در کمیته مشترک بر ما چه گذشت؟


2886 بازدید

بسیاری از مبارزان در سالهای قبل از انقلا‌ب در زندان کمیته مشترک (موزه عبرت ایران) شکنجه شدند. آنچه در پی‌میآید گوشه ای از این شکنجه‌ها از زبان برخی از این انقلا‌بیون است
«کـمـیـتـه‌هـای مـشـتـرک» واقعا شکنجه‌خانه عجیب و طاقت‌فرسایی بود.
صدای نعره‌ها و ضجه‌های مردان و زنانی که شکنجه می‌شدند و صدای خور خور کسی که بر اثر شکنجه در حال احتضار بود یا (در یکی دو مورد)‌ دست به خودکشی زده بود، زندانیان را از هر سو احاطه می‌کرد.
یک نمونه از کسانی که در اینجا شکنجه‌های وحشتناک می‌شدند، براساس آنچه در دهه پنجاه شهرت پیدا کرد، «مهدی رضایی» بود. نمونه بارز دیگر مرحوم «شهید رجایی» است که شاید حدود 2 سال در سلول انفرادی بود و یا حتی کسانی از بچه‌های مذهبی مثل «رضا تهرانی» که ماه‌ها در «کمیته مشترک» بوده است.  شکنجه شدن‌های امثال «خانم دباغ» و «احمد احمد» و آقایان «عزتشاهی» و «غیوران» هم که معروف است. از گروه‌های غیرمذهبی هم نمونه‌هایی هست. در بین این گروه‌ها بودند افرادی که در همان مسیر و مرام خودشان آدم‌های صادقی بودند. یعنی نسبت به همان نوع عدالت مـارکـسـیـسـتی که آنها معتقد بودند، بعضی‌هاشان واقعا صداقت داشتند. بعضا هم خیلی شکنجه شده بودند. مثل بیژن جزنی و خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و بهروز دهقانی و برادران احمدزاده و امثال این‌ها.
بیژن جزنی از از سران کمونیست‌ها که با 8 نفر دیگر از زندانیان از گروه‌های مختلف در ارتفاعات اوین به رگبار بسته شدند، صفر قهرمانی 30 سال از عمرش را در زندان گذرانده بود، از گروه ترور حسنعلی منصور، یعنی از گروه شهید بخارایی کسانی هم مانند آیت‌الله انواری، شهید حاجی عراقی و آقایان امانی، عسکراولادی و حیدری بودند که وقتی من آنها را دیدم، بیش از 2 سال از دوران جوانی‌شان را در زندان گذرانده بودند. مرحوم محمد دزیانی از دانشجویان دانشکده حقوق، رشته علوم سیاسی، نمونه دیگری است که دانشجوی مذهبی هم بود. البته مثل اکثر دانشجویان در فضای روشنفکری آن زمان قرار داشت و بعدها هر گروهی سعی می‌کرد امثال او را مصادره کند. او به قدری شکنجه شده بود که برده بودندش بیمارستان و در آنجا به طوری که شنیدم از قسمت‌های دیگر بدنش گوشت و پوست جدا کرده و به کف پایش پیوند زده بودند که اگر صلیب سرخ، عفو بین‌الملل و مراکز دیگر آمدند، پای او ظاهرش تا حدی ترمیم شده باشد. با این حال ترمیم نمی‌شد و باز آن گوشت و پوست‌ها ریزش می‌کرد و سرانجام نیز برای این که سندی علیه‌شان نباشد، گفتند آزاد شده و در درگیری مسلحانه کشته شده است. از میان روحانیون، خصوصا مرحوم آقای لاهوتی و همچنین آقایان مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی و ربانی شیرازی و خیلی از مبارزان دیگر بودند که شکنجه‌های زیادی را متحمل شده و زمان زیادی را در این شکنجه‌گاه و شکنجه‌گاه‌های دیگر (مـانـند قزل قلعه)‌ گذرانده بودند. درباره آقای هاشمی می‌گفتند بر اثر نخستین شکنجه‌هایی که دیده، گوشت پایش ریخته و استخوانش نمودار شده است.
خانم غفاری (دختر شهید آیت‌الله غفاری)‌
همان شب اول بازجویی کتک خوردن با سیم و کابل شروع شد. من اسم و فامیلی‌ام را عوضی گفتم که نشناسند. اما یکی از زندانی‌های سابق که خانم هم بود، مرا لو داده بود. لباس‌ها را هم تحویل گرفتیم که آماده شویم و به سلول برویم. توی جعبه لباس‌ها یکدست لباس خونی بود که باید آن را برمی‌داشتیم و لباس‌های خودمان را آنجا می‌گذاشتیم. در حقیقت آنها می‌خواستند ما را بترسانند که خودتان هم همین‌طور خونی خواهید شد. اما ما ترسی در وجودمان نبود. لباس‌هایمان مثل لباس‌های بیمارستان بیماران مرد بود که فرنچ نام داشت و ما یکی هم روی سرمان می‌انداختیم و همیشه رویمان را می‌گرفتیم. شکنجه‌گر اصلی من فردی به نام حسینی بود که همیشه هم به من می‌گفت: مگر اینجا مسجد است، رویت را باز کن. بقیه بازجوها هم به نوبت مـانـند نقل و نبات به اتاق می‌آمدند و هرکس دستش می‌رسید، مشتی و لگدی و باتومی نثار ما می‌کرد. یادم می‌آید که همیشه آرش در اتاق بازجویی موهای مرا دور دستش می‌پیچاند و مرا می‌چرخاند و چقدر سر مرا به پله‌ها می‌کوفت. روزی خیلی کتک خورده بودم.
