ناموس فروشی برای یک درجه بالاتر/جمله شهید رجایی بالای برگه امتحان ریاضی/نامی که شکنجه گر ساواک را عصبانی می‌کرد


2805 بازدید

گروه تاریخ مشرق- روزهای مبارزه با رژیم طاغوت برای افرادی که آن روزها را خود درک نموده اند روزهای فراموش نشدنی است. نسل جوان نیز با مطالعه خاطرات بهتر می تواند ان روزها را درک نماید.

* یک شب احساس شکست نکرده‌ام

سال 45 که من به نجف رفتم، هم از خود امام و از حاج‌آقا مصطفی شنیدم که آن سال، سال سختی بوده است. سال قبل کسانی مثل شهید محمد بخارایی را اعدام کرده بودند. مجموعه‌ای از هواداران امام در زندان بودند. بخشی از این نیروها دانشگاهی بودند. آقای طالقانی و دیگران همه در زندان بودند. عده‌ای را هم اعدام کرده بودند. به قدری این مسائل برای امام اهمیت داشتند به طوری که حاج‌آقا مصطفی گفته بود که امام در این مورد فرموده‌اند: «من یک شب سرم را زمین نگذاشتم که احساس کنم که ما شکست خورده‌ایم. ما موفقیم، ما پیروزیم. ما به وظیفه‌مان عمل می‌کنیم». (پا به پای آفتاب ـ جلد چهارم ـ ص 108)

 

* باید در برابر شبهات مجهز باشیم

در زمان آیت‌الله بروجردی، امام از مدرسین بزرگ بودند که مجلس درس باشکوهی داشتند. چند روزی ایشان کسالت پیدا کردند و درس را تعطیل کردند و لذا ما روزی با جمعی از شاگردان به عیادت‌شان رفتیم. در محضر ایشان راجع به شبهات الحادی و کمونیستی مارکسیست‌ها صحبت شد که باید به این شبهات پاسخ داد. ایشان فرمودند: «من معتقدم آقای بروجردی لازم است چند نفر مارکسیست و کمونیست از شوروری دعوت کنند به ایران بیایند و در قم مدتی اقامت کنند و از سهم امام علیه‌السلام به آنها حقوق بدهند، تا ما شبهات اصلی آنها در برابر اسلام براساس الحادی که دارند از خودشان بشنویم و در برابر آن شبهات خودمان را مجهز کنیم و پاسخگوی اشکالات آنها باشیم. (چهل‌چراغ خاطره ـ ص 10)

 

* اگر احمد فدای اسلام شود

امام، به هنگام شهادت حاج‌آقا مصطفی به جز اظهار رضایت چیز دیگری نفرمودند. ایشان در بحثی که در این روزها به مناسبتی در خدمت‌شان داشتیم به حاج‌احمدآقا اشاره کردند و فرمودند: «من اگر احمد هم که عزیزترین انسان‌ها نزد من است فدای اسلام شود، قلبا ناراحت نمی‌شوم.» (آیت‌الله هاشمی رفسنجانی ـ روزنامه اطلاعات ـ 4 آبان 65)

 

* کلمه انقلاب اسلامی را ذکر کنید

اوایل پیروزی انقلاب که گروهک‌ها در صدا و سیما نفوذ کرده بودند، عنوان اسلامی را بعد از صدا و سیما اعلام نکردند. امام که حساسیت فوق‌العاده‌ای در این باره داشتند قطب‌زاده را خواستند و به او فرمودند که باید کلمه انقلاب اسلامی را حتما ذکر کنند و از هیچ‌کسی باک نداشته باشد. (آیت‌الله شهید محلاتی ـ پیام انقلاب ـ ش 161 ـ 30 اردیبهشت 65 ـ ص 29)

 

*من در اینجا خوشگذرانی کنم و...

وقتی امام در نجف تبعید بود خیلی به خودش زحمت و سختی می­‌داد. وقتی در گرمای طاقت­‌ فرسای عراق می­‌خواستیم برایشان کولر تهیه کنیم نگذاشتند و هنگامی که می­خواستیم در کوفه برایشان منزلی بگیریم تا راحت­‌تر باشند، ممانعت کرده و فرمودند: «من در اینجا خوشگذرانی کنم و بچه مسلمان­ها در ایران زیر شکنجه باشند؟» (خاطرات حجت­ الاسلام والمسلمین عمید زنجانی، ص 91)

 

*حرفی که امام در جلسه خصوصی به شهید مطهری گفت

وقتی استاد مطهری از دیدار امام در پاریس بازگشت. به ایشان گفتیم: «چه دیدید؟»
گفتند: «چهار آمن دیدم:

آمن به هدفه؛ هیچ­کس نمی­تواند ایشان را از هدفش منصرف کند.

