شده بودم و بازجو مرا می‌چرخاند و می‌زد، شمارش معکوس می‌داد و می‌گفت: «چرا خودت را به کشتن می‌دهی. به‌زودی قلبت را از کار می‌اندازم. هرچه زودتر اقرار کن و خودت را از این گرفتاری نجات بده.» ولی من در آن حال، این آیه شریفه را می‌خواندم: «ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین» واقعاً این آیه به من آرامش می‌داد. به یاد دارم، هنگامی که این آیه شریفه را تلاوت می‌کردم، فردی به‌نام اسدی، که بازجوی من بود، می‌گفت: «چی چی می‌گویی؟ ربنا! ربنا!» گفتم: «با خدای خودم هم حق ندارم صحبت کنم؟» این احساس آرامش را هم در سلول وزیر شکنجه داشتم و هم در تبعید. خوشحال بودم از این که برای خدا، سختی می‌بینم.
به یاد دارم، در همان اوان دستگیری، پاهایم بر اثر شکنجه، به شدت مجروح شده بود و درد می‌کرد. وارد سلول که شدم، جوانی را دیدم که در سلول نشسته است. او وقتی که حالت مرا دید، این آیه را خواند: «ولا یستخفنک الذین لایوقنون» این آیه، چنان آرامشی در من ایجاد کرد که همه آن دردها را از یاد بردم. البته خود این شخص، حالش خیلی از من وخیم‌تر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پایش، ریخته بود و به استخوان رسیده بود. از پوست رانش برای ترمیم پوست پاهایش برداشته بودند و به روی و کف پایش وصله کرده بودند. با این حال، از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. البته بچه مسلمان‌ها، نوعاً این چنین روحیه‌ای داشتند. در مقابل، کمونیست‌ها، خیلی ضعیف بودند و نمی‌توانستند در برابر شکنجه‌ها تاب بیاورند.
به یاد دارم یکی از این کمونیست‌ها را که معلمی بود از شهر بابل، به سلول من آوردند. خودش را خیلی باخته بود، آرام و قرار نداشت. رو کرد به من و گفت: «حاج آقا، تا دو تا سیلی خوردم، همه‌چیز را گفتم.» شب، خوابش نمی‌برد و تا صبح اعداد را می‌شمرد که آرامشی پیدا کند. گفتم: «جناب! به جای شمارش اعداد، ذکر خدا بگوی.» گفت: «من از ارتباط یک طرفه خوشم نمی‌آید!» به او گفتم: «این ارتباط از طرف خدا بیشتر است.»
ولی بیچاره خدا را گم کرده بود و خودش نیز گم کرده بود: «نسوا اللّه فانسیهم انفسهم» و لذا شخصیت و کرامت خود را از دست داده بود.
شکل گیری و انشعاب روحانیت مبارز
شمار زیادی از شاگردان حضرت امام - شاگردان دور اول و دور دوم - به تهران آمده بودند و بیشتر هم، جوان بودند. هر کدام، به‌گونه‌ای به کارهای فرهنگی تبلیغی می‌پرداختند. وجود این تعداد از شاگردان حضرت امام و پیرو خط مشی سیاسی ایشان و هم‌فکر و هم‌عقیده، خود به خود، آنان را به دور هم جمع می‌کرد.
پس از پانزده خرداد، روحانیان تهران، سه دسته شدند:
1 . گروهی، که بیشتر از مشایخ بودند، در همان ابتدا همراهی کردند و بعد ادامه ندادند.
2 . گروهی، مقدار بیشتری پیش آمدند، ولی آن‌گاه که عرصه تنگ شد و فشارها و بگیر و ببندها زیادتر، ادامه ندادند.
3 . گروهی، که بیشتر شاگردان و علاقه‌مندان امام بودند، با همه سختی‌ها و دربه‌دری‌ها و شکنجه‌ها، به راه ادامه دادند. البته حرکت، تُند و کُند می‌شد، ولی ادامه داشت.
این گروه، جلسه‌های هفتگی داشتند که در منازل افراد گروه تشکیل می‌شد، تحت‌پوشش میهمانی! در این جلسه ه، در حدّ توان درباره مسائل سیاسی تصمیم‌گیری می‌شد و برای مراسم‌ها و مناسبت‌ها، برنامه‌هایی ریخته می‌شد و این‌که در منبرها، چه مطالبی گفته شود و بیشتر اینان، بارها بازداشت شدند و ماه‌ها در سلول‌های مخوف به‌سر بردند و شکنجه شدند.
