«ناگفتههائي از پيشينة عملي و سير رسيدگي قضائي به پروندة فرقان» در گفتوگوي يادآور با حميدرضا نقاشيان
گودرزی با پرخاش، یارانش شکست
1193 بازدید
صرفنظر از مسئولیتی که در جریان کشف گروه فرقان و فرآیند بازجوئیها و محاکمه آنها داشتید، خودتان از چه مقطعی با آنها آشنا شدید و راهیابیتان به جلسات آنها به چه شکل بود؟
بسماللهالرحمنالرحیم. الحمدلله الذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدینا الله
گروه فرقان قبل از انقلاب، جریانی ظاهراً مذهبی بود و در مبارزات نیز سهمی داشت و جوانان مستعدی را هم در بخش غربی تهران، از خیابان سلسبیل و دامپزشکی گرفته تا کوی کن وقلهک جذب کرده بود. جلسات متعددی داشتند و دو سه نفری طلبه کمسواد هم این جلسات را اداره میکردند. آنها به اعتبار روحیه داغ مبارزاتی توانسته بودند بچههای خوشفکری را از دانشگاهها و هیئتهای مذهبی متعدد جمع کنند، به طوری که در سالهای 54، 55، بچهها خیلی مصرانه به هم توصیه میکردند که در جلسات این گروه شرکت کنند.
ما هم به اعتبار فضائی که به وجود آمده بود، در بعضی از جلسات آنها شرکت میکردیم و با تفکرشان آشنا شده بودیم، جزواتشان را میبردیم و مطالعه میکردیم. نکته مهم این بود که از همان ابتدا به فکرمان رسید که فرآیند تفسیر و تفکر اینها، در یک جاهائی میلنگد، از این روی، موضوع را با شهید عباسعلی ناطق نوری رحمهالله علیه- استادی که واقعاً اسمش و شخصیتش و فداکاریهایش در انقلاب مغفول مانده و خدا کند فضایی فراهم شود که بتوان ایشان را معرفی کرد- مطرح کردم و چون موضوع اهمیت فکری داشت، توسط ایشان با مرحوم استاد شهید مطهری مطرح شد. آقای مطهری چند تا از نشریات اینها، از جمله کتاب توحیدشان را خواستند و من خدمتشان بردم و بعد از یک هفته در دیداری فرمودند: «اینها از مجاهدین خلق هم منحرفترند!» این جمله مرحوم مطهری هیچ وقت از یادم نمیرود و ادامه دادند: «حرکات، رفتار و جلسات اینها را زیرنظر داشته باشید تا ببینیم چه اتفاقی میافتد».
ماحصل سخن شما این است که مخاطبین فرقان بهرغم برخورداری از استعداد و شور مبارزاتی، قدرت تحلیل چندانی در مسائل اسلامی نداشتند تا میزان انطباق سخنان رهبران گروه بر موازین و احکام اسلامی را درک کنند، لذا صرفاً با شور و انگیزه مبارزاتی به آنها پیوسته بودند.
به نظر من تفکر اسلامی برای اینها مثل جریان التقاطی مجاهدین، یک پوشش بود و اساساً روحیه شخص ادارهکننده این جلسات، یعنی گودرزی که طلبه کمسوادی بود که دو سه نفر از همدرسهای خودش را هم در جلسات شرکت میداد؛ ضد حوزه بود و این عقدة روحی گاهی هم از زبانش شنیده میشد. مثلاً گاهی از شرکت خود در جلسات تفسیرهای تفنگی مسجد جوستان آقای موسوی خوئینیها و یا خواندن کتابهای نصیرالدین امیر صادقی که تعریضهائی به حوزه داشت و در او تاثیر عمیق گذاشته بود، حرف میزد و مسائلی را از فضای حوزه و رفتار روحانیت بیان میکرد که بسیار سطحی و ظاهری بودند. تفاسیر او نوعاً تفسیر به رای بودند و ریشه در عمق مطالعات و روایات اسلامی نداشتند. برداشت ما در آن موقع و با استناد به دیدگاه شهید مطهری و با مطالعه کتابهای آنها، این بود که اینها گروه منحرفی هستند که شاید روزی صدای انحرافشان تهران را کر کند! لذا متاسفانه این اتفاق افتاد.
برحسب توصیهای که شهید مطهری کرده بودند، نظارت و پیگیری شما به چه شکل ادامه پیدا کرد؟
ما به اتفاق دوستان متعددمان در جلسات آنها شرکت میکردیم؛ در آنجائی که لازم بود شک و شبههای را مطرح کنیم، این کار را میکردیم و در جائی که لازم بود به میزانی که مطالعات و قدرت فهم ما میرسید، موضوعات را میشکافتیم و توضیح میدادیم که انحراف در کجاست، اما طبیعی بود که در آن فضای مبارزاتی و خفقانآمیز قبل از انقلاب، تحت تاثیر تفکرات رایج، حرفهای ما خام و ناپخته به نظر میرسیدند و حتی شاید از آنها تعبیر به ترس میشد! و برد چندانی نداشتند.
این گونه سخنان در آن فضای تند مبارزاتی زمینه نداشت؟
به خاطر دیدگاه داغ بچههای مبارز، این استدلالها تا حد زیادی مغفول میماند تا اینکه رفته رفته نوع گزارشاتی که به مرحوم شهید مطهری داده میشد، موجب گردید ایشان در چاپ ششم کتاب «علل گرایش به مادیگری» مقدمهای را در مورد این موضوع بنویسند و همین مقدمه هم پیامدهای زیادی داشت، تا جائی که این گروه به شکلی گسترده، به تخطئه مرحوم مطهری روی آورد و علنا ایشان را وهابی نامید! میدانید که مرحوم مطهری تا مقطعی، از عملکرد حسینیه ارشاد و کاری که دکتر شریعتی شروع کرده بود، تمجید میکردند، هر چند که همزمان دید نقادانهای هم نسبت به آرا و دیدگاه دکتر شریعتی داشتند. یادم هست در این اواخر، شهید مطهری به اتفاق مهندس بازرگان مجبور به دادن اعلامیه مشترکی در خصوص موضعگیریهای مرحوم شریعتی شدند و دیدگاههای وی را نقد کردند. در آن اعلامیه، اشارهای هم به منحرفینی شده بود که به تبع دیدگاه شریعتی مسائلی را مطرح میکردند، که منظور همین فرقانیها بودند.
به هرحال نکته مهم این است که دیدگاه انحرافی آنها در طول سالهای 55 و 56 و تا پیروزی انقلاب، برای خواص شناخته شده بود، ولی فضای ویژة آن روزها و جهتگیری انقلاب به سمت اضمحلال رژیم، فرصتی را فراهم نیاورد تا یک کار عمیق فکری در مورد اینها بشود و از این انحرافات نجات پیدا کنند، و ما وارد فضای سال 57 شدیم.
از آنجا که شما به توصیه مرحوم مطهری با دید نقادانهای به این جریان، و بهویژه به فکر و رفتار رهبر گروه نگاه میکردید، در دوران قبل از پیروزی انقلاب، چه ویژگیهائی را در او میدیدید؟
من دو شخصیت از گودرزی میشناسم. یک شخصیت قبل از انقلاب که پُز و شکل عالمانهای به خود میگرفت و سعی میکرد بسیار کوتاه و موجز و در مواردی شیطنتآمیز پاسخ بدهد و اجازه نمیداد کسی او را درگیر مطالب و مسائل سنگین فکری و فهمی بکند! یک شناخت ثانویه هم از او در دورهای دارم که توسط خود ما دستگیر شد و در زندان با او بحثهای متعددی داشتم. در آنجا او حداقل به هنگام جدائی از دوستانش، کاملا خود را یک فرد وارفتة وادادة معترف به گناه و فریبخورده نشان میداد.
این دو حالت او، در لابلای شخصیت پر از عقده، پنهان بود. ما به دلیل شکل برخورد و محیط زندگی او، قبل از انقلاب این حس را داشتیم که او عقدههای روانی فراوانی دارد! مثلا گاهی که درباره بعضی از اعاظم حوزه حرف میزد، لحنش پر از کبر و غرور و نخوت بود و همین موجب میشد که ما به این نکته دقیق بشویم که کسی که خودش ملبس به لباس روحانیت است، علیالقاعده نباید نسبت به اعاظم حوزه هتاکانه حرف بزند.
در مورد ریشة نگاه او به روحانیت، نکات متنوعی نقل میشوند. قاعدتاً مطلعید که هم مرحوم آیتالله مجتهدی و هم مرحوم آیتالله سعید او را از مدارس خود در تهران اخراج کرده بودند و علیالقاعده بخشی از روحانیتستیزی او به این برمیگشت که رؤسای حوزههای علمیه اساساً وجود چنین طلبه درسنخوانی را که صرفا به کارهای حاشیهای میپرداخت، تحمل نمیکردند. غیر از افرادی که ذکر شد، بیشتر از چه کسانی اسم میبرد؟
من راجع به مرحوم آقای مجتهدی از او حرفی نشنیدم، ولی گویا آقای سعید برخورد تندی با او کرده بودند. علتش هم این بود که در حوزه بین گودرزی و یکی دو تا طلبه دیگر انحرافی پیش آمده و این مسئله، آقای سعید را بسیار مکدر کرده بود. گودرزی آشکارا نسبت به آقای سعید موضع دشمنی داشت. من از قول دیگران و بعد از انقلاب شنیدم که آقای مجتهدی توسط فردی، به گودرزی پیغام داده بودند که دیگر حق ندارد به مدرسة ایشان برود و او هم متوجه میشود و نمیرود. همینها باعث شده بود که او نسبت به حوزه دشمنی پیدا کند. گودرزی قبل از آن، به قم هم رفته و در دورهای در درس آقای قدوسی شرکت کرده و از آن مدرسه هم طرد شده بود. بعد رفته بود مدرسة حجتیه و از آنجا هم بیرونش کرده بودند. بعد رفته بود قائمیه و از آنجا هم طرد شده بود. این اخراجها که عمدتاً هم به دلیل رفتار خودش بود، باعث شد که این حالت ضد روحانیت را حفظ کند و عقدههایش هم کمک میکردند تا وقتی افراد مستعدی را پیدا میکند، شروع کند علیه حوزه و روحانیت حرف زدن!
چقدر از افکار دکتر شریعتی تاثیر میگرفت؟
به نظر من تمسک به دیدگاه شریعتی در برخورد با حوزه هم، پوششی برای کارهای او بود، برای اینکه شریعتی در بسیاری از سخنرانیها و یا جلسات به صراحت اظهار کرده بود: «با همه انتقاداتی که به بعضی از ارکان حوزه داریم، ولی حوزه را پاک و منقح از برخوردهای پنهانکارانه و کثیف سیاسی میدانیم.» گاهی هم در جلسات خصوصی و عمومی از ایشان شنیده میشد که: «اگر روزی روحانیت کار را به دست بگیرد، فضای تمیزی پدید خواهد آورد و ما با نفوذ قدرتهای بزرگ علیه کشورمان مبارزه خواهیم کرد.» ایشان ضعفی را که در ادوار مختلف در تاریخ کشور ما به وجود آمده است، ناشی از کارگزار نبودن روحانیت در عرصه اجرائی کشور میدانست.
گودرزی روی این جنبه از سخنان مرحوم دکتر شریعتی تبلیغ نمیکرد و بیشتر روی جنبههائی تبلیغ میکرد که شریعتی «انقلت» داشت و به آنها اعتراض میکرد. البته دکتر شریعتی هم از این نکته غافل بود که در سالهای قبل از انقلاب، حوزه در مقاطعی باید شرایطی را ایجاد میکرد تا بتواند خود را حفظ کند و به حیاتش ادامه دهد، کما اینکه ما در رفتار مرحوم آیتالله حائری یزدی میبینیم که در جوی که رضاشاه به وجود آورده بود، برای اینکه بتواند حوزه را بسازد و بنیه آن را تقویت کند، در مواردی با او مماشات میکرد و افراد را برای مبارزه با زمامداران تحریص وتحریک نمیکرد. رفتار بزرگان حوزه در ادوار مختلف را باید با توجه به شرایط، سیاسی اجتماعی دوران خودشان تحلیل و تفسیر کرد. شاید شریعتی در آن دوره، برای آگاهیبخشی به نیروهای دانشگاهی و جذب آنها، روی این نکات انگشت میگذاشت و فرقان هم از آنها سوء استفاده میکرد.
در آن برهه، فرقان موج گستردهای از شایعات را علیه آقای مطهری به راه انداخته بود. مثلاً ادعا میکرد که ایشان سرمایهدار است و یا چون در دانشگاه درس میدهد، با رژیم کنار آمده است! این موج، دست کمی از موج تخریبی بزرگی که بعد از انقلاب، لیبرالها علیه شهید بهشتی به راه انداختند، نداشت. گودرزی مشخصاً روی چه چیزهائی در شخصیت شهید مطهری تکیه میکرد؟
به نظر من اینها سه نکته را علیه مرحوم مطهری بزرگ میکردند. یکی تدریس در دانشگاه که بهزعم اینها نشانه وابستگی به دستگاه حکومتی بود! و بهنوعی ایشان را روحانی جدا شده از حوزه تلقی میکردند. نکته دیگر این بود که ایشان را آخوندی سرمایهدار میدانستند که اساساً از جرگه سادهزیستی جدا شده است. نکته سوم این بود که آقای مطهری علاوه بر ایفای نقشی بارز در تأسیس حسینیه ارشاد، خود هم در آنجا به سخنرانی میپرداخت و در این زمان در برخی محافل مذهبی، فضائی ضد حسینیه ارشاد به وجود آمده بود. خاطرم هست در آن برهه، از طرحهای کاشیکاری سر درِ حسینیه ارشاد و یا جلد کتابهای منتشر شده از سوی این موسسه، اسامی خلفای راشدین را در میآوردند! آنها شریعتی را وابسته به جریانی وهابی میدانستند و نهایتاً اتصال مرحوم مطهری به حسینیه ارشاد را مصداق وابستگی ایشان به وهابیت تلقی میکردند! بعضی از روحانیون تهران هم به این موضوع دامن میزدند و جریانی منفی را علیه شخصیت بزرگی چون مرحوم مطهری به راه انداخته بودند.
آیا فرقانیها با دکتر شریعتی رابطة نزدیک داشتند یا فقط دورادور چیزهائی را شنیده و برداشتهای خاص خود را داشتند؟
فرقان عضوی داشت به نام حمید نیکنام که بعد از انقلاب تقریبا رهبری گروه نظامی اینها را پذیرفت و خودش هم عامل قتل شهید بزرگوار قرنی شد. او به مرحوم شریعتی نزدیک بود و به منزل او رفت و آمد میکرد. این فرد به روحانیت هم نزدیک بود و به منزل مرحوم بهشتی هم مراجعه میکرد و در برههای هم مورد اعتماد ایشان بود. همین نزدیکی اینها به روحانیت باعث شد که بتوانند زمینههای مساعدی را برای جلب افراد مستعد ایجاد کنند. شخص دیگری هم به نام علی مشکینی در میان اینها بود که بعدها در زندان خودکشی کرد. علی مشکینی به بخشی از نهضت آزادی تعلق داشت و به دکتر شریعتی هم نزدیک بود. بعدها وقتی اینها درزندان بودند، شنیدیم که او رابط دکتر محمد ملکی که یک وقتی رئیس دانشگاه تهران شد، با مرحوم شریعتی بوده است. این جور نزدیکیها بین بعضی از بچههای اینها با شریعتی وجود داشت و نکاتی را هم از او نقل میکردند، اما اساساً شریعتی در هیچ مقاله و مقولهای صحبتی از آنها و تفکر فرقانی نکرده بود. یک جاهائی بحث «زر و زور و تزویر» را کنارهم گذاشته و تحلیل هم کرده، ولی اینکه بگوید دیدگاه و یا رهبری آنها مورد تایید اوست، من در جائی ندیدهام.