آرش روی پاهایم ایستاد و می‌گفت: می‌خواهم فشار دهم تا باد نکند و بتوانی بازهم کتک بخوری. آقایان را هم از میله‌های دور دایره آویزان می‌کردند. در این میان روحانیون را خیلی شکنجه، آزار و اذیت می‌کردند. روزی در اتاق بازجویی نشسته بودم که صدای جیغ و شکنجه شدید به گوشم رسید. همین طور که به روبه‌روی اتاق بازجویی نگاه می‌کردم دیدم که روحانی جوانی را بسته‌اند و به او باتوم استعمال می‌کردند، او هم به شدت فریاد می‌زد. روحانی پیر دیگری هم بود که کتکش می‌زدند و می‌گفتند بگو قوقولی قوقو و او هم می‌گفت. بعد از لحظاتی که خسته می‌شدند دوباره شروع می‌کردند و می‌گفتند که به امام توهین کن.
چطور قوقولی می‌گویی ولی توهین نمی‌کنی؟ او هم جواب داد: قبل از دستگیری به پسرم قوقولی را دیکته می‌گفتم، توی کتاب بود. من هم یاد گرفتم ولی این جمله که توهین کنم را در هیچ کتابی ندیدم و بلد نیستم. بعد از این حرف آن روحانی را خیلی کتک زدند و شـکـنـجـه کـردنـد. شـکـنجه‌های خیلی بدی داشتند. گاز سرتاسری داشتند مانند گاز کباب‌پزی و دختر و پسر و زن و مرد را روی آن می‌سوزاندند. یک بار هم در اتاق حسینی بود که دیدم جوانی را کاملا عریان کرده بودند و ناگهان بازجو از پشت میز پرید که خر من می‌شوی سوارت بشوم. جوان فقط یا علی می‌گفت، تا حد مرگ کتکش می‌زدند و بعد رهایش می‌کردند. از بیمارستان که برمی‌گشت دوباره از نو شروع می‌کردند.
وسیله دیگری هم به نام آپولو برای شکنجه بود. دسـت‌ها و پاها را محکم به صندلی آپولو می‌بستند و کلاهخود آپولو را روی سر می‌گذاشتند. هیچ‌کس صدای جیغش را نمی‌شنید چرا که هر چه فریاد می‌زدی فقط در گوش‌های خودت می‌پیچید و به همین خاطر هر کس که شکنجه می‌شد تا حد امکان داد نمی‌زد و وقتی که زندانی از حال می‌رفت رهایش می‌کردند. من را چندین بار به اتاق شکنجه و بازجویی آوردند و روی تخت خواباندند و چون پـاهایم به لبه تخت نمی‌رسید آرش روی زانوهای من می‌نشست تا صاف شود و بتواند زنجیرم کند، حسینی هم شروع می‌کرد به زدن...
منوچهری خیلی خشن بود، همیشه کابل توی دستش بود و سر کابل‌ها هم لخت بود. به هر کس می‌رسید کتک می‌زد. کاری نداشت که متهم مال خودش باشد یا بازجوی دیگر. خود من از منوچهری و رسولی خیلی کتک خوردم... بعضی مواقع در اتاق‌‌های شکنجه برای این که ما را بترسانند کارهای بسیار فجیع و دلخراشی انجام می‌‌دادند. یاد دارم که بچه‌ای را نزد پدرش در اتاق بازجویی آوردند و همان جا در جلوی چشمان او بازوی بچه 7 ساله را با قمه بریدند تا بلکه حرف بزند اما حرفی نزد. خیلی وحشی و عصیانگر بودند.
آرش که مخصوصا سه چهار سال بود شکنجه‌گر شده بود خیلی کتک می‌زد چرا که می‌خواست رتبه بیاورد، هر کس که می‌توانست متهمی را به حرف بیاورد رتبه می‌گرفت. آدم بددهان و کثیفی بود. هرزه بود. اصلا آدم سالمی نبود. اگر آزادی داشت یا به او می‌دادند حتما با خانم‌ها رابطه‌ای برقرار می‌کرد ولی تا حد مرگ شکنجه می‌کرد و کتک می‌زد. روزی در اتاق بازجویی حسینی 10 تا ناخن پای مرا کشید و وقتی که به بهداری رفتم آقای غلامی مسوول آنجا به من گفت: خانم هر چی داری بریز رو آب و خودت را راحت کن. من جواب دادم من هنوز هیچی نگفتم ناخن‌های پایم را کشیدند اگر می‌گفتم چه می‌کردند. چون حسینی و بقیه اگر «الف» را می‌دید تا «ی» می‌زد، بلکه یک کلمه لو بدهی تا سی و دو حرف الفبا را از حلقوم آدم بیرون می‌کشیدند.
