روایت قاسم سلیمانی از نحوه شهادت یک شهید
«محمّد» پس از دو سال تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی و ساعتها پرواز و پس از یک سال و نیم آموزش و فعالیت پروازی در آمریکا، تنها به اتهام نماز خواندن و تذکر به دوستانش درباره رعایت حدود شرعی، از نیروی هوایی اخراج شد.
«محمد افضلی ننیز» شهید شاخص بسیج کارگری استان کرمان در سال 93 معرفی شده است. به همین بهانه به سراغ خانوادهاش رفتیم تا اززندگی مهحمدبرایمان بگویند.
«طرلان قنبری» مادر شهید «محمد افضلی ننیز»به خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- منطقه کرمان- میگوید: بعد از ازدواج با همسرم عباس، سه سال در انتظار بچه نذر و نیاز کردم. زندگی خوبی داشتیم. او علاوه بر مداحی، کار کشاورزی هم می کرد.در این مدت عباس برای داشتن فرزند به امامزاده «سید مرتضی» متوسل و متولی حرمش شد تا بالاخره در سال 1329 خدا به ما فرزندی عطا کرد و خدا «محمد» را به ما عطا کرد.
محمد دوران ابتدایی تحصیلی را در روستای ننیز(از توابع رابر-استان کرمان) سپری شد و به دلیل نبود دبیرستان در روستا، دوران دبیرستان را در شهر رابر و کرمان تحصیل کرد. از میان همکلاسیهایش با دو نفر بیشتر رفت و آمد داشت. به آنها محبت میکرد و اگر چیزی نیاز داشتند برایشان تهیه میکرد. میگفت اینها مادر ندارند به من سفارش میکرد به آنها محبت کنم.تابستانها کار میکرد و دستمزد خود را به خواهرانش میداد و میگفت میخواهم آنها خوشحال شوند.
یادم میآید زمانی که محمد در کرمان درس میخواند یکی از آشنایان در کرمان به دیدنش رفته بود و مقداری پول جلوی محمد گذاشته بود که به اندازه نیازش بردارد. اما محمد قبول نکرده بود و گفته بود: هر کسی که نیازش را از دیگران تامین کند، خوار میشود.
بعد از گرفتن دیپلم به نیروی هوایی پیوست و دو سال در «پادگان قلعه مرغی» تهران آموزش دید و سپس بورسیه گرفت و به امریکا اعزام شد.
وقتی از آمریکا به دلیل رعایت مسائل دینی و اخلاقی و توصیه دیگر دانشجویان به رعایت امورات دینی اخراج شد و به ایران بازگشت، پدرش از او پرسید میگویند در آمریکا مردم مشروب میخورند و به مسائل دینی پایبند نیستند؟محمد گفت: «بابا خیالت راحت باشد محمد پاک رفت و پاک برگشت. آن جا گاهی برخی از دوستان مرا به گناه ترغیب و تشویق میکردند اما من میگفتم پوست و گوشت و استخوانم با طعام نوکری در محضر امام حسین(ع) و روضه خوانی پدرم رشد کرده و حاضر به انجام گناه نیستم.» بعد از اخراج، محمد علناً به مبارزاتش علیه رژیم شاه ادامه داد.
درباره علت اخراجش از نیروی هوایی با کسی صحبت نمیکرد. یک روز که با هم صحبت میکردیم حرفمان کشید به دانشگاه و نیروی هوایی و اخراجش. آن روز وقتی علت اخراجش را پرسیدم، گفت: «قرار بود توی دانشگاه کنفرانس بدهیم. وقتی صحبتم را برای دانشجوها شروع کردم، برایشان از احکام شرعی گفتم، از پاکی و نجسی و اینکه مراقب باشند زیاد با آمریکاییها رفتوآمد نکنند و مشروب نخورند.» آن روز یکی از دوستانم به من گفت: اینجا، جای این حرفها نیست و من سریع مطلب را خاتمه دادم. کمکم متوجه تغییر رفتار اطرافیانم شدم تا اینکه یک ماه بعد از طرف فرمانده دانشگاه به من گفته شد اخراج شدهام. من به خاطر دینم و به بهانه ضعف پرواز اخراج شدم.
