روایت یک عملیات از زبان آزاده سرافراز
امیر سرتیپ اسدالله میرمحمدی
در سیصد و هفدهمین برنامه شب خاطره حوزه هنری
2401 بازدید
سیصد و هفدهمین برنامه شب خاطره در روز پنجشنبه هفتم مهر 1399 به صورت برخط (آنلاین) در پایگاه اینترنتی آپارات پخش شد. در این برنامه تیمسار اسدالله میرمحمدی و سردار جعفر جهروتیزاده به بیان خاطرات خود پرداختند و داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت.
نخستین راوی این شب خاطره تیمسار اسدالله میرمحمدی است که حدود 10 سال در زندانهای ابوغریب و الرشید زندانی بود؛ بدون اینکه صلیب سرخ از وجود او در این زندانها با خبر باشد. او در این مدت هیچ ارتباطی هم با خانواده خود نداشت و پس از آزادی و بازگشت به ایران، ابتدا خانواده خود را پیدا نمیکند. خاطرات ده ساله اسارت میرمحمدی در کتابی با نام «تو تمام نمیشوی» جمعآوری شده است.
تیمسار میرمحمدی سخنان خود را با بیان خاطره روز 31 شهریور 1359 آغاز کرد. او گفت در آن روز ساعت 12 ظهر، داشتم از محل کارم در میدان ونک، محلی که امروز ستاد فرماندهی نیروی انتظامی است، به سمت خانهام که در شهرری بود میرفتم. من در آن زمان مهندس مخابرات و الکترونیک بودم و دورههای تخصصی را، هم در ارتش امریکا و هم در کارخانجات آر.اف.کامیونیکیشن در شهر راچِستِر گذرانده بودم. از اتومبیل که پیاده شدم با مشاهده آسمان و دیدن پرچم عراق در زیر بال هواپیماهایی که در آن منطقه در حال مانور بودند، متوجه شدم که عراقی هستند.
من در طول یک ماهی که از 3 آبان تا 3 آذر در جبهه حضور داشتم به واسطه اینکه در عملیات قبلی بابت اطلاعات غلطی که داشتیم شکست خورده بودیم، خودم شخصاً مسئولیت عملیات را بر عهده گرفتم و به کمک تعدادی از نیروهای شجاع که آموزش داده بودم، برای جمعآوری اطلاعات و یافتن نقاط عبوری و نفوذی دشمن اقدام کرده بودیم. همزمان با ما که از شمالِ نیروهای عراقی این کار را انجام میدادیم، عدهای هم از سمت جنوب، کار مشابهی انجام میدادند تا اینکه به 4 کیلومتریِ دشمن رسیدیم. در آخرین صحبتی که انجام شد که چه کاری انجام دهیم، حرف من این بود که ما نمیتوانیم به صورت مستقیم نیروهای دشمن را از داخل سنگرهای بتن آرمهای که درست کردند، بیرون کنیم. لذا لازم است تعدادی از نیروهای شجاع را در شب، از سیمخاردارهای نقاط مرزی (نقاطی که ما پیدا کرده بودیم) عبور دهیم و این افراد داخل ستادِ دشمن را به هم بریزند؛ حتی به قیمتِ شهید شدنشان. زمانی که این اتفاق افتاد، نیروهای دیگر وارد عمل شوند.
آقایان گفتند که خوب است در این خصوص به شهید چمران که فرمانده نیروهای نامنظم بود خبر دهیم. سه روز مانده به اسارتم، ایشان تشریف آوردند و حدود ساعت 3 بعد از نیمهشب بود که حرکت کردیم تا نقاطی را که پیدا کرده بودیم تا به دشمن برسیم، به ایشان نشان داده و ایشان صحیح یا اشتباه بودن آنها را به ما بگویند.
زمانی که ایشان تمام نقاط را دیدند و تأیید کردند، هوا تقریباً گرگ و میش شده بود. ایشان گفتند برگردیم اما من گفتم نه؛ چون هوا روشن شده است عراقیها ما را میبینند و به ما شلیک میکنند. ما در نیزاری نشسته بودیم، ایشان سرش را بلند کرد که ببیند چه خبر است و در همان لحظه تیراندازی شدیدی از سمت عراقیها به ما شد و ایشان نشست و گفت حالا چه کار کنیم؟ من گفتم ما امروز افتخار پیدا میکنیم تا یک روز کامل پای خاطرات شما بنشینیم. نماز ظهر و عصر را به امامت ایشان به صورت نیمخیز خواندیم. وقتی تصمیم گرفتیم برگردیم، هوا دیگر داشت تاریک میشد. ایشان به یک نقطهای اشاره کرد و گفت اگر شما اینجا را بگیرید، ورود نیروهای جنگهای نامنظم به جبهه راحتتر است.