پیش از انقلاب تا چه مقطعی عملکرد این جریان را رصد کردید و از چه مقطعی به دلیل شدت گرفتن موج انقلاب، موقتاً آنها را وانهادید و در جریان انقلاب افتادید و بعد از انقلاب، چه زمانی دو باره به این نتیجه رسیدید که باید فعالیتهای اینها را دنبال کنید؟
تا قبل از اینکه گروه ما ضربه سنگینی از ساواک بخورد و به خانههای تیمی ما بریزند، فعالیتهای فکری، جلسات و عوامل اینها را تحت نظر داشتیم. در انتهای سال 55 و اوایل 56 ما گروهی داشتیم به نام «ندای اسلام» که بعدها گسترش پیدا کرد و «کانون نشر نهضت» هم در کنار آن ایجاد شد که فعالیتهای گستردهتری داشت، یک همکاری جانبی هم با « گروه فجر اسلام» داشتیم و اعلامیههائی را که آنها در ورامین چاپ میکردند، برای پخش به دست ما میرساندند. ما در تهران، فعالیت در یک حوزه از شهر را به عهده گرفته بودیم و چاپ و توزیع اقلام تبلیغی آن را انجام میدادیم. ما گروه انتشاراتی نسبتا بزرگی داشتیم. در سال 56 ضربه نسبتا سنگینی خوردیم و در سال 57 این ضربه سنگینتر شد. فکر میکنم به خاطر نفوذی بود که در مجموعه ما اتفاق افتاده بود. از آن موقع، از جریان فرقان غافل شدیم. عدهای از ما دستگیر شدند، عدهای فرار کردند، ما هم مجبور به ترک ایران شدیم و وقتی انقلاب شد، برگشتیم و به دلیل مسائل مختلفی که پس از انقلاب مطرح شدند، اساساً دیگر به فکر اینها نبودیم.
آیا با شناختی که از فرقان داشتید تصور نمیکردید که اینها دست به ترور بزنند؟
خیر، فکر میکردیم که اینها بچههای مبارزی هستند که جذب تفکر انقلاب میشوند، کما اینکه بخشی از آنها هم شدند و مثل بسیاری از گروههای دگراندیش که بخش تند و تیزشان میمانند و بقیه در انقلاب مستحیل میشوند، در باره اینها هم چنین تصوری داشتیم. هیچ وقت فکر نمیکردیم که اینها انسجام گروهی خود را حفظ کرده و یا حتی گسترش داده باشند و به ترور روی بیاورند، اما متاسفانه در آغاز انقلاب این اتفاق افتاد.
چه شد که احساس کردید دو باره باید فعالیتهای گروه فرقان را زیر نظر بگیرید؟
اولین تلنگری که به ذهن من خورد شهادت مرحوم قرنی توسط گروه فرقان بود . من در این فکر بودم که چطور شد اینها وارد فاز نظامی شدهاند و اساساً انتساب این ترور به آنها صحیح هست یا نه؟ آن موقع من در قم و در خدمت حضرت امام بودم و اشتعالات و دغدغههای بسیار گستردهای داشتیم و این شرایط، ما را غافل کرد و به این موضوع نپرداختیم. وضعیت اطلاعاتی و امنیتی کشور هم به گونهای نبود که بشود اقدام فوری کرد و مسئولین اطلاعاتی بتوانند جلوی اقدامات آنها را بگیرند. اوضاع آشفتهای بود و طول میکشید تا کارها انسجام پیدا کنند، اما وقتی آقای مطهری را زدند، حس کردم روی دلم داغ زدهاند! واقعا آن سه شبی که حضرت امام در قم اعلام عزا کردند و بعد هم برای مرحوم مطهری ختم گذاشتند، من تا صبح خوابم نمیبرد! و حال بسیار بدی پیدا کرده بودم. در مراسم ختم شهید مطهری، در روز اول خود حضرت امام سخنرانی فرمودند. روز دوم مرحوم آشیخ هادی مروی «رحمهالله علیه» و در روز سوم آقای هاشمی رفسنجانی صحبت کردند.
از حالات حضرت امام در آن چند روز خاطراتی را نقل کنید.
امام مثل کوه بودند و در طول دوره زندگیشان خمیدگی و غم در چهره ایشان مشاهده نمیشد، چون تلقی امام این بود که هر اتفاقی در زندگی انسان، یک امتحان خدائی است. اگر کسی چنین روحیهای داشته باشد، در هیچ حادثه ای نمیشکند. ما میدانستیم فشار روحی زیادی به امام وارد شده، ولی ایشان نشان نمیدادند. امام در بیاناتشان فرمودند: «مطهری پاره تن من بود.» این کاملا نشان میدهد که قلب امام چقدر از این حادثه مجروح شده بود، برای آقای مطهری گریه کردند و در مورد ایشان بیاناتی را فرمودند که در باره کسی نفرمودند.
لحظهای که این خبر توسط احمدآقا به امام داده شده بود، در اندرونی بودند و ما حضور نداشتیم. احمد آقا «رحمهالله» علیه نقل میکردند که امام خیلی به فکر فرو رفتند و محزون شدند، اما نشان ندادند. ایشان در روز هفتم شهید مطهری جملهای ماندنی را بیان کردند که فرمودند :« بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود.»
ایشان مرحوم مطهری را پاره تن خود میدانستند و تلقی همه این بود که این ضربه در واقع به امام زده شده است. شهادت مرحوم مطهری بسیار مظلومانه بود. ایشان ایدئولوگ نظام اسلامی بودند و این توقع میرفت که اگر هم قرار است شهید بشوند، به دست عوامل امریکا باشد، اما فرقان گروه بسیار سطح پائینی بودند، یعنی ما تصورش را هم نمیکردیم که این جرثومههای کوچک بتوانند چنین صدمه عظیمی را به انقلاب و به اسلام بزنند.
آیا اطلاعاتی را که در مورد گروه ترورکننده شهید مطهری داشتید، به امام منتقل کردید؟
در روز سوم ترحیم شهید مطهری در فیضیه، موقعی که آقای هاشمی رفسنجانی شروع به سخنرانی کردند، روی حزب توده انگشت گذاشتند! آقای هاشمی اطلاعات جامعی نسبت به گروه فرقان نداشتند، انحرافات اینها را نمیشناختند یا اگر هم میشناختند، تلقیشان این نبود که این کار به دست گروه فرقان انجام شده باشد. ایشان تصور میکردند چون تودهایها به دلیل مواجهة طولانی مرحوم مطهری با اندیشة چپ، ارزش فکری ایشان را میشناسند، این ترور هم به دست آنها واقع شده است. تلقی و تحلیل سیاسی آقای هاشمی این بود و لذا شروع کردند پرخاش کردن به تودهایها! من دو لا شدم و در گوش امام گفتم: «آقای هاشمی اشتباه میکنند!» امام برگشتند و به من نگاه کردند که یعنی چه؟ گفتم: «یعنی اینکه این کار را تودهایها نکردهاند.» امام پرسیدند: «شما میدانید چه کسی این کار را کرده؟» گفتم: «بله آقا! » گفتند: «بعد از سخنرانی به آشیخ اکبر بگوئید بیاید منزل».
همان لحظه به امام گفتید چه کسانی را مقصر میدانید؟
خیر، آقای هاشمی داشتند سخنرانی میکردند و فقط در حد دو سه کلمه میشد با امام صحبت کرد و جای توضیح دادن نبود. مدرسه فیضیه یک در پشتی دارد و وقتی سخنرانی تمام شد، ما طبق معمول، امام را از آنجا به منزل میبردیم. با یک تمهیداتی ماشین را داخل حیاط مسجد اعظم میآوردیم. در آنجا دری هست که به مدرسه فیضیه باز میشود. روی پلهها تخته میگذاشتیم و به این شکل، امام را عبور میدادیم و به منزل میبردیم. امام را سوار ماشین کردیم و من شروع کردم به توضیح دادن در باره گروه فرقان که اساساً اینها کی و چی هستند، دیدگاهشان چیست و دیدگاه مرحوم مطهری نسبت به اینها چه بود. آقا فرمودند: «شما که این اطلاعات را دارید، بروید و جمعشان کنید.» این جمله امام تلنگری به ذهن من بود تا وارد این قضایا بشوم.
رفتیم منزل و آقای هاشمی رفسنجانی هم تشریف آوردند. بنده توضیحاتی خدمتشان دادم. امام رفته بودند اندرونی، برگشتند و در خدمت ایشان توضیحات بیشتری دادم و آقای هاشمی هم تاکید کردند که بیا و مشغول این کار بشو. مسئولیت امنیت امام در قم و منزل آیتالله محمد یزدی، به عهدة من بود. آنجا را دست بعضی از دوستان سپردم و به تهران آمدم. برای دستگیری چنین گروهی که حالا زیرزمینی هم شده بودند، تمهیدات خاصی لازم داشتم که این خود فصل مشبعی است. به این ترتیب اولین سازمان اطلاعاتی عملیاتی نظام جمهوری اسلامی شکل گرفت و ما شروع کردیم به یاد گرفتن! کار سنگینی بود. هم باید می آموختیم وهم باید عمل میکردیم و شرایط هم بهگونهای بود که نباید اشتباه میکردیم!
از چهرههای شاخص، چه کسانی با شما همکاری کردند و هسته اولیه مبارزه با فرقان چگونه شکل گرفت؟
اولین جائی که مراجعه کردم، دفتر مرحوم بهشتی در دادستانی مرکز بود. یعنی آقای ناطق گفتند برو و موضوع را برای آقای بهشتی بگو. رفتم و موضوع را برای ایشان توضیح دادم و گفتم که چه اتفاقی افتاده و جریان چیست. ایشان به من گفتند: «یکی از اینها به نام حمید نیکنام که به خانه ما رفت و آمد داشته، دستگیر شده است. بروید سراغ او و ببینید بقیه را میتوانید از طریق او پیدا کنید؟ » فهمیدیم که بچهمحلهای اینها و بچه هیئتیهائی که با انقلاب ماندهاند، متوجه شدهاند که گروه فرقان به انحراف افتاده و لذا زمینه برای لو دادن اینها و دستگیریشان فراهم شده است. پیگیری پرونده را به عهده دادستان تهران، آقای مهدی هادوی گذاشته بودند. مرا به دفتر ایشان فرستادند و سفارش کردند که هر ابزاری را که احتیاج دارم، در اختیارم بگذارند تا برنامه مواجهه با فرقان را ساماندهی کنیم. به این ترتیب ما اولین نامه را در این رابطه از آقای هادوی دریافت کردیم.
بدیهی است که به بودجه نیاز داشتیم و با هدایت شهید بهشتی و آقای هاشمی رفسنجانی و سفارش این دو بزرگوار، به کمیته انقلاب اسلامی نزد آیتالله مهدوی کنی رفتم. کمیته در آن زمان در شرایطی نبود که ما بتوانیم به عنوان زیر مجموعه آن کارمان را شروع کنیم. من این موضوع را برای آقای مهدوی توضیح دادم و ایشان بودجهای را در اختیارمان گذاشتند. بعد به سراغ سپاه رفتیم تا مجوزهای موردنیاز را بگیریم و سپاه هم استقبال کرد. آن موقع مسئول ستاد سپاه، برادرعزیز و ارجمندم آقای دکتر حسن عابد جعفری بودند. ایشان حکمی به ما دادند و ما را زیر پوشش سپاه بردند و من در واقع به عنوان یک سپاهی، شروع به سازماندهی گروه کردم.
قبل از آن در سپاه عضویت نداشتید؟
خیر. یک بار موقعی که سازمان مجاهدین انقلاب داشت تشکیل میشد و یک بار هم موقعی که سپاه تشکیل میشد، من به حضرت امام عرض کردم که از من دعوت کردهاند که بروم و عضو شوم. ایشان فرمودند: «شما تا وقتی در دفتر ما هستید، عضو جائی نشوید.» این موضوع در ذهن من باقی ماند و تا امروز هم باقی مانده است. احزاب مختلف هم که تشکیل شدند، من هیچ وقت عضویت جائی را نپذیرفتم و این جمله حضرت امام نصبالعین من بوده است. به هرحال اول رفتیم زندان قصر و با آقای نیکنام ملاقات کردیم. خسته و کلافه و بود! فقط سکوت میکرد! من، هم خودش و هم برادرهایش را میشناختم. البته او بعدها خیلی به ما کمک کرد، ولی در جلسه اول فقط لجاجت داشت و سکوت!
در زندان قصر و بعد زندان قزل قلعه هرچه گشتم جای مناسبی را برای کار پیدا نکردم. در زندان اوین منطقهای به نام 209 را پیدا کردم که هنوز هم همین اسم را دارد. با مختصری بنائی و گذاشتن دیوار و در میشد محوطه محفوظ و مستقلی را درست کرد. این محوطه تعدادی زندان انفرادی و تعدادی سالن اجتماعات داشت. همچنین تعدادی اتاق داشت که میشد بچهها را در آنها تقسیم کرد و به هر واحدی یک اتاق یا سالن و یک سری امکانات داد و این برای ما کفایت میکرد. خدا رحمت کند، مرحوم شهید کچوئی خیلی در این زمینه با ما همکاری کرد. علت شهرت این مجموعه به 209 به خاطر تلفن داخلی آن بود، وگرنه ما هیچ اسمی برای آنجا انتخاب نکرده بودیم. قرار شد بچههائی را که برای این کار لازم داشتیم، جمع کنیم.
اولین زندانی آنجا حمید نیکنام بود که سپهبد قرنی را به عنوان مصداق «زور» از مجموعه «زر و زور و تزویر»، ترور کرده بود و ترور ناجوانمردانهای هم بود. در مقابل منزل ایشان در خیابان ولیعصر هتلی بود که نیکنام به اتفاق یکی از دوستانش به نام محمدعلی بصیری به آنجا میروند و اتاقی میگیرند. بصیری که فارغالتحصیل دانشگاهی در جنوب کشور فیلیپین بود، بعداً قاتل مرحوم مطهری هم شد. وقتی آنها به هتل میروند، تنها اتاق خالی در قسمت جنوبی هتل بوده که بر منزل مرحوم قرنی مشرف نبود. آنها یکی دو روزی در هتل میمانند و احتمالاً پولی هم خرج میکنند و اتاقشان را عوض میکنند و اتاقی مشرف به منزل مرحوم قرنی میگیرند. شهید قرنی رئیس ستاد بود و طبیعتاً برای ایشان محافظانی گذاشته بودند. آنها تصمیم میگیرند ترور را صبح زود و وقتی که ایشان از منزل خارج میشود، انجام بدهند. یک روز صبح زود، قبل از اینکه ماشین دنبال سپهبد قرنی بیاید، از آن بالا میبینند که باغبان دارد در حیاط کار میکند، در میزنند، او در را باز میکند و اینها وارد حیاط میشوند و سپهبد قرنی را ترور میکنند.
