عکاسان بیرسانه و بمب خبری 17 شهریور
روایت یک شاهد عینی از جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۵۷
21 بازدید
بمب رسانهای 17 شهریور توسط عکاسانی منفجر شد که عکسهایشان در رسانههای آن زمان جایی نداشت. سایت Khamenei.ir در سالروز جمعه خونین، مصاحبهای از دکتر حمیدرضا آیتاللهی از شاهدان عینی کشتار ۱۷ شهریور منتشر کرده است که در خلال آن به این ماجرا پرداخته است:
اگر اجازه بفرمایید از چند روز قبل از ۱۷ شهریور شروع کنیم. آیا خاطرهای از ماه مبارک سال ۵۷ دارید؟ خاصه شبهای احیا و مراسمهایی که منجر به شهادت عده زیادی در میدان ژاله شد و نام آن میدان به میدان شهدا تغییر کرد.
نکتهای که میخواهم برای شما بگویم این است که در ماه رمضان شرایطی که پیش آمد این بود که آتش زیر خاکستر درست شد. در بسیاری از مساجد اصلاً درباره انقلاب صحبت نمیشد و همین باعث شده بود که آدمها با هم ارتباط برقرار کنند. مثلا در آن زمان آقای یحیی نوری نزدیک میدان ژاله برای خودش دکان و دستگاهی داشت. صحبت هم میکرد، عدهای پای صحبتهایش مینشستند، اما خیلی اهل انقلاب نبود اما فعالیتش باعث شده بود که یک عده از بچههای انقلابی خیابان ایران، در آنجا پای صحبتهای ایشان دور هم جمع میشدند. یا به عنوان مثال مرحوم آقای ضیاءآبادی تا خود انقلاب هیچ حرفی درباره انقلاب نمیزد، در صورتی که مسجدش پاتوق بود. در ماه رمضان چنین وضعی در تمام ایران پیش آمد، ولی هیچ خبری نبود. یعنی ظاهر قضیه را که نگاه میکنید، هیچ خبری نبود. چهار پنج چله برگزار شد و این موج خوابید. ولی مردم به مسجد میرفتند و در پاتوقهای مختلف شرکت میکردند. از همه مهمتر مسجد جلیلی بود.
یعنی شما از خیابان ایران به میدان فردوسی میرفتید که در مسجد جلیلی نماز بخوانید؟
بله، بعضی از وقتها هم به مسجد امیرالمؤمنین(ع) (امیرآباد ـ کارگر) پای صحبتهای آقای موسوی اردبیلی میرفتیم. آقای موسوی اردبیلی خیلی محتاط بود و حرفهای کلی میزد که باید انقلاب فکری صورت بگیرد. اما آقای مهدویکنی اینطور نبود و میگفت: «اللّهمّ إنّا نرغب إلیک فی دولة کریمه» و شروع میکرد. ساواک گفته بود نباید بروی بالای منبر و میآمد و پایین منبر مینشست. من پای صحبتهای آقای اردبیلی میرفتم و به من نمیچسبید و میرفتم مسجد جلیلی یا مسجد قبا. یادم هست حرفهای آقای مهدوی کنی تمام شد، ساواکیها آمدند و گفتند بلند شوید راه بیفتید و ما هم ایستادیم و نگاه کردیم.
آقای مهدوی کنی را گرفتند و به بوکان فرستادند. آن سال یادم هست که آقای حجتی کرمانی به سنندج تبعید بود. آقای فهیم و خیلیها در شهرهای کردستان تبعید بودند. یادم هست با پدرم -خداوند رحمتشان کند- راه افتادیم و رفتیم سنندج. آقای حجتی کرمانی را برداشتیم و رفتیم بوکان.
در خود خیابان ایران برنامه ویژهای نبود؟
نه آنچنان. مثلاً در مسجد فائق که آنجا بچههایی که به آنجا میآمدند همه بچههای انقلاب بودند. مثلاً شهید کاظمیان و بچههای آن طرف، بچه علویهای انقلاب بودند؛ در آنجا هم بیشتر از ۵۰ نفر برای نماز نیامده بودند. اما، از وقتی که آقای حسینی آمد، آن مسجد یعنی مسجد فائق پاتوق شد. تنها پاتوق ما آنجا بود. مسجد آقای ضیاءآبادی هم آنچنان خبری نبود. گمانم الان رونق مسجد علی بن موسیالرضا(ع) بیشتر شده است.ظاهراً همه جا آرام گرفته بودند، اما همه آتش زیر خاکستر بودند و همه از یکدیگر میپرسیدند یعنی چه خبر خواهد شد تا نبوغی که در عید فطر به خرج دادند. واقعاً برنامه ریزان نابغه بودند. ظاهراً همه جا آرام گرفته بودند، اما همه آتش زیر خاکستر بودند و همه از یکدیگر میپرسیدند یعنی چه خبر خواهد شد تا نبوغی که در عید فطر به خرج دادند. واقعاً برنامه ریزان نابغه بودند.
