مشی مسلحانه در بوته نقد در درون چریک های فدائی خلق


محمود نادری
5149 بازدید

مشی مسلحانه در بوته نقد در درون چریک های فدائی خلق

سال 1355 در حالی آغاز شد که ضربات کوبنده ساواک و کمیته مشترک به چریک‌ها پایانی نداشت. به رغم آنکه، این ضربات به کشته ‌شدن و دستگیری بسیاری از کادرهای باتجربه و سمپاتیزان‌های چریک‌ها می‌انجامید و تحرکات عملیاتی آنان را به پایین‌ترین سطح می‌رساند؛ آنها همچنان، با رشد شمار نیروهایی روبرو بودند که می‌خواستند به چریک‌های فدایی خلق بپیوندند. جذب نیروهای تازه که عمدتاً از دانشگاه‌ها می‌آمدند، به سازماندهی و تدارکات گسترده نیاز داشت. لازمه تدارکات نیز، امکانات مالی بود.

تقریباً روشن شده بود که با دستگیری‌های گسترده، تحرکات چریک‌ها در حمله به بانک و تأمین نیازهای مالی از این راه، منتفی است. یا اگر هم طرح‌های محدودی به اجرا در‌آید، میزان دریافتی ناچیزتر از آن است که تکافوی نیاز‌های مالی سازمانی به وسعت شاخه‌ها و هسته‌های چریک‌های فدایی خلق را بدهد.

برای تأمین نیازهای مالی، چریک‌ها دو راه در پیش رو داشتند. راه اول، دریافت کمک از سازمان‌های داخلی دوست، مانند مجاهدین خلق بود. پس از آنکه مجاهدین خلق، «کمک‌های مالی خود را به چریک‌های فدایی آغاز کردند، دیگر برای این گروه ضرورتی پیش نیامد که به سرقت از بانک‌ها» دست بزند . از چگونگی انجام این کمک‌ها، ردی در اسناد و بازجویی‌های ساواک دیده نشده است. دومین راه اما، دریافت کمک‌های مالی و تدارکاتی از دولت‌ها و سازمان‌های سیاسی کشورهای دیگر بود. این دولت‌ها و سازمان‌ها عبارت بودند از لیبی، یمن جنوبی، جبهه خلق برای آزادی فلسطین (جناح جرج حبش)، جبهه خلق برای آزادی عمان. 

اگرچه دوران رهبری حمید اشرف صرف‌نظر از گستردگی عملیات نظامی با پدیده‌هایی چون حاکمیت استالینیسم بر سازمان همراه گردید؛ اما، بسیار نکوهیده‌تر از استالینیسم، وابستگی مالی چریک‌‌ها به دولت‌های بیگانه بود. این وابستگی در دوران حمید اشرف شکل گرفت و مشروعیت یافت. گویا حمیداشرف فراموش کرده بود که حزب توده بابت همین وابستگی‌‌هایی که در پوشش ایدئولوژیک و انترناسیونالیزم پیچیده شده بود به «کژراهه» رفت. با مسدود شدن امکان سرقت از بانک‌ها و دیگر منابع تأمین نیازهای مالی، سازمان بدون توجه به عواقب راهی که در پیش رویش گشوده بود، دست نیاز به سوی دول خارجی دراز کرد و صرف‌نظر از دریافت جنگ‌افزار، پول نیز از آنان می‌گرفت.

حمید اشرف در نامه 17/1/55 به اشرف دهقانی که آن زمان در آلمان زندگی می‌‌کرد نوشت: «صد‌هزار آفیش امپریالیستی رسید و به موقع هم رسید»

حمید اشرف از اشرف دهقانی می‌خواهد تا به کسانی که این دلارها را در اختیارشان گذارده‌اند، «تفهیم شود که این‌ها را به صورت وام می‌گیریم.» ولی این چگونه وامی است که گیرنده آن به بهانه «انترناسیونالیست» بودن حاضر است از «نام خلیج فارس و خوزستان» به نفع میل و خواست وام‌دهنده درگذرد. موضوع با رضایت دادن به تغییر نام خلیج فارس و خوزستان تمام نمی‌شود، بلکه به ارائه اطلاعات از «ارتش ضد خلقی» نیز سرایت می‌کند.

حمید اشرف در نامه، از «رفیق دست‌ودل باز» و «دوست بزرگتری» یاد می‌کند که اشاره به سرهنگ معمر قذافی و اتحاد جماهیر شوروی است. دوست بزرگتر، از چریک‌ها «اطلاعاتی درباره ارتش ضد خلقی ایران» درخواست می‌نماید. حسن ماسالی نقل می‌کند که دهقانی و حرمتی‌پور، در تماس با رابط حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی با این درخواست روبرو می‌شوند . اشرف دهقانی این درخواست را به حمید اشرف منتقل می‌کند.

او نیز به اشرف دهقانی می‌گوید که به آنان اطلاع دهد: «فعلاً چند نفر از افسران وظیفه را در اختیار داریم. آنها می‌توانند در حد خودشان اطلاعاتی به ما بدهند و بدون ‌آن که خودشان بدانند مشغولیم. ما هرگز به آنها نخواهیم گفت که این اطلاعات را برای چه مرجعی می‌خواهیم چون ممکن است آنها خودشان را جاسوس تلقی کنند و کار خراب شود ولی فعلاً مطمئن هستند که این اطلاعات را برای خودمان می‌خواهیم و ما هم ‌آن را برای شما خواهیم فرستاد. منتها بما بگویید چه چیزهای خاصی مورد احتیاج شماست تا روی آنها اقدام کنیم»

کراهت این اقدام حتی موجب ناخرسندی برخی از چریک‌ها شده بود. حمید اشرف در پایان نامه خود می‌نویسد: «من این نظرات را با همه مطرح کرده‌ام و تقریباً همه موافقند ولی متأسفانه مثل همیشه چند نفری هم از ته دل موافق بعضی از این توافق‌ها نیستند و شهامت ابراز مخالفت هم ندارند که آدم تکلیف خود را قاطعاً با آنها بداند»

قاطعیتی که اشرف از آن سخن می‌گوید جز خائن نامیدن فرد مخالف و احتمالاً تصفیه او معنای دیگری نمی‌توانست داشته باشد. می‌توان پرسید سازمانی که اعضاء هسته مرکزی آن، در موضوعی آنهم به اهمیت وابستگی مالی به یک کشور بیگانه، «شهامت ابراز مخالفت» با نظرات رهبر گروه را نداشته باشند، شهامت انجام چه کاری را دارد؟!

جست‌وجو برای دستگیری رهبر گروه

متعاقب دستگیری علیرضا ارمغانی، او اعتراف می‌کند که با چریک‌های فدایی تماس داشته و همچنین می‌افزاید که برادرش بهروز گه‌گاه، با برادر همسرش، محمد‌رضا جوشنی‌املشی تماس تلفنی برقرار می‌کرده است.

پیش‌تر درباره بهروز ارمغانی، نحوه و زمان پیوستن او به چریک‌‌های فدایی سخن گفته شد. نخستین‌بار، مناف ‌فلکی در بازجویی‌های خود از او نام برده و اظهار می‌دارد که بهروز ارمغانی سابقاً گرایش به حزب توده داشته و اکنون خود شبکه‌ای را اداره می‌کند. با این اعترافات فلکی، بهروز ارمغانی و افراد شبکه او در تاریخ 23/5/50 بازداشت می‌شوند.

بهروز ارمغانی بیش از دو سال در زندان بود. به گزارش منبع ساواک، «در زندان تغییر عقیده داده و به نحوه فعالیت چریک شهری گرایش پیدا کرده است.» پس از آزادی در «شرکت ساختمانی پل تبریز» مشغول به کار شد تا اینکه توسط ایوب موحدی‌پور به علی‌اکبر جعفری معرفی شد.

اکنون با دستگیری برادرش معلوم گردید که بهروز ارمغانی با جوشنی املشی تماس تلفنی دارد. بنابراین، کمیته مشترک به شنود تلفن منزل جوشنی املشی پرداخت و از این طریق توانست منازل امن چریک‌ها در خیابان شارق تهران، کرج، قزوین و رشت را شناسایی کند.

در جریان همین مراقبت‌ها، سرنخ‌هایی از حمید اشرف نیز به دست آمد. چون یافتن خانه حمیداشرف اهمیت ویژه‌ای داشت؛ شنود تلفن‌ها آنقدر ادامه یافت تا اینکه خانه امن حمید اشرف در تهران‌ نو، خیابان خیام و چند خانه دیگر واقع در کن، حسن‌آباد زرگنده و خیابان کرمان برای کمیته مشترک معلوم گردید. هنوز یک‌ شب از یافتن منازل جدید نگذشته بود که حمید ‌اشرف در مکالمه تلفنی با فرد دیگری اظهار می‌کند که همه کارها انجام شده و اتومبیل طرف هم معلوم و ساعات رفت‌و‌آمد او هم مشخص گردیده است. سپس، با هم قرار گذشتند که حمید‌ اشرف به منزل آنان رفته و بقیه صحبت‌ها را در آنجا انجام دهند. اظهارات حاکی از این بود که طرح عملیاتی ترور دیگری در شرف وقوع است. با اطلاع از این شنود، ناصری (عضدی)، بازجوی ساواک در همان لحظه به منزل پرویز ثابتی تلفن کرده، جریان را بازمی‌گوید و اظهار نگرانی می‌کند. در جلسه‌ای که فردای آن روز برگزار شد، مقرر گردید که به منازل تیمی ضربه زده شود. کلیه این منازل پیش‌تر توسط واحد اجرایی کمیته مشترک شناسایی شده بودند. بنابراین مقرر می‌شود در آغاز، منزل حمید ‌اشرف مورد یورش واقع شود.

ساعت 2 بامداد روز 26/2/55 مأموران اکیپ‌های کمیته مشترک به فرماندهی سرمستی خانه پلاک 8 را در خیابان خیام واقع در تهران‌نو محاصره کردند. پس از 90 دقیقه زدوخورد لادن آل‌آقا، مهوش حاتمی، فرهاد صدیقی‌پاشاکی و احمدرضا قنبرپور به دست نیروهای کمیته مشترک کشته شدند. حمید اشرف نیز از مهلکه جان به در برد.

در همین خانه بود که رفتار هولناکی از حمید اشرف سر زد. او در آخرین لحظات پیش از فرار، ارژنگ و ناصر شایگان شام‌اسبی را با شلیک گلوله‌هایی به سرشان کشت؛ تا مبادا «زنده» گرفتار شوند و از طریق آن دو کودک 12 و 13 ساله، اطلاعاتی به دست ساواک و کمیته مشترک بیفتد. شاید هم آنگونه که بعداً اعتراف کرد نگران آینده زندگی آنان در واپسین روزهای جنگ‌وگریز رفقای خود بود. البته این یک دستور سازمانی بود که اعضا باید مانع از افتادن یکدیگر به چنگ پلیس شوند. به همین دلیل، در مواقعی که آخرین راه تشخیص داده می‌شد، شلیک به دیگری به عنوان یک دستور سازمانی، غیرقابل تخطی بود. چرا که افتادن به چنگ دشمن، بعد از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا و افشای خانه‌های امن و به خطر افتادن جان دیگران، سرنوشتی جز تیرباران نداشت. اما آیا کودکان خردسالی چون ارژنگ و ناصر، مشمول این توصیه سازمانی می‌شدند؟ به راستی این «رفیق کبیر»، هنگامی که مغز این دو کودک را نشانه می‌گرفت، به چه می‌اندیشید؟ آیا واقعاً بر این باور بود که اهمیت اطلاعاتی که این دو کودک خردسال ممکن است در اختیار کمیته مشترک بگذارند، بیش از اهمیت اطلاعاتی بود که مسعود احمد‌زاده، یا عباس مفتاحی، یا عباس جمشیدی‌رودباری، یا بهمن روحی‌آهنگران، و یا ده‌ها تن دیگر در اختیار بازجویان‌شان قرار داده بودند که چنین بی‌محابا به کشتن آنان اقدام کرد و چنین جنایت هولناکی را به نام خود رقم زد؟ یا مرگ را بهتر از آن می‌پنداشت که آنان در خانه‌هایی خالی از نگاه و نظارت رفقای چریک، بزرگ شوند؟

بی‌گمان ناصر و ارژنگ به مقتضای سن در چنان دنیای کودکانه‌ای غرق بودند که به گفته  اعظم‌السادات روحی آهنگران، بازی با بچه‌ها را در کوچه بر هر کاری ترجیح می‌دادند. بنابراین، اطلاعاتی که آنان می‌توانستند داشته باشند، در حد همان مشاهدات اندک‌شان بود؛ آن‌هم با چشمانی بسته از خانه‌ای به خانه دیگر رفتن، و دم‌به‌دم، ترس و اضطراب را تا اعماق وجود خود حس کردن. ارژنگ هنگامی که با اعظم روحی به خیابان رفته بود، با نگرانی او را از نگاه کردن به پشت سر برحذر می‌داشت و اینک، حمید اشرف آنان را از این زندگی پرمحنتی که هر دم خواب مرگ را به چشمان‌شان می‌نشاند، آسوده ساخت.

اگر چه، عمر حمید اشرف ، دیری نپایید و خود نیز، مدت کوتاهی بعد کشته شد؛ ولی بی‌گمان، نمی‌توان انتظار داشت در کوران دوره‌ای که گانگستریسم مورد اشاره جمشیدی‌رودباری به وضوح ردای چریکیسم و انقلابیگری بر تن کرده بود؛ این عمل مورد انتقاد قرار گیرد. اما امروز وقت آن است که همه کسانی که به نقد گذشته خود پرداخته‌اند؛ و هم‌چنان حمید اشرف را «رفیق کبیر» می‌نامند؛ موضع خود را در این باره روشن سازند.

اهمیت نقد چنین قساوت‌هایی در آن است که دیگر مرگ «کسب و کار» کسی نگردد. تاریخچه مبارزات مسلحانه در ایران، از خشونت‌هایی که هرگز لازمه نبرد مسلحانه نبود، خالی نیست. حمید اشرف شجاعت آن را نداشت که با روایت صادقانه این واقعه در جزوه «پاره‌ای از تجربیات جنگ چریکی در ایران»، این جنایت را به نام خود ثبت کند؛ اما اینک همه کسانی که او را «رفیق کبیر» می‌دانند باید شهامت آن را داشته باشند تا بدون لاپوشانی و توجیه، به نقد این روش بپردازند و از نهادینه‌شدن چنین جنایت‌هایی به نام انقلابی‌گری جلوگیری کنند.

حمید اشرف، سایه به سایه مرگ

حمید اشرف پس از فرار از خانه خیابان خیام،‌ راهی خانه‌ای در کن شد. اما پیش از آنکه به آنجا برسد در بلوار میرداماد با مأمورین گشت کلانتری روبرو گردید و به سوی آنان آتش گشود. در گزارش اداری این درگیری آمده است:

از: کلانتری قلهک

به: تیمسار ریاست اداره پلیس تهران

موضوع: تیراندازی

ساعت 20/5 روز 26/2/2535 [1355]

بر حسب اطلاع واصله ساعت 0520 امروز در اجرای اعلام تلفنی از پلیس تهران برای جلوگیری از ترور شخصیتی [ناشناخته] ساعت چهار صبح روز 26/2/2535 چهار اکیپ متشکل از سه نفر با چهار خودرو که یک اکیپ به سرپرستی سرکار کلانتر در سطح بخش گشت‌زنی را شروع نموده، ساعت 0510 از مرکز بی‌سیم اعلام شد که در خیابان بلوار پهلوی میدان پهلوی خیابان پرتو تیراندازی صورت گرفته است که بلافاصله سرکار ستوان یکم علیا اکیپ شماره 3 در محل حاضر مشاهده شده اتومبیل پیکان شماره 3199 مربوط به سرکار سرهنگ غلامرضا فرداد کلانتر قلهک در مسیر جنوب به شمال خیابان پرتو تقاطع دوم پیش از میدان پهلوی در وسط خیابان متوقف و راننده و سرنشین اتومبیل که در نتیجه تیراندازی مجروح بودن [بودند] قبلاً وسیله اهالی به بیمارستان شهربانی منتقل شدند و سرکار سرهنگ فرداد نیز مجروح و در صندلی عقب اتومبیل قرار داشته که وسیله راننده شرکت توانیر با اتومبیل شخصی اهالی به بیمارستان ایران‌مهر منتقل شدند اتومبیل سرکار سرهنگ فرداد از ناحیه شیشه عقب مورد اصابت گلوله‌های مسلسل قرار گرفته بود و در جلوی اتومبیل در مسافت حدود شش‌متری 11 تیر پوکه عمل کرده مسلسل مربوط به خرابکار در محل جمع‌آوری شد. از دو نفر که شاهد قضیه بودند تحقیق [به عمل آمد] حبیب‌الله حسنی 14 ساله کارگر بخاری‌سازی می‌گوید حدود ساعت 0515 صبح بود که برای خرید نان به طرف نانوائی در حرکت بودم دیدم که اتومبیل پلیس و پیکان مشکی رنگ به سمت میدان پهلوی در حرکت بودند و پیکان پلیس می‌خواست که ماشین مشکی را متوقف نماید ولی قبل از اینکه جلوی آ‌ن بپیچد راننده پیکان مشکی که یکنفر بود شروع به تیراندازی کرد و من ترسیدم و زیر ماشین مخفی شدم و ماشین پیکان بلافاصله به سرعت به طرف میدان پهلوی فرار کرد که من نتوانستم شماره ‌آن را بردارم لباس سرنشین مشکی بود ولی قیافه او را ندیدم چند لحظه بعد پاسبانی به محل رسید و ماشین مینی‌بوس دیگری پس از 5 دقیقه زخمی‌ها را بردند از احمد پورلین من راننده توانیر بازجوئی [گردید] می‌گوید من با مینی‌بوس وزارت توانیر از جنوب به شمال خیابان پرتو در حرکت بودم که دیدم اتومبیل پلیس وسط خیابان متوقف است. درب جلوی سمت راست آن باز است پیاده شدم دیدم که دو نفر پاسبان در جلوی اتومبیل و یک نفر سرهنگ در صندلی عقب در نتیجه گلوله خوردن مجروح شده‌اند که من بلافاصله با بی‌سیم ماشین کلانتری جریان را به مرکز پلیس گفتم و مجروحین را مردم به بیمارستان رساندند من اتومبیل خرابکار را ندیدم و پس از حادثه رسیدم.

پس از این ماجرا، حمید اشرف موفق نمی‌شود به خانه امن واقع در کن برود. زیرا در همان روز، این خانه نیز مورد یورش مأموران کمیته مشترک واقع شده بود. در نتیجه این حمله،‌ عزت غروی مادر احمد و مجتبی خرم‌آبادی، قربانعلی زرکاری، محمد‌رضا قنبرپور و دو فرد ناشناس دیگر کشته می‌شوند. این دو فرد، احتمالاً فرزاد دادگر و جهانگیر باقری‌پور بوده‌اند.