این پیوند و رفت‌وآمدهای طبیعی و دوستانه ادامه داشت. هرچه به پیروزی انقلاب اسلامی نزدیک‌تر می‌شد، تلاش‌ها و حرکت، شتاب بیشتری می‌گرفت. تا این‌که یک‌سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی این ارتباط روحانی، نام جامعه روحانیت مبارز گرفت و بر شمار اعضا نیز افزوده می‌شد که تا حدود شش‌ماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، شمار آنان نزدیک به هفتاد تن می‌رسید. اینان، همان کسانی بودند که پای اعلامیه‌ها را امضا می‌کردند و ما هم، ملاک عضویت را همین امضاهای شش‌ماه پیش از پیروزی قرار دادیم وگرنه بعدها، شمار روحانیان پیوسته به جامعه، تا یکصدو هشتاد تن رسید.
از میان آن هفتاد تن، بیست و یک تن، به‌عنوان شورای مرکزی جامعه روحانیت برگزیده شدند و با همین نام، در صحنه‌های گوناگون پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، حضور داشتند، افزون بر مسئولیت‌هایی که هر یک از اعضا، به مقتضای نیاز انقلاب اسلامی، بر عهده گرفتند.
همان‌گونه که می‌دانید، چند سال پیش، این جامعه، به دو دسته تقسیم شد: روحانیت و روحانیون البته مؤسسین مجمع روحانیون، شمار کمی از سران جامعه روحانیت بودند که انشعاب کردند. همانند همین فعالیت‌ها را شاگردان دیگر حضرت امام، از همان پانزده خرداد به بعد، در قم داشتند و همین ارتباط‌ها نیز وجود داشت که بعدها جامعه مدرسین نام گرفت. به‌نظر من، استقامت و دوراندیشی شاگردان امام، چه در تهران و چه در قم و چه در دیگر شهرستان‌ها بود که حرکت و نهضت عظیم امام خمینی را ادامه داد و در نهایت، تمامی آنان بازوان امام و یاران وفادار انقلاب اسلامی شدند.

فعالیت های فرهنگی پس از انقلاب
از همان ابتدا که از قم به تهران آمدم، این عقیده را داشتم که باید برای جوانان کار فرهنگی بکنم و جوانان را با اسلام آشنا سازم. بر همین اساس، مسجد جلیلی را پایگاهی قرار دادم برای جوانان، برنامه‌های آنجا مورد توجه جوانان قرار گرفت. برای هرچه قوی‌تر کردن بنیه‌های فکری جوانان، از اساتیدی چون: شهید مطهری دعوت می‌کردم برای سخنرانی. خود من هم، علاوه بر منبر، جلسه‌هایی داشتم که در آنها در مسائل مورد نیاز به‌ویژه اقتصاد اسلامی به بحث می‌پرداختم که مسأله روز بود و نیز کلاس‌های عربی، که به بهانه آن، معارف اسلامی تدریس می‌کردم.
افزون بر مسجد جلیلی، مرکزی داشتیم به نام صادقیه. این مرکز، منزل آقای سید حسین اتابکی بود که در اختیار ما گذاشته بود. در این مرکز، جوان‌ها و نوجوان‌ها، از دختر و پسر، حضور می‌‌یافتند و با معارف اسلامی آشنا می‌شدند. این مرکز، بسیار فعال بود، به‌ویژه در تابستان‌ها. در اینجا، افراد بسیار خوبی تربیت شدند بسیارند کسانی‌که اکنون مسئولیتی دارند و در تربیت نسل جوان مسائل انقلاب، می‌ورزند، برخاسته از آن محیط فرهنگی هستند و در آنجا افکارشان شکل گرفته است.
از جمله کارهای فرهنگی ما پیش از انقلاب. کار مطالعه دسته‌جمعی بود درباره علوم قرآنی. اعضای این گروه، عبارت بودند از: شهید بهشتی، شهید مفتح، آقای موسوی‌اردبیلی، آقای هاشمی و بنده. اصل طرح و فهرست موضوعات را شهید بهشتی آماده کرده بود. جلسه‌ها در مکتب امیرالمؤمنین(ع) که مؤسس آن آقای موسوی‌اردبیلی بود، تشکیل می‌شد. مطالعات خوبی دوستان انجام داده بودند، هر چند کار به پایان نرسید.