 

آمن به سبیله؛ هیچ­کس نمی­تواند راه انتخابی ایشان را تغییر دهد.

 

آمن بقوله؛ هیچ­کس را سراغ ندارم که مثل ایشان به مردم ایمان داشته باشد.

 

و از همه مهم­تر آمن بربه؛ هیچ­کس را سراغ ندارم که چون ایشان به خدا ایمان داشته باشد».

و ادامه دادند، یک بار در جلسه­‌ای خصوصی به من فرمودند: «فلانی این ما نیستیم که چنین می­کنیم، من دست خداوند را به وضوح در این جریان می­بینم.» (رفتار سیاسی شهید مطهری و انقلاب اسلامی، ص 230)

*قانون مداری حتی در بلاد کفر

برادرانی که با ما پاریس بودند پول­های خود را جمع کرده و گوسفندی خریدند و پشت حیاط منزل امام آن را ذبح کردند، تا به مناسبت شب عاشورا از آن غذایی تهیه کنند. مقداری از غذا را هم برای امام بردند. در فرانسه قانونی وجود دارد که طبق آن ذبح هر حیوانی خارج از کشتارگاه به خاطر مسائل بهداشتی ممنوع است. وقتی امام از این قانون مطلع شد، از خوردن گوشت آن حیوان خودداری کرد. (مرضیه حدیدچی، سرگذشت­های ویژه از امام، ج 4، ص 57)

*من در چهره­ شما مسیح را می­بینم

وداع امام با مردم نوفل‌­لوشاتو خیلی دیدنی بود. با اینکه هوا زمستانی بود، بسیاری از مردم به هنگام سخنرانی امام روی زمین نشسته بودند. در پایان مراسم یک خانم مسیحی بلند شد و رو به امام گفت: «من در چهره‌­ی شما مسیح را می­‌بینم. من نمونه­‌ی اخلاق اسلامی را در شما دیدم. هیچ کدام از شما که تعدادتان کم هم نبود، کمترین آزاری برای ما نداشتید، حتی یک ورق کاغذ روی زمین نریختید و یا وقتی به خیابان می­‌آمدید بلندبلند حرف نمی­‌زدید.»
خانم پیری هم مأمور شده بود، گلدان زینتی‌­ای را تقدیم امام کند، ولی یکی از بچه­‌ها مانع شد، امام هم با چشم غره‌ای مسئله را حل کرد و گلدان را گرفت.
امام روز آخر دستور داد محل اقامت همه‌­ی همراهان بازسازی شود. حتی آقای اشراقی چند روزی برای این کار در فرانسه ماندگار شد. (خاطرات حجت‌­الاسلام والمسلمین هادی غفاری، ص 394)

*نامی که شکنجه گر ساواک را عصبانی می‌کرد

تمامی بازجوهای کمیته­‌ی مشترک ضد خرابکاری معتاد و الکلی بودند و بسیار قسی­‌القلب. تازه وقتی متوجه می­شدند متهم مذهبی هم هست شکنجه­‌ها چند برابر می­‌شد. حسینی از بازجویان ساواک از آوردن نام حضرت زهرا (س) خیلی عصبانی می­‌شد. هر وقت یکی از زندانی­‌ها زیر شکنجه­ی اسم ایشان را می­‌آورد. می­‌گفت: «اسم هر کس را می­خواهی بیاور این اسم را نیاور. اگر بیاوری آن­قدر می­زنمت تا بمیری!» (همان، ص 286)

*روزی که رکورد تیراژ روزنامه در ایران شکست

«هیئت اعزامی به پاریس برای جلب نظر آیت الله برای برگشت به ایران»

این تیتر روزنامه­‌ی کیهان بود که، ساعت 10 شب بعد از ایستادن در صف­های طولانی به دست ما رسید. اولین باری بود که عکس امام را در روزنامه می‌­دیدم.
آن روز تیراژ روزنامه در تاریخ مطبوعات ایران بی­‌سابقه بود. بیش از یک میلیون و دویست هزار نسخه، که صد برابر قیمت تعیین شده هم به فروش می­رسید. 7 شهریور 1357 تاریخی بود که روزنامه کیهان عکسی قدیمی از امام را منتشر کرد. (عبور از شط شب، ص 159)

