تدبیر آیتالله شهید بهشتی باعث حفظ نسخ خطی کتابخانه مجلس شد
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از ایکنا، چندی پیش در گفتوگویی با مصطفی رحماندوست، شاعر کودک و نوجوان کشورمان به زندگینامه و بخشهایی از زندگی وی، چگونه شاعر شدن و خاطراتی از کتابخانه مجلس، صدا و سیما، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چرایی نپرداختن به شعر بزرگسال پرداختیم. در این مصاحبه تلاش میکنیم زوایای جدیدی از زندگی این فعال حوزه ادبیات کودک و نوجوان را بهتر بشناسیم.
مصطفی رحماندوست درباره بخشی از زندگی خود که مصادف با ایام جنگ بود، اظهار کرد: یک بار به جبهه اعزام شده بودم و میخواستند ما را برای عملیات نفرستند، گفتند: «برای بچهها قصه بگو.» بین دو نماز قصه میگفتم. امروز از دانشجوهایم میپرسم اگر شما جای من بودید چه قصهای میگفتید، همه میگویند: «قصه ایثار و شهادت و ...» راست هم میگویند، من هم همین قصهها را گفتم.
بیان قصه ایثار برای ایثارگران
وی ادامه داد: در راه بازگشت از راننده پرسیدم: «چطور بود؟» گفت: «خوب بود حاجی!» این جمله از هفتادتا بد و بیراه برای من بدتر بود. اینقدر التماسش کردم تا بالاخره گفت: «آخه اینها چی بود تو میگفتی؟ هر کس که اینجا آمده یا مجروح میشود یا شهید و یا آزاده یا سالم برمیگردد. اینها قصه ندارد، خودشان قصههای تو هستند.» آنجا بود که فهمیدم «ول معطلم».
شهید مطهری: «در مجلس بمان، ببین آنجا چه خبر است»
شاعر «صد دانه یاقوت» در ادامه به اتفاقات تاریخی سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی پرداخت و اظهار کرد: من در تهران زندگی میکردم و در کتابخانه مجلس مشغول به کار بودم. همه جا اعتصاب و تعطیلی بود، اما مجلس تعطیل نبود. یک روز رفتم پیش مرحوم مطهری و گفتم: «هر کاری میکنم؛ مجلس را نمیتوان تعطیل کرد.» گفت: «همان جا بمان؛ بمان ببین آنجا چه خبر است.»
رحماندوست گفت: بر همین اساس من هم در مجلس ماندم و در هر فرصتی با نمایندگان همصحبت میشدم. در آن زمان نمایندگان دیگر شأن سابق خود را نداشتند. پیش از آن امکان ملاقات آنها در محل غذاخوری ممکن نبود، اما در اواخر حکومت شاهنشاهی آن ترتیب سابق رعایت نمیشد.
نگهبان کتابخانه مجلس!
شاعر «زیباتر از بهار» به بازگشت امام خمینی(ره) به تهران و اسکان ایشان در مدرسه علوی اشاره و تصریح کرد: من رفتم که در مدرسه علوی ماندگار شوم، اما مرحوم شهید بهشتی یک تفنگ به من داد و یک تفنگدار را همراهم کرد و گفت: «شما دو تا بروید از کتابخانه مجلس مراقبت کنید.»
خالق «باد و باغ و گل» با بیان اینکه شهید بهشتی گفت که «به زودی به آنجا حمله میشود و نباید کتابهای خطی و عتیقه آنجا از بین برود»، ادامه داد: پیشبینی بسیار بجایی بود. شاید پنج یا شش شب آنجا میخوابیدیم تا اینکه کمکم کمیته تشکیل شد و آنجا را به آنها تحویل دادیم.
بهشتی، بیدلیل بهشتی نشد/ آرامش و نظم دو ویژگی برجسته بهشتی بود
رحماندوست با بیان اینکه یکی از همان شبها به مجلس حمله شد و میخواستند آنجا را خالی کنند، گفت: ما دو نفر بودیم و دو تفنگ در دستمان که اصلاً تفنگبازی هم بلد نبودیم و فقط از این پنجره به آن پنجره، شلیک هوایی میکردیم تا صدا کند و نزدیک نشوند. هر چند کتابخانه هیچ آسیبی ندید، اما هر چه در مجلس شورای ملی بود را بردند، از گلدان گرفته تا فرش و ... .
