ژیلا بدیهیان
«نصف شب بود که دیدم یکی پنجره اتاق ما را میزند. بین همه من بیدار شدم. آمدم دمِ پنجره، دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است. انگار همه این ساعتها را همان اطرافِ ساختمان ما کشیک میداده. گفتند: الان یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما بروید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای خودمان بود یا یکی از آن دو نفر [دو دختر با رفتارهای مشکوک]. حالا آن پایین که ایشان میگفت دستشویی و این...