ماجرا نماز عید فطر چه بود؟
آقای بهشتی و آقای باهنر و آقای مفتح به تپههای قیطریه رفتند و برنامه نماز عید فطر را برگزار کردند. یادم هست با آقای خواجه پیری که مرحوم شد و همدوره ما بود با برادر آسید علیاکبر حسینی، آسید احمد حسینی صبح عید فطر بلند شدیم و گفت برویم تظاهرات. راه افتادیم و وسط راه فهمیدیم که در قیطریه خبری است. من آدمی بودم که از همه جا خبردار میشدم. یادم هست که یک ژیان داشتم. رفتیم سمت قیطریه و دیدیم مردم دارند به آن سمت میروند. مانده بودیم که برویم؟ نرویم؟ لباسهایمان هم کثیف و ناجور بود. آمدیم خانه و بعد گفتیم برای نماز برویم به مسجد لالهزار که آقای تهرانی مرحوم پیشنمازش بود.
مانده بودیم که آیا به نماز میرسیم؟ نمیرسیم؟ رفتیم آنجا. داشتند خطبه میخواندند و ما مردد بودیم. میگفتیم میخواهیم برویم، ولی آیا به نماز میرسیم یا نمیرسیم؟ قرار شد استخاره کنیم. استخاره کرد، آمد «أقیموا الصلاة». گفتم: بدوید. رسیدیم به قیطریه، اواخر نماز عید بود. نماز که تمام شد، آقای باهنر صحبت کردند. لحن آقای باهنر نرم و آرام بود اما انقلابی صحبت میکرد. وزیر شعار هم آمده بود!
مرحوم مرتضاییفر؟
بله، اعلام کرد که ما بعد از این هیچ برنامه و کاری نداریم. در بین مردم هم شایعه پخش شده که بعد از نماز میخواهیم برویم به حسینیه ارشاد و در آنجا را باز کنیم. آقای مرتضاییفر گفت ما هیچ برنامهای نداریم. حرفهای آقای باهنر که تمام شد، آقای مفتح صحبت کرد. عجب صدا و حجم صدایی داشت. آمد و گفت: مردم! خداحافظ شما. این حرف را که زد، دیدیم پلاکاردها یکییکی بالا آمدند و عدهای جمع شدند. هیچجوری نمیشد فهمید اینها چه جوری جمع شدند. یک صف مردها بودند، یک صف زنها که مردها از آنها محافظت میکردند. اول شعارهای نرم دادند. گمانم استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی بود. یک کمی پایینتر شعار شد: حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله. یعنی اول اسم امام نبود و میگفتند باید عدالت برقرار شود و از اینجور حرفها. خیلی قشنگ این را تنظیم کرده بودند. اما ساواک برای سرکوب تظاهرات سعی میکرد با عواملش شایعههایی برای سوق جمعیت به سمت تنش و تخریب ایجاد کند. دائماً بین مردم زمزمه میشد که میخواهیم برویم حسینیه ارشاد را بگیریم. ولی بسیار عقلانه این توطئه خنثی شد.
من خیلی آدم شیطانی هم بودم و دائماً میرفتم بالا، میآمدم پایین. نمیدانید چطور برنامهریزی میکردند. زنجیره انسانی درست کردن از آنجا مد شد. یا میگفتند میرویم پمپ بنزینها را میگیریم. قبل از آن پمپ بنزینها را آتش میزدند. سه ردیف زنجیره انسانی جلوی پمپ بنزین تشکیل میدادند. افسر راهنمایی و رانندگی بود. دورش زنجیر میکشیدند که مبادا به او تعرضی کنند، چون تمام همت ساواک این بود که اینها پمپ بنزین را آتش بزنند.
یعنی جمعی از داخل خود راهپیمایان موظف به صیانت بودند.
بله، خیلی قشنگ هم برنامهریزی کرده بودند و حسابشده شعار میدادند. لذت راهپیمایی این بود. زنهای بیحجاب کنار خیابان ایستاده بودند و داشتند گریه میکردند. عید فطر بود. همه مغازهها درهایشان را باز کرده بودند و میگفتند هر چه میخواهید بردارید ببرید. لبنیاتی تا میشد شیر میداد. من زیاد نمیخوردم، ولی هر چیزی را که فکر کنید مغازهها دادند. گلفروشیها گلهایشان را روی سر مردم میریختند. شعار فقط بود حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله و یک کلمه علیه شاه صحبت نمیکردند.
یکسری برای نماز رفته بودند پیش علامه نوری. وقتی فهمیدند برنامه اصلی از قیطریه است سریعاً با هر وسیلهای خود را به راهپیمایی میرساندند. ما از دوراهی قلهک یک کمی پایینتر رسیده بودیم، نرسیده به تقاطع شهید بهشتی (عباسآباد) خبر رسید که کجایید؟ چه نشستهاید؟ موتوریها از جنوب شهر دارند میآیند به کمک. عوامل رژیم وسط راه کسانی را که با موتور و دوچرخه میآمدند، میگرفتند. یک عده در خیابانها ایستاده بودند. هر موتوری که میآمد، به او میگفتند به سمت بالا نرو و از آن طرف برو.