این مترجم قرآن در بخش دیگری از سخنان خود به توجه بزرگان انقلاب و به ویژه شهید بهشتی به حفظ و حراست از کتابخانه مجلس و نسخ خطی آن اشاره و اظهار کرد: بیدلیل که شهید بهشتی، بهشتی نشده بود. اینقدر این مرد آرامش و نظم داشت که همین نظم به خودش آرامش میداد؛ آن نظم به او آرامش میداد و عجیب اینجاست که این مرد با اینکه بسیار توانمند بود، در تدریس مکاتب فکری دیگر، معنی تام عقیدهشان را میگفت و در نقد مکاتب هم با احترام به آرای دیگران حرف میزد و یک کلمه بد و بیراه به مخالفانش نمیگفت.
شهید بهشتی بزرگی اسلام را به ما نشان داد
رحماندوست با بیان اینکه آن زمان مارکسیستها در دانشگاه خیلی قدرتمند بودند، گفت: سؤالهایم را از شهید بهشتی میپرسیدم، ولی ایشان جواب مستقیم نمیداد و میگفت: «کاپیتال مارکس را بخوان.» هیچ گاه نمیگفت: «فلان فلان شده این حرف را زده»، بلکه با آنها به نحو فلسفی برخورد میکرد. خود به خود با مطالعه کتابهای مارکس، ما از مارکسیستهای دانشگاه باسوادتر میشدیم و آنجا بود که این بزرگی اسلام را در خود احساس میکردم؛ اینکه هیچ بزرگی بزرگتر از اسلام نیست و دوم اینکه حس میکردیم ما خیلی قوی هستیم.
امام اعتقاد داشتند با نیم ساعت میتوانند این مردم را زیر و رو کنند
وی با بیان اینکه این حس خیلی بهتر از این همه شلوغکاری تبلیغی است، ادامه داد: همیشه این جمله امام خمینی(ره) را مرور میکنم که میفرمودند: «بیست و چهار ساعت رادیو و تلویزیون دست شماست، نیم ساعت هم دست ما باشد»؛ امام اعتقاد داشتند با نیم ساعت میتوانند این مردم را زیر و رو کنند، چون حرف داشتند. الان رادیو و تلویزیون بیست و چهار ساعت دست ماست و صد و پنجاه تا شبکه زدهایم، اما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم و روز به روز دینگریزی و ریزش بیشتر میشود؛ چراکه ما آدمهای کوچکی هستیم. اگر ما آدمهای بزرگی بودیم و اسلاممان مثل آنها بزرگ بود، نه وضع فکری جامعهمان اینطور میشد و نه زود از کوره در میرفتیم.
آشنایی با بهشتی، مطهری و شریعتی
رحماندوست به آشنایی خود با شهیدبهشتی پرداخت و با بیان اینکه امیدهای ما در آن دوران به شهیدان بهشتی، مطهری و شریعتی بود، ادامه داد: ما به کلاسها و جلسات حسینیه ارشاد میرفتیم که شهید بهشتی نیز به آنجا میآمد؛ البته مدتی بعد دیگر نیامد و کلاسها را در منزل خود برپا کرد.
وی با بیان اینکه در این ارتباطها بود که متوجه میشدیم، بعضی از سؤالها را بعضی میتوانند جواب بدهند و برخی خیر، افزود: ما حتی برخی از مسائل صنفی را با شهید بهشتی مطرح میکردیم. ایشان خارج دیده بود و میتوانست با زبان روز راهنمای ما باشد.
بهشتی؛ مرجع سؤال دانشجوها
این مترجم قرآن گفت: شهید بهشتی فردی بود که به واقع جزء مراجع(مرجع سؤال) ما به شمار میآمد. در آن تلاطمی که دانشجویان شهرستانی از شهرستان راه میافتادند و مذهب مثل یک «یدک» در میانه راه از آنها جدا میشد و مارکسیست میشدند و نه مارکسیست! که ایکاش مارکسیست میشدند. بهانه بیبندباریهایشان میشد مارکسیسم.
خالق قصه «ماست و خروس کدخدا» با بیان اینکه در همین فضا مرحوم شهید بهشتی به ما توصیه کرد که کتابخانه اسلامی راه بیندازیم، عنوان کرد: شهید بهشتی اعتقاد داشت تا دور هم جمع بشویم و حرف بزنیم و از همین ارتباط محمد رجبیدوانی، رئیس فعلی کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، مجلهای به چاپ رساند به نام «انسان و جهان» که سخنرانیهایی که ما در دانشگاه ترتیب میدادیم را در آن مجله منتشر میکرد.