فردای آن روز ما با کمک نیروهای شناساییِ با رزم به آنجا رفتیم و با کمک خدا آن نقطه را در اختیار گرفتیم. از آنجا که خیلی به دشمن نزدیک بودیم کار به حدی سخت بود که تیمسار فلاحی به من پیغام داد که شما برگردید. من با بیسیم به ایشان گفتم تیمسار! ما به جای خوبی رسیدیم و بلافاصله بیسیم را خاموش و ارتباط را قطع کردم. پس از آن یک فرمانده رده بعدی با بیسیمِ یکی دیگر از دستهجات با من تماس گرفت و گفت تیمسار گفته که برگردید. من گفتم به ایشان بگویید من نتوانستم به شما «نه» بگویم؛ اما یا میتوانیم اینجا را بگیریم و نقطه پروازِ سربازان ایران اسلامی خواهد شد یا اگر نتوانستیم، اینجا شهادتگاهِ ما میشود و یک یادگاری از ما در جبهه میماند.
حدود ساعت یک و نیم یا دو بعد از ظهر بود که من احساس کردم از پشت سر ما گلولههای توپ و تانک میآید. ابتدا تصور کردم عراقیها ما را دور زدهاند؛ برگشتم عقب و دیدم تانکهای چیفتِنِ خودمان است که تانکهای انگلیسی بودند و توپهایشان در حال حرکت، عالی عمل میکرد. پس از اینکه به ما رسیدند، گفتند تیمسار دستور داده که هر چه نیرو داریم بیایند و به هر قیمتی که شده به شما بپیوندند.
شب، متوجه شدم که سرهنگ لطفی، رئیسِ رکنِ3 عملیاتِ ستاد، به آنجا آمده و شهید چمران نکاتی را به ایشان گفته و او میخواهد دوباره وضعیت منطقه را چک کند. پس از کمی استراحت، از خواب بیدار شده و با ایشان به همراه یک تیم معمولی دیدهبانی راه افتادیم. از جایی به بعد تیم را متوقف کرده و دو نفری جلو رفته و ایشان هم با بیسیم تأیید کرده و به ستاد هم اعلام کرد که همه اینها خوب است و مشکلی نیست. ایشان خواستند برگردند که من گفتم هوا روشن شده است. ایشان گفت باید حتماً برگردیم. شما باید فردا شب عملیات را شروع کنید. بلند شدیم و در همان نیزاری که روز قبل با شهید چمران بودیم شروع به حرکت کردیم.
ایشان یک دوربین دستش بود و دیدم از پشت سیم خاردارهای عراق گرد و خاکی به پاست. 6 تانک و 6 نفربر به سمت ما میآمدند. ما شروع کردیم به دویدن به سمت نیزارها. بیست،سی متر که دویدیم، دیدم چون رگبارِ مسلسل به سرهنگ اصابت کرده بود از پشت به زمین خورد. من سالم بودم و روی زمین دراز کشیدم و فکر کردم که چه کاری انجام دهم. سرهنگ یک تفنگ ژ3 داشت و من یک کُلت؛ با تجربهای که داشتم، با خود گفتم اگر دستم به این ژ3 برسد، آخرش عراقیها باید پیاده شوند من را بگیرند و من میتوانم با رگبار آنها را دور کنم.
خزیده به سمت سرهنگ حرکت کردم؛ در خیز دوم یا سوم بود که دیدم دست چپم دیگر زیرِ من نمیآید. احساس کردم که موشکی که خورده آنرا بُرده است. نه دردی کشیدم و نه چیزی حس میکردم. بعد از آن تیراندازی عراقیها قطع شد. من نیمخیز شدم و دست بردم که دیدم دستم شکسته، اما قطع نشده و پوست و عضله هنوز هست. دستم را لای اورکتم گذاشتم. سیچهل ثانیه بیشتر طول نکشید.
باز هم تلاش کردم که به سمت تفنگ ژ3 بروم. دوسه خیز دیگر که برداشتم دیگر پای راستم هم با من نیامد؛ دست بردم و دیدم خونی است. نمیدانم همان بار اول یا بار دوم که تیراندازی کردم، اینطور شد. دمپای لباس کارهای ارتشی یک مقدار تنگ است. به ما یاد داده بودند که اگر پایتان تیر خورد، این دمپای تنگ را یک ذره بشکافید بیاورید بالا پانسمان شود. من نیمخیز شدم که این کار را بکنم، دیدم از پشت من را گرفتند. در این چند ثانیهای که تیراندازی کرده بودم، نفربرِ عراقیها آمده بود پشتِ ما و با طنابی که در نفربر داشتند، من را از سینه تا پایین بستند و در نفربر گذاشته و به سمت نیروهای خودشان بردند.