به چگونگی تشکیل هسته اولیه مواجهه با فرقان اشاره کردید. در سالهای اخیر بخشهائی از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ادعا میکنند که در دستگیری گروه فرقان نقش داشتهاند. ورود آنها به این قضیه به چه شکل بود و حقیقتاً چقدر سهم داشتند؟
بهزعم من هیچ نقش مؤثر و درخوری نداشتند! وقتی که ما این فعالیت را شروع کردیم، شاید دو ماه بیشتر نگذشته بود که جریانات متعددی قصد دخالت و نفوذ و ورود در آن را پیدا کردند! من توانستم تا حدود پنج شش ماهی مقاومت کنم، اما طبیعی بود که وقت نداشتیم بفهمیم این گروهها چرا میخواهند وارد این جریان شوند و چه کمکی میتوانند بکنند، اما چون فعالیت سیاسی و رسمی داشتند، دسترسی آنها به مسئولین، آسان بود. شهادت مرحوم مفتح هم به این موضوع دامن زد. ما فعالیت را شروع و تعدادی از اینها را دستگیر کردیم و به زندان بردیم و فقط گروه کوچکی باقی مانده بود. ما داشتیم ردگیری میکردیم تا بقیه اینها را هم دستگیر کنیم که ترور مرحوم مفتح اتفاق افتاد!
قابل ذکر است که در آن زمان امکان شنود تلفنی وجود نداشت. تشکیلات و امکانات ساواک قدیم هم از بین رفته و اتصال به بخشهای زیادی از مخابرات نیز غیرممکن شده بود و ما با محدودیتهای خاصی مواجه شده بودیم. برای یک شنود، باید ضبط را به سیم تلفن که در کیوسک مخابرات در خیابان بود وصل میکردیم! و یک طرف نوار که تمام میشد، باید طرف دیگر را برمیگرداندیم که کار بسیار وقتگیری بود و بدیهی است که کار ما به طول میانجامید. در این فاصله شهادت مرحوم عراقی، شهادت مرحوم مفتح و شهادت آقای قاضی در تبریز پیش آمد و نهایتاً این تطویل و شهادتهای بعدی به سازمان مجاهدین انقلاب که بهزعم من از همان روز اول یک جریان باطل بود، امکان دخالت داد.
در اینجا باید نکتهای را عرض کنم. تحزّب در کشورهای جهان سوم اساساً بر مبنای تفکر ورود و نفوذ به جریان قدرت، طراحی میشود. من با تحزب مخالف نیستم، اما ًاحزابی که در تاریخ ایران به وجود آمدهاند، نوعاً از افرادی تشکیل میشوند که تنها ملاک ورود آنان به حزب، ورود به دستگاه حکومت است و طبیعتا اینها در بسیاری از موارد، محل نفوذ و دخالت جریانات بیگانه خواهند شد، مخصوصا در کشور ما که دخالت بیگانگان در امور سیاسی آن سابقة طولانی دارد. اگر نظام اطلاعاتی جامعی در کشور وجود نداشته باشد و اینها را رصد نکند، احتمال اینکه اتفاقات بدی در این گروهها بیفتد، زیاد است، کما اینکه ملاحظه میکنید که بعد از انتخابات اخیر ریاست جمهوری چه اتفاقاتی روی داد. وقتی نظام جامع اطلاعاتی همرده سازمانی پیدا میکند، قابلیت نظارتی ضعیفی می یابد و طبعا همین میشود که امروز در ایران شده است.
به هر حال من از ابتدا به سازمان مجاهدین انقلاب بدبین بودم. بعضی عوامل آن دنبال نفوذ درهمه جا بودند و ما به عنوان یک هسته اولیة اطلاعاتی، برای آنها از اولویت برخوردار بودیم! البته دیگرانی هم این قصد را داشتند اما من با این موضوع بسیار محتاطانه برخورد میکردم. البته در میان مجاهدین انقلاب، نیروهای بسیار خوب و صادقی هم وجود داشتند که بر اساس تکلیف وارد این سازمان شده بودند، اما برآیند سازمان همان حکمی را داشت که عرض کردم. اینها به آقای هاشمی رفسنجانی مراجعه میکنند و میگویند این گروهی که برای مواجهه با فرقان تشکیل شده، گروه جامع و توانمندی نیست و شما اجازه بدهید که ما به کمکشان برویم! آقای هاشمی این موضوع را با حقیر مطرح فرمودند و من استدلال کردم که کار تقریبا دارد خاتمه پیدا میکند و دیگر چیزی باقی نمانده است و اجازه بدهید که ما کار را تمام کنیم، اما بعد از شهادت مرحوم مفتح، متاسفانه زور من کم و زبانم قاصر شد و علتش هم طول کشیدن کار و شهادتهای پی در پی بود. آقای هاشمی به من گفتند: «تو خودت از میان ده دوازده نفری که اینها معرفی میکنند، سه چهار نفرشان را انتخاب کن که برای کمک به تو بیایند.» من از همان روز اول به ایشان گفتم: «اگر قرار باشد این کار به نام سازمان مجاهدین انقلاب تمام شود، ما آسیب میبینیم، چون قضیه تبدیل به یک جریان حزبی میشود و دیگر جریان نظام نیست.» آقای هاشمی گفتند: «شما این اتمام حجت را با اینها بکن که این اتفاق نیفتد.» گویا خود آقای هاشمی این حرف را به آقایان الویری و بهزاد نبوی گفته بودند، اما این اتفاق نیفتاد و بعدها همین آقایان به عنوان جریانی حزبی، مدعی این پروژه شدند!
چه کسانی را انتخاب کرده بودید؟
من سه گروه از دوستان را انتخاب کردم. آنها از هیئت جوانان صاحبالزمانی(عج) بودند که از قبل از پیروزی انقلاب با ما بودند و در فعالیتهای انقلابی حضور داشتند. سازماندهی جالبی بود. خوشبختانه همه وقایع را روز به روز نوشتهام. سازمانی که در روز اول طراحی شد و بعداً هم تحقق پیدا کرد به این شکل بود که یک گروه تعقیب و مراقبت و عملیات، یک گروه تدارکات برای تهیه غذا و امکانات برای کسانی که دستگیر میکردیم و نیز نظافت زندان. یک گروه مطالعه و تحقیق برای جمعآوری اطلاعات و انجام بازجوئیها و ترسیم خط عملیاتی هم در نظر گرفتیم. این سه گروه از بچههای هیئت جوانان صاحبالزمانی تشکیل شدند.
بعدا به دلیل گستردهتر شدن تعقیب و مراقبت، به بچههای مستعدتری نیاز پیدا کردیم و با کمک جناب آقای ناطق به گروهی از افسران «نوهد» - کلاهسبزهای رژیم شاه- وصل شدیم. اینها بچه مسلمانهائی بودند که بعد از فروپاشی رژیم گذشته، باغ شاه را گرفته بودند و بخشی از ارتش را اداره میکردند. نیروهای مستعد آنها را جذب کردیم و آوردیم. خوشبختانه اینها بعداً در نظام ماندند و جذب اطلاعات سپاه و ستاد کل شدند. به این ترتیب نیروهای بسیار خوبی تربیت شدند، البته خودشان هم زمینهاش را داشتند. از آنجا که در گروه تحقیق و مطالعه باید بچههای متفکری را جمع میکردیم، دو سه نفر از بچههای زندان را هم جذب کردیم و گروه اول هم تقویت شد. این سازماندهی ما بود که همگی زیر پوشش سپاه رفتند. علاوه بر این به گروهی که از مجاهدین انقلاب انتخاب شدند و آمدند، اتاق مستقلی دادیم و بهتدریج در سه گروهی که ذکر کردم، جذب شدند.
از مجاهدین انقلاب چه کسانی را جذب کردید؟
عدهای به سرکردگی آقای الویری جذب شدند و سه چهار نفر از آنها، از جمله مرحوم شهید صادقی آمدند و متولی بخش تحقیقات شدند. برادر عزیزمان سردارمحمد باقر ذوالقدر هم آمدند و به عنوان دستیار من کار میکردند. بعد هم تقریبا همگی جذب سپاه شدند و ماندند. دو سه نفرشان هنوز در سپاه جزو فرماندهان شاخص هستند. اینها بچههای مذهبی مجاهدین انقلاب بودند، ولی عدهای رفتند و این پروژه را به عنوان یک کار حزبی به خودشان نسبت دادند که کار بسیار غلطی بود.
در مورد گروه فرقان دو نظر وجود دارد. عدهای معتقدند که اینها به داشتن تشکیلات بسیط و ساده تظاهر میکردند و میگفتند ما یک جریان فکری هستیم و حزب نیستیم، در حالی که این طور نبود و تشکیلات مفصلی داشتند. عده دیگری معتقدند که اینها عملاً بازوی نظامی مجاهدین بودند و مجاهدین خلق که نمیخواستند ترورهای سال اول انقلاب به نام آنها ثبت شود، چهرههائی را که در آینده مانع رسیدن آنها به اهدافشان بودند، توسط فرقان حذف کردند و خودشان زمانی وارد فاز ترور شدند که دیگر فرقان وجود نداشت. تحلیل شما چیست؟
اساساً هر عملیاتی با توجه به بستر سیاسی ـ اجتماعی مربوط به خودش، قابل تحلیل است. این حرف که شاخه نظامی سازمان مجاهدین خلق بعد از گروه فرقان، وارد عمل شد، حرف درستی است، اما اینکه جریان فرقان وابسته به مجاهدین خلق بود و مجاهدین خلق از کاری که اینها میکردند باخبر بودهاند، به نظر من درست نیست. هیچ شاهدی هم در مجموعه بازجوئیها بر تائید این مدعا پیدا نکردیم. مجاهدین شاید از اوایل خرداد سال 60 تصمیم به کار نظامی گرفتند و نهایتاً 30 خرداد اوج آن بود. نه اینکه بگوئیم گروه مجاهدین قصد کار نظامی نداشت، چون اگر این طور نبود، برای گردآوری اسلحه و مهمات و امکانات این همه فعالیت نمیکرد و این همه افراد را آموزش نمیداد. مجاهدین خلق، رفتار فرقان را کور میدانستند و حتی به ظاهر محکوم هم میکردند، ولی در عین حال خوشحال بودند که نظام و روحانیت آسیب میبینند! عملکرد فرقان را در راستای سیاستهای خودشان نمیدیدند، مگر فقط در مورد مرحوم مطهری، هر چند نهایتا خودشان هم چنین کارهائی را انجام دادند و اقدامات کورکورانه فراوانی کردند. این موضوع را که فرقان بازوی نظامی مجاهدین بوده باشند، بنده رد میکنم، چون هیچ مدرکی مبنی بر تائید این مسئله ندیدم، اما اینکه مجاهدین این ترورها را برای ضربه زدن به نظام مفید میدانستند، ممکن است تحلیلی واقعی باشد.
چرا دستگیری گروه فرقان این قدر طول کشید؟
بعد از ورود حقیر به تهران و گرفتن حکم از آقای هادوی و شروع به سازماندهی، ما در سه ماه اول فعالیت توانستیم بیش از 80% شاخه نظامی این گروه را جمعآوری کنیم. به عبارتی کار بسیار موفق پیش میرفت، ولی این نکته را از یاد نبریم سازمانی که فعالیت زیرزمینی میکند، برای نشان دادن حیات خود، گاه حتی دست به اقدامات ایذائی و نمایشی هم میزند. این مسئله را نباید از یاد برد که چه اتفاقاتی میتوانست رخ بدهد و نداد. ما از اردیبهشت تا حدود مرداد، تقریباً 80% جریان فرقان را دستگیر کردیم و20% باقیمانده برای نشان دادن حیات خود دست به اقداماتی زد که غیرقابل تصور بود! این کارها برای بزرگنمائی گروه و تقویت روحیه کسانی انجام میشد که دستگیر شده بودند و یا بقیه هوادارانی که بیرون مانده بودند. ما دنبال شاخه انتشاراتی یا تبلیغاتی گروه فرقان نرفتیم و لازم هم نبود برویم، چون پس از پیروزی انقلاب، اندیشه و تفکر، آزاد بود و فقط اگر کسی اقدامی علیه امنیت ملی میکرد، مورد اتهام واقع میشد.
طبیعی بود که آنها برای ایجاد انگیزه در طرفداران و کادرهای خودشان و شاید هم برای جذب افراد دیگر، اقداماتی را انجام میدادند که زنده و فعال بودن سازمان و آسیب ندیدن آن را به رخ بکشند! همین هم باعث شد که مثلاً به سراغ مرحوم حاج آقا تقی حاجطرخانی بروند. ایشان کسی بود که اگر یک فقیر هم میرفت درمنزلش را میزد، خودش میآمد در را باز میکرد! این ترور ارزش کیفی یا سازمانی نداشت. و یا ترور مرحوم عراقی که بهطور تصادفی صورت گرفت، چون اینها رفته بودند آقای حاج حسین مهدیان را بکشند. در آن جریان اصلاً بحث ترور آقای عراقی نبود. اینها سر کوچة آقای مهدیان کشیک کشیده بودند و ایشان هم بدون محافظ و پاسدار بیرون میآمد، ولی چون منزل مرحوم عراقی نزدیک منزل آقای مهدیان بود و آن روزها با هم به کیهان میرفتند، با هم سوار ماشین شدند. آنها هم پشت یک تیر چراغ برق کمین کرده بودند و وقتی اینها به سر کوچه میرسند و توقف میکنند، رگبار را میبندند و مرحوم عراقی و پسرش حسام شهید میشوند. در آن قضیه، تیر از گوشه شانه آقای مهدیان رد میشودو ایشان را مجروح میکند. همین حرکت نشان میداد که نوع فعالیتهای نظامی، تبدیل به تلاشهای ایذائی و خودنمایانه یا اعلام موجودیت شده است، وگرنه ما در لیستهائی که پیدا کردیم، زدن حضرت امام، مرحوم احمدآقا، شهید بهشتی، شهید باهنر، آقای آشتیانی، آقای امام جمارانی، آقای یزدی، آقای خزعلی، مرحوم توسلی و بسیاری دیگر در برنامة آنها بود. با دستگیری 80% اعضای فرقان، بخش اعظمی از این فعالیتها خنثی شدند و نهایتاً اقدامات به سمت تلاشهای جزئی و ایذائی رفت.
نکته جالب توجه این است که ترور مرحوم عراقی توسط کسی صورت گرفت که بعداً مرحوم مفتح را هم ترور کرد. برادر خانم این آقا در دانشگاه تبریز تحصیل میکرد و وابسته به اینها شده بود، آنها نهایتاً برای رد گم کردن و نشان دادن این نکته که گروه فرقان در تبریز هم فعال است، به سراغ مرحوم آیت الله قاضی طباطبائی رفتند. ترور آقای قاضی کار سادهای بود و ارزش عملیاتی نداشت.