ساواک موتوریها را میگرفت؟
بله. از همه جالبتر و زیباتر این بود مردم جلوی حسینیه ارشاد زنجیره انسانی تشکیل دادند و هیچ خبری نشد. جلوی حسینیه ارشاد پر از سرباز و ارتشیها که فرماندهشان یک سروان بود. هنوز یادم نرفته که همه با هم شعار میدادند: «برادر ارتشی/ چرا برادرکشی؟» اصلاً آدم فکرش را هم نمیکرد که مردم این طور کوبنده شعار بدهند. من فکر میکردم که ارتشیها چطور دیوانه نمیشوند؟ «ارتش برادر ماست/ خمینی رهبر ماست». بلندگو هم دستشان بود. دادند دست فرمانده و گفتند صحبت کن. آن بنده خدا هم یک صحبتهای کلی کرد که ربطی به این صحبتها نداشت. خود ارتشیها هم گریهشان گرفته بود.
یعنی فرمانده ارتشیها را هم مال خود کردند.
احسنت. به موازات خیابان شریعتی، در خیابان سهروردی جیپهای ارتشی زیادی هستند که مرتباً دارند همه جا را میپایند. میخواستیم چهارراه شهید بهشتی نماز ظهر را بخوانیم.
یادم هست یک وانت پر از هندوانه آوردند. چون وسیله بریدن نبود هندوانهها را میشکستند و به همه میدادند. یک نماز جماعت مفصل وسط خیابان. بعد از نماز، جمعیت یکمرتبه پیچید به داخل خیابان شهید بهشتی (عباسآباد). از آنجا به سمت خیابان ولیعصر (پهلوی) راه افتادیم. از آنجا شعار مرگ بر شاه و رکس آبادان را شاه به آتش کشید، شروع شد. اول شعارها نرم بودند و از آنجا این شعارها شروع شد.
یعنی بعد از نمازجماعت که جمعیت منسجم و فشرده شد.
بلندگو نداشتیم. چه جوری باید به هم اطلاع میدادیم؟ تا پنج کیلومتر آدم پشت سر هم میآمد. آقای هادی غفاری یک چیزی میگفت. نفر بعدی پشت سر او داد میزد و همین طور نفرات بعدی، شعار را انتقال میدادند. کدام رسانهای را دیدهاید که این شکلی کار کند؟
اینها یک سخنرانی را به این شکل پیاده کردند. یعنی بین راه شاید نزدیک به ۵۰ نفر مطلب را به نفر بعدی که دورتر بود میگفت، او داد میزد به نفر بعدی میگفت و الی آخر. به این میگویند رسانه. این نبوغ نیست؟ این که در آن معرکه بتوانی چنین کاری را انجام بدهی. شاید هم در خیابان ولیعصر نماز خواندیم. یادم نیست. همه خسته بودند و تا توانستند خودشان را رساندند.
آقای هادی غفاری هم جلوی همه با صلابت میرفت. نماز عید سیزده شهریور بود و جمعیت به خیابان کارگر که رسیدند او گفت که راهپیمایی بعدی ۱۶ شهریور است. ۱۶ شهریور آقای بهشتی و دیگران برنامهریزی کردند و گفتند ۱۶ شهریور راهپیمایی در خیابان انقلاب (آیزنهاور) به سمت میدان آزادی (شهیاد) صورت میگیرد. خود آقای بهشتی و روحانیت مبارز جلوی راهپیمایی آمدند.
راهپیمایی ۱۳ شهریور کجا تمام شد؟
به سمت کارگر جنوبی رفت. تا نزدیکیهای جمهوری (خیابان شاه). من دیگر نرفتم و ساعت ۲ و ۳ برگشتم. ۱۶ شهریور مرحوم ابوی گفت که من باید بروم کرمان. من رفتم و سریع ایشان را رساندم و نتوانستم خودم را به راهپیمایی برسانم. ایشان را به راهآهن رساندم و با برادرم رفتند. در خانه من بودم و خواهرهایم و مادرم. در ۱۶ شهریور آقای بهشتی و دیگران در میدان آزادی بودند. من خودم را به انتهای راهپیمایان رساندم که ببینم چه خبر است. اوضاع به نظرم مشکوک بود. دیدم شعار میدهند فردا ۸ صبح میدان شهدا. به نظرم ساواک این کار را کرده بود. رژیم به این نتیجه رسیده بود که اینها نباید قسر در بروند و باید دمار از روزگارشان دربیاوریم. بعضیها میگفتند هیچکس از آن ردیف جلو نگفته فردا میدان شهدا.
روز ۱۷ شهریور شد. نزدیکترین آدم به میدان شهدا من بودم.
حالا ما هم در خانه نشستهایم. یکمرتبه دیدیم که ساعت شش صبح اعلام حکومت نظامی شد. اجتماع بیش از دو یا سه نفر ممنوع است و هر کسی که این کار را بکند، با او برخورد میشود.
شما کی فهمیدید که حکومت نظامی است؟
شش صبح. از رادیو شنیدم که مرتب و پشت سر هم میگفت. مردم داشتند میآمدند. کاملاً مشخص بود که خودشان را برای مبارزه آماده کردهاند. همه روزنامه دستشان بود که اگر گاز اشکآور زدند، آتش بزنند. خانه ما دو تا در داشت. یکی کنار پمپ بنزین میدان شهدا، یکی از سمت کوچه پشتی.
من هم رفتم یک سطل آب و یخ آوردم و جلوی در گذاشتم و مردم آمدند. خواهرم با محبوبه دانش خیلی رفیق بودند و ایشان آمد آنجا و گفت که من هم در تظاهرات هستم. خدا رحمتش کند. کمکم دیدیم که دارند گاز اشکآور میزنند. دو نفر هم شروع کردند با کلت این طرف و آن طرف تیراندازی کردن.