بنده فیش‌های زیادی داشتم که در جریان تبعید به بوکان، همراه خودم آنها را بردم، تا کامل کنم که متأسفانه به هنگام انتقال من از بوکان به تهران، ساواک آنها را با خود برد و دیگر معلوم نشد که چه شدند. می‌توان گفت دارالعلم مفید در قم، از ثمره ها و دستاوردهای همان جلسه‌های پر برکت قرآنی است.
این هم‌فکری‌ها و همکاری‌های مستمر، برکت‌های دیگری هم داشته، از جمله در شورای انقلاب، این افراد هم‌اندیشه و هم‌عقیده توانستند نقش فعالی داشته باشند و جلوی بسیاری از انحراف‌ها را بگیرند.
چرایی عدم حضور در حزب جمهوری اسلامی
بنده، از نظر روحی، به تحزب و تشکیلات از نوع حزب‌گرایی عقیده نداشتم و اصولاً برای روحانیت، این شکلِ کار را نمی‌پسندم و نیازی هم نمی‌بینم. من روحانیت را پدر می‌دانم و تشکیلات حزبی از نوع امروزی، روحانیت را در برابر مردم قرار می‌دهد. من به مرابطه مردمی، از طریق مساجد و محافل و مراکز دینی معتقدم. روحانیت باید با هم رابطه داشته باشند و از طریق مساجد و مراکز با مردم در ارتباط باشند، این ارتباط متقابل بهترین وسیله برای کار جمعی و دینی است.
ما، پیش از پیروزی انقلاب، بدون این تحزب‌ها، صرفاً با همان رابطه‌‌ها و پیوندهای مردمی که داشتیم، بزرگ‌ترین حرکت را آفریدیم و هرگاه نیاز بود، مردم را به صحنه‌های گوناگون انقلاب کشاندیم و مردم هم مخلصانه از ما پیروی کردند. ما، باید این رابطه را حفظ کنیم و این، نه تنها نیاز به تحزب و تشکل ندارد که چه بسا تحزب، ایجاد فاصله کند.
به همین خاطر، در جریان تشکیل حزب، من عضویت در حزب را نپذیرفتم وگرنه با دوستان، در مسائل اجرایی و سیاسی، همکاری و هم‌فکری داشتم. اتفاق، اساسنامه اولیّه حزب، در منزل ما، نوشته شد. ولی من با آن موافق نبودم.
آقایان: مرحوم شهید بهشتی، مشکینی، باهنر، جنتی و… در منزل ما، جلسه‌ای گرفتند و اساسنامه حزب را نگاشتند و بنا شد که بعداً در جلسه دیگری که شمار بیشتری شرکت دارند، خوانده شود. خاطره‌ای از آن جلسه دارم که بد نیست در این جا نقل کنم:
پس از نوشتن اساسنامه، به اتفاق، با ماشین من، که رانندگی آن را خود به عهده داشتم، از منزل خارج شدیم، به سمت جلسه بعدی که قرار بود در خیابان هفده شهریور برگزار شود، به راه افتادیم. به میدان امام حسین(ع) که رسیدیم، متوجه شدیم پلیس ما را تعقیب می‌کند. ایست داد. ایستادیم. افسری داخل ماشین ما شد و گفت: «باید شما را به کلانتری شش ببریم.»
از قضا، اساسنامه حزب، در داخل داشپورت ماشین من بود، درآورد که بخواند. گفتم: «چیزی نیست، فوراً از او گرفتم.» کلانتری که رفتیم، وارد اتاق رئیس شدیم، کسی نبود. به دوستان گفتم: «اساسنامه همراه من است، چه باید کرد؟» به ذهن ما آمد که آن را همان‌جا، پشت قاب عکس شاه، مخفی کنیم! فوراً این کار را کردیم و من پا شدم اساسنامه را پشت قاب عکس شاه گذاشتم! پس از چند ساعت معطلی و زنگ‌زدن‌های فراوان، به این طرف و آن طرف، چون چیزی دستگیرشان نشد، ما را رها کردند.
با این حال، من عضویت در حزب جمهوری را نپذیرفتم، با این‌که شهید بهشتی، در همان ابتدا، گفت: ما، برای اعضای مرکزی حزب، شش تن را در نظر گرفته‌ایم، یکی از آنان شما هستید. در جامعه روحانیت هم که بودم بر همین عقیده بودم که روحانیت، باید مستقل باشد و چون بسیاری از دوستان عضو حزب هم بودند، همیشه سفارش می‌کردم که جامعه روحانیت را در موضع‌گیری‌های حزب، دخالت ندهند و بگذارند روحانیت مستقل باشد.
