غذای خوب را کسی می خورد که خوب جنگیده است


2510 بازدید

غذای خوب را کسی می خورد که خوب جنگیده است

به حاج احمد گفتم:‌«حاجی! خیلی خسته شدی، بیا یک چیزی بخور.»او یک تکه نان خشک از جیبش درآورد و خورد. گفتم:‌‌«حاجی چرا نون خشک می‌خوری؟ کنسرو که داریم.»خنده‌ای کرد و گفت:‌«غذای خوب حق کسی است که خوب جنگیده.»
 
گروه حماسه و مقاومت فارس- زمانی که حضرت امام فرمودند: «بروید مسئله کردستان را حل کنید.» من هم به همراه تعدادی از برادران رفتیم سنندج. بچه‌ها به جهت اخلاصی که داشتند، با مسائل کردستان، خیلی ساده برخورد می‌کردند و به همین دلیل، شهید زیاد می‌دادیم. وقتی که وارد سنندج شدیم، اصلا نمی‌دانستیم چطور باید وارد عمل بشویم. معلوم نبود کی دوست است و کی دوشمن.
حفاظت از فرودگاه شهر را به ما واگذار کردند. تعداد فشنگ‌هایی که داشتیم، محدود بود و نمی‌دانستیم اگر مهماتمان تمام شد، از کجا باید تامین شویم. وضعیت ما در سنندج به قدری آشفته بود که یک بار چند روز بدون آذوقه ماندیم و بچه‌ها مجبور شدند غذاهایی را که جلو سگ‌ها ریخته بودند، جمع کنند و به بچه‌های خودمان بدهند. با تمام این شرایط و ناهماهنگی‌ها، مدت 2 ماه فرودگاه سنندج را حفظ کردیم، تا اینکه گفتند: «در بوکان، درگیری زیاد است و شما باید بروید آنجا.»
ما را روی تپه بوکان پیاده کردند. فرمانده نیروهای آنجا «محسن چریک» بود. او همان‌جا ما را سازماندهی و مسئولیت هر گروه را مشخص کرد. مدتی آنجا بودیم، اما به دلیل اینکه هیأت حسن نیت همکاری نمی‌کرد و به عبارت بهتر، ما را تضعیف می‌کرد، ما را برگرداندند تهران.
در پادگان ولی عصر(عج)، مسئولیت گردان را به این حقیر واگذار کردند. یک گروهان از این گردان در کردستان بود و در آنجا بچه‌ها قدری تجربه کسب کرده بودند و 2 گروهان دیگر هم در تهران مستقر بود. 7 روز از شروع جنگ عراق علیه ایران می‌گذشت که گروهانی که در کردستان بود، آمد تهران و گردان ما روز 7/7/59 عازم جبهه‌های غرب کشور شد.
روز هشتم مهر رسیدیم سرپل ذهاب. برادر بروجردی، مسئول محور آنجا بود. گفت: «عراقی‌ها از قصر شیرین به سمت اینجا می‌آیند؛ شما بروید روی ارتفاعات «قراویز» و جلو آنها را بگیرید.»
ما با یک قبضه آرپی‌جی، یک اسلحه کالیبر و چند قبضه کلاش و ژ-ث رفتیم روی ارتفاعات قراویز. دیدیم مردم قصر شیرین با پای پیاده به سمت ما می‌آیند و تانک‌های عراقی هم دنبالشان در حرکتند. چون برادر سلیمانی به خدمت سربازی رفته و با تفنگ 57 کار کرده بود،‌تفنگ را دادم به او و گفتم: «اولین تانک رو بزن.»‌ با اولین شلیک برادر سلیمانی،‌عراقی‌ها ما را دیدند و با شلیک یک گلوله خمپاره، 4 نفر از بچه‌های ما را شهید کردند.
اولین شهید گردان ما برادری بود به نام تاجیک. ما تانک‌های عراقی‌ها را دست کم گرفته بودیم و نمی‌دانستیم آنها چقدر مجهز و قوی هستند. دیدیم نمی شود به همین سادگی با اینها روبرو شد؛ آن هم بدون برنامه‌ریزی و سازماندهی. به همین جهت برگشتیم پیش برادر بروجردی و ماجرا را برایش تعریف کردیم و بعد از کلی صحبت، قرار شد بچه‌ها به صورت چریکی کار کنند و به دشمن ضربه بزنند.