پروین سلیحی (همسر شهید دکتر لبافی‌نژاد)‌
بالاخره با چشم بسته مرا به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک آوردند و مستقیم به سمت اتاقی بردند که شوهرم آنجا بود. چشم‌بند مرا که کنار زدند دیدم که ایشان را روی تخت فلزی خوابانده‌اند و دست‌‌ها و پاهایشان را بسته و او را از بالاتنه لخت کرده بودند. وضع جسمانی‌اش اصلا مساعد نبود اما از نظر روحی خیلی خوب بودند. منوچهری (که فکر می‌کنم نام اصلی‌اش وظیفه‌خواه بود)‌ کنار من ایستاده بود. او قیافه خاصی داشت، هیکل درشت، چشمان پف کرده و سـفـیدی چشمش به سرخی می‌زد که این مساله او را وحشتناک جلوه می‌داد و مردی به نام عضدی هم در کنارش بود. به نظر می‌رسید که قصد داشتند از نظر روحی من و شوهرم را تضعیف کنند. بنابراین عضدی رو به همسرم کرد و گفت: «همسرت دیگر در دست ماست و هر کار بخواهیم انجام می‌دهیم حال اگر می‌خواهی با ما همکاری کن وگرنه... .»
تهدیدات آغاز شد و با الفاظ زشت و رکیک مرا مورد خطاب قرار می‌دادند، اما در این میان همسرم با ایما و اشاره‌ای مرا متوجه کرد که چه مسائلی لو رفته است...
یک روز صبح که مرا برای شکنجه می‌بردند از روزنه کوچک پایین چشم‌بندم، بچه‌ها را می‌دیدم که با پاهای بسته، زنجیر شده، آویزان شده، با دست و پای خونی ناله و فریاد می‌زدند. حتی برای شکنجه هم از دو ساعت قبل، پشت سر هم به صف می‌کردند تا به نوبت به اتاق شکنجه ببرند و همان انتظار، اضطراب و صداهایی که از اتاق‌های شکنجه می‌آمد بیشتر روح ما را آزار می‌داد. با همان چشم‌های بسته وارد اتاق شکنجه شدم و از همان روزنه چشم‌بندم حسینی را دیدم که مشغول خوردن صبحانه بود. برایش تخم‌مرغ درست کرده بودند و در همان حال فحاشی می‌کرد. بعد از این که مرا به تخت بستند، حسینی شروع کرد به شلاق زدن.
من هم که حرفی برای گفتن نداشتم. آنان در ضمن شلاق زدن مرتبا آتش سیگارشان را روی دست و پای من خاموش می‌کردند. وقتی که به سلول برمی‌گشتم تازه متوجه می‌شدم که چقدر بدنم کبود است و درد می‌کند. در زیر شکنجه متوجه درد باتوم نمی‌شدم اما داخل سلول که می‌شدم درد شدیدی همه وجودم را می‌گرفت. خاطرم هست چند شب یک موش را وارد سلول من کرده بودند.
شبی نشسته بودم و دیدم که چیزی به پایم می‌خورد، پتو را که کنار زدم دیدم موش بزرگی است و چند روز با من هم‌سلول بود. اما من از خدا خواستم که کمکم کند و ترسی نشان ندهم تا این که موش را از آن سلول بردند. من تا حدود یک سال در سلول هفت تنها بودم...
در اتـاق بازجویی آن قدر برخوردها و رفتارهایشان طاقت‌فرسا بود که وقتی به سلول برمی‌گشتم انگار که به بهشت وارد شده بودم، طوری که حاضر بودم تا آخر عمر در سـلـول بـمـانـم اما به اتاق بازجویی نروم. از شدیدترین شکنجه‌ها استفاده می‌کردند، حتی وقتی می‌خواستند برای بـازجـویـی بـه اتـاق حـسینی ببرند چندین بار دور دایره می‌چرخاندند. به خاطر دارم در زمستان با آن همه سرما و برف، جوان‌هایی را وادار می‌کردند که با پاهای زخمی روی برف‌ها بدوند و تمام برف‌های روی زمین خونی شده بود. وقتی هم که از پله‌ها بالا می‌رفتیم جای دست و پای خونی بچه‌ها روی پله‌ها و دیوارها بود و تا سرحد مرگ بچه‌ها را کتک می‌زدند و بعد برای پانسمان به بهداری می‌فرستادند تا دوباره برای بازجویی‌های بعدی بهتر شوند. بعضی مواقع هم بچه‌ها را از سقف و درهای اتاق بازجویی آویزان می‌کردند و آرش هم با شلاق کتک می‌زد.