کناره‌گیری من الآن از دبیری جامعه روحانیت، به همین خاطر بود; زیرا می‌دیدم که دارد شکل حزب به خود می‌گیرد، نمونه آن، کاری بود که در انتخابات اتفاق افتاد و من با این‌گونه کارها مخالف بودم.
این گونه تشکل‌ها و تحزب‌ها، معتقدم ما را از مردم دور می کند و آن جنبه مردمی بودن و مقبولیت شرعی روحانیت را از روحانیت می‌گیرد و بین روحانیت و مردم فاصله می‌اندازد; زیرا ما هم یک حزب سیاسی شده‌ایم، مانند دیگر احزاب و سخن ما هم، برای مردم، به همان اندازه ارزش دارد و نه بیشتر و حال آن‌که روحانی باید برای مردم حجت باشد. افزون بر این، این تشکل‌ها، محدودیت‌هایی را نیز به دنبال دارد.
به نظر من، روحانیت متعهد، بازوان رهبری است و تا هنگامی‌که بازوی رهبری است، باید استقلال داشته باشد. بر همین اساس، هرگونه وابستگی به دولت را نیز بنده معتقد نیستم. امام هم، همین عقیده را داشتند. ایشان، به من می فرمودند: «روحانیون مساجد تهران را نگذارید به اوقاف بروند و سر وکارشان با اوقاف باشد، هرچند اوقاف مال ماست، ولی روحانیت را وابسته نکنید.»
تاسیس دانشگاه امام صادق
زمینه این تفکر را بنده پیش از انقلاب داشتم. همان‌وقت، بسیار علاقه داشتم که در کنار مدارس دولتی و دانشگاه‌های دولتی، مدارس و دانشگاه‌های اسلامی هم داشته باشیم که نسبت به تأسیس و راه‌اندازی مدرسه اسلامی، هر چند توفیق نیافتم، ولی دوستان را به این کار تشویق کردم و تا حدودی این کار، انجام شد.
در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، به این فکر افتادیم که پس از پیروزی انقلاب، این دانشگاه‌ها، با وضعیت موجود، پاسخ‌گوی نیازهای انقلاب نخواهند بود. انقلاب که پیروز شد، جریان درگیری و تعطیلی دانشگاه‌ها، پیش آمده، مشکل، بیشتر خود را نشان داد و این تفکر را جا انداخت که همان‌گونه که در کنار ارتش، سپاه، در کنار شهربانی و ژاندارمری، کمیته، در کنار وزارت کشاورزی، جهاد سازندگی و… را نیاز داریم وگرنه در بسیاری از موارد، با مشکل روبه‌رو می‌شویم، در کنار دانشگاه‌های دولتی، دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های اسلامی نیاز داریم.
بر همین اساس در سال 59 ـ 60 اقدام کردیم به تأسیسس دانشگاهی در کنار دانشگاه‌های دولتی. برخی از مؤسسین، زمینی را در خیابان ولی‌عصر(عج) اهدا کردند که برای دانشگاه کوچک بود، تا این‌که همین مکان فعلی را، که یک مرکز غیر دولتی بود، کشف کردیم و مراحل قانونی آن را گذراندیم و به دانشگاه امام صادق(ع) تبدیل شد.
مؤسسین جامعةالامام الصادق(ع) عبارتند از: مقام معظم رهبری، حضرات آیات: مشکینی، امامی، امینی، منتظری و خود بنده. در ابتد، آیت‌اللّه نوری هم بود که استعفا داد. آقایان غیر روحانی هم، عبارتند از: آقایان: حانیان، معینی، نوید و دکتر اسرافیلیان. مقصود ما از جامعه، معنای وسیع‌تر از دانشگاه بود، تا بتواند کارهای فرهنگی، تبلیغی و اقتصادی هم به‌عنوان پشتیبان کارهای دانشگاهی فرهنگی داشته باشد.