در هر حال نهایتاً بخش اعظمی از 20% باقیماندة فرقان هم دستگیر، و عدهای از آنها هم فراری شدند و ما بعدها در بازجوئیها بعضی از اینها را شناسائی و دستگیر کردیم. جالب است بدانید وقتی این سازمان منهدم شد و بخشی از محاکمات اعضای دستگیر شده آن، پخش شدند، بخشی از این عوامل، خود به خود و بدون اینکه کسی با آنها صحبت کند، نادم شدند و بعدها که برای دستگیری یا تحقیق از آنها می رفتیم، دو سه نفر از اینها را شهید جبهه یافتیم!
آیا دستگیری فرقان سهل بود یا سخت؟
فرقانیها واقعا هم، حزب نبودند و خودشان را هم حزب نمیدانستند. کانون یا هیئت مرکزی این مجموعه را سه چهار نفر بیشتر تشکیل نمیدادند و همینها هم تصمیم گرفتند شاخههای مختلفی را درست کنند. گودرزی و مشکینی، شاخة فکری و جذب اعضاء را اداره میکردند، نیکنام شاخه نظامی را اداره میکرد و عباس عسگری، علی حاتمی و چند نفر دیگر شاخه انتشاراتی را اداره میکردند. در مجموع این ساختار، قانون مدونی نداشت و صرفاً چند نفر از اعضا آن را اداره میکردند. این گروه حتی بعد از انقلاب هم، هیچ وقت ساختار منسجمی پیدا نکرد و فقط بر اساس تبلیغات شخصی گودرزی، محملی برای جذب اعضا پیدا میکرد.
اینکه بگوئیم دستگیری اینها سهل بود یا سخت، البته هر کاری وقتی به نتیجه میرسد و انسان درباره آن فکر میکند، میبیند امدادهای غیبی در آن بوده و زمینههائی فراهم آمده که موفقیت حاصل شده است. اینکه کسی ادعا کند که همه ابعاد یک جریان موفق را خودش اداره کرده، کملطفی است. سلسله حوادث و اتفاقاتی دست به دست هم میدهند تا موفقیتی حاصل میشود. بعد از اتمام کار، عدهای میتوانند بگویند که این کار، سهل انجام شد، ولی واقعیت این است که گاهی ما برای پیدا کردن یک آدرس، دهها ساعت جستجو میکردیم.
برادری در مجموعه اینها بود که بعدها به جبهه رفت و سپس در بنیاد مستضعفان هم خدمت میکرد. او عمیقاً تواب شد. شاید اگر اسمش را هم بگویم بدش نیاید. نامش آقای شادان رو بود و شاخهای از انتشارات فرقان را در میدان شمشیری اداره میکرد. ما ایشان را سر قراری که با بچههای شاخه نظامی داشت دستگیر کردیم و کاغذ بسیار کوچکی را که نیمی از آن را خورده بود، از او گرفتیم که از آدرس روی آن، فقط میدان شمشیری باقی مانده بود! ظاهراً قرار بود این آدرس در اختیار کسی که نزد او میآمد، قرار بگیرد. از آنجا که بیش از سی سال از این ماجرا گذشته، شاید جزئیات به دقت یادم نیاید، اما نکته مهم این است که در این قرار بنا بود یک خانه تیمی را تخلیه و امکانات آن را به منزل دیگری منتقل کنند. ما بیش از 15 ، 20 جلسه با آقای شادان رو حرف زدیم و ابتدا پایههای فکری ایشان را متزلزل کردیم تا نهایتا توانستیم آدرس آن محل را از ایشان بگیریم.
یکی از کارهای مهمی که در مورد گروه فرقان انجام شد، اما متاسفانه روی بقیه گروهها انجام نشد، برخورد فکری است و نه عملیاتی، لذا برخورد با گروه فرقان با برخورد با مجاهدین خلق و گروههای چپ، متفاوت بود.
من زمانی از مرحوم شهید لاجوردی گلایه کردم که چرا برخورد شما با منافقین فکری نیست؟ اینها به لجاجت می افتند و علتش هم این است که شما با تفکر سازمانی اینها برخورد نمیکنید، بلکه با خود منافق برخورد میکنید. تفاوت این دو در این است که وقتی شما با شخص برخورد میکنید، او در پایداری نسبت به اعتقادات انحرافیاش لجوجتر میشود، ولی وقتی با تفکر سازمانی او برخورد میکنید و پایههای فکریاش را به هم میریزید، این شیوه جواب میدهد. به دلیل دستگیریهای گسترده منافقین، متاسفانه برخورد با آنها مثل برخوردی که ما با فرقان داشتیم، نبود و شاید اگر آن گونه برخورد میکردیم، بهتر نتیجه میگرفتیم.
ما در جریان فرقان، بعد از دستگیریهای اولیه، بهترین کاری که کردیم این بود که به سراغ افرادی چون آقای دکتر احمد احمدی، شهید عباسعلی ناطق نوری، آقای معادیخواه، آقای ناطق و امثالهم رفتیم و از آنها دعوت کردیم داخل زندان بیایند و با زندانیها جلسات بحث برگزار کنند. این جلسات گاهی تا نماز صبح طول میکشید.
آقای جلالالدین فارسی هم میآمدند؟
ایشان کلاً دو جلسه آمدند. تفاوت بین آقای فارسی و دیگران این بود که آنها در زدودن انحرافات اعتقادی فرقان تلاش میکردند نه انحرافات سیاسی، درحالی که آقای فارسی بیشتر دیدگاهش این بود که بفهمد اینها چه جریان سیاسیای را دنبال میکنند که به نتیجه هم نرسید، شاید هم رسید، ولی به هرحال آمدنشان متوقف شد؛ اما آقایان دیگر با اشتیاق بسیار زیاد، جلسات متعددی را با زندانیان گذاشتند.
یکی از کسانی که از این جلسات، بسیار خوب استقبال کرد، آقای معادیخواه بود. ایشان ساعتها وقت صرف میکرد و روی بچهها تاثیر زیادیگذاشت. ایشان نگران بود که نکند این افکار در جامعه هم وجود داشته باشد و نتوان تبلیغات متقابل را داخل جامعه برد. واقعیت این است که اگر از آن جلسات فیلمبرداری میشد و بعد هم نمایش میدادند، امروز پاسخ بسیاری از کسانی که با جمهوری اسلامی تعارض پیدا کردهاند، داده میشد.
آقای معادیخواه میگویند که من فقط با عباس عسکری و کمال یاسینی صحبت کردم و با دیگران صحبت نکردم!
ایشان شاید مقداری فراموش کرده باشند. البته آقای معادیخواه یک مقدار فراموشکار هستند! در همین دوران اخیر هم یکی دو بار با ایشان جلسه داشتیم و من دائماً یادآوری میکردم که چه اتفاقی در کجا افتاد. مثلا یک مورد آن، اتفاقی است که در انگلستان افتاد. ایشان قهر کرده و رفته بود که در آنجا بماند و به منزل شخصی که بهزعم من جاسوس انگلیس بود، رفته و گول او را خورده بود که پناهنده شود. ما با ایشان صحبت کردیم و متقاعدشان ساختیم تا به سفارت بیاید و در آنجا تلفن آقای هاشمی رفسنجانی را گرفتیم و ایشان با آقای هاشمی صحبت کرد و آقای هاشمی هم به ایشان قول حمایت داد. وقتی هم که به تهران برگشت، ایشان را در بنیاد تاریخ گذاشتند. آقای معادیخواه یادش رفته بود که منزل چه کسی رفته بود، شاید هم مصلحت ایجاب میکند که یادش برود!
آقای معادیخواه آدم دوست داشتنیای است، منتهی به دلیل غلبه احساسات، به نظر من گاهی اشتباهات سیاسی، استراتژیک و گاهی هم تاکتیکی کرده، والا ایشان از جمله افراد شاخصی بود که مرحوم بهشتی به عنوان یکی از افراد قابل اتکا در نظام جمهوری اسلامی روی او حساب میکرد. به نظر من اشتباهات متعددی موجب شد که این هویت و اعتبار از دست برود و من بسیار دلم از این بابت میسوزد.
آقای معادیخواه توسط خود من به این مجموعه دعوت شد، چون ما از قبل از انقلاب این آقایان را میشناختم. ما در دوران مبارزه، تفاوت اندیشه بسیاری از آقایان اهل منبر را با دوستان، تحلیل میکردیم و همین موجب شده بود که من به آقای معادیخواه علاقمند باشم و ایشان را دعوت کنم که با این بچهها صحبت کند. خود من بودم که بعداً برای ایشان حکم قاضی شرع گرفتم و چند تا از محاکمات گروه فرقان را، ایشان قضاوت کرد. در جلسات شبانهای که با بچهها میگذاشتیم، گاهی جلسات عمومی بود و هشت نه نفر را میآوردیم و دور هم مینشاندیم، گاهی هم جلسات، خصوصیتر بودند و دو سه نفر را میآوردیم. در جلساتی که خودم یادم هست که با حضور آقای معادیخواه برگزار میشد، بصیری، نیکنام، مشکینی، عسگری و یاسینی حضور داشتند. شاید ایشان از خاطرش رفته باشد، ولی عسگری به دلیل اینکه بچه محل آقای معادیخواه بود، رابطهشان نزدیک شد و میشود گفت که ایشان بهنوعی به عسگری دلبستگی پیدا کرد!
به هر حال گروه فرقان خوشبختانه خوب محاکمه شد و نوع برخورد دستگاه قضائی و محاکماتی که برای آنها برگزار شد، پیوسته برای نظام موجب اعتبار خواهد بود، لذا آقای معادیخواه نباید از این بترسد که با اینها صحبت و بعضی از آنها را محاکمه کرده است. درست است که امروز مد شده که همه میخواهند خودشان را روشنفکر نشان بدهند و بگویند ما در گوشهای ایستاده بودیم و اشتباهات نظام را میگرفتیم! ولی واقعیت این است که سیر برخورد با فرقان، اشتباهی ندارد که کسی از اینکه بخواهد بگوید در کجای این جریان بوده و چه نقشی را ایفا کرده، پرهیز کند؛ چون فرقان با یک بینش فوقالعاده سطحی، اما با کینهای عمیق آمده بود تا ریشه روحانیت را از جا بکند و خدا نخواست. این نکته مهمی است که باید در تاریخ بماند.
جریان دستگیری گودرزی را به عنوان نمونهای از دستگیریهای گروه فرقان بیان کنید.
من خودم در دستگیری او حضور نداشتم، ولی بچههای اطلاعات عملیات ما قبلا شناسائیهایشان را کرده و تعدادی عکس هم گرفته بودند. آنها از نوع لباسهای مبدلی که گودرزی در رفت و آمدهایش میپوشید، عکس داشتند و آن عکسها را به بچههائی که داخل زندان بودند، نشان دادند و شناسائی جامع و کاملی از او به دست آورده بودند. در شب عملیات، چند تیم 7، 8 نفره رفتند و یازده خانه تیمی را یکشبه پاکسازی کردند! و خوشبختانه موفق شدند گودرزی را دستگیر کنند. تنها خانهای که مقداری مقاومت کرد و کار پاکسازی آن به درگیری کشید، مخفیگاه گودرزی در خیابان جمالزاده بود.
اولین دیدار شما با گودرزی بعد از دستگیری در کجا و چگونه بود؟ و با توجه به اینکه او شما را از قبل میشناخت، چه برخوردی با شما داشت؟
من نه تنها در جلسات قبل از انقلاب آنها شرکت میکردم، که حتی بارها با گودرزی صحبت و بحث کرده بودم. در بخش 209 زندان اوین، در زندان، به شکل دو مرحله ای باز و بسته میشد، یعنی دری آهنی را باز میکردند و افراد وارد میشدند، بعد در بسته میشد و در آهنی دیگری باز میشد تا به این ترتیب امنیت داخلی بخش تامین شود. بین این دو در، فاصلهای ایجاد شده بود که من در آنجا برای دیدن گودرزی لحظهشماری میکردم! و با بیسیم با بچهها در تماس بودم. معمولا پارچهای را روی سر متهم میکشیدیم تا او را به داخل بیاوریم. وقتی او را آوردند، من پارچه را از روی سرش برداشتم تا ببینم خود اوست یا نه و وقتی دیدم خودش هست، یک کمی دلم آرام گرفت. او هم در تاریک روشن آن محوطه، وقتی مرا دید، سریع شناخت و شاید فکر کرد نفوذیها، او را لو دادهاند! درست است که ما در جلسات آنها بحث و دائما سئوال میکردیم، ولی اینطور نبود که بتوانند تصور کنند گزارش کارهای آنها را به بیرون میبریم و حرفها و جزوههایشان را تحلیل میکنیم، برای همین خیلی برایش حیرتآور بود که این من هستم که آنجا منتظر او ایستادهام! به نظر من، در همان لحظه، ایدهها و برنامههای او، که حالا میروم داخل زندان و چنین و چنان میکنم و این حرفها را میزنم، شکست و فرو ریخت!
مگر او در جریان انقلاب، فیلمها و عکسهای شما را در کنار امام ندیده و نفهمیده بود که شما جزو آنها نیستید؟
حتما دیده بود. هیچ وقت این بحث با او پیش نیامد، اما واقعیت این بود که بچههای اینها درمسئولیتهای مختلف نظام، پخش شده بودند. شاید این تصور در ذهن او بود که بتواند روزی مرا پیدا و از طریق من کارهائی بکند! آن روزها این طور نبود که انحرافات فکری، نمود زیادی داشته و فاصلهها به صورت واضح معلوم باشند. عدهای از اینها در ساختار نظام حضور داشتند و کار میکردند و حتی عدهای از اعضایشان در حزب جمهوری هم وارد شده بودند! حتی بعضی از اینها وقتی زندانی خود را کشیدند و بیرون رفتند، در حد مدیرکل و حتی معاون وزیر شدند! آدمهای شاخص و بامطالعهای بودند.
اینها را از ابتدا نفوذ داده بودند که بعدها از آنها استفاده بشود؟
خیر، من باور نمیکنم چنین کاری کرده باشند، چون ساختار فرقان یک ساختار حزبی نبود و نفوذ در دستگاه حکومت، برایش معنا نداشت، ولی به دنبال استفاده از استعداد و ظرفیت تک تک بچهها بود.
از گودرزی میگفتید.
آن چیزی که یادم میآید این بود که دیدن من برایش غیرمنتظره بود. به هرحال او را به زندان بردند و برای اینکه فضای ذهنیای را که از زندان و انفرادی و شکنجه و این حرفها در ذهن داشت، بشکنند، با او با ملاطفت بسیار برخورد شد. یکی دو روزی هم به سراغش نرفتیم. ما اگر از شاخه نظامی کسی را دستگیر میکردیم، زود به سراغش میرفتیم تا بهسرعت او را تخلیه اطلاعاتی کنیم و بتوانیم جلوی ترورهای بعدی را بگیریم، ولی اگر او در بخش تبلیغاتی و فرهنگی بود و اطلاعاتش نظامی نبود، ضرورتی نداشت که خیلی زود به سراغش برویم. به هرحال بخشی از بازجوئی از گودرزی را خود من به عهده داشتم و بخش دیگر را برادری به نام آقای شیرازی انجام داد. یادم هست برادرمان سردار ذوالقدر هم به این فضا آمد و درگیر بازجوئی شد. گودرزی از همان جلسه اول بنای لجبازی را با ما گذاشت! ما هم این پیشبینی را در مورد او داشتیم، ولی در ظرف یک ماه بهتدریج شکست.