جهانگیر باقری‌پور، در خرداد 1347 به علت فعالیت در یک گروه کمونیستی طرفدار چین در مسجد سلیمان دستگیر می‌شود و پس از تحمل دو سال زندان، در خرداد 1349 آزاد می‌گردد. از فعالیت های او پس از آزادی اطلاع دقیقی نداریم. در تاریخ 5/7/1354، در حالی که کارمند بانک ایران و خاورمیانه بود، به جرم فعالیت‌های کمونیستی در محل کارش دستگیر می‌شود. ولی هنگامی که او را برای بازرسی از محل سکونتش به همراه یک اکیپ، به خانه‌اش بردند، با فریب ‌دادن مأمورین موفق به فرار می‌شود. تا اینکه در جریان درگیری خانه کن، کشته می‌شود. خبر کشته‌ شدن باقری‌پور، حتی از دید ساواک نیز پنهان می‌ماند. ساواک خوزستان در سال 1357 درباره خانواده وی گزارش می‌دهد:

همسر جهانگیر باقری‌پور، فرزند احمد که جهت سرکشی به اقوام شوهرش به مسجد سلیمان وارد شده بود در مورخه 1/2/57 در منزل مادر شوهرش ضمن صحبت با یکی از منسوبین شوهرش بیان داشته، شوهرش اخیراً دستگیر و زندانی و ممنوع‌الملاقات می‌باشد. در این موقع مادر جهانگیر باقری‌پور ناراحت [می‌شود] و اظهار می‌دارد چه کار داری که می‌گویی اصولاً ما نمی‌دانیم جهانگیر کجاست، همسر جهانگیر در ادامه صحبت‌های خود گفته است قصد دارد در تاریخ 2/2/57 جهت دیدار والدینش به آبادان برود.

نظریه شنبه: شاید صحیح باشد.

یک‌شنبه و دوشنبه: در مورد دستگیری جهانگیر باقری‌پور اطلاعی در دست نیست و از اظهارات همسر جهانگیر باقری‌پور چنین استنباط می‌گردد که مشارالیه در تهران مخفی و همسرش را شخصاً جهت سرکشی به مادرش به مسجد سلیمان روانه نموده است. به منبع آموزش‌های لازم داده شد.

پس از حمله به خانه کن، حمید اشرف ناگزیر به خانه‌ای واقع در خیابان شارق مراجعه می‌کند. این خانه به توصیه بهروز ارمغانی و توسط صبا بیژن‌زاده و عبدالرضا کلانتر ‌نیستانکی در اواخر سال 54 اجاره شده بود.

عبدالرضا کلانتر نیستانکی عضو محفلی بود مرکب از حسین فاطمی، حمید‌رضا هزارخوانی، ‌مرتضی فاطمی (پسرعموی حسین فاطمی) و میترا بلبل‌صفت که در سال 1353 با حسین فاطمی ازدواج کرد.

این محفل از طریق میترا بلبل صفت، دوست نزدیک زهره مدیر‌شانه‌چی به چریک‌های فدایی ملحق شد.

در مهرماه 1354 کلانتر نیستانکی به توصیه بهروز ارمغانی، خانه‌ای در اکبر‌آباد اجاره می‌کند و پس از چندی حمید‌رضا هزارخوانی به او می‌پیوندد در آخرین ماه‌های سال 1354 بهروز ارمغانی، صبا بیژن‌زاده را با نام مستعار مریم و به عنوان مسئول به آن خانه برد. پس از مدتی بیژن‌زاده و نیستانکی، بنابه توصیه ارمغانی خانه‌ای در خیابان شارق یافته و بدانجا رفتند. ملیحه زهتاب نیز مدتی به آن خانه رفت؛ ولی بعد جای خود را به نادره احمد‌هاشمی سپرد که در آن منزل و در اتاقی چشم بسته زندگی می‌کرد.

حسب اعتراف نیستانکی، صبح روز حادثه، حمید اشرف تلفنی، مجروح شدن خود را به بیژن‌زاده اطلاع می‌دهد. بیژن‌زاده و نیستانکی برای آوردن او به چند خیابان بالاتر می‌روند و حمید اشرف را به خانه می‌آورند. نیستانکی ادامه می‌دهد:

نزدیکی‌های ساعت 30/13 بود که ما مشغول خوردن ناهار بودیم ناگهان صدای انفجار و رگبار مسلسل و نارنجک شنیده شد فوراً همگی از جا برخاسته و متوجه شدیم منزل در محاصره پلیس می‌باشد ابتدا  از صبا راه فرار منزل را سؤال و صبا نیز به حیاط خلوت آمد و نردبانی را کنار پنجره حیاط خلوت گذارد و راه فرار را مشخص نمود و بعد مدارک را آتش زده و مسلسل را که در طاقچه بود من به دستور حمید اشرف آن را برداشته ابتدا  و بعداً دختران و آخر همه من از پنجره بیرون رفتیم و بعد از گذشتن از داخل منازل و کوچه‌ها از محاصره دور شدیم تا اینکه در سر کوچه تعدادی مأمور مشغول مراقبت بودند به دستور حمید اشرف نارنجکی را آتش زده و به طرف آنها پرتاب کردم و ‌آنگاه  با بستن رگبار مسلسل به طرف سایر مأمورین راه گریز را آماده می‌‌نمود تا اینکه به دستور حمیداشرف دو عدد چادر از منازل جهت صبا و نادره گرفتیم و پس از خروج از منزل،  به مأموری حمله و بعد از کشتن آن [او] سلاح کمری او را برداشته و به صبا داد و بعد از آن که به کوچه داخل شدیم و به دستور جهت گذشتن از عرض کوچه به سوی مأمورین با مسلسل آتش کردم تا موفق به فرار شدیم در این هنگام در جلو حرکت می‌نمود و من نفر دوم و سایرین در عقب بودند در همین اثنا اتومبیل گشت کلانتری از دور مشاهده شد  با سرعت رگباری به ‌آنها بسته و مأمورین مجروح و نفری که رانندگی می‌کرد فوراً کشته شد متعاقب تیراندازی اتومبیل دیگر پلیس سر رسید و با دیدن ما که همگی مسلح بودیم اتومبیل را رها نموده و فرار کردند و من و از همین فرصت استفاده و اتومبیل آنها را برداشته به کنار ماشین اولی رسیدیم و مسلسل پاسبان را  از داخل اتومبیل برداشته و چون من هم مسلح بودم به صبا داد هر چهار نفر با اتومبیل متواری شده و بعد از مقداری  به صبا و نادره دستور داد تا پیاده شوند و به منزل قبلی که واقع در اکبر‌آباد بود بروند لذا آنها پیاده و ما به طرف امیر‌آباد حرکت نمودیم در آنجا از یک مغازه نانوایی یک گونی خریداری و مسلسل‌ها و سلاح‌ها را در آن پنهان نموده و مجدداً بعد از مقداری دور شدن اتومبیل دیگری را بزور از فردی گرفت و سوار آن شده تا پشت دانشگاه آریامهر آمده و در آن محل اتومبیل را رها نموده و خود را به منزل رسانیدم و بعد از مدتی صبا و نادره نیز آمدند. ... 

در جریان این ضربات، حمید اشرف که تجربیات گران‌بهایی در مبارزه مسلحانه اندوخته بود؛ دریافت که فصل تازه‌ای در برخورد ساواک با سازمان آغاز شده و عمر چریک‌ها رو به پایان گذاشته است. تحولات بعدی در جهت تثبیت چنین تجربه و «دریافتی» پیش می‌رفتند.

منوچهر حامدی و پروسه تجانس

دو روز پس از این واقعه، خانه‌‌های امن دیگرِ چریک‌ها در رشت، کرج و قزوین ضربه خوردند. در رشت بهروز ارمغانی و زهره مدیر شانه‌چی به همراه سه مرد دیگر کشته شدند. بعدها معلوم شد که یکی دیگر از افراد کشته شده در رشت منوچهر حامدی بوده است.

در آذر 1356، گروه اتحاد کمونیستی که در اروپا فعالیت داشت؛ اطلاعیه‌ای درباره حامدی منتشر ساخت که در آن آمده بود:

به دنبال درگیری‌های نابرابر و خونین اردیبهشت و خرداد ماه 1355 که بین سازمان چریک‌های فدایی خلق و نیروهای دشمن صورت گرفت ارتباط ما با یکی از اعضاء گروه، رفیق منوچهر حامدی که در رابطه انقلابی گروه ما و این سازمان به ایران رفته بود قطع گردید. کوشش‌‌های پیگیر ما از آن زمان تاکنون ما را به این نتیجه رسانده است که این رفیق مبارز به چنگ نیروهای دشمن افتاده است. 

این اطلاعیه ضمن بیان فعالیت‌های حامدی می‌افزاید:

رفیق حامدی و رفقای دیگر که به ضرورت داشتن تشکل برای به تحقق درآوردن خواست‌های انقلابی معتقد بودند در سال 1349 گروه ما را که بعداً به نام گروه اتحاد کمونیستی اعلام موجودیت کرد بنیان نهادند.

[...] هنگامی که تماس رسمی گروه با سازمان چریک‌های فدایی خلق در پاییز 52 آغاز گشت، او نیز در این ارزیابی همه ما سهیم بود که این تماس آغازی برای درگیری مستقیم و بلاواسطه در انقلاب ایران است. به دنبال این تماس، گروه ما و سازمان چریک‌های فدایی خلق در پروسه تجانس قرار گرفتند. در آبان 53 رفیق حامدی برای تسریع و تسهیل پروسه تجانس، به نمایندگی گروه به ایران رفت و به مثابه یک کمونیست فدایی در زندگی و فعالیت سازمان شرکت کرد و با تیزبینی خاص خود ملاحظات و مشاهدات خود از سازمان چریک‌های فدایی خلق را در اختیار این سازمان قرار داد.

متعاقب این اطلاعیه و اقدامات دیگر سازمان‌های خارج از کشور، از جمله چاپ و انتشار کارت پستال‌هایی از او، ساواک برای کشف واقعیت به تحقیق می‌پردازد. در یکی از گزارش‌های سری مربوط به این موضوع، می‌خوانیم:

چون مشارالیه در ایران دستگیر و یا کشته نشده بود و احتمال مخفی بودن وی در ایران نیز وجود نداشت، زیرا در صورت زنده بودن می‌توانست به نحوی با خارج تماس برقرار و مانع ادامه این اقدامات که سبب جلب توجه سازمان‌‌های مسئول می‌گردید شود لذا به نظر رسید که ممکن است مشارالیه یکی از افرادی باشد که در سال گذشته در مخفی‌گاه‌های مربوط به تروریست‌ها در داخل کشور کشته ولی هویت آنها احراز نگردیده و با تهیه عکسی از جسد،‌ دفن شده‌ بودند.

سپس، با بررسی عکس چند جسد ناشناس و مقایسه آن‌ها با عکس منوچهر حامدی که دارای پرونده‌ای در ساواک بود؛ نتیجه‌گیری شد که حامدی، یکی از پنج‌ نفری است که در 28/2/1353، «به دنبال اقدامات ضربتی کمیته مشترک ضد خرابکاری در منزل امن عناصر وابسته به گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق ایران در شهرستان رشت همراه با چهار نفر دیگر»  کشته شده است.

در قزوین نیز، میترا بلبل‌صفت و اسماعیل عابدی کشته شدند و بالاخره، طی ضرباتی که در کرج به خانه‌ امن چریک‌ها وارد شد، فریده غروی، خواهر عزت غروی، حسین فاطمی و فرد دیگری که احتمالاً هوشنگ قربانی کندرودی بود، جان باختند. معلوم نیست چرا چریک‌ها نام وی را در میان کشتگان سازمان خود ذکر نکرده‌اند؟ شاید همین غفلت موجب شده تا او را در شمار کسانی بگنجانند که در تصفیه‌های خونین درون‌سازمانی جان خود را از دست داده‌اند.

یک نام گم‌شده

به جز منوچهر حامدی که نهایتاً وضعیت او روشن شد؛ افراد دیگری بودند که همچنان سرنوشت آنان نامعلوم و در پرده ابهام مانده است. از جمله می‌توان به پرویز صدری اشاره کرد. وی که عضو جبهه دموکراتیک خلق و مرتبط با مصطفی شعاعیان بود؛ از تاریخ 10/12/51 متواری و مخفی شد.

بنا به اظهارات اعظم روحی‌آهنگران، پرویز صدری به اتفاق خواهرانش نسرین و پروین، به واسطه آشنایی با نزهت و بهمن، به منزل آنان رفت‌وآمد داشتند. او ادامه می‌دهد: «در حدود چند ماهی آنها به خانه ما رفت‌وآمد داشتند و خواهرم اینها هم به خانه آنها می‌رفتند تا اینکه چون مسئله خواستگاری پیش آمد دیگر این رفت‌و‌آمدها قطع شد و بعد در زمانی که خواهرم و برادرم مخفی شدند یکبار پرویز صدری به خانه ما آمده بود که البته من در خانه نبودم و او با زینت صحبت کرده بود و او حتی بالا نیامده بود و در همان محوطه پایین خانه مدتی با زینت راه رفته بود و از خواهر و برادرم سؤال کرده بود که کجا هستند و زینت هم گفته بود که آنها رفته‌اند و خبری از آنها ندارد و زینت بعداً که برای من گفت که پرویز به آنجا آمده بود می‌گفت که پرویز گفته تحت تعقیب است و مرتب پشت سرش را نگاه می‌‌کرده است و می‌گفت زود هم خداحافظی کرد و رفت من بعداً این جریان را برای بهمن تعریف کردم و او گفت که او می‌خواسته به این وسیله خودش را آدم مهمی جا بزند و گرنه او آدمی نیست که تحت تعقیب باشد و بیاید به خانه ما که در محوطه نیروی هوایی قرار دارد

در تاریخ 10/4/55 که ساواک گمان می‌کرد وی ممکن است به منزل یکی از اقوامش در بلوار الیزابت، خیابان قادسی، کوچه دارا، پلاک 21، تردد داشته باشد از آنجا مراقبت به عمل آورد. تلفن منزل را نیز شنود می‌کرد. ولی این اقدامات حاصلی نداشت و هیچگونه اطلاعی از وی به دست نیامد. آیا او می‌توانسته یکی دیگر از کشته‌شدگان درگیری رشت باشد؟ و یا «یکی از آن سه تن ناصالحی بوده باشد که توسط فداییان مشمول تصفیه شده باشد»

واقع‌بینی در پذیرش ضربات

پس از ضرباتی که گروه در اردیبهشت ماه متحمل شد؛ نامه‌ای از سوی دبیر سازمان خطاب به اعضای باقیمانده انتشار یافت که در آن به نکات مهمی اشاره شده است. نویسنده این نامه، حمید اشرف باید باشد:

رفقا!

امروز درست 2 سال است که از نگارش و تنظیم نامه‌ی 20/3/53 می‌گذرد. در آنروزها سازمان ما در آستانه یک تحول کیفی قرار داشت و نامه‌ی 20/3/ چهارچوبهای این تحول را مشخص می‌نمود.

امروز نیز سازمان در آستانه تحولی نوین قرار دارد تحولی که براساس آن، باید خود را با ضرورتهای مرحله جدید استراتژیک جنبش مسلحانه ایران هماهنگ سازد. البته این بار برای تعیین چارچوبهای فعالیت سازمان دیگر نگارش یک نامه کافی نمی‌باشد، چرا که با توجه به مسائل متنوع و گوناگونی که با آنها سر و کار داریم لازم است که جلسات متعددی تشکیل بشوند و مقالات تحلیلی زیادی تهیه گردند. امروزه همراه با رشد و گسترش سازمان و مسئولیت‌هایش ما با مسائل پیچیده‌تری سر و کار داریم که برخوردی در خور آنها باید صورت بگیرد.

ما در دو سال گذشته به پیروزیهای زیادی در جهت رسیدن به اهدافمان دست یافته‌ایم، ما توانستیم جنبش مسلحانه را در جامعه تثبیت کنیم و حمایت توده‌ها را نسبت به جنبش جلب نمائیم. امروزه جنبش مسلحانه ایران و در رأس آن سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، مورد قبول و حمایت بسیاری از نیروهای خلق قرار گرفته است، و نه تنها در داخل کشور بلکه در خارج از کشور و در میان انقلابیون منطقه نیز مورد حمایت و تأیید قرار دارد.

این پیروزیها برای سازمان ما دستاوردهای بزرگی هستند. حمایتهای موجود در اوضاع کنونی وظایف سنگینی را بر دوش سازمان ما قرار می‌ دهد. کاملاً ضروریست که ما این مسئولیتها را باز شناسیم و در آستانه توده‌ای کردن جنبش مسلحانه ایران، با درکی بس عمیق‌تر و جدی‌تر از مسائل انقلاب ایران به پیش برویم.

رفقا!

سازمان ما در ماهی که گذشت، بزرگترین یورش دشمن را در تاریخ زندگی سیاسی ـ نظامی خود تجربه کرد. سازمان ما در ماه گذشته مورد وسیع‌ترین حملات دشمن قرار گرفت. حملاتی که می‌توانستند برای یک سازمان مسلح شهری مرگبار باشند. با این همه سازمان ما از زیر این یورش شدید دشمن و از بوته این آزمون دشوار نیز مانند همیشه سربلند بیرون آمد. دشمن نقشه وسیعی برای نابودی ما طرح کرده بود. و واقعاً می‌پنداشت که کار ما را تمام خواهد کرد. ولی آنها سخت در اشتباه بودند چرا که سازمان ما با سازمانهای مسلح شهری دیگر تفاوتی اساسی دارد، سازمان ما، سازمان فدائیان است و این بزرگترین نقطه قدرت ماست. در اروگوئه وقتی رژیم نظامی حملات برنامه‌ریزی شده خود را بر علیه توپاماروسها[توپاماروها] آغاز کرد، در جریان نبردها 200 نفر دستگیر! و فقط 10 نفر شهید شدند و این نشان می‌دهد که بسیاری از توپاماروها خود را تسلیم کرده‌اند. ولی رفقای ما چطور جنگیدند؟ رفقای ما از کودک 11 ساله تا پیرزن 55 ساله با هر وسیله که در اختیارشان بود، رو در روی مأموران بی‌شمار دشمن ایستادند و در جنگ رو در رو بدون اینکه فکر تسلیم و شکست را بخود راه بدهند به شهادت رسیدند و تعدادی از رفقای ما نیز توانستند خطوط محاصره دشمن را شکسته و خود را برای ادامه مبارزه حفظ کنند، کاری که برای مأموران دشمن بیشتر به یک معجزه شباهت داشت. رفقای ما در مجموع [با] هر آنچیزی که در اختیارشان بود جنگیدند و از شرافت انقلابی و حیثیت سیاسی سازمان دفاع کردند. ما به آنها افتخار می‌کنیم و به شرافت کمونیستی‌شان سوگند می‌خوریم که در راهی که با خونشان سرخ شده است، همگون‌‌تر از همیشه، ‌جدی‌تر از همیشه و نیرومندتر از همیشه پیش برویم.