تیر هوایی؟
نخیر. زمینی میزدند. هنوز ارتشیها نیامده بودند. پلیس میزد. حکم تیر داشتند و میزدند، ولی به کسی نمیخورد. دیدم که مردم به میدان شهدا یا به خیابان ۱۷ شهریور آمدهاند و ارتشیها و سربازها ردیف در عرض خیابان ایستادهاند و یک فرمانده هم بالای سرشان است. نفربر هم پشت سربازها و حامی و مواظب آنها بودند که نافرمانی نکنند.
نفربرها جلوی سینما ایستاده بودند؟
بله. سربازها یک کمی پایینتر، روبهروی پمپ بنزین ایستاده بودند. یک مرتبه دیدیم شروع کردند به تیراندازی و مردم را به رگبار بستند. هلیکوپترها هم داشتند در بالا میگشتند. ما فکر میکردیم دارند از بالا میزنند. احتمال هم دارد که میزدند. معلوم بود که آنها داشتند فرماندهی میکردند. زدند و ملت را لت و پار کردند. در خانه ما باز بود و جمعیت ریختند داخل خانه. ما یک همسایه داشتیم که سرهنگ ژاندارمری بود. همشهری ما هم بود. رفته بودند و داخل خانه پنهان شده بودند. روبهروی خانه ما آنطرف خیابان، سرنبش یک خانه بود که اسم صاحبش سید کریم بود. کارش این بود که در کابارهها و اینجور جاها جوک تعریف میکرد. من رفتم برای تماشا و دیدم سید کریم دارد با فرمانده سربازها اینطرف و آنطرف میرود.
خلاصه، تعداد زیادی مردم ریختند داخل خانه ما و خانه ما شد محل امن. هنوز داشتند تک و توک تیراندازی میکردند، ولی هنوز اینکه همه را به رگبار ببندند و پایین بریزند، نشده بود. دیدیم از در پایین خانه دارند یک بنده خدای لاغری را میآورند که ضعف کرده بود. در آن محل فقط در خانه ما باز بود و در هیچکدام از خانهها باز نبود. رفتم و برایش آب آوردم. گفت ما سه تا برادر هستیم. یک برادر اینطرف در تظاهرات است و یک برادر آنطرف قاتی سربازها. گفت این برادر سرباز زده خودش را کشته.
برای اینکه مردم را نکشد؟
بله، فهمیده بود که باید مردم را بکشد، زده بود خودش را کشته بود. دستور تیر داده بودند. اسلحه را زیر چانهاش گذاشته و خودش را کشته بود. گفت من ناراحت نیستم که کشته شده. بقیه برادرهایم رفتند به خانه که برای مادرم پیغام ببرند که برادرمان کشته شده. خیلی مرد بود. من فقط ناراحتم که چرا فرماندهاش را نکشت؟ نباید این کار را میکرد. باید فرماندهاش را میکشت.
من فکر میکنم با این کاری که این سرباز کرد، یکمرتبه میان ارتشیها لرزه افتاد. وقتی یک نفر این کار را بکند، بقیه هم تردید میکنند.
یک کمی که گذشت، دستور تیر دادند و مردم ریختند روی زمین. ما در خانه نشسته بودیم و از پنجره طبقه بالا داشتیم نگاه میکردیم. خلاصه همه فرار کردند. آدمها که ریختند، دیگر کسی جلو نیامد و سربازها عقبنشینی کردند. عدهای از مردم آمدند که مجروحها را عقب ببرند.
چرا باید مجروحها را ببرند؟ یک عقبنشینی بود. یک نفر بود داد میزد پارچه و صابون و بطری بدهید که ما کوکتل مولوتف درست کنیم. تنها پنجرهای که باز بود پنجره خانه ما بود. سید کریم آمد و گفت: کسی توی خانهتان نباشد، وگرنه میآیند خانهتان را خراب میکنند. حالا کلی آدم در خانه ما نشستهاند. یکمرتبه دیدم شروع کردند به آتش زدن. ارتشیها هم هستند. گفتند در انتهای خیابان موتور یا ماشینی را آتش زدند و یک درخت آتش گرفت. ما هم هر چه زنگ زدیم به آتشنشانی اشغال بود. مردم سعی میکردند آتش را خاموش کنند، اما دور تا دور آن سربازها ایستادهاند که آتش گسترش بیشتری پیدا کند.
درخت آتش بگیرد؟
بله، ته خیابانی که پمپ بنزین بود. همسایه آمد و گفت من در راهنمایی رانندگی هستم. اجازه بدهید کاری کنیم که دستکم آتش به خانهام نرسد. راحت میرفتند و آتش میزدند. یک کمی جلوتر، اداره راهنمایی و رانندگی بود. مردم هر چیزی را که در آن اداره بود آوردند و ریختند وسط خیابان و آتش زدند. موتورهای پلیس را آتش زدند. مرتباً دارند آتش میزنند و هیچکسی هم به آنها کاری ندارد. حتی یک نفر هم نمیآمد آتش را خاموش کند.
حس شما این بود که آن کسی که داد میزد با آنهایی که آتش میزدند هماهنگ بودند.