چند روزی به همین صورت کار کردیم تا اینکه برادی بروجردی گفت: «ارتفاعات بازی دراز از نظر سوق‌الجیشی خیلی مهم است؛ شما روی آن ارتفاعات مستقر بشید.»
به همراه بچه‌های گردان، صبح زود حرکت کردیم به سمت ارتفاعات بازی دراز. بعد از 7 ساعت پیاده‌روی، رسیدیم به روستای افشارآباد و از آنجا هم رفتیم روی ارتفاعات بازی‌دراز. برادر بروجردی به ما گفته بود: «شما بروید روی ارتفاعات بازی‌دراز مستقر شوید؛ ما برایتان تدارکات و مهمات می‌فرستیم.»
حوالی عصر، روی ارتفاعات مستقر شدیم. شب، ساعت 9 متوجه شدیم عراقی‌ها پشت ارتفاعات هستند و از آن طرف ارتفاعات هم تعدادی از نیروهای دشمن در حال بالا آمدنند. برادر ذوالفقاری - مسئول گروهان - و تعدادی از بچه‌ها را فرستادم سراغ آنها تا جلو پیشرویشان را بگیرند. چند ساعت بعد، بچه‌هایی که فرستاده بودم آن طرف، آمدند و گفتند: «برادر ذوالفقاری شهید شده و جنازه‌اش هم جا مونده، ما می‌خواهیم بریم جنازه او را بیارویم.»
احتمال دادم دور و بر جنازه او کمین کرده باشند، به همین جهت نگذاشتم بروند. شب را تا صبح، بدون تدارکات، در آن هوای سرد ماندیم و مقاومت کردیم، اما از تدارکات خبری نشد.
صبح روز بعد گفتم: «باز هم صبر می‌کنیم، شاید مهمات و آذوقه برسد.»
همه بچه‌ها گرسنه و تشنه بودند. مهماتمان رو به اتمام بود و عراقی‌ها هم قصد داشتند، هر طور شده، آنجا را از ما بگیرند. هوا که تاریک شد، همه بچه‌ها را جمع کردم و گفتم: «چکار کنیم؟»
یک عده گفتند: «برگردیم سر پل ذهاب.»
یک عده هم گفتند: «غیرتمان اجازه نمی‌دهد اینجا رو به همین راحتی بدهیم دست عراقی‌ها؛ ما می‌مونیم.»
عراقی‌ها داشتند بالا می‌آمدند. نه مهمات داشتیم، نه تدارکات. گروهی دیگر از نیروهای دشمن هم داشتند از پائین. ما را دور می‌زدند. دیدیم اگر بمانیم، دیر یا زود، همه بچه‌ها قتل عام خواهند شد. به همین جهت، تصمیم گرفتم برگردیم عقب. پائین آمدن ما از روی ارتفاعات بازی دراز به جهت خستگی بیش از حد بچه‌ها خیلی طول کشید. وقتی رسیدیم به کف افشاریه، بچه‌ها با دیدن آب، خودشان را انداختند توی آب. در بین راه، یک آمبولانس دیدیم. تعدادی از مجروحان را که وضعشان بدتر بود، با آمبولانس فرستادیم مقر. خودمان هم پای پیاده راه افتادیم.
بعد از این جریان ، گردان برای بازسازی آمد تهران و بعد از یکی دو هفته برگشتیم سرپل ذهاب و در منطقه «کوره موش» عملیات کردیم.
بعد از عملیات کوره موش قرار شد در منطقه «کلینی» عملیات کنیم. شب عملیات، نیروهای ما به همراه یک گروهان از نیروهای ارتش، به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردند. در بین راه، برادران باباپور، نامندی و شوماری رفتند روی مین و شهید شدند. یک گروهبان ارتشی، تخریبچی ما بود. وقتی به او اعتراض کردیم که چرا کار نمی‌کنی؟ گفت: « شب است و هوا تاریک و من در تاریکی نمی‌توانم میدان مین‌رو پاکسازی کنم.»
وقتی وضعیت را این‌طور دیدیم، برگشتیم عقب. در مقر ارتشی‌ها افسری را بنی‌صدر از زندان آزاد کرده بود و قول داده بود اگر خوب کار کند، او را خواهد بخشید. تا ما را دید، برگشت به طرف ما گفت: «چرا برگشتید؟ می‌دهم همه‌تان را اعدام کنند!...»