خانم مرضیه حدیدچی دباغ
بازجوهای من منوچهری و تهرانی بودند. شخص دیگری هم بود که آدم بسیار رذل و پستی بود و حرکات زشتی از او سرمی‌زد. حتی به خودش اجازه می‌داد که در اتاق شکنجه برهنه شود و حالات بسیار کثیفی به این فرد دست می‌داد و من نام او را به خاطر ندارم. شخص زشت چهره دیگری بود که شاید حسینی بوده باشد. چهره وقیحی داشت. میان بازجوها جوان رشید و فربه دیگری هم بود که آقای دکتر صدایش می‌کردند. منوچهری خیلی او را قبول داشت و همیشه می‌گفت او از خود شاه دستور می‌گیرد و کارهایی را که انجام می‌دهد شاه از تلویزیون مداربسته می‌بیند و از شکنجه‌های او لذت می‌برد. به اشکال مختلف آن جوان، شکنجه‌های مختلفی را بر روی زندانی پیاده می‌کرد. از همه مهم‌تر قرار دادن سوزن زیر ناخن‌‌ها بود و ناگهان دست شخص را به دیوار می‌کوبید و سوزن‌ها در گوشت دست فرو می‌رفت. این کار به حدی دردناک بود که از حال می‌رفتیم و تحمل از دستمان خارج می‌شد...
جوانی را به یاد دارم که او را از سقف آویزان کرده بودند و فریادهای دردناکی می‌کشید. فشار زیادی به چشم‌ها و سرش وارد شده بود. یک معلم اهل تسنن را هم از پاوه آورده بودند و می‌گفتند که باید رابطه‌ات را با آقای اکرمی برای ما توضیح بدهی و از آن طریق می‌خواستند رابطه من را با اکرمی شناسایی کنند. بنده خدا قسم می‌خورد که من اصلا این خانم را ندیده‌ام اما بازجوها آنقدر او را زدند که روی تمام انگشت پاهایش تاول زده بود. یک بار دیگر هم مرا به همراه او به اتاق بازجویی بردند و منوچهری با چتر وارد اتاق شد. من از دیدن چتر تعجب کردم چرا که فصل تابستان بود اما یک لحظه به این فکر افتادم حتما این یکی از وسایل شکنجه است. از معلم سنی خواستند که تمام کارهایش را بنویسد او هم مدام جواب می‌داد که من هیچ مطلب تازه‌ای ندارم و مطالب قدیمی است و غیر از اینها مطلبی نمی‌دانم که بنویسم. در همین حال منوچهری با همان چتر دستش جلو آمد و با نوک چتر یکی‌یکی تاول‌های پای این معلم را می‌ترکاند و خونابه بود که از پاهایش جاری شده بود و تا وسط اتاق آمده بود. هنوز به انگشت هشتمش نرسیده بود که از هوش رفت و من هم با دیدن او و آن صحنه‌ها از حال رفتم. وقتی که به هوش آمدم او را برده بودند و این یکی از شکنجه‌های سخت و عجیبی بود که در کمیته دیدم. در اتاق شکنجه یک تخت فنری هم بود که زیرش اجاق یا چراغ والور تلمبه‌ای قدیمی روشن می‌کردند و بچه‌ها را می‌سوزاندند. در اتاق شکنجه، رضا که پسر یکی از روحانیون همدان بود را دیدم که روی تخت خوابانده شده و او را می‌سوزاندند. نام فامیل آن جوان را به خاطر نمی‌‌آورم اما تمام باسن و پشت کمرش در حال سوختن بود. آنقدر او را سوزاندند تا به شهادت رسید و بوی گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. آنجا بود که دوباره از استشمام آن بو از هوش رفتم
هر وقت منوچهری وارد اتاق شکنجه می‌شد باانگشت به طرف چشم اشاره می‌کرد و با چشمان پف کرده قرمزش نگاه تندی به چشم زندانی می‌انداخت. ابتدا معنای این کار را نمی‌فهمیدم بعد خودش گفت: الان چشمت را درمی‌آورم. انگشت را گوشه چشم می‌گذاشت و به قدری فشار می‌داد گویی اینکه چشم درحال بیرون پریدن است و درد تمام وجودم را پر می‌کرد.... نکته دردناک‌تر در زندان کمیته مشترک دیدن شکنجه‌های فرزندم رضوانه بود و صدای ناله او پریشان‌ترم می‌ساخت. ساواک دخترم را به خاطر فعالیت‌های مختصری که کرده بود دستگیر کرده بود و من وقتی صدای فریاد یا صاحب‌الزمان او را در زیر شکنجه می‌شنیدم و از این که می‌دانستم به حریم او هم حرمت‌شکنی می‌کنند، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم.
خاطرم هست وقتی فرزندم رضوانه را شکنجه کردند جسم نیمه‌جان او را آوردند و وسط راهرو انداختند. من با قدرت تمام به دیوار مشت می‌کوبیدم و از دریچه کوچک سلول داخل راهرو را نگاه می‌کردم. بسیار بی‌تاب و بی‌طاقت شده بودم. ناگهان صدای محزون و زیبای آقای ربانی شیرازی را شنیدم که شروع به خواندن این آیه کردند: «واستعینوا بالصبر و الصلاه انها لکبیره الی علی الخاشعین.» اینجا بود که آرام‌تر شدم.