 سازمان ما اینک یک دوره تعهد انقلابی را پشت سر می‌گذارد، این روزها برای همه رفقای ما روزهای دشواری به حساب می‌آیند. طبیعی هم است که چنین باشد. چرا که سازمان بزرگترین ضربه تاریخ خود را پشت سر می‌گذارد و اجباراً باید با پیشامدهای آن مقابله کند. از دست دادن 15 پایگاه، شهادت بیش از 14 رفیق، از دست دادن امکاناتی که از لحاظ مالی قریب نیم میلیون تومان ارزش داشتند،‌ ضرورت مخفی کردن رفقای علنی، همه و همه مسائل و مشکلاتی را برای ما ایجاد کرده‌اند. با این همه رفقای ما با تکیه بر همان معیار اساسی سازمانی یعنی با تکیه بر فدائی بودن خود این مشکلات را نیز از سر خواهند گذراند. ما چه آن وقت که قدرت و امکانات داشته باشیم و چه آن وقت که امکاناتمان را از دست داده باشیم، یک فدائی خلق هستیم، ما چیزی نداریم که از دست بدهیم و برای ما بالاتر از سیاهی رنگی وجود ندارد پس عقب‌نشینی و احساس ناامیدی و شکست برای ما مفهومی ندارد. به ویژه اینکه ما در هدف اساسی خود که همانا تسخیر دژ توده‌ها است به پیروزیهای مهمی نایل آمده‌ایم، و این بزرگترین دست مایه‌ای را که یک سازمان انقلابی می‌تواند برای خود تأمین کند، هم‌اکنون در اختیار داریم. این امر بزرگترین امکانات را در جهت ادامه کاری اهدافمان در اختیار ما می‌گذارد. امروزه بیش از هر زمان دیگر،‌ سازمان ما در میان مردم نفوذ کرده است و مورد حمایت مردم قرار دارد و این برای یک سازمان انقلابی مهمترین چیزهاست.

رفقا!

اوضاع کنونی، وظایف و مسئولیتهای مشخصی را در برابر ما قرار می‌دهد، سازمان باید برای احیاء امکانات از دست رفته، تربیت رفقای تازه، و تجدید سازمان پشت جبهه، دست به یک رشته اقداماتی بزند. برنامه‌ی دوره‌ی شش ماهه اول سال 55 با توجه به ضرباتی که خورده‌ایم، نمی‌تواند روال طبیعی خود را داشته باشد. به همین لحاظ برای بقیه‌ دوره ‌شش ماه جاری، ما باید برنامه‌ی ویژه‌ای طراحی کنیم. اساس این برنامه که برای اجرای آن حدود سه ماه وقت داریم عبارت خواهد بود از:

1ـ بازسازی امکانات و پشت جبهه برای حفاظت سازمان.

2ـ پایه‌سازی سیاسی در سازمان و آموزش کادرهای تازه مخفی شده.

3ـ بررسی ضعفها و کمبودهای تشکیلاتی و ایجاد سیستمهای نوین برای مقابله با تاکتیکهای مدرن دشمن و تجدید سازمان براساس این سیستمها.

4ـ تشکیل چند واحد آوانگارد نمونه برای ایجاد تأثیرات برون سازمانی و گرم‌ نگهداشتن فضای سیاسی جامعه.

براساس این برنامه‌، اکثریت رفقای سازمان در این دوره سه ماهه، یک حرکت آرام، دقیق و حساب شده را باید در پیش بگیرند،‌ و با حوصله و صبری که شایسته یک انقلابی کمونیست است، مسائل عملی و نظری مطروحه را حل کنند. ما باید با دقت و حوصله کامل، نیروهای آماده‌ای را که از میان صفوف خلق، برای همکاری با جنبش صف کشیده‌اند، سازماندهی کنیم. بعضی از رفقا می‌گویند که ما باید به سرعت نیروهایمان را جمع‌وجور کنیم و مانند سابق به کارمان ادامه دهیم. ولی واقعیت این است که امکانات را نمی‌شود به سرعت بازسازی کرد. هر نوع شتابزدگی ما در این مرحله از کار، خطر نفوذ پلیس و ضربه‌های جدیدی را بر پیکر سازمان افزایش می‌دهد. گذشته از اینها، ما نه تنها درصدد بازسازی امکانات سازمان بلکه درصدد پایه‌سازی نوینی برای سازمان هستیم. پایه‌سازی مناسب برای اجرای مرحله دوم استراتژیک جنبش مسلحانه ایران مرحله‌ای که در آن جنبش مسلحانه توده‌ای خواهد شد. بنابراین ما انتظار نداریم که سازمان پس از یک دوره تجدید سازمان و امکانات، به وضعیت قبل از ضربات برگردد. ما قصد داریم با نوسازی تشکیلاتی براساس معیارهای تازه، سازمانی همگون‌تر، آگاه‌تر و نیرومند‌تر داشته باشیم،‌ سازمانی که قادر باشد به وظایف خود در این مرحله از رشد جنبش مسلحانه ایران عمل کند.

این دوره‌ی سه ماهه فرصتی برای ماست که تربیت سیاسی کادرهایمان را گسترش بخشیم و سیستمهای کارمان را متناسب با شیوه‌های دشمن ارتقاء دهیم. ما در این دوره، چند شاخه آوانگارد برای ایجاد تأثیرات بیرونی در حدی مشخص سازمان خواهیم داد تا بتوانیم محیط سیاسی جامعه را با اجرای عملیات و پخش اسناد جنبش همچنان گرم نگهداریم. این امر از لحاظ ایجاد شور بیشتر و اعتماد افزونتر در میان نیروهای خلق واجد اهمیت است. البته حد این اقدامات ما را این معیار تعیین می‌کند که به برنامه اساسی ما لطمه‌ای نخورد.

رفیق جیاپ می‌گوید: «وقتی ضعیف شده‌‌اید، هوشیاری‌تان را صد برابر کنید» این رهنمودی‌ست که باید در این دوره‌ی سه ماهه آویزه گوش فرد فرد رفقای سازمان ما باشد. ما در این سه ماهه به یک هوشیاری، حوصله و روحیه انقلابی بیشتری احتیاج داریم. این دوره برای ما یک دوره خاص مبارزه است، مبارزه‌ای که در آن اراده‌ی انقلابی ما برای طراحی یک برنامه دراز مدت برای سازمان صیقل خواهد یافت دوره‌ای که ما باید به وظایف خود به عنوان پیشگام توده‌ها بیش از پیش آشنا شویم و خودمان را از لحاظ سیاسی و تشکیلاتی برای به عهده گرفتن وظایفمان تدارک کنیم. همچنین در این دوره ضروری است که در رشد آگاهی عمومی مارکسیستی ـ لنینیستی در سطح سازمان تلاش کنیم و همچنین در جهت تحلیل مسایل تئوریک انقلاب ایران کار نمائیم.

در پایان پیروزی فرد فرد رفقا را در اجرای برنامه‌های سازمان آرزو می‌کنیم.

«با ایمان به پیروزی راهمان»

از طرف کمیته مرکزی ـ ‌دبیر سازمان

20/3/55

این نامه، در پس لحن حماسی خود، به خوبی از بن‌بست‌ها و دشواری‌های راه پرده‌برداری می‌کند. کمیته مشترک که اینک، تجاربی در «تعقیب و مراقبت» سوژه‌های خود یافته بود؛ تلاش می‌کرد آنان را تا به انتها و یافتن ردی از دیگر افراد مرتبط و یا خانه‌های جدید تعقیب کند.

حسب اظهار یکی از بازجویان ساواک به نام یدالله شادمانی معروف به اسفندیاری «مسئله تعقیب و مراقبت به کلی سری ‌بود و فقط رؤسای ادارات حق تصمیم‌گیری داشتند

امتداد ضربه به شاخه مازندران در تهران

با کشف محفلی در مازندران که در ارتباط با چریک‌های فدایی خلق بودند؛ افرادی از جمله میرحسین کابلی دستگیر می‌شوند. او نیز در بازجویی‌های خود از یعقوب یزدانی نام می‌برد. یزدانی در تابستان 1352 با عباس کابلی ارتباط داشت. این ارتباط مدتی قطع می‌شود؛ ولی اواخر بهار 1353 علی‌‌اکبر جعفری با در دست داشتن نیمه اسکناسی که نیمه دیگرش در دست یزدانی بود؛ به سراغ او می‌رود. علی‌اکبر جعفری، یزدانی را در ساری به محمد‌حسینی حق‌نواز معرفی می‌کند. پس از انجام چند قرار، حق‌نواز، او و حسن سلامتی را به بهمن روحی‌آهنگران می‌سپارد؛ و سرانجام آن دو به علی رحیمی که نام مستار او ایرج بود تحویل داده می‌شوند.

آخرین دیدار علی رحیمی و یعقوب یزدانی در فروردین 1355 صورت گرفت. در خلال این مدت یزدانی، کاوه بنایی را به علی رحیمی معرفی کرده بود. به طوری که رحیمی یک شب را نزد او سپری کرد. گویا تیم تعقیب و مراقبت از تعقیب بنایی به علی رحیمی دست یافت.

یدالله شادمانی در بازجویی خود می‌نویسد:

به هنگام تعقیب [فرد] تماس کاوه بنایی، (علیرضا رحیمی) تاکسی تیم تعقیب که راننده آن حاجی شالچی بوده، علیرضا رحیمی و محمد کیانپور اتابکی را سوار نموده که در صحبت‌های خود از آغاجاری صحبت می‌کند و معلوم می‌شود که کیانپور اهل آغاجاری است و متعاقب آن تویسرکانی برای شناسایی کیانپور به اتفاق دو نفر از افراد تیم تعقیب و مراقبت توسط ازغندی به محل اعزام و بر حسب اتفاق کیانپور اتابکی را که ماشین آریایی داشته شناسایی لکن چون مادر همسر تویسرکانی فوت کرده بود به مرکز احضار و مرا به جای او فرستادند و پس از سه روز ازغندی نیز با سه اکیپ از کمیته مشترک به اهواز آمدند و کیانپور و یک نفر دیگر که همراه او بوده دستگیر و همگی به تهران مراجعت کردیم.

کشته شدن نسترن آل‌آقا

با تعقیب علی‌ رحیمی، خانه مشترک او با حسین موسی‌دوست دموچالی نیز کشف گردید. رحیمی و موسی‌دوست تحت مسئولیت نسترن آل‌آقا بودند. بنابه اظهار یدالله شادمانی، در جریان تعقیب علی‌رضا رحیمی، همین که در زمان تماس، تیم تعقیب، او را به اتفاق نسترن آل‌آقا گم می‌کند؛ از طریق تعقیب موسی‌دوست، مجدداً به نسترن آل‌آقا دست می‌یابند.

برابر اسناد موجود در بهمن 1354، اداره کل سوم ساواک به ریاست ساواک تهران اعلام می‌کند چون حسین موسی‌دوست، خود را به اداره وظیفه عمومی معرفی نکرده است، احتمال می‌رود که به گروه‌های مسلح پیوسته باشد. بنابراین «دستور فرمایید منابع را توجیه نموده که به محض مشاهده یاد شده مراتب را اطلاع تا از طریق کمیته مشترک ضد خرابکاری نسبت به دستگیری وی اقدام گردد.»

حسین موسی‌دوست در ساعت 30/15 روز 31/3/55 در خیابان تهران‌نو با مأمورین گشتی ساواک درگیر و کشته می‌شود. در بازرسی بدنی از موسی‌دوست یک قبضه سلاح کمری کالیبر 38 مارک شهربانی یافت می‌شود که متعلق به یک پاسبان شهربانی مشهد بود. این پاسبان در سال 1354 توسط دو نفر از اعضاء کشته و سلاحش مصادره شده بود.

علی رحیمی در ساعت 30/10 دقیقه روز 31/3/55 در خیابان عباس‌آباد حوالی سینما شهرفرنگ با یکی از اکیپ‌های گشت کمیته مشترک مواجه و در نتیجه تیراندازی متقابل کشته شد و دو روز بعد، در 2/4/55 نسترن آل‌آقا، گلرخ مهدوی و نادعلی پورنغمه نیز کشته شدند.

در خرداد ماه سال 55 یکی از کارمندان ساواک به نام سعید موسوی از طریق کار اطلاعاتی درمی‌یابد که دو تن از اعضاء چریک‌های فدایی با هویت جعلی در کارخانه‌ای به کارگری مشغول هستند.

مراقبت از آنان به تیم تعقیب و مراقبت سپرده می‌شود. پس از مدتی کلیه ارتباطات آنان کشف می‌گردد. با این کشف، از کمیته مشترک خواسته ‌شد طرح ضربه‌ زدن به آنان را تهیه کند. پس از آماده شدن طرح، در اجرای این تصمیم، در ساعت 30/17 روز 2/4/55 مأمورین کمیته مشترک که در خیابان عبید زاکانی مستقر بودند پس از پیاده شدن گلرخ (شهرزاد) مهدوی از اتومبیل پیکان درصدد دستگیری وی برمی‌آیند؛ ولی با تبادل آتش میان او و مأمورین، گلرخ مهدوی کشته می‌شود.

با پیاده کردن گلرخ مهدوی، اتومبیل پیکان راه خود را پیش گرفت و مأموران نیز به تعقیب آن ‌پرداختند. دقایقی بعد، اتومبیل متوقف شد و مرد ناشناسی سوار آن گردید و به راه خود ادامه داد. همین که سرنشینان پیکان فهمیدند که تعقیب می‌شوند؛ اتومبیل را به کناری زده، یکی ـ یکی پیاده شدند و بی‌درنگ به روی مأمورین آتش گشودند. درگیری سختی درگرفت و در جریان آن، نسترن آل‌آقا و نادعلی پورنغمه، از چریک‌ها، و علی فردی‌فر، مأمور ساواک در کمیته مشترک کشته شدند.

نسترن آل‌آقا پیش از آن که کشته شود؛ حداقل سه ‌بار قرارهایش لو رفته بود. یک بار آن، قراری بود که با مهدی فتاپور داشت. فتاپور که سمپات نسترن ‌آل‌آقا بود پس از دستگیری اعتراف می‌کند: «هر روز صبح ساعت 8 می‌بایستی از پیاده‌روی سمت راست خیابان رو به بالا حرکت می‌کردم و نسترن آل‌آقا که با چادر سیاه به سمت پایین در حرکت بود مرا می‌‌دید.»  ولی فتاپور در بازجویی‌های خود، نام آن خیابان را مشخص نمی‌کند.

قرار لو رفته دیگر او با حسین سازور بود. آنها در خیابان قصرالدشت با یکدیگر قرار داشتند. سر آخرین قرار که از مدارک مکشوفه شمسی نهانی به دست آمده، می‌بایست در تقاطع خیابان رودکی با آذربایجان حاضر شود. اقدامات کمیته مشترک و حضور مأمورین مبدل در محل‌های هر سه قرار، و کمین کردن برای دستگیری هیچ حاصلی نداشت.

عباس جمشیدی رودباری که یک بار بیشتر نسترن را ندیده بود؛ در بازجویی‌هایش، دوبار بر اساس شنیده‌ها به تک‌نویسی درباره‌ او دست زده است. وی می‌نویسد:

به طور کلی آشنایی من با جمیله [نسترن آل‌آقا] محدود می‌شود به آنچه که ضمن بحث رفقای رابطش به هرمز [حمید اشرف] شنیدم. اواخر تابستان و اوائل پائیز 50 بود که پس از حادثه ابطحی هرمز را سر قرار دیدم و به اتفاق وی به خانه‌ای واقع در درکه رفته، آنجا اقامت گزیدم. در خانه درکه با دو رفیق تازه به اسامی گروهی اردشیر و چوئن  آشنا شدم. آن وقت من آنها را با همین اسامی می‌شناختم و از نامهای اصلی‌شان اطلاعی نداشتم. بعدها فهمیدم که آنها همان علینقی آرش و شاهرخ هدایتی بوده‌اند. اردشیر (علینقی آرش) از یکی از سمپاتهایش بنام جمیله با هرمز صحبت می‌کرد. از همان جا بود که این اسم به گوشم خورد. هرمز ابراز می‌کرد که جمیله آمادگی کافی برای اختفا ندارد، اردشیر به عکس اعتقاد داشت وی به مقیاس وسیعی رشد یافته و کم کم این آمادگی را پیدا می‌کند. آن زمان یکی از محکها و ضوابط ما برای انتخاب عضو، دادن جزوه «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» به او و دریافتن نحوه برخورد و میزان دریافتش از مطالب این جزوه بوده است. این جزوه توسط آرش به جمیله داده شد و او در چند صفحه امتحانی نظرش را پیرامون این اثر نوشت. همه افراد مقیم خانه درکه (هرمز ـ اردشیر ـ چوئن ـ جمشیدی) آن را خواندند. نوشته جمیله نشان می‌داد که او مطالب جزوه را خوب دریافت نموده و از مبارزه مسلحانه دید روشن و درستی دارد. اکنون جمیله سمپات پیشرفته‌ای تشخیص داده شده، قرارش با آرش قطع و با افسانه [شیرین معاضد] که یکدیگر را نمی‌شناختند برقرار شد. عموماً قطع ارتباط با فرد آشنا و برقراری ارتباط با رفیق تازه و ناشناس نشان دهنده‌ی پیشرفت سمپات است. با قطع ارتباط جمیله از آرش، من دیگر چیزی از او نمی‌شنیدم تا زمانی که همراه با دستگیر شدن آرش خانه درکه لو رفته ما مجبور به ترک آن شدیم. در این هنگام من به خانه سلیمانیه کوچه مقدم آمدم. در این خانه که افسانه نیز اقامت داشت من مجدداً اسمی از جمیله به گوشم می‌خورد. مدتی افسانه و او اداره اطلاعات امریکا و انجمن ایران و امریکا را برای کارگذاشتن بمب ساعتی شناسائی می‌کردند. افسانه ضمن بیان نتیجه شناسائی گاهی اسمی از جمیله می‌برد. اوائل سال51 هنوز ما در این خانه اقامت داشتیم که قرار جمیله با افسانه قطع و به یارمحمد [علی‌اکبر جعفری] داده شد.

جمیله در تیم نیز مجموعاً خودش را خوب نشان می‌داد. تیم بابی از جمله ژوزف [احمد زیبرم]، بابی [حسن نوروزی] و یارمحمد که خودشان را سه نخاله می‌نامیدند. ـ الحق و الانصاف که سه نخاله هم بودند ـ در رشد تاکتیکی و تجربیات عملی جمیله، خوب عمل می‌کردند. چند بار او را به تیراندازی بردند،‌ یکبار هم برنامه «شلیک به هدف زنده» را برایش گذاردند. جمیله در این برنامه به یک گربه شلیک کرد. چند بارنیزاو را برای تمرین موتورسواری بردند، البته نمی‌دانم آیا جمیله موتورسواری را آموخت یا نه.

