گفتگو باحجت الاسلام آل طه، سخنران روز دوم فروردین 1342 در مدرسه فیضیه قم


5114 بازدید

 حجت الاسلام والمسلمین آل طه حدود 85 سال سن دارد و در قم زندگی می کند شهری که پر از خاطرات ریز و درشت زمان مبارزات است.برخورد مهربان شیخ و نگاه گرم و صراحت لهجه اش نشان می دهد که وی از منبریان پر شور بوده که در محضر امام خمینی (ره)  و دیگر علما مجاهدت های بسیاری در راه پیروزی انقلاب کرده است. حجت الاسلام آل طه اولین سخنران مراسم فیضیه بوده و در سخنرانی از طرح انجمن‌های ایالتی و ولایتی انتقاد می کند و در بین سخنان اش نقشه ایادی شاه کلید خورد. رو در روی شیخ نشستیم تا حمله رژیم پهلوی را برایمان روایت کند.

با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. به عنوان سوال اول بفرمائید چه شد که قضیه فیضیه  به وجود آمد و چه عواملی باعث اتفاقات آن روز شد؟

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین، در آن سالها و در زمان نخست وزیری اسدالله علم که مدتی مجلس نداشتیم و به اصطلاح دولت مملکت را اداره می کرد،روزی به عنوان مصوبه دولت روزنامه راجع به انجمنهای ایالتی و ولایتی نوشت که رژیم می خواهد قوانین را عوض کند. در آن زمان معمول بود که همیشه به کتاب آسمانی، به قرآن قسم میخورند. البته قسم به قرآن شرعا به اصطلاح مؤثر نیست ولی این رسم بود و نوشته بودند که به جای قرآن می توانند به کتاب آسمانی دیگری قسم بخورند. خوب واژه کتاب آسمانی یک چیز به اصطلاح مبهمی بود که ممکن بود یک روزی هم مثلاً بهائیت که فعالیتش به عنوان یک حزب جاسوسی دینی است بیایند و بگویند به کتاب خود قسم بخورند. یا مثال دیگر این که در آن روزها زن نه حق رأی دادن و نه حق انتخاب شدن داشت. رژیم این مساله را تغییر داده بود. عصرآن روز که این خبر منتشر شد حضرات مراجع، حضرت امام (ره) و سایر مراجع مانند مرحوم آیت الله آقای گلپایگانی، مرحوم آیت الله آقای شریعتمداری، مرحوم آیت الله نجفی و مرحوم آیت الله داماد، همه شان در بیت مرحوم آیت الله العظمی حائری جمع شدند. زیرا این مراجع همه به اصطلاح از شاگردان مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری بودند. ولی خوب آن زمان، زمانی بود که فرزند ایشان آقای مرتضی حائری در آن منزل سکنی داشتند. همان شب جمع شدند و طی مشورت هایی که داشتند به این نتیجه رسیدند که آقایان هرکدام جداگانه یک تلگرافی به شاه بزنند. خوب این تلگراف را به شاه زدند، البته در این تلگراف ها لحن تلگراف امام (ره) تندتر بود و شاه بعد از دو الی سه روز جواب داد.