طاهره سجادی (همسر مهدی غیوران)‌
شبانه‌روز در کمیته صدای فریاد می‌آمد. شکنجه‌ها خیلی شدید بود. یادم می‌آید که من در ابتدای دستگیری حدود 2 ماه در بند یک، در انفرادی بودم. برای بازجویی هم به طبقه سوم می‌رفتم. در اتاق رسولی، سربازجویی به نام منوچهری بود و آرش هم در همان اتاق بود. خیلی سخت بود، در بند که باز می‌شد نفس همه در سینه حبس می‌شد که می‌خواستند بدانند این بار نوبت کیست که برای بازجویی برود. زندانی را می‌کشیدند و بیرون می‌آوردند و به اتاق بازجویی می‌بردند. خوب به یاد دارم هر وقت که از پله‌ها عبور می‌کردم امکان نداشت چرک و خون دست و پای بچه‌ها را نبینم. اینقدر به پاها می‌زدند که پاها ورم می‌کرد، ورم خیلی زیاد. زندانی‌ها را به تخت می‌بستند.
دست‌ها از بالا و پاها از پایین بسته می‌شد. آن وقت با کابل شروع می‌کرند به زدن، کابل‌ها یا یکی بود یا چندتایی به هم بافته شده، وقتی که بازجویی با کابل کسی را می‌زد و پای شخص ورم می‌کرد، با کفشش محکم به این ورم‌ها می‌زد و آنها می‌ترکیدند و عفونت می‌کرد، طوری‌که باعث تب‌های شدید می‌شد.
به اصطلاح خودشان بچه‌ها را به اتاق پانسمان می‌بردند تا بتوانند برای پذیرایی مجدد با کابل، بچه‌ها را آماده کنند. بعضی مواقع هم بود که هنوز پانسمان بچه‌ها تازه بود، یکی از بازجوها شروع می‌کرد به وحشیگری و کتک زدن بچه‌ها. مخصوصا منوچهری که مثل یک سگ هار بود. اگر کسی از کنارش رد می‌شد محال بود بی نصیب بماند. آرش هم که معروف بود به کتف در کردن، کتف را به شکل خاصی از جا در می‌آورد. یک بار در جلوی چشمان من، کتف جوانی را که به شدت فریاد می‌زد از جا درآورد. وضعیت همه اتاق‌های بازجویی همین‌گونه اسفبار بود. از سقف بچه‌ها را با طناب آویزان می‌کردند و صندلی را از زیر پایشان می‌کشیدند. فحش‌های رکیکی که به ما می‌دادند، اصلا ما را به اسم خودمان صدا نمی‌کردند و کلماتی که زیبنده خودشان و خانواده‌شان بود به کار می‌بردند. مثلا چی خانم و ... خانم‌ها وضعیت بد دیگری که داشتند این بود که موهای ما را به دور دستشان می‌پیچاندند و دور تراس می‌گرداندند... مرا با چشمان باز به داخل اتاق آوردند. معمولا زندانی‌ها پشت در اتاق حسینی صف می‌بستند تا یکی یکی نوبتشان شود. در زمانی که من در اتاق بودم چنان صحنه‌های دلخراشی می‌دیدم که دلم می‌خواست هر چه زودتر به سلول برگردم. دختری را در اتاق حسینی شکنجه می‌کردند که فریادهای جگرخراش این دختر تن را می‌لرزاند. بعد تهرانی و دو بازجوی دیگر می‌رفتند و به آرش گزارش می‌دادند.
من خودم دیدم که منوچهری و حسینی یک لباس زیر کوتاه به تن کرده بودند و هر دو نفرشان کف کرده بودند. مانند گراز وحشی و اکثرا هم مست بودند و با کابلشان چنان ضربه بر بدن این دختر می‌زدند که حد و حساب نداشت. او را داخل یک چادر شب کرده بودند و سر و ته آن را بسته بودند که نتواند حرکت کند و کمتر صدا باشد و به وسط کیسه می‌زدند. این دو نفر چنان وضعیتی پیدا کرده بودند که آدم وحشت می‌کرد. چشم‌های قرمز و دهان کف کرده.
آن روز آن دختر را به قدری شکنجه دادند که به احتمال قوی می‌توانم بگویم از دنیا رفت، چرا که به یکباره صدایش قطع شد. یادم می‌آید زمانی که در بند یک بودم در یکی از سلول‌ها جوان مقاوم و مذهبی به نام مرتضی صمدیه لباف بود که در زنجیرش کرده بودند. رسولی و منوچهری در حالی که مست بودند در بند را باز کردند و به داخل آمدند. با ورود آنها دیگر کسی واقعا جرات نفس کشیدن نداشت. به داخل آمدند و جوان را به داخل حوض در حیاط انداختند. سرش را زیر آب نگه می‌داشتند و بعد قهقهه می‌زدند و می‌خندیدند.
آیت‌الله مهدوی کنی
همین که من وارد کمیته مشترک شدم، لباسهایم را درآوردند. می‌گفتند حیف از این لباس تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه کردم؟ دزدی یا خلاف کردم که حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت کردی!
بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز، بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجویی‌ها، دو ماه و نیم ادامه پیدا کرد و خیلی اذیت کردند. البته خیلی‌ها را سخت شکنجه کردند ولی شکنجه من به آن حد نبود. البته در حدی بود که ببرند شلاق بزنند، به‌طوری که پاهای من تا این بالاها زخم شد. یکی از کارهایی که می‌کردند آویزان کردن به طاق بود و حسینی ملعون، شماره معکوس می‌داد. از 20 شروع می‌کرد تا یک و می‌گفت اگر به یک برسم، قلبت می‌ایستد، بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و می‌خواست مرا تضعیف روحی کند. با مشت محکم می‌زد به شکمم و می‌گفت؛ شیخ! پیرمرد! البته خیلی هم پیر نبودم.