هماهنگ کامل. البته متوجه این مسئله باشید که ده نفر آتش میزنند، بیست نفر از بچهمسلمانها هم هیجانی میشوند و آنها هم میآیند و کمک میکنند. مردم کمکم مجروحها را جمع میکردند. خدا رحمت کند دکتر عالی و دکتر فیاضبخش را. واقعاً آدمهای عجیبی بودند. ساواک هم گفته بود هر کسی که مجروحها را به خانهاش ببرد، پدرش را درمیآوریم. اما اینها مجروحها را به داخل خانهشان میبردند. خانهشان در کوچه روحی بود.
دکتر عالی در کوچه روحی بود؟
بله. فیاضبخش هم همان جا بود. در خانههایشان مجروحان را پانسمان و جراحی میکردند و بعد مردم بدون اینکه بدانند اینها چه کسانی هستند آنها را به خانههای خودشان میبردند که کسی نفهمد. تنها بیمارستانی هم که میشد به آن اعتماد کرد بیمارستان سوم شعبان در آبمنگل بود.
میگفتند اگر ساواک بیاید، مجروح هر وضعیتی که داشته باشد او را میبرد و میکشد. حالا ببینید در این اضطراب، این پزشکان چه جانفشانیهایی کردند تا این مجروحان را زنده نگه دارند.
مردم کشته شدند و نزدیکیهای ظهر دیگر ظاهراً هیچ خبری نیست. از میدان شهدا تا میدان خراسان، وسط خیابان، فایلهای مدارک، ماشین پلیس و چیزهای مختلفی را که آتش زده بودند ریخته بود. تا سه چهار روز اجازه ندادند هیچکسی به این چیزهایی که آتش گرفته بودند دست بزند تا مردم بیایند و میدان شهدا را ببینند و بفهمند که مثلا چه خرابکارهایی آنجا را به آن روز انداخته بودند.
ما موقعی که فیلم درست میکنیم، اولین کاری که میکنیم این است که دشمن را ضعیف نشان بدهیم که بگوییم هنر کردم، در حالی که باید نشان بدهیم دشمن بسیار قوی است. بالاخره آدمها فکر داشتند. حتی اگر خودشان هم فکر نداشتند، موساد به آنها فکر میداد. بعد هم مردم دیگر واقعاً نُطُقشان کشیده شده بود.
مردم رفتند به خیابان آبمنگل (۱). من هم بلند شدم رفتم جلوی بیمارستان. هر چه میپرسیدیم مجروح؟ میگفتند نداریم. شهید؟ بردند بهشت زهرا.
بیمارستان سوم شعبان را میگویید؟
بله. جلوی بیمارستان سوم شعبان یک کامیون آمده بود که به اندازه یک کوه پر از جا لباسی بود. میخواستند سرم وصل کند و نیاز به جا لباسی بود. یک کوه ملافه، یک کوه یخهای کوچک. ببینید چند خانوار باید یخ آورده باشند که یک کوه یخ درست شده باشد. اینها را که میدیدی، میفهمیدی که خیلی خبر است. اینها مهم هستند. این کوهها مهم هستند. معلوم بود که این حرکت متوقف شدنی نیست و مردم با جان و دل حمایت میکنند و در صحنه هستند و تازه نهضت شروع شده.
در خیابان ها دیگر سه نفر با هم راه نمیرفتند. وسط میدان شهدا یک تانک بود. یک نفربر هم در کنارش بود. جیپهای سربازی هم مرتباً در حال گشت بودند. سر و صدا خوابید. شریف امامی گفت یک مشت خرابکار این کارها را کردند. ما دیگر نمیگذاریم از این کارها بکنند. ارتش ایستاده و مواظب است. حسابی خوشحال از اینکه سر و صداها خوابیده. در سایر نقاط شهر هم هیچ چیزی نیست.
شهید محبوبه دانش که نام بردید، جزو فعالان اصلی آن روز بود؟
نه. فعال نبود.
اسمش خیلی مطرح است.
بله، مطرح بود. شهید باهنر مدتی مستأجر آقای دانش بود تا وقتی که خانهشان را ساختند. ما هم خانه شهید باهنر و شهید دانش میرفتیم. همشیرهام رفیق جان در جانی محبوبه بودند و بهترین رفیق محبوبه دانش همشیره ما بود. اسمش بیشتر به خاطر پدرش مطرح بود و همین طور نامردیای که دربارهاش کردند. فرار کرده بود و پلیس هم تعقیبش کرده بود. رفته بود به خانهای که در آن باز بود و در را بسته و پشت در ایستاده بود که سرباز نامرد از پشت در شلیک کرد و او را کشت. به این شکل کشته شد.
سایر نقاط تهران امن و امان بود؟
بله. همه دنبال کار و زندگیشان رفته بودند. آقای باهنر زنگ زدند و پرسیدند: چه خبر؟ گفتیم: زدند و کشتند. ما هم نگران که شاید بین کسانی که به خانه ما آمدند افرادی ساواکی بوده باشند. من و مادر و خواهرهایم در خانه بودیم. یکی از خواهرهایم شش سال بیشتر نداشت. همهجور آدمی در خانه ما بود و همگی در اتاقها نشسته بودند. یک جوانکی بود که به ما گفت: نترسید. من هستم. مواظب باشید شاید بعضیها ساواکی باشند. بدانید من صبح که از خانه راه افتادم غسل شهادت کردم. خیلی پسر نازنینی بود. آن روزها پسر نازنین بودن خیلی کار سختی بود. همشیره بزرگتر ما رفته بیرون و چهار خانه آنطرفتر، در را باز کرده بودند و او رفته بود آنجا. بعد تلفن زد که من آنجا هستم، نگران نباشید.