معلم سرود مدرسه علوی
وی به حضور در مدرسه علوی و نزدیکی آن با وقایع انقلاب اشاره کرد و گفت: به قول حجتالاسلام حسینی، مدیر وقت، گاهی برای بچههای مدرسه علوی سرود میساختم. میرفتم شعر میگفتم برای بچهها، یک ریتمی هم روی آن میگذاشتم و بچهها میخواندند. شعر کودک را قبل از انقلاب با گفتن یکسری ترانهها آغاز کردم.
رحماندوست با بیان اینکه ترانههایی برای رادیو و مدرسهها میگفتم، اظهار کرد: در آن دوران، از روی کتاب(فکر میکنم نامش این باشد) «آموزش دین یا تعالیم اسلام» که علامه امینی نوشته بود شعر میگفتم. به همین واسطه با مدرسه علوی ارتباط داشتم. آن کتاب هم در همان دوران در پنج جلد منتشر شد که شعر «اگر تنهاتر از آن تک درختی که رسته در کویر خشک و بیآب...» در آن مجموعه است.
دیدار با امام
نویسنده قصه «استقبال» در ادامه به ملاقاتهای خود با امام خمینی(ره) اشاره کرد و ادامه داد: برای دیدار ایشان به قم سفر کردیم و در تهران هم به زیارت ایشان رفتیم که البته این دیدارها عمومی بود.
وی با بیان اینکه دغدغهای در تلویزیون داشتیم و آن هم اینکه چطور از موسیقی در تلویزیون استفاده کنیم و حدّ جدایی میان موسیقی از «غنا» کجاست، ادامه داد: رفتیم قم و آنجا کسی جواب درست و حسابی به ما نداد. خدمت امام خمینی(ره) رسیدیم و بعد از آن پیش آقای صانعی رفتیم که وی رهنمود عملی به ما داد. البته سایر آقایان هم کمک کردند، اما کلی بود و ما خودمان باید تشخیص میدادیم. ما علاقهای برای اینکه خودمان تشخیص بدهیم نداشتیم.
رحماندوست درباره طرح این مسئله نزد امام گفت: امام(ره) عملاً فرمودند، اشکالی ندارد؛ ولی باز نفهمیدیم که چه چیزی اشکالی ندارد. آقای صانعی فهمید که ما چیزی نمیفهمیم و به همین دلیل رهنمودهای عملیتری ارائه کردند که شامل سه محور بود.
این مترجم ضمن تأیید این مطلب که در تنش شدید آن زمان دوست نداشتیم خودمان بار اجتهاد را بر دوش بکشیم، تصریح کرد: تنشها به حدی بود که برخی اعتقاد داشتند تلویزیون جمهوری اسلامی ایران نباید موسیقی داشته باشد. مثل نگاهی که امروز در نشان ندادن ساز وجود دارد که هیچ مدیری برای آن دلیل ندارد.
سرود «خمینی ای امام»؛ مجوزی برای پخش موسیقی
خالق قصه «مرد عمل» با بیان اینکه آن موقع هم از این افکار زیاد بود، ادامه داد: ما میخواستیم این «دُگماتیسم» را تبدیل به «قاعدهمندی» کنیم. اجرای سرود توسط نیروی هوایی ارتش نزد امام خمینی(ره) و همچنین اجرای سرود «خمینی ای امام» نزد امام(ره) و مقابل امام خمینی(ره)، تبدیل به مجوزی برای پخش موسیقی در صدا و سیما شد. یادم نمیرود بعضیها وقتی میخواستند اخبار رادیو را گوش بکنند، آن «آرم»( صدای ابتدای اخبار) که میزد را میبستند تا تمام شود، بعد اخبار گوش میدادند. موسیقی که نه، هر «دینگی» در نظر آنها حرام بود.
هیچگاه ادبیات را رها نکردم
بخش دیگری از سخنان رحماندوست به آغاز جنگ تحمیلی و شرایط آن دوران اختصاص داشت که در این باره اظهار کرد: هیچگاه ادبیات را رها نکردم و اگر به جبهه رفتم، داوطلبانه و گهگاه بوده است؛ ضرورت بود یا دلم میخواست بروم و متوجه شوم آنجا چه خبر است.