تعدادی کتاب داشت که آنها را در یک صندوقچه مخفی میکرد. گاهی وقتها یکی از کتابها را بیرون میآورد و میخواند و دوباره آن را در صندوقچه میگذاشت.به محمد گفتم: «اگر به خاطر یکی از این کتابها گرفتند و اعدامت کردند، آنوقت چه میشود؟» یکی از کتابها را برداشت، بوسید و گفت: «خوش به سعادت کسی که به خاطر این کتاب کشته شود. من به این کتابها افتخار میکنم، کاش به خاطر اینها من را میکشتند.»پرسیدم: «مادر! توی این کتابها چی نوشته؟» من سواد ندارم، تو برایم بخوان. صفحه اول کتاب را باز کرد و گفت: «شاه باید برود.» صفحه دوم را باز کرد و گفت:«شاه باید برود.» و صفحات دیگر را هم به همین ترتیب... بعدها فهمیدم رساله امام و کتابهای شهید مطهّری را میخوانده است.
با اینکه نباید به سربازی میرفت ولی او را به زور به سربازی بردند. بعد از پایان خدمت برایش به خواستگاری رفتیم و ازدواج کرد. در مس سرچشمه مشغول به کار شد. یک روز میخواست برود سرکار که چشمم به شلوارش افتاد. خیلی ساده و حتی رنگ و رورفته بود. سر پاچههایش هم کمی ریش ریش شده بود. با تعجّب پرسیدم: «کجا میروی؟» گفت: «معلوم است، سرِ کار.» پرسیدم: «با این شلوار؟تو اینهمه شلوار خوب و سالم داری، آنوقت با این یکی که رنگورورفته است میخواهی بروی سرِ کار؟»بغض گلویش را گرفت و با ناراحتی گفت: «مادر! کسانی که توی اداره به من مراجعه میکنند همه کارگرند. یا مرخصی میخواهند، یا برای استخدام یا گرفتن حقوقشان آمدهاند. من این لباس ساده و غیررسمی را میپوشم تا آنها احساس نکنند که من از آنها بالاترم. با این لباس، کارگرها حس میکنند که من هم یکی مثل خودشان هستم و با من راحت برخورد میکنند.»
زمنی هم که جنگ تحمیلی شروع شد، عزم جبهه کرد. گفتم تو بچه کوچک داری، نرو، برادرهایت هم در جبهه هستند. گفت: «وقتی در کربلا سر امام حسین(ع) را بریدند، ما نبودیم. امروز همان جبهه است، هر کسی برای خودش میرود.» گفتم: «بروید اما اسیر یا معلول نشوید.» رفت در حالی که یک پسر دو ساله داشت و همسرش باردار بود. بعد از شش ماه که آمد، دخترش 14 روزه بود که چند روز ماند و دوباره قصد رفتن کرد.گفتم: «دخترت تازه متولد شده بمان.» گفت: «اگر الان دخترم به زبان آید و بگوید نرو! من باز هم میروم.» رفت و به شهادت رسید.
قبل از شهادتش خواب دیدم در یک دشت وسیع افتاده و دارد ناله میکند. در عالم خواب خیلی ناراحت شدم و گفتم: مادر، خاک بر سرم! الآن میروم برایت دکتر میآورم. قبول نکرد و گفت: «فقط به پدر چیزی نگو.» آنچه را که در خواب دیده بودم، برای کسی نگفتم. سالها بعد که رفتم خوزستان و محل شهادت محمّد را دیدم، یاد آن خواب افتادم. آنجا، همان دشتی بود که توی خواب دیده بودم؛ دشت عباس.
میگفت: دوتا آرزو دارم، یکی اینکه موقع شهادت روزه باشم و دیگری اینکه بدنم سه روز توی بیابان بماند همانطوری که پیکر مولای غریبم حسین(ع) ماند. سالها بعد به دشت عباس که رفتیم،« حاج قاسم سلیمانی»(فرمانده وقت لشکر41ثارالله) برایمان روایتگری کرد. گفت: خدا خواهش سه نفر از شهدای ما را همانطور که خواسته بودند برآورده کرد. یکی از آنها محمد افضلی بود که در حالت روزه شهید شد و جنازه مطهرش پس از سه روز در دشت عباس پیدا شد.
شریعه افضلی همسر شهید محمد افضلی هم میگوید: وقتی با محمد عقد کردم بلافاصله او را به سربازی بردند. بعد از پایان سربازی عروسی کردیم و محمد چون زبان انگلیسی را وارد بود، در مجتمع مس سرچشمه به عنوان مترجم در شرکت پاستور جردن که شرکتی امریکایی بود، استخدام شد. با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم اما طوری زندگی میکرد که کارگران مجتمع احساس نکنند او از نظر مالی برتر است. به حرفهایشان و مشکلاتشان گوش میداد و در جهت رفع آنها تلاش میکرد.