به هرحال، شب بعد، در همان منطقه عملیات کردیم و موفق شدیم برای اولین بار، تعداد زیادی از نیروهای دشمن را کشته، 27 نفر را هم اسیر کنیم. در مدت 2-3 ماهی که در منطقه سرپل ذهاب بودیم. با این افسرهایی که بنی‌صدر سرکار گذاشته بود، درگیری‌های زیادی داشتیم. آنجا بود که فهمیدیم همه کارها را باید تنهایی انجام بدهیم؛ خودمان مین‌یابی کنیم، خودمان طرح عملیات بریزیم، سازماندهی کنیم و ... خلاصه کلام باید روی پای خود بایستیم.
یک بار، با این افسرها به قدری درگیر شدیم که ما چند نفر را انداختند زندان و گفتند: «شما از دستور افسرها سرپیچی کردید و ...» حتی، یک حاج‌آقایی هم آنجا بود که می‌گفت: «تو را اعدام می‌کنیم و...» تا اینکه برادر شریف‌پور آمد و ما را از زندان آزاد کرد.
بعد از عملیات کلینی برگشتیم تهران و دوباره رفتیم سرپل ذهاب و چند عملیات محدود و ایذایی انجام دادیم،‌تا اینکه مسئول پادگان مریوان درخواست نیرو کرد و گردان ما مامور پاکسازی مریوان و دهکده‌های اطراف آن شد. بچه‌های گردان به چند دسته تقسیم و در نقاط مهم و استراتژیک منطقه مستقر شدند.
مردم مریوان امنیت نسبی پیدا کرده بودند که یک ماموریت برون مرزی به ما محول شد. برادر حاج احمد متوسلیان - فرمانده تیپ محمد رسول‌الله(ص) خودش منطقه عملیاتی را شناسایی کرده بود و می‌گفت: «ما باید از حالت دفاعی خارج بشویم و در خاک دشمن، به دشمن ضربه بزنیم.»
قرار بود ما پاسگاه «بانی بروک» را که در عمق خاک دشمن قرار داشت، برای مدت کوتاهی تصرف کنیم.
در این عملیات، یک گروهان از نیروهای ارتش - به فرماندهی سروان صفایی - ما را همراهی می‌کرد. ساعت 8 شب، به سمت منطقه موردنظر حرکت کردیم. در مسیر راه، کوه‌های مرتفع و دره‌های عمیق را با هزار و یک مکافات، پشت سر گذاشتیم و ساعت 6 صبح رسیدیم آنجا.
سروان صفایی که از بچه‌های متعهد و پر کار ارتش بود، قبل از شروع عملیات، 22 موشک به ساختمان پاسگاه زد و بعد، بچه‌های ما رفتند و ضمن یک درگیری کوتاه و سنگین، پاسگاه را آزاد کردند. حاج احمد متوسلیان می‌گفت: «خوبه ما در پاسگاه مستقر بشویم و بمانیم.»
ما گفتیم: «ما که مهمات و تدارکات و آذوقه نداریم. اگر عراقی‌ها بیایند پاسگاه را محاصره کنند، کلاه ما پس معرکه است...»
در نهایت،‌تصمیم گرفتیم برگردیم عقب و خودمان را برای عملیات دیگری آماده کنیم. به همراه تعدادی از برادران مجروح، از همان راهی که آمده بودیم، برگشتیم. بعد از مدتی قرار شد روی اتفاعات قوچ سلطان - مشرف بر شهر نظامی پنجوین - عمل کنیم. منطقه مورد نظر، شناسایی شده بود و از هرجهت برای شروع عملیات آماده بودیم.
آخر شب، به همراه بچه‌های گردان حرکت کردیم و دم صبح رسیدیم پای کار. هوا گرگ و میش بود. اگر هوا روشن می‌شد و عراقی‌ها ما را می‌دیدند، همه بچه‌ها قتل عام می‌شدند. در دامنه ارتفاعات قوچ سلطان، یک میدان مین بزرگ بود. میدان مین را دور زدیم و به سنگرهای دشمن حمله کردیم.
بچه‌ها که از ساعت 11 شب تا 7 صبح راه رفته بودند، حسابی خسته شده بودند، اما چاره‌ای نبود؛ چون هرچه زودتر می‌رسیدیم آنجا، تلفات کمتری می‌دادیم. خود حاج احمد متوسلیان پیشاپیش بچه‌ها حرکت می‌کرد و سنگرهای دشمن را یکی پس از دیگری فتح می‌کرد. به حول و قوه الهی، ساعت 9 صبح رسیدیم روی ارتفاعات قوچ سلطان. بچه‌ها در این عملیات، 140 اسیر گرفتند، 4 دستگاه تانک را به آتش کشیدند و تعداد کثیری از نیروهای دشمن را به درک واصل کردند و این درحالی بود که ما فقط 13 نفر شهید دادیم.