آیا شاه تلگراف ها را جواب داد؟

بله جواب داد اما جوابی که داد به این آقایان آیت الله نگفت و آنها را حجت الاسلام خطاب کرد. این مساله در حقیقت یک دهن کجی به حوزه علمیه قم بود. کما این که بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی شاه تلگراف زد به آیت الله حکیم و تسلیت گفت و این خودش یک حسابی بود که رژیم می خواست فاتحه حوزه قم را بخواند. اینجا بود این تلگرافی که شاه برایشان مخابره کرد به نام حجت الاسلام خطاب کرد اما مضمون نامه این بود که اینها از تصمیمات دولت است و دولت مثلا این کار را کرده است. در حقیقت شاه قصه را از سرخودش باز کرد. خوب این استنباط من است نه اینکه از جایی شنیده باشم. من خیال میکنم که حضرات آیات و مراجع قم یک احساس فراغت بال کردند که شاه خودش را رسما طرف نکرد و به گردن دولت انداخت، خوب حرف زدن به دولت هم برای آقایان راحت­تر بودند. بعد آقایان تلگراف جداگانه ای به اسدالله علم زدند. منتها باز هم امام (ره) با لحن تندی نسبت به آقایان دیگر تلگراف زده بود و ایشان رسما به اسدالله علم نوشت که اگر مسئله نمی دانی پاشو و بیا قم مسئله یاد بگیر. دیگران به این تندی ننوشته بودند. اسد الله علم هم چند روزی تأخیر انداخت، فکر می کنم ده روزی طول کشید و جواب تلگراف را نداد. من یک روز صبح رفته بودم منزل  آیت الله العظمی گلپایگانی دیدم یک عده ای آنجا هستند و نشستند و یک عده ای هم از بازاریهایی که من می شناختم داخل حیاط ایستادند و آیت الله گلپایگانی دستور دادند تلفن زده بودند به فرماندار و رئیس ساواک و رئیس شهربانی که البته رئیس ساواک و فرماندار آمده بودند و رئیس شهربانی نیامده بود و به جایش سرهنگ رضایی معاون شهربانی بود. بعد فرماندار بلند شد تا جواب مردم را بدهد. به مردم گفت که اینجا جمع شدید برای چه ؟ مملکت مگر یک شهر قم است ؟ مملکت چندین استان دارد، چندین شهرستان دارد و.... دولت این همه کار دارد دولت جواب می دهد. ضمناً برای اینکه ذهن ها را هم مغشوش کند فرماندار گفت که یک بشارت هم من میخواهم به آقایان بدهم و آن این است که پروژه لوله کشی قم تنظیم شده و همین روزها است که ما کلنگ لوله کشی قم را هم بزنیم و در حقیقت این مساله برای این بود که حواس مردم را پرت کنند.

شما در آن جمع چه کاری انجام دادید؟

من پا شدم و رفتم جلوی آقای گلپایگانی نشستم و گفتم آقا اجازه می فرمائید من جواب این ها را بدهم، ایشان فرمود که برو. در حقیقت می توانم بگویم این سر نخ را آن روز من تکان دادم و بلند شدم و در حالی که فرماندار ایستاده بود به او گفتم بنشین. نشست و من پهلویش ایستادم که هم به حیاط و هم به اتاق اشراف داشته باشم. گفتم من نمی دانم آقای فرماندار می گوید به نوبت، شما مگر نمی دانید نقش روحانیت در این مملکت چیست ؟ روحانیت نقشش این است آن روزی که غلام یحیی و سید جعفر پیشه وری اعلام استقلال کردند برای آذربایجان آن روز این حرف شاه است که گفت ارتش جرأت نکرد برود به آذربایجان. این روحانیت بود که آذربایجان را نگه داشت گفتم آن روز ارتش جرأت نکرد اما یک نفر امام جماعت رفت در مسجد، ده، پانزده تا مأموم داشت، یک کسی هم آمد بر سر در مسجد صدا زد  قدقامت الصلوه. روحانیت بود مملکت را نگه داشت و اگر این روحانیت نبود آذربایجان را می گرفتند.

مثل این می ماند که مثلا در بازار یک مغازه ای آتش گرفته، به شهرداری یا آتش نشانی تلفن بکنند که فلان جا آتش گرفته آنها جواب بدهند که حالا نوبت آنجا نیست ما کارگرهایمان را فرستادیم فلان خیابان را تمیز کنند، آب و جارو کنند. اگر بنا به نوبت باشد یک مرتبه تمام بازار آتش می گیرد. سرمایه مالی یک بازار از بین می رود. شما نمی دانید که اگر شما بخواهید به نوبت به این حساب رسیدگی کنید مملکتی باقی نمی ماند ؟ پس این حرف درست نیست. خلاصه ما این حرفها را زدیم و بعد هم اینها پا شدند و رفتند و بعد آقایان بازاری رفتند. از اینجا تقریبا می توانم بگویم که حرف زدن بر علیه دولت به طور علنی شروع شد و البته حرفهای من هم به گوش امام (ره) رسیده بود. در مجالس روضه که به مناسبت ایام مختلف برگزار می شد ما در ضمن روضه حرفها­یمان را می زدیم.