دو ساعت بعد سر و صداها خوابید. سربازی بود که میگفت من تا حالا خیلی آدم کشتهام. اینجا نایستید، وگرنه شما را هم میکشم. کمکم خبر از محبوبه دانش گرفتیم. ظاهراً سر و صداها خوابیده بود. یکی از بچههای پزشکی بود که با سازمان مجاهدین خلق ارتباط داشت. اهل زرند کرمان و انقلابی بود و از آنجا به خانه ما میآمد. بعداً عضو مجاهدین شد و کشته شد. شاید هم اعدامش کردند. یکبار آمد خانه ما و گفت: انقلاب صد سال عقب افتاد. این چه کاری است؟ برنامهریزی ندارید. دائماً میگفت باید برنامهریزی کرد و ساختار و شبکه داشت و فرمان از بالا بیاید. یک نظام دیکتاتوری و فاشیستی کامل. میگفت انقلابی بودن یعنی این. اما بچه انقلابیها که ساکت نمینشستند. جا نزدند. خیلی مهم است. رفتند به بهشت زهرا و از شهدا عکس رنگی گرفتند. آن روزها خیلی سخت میشد عکس رنگی گرفت. رفتند و به جایی که آشنا بودند فیلمها را دادند که ظاهر کنند. هزینهاش هم خیلی بالا بود. بستههای ۴۰، ۵۰ تایی عکس رنگی شهدا. بعد عکسها را میدادند به دست ما و میگفتند زود نگاه کن، بده به یک نفر دیگر. به این میگویند رسانه. همین طور عکسها دست به دست میگشتند و از این طریق نشان دادند که چه جنایتی انجام شده است. عوامل رژیم شاه میخواستند بگویند که اینها داشتند خرابکاری میکردند و اینها آمدند و نشان دادند که این جنایتها صورت گرفتهاند.
۱۷ شهریور واقعاً دو سناریو بود. یک سناریو براساس مهندسی قشنگی که آنها کرده بودند و یک سناریو را هم بچهها نوشتند.
و آتش را دوباره از زیر خاکستر بیرون آوردند.
عید فطر تا محرم سه ماه است. در این سه ماه ظاهراً همه سر و صداها خوابیده. رژیم شروع کرد به عوض کردن نخستوزیر و آمدن نخستوزیر جدید و اینجور کارها. تا رسیدیم به ماه محرم.
فرمودید در ۱۷ شهریور مواردی به نظرتان خرابکاری رژیم آمد، طبیعتاً هدف آنها خشن جلوه دادن مبارزان برای طرد از سوی دیگر سلایق بوده است. یکی درختی بود که آتش زدند، دیگر چه مواردی برایتان مشهود بود؟
هر جایی که دولتی بود مردم میریختند و فایلهایش را وسط خیابان میریختند و میسوزاندند و معلوم بود تمام این کارها را عوامل رژیم هدایت میکنند.
غیر از آتش زدن کار دیگری هم کردند؟
میزدند شیشهها و در و پیکرها را میشکستند. مثلاً شیشههای اداره راهنمایی و رانندگی را شکستند. همان کاری را که میخواستند در عید فطر بکنند، در اینجا کردند. آن که داد میزد بدهید کوکتل مولوتف بسازیم، تحریک میکرد و میرفت و آتش میزد. همه میخواهند بگویند که همه انقلابی بودیم. این طور نیست.
به نظر شما آن روز چند نفر شهید شدند؟
دقیق نمیدانم. ولی عکس این شهدا مردم را تکان داد. مردم باید اهمیت ایجاد چنین رسانههایی را بفهمند. این که میگفتند عکسها را دست به دست بگردانید، کاری نو بود. کسی به این کار به عنوان رسانه فکر نکرده بود. میخواهم بگویم انواع چنین رسانههایی بود که کار انقلاب را جدی کرد. هیچکسی این را نفهمید. تنها هنر «فجر اسلام» (۲) این بود که اعلامیههای امام را با سرعت چاپ و توزیع میکرد و زیر آن هم مینوشت فجر اسلام.
یعنی در خلأ رسانه مکتوب رسمی، نوعی رسانه با مخاطب گسترده ایجاد کردند. شما از فجر اسلام چه کسانی را میشناختید؟
هیچکسی را نمیشناختم. هنوز هم نمیشناسم. کاری به آنها نداشتم.
ولی اعلامیههایشان به دستتان میرسید.
