سه روایت از یک ترور


محمدی
5251 بازدید

سه روایت از یک ترور

روز 8 تیر 1360 محمد کچویی رئیس زندان اوین توسط یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق ترور شد و به شهادت رسید.

  کچویی در 1329 در حاجی آباد قم به دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین گروه مؤتلفه اسلامی بود، آشنا شد و جذب این گروه شد. او بعد ها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضوردر محافلی نظیر جلسات و درس آیت الله خامنه ای ، شهید مظلوم دکتر بهشتی و استاد آیت الله مطهری در هیئت انصارالحسین و شرکت در کلاسهای درس عربی هیئت مکتب القرآن، با عناصر مذهبی و مبارز همچون عزت شاهی آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد.

در 24 تیر 1351 به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق وی ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه اش بود بیابد. کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر 1353 به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانی ها و نیز نقل و انتقال پیغام های عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم گردید، اما با تغییر شرایط سیاسی سال 1356 و فشار کمیسیون حقوق بشر، در 28 خرداد 1356 مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.

او با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال از امام خمینی در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را بر عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. او ازآغاز جنگ تحمیلی، مدتها در جبهه بی تاب شهادت بود، اما خواست پروردگار دراین بود که شاهین شهادت در پشت جبهه ها و به دست منافقین برسرش بنشیند. و او که همواره در پی اصلاح خطاکاران بود در تاریخ هشتم تیر ماه سال 1360 در حالیکه از فراق بهشتی و یارانش می سوخت به شهادت رسید.

روایت اول

حاج احمد قدیریان یکی ازراویان ترور کچویی است که در این خصوص می گوید:

بعد از واقعه هفت تیر یکی دیگر از اهداف منافقین، حمله به دادسرای انقلاب بود. سعادتی یکی از اعضای سازمان که به دلیل برقراری ارتباط با سفارت شوروی مدتی در زندان اوین به سر می برد با یکی از زندانیان به نام کاظم افجه ای ارتباط برقرار کرد. کاظم که خود یک منافق به تمام معنا بود، بعد از زندان اظهار توبه و ندامت کرد و با این اعمال توانست روی مسئولین زندان اثر بگذارد و به منظور کمک به زندانیان در آن جا مشغول به کار شود.

روز هشتم تیر جلسه ای یا حضور 24 تن از حکام شرع، آقای لاجوردی، آیت الله قدوسی، آیت الله گیلانی و چندین نفر دیگر از جمله خودم در دادسرا تشکیل شد. کاظم افجه ای که متوجه قضیه شده بود با هماهنگی سعادتی با سلاح کلاشینکف که آن را روی رگبار گذاشته بود پشت در جلسه قرار گرفت. آقای محمد میر آبی مسئول دفتر آقای گیلانی متوجه او شد و از او پرسید : «این جا چه می کنی؟» افجه ای در جواب گفت یک سوال شرعی دارم و می خواهم از آقای گیلانی بپرسم در واقع او برای قتل عام اعضای آن جلسه آمده بود؛ آقای میر آبی و آقای غفار پور معاون قضایی، او را از آن جا بیرون کرده و با تندی به آقای کچویی گفتند که برای چه او به اینجا آمده است، این آدم خطرناکی است. منتها آقای کچویی به خاطر اینکه ایشان توبه کرده و بسیار انسان دل رحم و دلسوزی بود نمی پذیرفت، ولی دستور داد که اسلحه را از او بگیرند. در همان حال، افجه ای با موتور از اوین بیرون رفت و یک قبضه اسلحه کمری رولور تهیه کرده، برگشت. بعد از اتمام جلسه، حکام شرع و دیگران در ضلع شرقی اوین زیر درختان نشسته بودند و پاسخگوی توضیحات و مسائل شرعی زندانیان بودند؛ در همین حال، افجه ای به آن ها نزدیک شد و اسلحه را به سمت آن ها کشید، آقای لاجوردی متوجه قضیه شده، پشت درخت پنهان شد، آقای کچویی اسلحه خود را بیرون آورد، اما قبل از آن، افجه ای تیری به سر او زد. پس از مجروحیت محمد کچویی را به بیمارستان شهدای تجریش انتقال می دهند. اما در حین عمل جراحی، به شهادت رسید. چند نفر دیگر از حکام شرع، مجروح شدند و محافظین آقای لاجوردی او را دستگیر کرده، به پشت بام دادسرا بردند. هنگامی که آقای لاجوردی او بازجویی کرد که برای چه این کار را کردی؟ اسلحه را از کجا آوردی و غیره؟ ایشان اظهار داشت که من تشنه ام و در خواست یک لیوان آب کرد. بعد از اینکه آب را خورد، خود را از پشت بام به پایین پرت کرد؛ او را به بیمارستان رساندند بعد از یکی دو ساعت به هلاکت رسید.