بعد از این جریان ساواک و یا شهربانی با شما برخوردی نکرد ؟

نه، هیچ برخوردی نکرد. یک روز منزل امام (ره) مجلس بود من با مرحوم آقای سعید اشراقی یعنی عموی حاج آقا شهاب اشراقی داماد امام (ره) هم منبر بودیم و با ایشان برای منبر رفته بودم. من که پای منبر ایشان رفتم،  ایشان یک مقداری طول داد. بعد من رفتم منبر و بعد از منبر فردا یا شاید یکی دو روز بعد آقا شهاب به من گفتند که فلانی قدر خودت را بدان. گفتم چه شده است ؟ گفت امام (ره) من را خواسته اند و به من تندی کردند که به این عمویت بگو وقت آل طه را چرا می گیری ؟ بگو آل طه بیاید و حرف بزند. خوب ما دیگر به اصطلاح راه افتادیم. از این منبر به آن منبر تا این مبارزات رسید به جایی که یک عید نوروزی پیش آمد که در آن عید نوروز آقایان اعلام کردند که ما امسال عید نداریم. ما ایام عید را عزا می گیریم.

صبح که شد در منزل آقایان بلند گو می گذاشتند و قرآن می خواندند. حالا عید نوروز چندم ماه است ؟ بیست و چهارم شوال است، که فردا بیست و پنجم روز دوم عید نوروز بود و مصادف با شهادت امام صادق علیه السلام. فرمانداری از بالکن ساختمان شهرداری یک بلندگو گذاشته بود و ساز و آواز پخش می کرد. خوب روز قبل از شهادت ساز و آواز پخش کردن، این مسائل در قم اصلاً سابقه نداشت. عصر آن روز رفتم منزل امام (ره) و جمعیت در منزل ایشان زیاد بود، به طوری که یک درختی بود در نزدیکی منزل امام (ره) که از آن درخت نمی شد جلوتر بروی. من تا رفتم مردم گفتند فلانی آمد، فلانی آمد، راه دادند و من رفتم. امام (ره) آنجا نشسته بودند و تا من از در وارد شدم فرمودند : آقای آل طه بروید  برای مردم صحبت کنید. من رفتم بالای درگاه اتاق که هم اتاقها پر بود، هم حیاط پر بود و هم کوچه و شروع به صحبت کردم. صحبت من این بود که آقایان علما و مراجع با خوشحالی شما مخالفتی ندارند، چنان که سالهای قبل شما عید می گرفتید ولی امروز به خاطر این توهین ها که به دین شده و می شود امروز را روز عزا اعلام کردند. بعد  من گفتم که حضرت سجاد زین العابدین سلام الله علیه چرا بر در دروازه شام می گوید ای کاش مادر من را نزاییده بود. برای چه بود ؟ او می بیند که دختران پیغمبر فرزندان رسول خدا، سوار شترها و کجاوه هایی بدون روپوش با آن وضعیت، می گوید ای کاش من از مادر زاده نمی شدم. بعد گفتم این فرماندار ننگین شهر به جای این که بیاید برای عزاداری همکاری کند ساز و آواز پخش می کند. منبر تمام شد.

فردا که روز بیست و پنجم ماه شوال و روز شهادت امام صادق (ع) بود آیت الله العظمی گلپایگانی در مدرسه فیضیه یک مجلس روضه تشکیل دادند. البته این مجلس روضه در گذشته نیز سابقه داشت. مرحوم آیت الله بروجردی معمولا روزهای وفات، صبح را منزل خودشان و عصر را در فیضیه روضه می خواندند. بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی، آیت الله گلپایگانی این کار را انجام می دادند که صبح منزل روضه می خواندند و عصر در فیضیه. از من و چند نفری دیگر دعوت شد که در آنجا سخنرانی داشته باشیم.