بله. یکی از کارها گذاشتن اعلامیهها در جامهریهای مساجد بود. یکی از کارها این بود که مسجدهایی که طبقه دوم داشتند، زنها بالا میرفتند و یکمرتبه اعلامیهها را از آن بالا وسط جلسه پخش میکردند و هیچکسی هم نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد. حتی مردم از جامهریها میترسیدند اعلامیهها را بردارند. وضعیت اینجوری بود. یادم هست جلوی مسجد فائق منزلی بود که اطلاعیههای امام را دائماً روی آن میچسباندند. ساواکیها میآمدند و میکندند، اما صحبت سر این است که چگونه میتوانید شبکهای درست کنید که لو نرود. فجر اسلام لو نمیرفت. برای ما هم عجیب بود که لو نمیرود. بالاخره هر شبکهای سرشاخهای دارد. اگر یکی از آنها را بگیرند، میتوانند به بقیه هم برسند. برای من خیلی عجیب بود. هنوز هم عجیب است. چه جوری توانستند یک کار اطلاعاتی این شکلی بکنند. بعد هم اطلاعیهها را با استنسیل چاپ کنند. چرا این حرف را میزنم؟ برای اینکه بگویم از ۱۷ شهریور تا محرم بار روی دوش چه کسانی بود. این رسانهها داشتند زیر پوست شهر کار خودشان را میکردند و هیچکسی هم نمیدید و هیچ جا هم مطرح نبود. به قول معروف دارد دهان به دهان میگردد. ظاهرش را هم در خیابانها چیزی نمیبینی.
یعنی اثر عمیق ماجرای جمعه سیاه، موجب آن وحدت عمومی در راهپیمایی عاشورا شد؟ ماجرا از راهپیمایی عاشورا شروع شد یا قبل از آن هم بود؟
بخش جالب قضیه اینجاست. روحانیت مبارز که تا آن زمان چندان نمیتوانست کاری بکند، قبل از محرم گفتند تاسوعا و عاشورا راهپیمایی داریم. اعلامیه دادند و زیر آن امضا کردند که: ایها الناس! از حالا آماده باشید.
سه چهار روز مانده بود به محرم. ایها الناس! از حالا آماده باشید. ما میخواهیم روز تاسوعا و عاشورا راهپیمایی داشته باشیم. اطلاعیه را هم پخش کردند که بنا داریم در خیابان انقلاب راهپیمایی کنیم و یقیناً جلوی ما را میگیرند. اگر جلوی شما را گرفتند، در کوچهها پراکنده بشوید و تظاهرات کنید. اگر دیدید که این کار را هم نمیتوانید بکنید، بروید بالای پشتبامها و فریاد بزنید. این کار را که میتوانید بکنید. مردم گفتند چرا صبر کنیم و در تاسوعا و عاشورا این کار را بکنیم؟ همین الان که حکومت نظامی نمیگذارد کسی شب در خیابان باشد میتوانیم شروع کنیم. شب اول محرم شروع کردند و روی پشتبامها رفتند. خیلی عجیب بود. ساعت ۹ شب حکومت نظامی بود. مردم میرفتند به خانههای همدیگر و ۲۰، ۳۰ نفری روی پشتبام میرفتند و با هم شعار میدادند.
یعنی فقط اللهاکبر نبود؟
نخیر. شعارهای حسابی میدادند. حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله. یادم هست شعار که میدادیم هوا تاریک بود. چون راهنمایی و رانندگی نزدیک خانه ما بود، مدام به ما میگفتند شما را میزنند. یکبار جلوی در خانه ما یک خشاب خالی کرده بودند و پوکههایش بود که ما را بترسانند. بدبختی اینکه در میدان شهدا توی چشم هم بودیم. بغلدستی ما سرهنگ ژاندارمری بود.
لو نمیداد؟
نه، دنبال این کارها نبود. این ماجرا در شب محرم به این شکل راه افتاد. یعنی بالای پشت بام رفتن مردم، رژیم شاه را فلج کرد. به نظر من این کار خیلی مؤثر بود. سر فتنه ۸۸ میخواستند این کار را بکنند و احساس میکردند نظام فلج میشود، ولی نشد. خیلی هم تلاش کردند.
این کار سابقه نداشت. مثلاً در نهضت ملی شدن صنعت نفت و امثالهم پیش نیامده بود. این اولینبار بود.
در هیچ جای دیگر دنیا هم اتفاق نیفتاده بود. یادم هست که روز اول محرم با اینکه حکومت نظامی بود، عدهای رفتند و تظاهرات کردند و در سرچشمه عدهای کشته شدند. یک اتوبوس شرکت واحد بود که زده بودند و رانندهاش را کشته بودند. یک عده از مراجع مثل آقای شریعتمداری، سؤالشان این بود که آیا ما میتوانیم جواب خون مردم را بدهیم؟ آیا اصلاً میتوانید فرمانده ارتش را بکشید؟ سرباز را که نمیشود کشت و از اینجور بحثهای فقهی. شب محرم امام گفتند: خون بر شمشیر پیروز است. خیلی اعلامیه قشنگی بود.
امام خیلی ساده با مردم حرف میزدند. امام خوشقلم بودند و همهفهم مینوشتند. به احتمال زیاد امام اصرار داشتند که این طور بنویسند. اعلامیه را بیاورید، منشور روحانیت را هم بیاورید و مقایسه کنید. در اعلامیه باید ساده حرف زد که همه بفهمند.