با قطع ارتباط جمیله از افسانه مجدداً من از او به طور کامل بی‌اطلاع ماندم. آنچه می‌دانم این است که رفقای هم تیمش چندان رضایتی از او نداشتند و میگفتند هنوز کم تجربه است. جمیله، حسب‌القاعده رفقای دختر، به عنوان یک رفیق دختر تیمی شده، به ایفای نقش پوششی در تیم می‌پردازد. او همچنین ممکن است برحسب لزوم به شناسایی یا کار گذاشتن بمب نیز مبادرت ورزد. در مورد مشخصات ظاهری جمیله آنچه من می‌دانم غیر‌قابل اعتماد است. زیرا من او را تنها ضمن یک عبور همراه افسانه دیدم، بعلاوه وقتی حدس زدم رفیق است عمداً بی‌دقتی نشان دادم. بهر صورت آنچه به نظر من رسید اینها بودند: قد متوسط در حدود 163 سانتی‌متر (هم قد افسانه بود) ـ از نظر چاقی، درشت است‌ـ موهایش صاف، بلند و بور بنظر می‌رسیدند که روی شانه‌هایش ریخته بود. جمیله حسب‌القاعده رفقای دختر باید یک اسلحه کوچک کالیبر 25 با 5 یا 6 تیر فشنگ با خود حمل کند.

ابوالحسن شایگان که چندی با نسترن آل‌آقا هم‌خانه بود، درباره وی می‌نویسد:

اولین بار من نسترن را در یکی از خیابانهای اطراف مجیدیه دیدم یعنی با فرد دیگری که نامش را نمی‌دانم به سرقرار او رفتم. پس از آن به همراه او به خانه‌ی خیابان ملک، سمنگان رفتم. او مسئول دسته بود. و بیشتر اوقات در بیرون از این خانه بود و وقتی هم که به این خانه می‌آمد دو سه ساعت بیشتر در خانه نمی‌ماند و باز می‌رفت سه، چهار بار نیز شب را در این خانه ماند. وقتی من به خانه‌ی خزانه فلاح رفتم، نسترن به تیم ما نیز رفت‌وآمد می‌کرد. وقتی هم که می‌آمد دو یا سه ساعت بیشتر در خانه نمی‌ماند مقداری با بهزاد امیری دوان که مسئول تیم ما بود صحبت می‌کرد و می‌رفت. او بیشتر با پیکان سفید‌رنگی که داشت رفت‌وآ‌مد می‌کرد. او وقتی که با بهزاد امیری ‌دوان صحبت می‌کرد بهزاد حرفهای او را بیشتر قبول نمی‌کرد و سعی می‌کرد حرف خودش را بقبولاند. او هر وقت که به خانه می‌آمد و بر سر مسائل کارگری با بهزاد امیری گفتگو می‌کرد همیشه در آخر با هم دعوا می‌کردند و بهزاد امیری به او حتی محل سگ هم نمی‌گذاشت.

مریم شاهی، درگیری در خیابان نهر فیروزآبادی

چند روز پس از کشته شدن نسترن آل‌آقا، گلرخ مهدوی و نادعلی پورنغمه؛ این بار، روز 5 تیر 1355، مریم شاهی در زدوخورد با مأمورین جان خود را از دست داد.

مریم شاهی پس از اخذ لیسانس در رشته تاریخ از دانشگاه مشهد و اتمام دوره سپاهی‌گری خود در اداره کار و امور اجتماعی خراسان، بلافاصله مخفی شد. هنوز یک ماه از اختفاء او سپری نشده بود که او مأموریت می‌یابد بمبی را در اداره کار و امور اجتماعی خراسان تعبیه کند. این بمب در ساعت 30/10 روز12/2/55 در طبقه سوم اداره مذکور منفجر شد که در نتیجه آن دو تن ازکارمندان اداره کارکشته شدند.

کشته شدن این دو کارمند، فرصتی برای ساواک فراهم ساخت تا تبلیغاتی را علیه چریک‌ها سامان دهد. اگر چه چریک‌ها ظاهراً برای جلب نظر کارگران بمب را در اداره‌‌‌ای منفجر ساختند که علی‌القاعده سیاست‌‌های ضد کارگری رژیم را اعمال می‌کرد؛ ولی از این نکته غافل بودند که کشته شدن دو کارمند ساده نتایج ویرانگری را برای آنان به ارمغان خواهد آورد. اگر این ادعای فتاپور را بپذیریم که پس از ترور محمد‌صادق فاتح او نظر طرفداران مشی جزنی در زندان را مبنی بر غیر قابل قبول بودن چنین عملیاتی به سازمان انتقال داد؛ می‌توان نتیجه گرفت که تا این زمان، هیچ رویکردی به سود نظرات جزنی در سازمان صورت نگرفت. در نظر سازمان آنچه اصالت داشت «عملیات نظامی» بود؛ صرف نظر از آن که چه کسی کشته می‌شود.

ساواک برای یافتن عامل یا عاملین بمب‌گذاری تحقیقاتی را ‌آغاز کرد. در این تحقیقات روشن شد «که ساعت 0955 روز مذکور یکی از سپاهیان خدمات اجتماعی به نام مریم شاهی که قبلاً در اداره مزبور انجام وظیفه می‌کرده به بهانه استفاده از توالت و با حالتی پریشان و مضطرب به آن اداره مراجعه و چون در توالت قفل بوده از بایگان اداره کلید آن را مطالبه که در اختیار وی قرار نمی‌دهند و نامبرده بدون استفاده از توالت ساعت 1005 از اداره خارج می‌گردد. 15 دقیقه بعد از خروج مشارالیها تلفنی به مدرسه فروردین اطلاع داده می‌شود که در اداره کار بمب کار گذشته شده است.»

ساواک با کسب این نتایج به منزل او مراجعه می‌کند و پی می‌برد که از سه هفته پیش تاکنون، نامبرده متواری شده است.

تحقیقات برای یافتن ردی از او آغاز می‌گردد. پس از درج خبر کشته شدن هادی فرجاد به عنوان «عامل انفجار اداره کار مشهد» در مطبوعات 25/2/55، مریم شاهی با ارسال نامه‌ای برای خانواده‌اش، صریحاً به دخالت در این بمب‌گذاری اشاره می‌کند و خانواده خود را از همکاری با ساواک برحذر می‌دارد:‌ «اگر دستگیر شدید دوره دانشگاه انقلاب را دیده‌اید که تبریک می‌گویم.»

براساس گزارشی که پس از کشته شدن مریم شاهی تنظیم و ارسال شده است: «از چندی پیش وضعیت وی مشخص و اعمال و رفتار وی به منظور دستیابی به سایر عناصر خرابکار مرتبط با مشارالیها تحت‌نظر مأمورین این سازمان بوده و در تاریخ 5/4/2535 [1355] با آگاهی از مسئله و احساس خطر قصد فرار از منطقه مربوطه را داشته است.»

مریم شاهی برای فرار از منطقه در ساعت 11:15 روز 5/4/55، کنار خیابان نهر فیروز‌آبادی، نرسیده به خیابان 21 متری جی با سلاح کمری جلو اتومبیل‌های سواری را برای تصرف می‌گیرد. مأمورین کمیته مشترک که مایل به تعقیب او بودند، برای دستگیری اقدام نمی‌کنند. خبر این حادثه، توسط جوان دوچرخه‌سواری به سه نفر از پاسبانان کلانتری بخش 19 تهران می‌رسد. آنان با راهنمایی جوان مذکور در منطقه حضور یافته و به تعقیب و گریز می‌پردازند. در نتیجه این تعقیب و گریز، مریم شاهی در خیابان میمنت کشته می‌شود.

خانه مهرآباد جنوبی، کشته ‌شدن حمید اشرف و همراهان

پیش از کشته شدن نسترن آل‌آقا، کمیته مشترک تماس او را با فردی به دست آورد که بعد از کشته شدنش معلوم شد، رضا یثربی است. با تعقیب رضا یثربی، خانه‌ای در مهر‌آباد جنوبی کشف گردید.

در گزارش عملیاتی ساواک از خانه مهرآباد جنوبی آمده است:

براساس نفوذ اطلاعاتی ساواک در گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق، یکی از مخفی‌گاه‌های قابل اهمیت گروه در منطقه مهر‌آباد جنوبی، بیست‌متری ولیعهد، خیابان پارس کوچه رضاشاه کبیر کشف و مدتی تحت مراقبت واقع و پس از کسب اطلاعات مورد نیاز، به کمیته مشترک ضد خرابکاری مأموریت داده شد تا عملیات لازم را جهت ضربت زدن به منزل امن مزبور و دستگیری ساکنین آن به عمل آورد. به همین مناسبت پس از بررسی‌های لازم و تهیه مقدمات کار، منزل تیمی مورد بحث در ساعت 0230 روز 8/4/35 [55] محاصره و در ساعت 0430 همان روز به وسیله بلندگو به ساکنین خانه موصوف اخطار گردید بدون مقاومت خود را تسلیم نمایند. لکن ساکنین منزل ضمن سوزانیدن مدارک با مسلسل، ‌اسلحه کمری و نارنجک جنگی مأمورین را مورد حمله قرار داده و قصد داشتند پس از شکستن حلقه محاصره متواری شوند که با آتش متقابل مأمورین مواجه و سرانجام عملیات پس از چهار ساعت زد و خورد خاتمه و 10 تروریست ساکن منزل مورد نظر معدوم گردیدند.

عده‌ای از کادرهای رده بالای چریک‌های فدایی در این خانه به سر می‌بردند؛ اما به رغم ساعت‌ها درگیری و مقاومت سنگین، هیچ‌کدام نتوانستند از مهلکه بگریزند. حمید اشرف نیز در میان کشته‌شدگان بود.

روزنامه‌های صبح فردا، خبر کشته ‌شدن رهبر «تروریست‌ها» را در صفحه اول چاپ کردند. پیش از این، طی درگیری‌های متعدد، او بارها توانسته بود از چنگ مأموران کمیته مشترک ضد خرابکاری بگریزد. حمید اشرف یکی از برجسته‌ترین اعضای چریک‌های فدایی خلق بود. خونسردی، بی‌باکی، قدرت سازماندهی، انضباط تشکیلاتی، و پنهانکاری، به همراه یک دهه زندگی مخفی در شرایطی که بخش زیادی از بار تشکیلاتی را یک‌تنه بر دوش می‌کشید، او را به «رهبر افسانه‌ای» چریک‌ها در مبارزه مسلحانه تبدیل کرده بود.

حمید اشرف در سال 1325 در تهران متولد شد. پدرش اسماعیل، کارمند اداره راه‌آهن بود و در سال‌های 1332 الی 1336 رئیس راه‌آهن آذربایجان بود. حمید یک برادر به نام احمد و خواهری به نام مینا داشت.

آگاهی‌های اولیه مربوط به فعالیت‌های سیاسی حمید اشرف را جمشیدی رودباری در اختیار می‌گذارد. عباس جمشیدی رودباری در شرح فعالیت خود می‌نویسد: «اولین شناسایی من از افرادی با گرایش چپ در سال پنجم متوسطه دبیرستان دارالفنون بوده است. این افراد عبارت بودند از: 1. فرخ نگهدار 2. حمید اشرف 3. بهمن آژنگ 4. ایازی. اینها همه هم‌کلاس من بوده‌اند (سال پنجم ریاضی) ارتباط من با ‌آنها ارتباط محفلی بوده است و برحسب طبیعت محفل دارای شکل و فعالیت منظم نبود.»

حمیداشرف پس از اخذ دیپلم در رشته مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد. وی یکی از سمپات‌های گروه جزنی به شمار می‌رفت. با دستگیری جزنی، اگرچه اعضا و سمپات‌های دیگر از جمله فرخ نگهدار نیز دستگیر و به حبس محکوم شدند؛ ولی از آنجا که نام اصلی حمید اشرف را مسئول او نمی‌دانست، لاجرم از موج دستگیری در امان ماند و توانست به فعالیت‌های خود ادامه دهد. سال تحصیلی 50ـ1349 در حالی که رابط بین تیم شهر و تیم کوه بود، برای سال چهارم در دانشکده نام‌نویسی کرد. تا اینکه با اولین دستگیری‌های تیم شهر، برای همیشه مخفی شد.

حمید اشرف در نامه‌ای که تاریخ 2/12/49 ذیل آن درج شده، خطاب به پدر و مادرش می‌نویسد: «اینجانب پس از مدتها فکر تصمیم گرفتم که پس از این مستقلاً زندگی کنم. البته این اقدام من ممکن است با سنتهای ایرانی مطابقت نداشته باشد ولی اذعان کنید که ما دیگر در عهد قاجار نیستیم.» او سپس برای آن که استقلال خود را عادی و طبیعی جلوه دهد می‌نویسد: «من فعلاً در نزدیکی اصفهان در یک کارگاه ساختمانی مسئولیت اداره بخشی از کارها را به عهده دارم و فعلاً ماهیانه 1800 تومان می‌گیرم. [...] از نظر دانشکده در صورتیکه تمایل به گرفتن مدرک داشته باشم هر موقع می‌توانم این عمل را انجام دهم و یک ترم ترک تحصیل درها را بر روی من نمی‌بندد.»

معلوم نیست این نامه چگونه به دست ساواک می‌افتد؟ مأمور ساواک در کنار آن می‌نویسد: «به پرونده حمید اشرف ضمیمه گردید 11/3/50» .

بر پایه اطلاعات گمراه‌کننده اشرف، مبنی بر اشتغال در حوالی اصفهان، طی نامه‌ای ساواک مرکز از ساواک اصفهان می‌خواهد «به نحو غیر‌محسوس سریعاً نسبت به شناسایی و دستگیری وی اقدام و نتیجه را اعلام دارند.» 

غفور حسن‌پور پس از سیاهکل در بازجویی‌ها اظهار می‌کند اشرف با جزنی ارتباطاتی برقرار نموده است. چون در آن زمان جزنی دوران محکومیت خود را در زندان قم سپری می‌کرد اداره کل سوم طی نامه‌ای به شماره 6290/312 مورخ 24/12/49 از ریاست ساواک قم می‌خواهد که در این زمینه هوشیار باشند.

هر چه زمان می‌گذشت، و ساواک و کمیته مشترک بیشتر در جریان فعالیت‌ها و خصوصاً درگیری‌ها و فرارهای او قرار می‌گرفتند تلاش بیشتری برای دستگیری‌اش به عمل می‌آوردند. در گزارشی آمده است: «حمید اشرف در روز 30/7/51 ساعت 40/15 با مأمورین کمیته مشترک درگیر می‌شود در سرپل خانی‌آباد به سمت توقفگاه مهر رفته و جلوی یک موتورسوار را گرفته و می‌گریزد.» مقام مسئول در هامش آن می‌نویسد: «مایه تأسف است. کاری را ماهها دنبال کردند با یک قفلت [غفلت] از دست دادند.»

معلوم نیست طی این درگیری‌ها، آیا حمید اشرف همواره تحت تعقیب بوده است، یا آنکه به طور تصادفی با مأمورین کمیته مشترک مواجه می‌شد؟

به لحاظ موقعیتی که اشرف در سازمان داشت تمامی افراد دستگیر شده مرتبط با وی تکنویسی‌های مفصلی درباره او انجام داده‌اند. جمشیدی رودباری که اشرف را از دوران دبیرستان می‌شناخت، درباره مشخصات ظاهری او می‌نویسد: «قد متوسط در حدود 165 سانتی‌متر، چاقی متوسط با ظاهر ورزیده، بینی کشیده و چانه تیز دارد، روی بینی‌اش خال گوشتی سیاهرنگ بیضوی موجود است که با خون می‌پوشاند. این رفیق عموماً در تیپ متوسط محصلی ظاهر می‌شود. زیرا در این تیپ راحت‌‌تر است و بهتر ظاهرسازی می‌کند. گاهی در تیپ بالا در می‌آید. ولی در تیپ بالا سخت عمل می‌کند و ظاهرساز خوبی نیست. او یک کلت با یک خشاب اضافه جمعاً 17 تیر و یک نارنجک با خود حمل می‌کند.»

او جای دیگری درباره حمید اشرف می‌نویسد: هنگام راه رفتن زانوهایش را کم می‌شکند. موهایش را بور می‌کند. قبل از دستگیری من، یک کلاه شاپو شیری‌رنگ به سر می‌گذاشت و یک موتورسیکلت رکس دودنده آبی‌رنگ داشت. در خیابان‌‌های آبشار،‌ زاهد گیلانی (واصل صفا و نیروی هوایی) و نیز در کوچه مروی [و] در پمپ بنزین سه راه آذری مشاهده شده که زیاد قرار می‌گذاشته در باغات یافت‌آباد و بیابان‌های سلیمانیه (منطقه بین خیابان خراسان و انتهای خیابان‌های سلیمانیه و کوکاکولا) می‌نشسته و صحبت می‌کرده. در منطقه بازار نیز زیاد می‌رفته. ابتکار تکنیکی و تاکتیکی‌اش خوب است. از هوش متوسط بالا برخوردار می‌باشد. بسیار حواس پرت است. بارها اتفاق افتاده که قراری را از یاد برده است. مکان یا زمان قراری را اشتباه کرده است. او گاه دچار خصلت بسیار نارفیقانه [... ناخوانا] می‌شود. گاه گنده دماغ و مغرور به نظر می‌رسد. بارها اتفاق افتاده که توی خودش فرو می‌رود به نحوی که به حرف‌های رفقایش بی‌توجه می‌ماند. این خصوصیاتش بارها مورد انتقاد حتی اعتراض رفقایش قرار گرفت ولی او می‌گفت نمی‌داند این حالتش از کجا آب می‌خورد.»

همو در تکنویسی دیگری درباره اشرف می‌نویسد: «اشرف رفیق بسیار صبوری است. هیچگاه در تصمیمات دچار شتابزدگی نشده تابع احساسات قرار نمی‌گیرد. این خصوصیت  به بقایش کمک زیادی کرده است. اشرف از نظر تئوریک و استراتژیک فاقد ارزش و شایستگی است. لیکن تجربه‌اش در سازماندهی زیاد است. و از نظر تاکتیکی و تکنیکی خوب است. حمید تا حدی محیل است. این خصوصیت از ارزش او به عنوان یک رفیق می‌کاهد و وی را خدشه‌دار می‌سازد وی شخصاً رابط شهرستان‌ها (البته اگر گروه در شهرستانها دارای شاخه باشد) و مسئولین تیمها را ملاقات می‌کند، همچنین رابط گروه با مجاهدین است.»

تکنویسی‌های دیگران از جمله تکنویسی زهرا آقا نبی قلهکی و اعظم‌السادات روحی‌آهنگران هر چند مطول است ولی در مجموع همان مطالبی است که رودباری بیان می‌کند. به اضافه آن که از خلال آن کیش شخصیت و یا نوعی شیفتگی نیز استنباط می‌شود:

«خواهرم می‌گفت علی‌اکبر خیلی زبل است»؛ «خواهرم به ما می‌گفت وقتی که او به اینجا می‌آید حداکثر استفاده را بکنید»؛ «خواهرم می‌گفت که حمیداشرف را به علت نقش سازماندهی که داشته نمی‌گذاشته‌اند در عملیات شرکت کند او رابط کوه و شهر بود». «خواهرم می‌گفت او خیلی صبور و پیگیر است و در مقابل مشکلات خیلی مقاوم است. ما از خواهرم شنیدیم که گفت او در عملیات فرسیو راننده ماشین محافظ بوده که در خارج از صحنه عملیات منتظر بوده است که افراد را از صحنه عملیات دور کند.»