 من وقتی که رفتم برای منبر فیضیه دیدم این در مدرسه فیضیه که در میدان آستانه فعلی باز می شود این کامیونهای ارتشی با تعداد زیادی سرباز مستقر هستند. تعجب کردم که این یعنی چه ؟ این کامیونها برای چه آمدند ؟ من وقتی رفتم، خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا مهدی آخوند زاده گلپایگانی آمد نزدیک من و گفت آل طه وضع مجلس اوضاع مناسبی ندارد. ما رفتیم و پای منبر نشستیم و منتظر شدم مسئله گو حرف اش تمام شود. به بالای منبر که رفتم راجع به امام صادق(ع) شروع به صحبت کردم و با این عنوان که امروز، روز تعطیل رسمی است و دولت تعطیل کرده زیرا از زمان آیت الله کاشانی این روز بیست و پنجم جزء تعطیلات رسمی شد. یعنی آن زمانی که ایشان رئیس مجلس شدند. گفتند دولت مملکت را تعطیل کرده، ادارات همه تعطیل است به احترام حضرت صادق (ع) ولی این کافی نیست. دولتی که احکام امام صادق (ع) را زیر چرخهای اتومبیلش قرار داده، این چه تعطیلی است ؟ یک وقت من دیدم که یک عده ای صلوات ختم کردند. مردم دیگر هم به تبع آنها صلوات ختم کردند. من یک تاکتیکی را از دکتر بقایی یاد گرفته بودم. دکتر بقایی با مصدق خوب نبود، میتینگ می گذاشت و صحبت می کرد و بعد طرفدارهای مصدق شلوغ می کردند. دکتر بقایی گفت که آقایان هر کس که اینجا می خواهد شلوغ کند دورش را خالی کنید تا ما بشناسیمش. من هم گفتم آقایان شما هیچ کدام صلوات نفرستید تا هر کس صلوات می فرستد من متوجه شوم که چه کسی است و به مردم گفتم هر وقت خود من گفتم صلوات ختم کنید . آقایان بازاریها و اهل علم و طلاب و علما اینها هم دیگر صلوات نفرستادند. ما یک مقدار که صحبت کردیم دیدیم یکی شان  گفت که  اینجا جای صلوات نیست ؟  من دیدم آنهایی که صلوات می فرستند تعداد بسیار زیادی هستند. بعد حاج آقا سعید اشراقی پیغام داده بود که اینها دارند برای تو صلوات می فرستند و مجلس را شلوغ می کنند. شما از منبر بیایید پایین و من منبر بروم. گفتم به ایشان بگویید که این درست نیست بگذارید من منبرم را تمام بکنم بعد شما منبر بروید. خوب، ما این پیغام را به آقای اشراقی دادیم و حالا غافل از این که حاج آقا سعید وقتی اوضاع را این طور دیده بود از فیضیه رفته بود بیرون. جلوی گذر خان آیت الله العظمی گلپایگانی را دیده بود که ایشان برای شرکت در مجلس می آمدند و گفته بود که آقا تشریف نبرید که وضع مدرسه فیضیه خوب نیست. ایشان فرموده بودند که ما صاحب مجلس هستیم. چطور می شود خودمان نرویم ؟ نه، باید برویم. ایشان آمد و از در فیضیه که وارد شد من شک کردم که اگر به خاطر ورود ایشان دستور صلوات بدهم اینها شلوغ می کنند. لذا اصلا به روی خودم نیاوردم. ایشان همین طور دور زد و با فاصله پنج، شش متری منبر نشستند و من هیچ حرف نزدم. ظاهراً روز جمعه بود و من شروع کردم توسل به حضرت حجت (عج) با جملاتی از دعای ندبه خواندن  که خطاب به امام زمان (عج) که شما تشریف بیاورید، خانه های ظلم را خراب کنید و...، اینها دیگر حرف نزدند. حالا چرا حرف نزدند من نمی دانم. من از منبر آمدم پایین و خواستم از همین در میدان آستانه بروم بیرون . یک مقداری که رفتم این جوانهای قمی به عنوان حفاظت کردن از من دور من جمع شدند. دیدم که خود این وضع تحریک کننده است به همین خاطر گفتم آقایان من خودم می روم شما برگردید. یک مقداری که رفتم به طرف در فیضیه مثل اینکه یک کسی به من گفت نمی خواهد از اینجا بروی، من برگشتم رو به دارالشفاء. و اخوی من آقای سید حسن آل طه و دایی زاده من حاج ابوالقاسم وکیل نیز همراه من بودند. حالا ما می خواهیم برویم کنار مدرسه حقانی منزل آقا سید علی گلپایگانی که سالها من آنجا بیست و پنجم منبر می رفتم. آنجا من مشغول منبر بودم و یک وقت صدای شلیک گلوله شنیدم. معلوم شد که مرحوم آقای حاج انصاری بعد از من منبر رفته و بعد آنجا یک مقداری  شلوغ کرده بودند و حاج انصاری خواسته بود که قصه را حل کند و گفته بود آقایان چیزی نیست، اینها سر سیگار دعوایشان شده. ناگهان بلند شده بودند و گفته بودند به روح پر فتوح رضا شاه پهلوی صلوات و دعوا به راه انداختند و عمامه علما از سرشان انداختند و آتش سوزی کردند و یک  نفر را هم از طبقه دوم فیضیه پایین انداخته بودند و شاید هم شهید شده بود. اجمالاً وضع فیضیه خیلی ناجور شده بود و خیلی ها مجروح شده بودند و مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی را هم داخل یکی از این حجرات برده بودند و یک عده ای مثل مرحوم آیت الله حاج آقا هادی صافی که  خوب آدم تنومند و قوی بود، جلوی اینها را گرفته بود ولی خوب خواهر زاده آیت الله العظمی گلپایگانی، دامادشان مجروح شده بود ولی خوب به ایشان آسیبی نزده بودند. وقتی که من از منزل آقا سید علی گلپایگانی برگشتم، رفتم سر کوچه ایشان که منزل مرحوم آیت الله شیخ عباس تهرانی بود که من از شاگردان ایشان بودم. آنجا پیغام آوردند که آقازاده شان هم مجروح شده است. امام خمینی (ره) قرار بود که در شهر سخنرانی داشته باشند. ما یک پسر خاله ای داشتیم که فوت شدند بنام آقا حبیب سیف زاده که خداوند رحمتشان کند. ایشان آماده بود و روی پاهای امام (ره) افتاده بود و گفته بود که آقا من نمی گذارم بروید و ایشان نگذاشته بود امام (ره) به صحن حرم بیایند که صحبت بکنند و شاید اگر می آمدند خطر خیلی ایشان را تهدید می کرد.