نوار صحبتهای امام بعد از شهادت حاجآقا مصطفی را آقای علیرضا اسلامی به من داد. مصطفی رفت. جزو الطاف خفیه الهی بود. این نوار همه جا پخش شد. این معجزه نیست؟ این اخبار غیب نیست؟ بچه شما مرده. معلوم هم نیست که کشته شده یا نشده. آقا مصطفی خیلی خوب بوده، ولی الطاف خفیه چیست؟ تو چه میدانی؟
شب تاسوعا رفتیم مسجد. ده پانزده روز بود که برنامهریزی کرده بودیم. مردم هم که شبها بالای پشتبامها رفته بودند. آسید علیاکبر حسینی (مشهور به اخلاق در خانواده) سخنرانی کرد و گفت که فردا غسل شهادت میکنید و با این نیت به خانهتان نگاه کنید که یعنی بار آخری است که دارم تو را میبینم. یعنی برای هر چیزی آماده بودیم. ارتشیها خواهند آمد و بزن و بکوب و ما هم باید برویم جلوی آنها داد بزنیم و یک ۱۷ شهریور دیگر درست کنیم. آمدیم به خیابان و دیدیم مردم دارند میآیند به طرف میدان امام حسین (فوزیه). هر چه جلوتر رفتیم، جمعیت بیشتر بود. رسیدیم به میدان امام حسین، دیدیم غلغله است. تا چشم کار میکرد جمعیت بود.
تازه همه دنیا فهمیدند که موضوع یک چیز دیگر است. بچههایی که خارج از کشور بودند به ما گزارش میدادند و میگفتند ساعت به ساعت خبرگزاریها گزارش میدهند و میگویند یک میلیون آدم توی خیابانها ریختهاند. عکس میگرفتند. اگر خبرنگاری آنجا بود و عکس نمیگرفت، باید تا آخر عمرش از حسرت توی سر خودش میزد. خبرنگار باید بهترین سوژههای عمرش را در آنجا شکار میکرد. بعید میدانم هیچ خبرنگاری بهتر از این سوژهها در زندگیاش پیدا کند.
گفتند آقای طالقانی گفتهاند که ما تاسوعا بیرون میآییم. بچههای نهضت آزادی هم در اطراف آقای طالقانی بودند و شعارهایی از قبیل حسین میگوید عدالت و این حرفها میدادند. مردم هم خسته شدند. یک کمی جلوتر که رفتیم، به خیابان آزادی (آیزنهاور) که رسیدیم، کمکم شعار مرگ بر شاه شروع شد. یعنی شعار مرگ بر شاه در روز تاسوعا راه افتاد.
ظاهراً مرگ بر شاه را در روز تاسوعا نگفتند و در روز عاشورا گفتند.
نه، در روز تاسوعا گفتند، ولی خیلی کم. اطرافیان آقای طالقانی نمیگذاشتند و میگفتند اینجوری نگویید. آدمهایی که آنجا آمده بودند، از پدر جد ایشان هم حرف نمیشنیدند. خیلی هم خوب بود. آنها میگفتند این شعار را ندهید، ولی مردم کار خودشان را میکردند.
روز تاسوعا تمام شد. کاری که ساواک کرد این بود که به تمام آدمهایی که میشناخت خبر داد که روز عاشورا حتماً میزنند و میکشند. یکی از فامیلهای ما ساواکی بود. این را بعداً فهمیدیم. مدام به ما تلفن میزد که فردا نروید راهپیمایی. خانهها را خراب میکنند. هر کاری از دستش برآمد کرد.
در عاشورا واقعاً قصدشان این بود که بزنند بکشند، ولی ماجرایی اتفاق افتاد. صبح عاشورا سه سرباز در پاویون، فرماندهان ارتش در لویزان را به رگبار میبندند. دو نفر فرار میکنند، اما یکی کشته میشود. این ماجرا باعث شد که شیرازه آنها از هم بپاشد. ضربه هولناکی به رژیم بود. امام باز هم کار عجیبی کرد و نگفت خودتان یا فرماندهانتان را بکشید. گفتند سربازها از پادگانها فرار کنند. چیز عجیبی بود و ارتش را از داخل خالی کردند. بعد امام گفتند این سربازها که فرار میکنند، همه مردم کمک کنند و اینها را در خانههایشان مخفی کنند وهمه مردم کمک میکردند که این سربازها به یک شکلی فرار کنند.
یعنی الگوهای چریک شهری و چریک روستایی و چریکهای آمریکایی لاتین و مائوئیستها و ... جواب نمیداد.
اصلاً در هیچ قالبی در هیچ جای دیگری نمیشود این را فهمید. امام خیلی عجیب بود. آیا نباید از لحاظ رسانهای بررسی شود؟ رسانهای که در روز تاسوعا خودش را نشان میدهد. کدام رسانه میتواند یک میلیون آدم را جمع کند؟ همین الان هم نمیتوانید.
(۱) یکی از محلههای قدیمی تهران است که در شرق خیابان ری و شمال میدان قیام واقع شده است.
(۲ ) سازمان «فجر اسلام» از جمله گروههایی بود که پس از آشکار شدن تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق، توسط مبارزان مسلمانی که بر اعتقاد خود اصرار داشتند راهاندازی شد و توسط مبارزان پیشرویی همچون شهید اندرزگو پشتیبانی میشد. سازمان فجر اسلام علیرغم نقش مؤثری که در فعالیتهای مبارزاتی پیش از پیروزی انقلاب داشت کمتر مورد توجه قرار گرفته شده است.
نظرات