در این شکسته شدن، بیشتر چه عواملی تاثیر داشتند؟
بیشتر تحت تاثیر فشاری که اطرافیان و دوستانش روی او ایجاد میکردند، شکست، وگرنه برخورد ما او را نشکست. او در جلساتی که با دوستانش داشت، در 90 درصد موارد سکوت میکرد و حرف نمیزد و سرش را پائین میانداخت. این هم البته از شیطنتش بود، اما بچههای فرقان، هرجا که در بحث با ما به این نتیجه میرسیدند که اشتباه کلانی روی داده، به او چشم غره میرفتند و محاکمهاش میکردند! این محاکمه گاه در ذهنشان و گاه علنی بود. من پرخاشهای متعدد این بچهها نسبت به گودرزی را به یاد دارم. حتی کار به بیان کلمات رکیک هم کشیده میشد! او در این مواقع خیلی میشکست و برایش بسیار سنگین بود که مریدان دیروزش، امروز این طور او را به محاکمه بکشند. حتی یادم هست که یکی دو بار هم گریه کرد. یک بار در جلسهای که آقای دکتر احمدی حضور داشتند.
دکتر احمد احمدی؟
بله، روحانی دانشمندی که امروز از اعضای شورای انقلاب فرهنگی هستند و خدا حفظشان کند. یک بار بحث توحید بود و دکتر احمدی بسیار رسا این بحث را باز کردند. یک بار دیگر هم در حضور مجموعه بچههای بازجوی ما که او را در تنگنا گذاشته بودند تا بگوید چه انحرافاتی داشته است، به گریه افتاد! به هرحال آدم لجوجی بود و سر موضع سیاسی خودش ایستاد، یعنی به نوعی تا آخر قائل به آن تثلیث ذهنی خودش یعنی «زر و زور و تزویر» بود. اینها اساساً حرف اصلیشان این بود که اگر شیعه بعد از حضرت علی(ع) نضج نگرفت، به خاطر موانعی به نام زر و زور و تزویر بود و هر شاخه از صحابه که از پیامبر(ص) جدا شدند، به یکی از این شاخهها تعلق داشتند. او قبل از دستگیری داعیه ایدئولوگ بودن داشت، اما بعد از دستگیری یک آدم شکست خورده بود. اگر کسی روی اعتقادات خودش پایداری محکم و مستدل داشته باشد، زندان و غیر زندان روی او تاثیری ندارد. او با این شکستن، آشکار کرد که پایههای اعتقادیاش محکم نیست و من گریههای او را به این پایههای سست ربط میدهم.
فرآیند بازجوئی از اینها چه شکل و مدتی داشت؟ و چرا برخی نسبت به این بازجوئیها تشکیک میکنند؟
سئوال اینجاست که چه پیش آمده که بازجوئی افرادی که در دادگاه فرقان، مجرم شناخته شدند و به جزایشان رسیدند، حالا توسط عدهای زیر سئوال رفته است؟ شاید اینها دچار عارضه روشنفکری شده و به این نتیجه رسیدهاند افرادی که مطهری و عراقی و مفتح و قاضی را کشتند، نباید اعدام میشدند! به نظر من این نوع اظهارنظرها یک کمی بودار است. باید از این افراد سئوال کرد اگر هنگام محاکمه این افراد، در مورد بازجوئیها دچار ابهام بودید، چرا آن را مبنا قرار دادید و بر اساس آن رأی صادر کردید؟ اگر هم بعدا ابهام ایجاد شد، اشکال از شماست نه از بازجوئیها!
در بازجوئی از گروه فرقان، چون فشاری روی کسی نبود، سالمترین فرآیند طی شد. تنها فشاری که میشود گفت روی گروه فرقان وجود داشت و تا حدی برایشان آزاردهنده بود، این بود که ما اجازه نمیدادیم کوچکترین ارتباطی را با بیرون برقرار کنند. این حذف ارتباط بهقدری شدید بود که یک وقتی آقای عباس آقا زمانی، ابوشریف معروف که فرماندهی سپاه تهران را داشت، آمده بود تا ملاقاتی با یکی از زندانیهای ما داشته باشد، به ایشان هم اجازه ملاقات ندادیم. اقوام اینها پیش به آقایان علما هم زیاد مراجعه میکردند تا ملاقات بگیرند. طبیعت روحانیت این است که باید پاسخگوی مردم باشد و اگر کسی مراجعه و خواهش و التماس کند که آقا! اینها بچه مرا گرفتهاند و حتی اجازه یک ملاقات هم نمیدهند، آنها توصیههای لازم را میکنند، منتهی بدیهی است که ما به این توصیهها ترتیب اثر نمیدادیم، چون هنوز تحقیقاتمان کامل نشده بود و نگران درز کردن اطلاعات به بیرون بودیم. اینها شباهتهای بسیار زیادی با بچه حزباللهیها و انقلابیون داشتند! و هرگونه ارتباطی ممکن بود به بخشی از سرنخهای موجود ما آسیب بزند. تنها فشاری که روی بچههای فرقان بود، همین محدودیت ملاقاتها بود. البته بعد که محکومیتشان را گرفتند و به بندهای معمولی رفتند، ارتباطات برقرار شد.
اینکه گفته شود این بازجوئیها واقعی نبودند، سخن لغوی است و من به هیچ وجه آن را قبول ندارم. اولا 90% این بچهها به این دلیل بریدند و توبه کردند که متوجه شوند منحرف شدهاند، آنها با خواست و تمنای خودشان مطلب مینوشتند. پروندههایشان موجود است.گاهی 80 تا 100 صفحه مطلب نوشتهاند! اینطور نبوده که فردی بیاید و بهزور، دو کلمه بنویسد و برود! ما یک خط سئوال میکردیم و اینها گاهی 7 صفحه جواب مینوشتند. چرا؟ چون بریده بودند. فضای بازجوئیهای ما این طور نبود که بیائیم و یک مشت سئوال را بریزیم روی سر آنها، بلکه جلسه میگذاشتیم و بحث میکردیم و اینها متوجه میشدند که از اسلام واقعی جدا شدهاند و توبه میکردند، مینشستند و فکرمیکردند که چه کسی دارد با چه کسی مبارزه میکند؟ و مقایسه میکردند بین گودرزی و امام! طبیعی است که هر آدم عاقلی بنشیند و به این مسئله فکر کند، به ذهنش تلنگر میخورد و این تلنگر، اثر خود را میگذارد. بازجوئیهای آنها بسیار خوب انجام شد و همه آنها نه یک بار که دهها بار اعتراف کردند و در تمام بازجوئیها به صراحت آنچه را که باید بگویند، گفتند. موقعی که هفتاد هشتاد درصد تحقیقات ما تمام شد، به این نتیجه رسیدیم که محاکمات آنها باید به شکلی علنی صورت بگیرند، چون اطلاع داشتیم که اینها طرفدارانی دارند و قبلاً افراد هیئتی در جلساتشان شرکت میکردند، لذا دستگیری اینها در جامعه سئوال ایجاد کرده و جامعه میخواست بداند اینها چه کسانی هستند؟ چه میگویند؟ چرا این کارها را کردهاند؟ اعتقاداتشان چیست؟ رهبری اینها با کیست؟ و لذا برای پاسخگوئی به جامعه، باید محاکمات علنی انجام و گزارش آنها از تلویزیون پخش میشد. جامعه سئوالاتش را مطرح میکرد و رسانهها و مطبوعات هم آن را منعکس میکردند. من و بچههائی هم که با ما بودند تقریبا همگی این را قبول داشتیم که باید محاکمات اینها علنی باشد و از تلویزیون هم پخش شود و نهایتاً فضائی ایجاد شود که سئوالات جامعه از طریق رسانهها مطرح و متقابلاً از طرف دادگاه، به آنها پاسخ داده شود.
با توجه به اینکه امام شما را برای پیگیری این قضیه فرستادند، آیا مرتباً ایشان را در جریان امور قرار میدادید؟ آیا از سخنانی که امام درباره عملیات دستگیری، پس از آن و دادگاهها به شما گفتند، خاطرهای دارید؟
من هفتهای یک بار خدمت امام میرسیدم. بهعلاوه احمدآقا، آقای صانعی و سایر افراد دفتر را هم توجیه میکردم. به اعتبار سابقهای که در آنجا داشتم، علاقهای بین ما ایجاد شده بود، لذا هر وقت میرفتم، طبیعی بود که هم خدمت امام میرسیدم، هم با احمدآقا گفتگو داشتم و هم به منزل افراد دفتر میرفتم و گزارش میدادم که ما الان کجای کار هستیم، به کجا رسیدهایم و چه موضوعاتی مطرح شدهاند. گاهی هم شکایتی داشتیم و مطرح میکردیم و امام تذکر میدادند و به احمدآقا میفرمودند که این کارها بشود. مثلاً گاهی کمبود بودجه پیدا میکردیم. یک بار به امام مراجعه کردم و گفتم: «آقا! الان دو سه ماه است بچههائی که با ما کار میکنند، حقوق نگرفتهاند، به سپاه مراجعه میکنیم برای این کار بودجه ندارند، به کمیته مراجعه میکنیم بودجه ندارند، دادستانی هم اساساً این موضوع را مربوط به خودش نمیداند! باید از جائی به ما کمک شود.» احمدآقا به آقای مهدوی کنی زنگ زدند و سفارش ما را کردند و از آن زمان به بعد قرار شد بودجه این کار را آقای مهدوی کنی بر اساس فهرست جزء به جزئی که خدمت ایشان میدادیم، از طریق کمیته انقلاب اسلامی تامین کنند. من همه این موارد را خدمت حضرت امام بیان میکردم و ایشان سفارشات لازم را میکردند.
فرآیند انتخاب قاضی برای این دادگاهها، مسئلهای حل نشده است. اولا آیتالله محمدی گیلانی تا چه حد در مقام قاضی فرقان ماندند؟ از سوی دیگر، نفس انتخاب دو قاضی برای یک دادگاه هم سئوالبرانگیز است!
وقتی ما تصمیم گرفتیم محاکمات را همین گروه مستقر در بند 209 انجام بدهد، طبیعتا برای اداره چنین کاری ناگزیز بودیم پروندهها را با قوانین قضائی آن موقع دقیقا تطبیق بدهیم و نهایتا پرونده شسته رفتهای از جهت اعترافات و مدارک جرم تهیه کنیم و در اختیار دادستان قرار بدهیم. برای دادستانی شدن این اسناد و پروندهها به کسی نیاز داشتیم که بنشیند و دقیقاً پروندهها را مطالعه و نهایتا کیفرخواست تنظیم کند. در این خصوص من با آقای ناطق مشورت کردم و در مجموع به ذهنمان رسید که باید افراد زندان کشیده و آگاه به قانون و نهایتا آشنا با نحلههای فکری، به این کار رسیدگی کنند. در بین آن چند نفر آقای لاجوردی انتخاب شد. این انتخاب به پیشنهاد آقای ناطق بود.
بعد از اینکه ما نظرمان را با آقای قدوسی «رحمهالله علیه» مطرح کردیم و ایشان هم آقای لاجوردی را مثبت تلقی کردند، به اتفاق آقای ناطق به مغازه آقای لاجوردی در بازار رفتیم. ایشان روسری فروشی داشت و از دیدن ما هم خیلی تعجب کرد. رفتیم و چای خوردیم و تقاضایمان را مطرح کردیم و گفتیم که به زندان اوین بیاید. ایشان قبول این پیشنهاد را موکول به مشورت و استخاره کرد و فردا صبح به من تلفن زد که میآیم و به اطلاعات زندان هم سفارشات لازمه را بکنید. ما هم قبل از اینکه ایشان بیاید، دادیم کارتی برایش صادر کردند. حکم بازپرسی ونمایندگی دادستان را هم مرحوم قدوسی دادند. ایشان رابطه نزدیکی با آقای کچوئی و آقای اصغر رخصفت داشت، ولی وقتی به زندان مراجعه کرد، فقط با مجموعه ما کار میکرد. ما پروندهها را در اختیار آقای لاجوردی گذاشتیم. گاهی ابهامات و سئوالاتی برایشان پیش میآمد و ما ایشان را با متهمین روبرو میکردیم. حضور آقای لاجوردی خیلی طولانی شد، یعنی مطالعه پروندهها و تهیه کیفرخواست بیش از چند ماه طول کشید. خود همین هم حکایت از این میکرد که قصد داشتیم پروندهها جامعتر بشوند، چون آقای لاجوردی اندیشهای سالم و عمیق داشت و فکر میکرد یک جاهائی میتواند از لحاظ اعتقادی روی بچههای فرقان تاثیر بگذارد، لذا جلسات متعددی با آنها گذاشت. نهایتاً با آماده شدن اولین کیفرخواستها محاکمات شروع شدند. اولین محاکمه مربوط به حمید نیکنام بود که ترور سپهبد قرنی را انجام داده بود. یعنی اولین محاکمه برای اولین ترور!
در زندان اوین، در زیر مجموعه گروه تحقیقاتمان، شاخهای به نام اداره دادگاهها و شاخه دیگری به نام ضبط اطلاعات دادگاهها و نهایتاً رساندن فیلم به رادیو تلویزیون تشکیل داده بودیم؛ چون هر روز که محاکمه داشتیم، عصر آن روز فیلمهای آن از تلویزیون پخش میشد. با مشورتی که با مرحوم آیتالله قدوسی داشتیم، ایشان توصیه فرمودند که آیتالله محمدی گیلانی به دلیل عمق و گستره اطلاعات فقهی برای قضاوت در این دادگاه، مناسب هستند. ایشان قاضی شرع دادگاههای انقلاب اسلامی بودند و در اوین دفتر و امکانات داشتند که خود همین مسئله، کار را تسهیل میکرد و مراجعه ایشان به مجموعه 209 آسانتر از بقیه بود. جلساتی بین آقای گیلانی وآقای لاجوردی برقرار شد و نهایتاً تصمیم گرفته شد که جلسه محاکمه حمید نیکنام در یک روز شنبه انجام شود. علاوه بر این، خانواده مرحوم قرنی را دعوت کردیم و به آنها گفتیم که میتوانند ده نفر را با خودشان بیاوردند. خانواده نیکنام، چند نفر از قضات زندان اوین و چند نفر از بازجوهای خودمان را هم دعوت کردیم و با مشورتی هم که با آقای قدوسی کردیم، ایشان توصیه کردند چند نفر دیگر را هم ببرید و حدود 22، 23 نفر در دادگاه حضور داشتند و دادگاه تقریبا نیمهعلنی بود.
حمید نیکنام را آوردیم و دادگاه با قرائت آیاتی از قرآن کریم آغاز شد و مرحوم لاجوردی کیفرخواست را قرائت کرد. در طول قرائت کیفرخواست، آقای گیلانی سه چهار بار احساساتی شدند و متهم را لعنت کردند! من دو سه مرتبه یادداشت دادم که: «آقا! شما قاضی هستید، باید بیطرف بمانید وحرف دو طرف را بشنوید، بعد اظهارنظر کنید»، ولی گویا کارگر نمیافتاد! آقای گیلانی با آن علم و درایت و توانمندی طبیعی بود که یادداشت جوان 25، 26 سالهای مثل مرا قبول نداشتند و با آن یادداشتها خیلی برخورد خوبی نکردند و قضیه به همین روال گذشت.