بعد از قضیه کشتار مردم توسط رژم پهلوی آیا برای دستگیری شما نیامدند؟

شب دوم عید نوروز بود و بنا براین شد که برویم دیدن یکی از دایی هایمان به نام مرحوم حاج میراز محمد وکیل. این بود که من آمدم از منزل مرحوم آیت الله شیخ عباس تهرانی یک درشکه گرفتم و عبایم را کشیدم روی سرم که کسی من را نشناسد. سرباز و پاسبان هم در خیابان خیلی زیاد بود. بالاخره من رفتم منزل دایی ام و شب تا دیر وقت ماندیم، آخر شب که خواستیم برگردیم مرحوم حاج وکیل به من گفت که شما بمان، من شب را که آنجا خوابیدم صبح آمدند و به من گفتند که افسران تا این حدود آمده اند ولی به خانه کاری نداشتند. صبح کامکار که رئیس اطلاعات بود خانه را بازرسی کرده بود و پرسیده بود آقا کجاست و گفته بودند نمی دانیم منزل نیامده. این بود که در مدت هشت شبی که در قم بودیم دو، سه جا عوض کردیم.بعد از هشت شب من یک گذرنامه داشتم که این گذرنامه یک برگ خروجی رویش بود. من به بچه هایم پیغام فرستادم که ما می خواهیم برویم شاه جمال، که نفهمند می خواهیم برویم کربلا. به  اراک رفتیم و از آنجا با ماشینی راه افتادیم. مرحوم آیت الله فاضل، پدر ایشان بود، آیت الله سید محمد باقر ابطحی بود، حاج علی آقای امجدی  نیز در این ماشین بودند اینها و­قتی من را دیدند گفتند تو کجا بودی ؟ بعد راه افتادیم و رسیدیم به گمرک. آن راننده ای که ما را رساند به کربلا سفر بعد آمده بود و می گفت شما که از گمرک ایران رد شده بودید تلگراف آمده بود که فلانی ممنوع الخروج است. در حدود صد روزی که در عراق بودم بیشترش را در کربلا به سر می بردم. دو سه روزی را هم نجف و سامرا رفتم.

آن زمانی اتفاقات فیضیه رخ داده بود آیا شما با بیت حضرت امام (ره) ارتباط داشتید ؟

بله، حضرت امام (ره) خیلی به من توجه داشتند و  از من در جلساتشان دعوت می کردند.