روایت دوم

مرحوم سیداسدالله لاجوردی دادستان وقت تهران که او نیز مدتی بعد به ریاست زندان اوین می‌رساند و در نهایت نیز توسط منافقین به شهادت می‌رسد از چگونگی ترور محمد کچویی رئیس زندان اوین دوست و همکار خود می‌گوید:

هشتم تیر ماه1360 بود که به دلیل گرمی هوا دادگاهی در محوطه باز اوین تشکیل شده بود و غالباً به مسائل گروهک ها رسیدگی می شد که دادگاه در کنار استخر اوین تشکیل شده بود و تعدادی از منافقین قرار بود محاکمه بشوند. یادم می آید که تعدادی از این اعضای منافقین در زندان آشوب کرده بودند و محمد آنها را از بیرون آورده بود و در کنار استخر برای محاکمه نشانده بود. یک فردی به نام «کاظم افجه‌ای» از نگهبانان زندان اوین بود و محمد هم خودش می‌دانست که او از هواداران سازمان منافقین است و معتقد بود که با امثال اینها باید کار کرد و اصلاح شان کرد. این کاظم افجه‌ای که از هواداران سازمان بود و در درون زندان نگهبانی می‌داد، با محمد زیاد برخورد داشت. محمد می‌خواست روی او کار کند و او را ارشاد کند و اعتقادش هم همین بود. چندین بار ما به محمد تذکر داده بودیم که او که یکی از هواداران سازمان است صلاحیت نگهبانی از اینجا را ندارد، اما محمد معتقد بود که نه، من او را اصلاح می‌کنم.

درست همان روز هشت تیر بود، وقتی حادثه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی پیش آمده بود. یادم می‌آید که من و معاون قضایی، محمد را احضار کردیم و به او گفتیم که مسئله دیگر از حد ارشاد گذشته و الآن به هیچ وجه صلاح نیست که کاظم افجه‌ای که از هواداران سازمان است و شما خودتان هم می‌دانید، در اوین باقی بماند، همین الآن بلند شو و خلع سلاحش کن.

کاظم مسلح به یوزی بود و توی همین دادسرا داشت نگهبانی می داد که وقتی مسئله را بعداً یک مقدار تعقیب کردیم، متوجه شدیم که به این صورت که می گویم مسئله می خواست انجام بشود: کاظم افجه ای تصمیم داشت که همان روزها که شاید همان روز هشت تیر بود اگر بتواند توفیقی به دست بیاورد لحظه ای که من در دادگاه می روم و اعضای دادگاه هم هستند، یک جا همه ماها را به رگبار ببندد و از صبح کمین کرده بود و از صبح چندین دفعه دنبال من بود، ولی آن روز قضا و قدر چنین شد که من جز یک بار به دادگاه نروم و آن یک بار هم او موفق نشده بود. با اینکه اعضای دادگاه همه در یک اتاق جمع شده و من هم در خدمت شان بودم، او موفق نمی شود که در همان لحظه به دادگاه حمله کند. بعداً وقتی من به اتاقم آمدم، اتفاقاً آن روز به دلیل تراکم کار بیرون نیامده بودم که کاظم، توفیقی برای ترور من پیدا بکند و وقتی ما محمد را احضار کردیم و به اتاق ما آمد و به او گفتم که حتماً باید بروی و کاظم را خلع سلاح بکنی، محمد گفت: «من اعتقاد به این کار ندارم، ولی می روم و این کار را می کنم، به دلیل اینکه شما گفته اید.