بله. می‌گفت: شیخ، پیرمرد! تو به‌خاطر مردم خودت را فدا می‌کنی. بگو چه کار کردی؟ اتهام من هم این بود که مثلا به آقای لاهوتی کمک کردم و ایشان به خانواده‌های زندانی‌ها از طریق بنده کمک می‌کرد. بنده و آیت‌الله طالقانی و آقای هاشمی‌رفسنجانی و آیت‌الله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پرونده‌مان یکسان و در رابطه با کمک به خانواده‌های زندانی‌ها بود. حتی خانواده‌هایی که مربوط به مجاهدین خلق بودند که ساواک روی آنها حساسیت داشت...
حجت‌الاسلام والمسلمین جعفر شجونی
رئیس اطلاعات شهربانی آنجا به نام کامکار بود. بلایی بود. آمد مدرسه فیضیه، دارالشفاء را گشت. بالا، پایین، مثلا «ش:» شاملو، شیرازی، شریعتی، از این «شین»‌ها پیدا کرد. بعد آمد اتاق ما و گفت: در شهربانی قم تا بیست دقیقه با شما عرضی داریم. این بیست دقیقه شد هفتادوپنج روز. ما را دستبند زدند و فرستادند راه‌آهن قم، با مامور راه افتادیم آمدیم تهران، آنجا هم ما را بردند باغ‌شاه، از آنجا آوردند حضیره` القدس بهائی‌ها که الان حوزه هنری است. خوب اینجا هم زیر گنبد مسجد بهایی‌ها، ما را بازجویی و شکنجه می‌کردند، انتهای حیاط حضیره` القدس بهایی‌ها، دو اتاق تو در تو وجود داشت که یک دستشویی هم کنارش بود. دی‌ماه و هوا سرد و سوز و سرما، اما هیچ پنجره‌ای وجود نداشت، همه کنده شده بود. یک بخاری زغال‌سنگی بود، ولی به ما جیره زغال‌سنگ نمی‌دادند که بریزیم و روشن کنیم، ناهار و شام هم نمی‌دادند، از سرما می‌لرزیدیم، آخر شب استواری می‌آمد و پتویی به من می‌داد و یک کاسه کوچک آش و می‌گفت: به کسی نگو...
همین کمالی یک بار برای من جیره شلاق گذاشت، 14 روز، صبح و بعد از ظهر در همین کمیته ضدخرابکاری، ما را می‌بردند و می‌زدند 14 روز تمام، چرا؟
مـی‌گـفـت: مگر خمینی آقاست که تو در بازجوئیت نوشته‌ای اعلامیه آقای خمینی، گفتم بابا من کجا نوشتم اعلامیه آقای خمینی، من نوشته‌ام: اعلامیه‌های خمینی، این «های» را می‌گفت تو آقا نوشتی، من می‌گفتم: اعلامیه‌های خمینی، می‌گفت: نه تو کلک می‌زنی و دروغ می‌گویی، تو نوشته‌ای آقای خمینی، مگر خمینی آقاست. حالا الان از قبر بیرون بیاید و آقایی آقای خمینی را ببیند...
در کمیته ضد خرابکاری که زندان موقت شهربانی نامیده می‌شد، زندانیان را به شدت شکنجه می‌کردند. این در حالی بود که کمترین امکانات را در اختیار زندانی قرار می‌دادند.
اصلا از این پذیرایی‌ها نبود. خدا می‌داند ما هم گرفتار شدیم. بعضی از شکنجه‌شده‌ها می‌گویند، همان ظرفی که ما ادرار می‌کردیم، همان ظرف را می‌شستیم تا برایمان غذا بیاورند.
ساعت 3 بعد از نصف‌شب این آقایان مست می‌کردند، می‌آمدند در سلول، داخل این دالان دراز با یک کتری بزرگ که به عنوان توپ، فوتبال بازی می‌کردند، لگد می‌زدند. یکی این طرف می‌ایستاد، یک نفر آن‌طرف و در حالی که مست بودند لگد می‌زدند به کتری و به امام و شریعتی و دیگران اهانت می‌کردند. فحاشی می‌کردند. اینها می‌خواستند شاه را با این اعمال پلید خودشان حفظ کنند، ولی نتوانستند اینها نتوانستند، آمریکا هم نتوانست، یک نفر که در طبقه بالای زندان بود، می‌گفت: (بعد از 14 روز شکنجه به خاطر اسم امام که ما آقا نوشتیم و می‌خواستیم زیر بغل مان را بگیرند و ببرند به سلولمان) می‌گفت: گوشت بده یالا، یک‌جوری می‌گفت، ما می‌گفتیم، اینجا مگر قصابی است، منظور از گوشت چیست؟ معلوم شد بدن را می‌گوید. گوشت می‌خواهد تا در آپولو، پرس کنند مرا از پله‌ها بردند بالا، حسینی شکنجه‌گر آپولو بود مرا بردند با آپولو شکنجه کنند.