بعد از این که از عراق به ایران بازگشتید در کارهای مبارزاتی هم شرکت داشتید ؟

بله، وقتی من از عراق برگشتم اولاً همان مرحوم حاج وکیل که دایی من بود با رئیس گمرک ایران آشنا بود و به او گفته بود که فلانی می آید و لذا وقتی من رفتم سراغ آن رئیس گمرک، سلام کردم، گفتم من فلانی هستم گفت من نمی شناسم و من وقتی آمدم قم خوب دیگر مشغول کارهایمان بودیم تا یک روز ساواک ما را خواست. یک سرهنگی بود به نام ترابی که خیلی آدم خشنی بود گفت که من نبودم اینجا، می گویند شما آدم خیلی حادی بودی. گفتم جناب سرهنگ شما حاد را معنا کنید. حاد را به کسی می گویند که محکم حرف می زند. من حادم. اما اگر کسی یواشکی گفت من زنت را فلان کردم به این حاد نمی گویید. بعد گفت که شما رفتید مصر. چون آن وقت ها یک طاها حسین بود از رادیو مصر صحبت می کرد. ظاهرا مردم حرف این را که شنیده بودند طه حسین با آل طه اشتباه گرفته بودند. به من گفت که شما مصر رفتی با عبدالناصر ملاقات داشتی. خوب من گفتم که جناب سرهنگ تمام گزارشات را روی همین حرف های پوچ درست می کنید. آخر شما فکر نمی کنید اگر من یک کسی بودم که می توانستم بروم با عبدالناصر صحبت کنم رابط بین قم و مصر باشم دیگر سرهنگ ترابی می توانست من را احضار کند ؟من یک شخصیت بین المللی می شدم و دیگر شما نمی توانستید من را احضار کنید. دیگر حرفی نزد و بعد گفت که شما قبول دارید مملکت چه رژیمی دارد ؟ گفتم بله مشروطه سلطنتی. گفت اگر قبول داری صلاح مملکت خویش خسروان دانند. هرچی اعلی حضرت می فرمایند. گفتم که الان ما مملکتمان دو تا مجلس دارد. مجلس سنا و مجلس شورا. شصت نفر سناتور داریم سی نفر انتخابی هستند و سی نفر انتصابی ، دویست و اندی نفر در  مجلس شورا داریم. اینها لوایح را تصویب می کنند می دهند مجلس سنا، اگر قبول نکردند بر می گردد اصلاحش می کنند و.... خوب اگر بنا باشد که صلاح مملکت خویش خسروان دانند این همه خرج برای چه می کنند ؟ اعلی حضرت بنشینند و بنویسند : این قانون

 گفت که شما می خواهید آزادی مردم را سلب کنید. گفتم ما می خواهیم سلب آزادی از مردم کنیم ؟ گفت بله. گفتم کجا ؟ گفت شما می گویید زن بی چادر نباید از خانه اش بیاید بیرون، این سلب آسایش است. گفتم : اشتباهتان همین جاست. گفتم این مملکت، مملکت مشروطه هست یا نه ؟ گفت بله. گفتم : مشروطه یعنی حکومت دموکراسی، آزادی  ؟ گفت : بله. گفتم : اجازه می دهید ما یک کلوپ باز کنیم دم از جمهوریت بزنیم ؟ مردم را به جمهوریت دعوت بکنیم ؟ دندان هایش را روی هم فشرد و گفت : دندانهایش را خورد می کنیم. گفتم : اسلام هم دندانهای کسی را خورد می کند که بگوید من بی حجاب می خواهم بیایم بیرون.

 بعد به من گفت که شما چرا با این یهودیها اینقدر اختلاف دارید ؟ گفتم شما به چه مناسبتی شهردارهای تان را می فرستید تل آویو را ببینند ؟ خوب بفرستید واشنگتن، بفرستید لندن، بفرستید برلین، چرا آنجا ها نمی فرستید ؟ این چه ارتباطی است که شما با صهیونیست ها دارید ؟ شما چرا دشتهای قزوین را دادید به یهودیها زراعت می کنند ؟ به چه مناسبت ؟ بعد گفت که سید آدم چیز فهمی هستی. می آیی با ما همکاری بکنی ؟ گفتم بله من از خدایم هست که با شما همکاری کنم اما به یک شرط. شرطش این است که ما بگوییم و شما اجرا کنید. ما می گوییم که این فرد زنا کرده صد تا شلاق بزنیدش. این آدم چه کار کرده و چکارش بکنید. ما می گوییم و شما اجرا کنید. اگر این باشد ما رفیقیم. اگر غیر از این باشد شما آن طرف نهر و ما آن طرف نهر. بعد گفتیم ما برویم.


خبر آنلاین به نقل از هفته نامه "شما" ارگان حزب موتلفه اسلامی