محمد از اتاق ما که برادرمان معاون قضایی هم اینجا تشریف داشتند بیرون رفت و یوزی را از کاظم گرفت. کاظم اینجا متوجه می شود که یک مقدار لو رفته، بلافاصله خودش را به کلت مسلح می کند و شاید حدود یک ساعت بعد بود که ما در همان کنار استخر غذا را صرف کرده بودیم و قرار بود که پس از آن دادگاه مجدداً تشکیل شود، در آن موقع کاظم افجه ای حمله می کند.

وقتی او ظاهر شد و حدود 6 یا 7 متری از پشت سر ما آمد، من یک وقت دیدم یک کسی صدا می زند «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران»، برگشتم و دیدم کاظم است و کلت به دست دارد و متوجه شدم که نیت پلیدی دارد و بلافاصله من خودم را به زمین انداختم و به شکل مارپیچ فرار کردم و در پشت درخت ها قرار گرفتم، ولی برادرمان محمد برای اینکه بتواند در برابرش بایستد، از جا برخاست و خواست که به او حمله کند که مورد اصابت گلوله ناجوانمردانه قرار گرفت. در حقیقت محمد، شهید جوانمردی اش شد. اگر من فرار نمی کردم، مورد اصابت گلوله قرار می گرفتم و بعداً هم معلوم شد که هدف اصلی اش ترور من بوده، ولی موفق نمی شود و برادرمان محمد هم در حقیقت خودش را فدا کرد و شهید شد.

چندی پیش از این واقعه، در یک تصادفی، کاظم از یک بلندی پرت و دستش شکسته بود و محمد به خرج خودش شاید حدود 15 هزار تومان از پولی که از فروش دکانش به دست آورده بود، خرج مداوای او کرده بود و دستش را سالم کرد، ولی باز مورد حمله ناجوانمردانه همان شخص قرار گرفت و شهید شد.

وقتی محمد شهید شد اکثر زندانیان می گفتند که پدرمان را از دست دادیم. با اینکه محمد بسیار جوان بود، اما آنقدر دارای منش مردانه و بزرگوارانه بود که زندانیان او را پدر خود می دانستند.

یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش می کرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هر چه تمام آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمام تر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که «این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست» و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و می توانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچک ترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد.»

روایت سوم

محسن کچویی فرزند شهید «محمد کچویی» به عنوان راوی سوم، ماجرای شهادت پدرش را اینگونه روایت کرده است:

صبح زود مامان بیدار شده بود، منتظر شد تا ما هم از خواب بیدار شدیم ... شب قبلش صدای انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی که تا منزل ما فاصله چندانی نداشت و اتفاقات بعدش او را مضطرب کرده بود ...

وقتی انفجار رخ داد اول فکر کرد که پدر من هم اونجا بوده، ولی بعد که با دفتر پدرم در زندان تماس گرفت و به او گفتن که پدرم به دلیل مشغله کاری نتوانسته تو جلسه‌ای که همیشه شرکت می‌کرد، شرکت کنه خیالش راحت شد.  حالا می‌خواست صبح اول وقت بره به زندان اوین تا هم پدرم ما رو ببینه هم ما او را. ...آن روز ده روزی می‌شد که پدرم خانه نیامده بود ... دقیقاً از 31 خرداد ماه که تهران به هم ریخت و میلیشیای سازمان منافقین ریختند در تهران، او رفته بود و خانه نیامده بود. البته یکبار در همین فاصله من و مادر و خواهرم رفتیم دیدنش ولی انقدر مشغول کارش بود که من فقط تونستم دنبالش بدوم تا ببینمش ....و الا مادر و خواهرم فقط توانستند با او سلام و احوالپرسی کنند.