بحث پاسخگوئی متهم پیش آمد تا به جرائمی که توسط دادستان خوانده شده بود، جواب بدهد. آقای گیلانی شروع کردند به سئوال کردن و نیکنام جواب میداد! هنوز جوابهایش تمام نشده بود که آقای گیلانی اظهارکردند: «لعنت بر شما! میدانید چه کسی را کشتید؟ میدانید مطهری که بود؟» من احساس کردم این دادگاه به دلیل نزدیکی و علاقه شدید آقای گیلانی به مرحوم مطهری، دارد یکسویه اداره میشود و ایشان اجازه نمیدهند متهم حرفهایش را بزند، لذا وقتی دیدم آقای گیلانی به یادداشتهائی که خدمتشان میدهم توجه نمیفرمایند، به آقای اصفهانی، متصدی دوربین گفتم: «دوربین را خاموش کنید و دادگاه هم تعطیل است!» از مدعوین هم عذرخواهی کردم و گفتم دادگاه تعطیل است و به جرائم متهم در زمان دیگری رسیدگی میشود. بعد هم خواستم که متهم را به زندان برگردانند و دادگاه را تعطیل کردم. این کار من به آقای گیلانی بسیار برخورد! و طبیعی هم بود که بر بخورد، چون من با آن سن کم، در این مرحله خیلی جسورانه برخورد کردم. 25 سال بیشتر نداشتم.اما میفهمیدم این نحوه قضاوت احساسی است.
بهمحض اینکه دادگاه را تعطیل کردم، به دفتر آقای قدوسی رفتم. ایشان با یک نفر ملاقات داشتند. من یادداشت دادم که باید فوراً نزد ایشان بروم و فرمودند بیا. رفتم و جریان را برایشان تعریف کردم. ایشان با همان طمانینهای که همیشه داشتند، لبخندی زدند و فرمودند: «از دست شما چه باید کرد؟ حالا میگوئید چه کنیم؟» گفتم: «اجازه بدهید افرادی که با لوازم این نوع قضاوت، بیشترآشنا هستند قاضی شرع بشوند. حالا اگر قاضی شرع شما نباشند، اتفاقی میافتد؟» پرسیدند: «مثلا چه کسانی؟» گفتم:«آقای انواری خوب است؛ آقای ناطق خوب است؛ آقای معادیخواه خوب است.» ایشان در پاسخ گفتند: «بله، همة آنها مناسبند.» خدمت ایشان عرض کردم: «اینها با این افکار و محیط، آشنا هستند، با قوانین و نحوه برخورد با زندانی هم آشنا هستند، توقعات زندانی را میشناسند و طبیعتاً بهتر میتوانند چنین جلساتی را اداره کنند.» آقای قدوسی موافقت خود را اعلام کردند.
آقای گیلانی چند دادگاه را اداره کردند؟
نصف دادگاه را!
دوگانگی قضات دادگاه چگونه قابل حل است؟ شما چطور هم برای آقای معادیخواه و هم برای آقای ناطق حکم گرفتید و چگونه تقسیم کار شد؟
قضات انتخابی دو نفر نبودند، سه نفر بودند! وقتی من موافقت مرحوم آقای قدوسی را گرفتم که آقای انواری، آقای ناطق و آقای معادیخواه قاضی شرع این دادگاهها باشند؛ به منزل حضرت در قم امام رفتم. ایشان در منزل خودشان نبودند و در منزل آقای اشراقی بودند و من به آنجا رفتم. بعد از نماز مغرب و عشاء رسیدم و امام مشغول تناول شام بودند. مرا به حضور پذیرفتند. احمدآقا هم بعد از ما به منزل آقای اشراقی رسیدند. من موضوع را توضیح دادم و گفتم: «این اتفاق افتاده و ممکن است آیتالله گیلانی بیایند و از ما شکایت کنند. ایشان حق دارند، ولی به نظر ما ایشان برای این دادگاهها و این شرایط، مناسب نیستند و من با همه ارادتی که به ایشان دارم، از حضرت عالی اجازه میخواهم که این سه نفر قاضی شرع باشند؛ موافقت آقای قدوسی را هم گرفتهام.» آقا تبسمی کردند و فرمودند: «بالاخره تو فرقانی نشوی!» چون جا افتاده بود که فرقانیها ضد آخوند هستند.
آن موقع احکام قاضی شرع را دو نفر امضا میکردند: آیتالله منتظری و آیتالله مشکینی «رحمهاللهعلیهما»، باید میرفتیم و از آنها امضا میگرفتیم. ساعت حدود 5/8 ، 9 شب بود و من هم باید احکام را میگرفتم و به تهران برمیگشتم و از فردا کارمان را شروع میکردیم. احمدآقا «رحمهالله» علیه زنگ زدند به دفتر آقای منتظری و آقای مشکینی و خبر دادند که فلانی نزد شما میآید. هر دو بزرگوار مرا به اسم کوچک میشناختند. رفتم خدمت آقای منتظری. ایشان هنوز شام نخورده بودند و منتظر من بودند. آمدند بیرون و داستان را مفصل از من پرسیدند و من هم گزارش دادم. وقتی توضیحات مرا شنیدند، متقاعد شدند. ابتدا سفارش زندانیها را کردند و گفتند احکام را بنویس، من امضا میکنم. در مورد آقای مشکینی، ایشان بیمار و در بیمارستان بستری بودند. من حدود ساعت 11 ، 5/11 شب بود که به بیمارستان رسیدم و دیدم ایشان مشغول قرائت قرآن هستند. به ایشان هم گزارش مفصلی دادم و نهایتاً ایشان کنار امضای آقای منتظری امضا کردند و من همان شب به تهران برگشتم و صبح فردا 5/7 کار دادگاهها را شروع کردیم. روز بعد با حکمی که در دستم بود، به آقای انواری مراجعه کردم و دیدم ایشان به علت عارضه روده در منزل بستری هستند. بسیار هم مشتاق بودند که در این جلسات شرکت کنند، اما وضعیت جسمیشان اجازه نمیداد. چند شوخی هم با من کردند و گفتند: «شما بروید و با آن دو بزرگوار کارتان را انجام بدهید. اگر من حالم بهتر شد، میآیم و اگر هم نشد، مسئولیت کار به گردن همانها بیفتد! سلام مرا هم به آنها برسانید و بگوئید حساسیت ویژهای به خرج بدهند!».
آمدم و این پیغام را به آقایان ناطق و معادیخواه دادم. بعضی از جلسات دادگاه را آقای معادیخواه اداره کردند و حکم دادند، بعضیها را هم آقای ناطق اداره کردند، اما در جلسه محاکمه محمدعلی بصیری وگودرزی هر دو بزرگوار حضور داشتند. فیلم این دادگاه موجود هست و تلویزیون هم نشان داد. من نمیدانم چگونه است که میگویند محمدعلی بصیری پس از دستگیری و بدون محاکمه اعدام شده است! آن موقع این طور نبود که احکام پس از آنکه صادر میشوند به دیوان عالی کشور بروند و دیوان نظر بدهد، ولی معمولا مدیریت زندان به دلیل تجربهاش، یک هفته بین صدور حکم و اجرای آن وقفه میانداخت.شخص شهید دکتر بهشتی هم قبل از اعدام، از پروندهها گزارش میگرفتند. ما در اجرای حکم هیچ نقشی نداشتیم. ما متهم را تحویل آقای کچوئی و آقای رخ صفت میدادیم و آنها تیمی داشتند که احکام را اجرا میکردند. آنها تا حکم قاضی شرع را نمیدیدند، تا نظر دادستان را نمیپرسیدند و تا یک هفته از صدور حکم نمیگذشت، حکم را اجرا نمیکردند، لذا حرفهائی از این قبیل، حاصل خاطرات از حافظه پاک شدة آقای معادیخواه است.
در مورد هویت قاتل مرحوم مطهری و اینکه چه مدت بعد از دستگیری اعدام شد، بیشتر توضیح بدهید.
عرض کردم که جوانی به نام محمدعلی بصیری و شاید حدود یک سال بعد از دستگیری! شیوه دستگیری او هم خیلی جالب بود و خود من در دستگیریش نقش اصلی را داشتم. ما اوراقی را که اینها پس از ترور شهید مطهری در محل پخش کردند که در آن نوشته شده بود گروه فرقان مسئولیت این ترور را به عهده میگیرد، جمعآوری کردیم. من به خاطر آشنائی با چاپ و کاغذ و استنسیل در دوران قبل از انقلاب، یک چیزهائی دستگیرم شد. کاغذ را دادیم با ذرهبین آنالیز کردند و رفتیم در بازار کاغذ که ببینیم این نوع کاغذ توسط چه کسی وارد شده است، متوجه شدیم کاغذ توسط شرکت زیراکس وارد شده و آنها توزیعکننده هستند. مشخص بود که فرقانیها کاغذ را از شرکت زیراکس خریدهاند. چون کاغذها زردرنگ بود، امکان پیدا کردن خریداران آن از طریق شرکت زیراکس برای ما میسر بود. به اتفاق یکی دو تا از دوستانمان که کار تحقیق را به عهده داشتند، به شرکت زیراکس مراجعه کردیم. آنها به ما دو آدرس دادند و گفتند کاغذهای زرد را به آنها فروختهاند و در عین حال اشاره کردند که ما خودمان در شرکت از کاغذ زرد به عنوان یادداشت استفاده میکنیم. این اشاره در ذهن ما این ظن را به وجود آورد که ممکن است کسی در شرکت زیراکس از این کاغذها برای گروه فرقان برده باشد. لیست کارمندهای آنها را گرفتیم و معلوم شد که محمدعلی بصیری از کارمندان شرکت زیراکس است! و این کاغذها را از شرکت برای گروه فرقان میبرده است. از آدرسی که از شرکت به دست آوردیم، به منزل او مراجعه و دستگیرش کردیم.
او در چند روزی که در زندان بود، وقتی دید حمید نیکنام اعتراف کرده، او هم به صراحت اعتراف کرد و حتی صحنه قتل را هم با دقت کشید و جزء جزء صحنه ترور را برای ما توصیف کرد! آقای لاجوردی هم دو سه بار با او دیدار کرد. علی مشکینی که در زندان خودکشی کرد، رابط بین گودرزی وآقای محمد ملکی- رئیس اسبق دانشگاه تهران- بود. دانشجویان پیرو خط امام در لانه جاسوسی با چسباندن تکههای کاغذ به هم، نامهای را پیدا کردند که مضمون آن نشان میداد که گروه فرقان از طریق سفارت آمریکا، مورد عنایت و توجه سازمان جاسوسی سیا بوده است! و ملاقاتهائی هم با آقای محمد ملکی داشتهاند. بعد از اینکه آنها این نامه را پیدا کردند، کیهان تیتر زد که رابطه گروه فرقان با امریکا کشف شد. از اولین افشاگریهای تسخیرکنندگان سفارت بود. ما این روزنامه را به داخل زندان بردیم و به بچههای فرقان نشان دادیم که چنین اتهامی هم علیه شما در جامعه مطرح شده است. ساعت 6 صبح روز بعد، زندانبانها به من خبر دادند که ما وقتی برای صبحگاه رفتیم آقایان را بیدار کنیم، دیدیم علی مشکینی از گوشه ملافه خودش طناب درست کرده و آن را به دستگیره پنجره سلول بسته و خودش را حلقآویز کرده است!
بعد از این ماجرا، بازجوئیهای ما برای پیدا کردن ارتباطات فرامرزی فرقان، عمق بیشتری پیدا کرد. باید شیوة ایجاد این ارتباط و آبشخور آن را از نظر اطلاعرسانی و تامین بودجه پیدا میکردیم. از اینجا به بعد نوع بازجوئیها مقداری تغییر کرد و نهایتا آقای لاجوردی به عنوان دادستان، تجسس جامعتر و عمیقتری را شروع کرد و نسبت به این موضوع حساسیت بیشتری نشان داد. حتی تصمیم برای زودتر محاکمه شدن اینها به تعویق افتاد، برای اینکه از لانه جاسوسی خبری به ما اعلام شده بود و ما باید واقعی بودنش را کشف میکردیم، البته واقعیت این خودکشی کماکان در هالهای از ابهام باقی ماند! وقتی علی مشکینی خودکشی کرد، بعد از یک دوره بازجوئی از او، همه ما تقریبا به این نتیجه قطعی رسیدیم که رابطهای که بین فرقان و عوامل سفارت امریکا در شرف تحقق و تشکل بوده، از طریق او بوده و او هم این سر نخ را کور کرده تا اعضای دیگر مصون بمانند. علی مشکینی در جلسات توابین حضور داشت و بحث میکرد و نقطه نظراتی هم داشت، ولی هنوز بروز نداده بود که این طرفی است یا آن طرفی؟ دلیل خودکشی او میتوانست این باشد که میخواست همچنان گروه را حفظ کند یا نمیخواست خودش کاملا افشا شود. شاید هم تحت تاثیر احساسات بود، ولی به هرحال این سرنخ مهم از دست ما رفت. بعدا متهمی به نام جوادی بخشی از موضوع را که میدانست بیان کرد ولی دیر بود و همینها موجب شد که دقت بیشتر و گستردهتری در مورد بازجوئیها صورت بگیرد و اگر کسی گفته باشد که آنها محاکمه یا بازجوئی نشدند، از قضایا بسیار بیخبر و غافل است.
ضاربان شهید مطهری چقدر نسبت به ایشان شناخت داشتند؟
ما در زندان دو تا متهم داشتیم به نامهای کمال و سعید یاسینی که برادر بودند. در جریان شهادت آیتالله مطهری تصمیم سه نفرهای توسط حمید نیکنام و سعید واحد که در شاخه نظامی کار میکرد و کمال یاسینی که با عباس عسگری در شاخه فرهنگی کار میکرد، گرفته میشود و سه نفری قرار میگذارند مرحوم مطهری را به عنوان عامل تزویر بکشند! عمق اطلاعات اعتقادی و مذهبی سعید واحد و بصیری بسیار کمتر از حمید نیکنام بود. سعید واحد دانشجوی دانشگاه شریف و محمدعلی بصیری فارغالتحصیل دانشگاهی در جنوب مانیل فیلیپین بود. حمید نیکنام دانشگاهی نبود، ولی آدم تحصیلکرده و بامطالعهای بود، حتی حوزه آقای مجتهدی را هم درک کرده بود و با حضورش در کادر مرکزی و در کنار علی حاتمی، عملاً قائممقام ایدئولوگ سازمان محسوب میشد! اگر بخواهیم میزان شناخت آنها را نسبت به شهید مطهری بدانیم، فقط باید روی شناخت حمید نیکنام تکیه کنیم که به نظر من زیاد بود. ایشان مرحوم مطهری را خیلی خوب میشناخت، اعتراضات و انتقادات شهید مطهری نسبت به دکتر شریعتی را خیلی خوب میدانست و از این جهت بغض شدیدی در ذهن او شکل گرفته بود. او به اعتبار نزدیکی با روحانیت و حتی رفت و آمدی که به منزل شهید بهشتی داشت، شاید از بعضی از جزئیات رفتار آقای مطهری هم مطلع بود، لذا من معتقدم دو نفر دیگر کمتر اطلاع داشتند، ولی حمید نیکنام اطلاعات عمیق و وسیعی درباره شهید مطهری داشت.