آپولو دستگاهی بود شبیه صندلی، در حالی که دست‌ها و پاها را با گیره پرس می‌کردند و می‌فشردند و کلاهخودی برسر می‌گذاشتند که هر صدایی با چند برابر ارتعاش به گوش آسیب می‌رساند. از طرف دیگر جریان برق به وسیله گیره‌ها به بدن وصل می‌شد. انسان در این وضعیت آرزوی مرگ می‌کرد...
مرا بردند اتاق ملاقات، خدا می‌داند من صدای استخوان سینه خودم را می‌شنیدم، این فانوسقه آمریکایی که به کمر می‌بندند یک طرف را بستند به گردن، یک طرف را هم می‌بستند زیر زانو و می‌گفتند با یک پا بایست. این زانو چنان استخوان سینه مرا فشار می‌داد که صدا می‌کرد. بعد گفتند: روی یک پا بایست ما روی یک پا کمی ایستادیم و افتادیم، چون نتوانستم خودم را حفظ کنم، آن سروان هنگام رفتن به یک اتاق دیگر به جناب سروان ‌صارمی نامی بود گفت که ایشان نمی‌تواند بایستد. گفت: دستبند بزنید، یک دستبند آوردند و دستهای مرا از پشت بستند. بعد گفتند: بایست، یک ذره می‌ایستادم، بعد محکم می‌خوردم زمین، بدنم داغون شد، دوباره، سه‌باره، بعد گفتند: نمی‌تواند بایستد، گفت: آویزان کنید. یک دستبند دیگر آوردند وسط این دستبند زدند و مرا به چفت بالای در آهنی که از آنجا می‌رفتند اتاق ملاقات، آویزان کردند. خدا شاهد است من شاید در حدود سه‌ربع در آن وضع بودم، تمام آب بدن آدم از این پیشانی می‌ریزد پایین. آنجا آویزان دست از پشت بسته و پا با فانوسقه محکم چسبیده به سینه و به سختی نفس می‌کشیدم و همان لحظه هم می‌گفتم والضحی واللیل اذا سجی... این آیه را می‌خواندم، آن مامور آمد گفت: قرآن بخوان، قرآن بخوان همین یک ربع دیگر تو می‌میری و من بسختی می‌گفتم: می‌خواهم قرآن بخوانم...
حسین شریعتمداری
تـجـربـیات من از شکنجه‌هایی که در زندان انجام می‌گرفت نیز زیاد است و اغلب شامل این موارد می‌شود: خاطرات خیلی فراوان و تلخ از شکنجه با آپلو دارم، آویزان کردن، وصل کردن برق به بدن ــ البته با ولتاژی که مجاز بود ــ و خاموش کردن سیگار روی بدنم بخصوص پشتم که هنوز کاملا محل آنها را گوشت نگرفته است. در مورد ناخن کشیدن این‌گونه بود که چیزی شبیه سوزن با قطری در حدود 2 یا 3 میلی‌متر را زیر ناخن می‌کردند و با چیزی شبیه به انبردست ناخن را می‌کشیدند یا بلند می‌کردند که سوزن فرو رود در زیر ناخن، به طوری که وقتی چشمان انسان بسته بود احساس می‌کرد که ناخن درآمده اما بعدا می‌دید که ناخن در جایش است ولی برای ساعت‌های طولانی درد بسیار شدیدی زیرناخن احساس می‌شد. آزار و اذیت دیگری که اعمال می‌شد این بود که در زمستان زیلوی کف سلول را جمع کرده و آب یخ در کف سلول می‌ریختند به طوری که نمی‌شد روی پا یا حتی نوک انگشتان ایستاد یا نشست. در واقع امکان هر کاری را از آدم سلب می‌کردند... علی‌رغم این که بازجوهای ساواک آموزش‌دیده بودند و کاملا حرفه‌ای شکنجه می‌کردند اما بسیار اتفاق می‌افتاد که بازداشتی در زیرشکنجه جلادان ساواک شهید می‌شد. مثلا حسینی یکی از شکنجه‌گران ساواک، کابل را به قدری مرتب و حساب شده می‌زد که جای ضربات شلاق ماهرانه و به ردیف کنار هم روی بدن چیده می‌شد.
برای من بارها پیش آمد که زیرشکنجه بی‌هوش شدم. اما لابد سعادت نداشتم که شهید شوم.
مهندس سید مرتضی نبوی
در اواخر ماه رمضان مرا بازداشت کردند و مدت شش ماه در آن محلی که الان موزه عبرت نامیده شده، زندانی شدم. فضای آنجا بسیار وحشتناک بود و شب تا صبح صدای شکنجه‌ می‌آمد و دستگاه‌هایی مخوف برای شکنجه زندانیان وجود داشت. در آن دوران مرا مرتب به بازجویی می‌بردند و شروع به کتک زدن می‌کردند و می‌گفتند بگو. دیدم که خیلی خشن بـرخـورد مـی‌کـنـنـد، چـون مـن فـکـر مـی‌کردم برای یک فارغ‌التحصیل دانشگاه احترام قائل می‌شوند و می‌گفتم چرا با مهندس یک کشور به این شکل برخورد می‌کنید. یک بار آن‌چنان محکم با سیلی به گوش من زدند که پرده گوشم پاره و خون جاری شد. بعد مرا خواباندند و با کابل به پاهایم می‌زدند. آن دوست قدیمی که اعتراف کرده بود، من خبر نداشتم که تا چه حد گفته است من انکار می‌کردم، اما می‌فهمیدم که آنها همه مطالب را می‌دانند.