پیش از حرکت، عراقیها رفتند بالای سرِ سرهنگ لطفی و برش گرداندند؛ هنوز من داشتم نگاه میکردم. اول صورتش را دیدم. صورت سفیدی داشت با چشمهایی درشت و خندهای بر لب. صورتش کاملاً سالم بود، اما از سینه به پایین عضلات و دندهها همه بیرون زده بود. او شهید شده بود ولی داشت میخندید. عراقیها وقتی فهمیدند که ایشان شهید شده، حرکت کرده و من را با خود بردند.
کارت شناسایی من در جیبم بود و درجه سرگردی هم روی لباسم. در اولین ایست بازرسی، ساعت حدود 11، کارت شناسایی من را که دست افسر رئیس تانک بود دیدند و گفتند این را سریع حرکتش بدهید و به اصطلاح با او کار داریم و نباید بمیرد. ساعت 1 بعدازظهر خودم را در راهرو بیمارستان بصره دیدم که روی برانکارد بودم. چند نفر دکتر و پرستار دور من بودند و لباسم را از تنم در آوردند. هنوز متوجه نشده بودم که چه اتفاقی برایم افتاده است.
یکی از دکترهایی که بالای سرم بود، به انگلیسی تا 6 شمرد. من هم از او پرسیدم 6 تا چی؟ گفت شش قسمت از بدن تو شکسته و پایت هم یک گلوله خورده. من را به اتاق عمل بردند و معلوم بود آمپول بیهوشی زدند که عملم کنند. چند لحظه که گذشت، خانم دکتری آمد به انگلیسی پرسید زن داری؟ گفتم اگر میخواهی بدانی بیهوش شدم یا نه، نه هنوز. خندید گفت به هوشه و بعد از آن بیهوش شدم.
ساعت 6 غروب من را از اتاق عمل بیرون آورده و به یک سلول زندان در همان بخش بردند. یک تخت داشت. یک نگهبان مسلح عراقی هم در سلول بود. درِ سلول را بستند و رفتند. من نگاهی کردم دیدم از پنجره هنوز هم کمی نور آفتاب میآید. گفتم خب نماز ظهر و عصرم قضا نشود. از این نگهبان عراقی با تلاش فراوان قبله را پرسیدم. او هم جایی را نشان داد. من هم تمام بدنم خونی بود. دستم را زدم به دیوار کنار تخت، تیمم کرده و نماز ظهر و عصرم را شکسته خواندم. نماز من که تمام شد، سرباز شروع کرد به فحش دادن به پیامبر، امام حسین، امام علی و امام خمینی. بعد هم آخرش به من فحش میداد. من هم چون کاری از دستم بر نمیآمد شروع کردم به دعا خواندن، بلکه خدا صبر بدهد.
بعد از آن نگهبان دیگری را در سلول گذاشتند که این آدم نه از من سؤالی کرد نه تا صبح با من حرف زد. صبح چشمانم را که باز کردم دیدم نگهبان قبلی دوباره آمده است. در را که بستند، از جیب اورکتش یک بسته درآورد و گفت این مال توست. گفتم: این چیه؟ گفت: من شب رفتم خانه خوابیدم. خانه ما بصره است. به مادرم گفتم: در این جنگ به این شلوغ پلوغی، یک سرگرد آمده و از من قبله را میپرسد، بعد هم دستهای خونیاش را به دیوار زد و نماز خواند. مادرم از من پرسید موقع نماز خواندن دستانش کجا بود و من جواب دادم روی پاهایش. مادرم گفت او شیعه است و ما هم شیعه هستیم، نکند تو به او توهینی کرده باشی! به مادرم گفتم جنگ است اما او گفت شیرم را حلالت نمیکنم و کاری برای او انجام بده. او گفت صدام با اینها جنگ دارد؛ تو که جنگ نداری. تو نگهبانی و مواظب باش، این که نمیتواند فرار کند. گفت خیلی توصیه شما را کرد و من فکر کردم با شما چه کار کنم، دیدم در غربت، بهترین کار این است که تو یک رادیو داشته باشی و رادیو آبادان را بگیری. تنظیم هم کرده بود برایم.