این مترجم قرآن ادامه داد: با این تفکر که من هنرمند هستم و باید بروم انرژی و روحیه بدهم به رزمندگان، راهی مناطق جنگی شدم. البته خیلی جاها حالم را میگرفتند و تازه متوجه میشدم که چه ژست بیخودی گرفتهام.
وی در ادامه به بیان خاطرهای در همین رابطه پرداخت و گفت: یک بار به همین منظور، یعنی برای روحیه دادن به رزمندهها، راهی جبهه کردستان شدیم. هفت، هشت نفر بودیم. به تپهای پوشیده از برف رسیدیم که بالای آن یک اتاقک دیدهبانی وجود داشت. به خودمان گفتیم اگر برویم و به نگهبان این اتاقک یک «خسته نباشید» بگوییم، دیگر خیلی کار خوبی کردهایم.
آدم چای میخورد بخاطر قندش!
رحماندوست ادامه داد: بلند شدیم و رفتیم تا آن بالا، در حالی که نفس نفس میزدیم. پیرمردی نشسته بود آنجا که «چپق» در دست داشت و مشغول کشیدن بود. گفتیم: «سلام پدر!» گفت: «سلام جوان خسته نباشی!» از همان سلام دادن او ما متوجه شدیم که بیخودی حرف میزنیم.
این مترجم ادامه داد: وقتی نشستیم او برای ما چای درست کرد، اما متوجه شد که «قند» ندارد. ما گفتیم: «عیبی ندارد، همینطور میخوریم»، اما پاسخ داد: «آدم اصلاً چای میخورد به خاطر قند». خلاصه آن راهی که ما به هزار بدبختی آمده بودیم بالا را با سرعت آمد پائین و از آنجا قند گرفت و آمد بالا؛ در حالی که هنوز چاییهای ما سرد نشده بود و قابل خوردن بود. آنجا بود که فهمیدیم «ول معطلیم» و بیخودی تا این بالا آمدهایم.
نویسنده قصه منظوم «سگی بود، جنگلی بود» در بخش دیگری از سخنان خود اظهار کرد: بعضی اوقات نیز دلمان میخواست برویم و کاری بکنیم و گاهی جلویمان را میگرفتند که شما نباید اینجا باشید و باید در قسمت تبلیغات کار کنید؛ خوشمان نمیآمد، برمیگشتیم و خلاصه اینکه هیچگاه کارهایم را در تهران رها نکردم تا به مناطق جنگی بروم، چراکه فکر میکردم کار مهمی انجام میدهم.
گردان «علیاصغر» و «اردوگاه جنگزدهها» هیچگاه کتاب نشد
رحماندوست در ادامه به بیان خاطرهای دیگر از آن دوران پرداخت و اظهار کرد: یک بار که از اهواز به سمت خرمشهر میرفتم، در اهواز من را نگه داشتند و گفتند: «اینجا گردانی است به نام علی اصغر(ع) که بچههایی که از خانه فرار کردهاند تا در دفاع شرکت کنند، در آنجا نگهداری میشوند. هم میخواهیم فکر کنند در جبهه هستند و هم میخواهیم که به خطوط اصلی نبرد نروند.» دو هفتهای با آنها سر و کله زدم.
وی افزود: یک بار هم گفتند در جایی اردوگاه جنگزدهها است؛ البته داخل پرانتز این را بگویم که آن زمان استفاده از لفظ «جنگزده» ممنوع بود و باید میگفتیم «مهاجرین جنگی».
مردها «لَم میدادند»، زنها کار میکردند
این مترجم قرآن کریم گفت: در این اردوگاه، اوضاع بر این قرار بود که مردها کار نمیکردند و برای خودشان «لَم میدادند» و میگفتند «زنها» باید کار کنند و بیاورند تا ما بخوریم. به حدی این اوضاع وخیم بود که شهردار آنجا میگفت: «ما برای اینها گازکشی کردهایم و تنور آوردهایم، اما مردها قبول نمیکنند و نان با آتش ذغال میخواهند و به همین دلیل زنها برای تهیه هیزم به اطراف میروند.»