«خواهرم می‌گفت سلاح علی‌اکبر [کلت اتوماتیک شتایر] را ایرج سپهری از فلسطین آورده»، «خواهرم می‌گفت که علی‌اکبر قبلاً کلت 7 تیر شتایر می‌بسته و می‌گفت وقتی که این سلاح [اتوماتیک شتایر] را گرفت بقدری خوشحال شدم که فوراً رفتم و چرم خریدم که برای آن جلد بدوزم»؛ «خواهرم می‌گفت که چون تا به حال اتفاقی برای حمید اشرف نیفتاده همه فکر می‌کنند که او محافظه‌کار است و تن به خطر نمی‌دهد در حالی که می‌گویند که او وقتی مثلاً می‌شنود که قرار کسی لو رفته فوراً سعی می‌کند خود را به منطقه برساند و او را خبر کند و این فقط یک تصادف است که او تا حالا مانده است» و ما به شوخی می‌گفتیم «احتمالاً او نظر کرده است.»

حمید اشرف از نیمه سال 1350 یعنی پس از دستگیری و یا کشته شدن اعضاء اصلی گروه تا پایان حیات خود رهبر بی‌رقیب سازمان بود. آشنایی او با مارکسیسم ـ لنینیسم بسیار اندک بود به طوری که جمشیدی رودباری آن را «فاقد ارزش» می‌خواند و چون دلبسته عملیات نظامی بود و در این زمینه نیز بی‌باکی زیادی از خود نشان می‌داد، این ضعف مهم او پوشیده ماند.

اگر این سخن درست باشد که جزنی، کادر رهبری سازمان، به‌ویژه حمید اشرف را از نزدیک شدن به مصطفی شعاعیان به واسطه اندیشه‌های تروتسکیستی‌اش بر حذر داشت باید گفت جزنی از ویروس مهلک‌تر و مهیب‌تری که می‌توانست بار دیگر مناسبات استالینیستی را بر یک سازمان سیاسی چیره گرداند غافل مانده بود. هیچ‌کس به یاد ندارد که جزنی در این باره نیز هشداری داده باشد. سازمان تحت اقتدار یک «رهبر» عمل‌گرا، رها شده بود.

نمی‌دانیم جمشیدی رودباری به استناد کدام رفتار، اشرف را محیل دانست؟ ولی «حیله‌گری» او در مناسباتی که با اعضاء «جبهه دموکراتیک خلق» و مصطفی شعاعیان برقرار کرد، کاملاً آشکار است.

در درگیری خانه مهرآباد جنوبی 10 تن از کادرهای چریک‌ها کشته شدند که به جز حمید اشرف، سایرین عبارت بودند از:

1ـ رضا یثربی: وی در دانشکده علم و صنعت تحصیل می‌کرد و از دوستان کیومرث و خشایار سنجری بود. در ایامی که محمد‌رضا میرهاشمی حقیقی یکی از متهمین در توطئه آتش‌سوزی در شرکت هواپیمایی ال عال، متعلق به اسرائیل در منزل سنجری مخفی شده بود، رضا یثربی نیز به اتفاق وی و برادران سنجری دستگیر و پس از انجام تحقیقات از وی، آزاد شد.

به موجب مصوبه شورای آموزشی هنرسرای عالی نارمک که در 16/2/50 تشکیل جلسه داده بود؛ سیزده تن از دانشجویان از جمله رضا یثربی و کیومرث سنجری به علت شرکت در تظاهرات و ایجاد بی‌نظمی به مدت یک نیمسال الی یکسال از ادامه تحصیل محروم شدند. ولی آنها پیش از این مصوبه متواری شده بودند. در تاریخ 18/5/50 ساواک تهران به ساواک مرکز «اطلاع می‌دهد که با مراجعات مکرر به آدرسی که رضا یثربی به هنرسرای عالی ارائه کرده بود معلوم شد که آدرس صحیح نمی‌باشد، مشارالیه متواری است.»

رضا یثربی، کیومرث و فریبرز سنجری و آزادسرو که به اتفاق مخفی شده بودند پس از دستگیری فریبرز سنجری و کشته شدن آزادسرو، از گروه جدا افتادند. رضا یثربی نزد جعفر داوری رفت تا ترتیب ارتباط مجدد آنان را با گروه بدهد. جعفر داوری نیز وقتی برای ملاقات با برادرش مرتضی به زندان می‌رود، موضوع را به او می‌گوید و پیشنهاد می‌کند از فریبرز سنجری که در زندان است بخواهد امکان وصل مجدد آنان را فراهم سازد. اما چون فریبرز از داخل زندان نمی‌توانست ارتباطی با گروه برقرار کند، تا مدت‌ها این امکان فراهم نشد. اواخر تابستان 51 جعفر داوری به برادرش مرتضی که به تازگی از زندان آزاد شده بود اطلاع می‌دهد که با یکی از افراد مخفی در اصفهان آشنا شده است. در صورتی که رضا یثربی مایل باشد می‌تواند ترتیب تماس آنان را فراهم سازد.

مرتضی داوری از طریق برادر دیگرش مهدی، به کسانی که ممکن بود یثربی را ببینند اطلاع داد تا اگر او را یافتند، به او بگویند مرتضی داوری می‌خواهد او را ببیند. این خبر به رضا یثربی رسید و او نیز به منزل جعفر داوری رفته و علت را جویا می‌شود. مرتضی داوری نیز قرار تماسی را در اصفهان در مسجد شیخ لطف‌الله به او داد تا در روز و ساعت مقرر فردی را در آنجا ملاقات کند. این فرد اسدالله بشردوست بود. پس از این آشنایی قرار می‌شود که کیومرث سنجری و رضا یثربی به اصفهان منتقل شوند. اما پس از کشته شدن بشردوست، مجدداً رابطه آنان قطع می‌شود. تا اینکه در بهار سال 1352 جعفر داوری بار دیگر رضا یثربی را در حالی که لباس ژنده و مندرسی بر تن داشت، در اصفهان می‌بیند. جعفر داوری اوضاع و احوال او را جویا می‌شود. رضا یثربی برای او می‌گوید:

خشایار سنجری از سربازی فرار کرده و پیش آنها آمده است و مدتی با همدیگر بوده‌اند و در این مدت دزدی‌های کوچک کرده و سرگرم ساختن خودشان بوده‌اند تا اینکه وقتی از یک دکان میوه‌فروشی میوه می‌دزدیده‌اند کیومرث سنجری دستگیر می‌گردد و خشایار سنجری به کمک او رفته که کیومرث از دست میوه فروش فرار کرده و خشایار گیر می‌افتد و مردم سر رسیده خشایار را گرفته به کلانتری می‌برند و گویا از آنجا به شهربانی می‌روند، به هر حال گفت که اکنون آنها دارند خانه‌کشی می‌کنند و خانه‌اشان را تغییر داده که اگر خشایار سنجری شناخته شد آنها گیر نیفتند.

رضا یثربی همچنین، قطع شدن تماس‌شان با گروه را به اطلاع جعفر داوری رساند. بار دیگر، داوری وعده کرد که رابطه آنان را برقرار سازد.

جعفر داوری در سفر به تهران موضوع فرار خشایار سنجری از سربازی و پیوستن او را به کیومرث و یثربی به اطلاع مرتضی داوری رساند و از او خواست که با کمک احمد هاشمیان که مرتبط با سازمان مجاهدین بود؛ ارتباط آنان را با گروه مجدداً برقرار سازد. مرتضی داوری می‌نویسد:

من موضوع را با احمد هاشمیان در میان گذاشتم و او هم با سازمان‌شان که بالاخره شخصی را از فدائیان قرار گذاشتند که در خیابان سرباز من او را ببینم و آدرس برادرم جعفر را در اصفهان به او بدهم که برود آنجا و به وسیله جعفر با رضا یثربی آشنا شود. این شخص که از طرف فدائیان آمده بود و نامش را هم نگفت آدرس جعفر در پادگان اصفهان را گرفت و به اصفهان رفته او را دید قرار ملاقات با رضا یثربی را گذارده بودند.

خشایار سنجری مدتی بعد به تهران آمد و با اعظم‌السادات روحی‌آهنگران هم‌تیم شد. ولی از رضا یثربی دیگر خبری در دست نیست. پس از «لو» رفتن خانه‌ای در تبریز و کشته شدن مسعود پرورش، عبدالمجید پیرزاده جهرمی، جعفر محتشمی و فاطمه افدارنیا، کمیته مشترک تصور می‌کرد پنجمین فرد کشته شده رضا یثربی است، در حالی که فرد پنجم مصطفی دقیقی همدانی بود.

برابر اعترافات شفاهی بهمن روحی‌آهنگران، رضا یثربی فرمانده دسته‌ای در تهران بود. او در جریان ترور سرگرد نوروزی مسئولیت طراحی را به عهده داشته و همچنین، در جریان بمب‌گذاری در سفارت عمان نیز دخالت داشته است.

2ـ سید‌محمد‌ حسینی حق‌نواز: برابر اسناد موجود، از اواخر سال 1351 متواری شده بود. حبیب برادران خسروشاهی، پس از دستگیری اعتراف کرد توسط او با حمیداشرف آشنا شده است. ساواک برای یافتن او تحقیقاتی را آغاز کرد.

بهمن روحی‌آهنگران پس از دستگیری، به طور شفاهی اعتراف کرد سید‌محمد‌حسینی حق‌نواز با نام مستعار منوچهر، فرمانده دسته‌ای از چریک‌ها در استان خراسان است. حق‌نواز پیش از آنکه به عنوان فرمانده دسته، به مشهد برود؛ مسئولیت چند تن را در مازندران بر عهده داشت. یکی از آنان یعقوب یزدانی بود. دیگری میر‌حسینعلی شریعت‌پناهی، اهل بابل بود.

به دستور علی‌اکبر جعفری، مقرر شد شریعت‌پناهی به عنوان کارگر، کاری در گرگان بیابد. جعفری در ساری، حق‌نواز را با نام مستعار منصور و به عنوان مسئول به شریعت‌پناهی معرفی کرد. آن دو به خانه‌ای رفتند که شریعت‌پناهی به اتفاق علی‌اکبر جعفری اجاره کرده بود. حق‌نواز به هنگام آماده کردن شام به شریعت‌پناهی که بیکار نشسته بود، گفت: «چرا بیکار نشسته‌ای ما دیگر رابطه ارگانیک با هم داریم در نتیجه تو نیز عضوی از بدن من هستی و باید یک کاری انجام دهی.»  پس از شام هنگامی که شریعت‌پناهی توضیحاتی را به حق‌نواز ارائه کرد؛ او در پاسخ گفت: «لازم نیست به من بگویی، من هیچی از گذشته‌ات نمی‌‌خواهم بدانم، اگر لازم باشد با یکسال تجربه‌ای که کسب کردم خیلی راحت می‌توانم از تو در بیاورم. این کارها به درد محفل‌بازی‌‌ها می‌خورد.»  تحقیرهایی که حق‌نواز نسبت به شریعت‌پناهی روا می‌داشت، پایانی نداشت. یک بار که از شریعت‌پناهی خواسته شد خانه‌ای برای سه نفر بیابد و او موفق به این کار نشد؛ حق‌نواز خطاب به او گفت: «تو لیاقت پیدا کردن خانه‌ای را هم نداری.»

3ـ محمد‌مهدی فوقانی: متعاقب دستگیری محمد‌حسین تجریشی در مهر 54 او در بازجویی‌های خود اعتراف کرد که ناپسری خواهرش، به نام محمد مهدی فوقانی نزدیک به هفت ماه است که متواری شده؛ ولی گه‌گاه نامه‌ای از سوی او به منزل پدری‌اش ارسال می‌شود که سلامتی خود را خبر می‌دهد.

با این اعترافات، ساواک برای شناختن و یافتن او اقدام می‌کند. تحقیقات ساواک به این نتیجه می‌رسد که «مشارالیه کارمند سازمان برنامه بوده که از تاریخ 1/12/53 با ترک محل کار خود متواری می‌شود و با توجه به اینکه نامبرده از دوستان مارتیک غازاریان [قازاریان] بوده است [...] غیبت او مسلماً به دلیل فعالیت او به نفع گروه‌های خرابکار می‌باشد.»

پیش‌تر از ازدواج تاکتیکی فوقانی با گلرخ (شهرزاد) مهدوی در سال 52 گفتیم. چندی بعد، آنها با هم متواری شدند. فوقانی احتمالاً به شمال منتقل شد. به گزارش کمیته مشترک به مدیریت کل اداره سوم «در تاریخ 16/11/54 در بین مدارک مکشوفه از خانه تیمی گروه فوق‌الذکر در ساری دسته چک شماره 12765 بانک اعتبارات صنعتی مشاهده که پس از تحقیقات و بررسی‌‌های لازم صاحب آن نامبرده بالا تعیین گردیده است. ضمناً علی‌اصغر روحی‌آهنگران (عضو معدوم گروه مزبور) در اعترافات شفاهی، نامبرده بالا را از اعضاء دسته شمال گروه موصوف در گیلان معرفی و اضافه نموده نامبرده به اتفاق نامزدش گلرخ [شهرزاد] مهدوی به گروه ملحق و مشغول فعالیت گردیده‌اند.»

4ـ عسگر حسینی ابرده،: فعالیت خود را از سال 51 در حالی که دانش‌آموز کلاس پنجم دبیرستان بود؛ با حضور در محفلی یازده نفره که دو عضو دیگر آن غلامرضا بانژاد و زین‌العابدین رشتچی بودند، در مشهد آغاز کرد. موضوعات این محفل در آغاز صرفاً ادبی بود؛ ولی همین که مباحث سمت و سوی سیاسی پیدا کرد؛ کلیه اعضا در تاریخ 15/1/51 دستگیر شدند.

هنگامی که در زندان مشهد بودند، دکتر حشمت‌الله شهرزاد، برای آنان درباره مسایل اقتصادی و کارگری همه روزه کلاس می‌گذاشت و زندانی دیگری به نام احمد‌رضا مظفری نیز مبانی مارکسیسم را به آنان آموزش می‌داد. آنان به تدریج با مارکسیسم آشنا شدند. دانسته نیست که عسگر حسینی ابرده در چه تاریخی از زندان آزاد شد. پس از آ‌زادی و اخذ دیپلم وارد مدرسه عالی بازرگانی شد.

به گفته حسین صفاری که از طریق غلام‌رضا بانژاد با حسینی ابرده آشنا شده بود و مدتی در یک خانه سکونت داشتند، حسینی از اوایل سال 55 مخفی شد.

5ـ یوسف قانع خشک‌بیجاری: در بهمن ماه 1345 در رشته برق دانشکده صنعتی پلی‌تکنیک پذیرفته شد. از بدو ورود فعالیت‌های صنفی و سیاسی خود را آغاز کرد؛ به طوری که در 30/8/46 ساواک تهران در گزارش به مدیریت کل اداره سوم نام وی را در زمره طرفداران جنگ‌های پارتیزانی آورده است و می‌افزاید: «ضمناً یوسف قانع در پلی‌تکنیک مسئول مطالعه درباره مواد منفجره می‌باشد.»

یوسف قانع خشک‌بیجاری چون «با تعدادی از عناصر کمونیست و اخلالگر ارتباط و همفکری» داشت در تاریخ 4/12/48 دستگیر می‌شود و به رغم «اقاریر دو متهم دیگر به اسامی عبدالرضا نواب بوشهری و فرشید جمالی مبنی بر اینکه مشارالیه دارای افکار کمونیستی است»، ولی چون «دلایلی حاکی از شرکت وی در فعالیت‌های کمونیستی بدست نیامد»، با کسب برائت از اتهامات در تاریخ 5/5/49 از زندان آزاد و به ادامه تحصیل در دانشکده پرداخت.

می‌توان پرسید چرا فردی با چنین سوابق و گرایش به مبارزه مسلحانه، در حالی که دوست مهدی سامع و غفور حسن‌پور هم بوده، برای عضوگیری در تیم‌های شهر و کوه در همان سال‌های اولیه که حسن‌پور به سازماندهی پرداخته بود؛ در نظر گرفته نشد؟ البته حسن‌پور به سامع گفته بود که خشک‌بیجاری «مته به خشخاش می‌گذارد و خیلی وسواسی است.»  شاید همین وسواسی بودن او که زهرا آقانبی‌قلهکی نیز چنین تعبیری درباره وی به کار می‌برد، مانع گزینش او از جانب حسن‌پور شده است.

خشک‌بیجاری پس از فراغت از تحصیل «متقاضی استخدام در سازمان آب منطقه‌ای تهران بوده که با استخدامش موافقت گردید.» ولی او مدتی بعد مجدداً دستگیر و به سه سال حبس محکوم گردید. در تیر ماه سال 54 آزاد شد.

بعدها که یوسف قانع مخفی شده بود؛ یکی از دانشجویان که در جریان شرکت در تظاهرات دانشجویی دستگیر شده و مدت محکومیت خود را با یوسف قانع در زندان مشهد سپری کرده بود؛ درباره‌اش نوشت:

نامبرده عضو کمون بود و معتقد به مبارزه مسلحانه بود و مدتی با ناصر مهدوی مطالعه می‌کرد سواد مارکسیستی کافی داشت و چندین بار در حال قدم زدن با من صحبت کرد و گفت فعلاً ایران در شرایطی است که باید مبارزه مسلحانه صورت بگیرد و شبها با نقی حمیدیان ـ‌ علی پورنغمه و ابراهیم خیری جلسه داشتند و پیرامون فعالیت صحبت می‌کردند نامبرده از جمله کسانی است در بیرون از زندان فعالیت خواهد کرد زیرا رفتار و صحبت‌هایش در داخل زندان نشان می‌داد که فردی است از نظر فکری حاد است.

اگرچه چگونگی آن بر ما روشن نیست، اما خشک‌بیجاری بلافاصله پس از آزادی به چریک‌ها پیوست. زهرا آقانبی قلهکی که او را با نام مستعار عباس می‌شناخت، درباره‌اش می‌نویسد:

عباس حدود 10 روز بود که به تیم گرگان آمده بود. عباس تازه مخفی شده بود و اسلحه و نارنجک نداشت. عباس جثه‌ای کوچک و لاغر داشت قدش نسبتاً کوتاه بنظر می‌رسید. عباس از مسایل زندگی مخفی و چگونگی آن اطلاعی نداشت.... یک عدد نارنجک که در خانه داشتیم برداشت و بسته بود و بچه‌ها به او چرم‌دوزی یاد داده بودند او در آن خانه کارهایی که انجام داد طرز درست کردن و دوختن لوازم کمر (کیف و جلد نارنجک) بود که حدود یک هفته کار کرد بعد پری به او طرز تایپ کردن را یاد می‌داد و او تمرین می‌کرد او هیچ‌کار خاص و ویژه‌ای در آن خانه انجام نداد و من متوجه نشدم که کار و شغل او چه بوده فقط کمی به نقشه‌کشی وارد بود.