بعد از کتک زدن هم می‌آوردند در همان حوضی که در موزه عبرت است و می‌گفتند برو داخل آب سرد حوض تا مزه کابل را خوب بچشی. نهایتا من را به دست یک بازجویی سپردند به نام متقی و تا آخر شش ماه زیرنظر این بازجو بودم. در پایان، وی پرونده من را بست که به دادگاه بفرستد. بعد مرا به طبقه اول بردند. در آنجا سالن دایره‌ای است که اطاق‌های مختلف دارد و در هر دری یک شکنجه‌گر با کابل ایستاده بود و ما را اطراف این دایره می‌دوانیدند و هر کس می‌ایستاد شکنجه‌گر می‌زد که حرکت کند
مهدی غیوران
ساواک من را در ارتباط با پرونده آمریکایی‌ها و ترور تیمسار زندی‌پور بازداشت کرد. جلوی در مغازه‌ام ایستاده بودم و صحبت می‌کردم که یکی آمد کنارم و دست زد به کتفم و گفت: غیوران تویی؟ یک نفر بی‌سواد که حتی اسم مرا هم درست تلفظ نمی‌کرد. گفتم: بله. گفت: با ما بیا...
بعد از مدتی طولانی که کابل خوردم، با اشاره انگشت به آنها فهماندم که می‌خواهم حرف بزنم. برای این‌که کمی نفس بکشم و از درد من کاسته شود. گفتم: بگویید نزنند تا بگویم. زدن را متوقف کردند و گفتند بگو؟ گفتم: درمسجد علی را دیدم. آنها دوباره با عصبانیت شروع کردند به کابل زدن. این کار برای بار دوم یا سوم باز هم تکرار شد و من فقط برای این‌که نفسی تازه کنم و کمی از دردکشیدن آسوده شوم، انگشتم را بلند می‌کردم، اما در پاسخ سوالشان باز تکرار می‌کردم که علی را در مسجد دیدم. پس از این‌که مطمئن شدند من حرف جدیدی نخواهم زد، مرا از تخت پایین آوردند و آن طرف اتاق در حالی که چشم‌هایم را نیز بسته بودند، درجایی قرار دادند که آب قطره‌قطره اما سریع بر پیشانیم می‌ریخت.
این وضعیت بسیار اعصاب خردکن بود و من با این‌که دیگر دردی را تحمل نمی‌کردم، داد می‌کشیدم و وانمود می‌کردم ترجیح می‌دهم کابل بخورم. در این وضعیت هم چند بار از من خواستند که اگر مایل به اعتراف بودم، انگشتم را بلند کنم و من باز همچنان اعلام آمادگی می‌کردم، اما در پاسخ می‌گفتم: علی را در مسجد دیدم. در واقع تمام سعی من این بود که این بازداشت‌ها به من خاتمه پذیرد و سراغ فرد دیگری نروند. پس از این‌که دیدند اعتراف نمی‌کنم، شروع کردند به سوزاندن سینه من؛ چشم‌هایم بسته بود، اما سوزش روی سینه‌ام را حس می‌کردم و پس از آن پارچه زبری شبیه کیسه حمام روی زخم‌های سوخته می‌کشیدند. شرایط بسیار سخت و دشواری بود. دیکتاتوری با تمام خشونت خود اعمال سلطه می‌کرد. در همین شرایط می‌شنیدم که با هم صحبت می‌کنند. یکی به دیگری می‌گفت گمان نمی‌کنم چندساعتی بیشتر بتواند زنده بماند. بالاخره ناامید از اعتراف من، دست از شکنجه کشیدند و مرا به حالت نیمه‌جان بردند بهداری و پس از پانسمان و مداوا به سلول آوردند. ..
طاهره سجادی
وقتی مرا به بازداشتگاه کمیته مشترک بردند، ایشان بیهوش و در بیمارستان بودند. در واقع در اثر ضربات کابل و شوک الکتریکی، ایشان فلج کامل شده و بیهوش بودند. آرش ــ شکنجه‌گر معروف که اعدام شد ــ رو به من کرد و گفت: شوهرت را کشتیم، اما افسوس که اطلاعاتش را نتوانستیم تخلیه کنیم. من از این که اطلاعاتی نگرفته بودند، خوشحال شدم. به دلیل شرایط بسیار سختی که در آنجا حاکم بود و فشار فراوانی که به بازداشتی‌ها در اثر شکنجه و ارعاب وارد می‌شد، شرایط به‌گونه‌ای بود که انسان از شنیدن مرگ عزیزانش خوشحال می‌شد، چون با خود فکر می‌کرد حداقل از آزار و اذیت نجات یافته است. از این رو وقتی آرش به من گفت شوهرت را کشتیم، حقیقتا از این که ایشان از آزار خلاص شده است، خوشحال شدم.


سایت جام جم