خلاصه راه افتادیم به سمت زندان اوین. خیابان‌های اطراف خانه ما خیلی شلوغ بود، انگار همه تهران آمده بودند به سمت آن منطقه تا ببینند چه خبر شده است. خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش باعث شده بود همه نگران بشوند و خلاصه در کوچه ما هم، کلی آدم داشت پیاده به سمت چهارراه سر چشمه می‌رفت ... هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که خیلی آرام، ماشین مامان به یک خانم پیر خورد. خانم پیر جیغی کشید و افتاد زمین ... مامان هول شده بود و مردم هم جمع شدن و خانم پیر و دخترش رو نشاندند در ماشین ما که باید سریع برید بیمارستان طرفه تا عکس‌برداری کنند. ( آخرش هم دکتر گفت فقط یه کم کوفتگی داره و بس)

رفتیم بیمارستان طرفه ... بالاتر از میدان بهارستان تهران. آن روز بیمارستان طرفه یکی از مراکز اصلی تخلیه جنازه‌ها و مجروح‌های حادثه شب قبل شده بود. تا آن خانم را درمان کنند من که 9 سالی بیشتر نداشتم شروع کردم به سرک کشیدن تو این اتاق و آن اتاق. خلاصه شاید اغلب جنازه‌هایی که آورده بودند را دیدم. کفن‌های خونی و سوخته ... همه جا کثیف و خونی بود. همه داشتند می‌دویدند. اصلاً کسی حواسش به من نبود. من هم از روی کنجکاوی و شیطنت تمام اتاق‌ها را سرک کشیدم. اتاق‌ها پر از مجروح و جنازه بود. آن روز تا بعد از ظهر مامان درگیر مداوای آن خانم پیر شد و ما نتوانستیم به دیدار پدرجون برویم. دیداری که دیگر هیچ وقت حاصل نشد ... بعداً متوجه شدیم درست همان لحظه‌ها که ما در بیمارستان بودیم، پدرم مورد حمله و اصابت گلوله قرار گرفته بود. جسم مجروحش را به بیمارستان آیت‌الله طالقانی سعادت آباد برده بودند و تلاش کرده بودند تا او را نجات دهند ولی کار از کار گذشته بود. او مورد اصابت دو گلوله قرار گرفته بود، یکی کتف و دیگری جمجمه‌اش و به گمانم همان لحظه که بر زمین افتاد، روحش برخاست و راحت شد. (همیشه پدر بزرگم به من می‌گفت میدانی فزت و رب الکعبه یعنی چی؟ یعنی آخیش راحت شدم ...)

وقتی برگشتیم، مامان بی‌تاب بود، نمی‌شد با پدرم تماس بگیرد. کسی به او نگفته بود چه شده. تا شب شد  و ما خوابیدیم ولی او بیدار ماند. تمام شب منتظر بود تا پدرم با او تماس بگیرد. صبح زود به ما خبر دادند که به منزل پدرِ مادرم برویم تا با آنها برای تشییع جنازه شهدای هفت تیر به بهشت زهرا برویم و هنوز ما بی خبر بودیم. وقتی به خانه پدر بزرگم رسیدیم اطراف خانه آنها شلوغ بود. غیر عادی بود. تا مادرم وارد خانه شد صدای شیون و جیغ برخاست. من مات و مبهوت مانده بودم. همه مرا در آغوش می‌گرفتند و گریه می‌کردند. فریاد می‌زدند. من شوکه شده بودم. به بهشت زهرا رفتیم. آنجا همه چیز به هم ریخته بود. تا جنازه پدر مرا آوردند دیگر بعد از ظهر شده بود. من انگار هنوز نفهمیده بودم چه شده؟ وقتی جنازه پدرم را آوردند، من از لابلای دست و پای مردم خودم را به بالای قبر رساندم. می‌خواستند روی پدرم را باز کنند و من می‌خواستم برای آخرین بار او را ببینم اما نشد.

منابع :

  • خبرگزاری فارس
  • خبرگزاری تحلیلی خبرآنلاین
  •  پایگاه خبری تحلیلی نما