با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی کار و زندگی و خانواده را واگذاشت و عزم جبهه کرد.محمد در عملیات «فتح المبین» در دشت عباس و روز اول فروردین 61 به شهادت رسید.
«منصوره افضلی» دختر شهید محمد افضلی که کارشناس ارشد نقاشی است، میگوید: بچه که بودم هر وقت دلم تنگ میشد و بهانه پدر را میگرفتم، سری به صندوقچهای میزدم که وصیتنامه سفارشی پدرم برای من و برادرم در آن نگهداری میشد. طبق وصیت پدر، کسی قبل از سن 10سالگی من و برادرم حق نداشت وصیتنامه را باز کند. مادرم آن را درون چفیه پدرم پیچیده و در صندوقچهای نگهداری میکرد.وقتی ما 10 ساله شدیم، وصیت نامه را بردیم نزد سردار حاج قاسم سلیمانی و ایشان آن را باز و برایمان قرائت کردند. خط به خط این وصیتنامه پند و اندرز و حکمت است. من به داشتن چنین پدری افتخار میکنم و امیدوارم خودم نیز مایه افتخار خانواده باشم.
هرچند که عمویم اجازه نداد جای خالی پدر را خیلی احساس کنیم، اما گاهی احساس میکنم به او نیاز دارم و جای خالیاش را احساس میکنم.
«عباس افضلی» پسر شهید محمد افضلی که کارشناس ارشد عکاسی است و مدیریت بخش هنر اسلامی دانشکده هنر دانشگاه شهید باهنر کرمان را بر عهده دارد میگوید: هدف پدرم از نوشتن وصیتنامهای جداگانه برای من و خواهرم، قطعا بحث پیامرسانی خون شهدا و ادامه راهشان است.پدرم میخواسته زمانی با ما سخن بگوید که توان درک آن را داشته باشیم.این وصیتنامه برای ما و همه جوانان نسل ما آموزنده است. باید تلاش کنیم نام شهدا را با پیمودن راهشان زنده نگهداریم و ای کاش این وصیتنامهها در کتاب درسی مدارس گنجانده میشد تا همه مطالعه کنند.
شهید محمد افضلی دو وصیتنامه از خود به جا گذاشت؛ یکی برای خانواده و یکی هم برای فرزندانش که سفارش کرده بود تا 10 سالگی وصیتنامه باز نکنند.
در فرازی از وصیت شهید به خانواده نوشته است:
«گوشت و پوست و استخوان وهمه اعضاء و روح وتک تک سلولهای بدنم گواهی میدهد که خدایی نیست جز الله و محمد بن عبدالله پیغمبر و فرستاده اوست که ما را به راه راست هدایت فرمود تا از ظلمتهای جهل و نادانی به سوی نور و به طریق الله حرکت کنیم و گواهی میدهم که علی و 11 فرزندش جانشین پیغمبر و امام و راهنمای ما هستند و خدای را سپاسگزارم که به من افتخار این را داد که شیعه علی و فرزندان گرامیاش و پوینده راه آنها و متعقد به درستی راهشان هستم.
از خداوند بزرگ مسئلت میکنم به امام زمان ولیعصر(عج)اجازه ظهور هر چه زودتر بدهد تا اینکه عدل جهانی را هر چه سریعتر در تمام جهان گسترش دهد
مادرجان این چند کلمه که روی این کاغذ نوشتم پس از شهادتم به دست شما خواهد رسید. دوست دارم در شب جمعه روزه باشم یا تشنه بمیرم که مثل مولایم حسین با لب تشنه شهید شده و پس از شهادت سه روز بدنم در صحرا بماند که مثل مولایم غریب باشم. پس مادرجان وصیت من به شما این است در انظار دشمنان انقلاب گریه نکنی، شاید با گریه تو خوشحال شوند،از خداوند برایتان صبر واستقامت آرزو میکنم.
همسرم برای شما هم از خداوند صبر و استقامت آرزومندم.امیدوارم که صدای شیون و گریه شما را نامحرم نشنود. با صدای بلند گریه نکن.آنچنان باش که گویی امانتی از خداوند در نزدت بوده و هماکنون با کمال امانتداری همین که خدا خواست به او تحویل دادی.سعی کن امین باشی.خواهرهای عزیزم به شما بجز صبر و راضی بودن به رضای خدا چیز دیگری سفارش نمی کنم.»