پس از ضرباتی که به دسته شمال چریک‌ها وارد شد، خشک‌بیجاری توانست از آنجا بگریزد. چون ارتباطاتش با گروه موقتاً قطع شده بود نزد یکی از سمپات‌های خود به نام منوچهر گلپور، دانشجوی دانشکده پلی‌تکنیک می‌رود. گلپور نیز او را به یکی از دوستانش معرفی نمود تا نسبت به اختفای وی اقدام کند. دست بر قضا، این دوست گلپور به نام [م. ک.] با شماره 10028 منبع ساواک بود. اسناد موجود به درستی نشان نمی‌دهند که آیا یوسف قانع پیشتر این «فرد» را می‌شناخته و یا اینکه از طریق گلپور با او آشنا شده بود؟

اولین سندی که مربوط به خبرچینی «فرد» مزبور می‌باشد و در پرونده یوسف قانع خشک‌بیجاری ضبط شده، مربوط است به ملاقات گلپور با وی در 12/10/54. در این ملاقات گلپور به دوست خود اظهار می‌کند:

مدتی است یوسف قانع را ندیده و به محل کارش هم تلفن کرده، به او گفته‌اند وی مدتی است سرکار نیامده و معلوم نیست کجاست. گلپور در مورد یکی دیگر از دوستانش به نام فرامرز شریفی که کشته شده صحبت و گفت با شریفی رفیق بوده و با او همکاری داشته است و شریفی با اینکه با یک دختر سرهنگ بازنشسته ازدواج می‌کند همچنان به فعالیت خود نیز ادامه می‌دهد و وقتی گلپور از سربازی برمی‌گردد به خانه وی رفته، اما مادرش به او می‌گوید فرامرز فراری شده تا اینکه خبر کشته شدن شریفی را در روزنامه می‌خواند.

دراین ملاقات، گلپوربرای اولین بار، «موضوع اختفای [مسرور] فرهنگ و الحاق او به گروه چریک‌های فدایی خلق را به صراحت مطرح و پس از اینکه مقدار زیادی راجع به لزوم مبارزه مسلحانه، موقعیت [مسرور] فرهنگ و [یوسف] قانع با هم مذاکره نمودند گلپور از دوستش پرسید اگر احیاناً روزی موقعیت کار مخفی برایش به وجود آید حاضر است این کار را بکند یا نه؟ دوستش پاسخ داد که اصولاً چرا او چنین سؤالی را مطرح کرده، گلپور گفت برای اینکه این مسئله برای خود وی مطرح است و فکر می‌کند شاید روزی فرهنگ به سراغ او بیاید و وی را دعوت به کار مخفی نماید و می‌خواهم از هم اکنون در اطراف این موضوع بیاندیشد و فکر کند.»  گفت و گوی دو جانبه گلپور و دوستش در این روز به خاطر آمدن میرکمال فرنود و همسرش به منزل گلپور ناتمام ماند.

کارشناس موضوع در ساواک، ذیل این گزارش خبر، چند پیشنهاد به مقام مافوق خود ارائه می‌‌دهد. از جمله اینکه: «از دستگیری گلپور تا حصول نتیجه قطعی خودداری و از مراقبت به وسیله منبع 4120 فعلاً استفاده نشود. زیرا امکان دارد در جریان مراقبت از موضوع مطلع و دست به اقدامات غیر‌قابل پیش‌بینی و احتمالاً قطع ارتباط با شنبه [منبع] نماید.»

مدیریت کل اداره سوم، ذیل خبر چنین پی‌نوشت می‌کند: «با پیشنهادات موافقت می‌شود منبع باید از این طریق خود را در داخل چریک‌های فدایی خلق رخنه دهد.»

پیرو این گفت‌وگوها گلپور در روز‌های یک‌شنبه، دوشنبه و سه‌شنبه 28، 29 و 30 دی ماه به منزل دوست خود رفته و صحبت‌های خود را در «مورد لزوم زندگی مخفی و مبارزه مسلحانه» ادامه می‌دهند. گلپور همچنین با اشاره به نامناسب بودن خانه دوستش به وی توصیه می‌کند که «اقدام به اجاره خانه بزرگتری کند و در این مورد از نظر مادی هم حاضر است کمک لازم را بکند.»

ساعت 30/14 روز سه‌شنبه سی‌ام دی ماه یوسف قانع خشک‌بیجاری با منزل این دوست مشترک تماس گرفته و برای ساعت 15 همان روز با وی در خیابان تاج قرار می‌گذارد.

دانسته نیست اولین تماس یوسف قانع پس از فرار از حادثه گرگان با منوچهر گلپور در چه تاریخی بوده است؟ همچنین روشن نیست که او به چه نحوی و چه زمانی با این فرد آشنا شده است؟ آن دو با یکدیگر به قدری صمیمی بودند که در این ملاقات، یوسف قانع بر‌خلاف تمامی موازین زندگی مخفی، اطلاعات مفیدی در اختیار این منبع ساواک قرار می‌دهد:

1ـ یوسف قانع به نامناسب بودن اوضاع و شدت کنترل خیابانها اشاره کرد و گفت بهتر است از راههای خلوت به طرف خانه دوستش بروند و سپس با ماشین وی چند دور زده و صحبت کنند.

2ـ قانع دوست خود را نصیحت می‌کرد که همچنان پوشش خود را به لحاظ طرز زندگی (لباس تمیز و شیک، اتومبیل و سر و وضع مرتب) حفظ کند زیرا این امر به علت اینکه ایجاد سوءظنی نسبت به او نمی‌کند لازم است و بخصوص که چون از طرف سازمان با او تماس گرفته می‌شود لازم نیست دنبال ارتباط‌های دیگر برود.

3ـ قانع می‌گفت احتمالاً از طرف خانم [مسرور] فرهنگ [ملیحه زهتاب] یا کس دیگری به او تلفن خواهد شد چنانچه خانم فرهنگ بود به او بگوید که یکی از دوستانش می‌خواهد با او تماس بگیرد و کار لازم دارد و اگر کس دیگری بود با او قرار بگذارد و راجع به برخی مطالب که مطرح می‌شود گفتگو کند.

4ـ بین دو نفر راجع به منوچهر گلپور صحبت شد و هر دو متفق‌النظر بودند که وی شخص مناسب و صادقی است و بهتر است دوست قانع با او روابط خود را حفظ کرده و مشترکاً (گلپور و دوست قانع) در خودسازی خویشتن کوشش کنند.

5ـ قانع و دوستش قرار گذاشتند که با یکدیگر در تماس باشند. به این ترتیب که وقتی در پاسخ تلفن قانع، رفیق او ترکی صحبت کرد یعنی وضع کاملاً مناسب و مساعد است و اگر بطور رسمی صحبت کرد یعنی وضع بد نیست ولی بهتر است مواظب باشند و اگر با اظهار کلمه ارادتمندم، شما کی هستید شروع به صحبت کرد، یعنی وضع خطرناک است و چنانچه شخص مزبور خواست قانع را ببیند بگوید که جزوه‌ای را که از دانشکده خواسته بودی (مثلاً جزوه انتقال انرژی) حاضر است و می‌خواهم بتو بدهم که در این صورت با هم قرار می‌گذارند و همدیگر را می‌بینند.

6ـ قانع درباره خانه دوستش سئوال می‌کرد که آیا قابل اطمینان است یا نه و اگر لازم شود می‌تواند به آنجا بیاید و احتمالاً مثلاً شبی را آنجا باشد؟ و پس از اینکه دوست وی وضع خانه خود را برای او تشریح کرد، قانع گفت فعلاَ به علت اینکه خانه فعلی شناخته شده است و ممکن است دوستان با آنجا تماس بگیرند همان خانه باشد ولی بعداً لازم است خانه مطمئن‌تری و بزرگتری اجاره کند.

7ـ قانع می‌گفت لازم نیست تمام رفقا از وهله اول زندگی مخفی داشته باشند زیرا در شرایط زندگی آزاد هم می‌توانند به اندازه کافی مفید واقع گردند ولی تمام رفقا باید آمادگی زندگی مخفی را داشته باشند که در صورت لزوم بلافاصله مخفی شوند.

8 ـ قانع از شخصی بنام جعفری نام می‌برد که از اعضای کمیته مرکزی هم بوده و هنگام مسافرت به مشهد در تصادف اتومبیل کشته شد.

نظریه شنبه:

1ـ به نظر می‌رسد یوسف قانع شماره تلفن دوست خود را به عنوان یک وسیله ارتباط با برخی از دوستانش که با خانم فرهنگ در ارتباط هستند قرار داده و می‌خواهد از این طریق ارتباط خود را با ایشان برقرار کند.

2ـ یوسف قانع سبیل خود را تراشیده و بارانی به تن داشت. وی پس از خاتمه مذاکرات در حوالی تقاطع جاده قدیم شمیران با تخت‌جمشید از اتومبیل دوستش پیاده شد.

نظریه یکشنبه: آموزش لازم به شنبه داده شده است، با توجه به گزارشات قبلی که تقدیم گردیده، اصلح است از هرگونه اقدام مستقیم خودداری شود تا نفوذ بطور کامل انجام گیرد.

چند روز بعد، منوچهر گلپور با دوست خود در خیابان تاج ملاقات می‌کند و خطاب به او می‌گوید: «نظر به اینکه امکان سوء‌ظن به او کم است، به همین علت می‌تواند از این پوشش استفاده کرده و برای سازمان چریک‌های فدایی خلق یک عضو مفید آشکار باشد و اضافه نمود لزومی ندارد که کلیه افراد مخفی باشند و سازمان به اعضای آشکار بیشتری احتیاج دارد.» در این ملاقات، گلپور به دوستش اطلاع می‌دهد که اجاره منزل جدید توسط وی فعلاً منتفی است.

کارشناسان ساواک در ذیل خبر چنین نظریه می‌دهند:

بنظر می‌رسد، طی چند روز گذشته کسی (به احتمال قوی یوسف قانع) با گلپور تماس گرفته است. این احتمال به دو علت وجود دارد، یکی شباهت آشکار مذاکرات گلپور با صحبت‌هائی که قانع با دوست مشترکشان انجام داده و دیگر اینکه گلپور می‌خواست بفهماند وضع او با سابق اندکی فرق کرده و چند بار نیز تذکر داد که علت منتفی شدن اجاره خانه و لزوم حاضر شدن در قرار ملاقاتهای مورد نظر مرگ مسرور نیست، بلکه مطالب دیگری است که همین امر نشان دهنده ارتباط او با یکی از اعضای گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق است. مراقبت به وسیله منبع 1585 از گلپور ادامه دارد.

ساعت 30/14 روز شنبه 11/11/54 یوسف قانع تلفنی با دوستش، برای بیست دقیقه بعد در انتهای خیابان شادمان قرار می‌‌گذارد. در این ملاقات یوسف قانع از دوست خود می‌خواهد که «به نحو کاملاً طبیعی منیژه خواهر مسرور [فرهنگ] را ببیند و به او در مورد مرگ مسرور تبریک بگوید و حتی اگر توانست گل ‌سرخی هم به او بدهد. قانع توضیح داد که این ممکن است موجب برقراری ارتباط دوستش با اعضاء دختر سازمان شود و می‌گفت معمولاً در چنین مواقعی از رفقای دختر در اطراف خانواده شخص شهید وجود دارد و این نوع طرز برخورد او را متوجه می‌کند و در صورت لازم ارتباط برقرار می‌نماید.»

دوست قانع در این ملاقات به شباهت سخنان گلپور در آخرین ملاقاتی که با یکدیگر داشتند و سخنان قانع اشاره می‌کند و قانع «درباره گلپور گفت او بسیار ناشی است و اطلاعات و آگاهی تئوریک کم دارد و لازم است دوستش در این مورد به کمبودهای او توجه کرده و در بر طرف کردن آنها بکوشد.»

یوسف قانع در ادامه سخنان خود توضیح داد:

مدتی است ارتباط وی با سازمان محدود شده و این به علت حوادثی است که اخیراً پیش آمده و همین امر تا حدودی موجب کندی ارتباط دوستش و گلپور با سازمان می‌گردد و اگر در طی مدتی که باید بگذرد تا ارتباط قانع با سازمان به طور کامل برقرار شود و برای او پیش آمدی رخ ندهد توسط خود او و در غیر این صورت از کانال‌های دیگر ارتباط دوستش و گلپور با سازمان برقرار خواهد شد و آن گاه بهتر و سریعتر خواهند توانست کار کنند.

یوسف قانع برای دوستش روشن نمی‌کند که این کانال‌های دیگر کدامند و آنان چگونه خواهند توانست در صورت نبودن قانع با سازمان ارتباط بگیرند.

پرویز ثابتی ذیل گزارش خبر نوشته است: «دستور‌العمل‌های لازم جهت نفوذ هر چه سریع‌تر به منبع در هدف داده شود به وسیله منبع می‌توانید یکی دو نفر دیگر به گروه معرفی نمایید. 6/12/54».

ملاقات قانع با دوستش روز پنج‌شنبه 16/11/54 بار دیگر و این بار در منزل همان دوست انجام شد. گفت‌وگوهای آنان در این روز بدین شرح بود:

1ـ یوسف درباره اینکه دوستش به خانه خواهر فرهنگ رفت یا نه سئوال کرد و سپس درباره رفتار و عکس‌العمل خواهر فرهنگ پرسید که دوستش پاسخ داد ملاقات انجام شده اما نتیجه مطلوب مورد نظر بدست نیامده و قرار است مجدداً با منیژه (خواهر مسرور) ملاقات نماید.

2ـ یوسف درباره برادر زن مسرور فرهنگ، حسن زهتاب سئوال کرد و درباره چگونگی و حدود روابط و آشنائی دوستش با حسن زهتاب جویا گردید و پرسید زهتاب (که رفیق زهتاب خطاب می‌کرد) تا چه حد با افکار و موضع دوستش آشنائی دارد و آیا مسرور فرهنگ درباره دوست قانع با زهتاب گفتگو داشته یا خیر؟ در این مورد دوست قانع توضیح داد، او و زهتاب تنها دورادور و اسماً همدیگر را شناخته‌اند و تنها یکبار که زهتاب از محل کارش در اطراف اصفهان به تهران آمده بود، او و خواهرش ملیحه زهتاب و مسرور و دوستش چند ساعتی همدیگر را دیده‌اند ولی فکر می‌کند که زهتاب از طریق مسرور تا حدودی با افکار دوست قانع آشنائی داشته است.

3ـ دوست قانع درباره محل خانه‌ای که قرار شده اجاره کند سئوال کرد و پرسید به نظر قانع کدام ناحیه مناسب است، قانع اظهار داشت قسمتهائی از شهر که محیط‌های خلوتی هستند بعلت اینکه افراد زیاد با هم تماس و آشنائی دارند و از وضع یکدیگر مطلع هستند مناسب نیست و قسمتهائی هم که اشرافی است بعلت اینکه اغلب مقامات و اشخاص سرشناس زندگی می‌کند و تعداد ارتشی‌های عالی رتبه و مقامات ساواک زیاد است مناسب نمی‌باشد و بهترین نواحی نواحی خرده بورژوازی است و به این علت همان نواحی تهران ویلا و آریاشهر و شهرآرا مناسب می‌باشد و نواحی جاده قدیم و قلهک نیز به علت اینکه گذرگاه ساواکی‌ها است چندان جالب نمی‌باشد.

4ـ قانع درباره ارتباط با سازمان گفت همانطور که قبلاً اشاره کرد ارتباط او با سازمان بعلت جریانات و پیش‌آمدهای اخیر کم شده و چون نوزدهم بهمن در پیش است و بعلت فعالیت‌های موفقیت‌آمیز رفقا در نوزده بهمن گذشته دستگاه نسبت به این روز حساسیت دارد شدیداً کنترل و مراقبت می‌نماید سازمان در برقرار کردن سریع ارتباط در این روزها احتیاط بیشتری می‌کند لذا مدتی طول خواهد کشید که وضع ارتباط او با سازمان عادی شود و این البته در صورتی است که برای خود او اتفاقی نیافتد و حادثه‌ای پیش نیاید، در اینجا دوست قانع گفت تا چندی قبل آنها برای مرتبط شدن با سازمان روی مسرور حساب می‌کردند و دل به او بسته بودند ولی حوادث بعدی و کشته شدن مسرور نشان داد که این کافی نبوده و اگر یوسف نمی‌بود با کشته شدن مسرور ارتباط آنها با سازمان قطع می‌گردید و دیگر تا مدت مدیدی این امکان وجود نداشت و حالا خوشبختانه قانع وجود دارد و می‌تواند این ارتباط را برقرار کند ولی با توجه به تجربه‌ای که در مورد مسرور پیش آمد و وضع قانع، اکنون عاقلانه نیست که آنها تنها به امید قانع بنشینند و لازم است تا حادثه‌ای نظیر آنچه برای مسرور پیش آمد برای قانع پیش نیامده از این نظر اقدام کند تا در صورت پیش آمدن چنین وضعی ارتباط آنها با سازمان به طور کامل قطع نگردد.

قانع از این مسئله استقبال کرد و گفت البته همینطور است و هر رفیقی حق دارد از رابط خود بخواهد که مشخص کند در صورت پیش‌آمدن حادثه‌ای برای رفیق رابط ارتباط رفیق دیگر یا سازمان چگونه برقرار خواهد شد، در مورد قانع و دوستش البته او می‌تواند (قانع) به طریقی و از یک کانال دیگر ارتباط مستقیم بین دوستش و سازمان برقرار کند ولی به درستی نمی‌داند در صورت انجام چنین کاری آیا این اقدام او مورد انتقاد سازمان واقع خواهد شد یا نه لازم است در این مورد بیشتر فکر کند ولی فعلاً همینقدر مشخص کند که اگر شخصی به دوستش تلفن کرد و گفت که از طرف حسین تقی‌پور صحبت می‌کند دوستش با او قرار بگذارد البته فعلاً قصد چنین کاری ندارد ولی احتمال دارد پس از فکر کردن در اطراف قضیه چنین تصمیمی را بگیرد و بخواهد رابطه بین دوستش و سازمان را از کانال دیگری برقرار کند که در این صورت چنین تلفنی به دوستش خواهد شد.

قانع پس از این گفتگوها در مورد خانه فعلی دوستش پرسید و اینکه آیا در رو دارد یا نه و مثلاً در آشپزخانه به کجا باز می‌شود و از این قبیل سئوالات، در همین ضمن پدر و مادر دوستش آمدند و با به صدا درآمدن زنگ درب حیاط قانع برخاست و با راهنمائی دوستش چنین تلقی کرد که در طبقه بالا بوده و دارد می‌رود.

نظریه: شنبه به طور کامل توجیه گردید و اطلاعات مکتسبه بعدی به موقع بعرض خواهد رسید.