ابتدا من رادیو را از او نپذیرفتم و گفتم یک ساعت دیگر تو میروی و میآیند این رادیو را از من میگیرند. من نگران این نیستم که من را کتک بزنند، میترسم به من فشار بیاورند و بپرسند چه کسی این رادیو را به تو داد و بعد تو را اذیت کنند یا بکشند. او رادیو را در بالش من گذاشت و گفت اگر من را هم کشتند، شاید رضایت تو فراهم شده باشد. من با خودم گفتم خدایا چه شد؟ این آدم را کی عوض کرد؟ ببینید خدا چه میکرد در این جنگ! دو رکعت نمازِ بدون وضوی با دیوارِ نجس تیمم کردنِ من را خدا چقدر قبول میکند که دشمن آدم را تبدیل به دوست میکند.
میرمحمدی در ادامه خاطراتی از بعد از آزادی خود بیان کرد و گفت به ایران که رسیدیم ما را به قصر فیروزه، پادگان نیروی هوایی برای قرنطینه بهداشتی و هم اینکه ببینند ما در اسارت چه کار میکردیم بردند؛ چون در این سالها خبری از ما نبود. بعد از آن متوجه شدم که خانواده من از آدرس قبلی رفتهاند.
باز هم وقتی که آمدیم تهران، از من آدرس را پرسیدند. گفتند خانواده شما از آن آدرس رفتهاند. یکی دو تا از اسرا آزاد شدند؛ به چند نفر از اسرای آزاد شده که شاه عبدالعظیمی بودند آدرس دادم و رفتند. برگشتند گفتند خانواده شما چند سال پیش از اینجا رفته و همسایهها هم رفتند. این جمعی که در کوچه هستند، هم نمیشناسند. بالاخره روز چهارم یعنی 28 شهریور، از درب پادگان دژبانی زنگ زدند که همسرم آمده است.
زمانی که من اسیر شدم پسرم 4 سالش بود و وقتی آزاد شدم یک نوجوان 14 ساله بود. جلوی در دو خانم و دو پسر آمده بودند. خانمم را هرچند که پیر شده بود، شناختم. از او پرسیدم که اینها چه کسانی هستند؟ او گفت خانمِ یکی از شهدای ژاندارمری است که چند روزی در گردان شما بوده و بعد هم شهید شده است. این دو نوجوان هم یکی پسرمان است و دیگری هم همکلاسیاش که پسر همان خانم است. من نشناختم که کدامشان پسرم است. با خانمم که احوالپرسی کردیم به یکی از پسرها گفت: «رضا! باباته». او جلو نیامد. گفت نه بابا نیست؛ بابای من خوشتیپ بود. عکسش را من کوبلن کردم و در اتاقم دارم، این که بابای من نیست. از خانمم چند سؤال خانوادگی کردم، این پسر شنید و آرامآرام جلو آمد و من را بغل کرد و سرش را روی شانهام گذاشت و گریه کرد.
چند لحظه سرش روی شانه من بود و گریه کرد و بعد سرش را بلند کرد و به خانمم گفت: «بابامه». گفتم چرا قبول کردی؟ گفت اما اصلاً شبیه عکست نیستی، اما وقتی با مادرم صحبت کردی متوجه شدم. من ندیدم در این 10 سال مادرم با مرد غربیهای در یکقدمیِ هم حرف بزنند و سرم را که گذاشتم روی شانهات، بعد از 10 سال، آرامش پیدا کردم. من عمو دارم، دایی دارم. به من خیلی محبت کردند ولی با آنها در این حد آرامش نداشتم. سرش را که بلند کرد پرسیدم: «این دوستت که همراهته کیه؟» گفت پسر شهید ابراهیمی. دلم میخواست زمین باز شود و من زندهبهگور شوم. چون پسر شهید ابراهیمی از پسر من شنید که آدم در بغل پدرش آرامش پیدا میکند و این پسر تا آخر عمرش این آغوش را در این دنیا ندارد. از این پسر خجالت کشیدم. بعد هم خانمم را فرستادم بروند خانه. گفتم فردا صبح آماده باشید تا من ببینم چند نفر از این بچهها تا فردا صبح خانوادههایشان را پیدا میکنند. هر کدام هم پیدا نکردند، مهمان شما هستند و میآورمشان خانه. اینجا که نباید بمانند در بیکسی. آنها که در جنگ بودند، بسیار سختی کشیدند. این نمونهها بسیار فراوان است ولی خدا خواست و شما همت کردید و ما را هم آزاد کردید. سخت بود؛ اما به خیر گذشت. دعا میکنم که خدایا خودت به این ملت، عزت و عظمت بدهد، رهبرمان را حفظ کرده و همه دشمنانِ اسلام راستین را به راه راست هدایت کند.
به کوشش: سایت تاریخ شفاهی ایران
نظرات