رحماندوست عنوان کرد: ما به آنجا رفتیم که به بچهها انرژی بدهیم و اینکه بگوییم اوضاع بهتر خواهد شد. حتی به خاطر دارم که برادرم یک بار که از آنجا بازگشت، یک ماشین «سَر تراشی» خرید و با خود به آنجا برد تا موی سَر بچهها را کوتاه کند که مبادا بیمار شوند. کارش این شده بود که موی سر بچهها را کوتاه کند.
چرایی نگارش «اسم من علیاصغر است»
نویسنده قصه «نمازی دیگر» به چگونگی طرح قصه «اسم من علیاصغر است» پرداخت و گفت: یک بار در حاشیه عملیاتی بودم که نام آن الان در ذهنم نیست. یک آمبولانس به من دادند و قرار بود که مجروحها را جا به جا کنم. داشتم جمعی از مجروحان را میبردم به سمت بیمارستان «طالقانی» که در حین حرکت، یکی از آنها داشت نوحه میخواند. من آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که در بیمارستان، آمبولانس را به شخص دیگری سپردم و همانجا شروع کردم به نوشتن داستان «اسم من علیاصغر است».
کتاب جنگ را باید حاضران در آن بنویسند
رحماندوست با بیان اینکه «اردوگاه علیاصغر» و «اردوگاه جنگزدهها» هیچگاه کتاب نشد، ادامه داد: من آنقدر جبهه نرفته بودم که درباره آن کتاب بنویسم. کتاب جنگ را باید کسانی بنویسند که در آن حضور جدیتری داشتند.
وی در بخش دیگری از سخنان خود با بیان اینکه کتاب «اسم من علیاصغر است» وقت بسیاری از من گرفت، ادامه داد: به همت کانون پرورش فکری سیصد هزار نسخه از آن کتاب چاپ شد. افراد بسیاری به من گفتند که این داستان به لحاظ شیوههای نگارش مشکل دارد و باید بخشهایی از آن تصحیح شود که من قبول نکردم و خواستم حاصل آن حس خوب، همانطور بماند. البته بعدها گفتم که دیگر تجدید چاپش نکنند.
شاعر مجموعه شعر «زمستان» در ادامه به پیشرفتهای انجام شده در ادبیات کودک و نوجوان پرداخت و اظهار کرد: ادبیات ما در حوزه کودک و نوجوان پیشرفت کرده است. زمانی، همه نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان را جمع میکردی، پنج نفر نمیشدند که تازه سه نفر از آنها تفننی مینوشتند، اما امروز سیصد، چهارصد نفر خود را نویسنده ادبیات کودک و نوجوان میدانند.
اینکه چه بودهایم و چه هستیم، حرفهای تریبونهای تبلیغی است
رحماندوست با بیان اینکه امروز بیش از چهل نشریه برای کودکان و نوجوانان منتشر میشود، ادامه داد: اینها حرفهای تریبونهای تبلیغی است. اصلاً نباید به این فکر کنیم که سی سال قبل چه بودهایم و امروز چه هستیم. دنیا آنقدر پیشرفت کرده است که ما خیلی عقب هستیم.
برای هر کودک ایرانی در هر سال تنها یک مجله چاپ میشود
شاعر «صد دانه یاقوت» با بیان اینکه طبق محاسبه من در سال به هر کودک و نوجوان ایرانی یک نشریه میرسد، گفت: اگر شمارگان این چهل نشریه را جمع کنیم میشود هفده میلیون که این آمار بسیار کم است. بارها گفتهام که اگر قرار است طبق برنامههای اعلام شده، در آینده به کشور اول منطقه در حوزه تولید علم تبدیل شویم، با این وضع به جایی نمیرسیم. وقتی بچهها کتاب نمیخوانند، چطور توقع داریم در آینده تولید علم کنند و رتبه نخست منطقه را به دست آورند.
ضرورت برنامهریزی برای کتابخوان کردن کودکان
وی با اشاره به کمبودهای این حوزه مثل نبود کتابخانه و آزمایشگاه برای کودکان، این سؤال را طرح کرد و ادامه داد: کسب هر موفقیتی نیازمند مقدماتی است. در کشورهای دیگر برای اینکه بچهها را از کودکی کتابخوان تربیت کنند، برنامههای هشت تا ده ساله دارند؛ از این رو نیاز است که برنامهریزی دقیقتری در این باره انجام شود.
ایبنا
نظرات