*حرف امام نباید زمین نماند

26/7/1357 اعتصاب جنوب همچنان ادامه داشت. حتی با آمدن ازهاری هم اعتصاب نشکست. قلب اقتصاد ایران در دست انقلابیون بود. ازهاری دستور داد حقوق تمام اعتصابیون قطع شود. ولی همه‌­ی کارکنان شرکت نفت مصمم بودند حرف امام زمین نماند. صادرات نفت هرگز، تولید تنها به اندازه­ی نیاز داخلی. (ده دوران، خاطرات میرزاخانی، ص 265)

*تقوای آنها من را دیوانه کرده

منوچهری شکنجه‌­گر ساواک می­‌گفت: «دو تا از این دختر مذهبی‌­ها بودند که گوشت زندان نمی­‌خوردند، هر بار هم که برای بازجویی می­آوردیم­شان خودشان را با پتو می­پوشاندند تا معلوم نشوند، یعنی تا زیر دماغ، پتو بودند. در هنگام بازجویی هم به سؤالات جواب نمی­دادند. من یک بار هم چشم اینها را ندیدم همیشه سرشان پایین بود و می­‌گفتند: ما با نامحرم صحبت نمی­کنیم. اگر هم مطلبی دارید روی کاغذ بنویسید ما هم روی کاغذ جواب می­دهیم».
می­گفت: «تقوای آنها من را دیوانه کرده بود.» (تاریخ شفاهی سازمان مهدیون، ص 155)

* آنها بچه های ما هستند

فرمودند: «نمی­شود». از من اصرار و از ایشان انکار. گفتم: «آقا می­شود، با این کار می­توانیم خیلی بترسانیم­شان».
فرمودند: «کی به ایران می­روی؟» گفتم: «فردا». گفتند: «فردا بیا جوابش را بگیر». وقتی برای گرفتن جواب خدمت امام رفتم، فرمودند: «من هرچه فکر کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که به شما اجازه دهم. آخر آنها هم بچه­‌ها و فرزندان ما هستند».
می­‌خواستیم نفربرهای ارتشی را منفجر کنیم. (خاطرات محسن رفیق دوست، ص 138)

*مردی که 60 هزار نیرو در ایران به دنبال او بودند

در را باز کردم و دیدم شخصی است با کت و شلوار و کراوات و عینک آفتابی. بی ­مقدمه گفت: مرا می­شناسی؟ گفتم: نه. گفت: چطور شیخ عباس تهرانی را نمی­‌شناسی؟ خوب به چهره­اش نگاه کردم. خودش بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. چیزی در دهانش مثل آدامس می­چرخد، از نگاهم سؤالم را خواند و گفت: سیانور است. نمی­خواست زنده دستگیر شود. بعدها هم که فهمید، امام مخالف خودکشی مبارزان است دیگر سیانور حمل نکرد.
شصت هزار نیرو در سراسر کشور دنبال­ اندرزگو بودند. (خاطرات آیت­ الله رسولی محلاتی، ص 106)

* جمله شهید رجایی بالای برگه امتحان ریاضی

«انسان باش، بیندیش، راه را انتخاب کن.»

این جمله‌­ای بود که شهید رجایی بالای ورقه‌­های امتحان ریاضی مدرسه­‌ی رفاه می­‌نوشت. مدرسه­‌ی رفاه، مدرسه­‌ی فرزندان زندانی­‌ها بود و تمام افرادی که آنجا درس می‌­خواندند به نوعی سیاسی محسوب می­‌شدند. برای همین تمام کارهایی که در مدرسه انجام می­شد به نوعی سیاسی بود. (همان، ص 264)

*ناموس فروشی برای یک درجه بالاتر

دادستان دادگاه بچه­‌های مؤتلفه، فردی بود به نام پرندیان که در جلسات بازجویی و دادگاه علیه روحانیت وراجی­‌ها کرده بود. خلاصه یکی از بچه‌­ها هم برای اینکه صورت واقعی دادستان را ظاهر کند واقعیت‌ه­ایی را که خود دیده بود تعریف کرد: «روزی سوار تاکسی شدم. زن و شوهری را در کنار هم دیدم که بعد از حرکت تاکسی به شدت با هم دعوا می­کردند. راننده که از این وضع ناراحت بود به آنها گفت: اگر شما با هم دعوا دارید حرف­هایتان را در خانه به هم بگویید. زن با حالت عصبی گفت: شما این مردیکه را نمی­‌شناسید، برای اینکه یک درجه بالاتر بگیرد مرا سه روز است برده و زیر دست مستشاران آمریکایی انداخته است». من هر چه فکر می­کنم می­بینم آن مرد کسی نیست جز خود جناب پرندیان. (خاطرات مهدی عراقی، ص 240)


مشرق