ابتد، رشته‌های علوم انسانی را فقط مورد توجه قرار دادیم، چون بیشتر با کار ما مرتبط است و هم مباحث مکتبی در این رشته‌ها بیشتر وجود دارد: الهیات و معارف اسلامی، فقه و اصول، علوم سیاسی، اقتصاد و… مسئولیت اجرایی هم، از سوی مؤسسان، به عهده من گذاشته شد. از ایده‌های ما این بود که بتوانیم جمع بین حوزه و دانشگاه کنیم. طلبه‌ای تربیت کنیم که هم از مسائل حوزوی آگاه باشد و هم از مسائل دانشگاهی، تا این‌که بتوانیم آنچه را مدعی هستیم اسلام دارد، به‌گونه صحیح و کاربردی ارائه دهیم.
ما بر این باوریم که اسلام، سیاست، اقتصاد و نظام‌های دیگر انسانی و… دارد. این صحیح، ولی مقصود چیست؟ برخی شعار می‌دهند: اسلام اقتصاد دارد، سیاست دارد و… و چنین می‌پندارند که تمامی مسائل اقتصادی و سیاسی را باید از آیات و روایات گرفت. به عقیده من، اینان خلط کرده‌اند بین ارزش‌ها و روش‌ها و برنامه‌ریزی‌ها!
آنچه را که اسلام دارد، اصول ارزشی است که ثابتند، نه قسم دوم که عبارت باشد از برنامه‌ریزی‌ها و روش‌ها که در حال دگرگونی‌اند. البته، این تفکیک ارزش و روش، از جهات نظری و علمی است، ولی در مقام برنامه‌ریزی و اجرا و پیاده کردن این دو، قابل‌تفکیک نیستند.
بنابراین، اگر بخواهیم در این مدعا، توفیق به دست آوریم، دو راه وجود دارد:
گروهی از حوزویان و گروهی از دانشگاهیان را کنار هم گرد آوریم، تا با هم فکری و همکاری، این اصول ارزشی را در برنامه‌ریزی‌ها اعمال کنند.
به عقیده بنده، این روش، ناموفق است، همان‌گونه که تاکنون تجربه کرده‌ایم; زیرا این هم‌اندیشی در صورتی نتیجه‌بخش خواهند بود که دو طرف، فرهنگ یکدیگر را درک کنند و بشناسند و یکدیگر را باور کنند و فرهنگ دینی را به‌عنوان فرهنگ حاکم بر جامعه، باور داشته و پذیرفته باشند. و می‌دانید باور داشتن چیزی نیست که با تلفیق و مونتاژ یک عالم دینی با یک کارشناس متخصص، به دست آید و این همان مشکلی است که دنیای کنونی گرفتار آن است. دین ماشین نیست که با مونتاژ به دست آید. دین وجدان و باور می‌خواهد. در غیر این صورت، حرف یکدیگر را نخواهند فهمید.
مسلما، کسی که در دانشگاه هاروارد آمریکا، تحصیل کرده، فرهنگ آنجا را نیز گرفته و از آن فرهنگ تأثیر پذیرفته، هرچه بخواهی تخلیه‌اش کنی، نمی‌شود. تقصیری هم ندارد. سوءنیتی هم در کار نیست. همچنین، آن‌که در حوزه تحصیل کرده، فرهنگ مخصوص به خود را دارد. اگر بخواهد تبادل فرهنگی انجام بپذیرد، باید ابتدا، تبادل آموزشی باشد.
گذاشتن عالمِ اقتصاد، در کنار عالمِ اسلامی، قرار گرفتن دو فرهنگ مجزا، کنار یکدیگر است که به التقاط می‌انجامد. به عقیده ما، اگر بخواهد خلط و مزج درستی انجام پذیرد، به این است که این هر دو دانش را یک نفر داشته باشد.
این، همان راه دومی است که ما پیشنهاد می‌کنیم و از هدف‌های تشکیل جامعةالامام الصادق - علیه السلام - است. ما، بر آنیم دانشجویی تربیت کنیم که به منابع دینی، به طور مستقیم، بتواند دسترسی داشته باشد و هم به علوم روز آشنایی داشته باشد، تا بتواند آن اصول ارزشی را در برنامه‌ریزی‌ها رعایت کند. به بیان دیگر: همان کسی‌که می‌خواهد برنامه‌ریز باشد، حافظ ارزش‌ها نیز باشد. و این تنها از کسی ساخته است که در هر دو زمینه، آگاهی لازم را داشته باشد. دانشگاه امام صادق(ع)، در جهت تربیت چنین نیروهایی گام برمی‌دارد و تلاش می‌ورزد.


سایت فرارو