و در وصیت به فرزندان نیز چنین نگاشته است:«مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم از پنجره وارد نشود»خدمت فرزندان عزیزم عباس و منصوره پس از سن ده سالگی به آنها بدهید.
نامهای در روزهای آخر عمر و نزدیک شدن به فتح و پیروزی به فرزندان عزیزم عباس و منصوره؛ «فرزندان خوبم خیلی مایل بودم شما را به دست خود بزرگ و تربیت نمایم اما کاری واجب و زمانی سرنوشت ساز باعث شد از شما دل کندم و به راهی رفتم که بازگشت نداشت. شما را به خدا سپردم و به سوی خدا حرکت نمودم. فرزندان عزیزم زندگی بشر از ابتدا چنین شروع و گویی در سرنوشت انسان نوشته شده که دائم با هم در جنگ و ستیز باشند. حیوانات برای سیر شدن یکدیگر را پاره میکنند اما انسانها که سیرند انسانهای ضعیف را پاره پاره میکنند تا از جان کندن آنها لذت ببرند. آنهایی که بیشترین سعی و ابتکار خود را صرف ساختن سلاح بیشتر برای آدم کشی میکنند دنیا را در جنگ فرو بردهاند برای اینکه بیشتر بخورند و شهوترانی کنند باز هم سیر نمیشوند.
جنگهای دنیا همیشه این جور بوده حتی یکبار نشده عدهای برای احقاق حق از دست رفتهای قیام کرده باشند و اگر هم قیام کرده باز هم پس از به قدرت رسیدن خود غاصب حق مردم شدهاند و از گذشته هم بدتر؛ به جز انقلاب رسول اکرم (ص) که به دستور خداوند متعال و برای اسلام و پس از او قیامهای حسین ابن علی (ع) و عدهای که در رابطه با ولایت و امامت بوده است و پس از چند قرن قیام امام خمینی و انقلاب اسلامی ایران که با پشتوانه ولایت فقیه انجام شد. ولی گرگان آدمخوار و جهانخواران شرق و غرب همین که منابع درآمد غصبی خود را در خطر دیدند از هر سو بر ما تاختند و به طمع صلب آزادی و حاکمیت ما هرچه توانستند از شیطان کمک گرفتند. لذا من هم لازم دیدم که از حق خود و حق شما دفاع کنم و به جبهه آمدم، در اینجا هر کاری که به من ارجاع شد با نیت قرب به خدا انجام دادم، هرکاری کردم، همه گونه سختی را متحمل شدم که شاید خدا را راضی و حقوق ملت اسلام را از غاصبان حق ملتها بگیرم.
جنگیدم و اکنون که تو دختر و تو پسرم این نامه را می خوانی حتی استخوانهای من از هم پاشیده و خاک شده است. تنها یک خواهش از شما دارم که هر یک به سهم خود و به نوبه خود برای خدا و اسلام از جان خود دریغ نکنید. مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم در آن زمان که شما زندگی می کنید از پنجره وارد نشود. خدارا فراموش نکنید و آنچنان زندگی کنید که پس از مرگ نفرینتان نکند. از خدا بخواهید شهادت را برایتان هدیه نماید. حال که قرار است مرگ همه را به آغوش خود فرو برد شما خود آن را انتخاب کنید.شما را توصیه می کنم به فرا گرفتن علم و خواندن قرآن؛ اگر توانستید علوم اسلامی را تا حد اجتهاد بخوانید و از علوم صنعتی غافل نباشید که این کشور در انتظار افکار و ابتکارات شماست.
فرزندان خوبم، دوست دارم هر آنچه که دیده و خواندهام همه را برایتان بنویسم و هر چه میتوانم نصیحتتان کنم، اما وقت ندارم؛ اینجا افکارم مغشوش است و هر لحظه آمادهام کاری به من رجوع شود تا انجام دهم. در خاتمه شما را به احترام و محبت مادر و سرپرستتان سفارش میکنم. با هم مهربان باشید. برای مردم جان دهید. خدا را از خود راضی کنید. به پیغمبر و آل او عشق بورزید. آنهارا خوب بشناسید. ولی امر و رهبر خود را با آگاهی کامل اطاعت کنید.
خدا حافظ شما
برای من هم فاتحه بخوانید.
محمد افضلی 1360/12/28.
ایسنا
نظرات