ترور مرحوم آقای مطهری از جنبههای دیگری هم قابل بررسی است. عمدة افرادی که توسط گروه فرقان ترور شدند، برنامه روزمره منظم و آشکاری داشتند و پیدا کردن آنها کار سختی نبود، اما در مورد شهید مطهری، با توجه به اینکه جلسات شورای انقلاب مخفیانه برگزار میشدند و کسی از ساعت و محل برگزاری آنها خبر نداشت، اطلاع فرقان از جلسه آن شب بسیار سئوال برانگیز است.
جلسات شورای انقلاب در منزل آقای دکتر سحابی تشکیل نمیشدند. اعضای نهضت آزادی یعنی مهندس مهدی بازرگان، ابراهیم یزدی، یدالله سحابی، احمد صدر حاج سید جوادی و عزت الله سحابی با آقای مطهری رابطه بسیار صمیمانهای داشتند و از سالها قبل با هم در فعالیتهای مشترکی، از جمله برگزاری جلسات انجمن اسلامی مهندسین همکاری داشتند. در جلسات حسینیه ارشاد هم به اتفاق مرحوم محمد همایون و ناصر میناچی مشارکت داشتند و آقای مطهری برای اداره امور آنجا، غالباً با آنها مشورت میکرد؛ به همین دلیل بعد از انقلاب هم رابطه داشتند و چنانچه میخواستند مشورتی بکنند و یا گلایهای را مطرح کنند، از طریق برگزاری جلسه با آقای مطهری این کار را میکردند و شاید بخش اعظم اعضای دولت موقت با مشورت ایشان انتخاب شدند، اساساً انتخاب مهندس بازرگان به نخستوزیری هم به پیشنهاد ایشان بود. البته دیگران هم بودند، ولی آقای مطهری نقشی اساسی داشتند، به همین دلیل طبیعی بود که آقای مطهری و این آقایان جلساتی داشته باشند، ولی جلسات شورای انقلاب هیچ وقت در منزل دکتر سحابی تشکیل نشد. جلسهای که آن شب در منزل آقای سحابی در پشت مجلس تشکیل شد، نوعی جلسه هماهنگی و مشورت بود.
فرقانیها چگونه با خبر شدند که این جلسه در منزل دکتر سحابی تشکیل شده است؟
آقای مطهری را از دم در منزلش تعقیب کرده بودند. این ترور قرار بود دم در منزل آقای مطهری انجام شود. ایشان با رانندهشان که بعداً شناسائی کردیم و دیدیم از نزدیکان ایشان است، از منزل بیرون میآیند و به طرف منزل دکتر سحابی حرکت می کنند. منزل آقای مطهری در خیابان دولت بود. اینها از آنجا ایشان را تعقیب میکنند. چون روز بوده و امکان انجام عملیات نبوده، میایستند و سرکوچه کشیک میکشند و منتظر میمانند. اتومبیل نمیتوانسته داخل کوچه برود و اینها هم به این نکته توجه داشتند که آقای مطهری هنگام بازگشت باید از در منزل دکتر سحابی تا سرکوچه پیاده بیایند. بعد از اتمام جلسه، آقایان یدالله و عزتالله سحابی، آقای مطهری را چهار پنج قدم هم بدرقه میکنند، ولی آقای مطهری از آنها خواهش میکنند که برگردند و تنهائی به طرف ماشین حرکت میکنند. سه چهار قدم مانده به اینکه به سرکوچه برسند، آنها ایشان را ترور و سپس با موتور سیکلت فرار میکنند.
آقای معادیخواه بر جنبه نمایشی بودن دادگاهها و منحصر بودن هدف برگزارکنندگان به تهیه خوراک تبلیغاتی از آنها هم تکیه میکند. ایشان معتقدند که ما بیشتر از آنکه در پی انجام یک محاکمه حقوقی باشیم، دنبال رسوا کردن اینها بودیم، مخصوصاً که نسبت به قاتل آقای مطهری نفرت عمیقی داشتیم. تحلیل شما چیست؟
اینکه از دادگاهها فیلم تهیه و سپس برای پخش آنها از تلویزیون اقدام میشد، قطعا هدفی پشت آن وجود داشت. در اینکه قرار بود ماهیت این تفکر برملا و رسوا شود، هیچ تردیدی نیست، چه آقای معادیخواه بگوید چه هر کس دیگری! این حرف درستی است و طیبعتا هم مسئولین کشور و هم ما چنین فرآیندی را تدارک میدیدیم تا این تفکر و تصمیمات کینهتوزانه را رسوا کنیم؛ اما اینکه بگوئیم دادگاههای متکی به حضور قاضی شرع، خوب اداره نمیشدند و یا حق متهمی تضییع میشد، در درجة اول، مسئولیت آن متوجه قضات شرع است. ما که وظایفمان را درست انجام دادیم. ما قرار بود افراد را شناسائی و دستگیر کنیم که کردیم. قرار بود بازجوئی کنیم که کردیم، بعد هم پرونده را برای کیفرخواست تحویل دادستان دادیم و نهایتا دادگاه تشکیل شد. حالا کیست که در دادگاه باید ملاحظه کند که حق متهم تضییع نشود؟ این اصالتاً نه وظیفه دادستان است، نه وظیفه بازجوها و نه وظیفه مسئولین زندان. این قاضی شرع است که باید مراقبت کند تندرویهائی در محاکمه اعمال نشود و حقوقی از متهم ضایع نگردد. آقای معادیخواه با چنین اظهار نظری، دقیقا دارد خودش را محکوم میکند! آقای ناطق این کار را نمیکند و همیشه هم از فرآیند دادگاههای فرقان دفاع کرده است و در موقع خود هم بسیار دقیق با موضوع برخورد کرد و حتی در موردی، به نفع متهم رای داد! که ما مخالف بودیم، لذا این جور نبوده که دادگاهها نمایشی بوده باشند. الان ژست روشنفکری است که بسیاری، از جمله آقای معادیخواه را به این گونه اظهارنظرها وامیدارد و موجب میشود تا آنها کارهای صادقانه و دقیق خود در آن روزها را که مطلوب امام هم بود، زیر سئوال ببرند.
بعضی از خانوادههای شهدای این پرونده، از جمله خانواده آیتالله قاضی طباطبائی از ماهیت گروه فرقان تصور روشنی ندارند و حتی گلایه دارند که ما در دادگاهها حضور نداشتیم، فقط قاتلان ایشان را برای اعدام به تبریز فرستادند و ما فقط در اینجا با آنها صحبت کردیم که آن هم مفصل و مؤثر نبود!
من با خانواده آقای قاضی دوبار دیدار کردم. قاتل مرحوم قاضی دانشجوی دانشگاه تبریز بود و خود من در تعقیب و مراقبت و شنود مکالمات او در تبریز شرکت داشتم. به اتفاق تیمی که به تبریز رفته بودیم، به مخابرات آنجا مراجعه کردیم و مخابرات برای شنود کردن به ما مجوز نداد و با ما برخورد بدی کرد! معلوم بود که یک تفکر ضد آخوند در آنجا وجود داشت! ما مجبور شدیم تا برخلاف قانون، منطقه را شناسائی و کیوسک مخابرات را باز و شنود کنیم و با سرنخهائی که از داخل زندان گرفته بودیم قاتل را کشف کردیم.
بعد از این ماجرا و دستگیری قاتل، من دو بار با خانواده آقای قاضی ملاقات داشتم. آنها از اینکه قاتل دستگیر شده بود، خوشحال بودند، اما تحت تاثیر این داغ بسیار بزرگ، بسیار بیسئوال بودند! یعنی نمیدانستند این اتفاق چرا روی داده است؟ این دستگیری واقعی است؟ نمایشی است؟ نظام دارد یک چیزهائی را درست میکند که سر و ته قضیه را به هم بیاورد؟ واقعا هم اصل شهادت آقای قاضی و هم دستگیری قاتل ایشان برای آنها ابهامآمیز بود و ما هرچه سعی کردیم آنها را متقاعد کنیم که دستگیری واقعی است و این افراد، خودشان اعتراف کردهاند، به نتیجه نرسیدیم! آنها در مورد گروه فرقان شناخت نداشتند، به همین دلیل ما لزومی ندیدیم که برویم و بیشتر از آنچه کردیم، توضیح بدهیم.
آقای قاضی بر اثر شناخت تفکر فرقان و یا واکنشی به این جریان فکری، کشته نشدند. ایشان نیز به اعتبار اینکه شخصیت مشهوری در تبریز بودند و در انقلاب هم نقش اساسی داشتند و محافظانی کارآمد هم در کنارشان نبود و راحت میشد ایشان را ترور کرد، ترور شدند. به نظر من ارزش و اعتبار فرد هست که نحوه مردن او را تعیین میکند. به هر حال خانواده ایشان در ابهام بودند و ممکن است این ابهام هنوز هم باقی مانده باشد.
با توجه به ارتباطی که با شهید عراقی داشتید، ایشان چقدر احتمال شهادت خودش را میداد، چون هیچ یک از مؤلفههای «زر و زور و تزویر» در مورد ایشان مصداق نداشت و شاید تنها جرمش این بود که به امام نزدیک بود. آیا شهادت ایشان به شکل تصادفی اتفاق افتاد؟ اگر این را بپذیریم، پس آنچه مجرمین دردادگاه برای توجیه ترور ایشان گفتند چه مفهومی دارد؟
من بارها گفتهام که شهادت، جایزه است. خداوند به بعضیها این جایزه را میدهد، به بعضیها نمیدهد. خود من بارها در محیطهای خطرناک قرار گرفتهام! در دوره پشتیبانی جنگ در جاهائی فعالیت میکردم که در هر یک از آنها احتمال کشته شدنم فراوان بود، اما توفیق شهادت نصیبم نشد. شهادت درجه است. عدهای توفیق دریافت پیدا میکنند، عدهای پیدا نمیکنند. شهید عراقی و حسام توفیق شهادت را پیدا کردند و خدا قاتلین اینها را از غیب رساند، بیآنکه نیتشان این باشد که عراقی و حسام را بکشند. بغضی نسبت به طرفداران نظام اسلامی در دل قاتلین وجود داشت و از اینکه مرحوم عراقی را کشته بودند، احساس پشیمانی نمیکردند و شاید خیلی هم خوشحال بودند که یکی از نزدیکان امام را از بین برده و صدمه بزرگتری را به نظام زدهاند! ولی اصل ماجرا که در بازجوئیها وجود دارد این است که اینها آقای عراقی را اشتباهی زدند و قصدشان این بود که آقای مهدیان را بکشند.
نظر شهید عراقی درباره فرقانیها چه بود؟ آیا آنها را میشناخت؟
بله می شناخت و آنها را منحرف میدانست. ما دو سه بار با هم از قم به تهران آمدیم و درباره آنها با هم صحبت کردیم. مرحوم عراقی نحلة فکری و اعتقادی فرقان را دقیقاً نمیشناخت، اما منافقین را خوب میشناخت و اینها را متجانس با آنها و منحرف میدانست.
یکی از نکات مهم در پرونده فرقان این است که تعداد اعدامیهای این گروه از تعداد کشتهشدگان به دست اینها کمتر است و بسیاری این را به عنوان یک جنبه مثبت رسیدگی به پرونده آنها و مایه آبروی نظام میدانند و معتقدند نظام در همان ابتدای امر، خویشتنداری خود را نشان داد. چرا این اتفاق افتاد؟
تعداد اعدامیهای گروه فرقان 6 نفر و تعداد کشتهشدگان به دست آنها 9 نفر بود. بعضی از این کشتهها، مثل مرحوم عراقی و حسام، توسط یک نفر کشته شدند. شاخه نظامی گروه فرقان 17 نفر بودند که وقتی گفتم 80% دستگیر شده بودند، یعنی نزدیک به 12، 13 نفر دستگیر شده بودند و فقط دو سه نفرشان بیرون بودند و دنباله ترورها را انجام دادند.
علاوه بر این من از حضرت امام پیامی را گرفتم و به حکام شرع منتقل کردم که فکر میکنم در این مسئله تاثیر زیادی داشت و آن هم اینکه امام فرمودند: «به آقایان حکام شرع بگوئید فقط کسانی را بکشند که کسی را کشتهاند» این جمله بسیار بزرگی است. بسیاری از جرمها در نظام اسلامی حکم اعدام دارد. گاهی وقتها قتل هم نیست. محاربه با نظام حکم اعدام پیدا میکند، اما در آن مقطع، حضرت امام به دلیل اینکه اول انقلاب بود و کل جهان، جوامع اسلامی و غیراسلامی و حتی خود مردم ایران هم با دیدگاههای نظام ما آشنائی درستی نداشتند، این گونه مصلحت دانستند که جنبه رافت حکومت اسلامی بسیار بیشتر از جنبه خشونت آن، نشان داده شود. به نظر من آقایان حکام شرع به این مسئله توجه دقیق کردند و لذا تعداد اعدامهای گروه فرقان بیشتر از 6 نفر نشد.
گروه فرقان در سال 59 کاملا دچار فروپاشی شد، اما جریانی به نام اینها اعلامیه پخش میکرد و حتی بعضی از کارهائی را که به نظر میرسید قطعا کار مجاهدین است به اینها نسبت میداد، از جمله ترور مقام معظم رهبری که اینها در کاغذی که به ضبط صوت منفجر شده زده بودند، نوشته بودند: هدیه گروه فرقان! درحالی که شهید لاجوردی معتقد بود که این حرف کاملا دروغ و این انفجار، کار مجاهدین است.
گروهی که بعد از دستگیری و محاکمه و فروپاشی گروه فرقان همچنان اعلامیه میداد، چه کسانی بودند و چرا تا چند سال بعد، جریان همچنان فعالیت تبلیغاتی میکرد؟
بعد از دستگیری اعضای گروه فرقان و پخش محاکماتشان از تلویزیون، تقریبا از آذر و دی سال 59 به بعد، گروهی به نام «آرمان مستضعفین» شروع به کار تبلیغاتی کردند. اینها خودشان را وارث تفکر فرقان میدانستند. مرکزیت این گروه که بعداً افشا شد و بعضی از افرادش هم دستگیر شدند، در خزانه تهران بود. برد تبلیغاتی آنها هم بسیار محدود بود، حتی به اندازه ده درصد فرقان هم برد نداشت! یک گروه 7، 8 نفره تصمیم گرفته بودند راه فرقان را ادامه بدهند. این گروه برای مقطع کوتاهی نشو و نما کرد و بعد هم تمام شد! در مقطعی که منافقین اقدام به ترور مقام معظم رهبری کردند، این موضوع مطرح شد که تتمه تروریستهای گروه فرقان هستند، ولی همانطور که مرحوم لاجوردی بعداً مصاحبه کردند و نیز با اطلاعاتی که ما در مورد گروه فرقان داشتیم، شیوة کار نشان میداد که این اقدام متعلق به بخش نظامی گروه فرقان یا آرمان مستضعفین نیست و این احتمال به شکلی قوی وجود داشت که منافقین این اقدام را کردهاند. منافقین هرچند در 30 خرداد سال 60 هرج و مرجی راه انداختند، ولی قبل از آن هنوز تصمیم به عملیات مسلحانه و ترور نگرفته بودند. این شبهه هنوز هم وجود دارد که آیا این، کار مجاهدین بود و یا کار تتمه فرقان یا آرمان مستضعفین؟ و همین رویداد هم موجب شد که ما از آقا خیلی خیلی خجالت کشیدیم. من هر وقت آقا را دیدم از این بابت خجل بودم که چرا ما موفق به جلوگیری از این جریان نشدیم و دست ایشان این طور آسیب دید، ولی بعداً خودم را این طور قانع کردم که اینها فرقانی نبودند!