در یکی دیگر از گزارش‌های مربوط به رابطه منبع با یوسف قانع خشک‌بیجاری این نظریه ارائه شده است:

آموزش لازم به شنبه داده شد و به طور کامل توجیه گردید تا در مورد اجاره خانه اقدام نماید، ضمناً نشریات کیهان، اطلاعات، رستاخیز و آیندگان که مطالبی در مورد ضربات وارد به گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق در استان مازندران و تبریز در آنجا درج شده بود به شنبه داده شد تا در اختیار یوسف قانع قرار دهد و مستمسکی برای اخذ اطلاعات بیشتر باشد.

منوچهر گلپور نیز مستقلاً با این دوست مشترک در تماس و ارتباط بوده است. در یکی از ملاقات‌ها «گلپور در مورد دختری که دیپلمه و در قسمت هواشناسی فرودگاه کار می‌‌کند و از سال 51 با او ارتباط داشته چنین عنوان نموده که وی دختری بسیار روشنفکر و باشعور بوده و آمادگی خود را برای زندگی مخفی و چریکی اعلام داشته است. نامبرده افزوده که در مورد دختر مورد بحث با یوسف قانع خشک‌بیجاری نیز مذاکره نموده و او به وی توصیه کرده به دوستی خود با دختر موصوف ادامه دهد. دختر مورد اشاره دارای سه خواهر و یک برادر می‌باشد که برادرش در حال انجام خدمت وظیفه بوده و پدر او نیز استوار بازنشسته است. خانه آنها در حوالی پپسی کولا بوده و گویا منوچهر گلپور هنگامی که از کارگاه بر می‌گردد او را به خانه می‌رساند.»

منبع خبر، نظر خود را چنین بیان می‌دارد:

به طوری که از مذاکرات گلپور استنباط می‌گردد، وی به مسئله ازدواج تاکتیکی و تشکیل خانه مخفی به سبک مسرور فرهنگ (معدوم) و ملیحه زهتاب (از اعضای متواری گروه) فکر می‌کند و قصد وی از مطرح کردن این موضوع با دوستش مشورت و فکر کردن بیشتر در این مورد بوده است.

ساواک در جریان کنترل منوچهر گلپور به این نتیجه می‌رسد که دختر مزبور الهه رئیس‌دانا است. در روزهای پایانی اسفند 54، یوسف قانع به منزل دوست خود رفت و با خوشحالی گفت: «رفقا از سلامتی او اطلاع حاصل کرده‌اند و به احتمال 90% تا اواخر اسفند ارتباطش به طور کامل با سازمان برقرار خواهد شد و مجدداً در مورد اجاره خانه تأکید نمود که مسئله به طور جدی دنبال شود.»

قانع همچنین از دوست خود می‌خواهد در صورت دستگیر شدن، نه تنها به ارتباط نیمه‌گسیخته قانع با سازمان اشاره‌ای نکند؛ بلکه به «سؤالات چنان پاسخ دهد که ساواک فکر کند یوسف در رابطه کامل با سازمان» می‌باشد. وقتی که دوست او علت را جویا می‌شود؛ قانع توضیح می‌دهد: «اگر ساواک بداند رابطه او با سازمان نیم‌گسیخته است و به طور موقت قطع شده خانه تمام افرادی را که او را می‌شناخته‌اند تحت نظر خواهد گرفت و کنترل شدید خواهد کرد و این احتمالاً منجر به نتایج نامطلوب خواهد گردید.»

در 24/1/55 منوچهر گلپور به منزل دوستش می‌رود؛ ولی چون برادر دوستش به منزل می‌آید به اتفاق با اتومبیل گلپور به بیرون رفته و به گفت‌وگوی خود ادامه می‌دهند. در آغاز، از وقفه افتادن در تماس یوسف قانع با آن دو گفت‌وگو شد و بالاخره پس از مذاکره به این نتیجه رسیدند که فعلاً گلپور سر قرارهای ثابت خود با قانع برود تا در صورتی که اطلاعی از قانع بدست نیامد قرار اضطراری خود را برای وصل به گروه اجرا کند. اما سه روز بعد، جمعه 27/1/55 گلپور به منزل دوست خود می‌رود و اطلاع می‌دهد که «یوسف به او تلفن کرده و گفته است که او پروژه خود را تحویل داده و منوچهر ضمن اظهار خوشحالی از او شیرینی خواسته که یوسف جواب داده عجله نکند چون به زودی او هم پروژه‌اش را تحویل خواهد داد و شیرینی هم خواهند خورد.»

به نظر منبع خبر: «منظور یوسف قانع خشک‌بیجاری از تحویل پروژه وصل شدن به گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق بوده که طی آن به منوچهر گلپور گفته او نیز به زودی باید مخفی شود و از منوچهر خواسته است که این مطلب را به دوستشان نیز که قانع حدود یک ماه در منزل او بوده اطلاع دهد.»

این رخدادها به روشنی، یادآور حوادث پس از دستگیری جزنی و مخفی شدن ضیاء‌ظریفی در منزل ایرج واحدی‌پور و تماس شهریاری با او و نهایتاً دستگیری مشعوف کلانتری و دو تن دیگر می‌‌باشد.

پیش‌تر به نحوه کشف و لو رفتن خانه مهر‌آباد جنوبی اشاره کردیم. اگر کمیته مشترک نمی‌توانست از طریق تعقیب و مراقبت علی رحیمی، نسترن آل‌آقا و رضا یثربی به آنجا دست یابد؛ حتماًً می‌توانست از طریق یوسف قانع‌خشک‌بیجاری آنجا را بیابد.

شاید بتوان با قطعیت ادعا کرد با نفوذی که ساواک در چریک‌های فدایی ایجاد کرده بود در صورتی که انقلاب اسلامی به پیروزی نمی‌رسید؛ سرنوشت تشکیلات تهران حزب توده سرنوشت محتوم چریک‌های فدایی بود.

به درستی نمی‌دانیم دیگر نفوذی‌های ساواک در این گروه چه کسانی بودند و اینان بعدها چه نقشی ایفا کردند؛ ولی می‌دانیم ساواک افراد مختلفی را مترصد نفوذ در این گروه کرده بود.

یوسف قانع خشک‌بیجاری در جریان یکی از مذاکراتی که با دوست خود یعنی همان منبع ساواک داشته، اظهار می‌دارد: «نواب بوشهری از طرف سازمان خائن شناخته شده و آدرس او نیز شناسایی گردیده و سازمان از آن اطلاع دارد.» احتمالاً چریک‌ها تصمیم داشتند که عبدالرضا نواب بوشهری را نیز اعدام کنند. بنابراین، کارشناس موضوع توصیه می‌کند: «اصلح است مراتب با ملحوظ داشتن حفاظت منبع، به وی اطلاع داده شود تا محل کار و سکونت خود را تغییر دهد.»

در گزارش‌های مربوط به تعقیب حمید اشرف، خواندیم که کمیته مشترک قبل از آنکه به خانه حمید اشرف در خیابان خیام و دیگر خانه‌های امن هجوم ببرد، از طریق شنود مکالمه تلفنی حمید اشرف، دریافت که آنها از شناسایی فردی برای ترور سخن می‌گویند. آیا فرد مورد اشاره حمید اشرف، عبدالرضا نواب‌بوشهری نبوده است؟

معلوم نیست چرا این‌بار عبدالرضا نواب بوشهری،‌ از سوی چریک‌ها خائن خوانده شده است. اگر بوشهری به جرم عضویت در یک شبکه کمونیستی طرفدار جنگ‌های پارتیزانی در تاریخ 18/11/1348 دستگیر می‌شود و پس از سپری ساختن یک سال حبس به زندگی عادی خود برمی‌گردد؛ آن شبکه مربوط به چریک‌های فدایی خلق نبوده است که اکنون به بهانه آن بتوان وی را خائن و احتمالاً مستحق مجازات مرگ دانست.

یا اگر، به اعتبار آنکه در سال 48 در بازجویی‌های خود، نامی از حسن‌پور به میان آورده اکنون باید خائن تلقی شود؟ اگر چنین است می‌دانیم که اعترافات او منجر به دستگیری حسن‌پور نشد بلکه اعترافات کسانی به دستگیری حسن‌پور و مهدی سامع انجامید که هیچگاه از سوی چریک‌ها خائن خوانده نشدند. شاید انتساب خیانت به بوشهری، ازآن روی باشد که وی پس از آزادی هرگونه مبارزه را به کناری نهاد.

بوشهری در دوران دانشجویی با یوسف قانع روابطی داشت که هرگز از چارچوب فعالیت‌های صنفی در سطح دانشکده پلی‌تکنیک فراتر نرفته بود. بعد از آن هر یک به راهی جداگانه رفتند.

گویا نزد چریک‌ها هرگونه بازگشت از مشی مسلحانه مترادف با ارتداد و خیانت بود و چریک‌ها وظیفه خود می‌دانستند که صرف نظر از نسبت این «خائنین» با خودشان مجازات لازم را در مورد آنان به اجرا درآورند تا بلکه، بدین طریق راه بازگشت و نقد روش را برای همیشه درمیان همه گروه‌ها مسدود نمایند.حق با مصطفی شعاعیان بود که در گفت‌وگوهای خود با علی‌اکبر جعفری می‌گوید: «رفیق جون! سازمانی که به هنگام ناتوانی از پخش اندیشه‌ای که نمی‌پسندد جلو می‌گیرد، به هنگام توانایی، آن مغزی را می‌ترکاند که بخواهد اندیشه‌ای کند سوای آنچه سازمان دیکته می‌کند.»  ظاهراً مغز نواب بوشهری نیز، به خاطر آنکه اندیشه‌ای جدای از مشی مسلحانه در خود پرورانده بود، شایسته ترکیدن بود.

6ـ طاهره خرم: منوچهر محمدی‌تهرانی، در بازجویی‌‌اش درباره طاهره می‌نویسد‌:

طاهره خرم را من در کلاس درس خویی (کلاس درس ادبیات و فرهنگ معاصر) شناختم. در این کلاس، چون خویی راجع به ماتریالیسم بیشتر صحبت می‌کرد؛ خرم اکثر صحبت‌های خویی را یادداشت می‌‌کرد، پس از این آشنایی سطحی، یاد شده توسط محمد‌رضا طلوع‌شریفی بیشتر به من معرفی شد و به طوری که شریفی می‌گفت بین طاهره خرم و فرزاد دادگر کتاب‌هایی مبادله شد و قبلاً در یک برنامه کوهنوردی خرم به اتفاق فرزاد دادگر و چند نفر دیگر به دماوند رفته بوده و کتاب‌هایی که بین دادگر و خرم مبادله شده در سطح بالایی بود.

کارشناس کمیته مشترک، در تاریخ 10/10/54 چنین نظر می‌دهد:

با عرض مراتب فوق و عنایت به اینکه عناصر مخفی پیوسته سعی در عضوگیری عناصر مستعد دارند و از طرفی چون یاد شده با فرزاد دادگر (عضو متواری و مسلح گروه چریک‌های باصطلاح فدایی خلق ایران) از قبل در ارتباط بوده و تعدادی کتب بین آنان مبادله شده لذا بعید به نظر نمی‌رسد که گروه مذکور تاکنون نسبت به عضوگیری وی اقدام نموده باشد و یا نماید در صورت تصویب به مدت 15 روز به وسیله منبع 4120 تحت مراقبت و سپس نسبت به دستگیری وی اقدام گردد.

مراقبت از طاهره خرم بیش از چهار روز به طول نیانجامید. آخرین گزارش تیم تعقیب و مراقبت مربوط به روز 5/12/54 است. همان روزی که طاهره خرم دیگر به منزل بازنگشت و مخفی شد. در این روز، طاهره خرم که قصد مخفی شدن داشت از ساعت 15/8 صبح که از خانه خارج شد با اتومبیل پیکان قرمز رنگ متعلق به برادرش در خیابان‌ها می‌گشت و تیم تعقیب و مراقبت نیز وی را تعقیب می‌کرد تا اینکه او به سوی دانشگاه محل تحصیل خود رفته و به سمت خیابانی که همیشه اتومبیل خود را پارک می‌کرد رفت. تیم تعقیب و مراقبت به تصور اینکه او با پارک اتومبیل به دانشگاه مراجعه می‌کند برای کنترل او به سوی در ورودی دانشگاه رفت ولی با مدتی انتظار معلوم می‌شود که او به دانشگاه مراجعه نکرده است. تیم تعقیب بلافاصله به سوی منزل پدری او می‌رود. با مراقبت از آنجا نیز معلوم می‌شود که او به منزل نیامده است. فردای آن روز، پدر طاهره از طریق اداره آگاهی به کمیته مشترک دلالت داده می‌شود و در آنجا اظهار می‌کند که دخترش از روز گذشته ناپدید شده است.

در تاریخ 7/2/1355، منبع ساواک با نام مستعار مسعود در دانشگاه صنعتی چنین گزارش می‌دهد:

سه نفر دانشجویان مشروح زیر در روزهای اخیر به دانشگاه مراجعه نکرده و شایع است که نامبردگان متواری شده‌اند. 1ـ پرویز هدائی سال سوم برق. 2ـ‌طاهره خرم سال چهارم مکانیک 3ـ علی‌اکبر وزیری اسفرجانی.

کمیته مشترک برای یافتن طاهره خرم اقدامات گسترده‌ای را ‌آغاز کرد. از جمله، با شنود تلفن خانواده خرم آشکار شد که در 29/2/55 «شخصی به نام بهرام پور‌خلیلی یکی از بستگان خرم و صاحب مغازه خرم با پدر طاهره تماس گرفته و اظهار داشته که روز گذشته شخصی با سن حدود 40 سال با کت و شلوار مرتب و ترک‌زبان به وی مراجعه کرده و گفته است طاهره در زندان است و قصد دارد با مادرش ملاقات کند. مادر طاهره می‌تواند با همراه داشتن سند اتومبیل برای دیدن او اعلام آمادگی کند. بهرام‌ پور‌خلیلی در ادامه اظهاراتش به پدر طاهره خرم گفت شخص مزبور هیچگونه تقاضای مادی نداشته و اصلاً اهل این جور حرف‌ها نیست. پدر طاهره نیز می‌گوید اگر چنانچه مجدداً تماس گرفت آدرسش را بگیرند تا ترتیب کار را بدهم.»

برابر اسناد موجود، ساواک با یافتن این سرنخ، از تمامی روش‌ها برای یافتن ردی از طاهره خرم استفاده می‌کند ولی تا زمان آخرین گزارش مندرج در پرونده طاهره خرم که مربوط به 16/3/55 می‌باشد، فرد مزبور دیگر مراجعه نمی‌کند.

7ـ غلامرضا لایق‌مهربانی.

8ـ علی‌اکبر وزیری اسفرجانی.

9ـ فاطمه ع. حسینی.

درباره سه نفر اخیر از کشته‌شدگان در خانه مهرآباد جنوبی اطلاعات قابل ملاحظه‌ای به دست نیامد. در گزارشی که ساواک به ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح به تاریخ 20/6/1355 و با شماره 1396ـ7007/381 ارسال کرد به تعداد 10 نفر کشته اشاره نمود که دو تن آنان ناشناس بودند. مدتی بعد در نامه‌ای دیگر نوشته شده: «در بررسی معموله پیرامون شناسایی دو نفر از کشته‌شدگان خانه تیمی مهرآباد جنوبی که در آن تاریخ مورد شناسایی واقع نگردیده بودند، مشخص شد نفر ردیف نهم علی‌اکبر فرزند کیامرث شهرت وزیری اسفرجانی به شماره شناسنامه 43 شهرضا متولد 1335 دانشجوی سابق دانشگاه صنعتی آریامهر بوده و هویت نفر ردیف دهم عسگر فرزند میرزا‌آقا شهرت حسینی ابرده، به شماره شناسنامه 2750 متولد 1322 شغل بیکار می‌باشد.» 

با این توضیحات، دانسته نیست که چرا چریک‌های فدایی نام غلامعلی خراط‌پور را نیز به این فهرست افزوده‌اند. در پرونده غلامعلی خراط‌پور برگه خبری به تاریخ 3/11/1356 و با شماره 244/02 دیده می‌شود که منبع آن «همکار شرقی» و منشاء آن «مسموعات همکار» قید شده است. در این برگ آمده است: «مهندس غلامعلی خراط‌پور رئیس پیشین شبکه برق‌رسانی جاده شاهی ـ بابل که چند سالیست متواری می‌باشد بنا به گفته چند نفر از آشنایان شخص مزبور در کشور اتریش و یا فیلیپین می‌باشد. نامبرده دارای پدر، مادر و سه برادر است که برادر بزرگتر بنام محمود [...]»  اگرچه از سرنوشت وی نیز اطلاعی نداریم، ولی قطعاً در درگیری مهرآباد جنوبی کشته نشده است. احتمال دارد که او یکی از کشته‌شدگان ناشناس رشت باشد.

پس از حمید اشرف

کشته شدن حمید اشرف، به عنوان سازمان‌دهنده اصلی و قدیمی‌ترین عضو گروه، تأثیرات خاص خود را بر جای نهاد. اگرچه در سال 54، بعد از تجدید ساختاری که با الهام از توپاماروها به عمل آمد؛ چنین تصور می‌شد که در صورت وارد شدن ضربه به یک بخش، دیگر هسته‌ها و یا بخش‌ها می‌توانند مستقلاً و بدون نیاز به دیگر هسته‌ها به حیات و فعالیت خود ادامه دهند؛ ولی اینک مرگ حمید اشرف شیرازه سازمان را از هم گسست و تأثیرات روانی خود را باقی گذارد.

عبدالرضا کلانتر نیستانکی که به همراه حمید اشرف از خانه خیابان شارق گریخته بود؛ می‌نویسد: «وقتی روزنامه‌ها خبر کشته شدن حمید اشرف را اعلام نمودند، ما فهمیدیم که گروه متلاشی گردید و قرارها به هم خورد. از این نظر ابتدا کسری اکبری را به منزل خودشان فرستادیم و ‌آن‌گاه مسلسل‌ها را منزل دوست فاطمی مخفی و به کنار دریا رفتیم.»

ابوالحسن شایگان شام‌‌اسبی که به مدت 24 ساعت با نادره احمد‌‌هاشمی در یک خانه زندگی کرده بود، می‌نویسد: «در ساعت 2 بعد‌ازظهر وقتی رادیو اعلام کرد که حمید اشرف و 9 نفر دیگر در یک خانه تیمی کشته شده‌اند؛ او مدتی متحیر روی زمین نشسته بود و نمی‌توانست از جای خود برخیزد. قیافه او نشان می‌داد که خیلی افسرده و نگران است.»

ابوالحسن شایگان، اما از واکنش حمید ‌آریان پس از کشته شدن حمید اشرف ارزیابی دیگری به دست می‌‌دهد: ‌«موقعی که رادیو اعلام کرد که حمید اشرف کشته شده او باز سعی می‌کرد که به افسرالسادات [حسینی] و نادره احمد‌هاشمی روحیه بدهد. بعد از اینکه از رادیو این مطلب را شنید او کمی هم خوشحال شده بود. دیگر نمی‌دانم چرا.»