24 ساعت بعد از اینکه روی ارتفاعات مستقر شدیم، به حاج احمد گفتم:‌«حاجی! خیلی خسته شدی، بیا یک چیزی بخور.»
او یک تکه نان خشک از جیبش درآورد و خورد. گفتم:‌‌«حاجی چرا نون خشک می‌خوری؟ کنسرو که داریم.»
خنده‌ای کرد و گفت:‌«غذای خوب حق کسی است که خوب جنگیده.»
حاج احمد همیشه همینطور بود. بیشتر از همه کار می‌کرد و کمتر از همه حرف می‌زد و غذای بسیار ساده‌ای می‌خورد. همیشه جزء اولین کسانی بود که وارد عملیات می‌شد و آخرین نفری بود که عقب می‌آمد. این خصوصیت اخلاقی حاج احمد، جای او را در دل همه بچه‌ها باز کرده بود.
روی ارتفاعات قوچ سلطان زخمی شدم. فرماندهی گردان را به برادر رنجبران سپردم و به یکی از بیمارستان‌های تهران اعزام شدم تا شروع عملیات بیت‌المقدس. در مرحه اول عملیات یبت‌المقدس، دوباره حالم بد شد و مرا فرستادند به اتاق عمل. عملیات محرم و رمضان را در بیمارستان بستری بودم، تا اینکه برای عملیات والفجر مقدماتی، خودم را رساندم به منطقه عملیاتی.
قبل از شروع عملیات، به همراه برادر محمد کوثری رفتیم منطقه عملیاتی را شناسایی کنیم که ماشین ما رفت توی شن‌ها، چپ کرد و شدیدا مجروح شدیم. علاوه بر شکستن دنده‌هایم، مهره‌های گردنم هم شکست و از توفیق شرکت در عملیات والفجر مقدماتی محروم شدم.
شب عملیات، به همراه بچه‌های گردان رسیدیم پای کار. ساعت 2 و 30 دقیقه رسیدیم به نقطه رهایی و این در صورتی بود که بچه‌های لشکر عاشورا، ساعت 12 شب وارد عمل شده بودند. بچه‌های اطلاعات عملیات، منطقه را خوب شناسایی نکرده بودند. عراقی‌ها حدودا 40 تا کمین سر راه ما گذاشته بودند.
برادر رنجبران به جهت تجربه نظامی زیاد، سر ستون حرکت می‌کرد،‌ولی یکی از کمین‌های دشمن، با تیربار، ایشان را زد و به شهادت رساند. برادی رنجبران، آن شب اسلحه نداشت. فقط یک چوبدستی همراهش بود. صبح که پیکر پاک رنجبران را دیدم، خیلی ناراحت شدم. عراقی‌های نامرد، همان چوبی را که دست رنجبران بود، تا جایی که جا داشت،‌در دهانش فرو کرده بودند.آری، رنجبران در جبهه جنگ هم گمنام بود و در لحظه شهادت، مظلوم.
شب عملیات، وقتی به همراه جمال و جواد خوشگو می‌رفتیم، به یک مجروح برخوردیم. 2-3 نفری او را بلند کردیم و به راهمان ادامه دادیم. در بین راه، آتش سنگین خمپاره‌های دشمن، ما را زمینگیر کرد. به شیاری که در آن حوالی بود، پناه بردیم. لحظه به لحظه بر حجم آتش دشمن افزوده می‌شد. نمی‌دانم زیر آن آتش شدید، چطور از شیار خارج شدیم و خودمان را به نیروهای خودی رساندیم! هرچه بود، اراده و مشیت خدا بود و بس.
خود برادر رنجبران، شب عملیات از همه خداحافظی کرد و به کسانی که با او برخورد بدی داشتند، گفت:‌« من شما را بخشیدم، ان‌شاءالله خدا هم شما را ببخشد که با من این‌طور برخورد کردید.»
آری، بچه‌های سپاه، آن ایام، در چنین شرایطی در جبهه‌ها بودند و حماسه می‌آفریدند.


فارس