شما به عنوان کسی که قبل از انقلاب در جلسات گروه فرقان شرکت میکردید و بعد هم در دستگیری آنها به شکل جدی درگیر بودید، در فضای کنونی احتمال بروز گروههای فرقانگونه یا فرقانگریهای رفتاری را چقدر میدانید و آیا نشانههای آن در جامعه امروز ما هست؟
به نظر من این بحث باید از دو جنبه بررسی شود. یک جنبه بحث، انحراف فکری از اعتقادات اسلامی است. جنبة دیگر بهرهبرداری از این انحرافات فکری در بستر سیاسی و فرهنگی است. بله، در جامعه ما انحرافات اعتقادی وجود دارند. مثلاً هر روز میبینید یک عدهای ادعا میکنند که ما امام زمان هستیم! یا ایشان را زیارت میکنیم! یا ادعاهای عجیب و غریب دیگر. نفس این ادعا آن قدر اهمیت ندارد که عدهای عوامانه دنبال چنین اشخاصی راه میافتند و آنها را امام زمان تلقی میکنند و مدعی، از قِبل پولهائی که این مردمان به او میدهند، ثروتمند میشود! پس معلوم میشود که جامعه، اجازه انحراف را میدهد و از آن استقبال میکند و زمینههای سوءاستفاده هم فراهم است. امروز در جامعه ما تفکرات انحرافی مشابه فرقان وجود دارند. شما ملاحظه کنید در مجموعه آثاری که برای انتشار به وزارت ارشاد میروند و اجازه انتشار نمییابند، چقدر حرفهای منحرف وجود دارد.
در آنهائی هم که چاپ میشوند، انحرافات زیادی را میشود پیدا کرد.
بله، تعدادی هم از دستشان در میرود و چاپ میشوند، پس بپذیریم که در جامعه ما استعداد انحراف وجود دارد. به نظر حقیر، این مسئله یک علت عمده دارد و آن هم اینکه نظام دانشگاهی ما بعد از انقلاب به سمت تفکر مذهبی سوق پیدا نکرد. به هر دلیلی که بخشی از آنها برای من قابل تحلیل است و در اینجا مجال باز کردن آن در اینجا نیست، دانشگاههای ما فرهنگی را که امثال مرحوم مطهری و مفتح به دنبال آن بودند، یعنی همسوئی حوزه و دانشگاه را نتوانستند محقق کنند و این امکان به وجود نیامد که همه به سوی اندیشه آصیل اسلامی سوق پیدا کنند. آن نهضت علمی که امروز در جامعه ما به عنوان نهضت نرمافزاری علمی مطرح شده، گستره و جهت مطلوب را پیدا نکرد و دانشگاهها راه خودشان را رفتند و حوزه هم راه خودش را رفت! در این مسئله هم حوزه و هم دانشگاه، قصور کردند. ما نتوانستیم یک بستر مشترک متجانس با جریان فکری اسلامی ایجاد کنیم که حداقل در آینده محیط مناسبی برای این اشتراک ایجاد شود. از سالهای 66 و 67 به بعد و پس از ارتحال امام، افتراق بین حوزه و دانشگاه بسیار بیشتر از انسجام بود. به نظر من یکی از دلایل هم ایجاد عوامیگری در جامعه است. کسانی که گرایشات مذهبی دارند، از آن سو و صاحبان گرایش علمی مطلق هم از این سو مورد استهزا و انتقاد واقع میشوند و لذا هرجا بین این دو، تضارب اعتقادی به وجود آید، عدهای عوامیگری را ترجیح میدهند و به این جریان، تمایل پیدا نمیکنند که آن را نضج بدهند. ریشههای این انحراف به نظر من فقدان یک کار علمی جدی حوزوی- دانشگاهی است. وجود نمایندگان ولی فقیه در دانشگاهها هم نتوانست این عارضه را درمان و بستر مناسب برای تفکر اسلامی را ایجاد کند. اگر این بستر فراهم شود، بسیاری از ابهامات از بین میروند.
اطلاعات اسلامی جامعه ما در طی این 30 سال خیلی بالا رفته و اعتقادات اسلامی هم بیشتر فراگیر شدهاند، اما اگر بخواهیم نسبت رشد اعتقادات به جمعیت را بسنجیم، به دلیل هجوم انحرافات وهجمه فرهنگی عمق اعتقادات از گذشته در تهدید بیشتری واقع شده است. البته منظور از گذشته، قبل از انقلاب است.
اما اینکه از این انحرافات بهرهبرداری سیاسی بشود، امری طبیعی است، چون وقتی اسلام حکومتی مطرح میشود، بهرهبرداری از انحرافات فکری نضج میگیرد. دوره حضرت امیر(ع) را ملاحظه کنید: تا وقتی آقا خانهنشین هستند، شیوه برخوردها یکی است و اعتراض به اینکه چرا شما حرف نمیزنید، ولی وقتی آقا حاکمیت پیدا میکنند و اسلام حکومتی مطرح میشود، قاسطین مارقین ناکثین پیدا میشوند. در همان دوره کوتاه، چند نحله منحرف فکری شکل میگیرند و دست به شمشیر میبرند. وقتی در جامعهای حکومتی شکل میگیرد، دشمنان آن شروع به اندیشیدن و راهکار پیدا کردن برای مبارزه با آن میکنند. با تفکر اعتقادی باید با اعتقاد جنگید، به همین دلیل نضج گرفتن تفکرات انحرافی برای رسوخ جریانات سیاسی، یک فرآیند عادی و طبیعی است و اگر ساختار نظام اطلاعاتی مجهز به دانش و اقتدار شناسائی باشد، جائی برای نگرانی وجود ندارد.
سوتیترها:
ص132:
من دو شخصیت از گودرزی میشناسم. یک شخصیت قبل از انقلاب او بود که شکل عالمانهای به خود میگرفت و سعی میکرد بسیار کوتاه و موجز و در مواردی شیطنتآمیز پاسخ بدهد و اجازه نمیداد یک شناخت ثانویه هم از او در دورهای دارم که توسط خود ما دستگیر شد و در زندان با او بحثهای متعددی داشتم. در آنجا او حداقل به هنگام جدائی از دوستانش، کاملا خود را یک فرد وادادة معترف به گناه و فریبخورده نشان میداد!
ص133:
از همان ابتدای حضور در جلسات فرقان به فکرمان رسید که فرآیند تفسیر و تفکر اینها، در یک جاهائی میلنگد، از این روی، موضوع با مرحوم استاد شهید مطهری مطرح کردیم. آقای مطهری چند تا از نشریات اینها، از جمله کتاب توحیدشان را خواستند و من خدمتشان بردم و بعد از یک هفته در دیداری فرمودند: «اینها از مجاهدین خلق هم منحرفترند!»
ص134:
در روز سوم ترحیم شهید مطهری در فیضیه، موقعی که آقای هاشمی رفسنجانی شروع به سخنرانی کردند، در مقام اشاره به عاملان ترور، روی حزب توده انگشت گذاشتند! من دو لا شدم و در گوش امام گفتم: «آقای هاشمی اشتباه میکنند!» امام برگشتند و به من نگاه کردند که یعنی چه؟ گفتم: «یعنی اینکه این کار را تودهایها نکردهاند.» امام پرسیدند: «شما میدانید چه کسی این کار را کرده؟» گفتم: «بله آقا! » گفتند: «بعد از سخنرانی به آشیخ اکبر بگوئید بیاید منزل».
ص135:
وقتی مجلس ترحیم شهید مطهری تمام شد، ما طبق معمول، امام را سوار ماشین کردیم و من شروع کردم به توضیح دادن در باره گروه فرقان که اساساً اینها کی و چی هستند، دیدگاهشان چیست و دیدگاه مرحوم مطهری نسبت به اینها چه بود. آقا فرمودند: «شما که این اطلاعات را دارید، بروید و جمعشان کنید.» این جمله امام تلنگری به ذهن من بود تا وارد این قضایا بشوم.
ص136:
در زندان قصر و بعد زندان قزل قلعه هرچه گشتم جای مناسبی را برای کار پیدا نکردم. در زندان اوین منطقهای به نام 209 را پیدا کردم که هنوز هم همین اسم را دارد. با مختصری بنائی و گذاشتن دیوار و در میشد محوطه محفوظ و مستقلی را درست کرد. این محوطه تعدادی زندان انفرادی و تعدادی سالن اجتماعات داشت. ما همان جا را به عنوان محل زندان بازجوئی از فرقانیها قرار دادیم.
ص137:
در مقابل منزل مرحوم قرنی در خیابان ولیعصر هتلی بود که نیکنام به اتفاق یکی از دوستانش به نام محمدعلی بصیری به آنجا میروند و اتاقی میگیرند. آنها تصمیم میگیرند ترور را صبح زود و وقتی که ایشان از منزل خارج میشود، انجام بدهند. یک روز صبح، قبل از اینکه ماشین دنبال مرحوم قرنی بیاید، از آن بالا میبینند که باغبان دارد در حیاط کار میکند، در میزنند، او در را باز میکند و اینها وارد حیاط میشوند و سپهبد قرنی را ترور میکنند.
ص138:
ترور مرحوم عراقی که بهطور تصادفی صورت گرفت، چون اینها رفته بودند آقای مهدیان را بکشند. اینها سر کوچة آقای مهدیان کشیک کشیده بودند و ایشان هم بدون محافظ و پاسدار بیرون میآمد، ولی چون منزل مرحوم عراقی نزدیک منزل آقای مهدیان بود و آن روزها با هم به کیهان میرفتند، با هم سوار ماشین شدند. فرقانیها هم پشت یک تیر چراغ برق کمین کرده بودند و وقتی اینها به سر کوچه میرسند و توقف میکنند، رگبار را میبندند.
ص139:
مطالعه پروندهها و تهیه کیفرخواست توسط شهید لاجوردی بیش از چند ماه طول کشید. خود همین هم حکایت از این میکرد که قصد داشتیم پروندهها جامعتر بشوند، چون آقای لاجوردی اندیشهای سالم و عمیق داشت و فکر میکرد یک جاهائی میتواند از لحاظ اعتقادی روی بچههای فرقان تاثیر بگذارد، لذا جلسات متعددی با آنها گذاشت.
ص140:
من موضوع تعطیل کردن دادگاه آیتالله گیلانی را به حضرت امام توضیح دادم و گفتم: « ممکن است آیتالله گیلانی بیایند و از ما شکایت کنند، ولی به نظر ما ایشان برای این دادگاهها و این شرایط، مناسب نیستند و من از حضرت عالی اجازه میخواهم که افراد دیگری قاضی شرع باشند؛ موافقت آقای قدوسی را هم گرفتهام.» آقا تبسمی کردند و فرمودند: «بالاخره تو فرقانی نشوی!» چون جا افتاده بود که فرقانیها ضد آخوند هستند.
ص141:
در اینکه قرار بود ماهیت این تفکر برملا و رسوا شود، هیچ تردیدی نیست، چه آقای معادیخواه بگوید چه هر کس دیگری! اما اینکه بگوئیم دادگاههای متکی به حضور قاضی شرع، خوب اداره نمیشدند و یا حق متهمی تضییع میشد، در درجة اول، مسئولیت آن متوجه قضات شرع است. ما که وظایفمان را درست انجام دادیم. این قاضی شرع است که باید مراقبت کند تندرویهائی در محاکمه اعمال نشود و حقوقی از متهم ضایع نگردد.
ص142:
گودرزی در جلساتی که با دوستانش داشت، در 90 درصد موارد سکوت میکرد و سرش را پائین میانداخت، اما بچههای فرقان، هرجا که در بحث با ما به این نتیجه میرسیدند که اشتباه کلانی روی داده، به او چشم غره میرفتند و محاکمهاش میکردند! این محاکمه گاه در ذهنشان و گاه علنی بود. من پرخاشهای متعدد این بچهها نسبت به گودرزی را به یاد دارم.
ص143:
بعضی از جلسات دادگاه را آقای معادیخواه اداره کردند و حکم دادند، بعضیها را هم آقای ناطق اداره کردند، اما در جلسه محاکمه محمدعلی بصیری وگودرزی هر دو بزرگوار حضور داشتند. فیلم این دادگاه موجود هست و تلویزیون هم نشان داد. من نمیدانم چگونه است که میگویند محمدعلی بصیری پس از دستگیری و بدون محاکمه اعدام شده است!
ص144:
پس از تسخیر سفارت آمریکا و آغاز افشاگریها، کیهان تیتر زد که رابطه گروه فرقان با امریکا کشف شد. ما این روزنامه را به داخل زندان بردیم و به بچههای فرقان نشان دادیم. ساعت 6 صبح روز بعد، زندانبانها به من خبر دادند که ما وقتی برای صبحگاه رفتیم آقایان را بیدار کنیم، دیدیم علی مشکینی از گوشه ملافه خودش طناب درست کرده و آن را به دستگیره پنجره سلول بسته و خودش را حلقآویز کرده است!
ص145:
قاتل مرحوم قاضی دانشجوی دانشگاه تبریز بود و خود من در تعقیب و مراقبت و شنود مکالمات او در تبریز شرکت داشتم. به اتفاق تیمی که به تبریز رفته بودیم، به مخابرات آنجا مراجعه کردیم و مخابرات برای شنود کردن به ما مجوز نداد! ما مجبور شدیم تا برخلاف قانون، منطقه را شناسائی و کیوسک مخابرات را باز و شنود کنیم و با سرنخهائی که از داخل زندان گرفته بودیم قاتل را کشف کردیم.
ص146:
در مقطعی که منافقین اقدام به ترور مقام معظم رهبری کردند، این موضوع مطرح شد که تتمه تروریستهای گروه فرقان هستند، ولی همانطور که مرحوم لاجوردی بعداً مصاحبه کردند و نیز با اطلاعاتی که ما در مورد گروه فرقان داشتیم، مشخص بود که این اقدام مربوط به فرقان یا آرمان مستضعفین نیست و این احتمال به شکلی قوی وجود داشت که منافقین این اقدام را کردهاند.
ص147:
وقتی در جامعهای حکومتی شکل میگیرد، دشمنان آن شروع به اندیشیدن و راهکار پیدا کردن برای مبارزه با آن میکنند. با تفکر اعتقادی باید با اعتقاد جنگید، به همین دلیل نضج گرفتن تفکرات انحرافی برای حاکم کردن جریانات منحرف سیاسی، یک فرآیند طبیعی است. اگر ساختار نظام اطلاعاتی مجهز به دانش و اقتدار شناسائی باشد، جائی برای نگرانی وجود ندارد.
مجله یادآور
نظرات