یک روز پس از کشته شدن حمید اشرف، کمیته مشترک درصدد برمی‌آید به یکی دیگر از خانه‌های چریک‌ها در خیابان فلاح، کوچه پیرنظر، پلاک40 ضربه بزند. این خانه در جریان تعقیب و مراقبت مأموران کمیته مشترک کشف شده بود و آنها حداقل از اواخر خرداد ماه 55، آنجا را زیر نظر داشتند. حمید آریان، افسرالسادات حسینی و ابوالحسن شایگان شام‌اسبی، در این خانه به سر می‌بردند. مأموران کمیته مشترک، ساکنان خانه را تا محل کارشان در کارخانه قرقره زیبا مشایعت می‌کنند.

چون کشته شدن نسترن آل‌آقا در منطقه فلاح صورت گرفته بود؛ ساکنان خانه، از بیم خانه‌گردی‌های ساواک، برای مدتی آنجا را ترک کرده بودند. ابوالحسن شایگان به خانه تکی حمید آریان رفت و افسرالسادات حسینی نیز با فردی با نام مستعار حسن رهسپار منزل دیگری شد. پس از چند روز که حسن توانست با سازمان ارتباط برقرار کند؛ مجدداً، آنان توسط فردی به نام «قاسم» و با چشمان بسته به خانه دیگری رفتند. در این خانه، «یک دختر کوتاهقد» هم بود. به روایت ابوالحسن شایگان، در آن روز:

قاسم از خانه بیرون رفت و ورودش صبح زود فردا بود که نیامد. پس از مدتی چند نفر دیگری که بیرون از اتاق بودند و ما آنها را نمی‌دیدیم کاغذی به داخل اتاق انداختند که روی آن نوشته شده بود مسئول بیاید. محمد [حمید آریان] از اتاق بیرون رفت. او پشت در اتاق با یک نفر صحبت می‌کرد. پس از نیم ساعت او بداخل اتاق آمد و گفت که قاسم صبح ورود نکرده و ما تا عصری در خانه می‌مانیم و عصری تخلیه می‌کردیم [می‌کنیم] محمد گفت که ما به حال آماده‌باش هستیم. محمد هر چند وقت یکبار از اتاق بیرون می‌رفت و با یک نفر صحبت می‌کرد. ساعت 2 از رادیو شنیدیم که حمید اشرف و 9 نفر دیگر در مهر‌آباد جنوبی کشته شده‌اند، ما پس از یک ساعت اعلام تخلیه کردیم.

هر کدام ما با ‌آن دختر یک قرار گذاشتیم، من هم با او قراری در میدان راه‌آهن گذاشتم.

قرار شد که او با یک نفر دیگر از خانه خارج شود. محمد هم، چون در شناسنامه جعلی برادر پوران نبود و ما می‌خواستیم که به اتاق تکی محمد برویم و محمد هم در آنجا بگوید که پوران خواهر اوست؛ شناسنامه او را گرفت و نام او را هم توسلی کرد. ما در ساعت 5 همراه محمد (من و پوران) از خانه خارج شدیم. او به من و پوران گفت که زمین را نگاه کنید. ما پس از مدتی پیاده‌روی سوار یک تاکسی شدیم و داخل ماشین من از صحبت‌های راننده فهمیدم که آنجا منطقه تولیددارو است. ما نزدیکی‌های میدان فلاح از تاکسی پیاده شدیم و از آنجا به اتاق تکی محمد رفتیم. محمد ما را از راه بیابان به خانه‌اش برد و من باز منطقه را نفهمیدم. فقط بعد از آن وارد خیابانی به نام ولیعهد شدیم و از آنجا به اتاق تکی محمد رفتیم. آنجا هم محمد به صاحب خانه گفت که پوران خواهر من است و او را آورده‌ام که در تهران معالجه‌اش بکنم. ما شب را خوابیدیم.

[...] قرار شد که او و پوران صبح به سر قرار ثابت حسن بروند. آنها صبح ساعت 6 از خانه خارج شدند. ورود آن‌ها ساعت 11 صبح بود. آنها ساعت 30/10 به خانه آمدند پوران در خانه ماند و محمد رفت. ورود او نیز ساعت 6 بعدازظهر بود. قرار شد که من هم برای خرید به بیرون از خانه بروم. عصری ساعت 30/5 دقیقه پوران که با دختر همسایه دوست شده بود با او به بیرون از خانه رفت و ساعت 30/6 به خانه برگشت.

محمد نیز در ساعت 6 ورود نکرد. پوران خیلی ناراحت بود. در ساعت 50/6 دقیقه من برای خریدن ماست از خانه بیرون رفتم. پس از اینکه ماست را خریدم و از ماست‌بندی بیرون آمدم مرا دستگیر کردند.

سرپرست یکی از تیم‌های عملیات کمیته مشترک، در همان روز، گزارشی به شرح ذیل به مقام مافوق خود ارائه می‌کند:

در ساعت 30/11 روز 9/4/35 [55] جهت همکاری با تیم‌های مراقبت و تعویض اکیپ‌های فرزین و صادق برای دستگیری دو نفر از چریک‌ها به خیابان فلاح 8 متری فصیحی مراجعه گردید. در ساعت 10/19 یکی از چریک‌ها به نام ابوالحسن شایگان دستگیر و دیگری به نام زهرا [باقری (افسرالسادات حسینی)] در میان جمعیت انبوهی که جمع شده بودند ناپدید [شد] و فرار کرد و از نظر تیم تأمین و مراقبت هم گم شد. مراتب جهت اطلاع به عرض ‌رسید. ضمناً متهم دستگیر شده تحویل پایگاه گردید.

اما در همان روز پس از آن که محمد [حمید آریان]، مجدداً در ساعت 30/10 از خانه خارج شد به اتفاق بهزاد امیری دوان در تور کمیته مشترک گرفتار شد و هر دو از پای درآمدند.

حمید آریان، پس از خروج از خانه تکی خود که اینک افسرالسادات حسینی و ابوالحسن شایگان را در آنجا سکنی داده بود به خانه بهزاد امیری دوان در سه‌راه آذری می‌رود. پس از آن که هر دو از منزل خارج می‌شوند و هر یک به مسیری می‌روند، مأمورین کمیته مشترک در خیابان تیموری برای دستگیری حمید آریان اقدام می‌کنند. حمید با پرتاب نارنجک، دست به مقاومت می‌زند و با تیراندازی مأمورین کشته می‌شود. بهزاد امیری دوان نیز، همین که در سه‌راه آ‌ذری خود را تحت تعقیب مأمورین می‌‌بیند برای فرار اقدام به تیراندازی می‌کند؛ ولی هنگامی که متوجه محاصره کامل مأمورین می‌شود، با کشیدن ضامن نارنجک خودکشی می‌کند.

ابوالحسن شایگان، بلافاصله پس از دستگیری، قرارهای خود را با «آن دختر کوتاه‌قد» [نادره احمد‌هاشمی] در میدان راه‌آهن و پوران [افسرالسادات حسینی] نزد مأموران افشا می‌‌سازد. در ساعت ده صبح روز 10/4/55، ابوالحسن شایگان در معیت مأمورین به میدان راه‌آهن رفته و نادره احمد‌هاشمی را به مأمورین نشان می‌دهد. تلاش مأموران برای دستگیری او به درگیری می‌انجامد و در پی آن، نادره احمد‌هاشمی کشته می‌شود. حوالی همین ساعت، افسرالسادات حسینی که به گزارش تیم مراقبت کمیته مشترک، شب پیش را در منزلی واقع در کوچه خندان، خیابان معلم سپری کرده بود؛ در سکوی نظامی واقع در سرپل جوادیه، هنگامی که مأمورین قصد دستگیری او را داشتند، در جریان تیراندازی متقابل با مأموران جان خود را از دست داد.

ابوالحسن شایگان شام‌اسبی که در زمان دستگیری 15 سال داشت؛ به مقتضای سن، حافظه و دریافت‌های دقیقی از حوادث، رویدادها و اشخاص اطراف خود داشت. از این‌رو،‌ تکنویسی‌های او حاوی نکات مفیدی در شناخت روحیات و مناسبات بین افراد مختلف است. او در مورد بهزاد امیری دوان می‌نویسد:

اولین بار من بهزاد را در یکی از فرعی‌های فرح‌آباد ژاله دیدم یعنی به همراه نسترن آل‌آقا و حمید ‌آریان به سرقرار او رفتم. پس از آن او را یکبار دیگر در خانه‌ی خزانه فلاح دیدم. او هم قبلاً با حمید آریان در خانه‌ی تیمی ملک سمنگان بود. در خانه‌ی خزانه‌ی فلاح او مسئول تیم بود. و در واقع مسئول تیمهای بخش کارگری گروه از صحبتهای نسترن با او من اینطور استنباط می‌کردم که بهزاد امیری نمی‌خواهد آقابالاسری داشته باشد و به نسترن که بالاتر از او بود اعتنائی نمی‌کرد و سعی می‌کرد که حرف خودش را به کرسی بنشاند. او سعی می‌نمود که افراد تیم، تحت نفوذش باشند. از صحبتهای خود امیری چنین استنباط می‌شد که به تیم دیگری نیز رفت و آمد می‌کند. در حدود یکی دو هفته او مرتباً شبها ساعت 9 از خانه بیرون می‌رفت و فردا ساعت 7 صبح به خانه باز می‌گشت این جریان می‌خواست تا مدتها ادامه پیدا کند، چونکه او به افسرالسادات گفته بود که به زن صاحبخانه بگوید که امیری از این به بعد شب‌کار شده است.

ولی دوباره پس از دو هفته نظرش برگشت و به افسرالسادات گفت که به زن صاحبخانه بگوید که دوباره روزکار شده است. او در موقعی که می‌شنید که چند نفر کشته شده‌اند، فقط از نظر اینکه از افراد گروه کاسته شده است ناراحت بود، نه از کاسته شدن خود فرد. او بهتر از حمید ‌آریان ورزش می‌کرد، موقعی که اطلاع یافت که در نزدیکی‌های خانه‌ی خزانه فلاح درگیری پیش آمده و یکی دو نفر کشته شده‌اند خیلی نگران شد و ‌آثار ترس را به خوبی در چهره‌‌اش می‌شد دید. او به محل درگیری رفت و دوباره بازگشت امیری فقط از خانه‌گردی پلیس می‌ترسید و حتی پانصدمتر دورتر از پایگاه را از طرف شمال وجنوب و مشرق و مغرب چک کرد؛ ولی چیزی ندید دست آخر خودش تصمیم گرفت که خانه را تخلیه کنیم و شب آن روز نیز خانه را تخلیه کردیم و بعد از آن دیگر او را ندیدم.

همو، درباره حمید آریان چنین می‌‌نویسد:

اولین بار من آریان را در یکی از فرعی‌های نظام آباد دیدم، ‌یعنی با نسترن آل‌آقا به سر قرار او رفتم پس از آن حدود دو هفته بود دوباره او را در خانه‌ی خزانه فلاح دیدم و پس از آن مدت 4 ماه با او بودم. من صدای حمید آریان را در خانه خیابان ملک، سمنگان نیز شنیده بودم. او چون تازه به گروه آمده بود خیلی فعالیت می‌نمود و حتی شبها در موقع برنامه‌نویسی که بهزاد امیری مسئول بود او از افراد تیم انتقاد می‌کرد و تقریباً کار مسئول تیم را انجام می‌داد و کم کم در اثر این کارهایش معاون مسئول تیم شد. وقتی هم که مطالعه جمعی داشتیم او مطالب را خلاصه می‌کرد و هر وقت هم که دور هم جمع می‌شدیم او اول شروع به صحبت می‌کرد. موقع حرف زدن هم خیلی کتابی صحبت می‌کرد و از حرکات او چنین استنباط می‌شد که می‌خواهد خیلی زود ترقی کند و مسئول تیم شود. او خیلی در حرکات افراد تیم دقت می‌کرد تا سر برنامه‌نویسی از حرکات آنان انتقاد کند. موقعی هم که درگیری پیش می‌آمد و چند تن از افراد گروه کشته می‌‌شدند، سعی می‌کرد که به افراد روحیه بدهد. او بیشتر اوقات می‌خندید ولی خنده‌هایش کاملاً تصنعی بود. وقتی هم که بهزاد امیری ارتباطش قطع شد او فوراً مسئول ما شد. موقعی که رادیو اعلام کرد که حمید اشرف کشته شده او باز سعی می‌کرد که به افسرالسادات و نادره احمد‌هاشمی روحیه بدهد. بعد از اینکه از رادیو این مطالب را شنید او کمی هم خوشحال شده بود،‌ دیگر نمی‌دانم چرا.

ابوالحسن شایگان در مورد افسرالسادات حسینی چنین می‌نویسد:

من این شخص را اولین بار در خانه‌ی خزانه‌ی فلاح، 12 متری پیرنظر دیدم، ‌من هنگامی که در خانه‌ی خیابان ملک، سمنگان به طور چشم بسته بودم، افسرالسادات با نام مستعار «پوران» در این خانه بود. مسئولیت او را من در این خانه به درستی نمی‌دانم او بیشتر اوقات به بیرون از خانه می‌رفت و گویا به دنبال خانه می‌گشت. مواقعی هم که در خانه بود به سنجری در چاپ کمک می‌کرد، یعنی در واقع کارهای چاپی را یاد می‌گرفت. او کمی بلد بود که تایپ کند. پلی‌کپی هم خیلی کم [بلد بود]. می‌شود گفت که او تقریباً فرد دست و پا چلفتی‌ای بود که نمی‌توانست این کارها را به خوبی فراگیرد.

من چون در اتاق بغلی‌ای که افسرالسادات با سعادتی و حمید اکرامی و سنجری و فردی بنام مستعار عباس (که در وحیدیه خانه تکی کشته شد) بودند می‌نشستم تقریباً کلیه حرفهای آنها را می‌شنیدم. آنها شبها مطالعه‌ی جمعی داشتند و مطالب مارکسیستی را مطالعه می‌کردند آنطور که من از بحثهای آنها که بر سر مطالب کتابها درمی‌گرفت، درک می‌کردم این بود که تقریباً آگاهی تئوریک او نزدیک به صفر بود. او موقع خواندن مطالب کتاب نمی‌توانست کلمات را به درستی ادا کند. و بعداً که دست خط او را دیدم مانند بچه‌های کلاس دوم ابتدایی بود. از نظر کارکردن هم فرد تنبلی بود. او موقعی که در این خانه بود، خانه‌ی تکی‌ای نیز داشت که هفته‌ای یکبار به آنجا سر می‌زد.

در این خانه من باز از روی صحبتهای آنها فهمیدم که افسرالسادات خیلی با عباس اختلاف دارد. آنها بیشتر وقتها با هم دعوا می‌کردند آخر شب موقع برنامه‌نویسی با آنکه نمی‌گذاشتند که من حرفهای آنها را بشنوم ولی در موقع برنامه‌نویسی که جلسه‌ی انتقاد بود بیشتر انتقادها به عباس وارد و تقریباً هیچ‌کس از افسرالسادات انتقاد نمی‌‌کرد. دلیل آن را من به درستی نمی‌دانم. پس از مدتی که من از این خانه به خانه‌ی خزانه‌ی فلاح رفتم او را دیدم. او سلاح کالیبر 22 داشت علاوه بر آن یک نارنجک و یک کارد کمری نیز داشت. پس از مدتی که در کارخانه‌ی قرقره زیبا استخدام شد سلاح و نارنجکش را نسترن آل‌آقا برد. او در کارخانه مسئول من بود و هر کاری که من می‌کردم به او گزارش می‌کردم و من هم می‌بایست هر کاری که انجام می‌دادم از او اجازه می‌گرفتم که البته من محلی به او نمی‌گذاشتم.

موقعی که ما در خانه‌ی خزانه‌ی فلاح بودیم او باز هفته‌ای یکبار به خانه‌ی تکی‌اش می‌رفت. او طبق گفته‌ی خودش با گلرخ مهدوی رابطه داشت و گلرخ خانه‌ی تکی او را می‌دانسته. بعد از درگیری خیابان عادل واقع در خزانه‌ی فلاح او دیگر به خانه‌ی تکی‌اش نرفت. او هر وقت که از رادیو و یا از طریق روزنامه می‌فهمید که کسی از اعضاء گروه کشته شده ناراحت و افسرده می‌گشت. ولی پس از مدتی دوباره به حالت اولش بازمی‌گشت. وقتی هم که از رادیو شنید که حمید اشرف کشته شده است خیلی ناراحت شد. موقعی که بهزاد امیری‌دوان به سر قرارش نیامده بود ‌او خیلی ناراحت شده بود و حتی بیشتر از اینکه حمید کشته شده است، و فکر می‌کرد که بهزاد امیری نیز کشته شده است. و وقتی که به سر قرار ثابت او رفت و او را صحیح و سالم دید، خیلی خوشحال شده بود.

گفتیم که پس از کشته شدن حمید اشرف، ‌عبدالرضا کلانتر نیستانکی به اتفاق مرتضی فاطمی راهی کنار دریا شدند. آنها دو روز بعد،‌ به تهران بازگشتند و پس از چند روز جستجو بالاخره در مرغ‌داری برکت، به کار اشتغال ورزیدند. ساواک به سرعت توانست کلانتری نیستانکی را یافته و تحت مراقبت قرار دهد. در گزارش ارسالی ساواک می‌خوانیم:

علیهذا نظر به اینکه اقدامات مراقبتی بوسیله منابع 1585 و 4120 در مورد یکی از عناصر مورد تماس با یادشده در جریان می‌باشد و هرگونه اقدام درباره وی به عملیات جاری کمیته مشترک ضد خرابکاری لطمه وارد خواهد ساخت، خواهشمند است دستور فرمایند از هرگونه اقدام احضاری، بازرسی از منزل، دستگیری و تحقیق پیرامون وضعیت وی خودداری و چنانچه منابع و همکاران افتخاری گزارشاتی از وضع او تهیه و ارائه نمودند، مراتب را فوراً به این اداره کل اعلام دارند.  

مدیر کل اداره سوم، ثابتی

ولی حوادث مسیر دیگری پیمود. متعاقب سرقت یک دستگاه موتورسیکلت در مرغ‌داری در 21/5/55، مأمورین پاسگاه ژاندارمری علیشاه ‌عوض شهریار، برای تحقیق به آنجا رفتند و در جریان تحقیق به مرتضی فاطمی و کلانتر نیستانکی مشکوک شدند. وقتی مأمورین خواستند دستگیرشان کنند؛ آنها مقاومت کردند و با مأمورین گلاویز شدند. در جریان این درگیری، مرتضی فاطمی با سیانور خودکشی کرد و عبدالرضا کلانتر نیستانکی چون فراموش کرده بود سیانور را به همراه بیاورد دستگیر و بعد از مدتی اعدام شد.


کتاب چریکهای فدایی خلق از پیدایی تا فرجام ، موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی