چگونگى ترور حسین علاء
مصاحبه داود اميني با محمّدمهدى عبدخدايى
1600 بازدید
وقتى قرار شد مظفر ذوالقدر این مأموریت را انجام بدهد، لازم بود یک راهنما داشته باشد. آن روزها، ما هر روز روزنامهها را مىخواندیم تا بدانیم که نخستوزیر به کجاها مىرود. تقریبا حالت نیمه مخفى هم به خودمان گرفتیم. در خیابان گرگان یک امام جماعتى بود به نام میرزا آقا شیرازى دعوت کرده بود، ما به منزل او رفتیم. بچه هم نداشت. در آنجا بود که هر روز بررسى مىکردیم که نخستوزیر کجا را مىخواهد افتتاح کند، در چه مراسمى مىخواهد شرکت کند. حاج سید غلامحسین شیرازى از منبریهاى تهران بود. ایشان خانهاى خریده بود در خیابان گرگان. اتفاقا من آن روز رفته بودم خیابان ناصرخسرو، او را در آنجا دیدم. با لحن گلهآمیزى به من گفت که پس آقا کى خانه ما مىآید؟ من خانه خریدهام. من آمدم این حرف را به نواب صفوى منتقل کردم. گفت: حالا که اصرار دارد، فردا شب مىرویم. اتفاقا همان شب دور هم نشسته بودیم، آسید محمود صادقى هم بود. او هم از منبریهاى تهران بود و روزنامهاى با خودش آورده بود. توى روزنامه خبرى بود به این مضمون: مصطفى کاشانى فرزند آیتاللّه کاشانى و نمایندة مجلس شوراى ملّى به علت نامعلومى درگذشت. آن روزها گفتند که مسموم شده بوده است. خوب، مسلّم بود که فرزند آیتاللّه کاشانى نمایندة مجلس شوراى ملّى وقتى فوت مىکند، برایش مجلس ختم مىگذارند. همان روز اعلام شد که فردا بعد از ظهر در مسجد شاه، که حالا به نام مسجد امام است، از طرف خانوادة مصطفى کاشانى یا خود مرحوم آیتاللّه کاشانى، مجلس ترحیم برگزار مىشود. ما هم اواخر شب رفتیم پیش سید غلامحسین شیرازى. گفت: اگر به من مىگفتند قرض منزلت را دادیم، به اندازة اینکه الآن خوشحال شدم، خوشحال نمىشدم؛ چون خانه را دههزار تومان خریدهام، شش هزار تومانش را بدهکارم. به هر حال، حدس زدیم که علاء نخستوزیر براى تسلیت گفتن به آیتاللّه کاشانى به پامنار مىرود. لذا، همان روز صبح مرحوم نواب، مظفر ذوالقدر را روانه کرد به منزل آیتاللّه کاشانى که اگر علاء به منزل آیتاللّه کاشانى براى عرض تسلیت آمد، همانجا کشته بشود. چون علاء دو روز بعدش مىخواست برود براى انعقاد پیمان نظامى بغداد یا سنتو.
ما با هم بودیم. من بودم، طهماسبى بود، سید محمّد واحدى بود، سید عبدالحسین واحدى بود و شهید نواب صفوى؛ همه در منزل سید غلامحسین شیرازى جمع شده بودیم. در این موقع فکرى کردند که اگر علاء در اینجا زده نشود، با قطار سلطنتى به اهواز مىرود، با هواپیما به بغداد نمىرفت، با قطار سلطنتى به اهواز مىرفت، از اهواز مىرفت به بغداد.
مرحوم واحدى با مرحوم نواب صفوى با هم صحبت کردند، تصمیم گرفته شد که یکى از برادران با واحدى به اهواز بروند؛ اگر در اینجا نشد کارى انجام بگیرد، در اهواز علاء را معدوم کنند. یک اسلحة کلت توى دستگاه ما وجود داشت. مادر نواب صفوى با برادر او در خیابان بیسیم نجفآباد، در یک خانة هشتاد مترى، مستأجر بودند. مرحوم نواب به من گفت: بنشین تاکسى برو بیسیم نجفآباد، این اسلحه را از مادرم بگیر بیاور و به اسداللّه خطیبى، که در خیابان خراسان، نبش لرزاده سبزىفروش است، بگو برود از زن و بچهاش خداحافظى کند، غسل کند، بیاید، برود با آقاى واحدى به طرف اهواز.
من رفتم منزل مادر نواب صفوى. یادم هست، کلت را لاى لحاف و تشک گذاشته بودند. از لاى لحاف و تشک درآوردند، به من دادند. والدة آقاى نواب، پشت سرمن آیهًْالکرسى خواند. من، آمدم از بیسیم، نبش لرزاده، به اسدالله خطیبى پیام مرحوم نواب را رساندم و برگشتم به منزل سید غلامحسین شیرازى. وقتى برگشتم، مرحوم نواب داشت ورزش مىکرد. اسلحه را آوردم. مرحوم واحدى اسلحه را گرفت با مرحوم نواب صفوى خداحافظى کرد. مرحوم نواب به او گفت: دیدار در بهشت. انشاءاللّه تو مىروى شهید بشوى. آمد تا دم در حیاط بدرقهاش کرد. به من گفت: برو تا جایى که وسیلة نقلیه مىگیرند، با آنها خداحافظى کن. در همین موقع مرحوم طهماسبى گفت: من هم بروم از مادرم خداحافظى کنم. او هم از خانه بیرون رفت. مرحوم سید عبدالحسین واحدى و سید محمّد واحدى هم با هم رفتند تا اسداللّه خطیبى را، که قرار بود همراه اینها باشد، پیدا کنند؛ یعنى او را ببینند و از آنجا با هم بروند به طرف اهواز که من تا کنار تاکسىاى که گرفتند، بدرقهشان کردم.
مرحوم واحدى یک مقدار، به اندازه بیست متر که تاکسى دور شد آن را نگهداشت، برگشت گفت مجددا خداحافظى کنیم، شاید همدیگر را نبینیم. بعد هم توصیه کرد که با آقا بحثى نکنید، هر چیز که مىگوید، قبول کنید. ایشان رفت.
من آمدم با شهید نواب صفوى تنها ماندم. صاحبخانه هم رفته بود جایى که منبر برود. به مرحوم نواب گفتم: من بیرون مىروم کارى دارم؛ انجام مىدهم و برمىگردم. وقتى برگشتم دیدم مرحوم نواب صفوى مهمان دارد؛ حجتالاسلام ملایرى بود که در نارمک امام جماعت بود، به دیدن ایشان آمده بود. دو نفر به اسامى عبدالحسین فدائى و مبشرى هم از آبادان آمده بودند که یکیشان سینهاش ناراحت بود. مرحوم نواب نامه نوشته بود به دکتر شقاقى که معالجهاش کند. آدرس داده بودند، آمده بود به خانه حاج آقا شیرازى. من وقتى وارد خانه مىشدم، مظفر آمده بود. علاء را ندیده بود. ناهارش را خورده بود، با على امیرى که داماد سید ابوالفضل برقعى بود، قرار گذاشته بودند که بروند به مسجد شاه. چون بعد از ظهر ختم بود، زودتر حرکت کرده بود. با او هم قرار گذاشته بود که در مسجد شاه همدیگر را ببینند. من وقتى وارد خانه شدم، مرحوم نواب صفوى داشت مظفر را مىفرستاد برود مسجد شاه.
من و مرحوم نواب صفوى توى خانه ماندیم. نماز خواندیم و ناهارمان را خوردیم و به انتظار خبر نشستیم. تقریبا ساعت 6 - 5/6 شد. مرحوم نواب گفت: از اینها خبرى نشد. حوضى توى خانه بود که با تلمبه آبش پر مىشد. تهران لولهکشى نبود. یک مقدار تلمبه زد، آب حوض را پر کرد و به من گفت: وضو بگیریم، نماز بخوانیم، دعا کنیم، شاید خداوند موفقمان کند. وضو گرفتیم. ایشان جلو ایستاد و من پشت سرش ایستادم. حالى داشت در دعاها، در قنوت، در تشهد، با یک آهنگ مخصوص تضرّعانهاى نماز مىخواند. یک چند رکعت نماز قضا خواندیم. هم نماز قضا بود، هم نماز مستحب. بعد مرحوم نواب صفوى به من گفت: من براى خلیل طهماسبى نگرانم.
نزدیکیهاى غروب بود که من لباس پوشیدم بیایم بیرون. تا در را باز کردم، شهید سید محمّد واحدى هم وارد شد. گفت کار تمام شد؛ علاء را زدند، برگرد. حالا بیرون نرو. من برگشتم. نیم ساعت بعدش طهماسبى به جمع ما پیوست، مریضى را که فرستاده بودیم پیش دکتر شقاقى هم آمد. در این حین، صاحبخانه هم آمد. صاحبخانه که آمد، وقتى شنید، دستپاچه شد. گفت: خانوادة من ناراحت هستند شما اینجا هستید. گفتیم که ما الآن برویم بیرون جایى را فکر نکردهایم؛ اجازه بده تأمل کنیم، یک خرده فکر کنیم، بعد برویم. گفت شام بخورید، بعد بروید. من یادم است غذایى را که آورده بودند، برنجش ناپخته بود. او با عجله برنج را آورد که ما زودتر از خانه برویم. مرحوم نواب صفوى هرچه استخاره کرد که از خانه برویم بیرون، بد آمد. گفت: نیمه شب مىرویم. مریض آبادانى و همراهش را هم همان شب شام دادیم و آنها رفتند. ما چهار نفر ماندیم.
اذان صبح بود، بلند شدیم، نماز خواندیم. نواب صفوى گفت: پاشوید برویم؛ اینها نگراناند. پا شدیم از خیابان گرگان پیاده راه افتادیم تا میدان امام حسین. رفتیم منزل شخصى به نام معتمدى. پیراهندوز بود که الآن فوت کرده است. خانهاش کنار بیمارستان امیراعلم بود. اهل شمشک طالقان بود. او هم وقتى که شنیده بود علاء را زدهاند، رفته بود شمشک، در تهران نبود. کجا برویم، کجا نرویم. چون اوّل آنجا مىخواستیم برویم. استخاره کردیم برویم منزل حاج قاسم معمار یا حاج قاسم باقرى، همان که مسجد جمعه را ساخته است. ایشان معمار بود. در خیابان خورشید خانهاى داشت که تازه بالایش را آپارتمان مجزا ساخته بود. رفتیم در خانة او را زدیم. به نظرم مىآید که روز پنجشنبه بود. در را باز کرد، ما را برد توى آپارتمانش و گفت: من امروز یک کارى دارم در قزوین؛ مىروم قزوین، شما توى آپارتمان باشید. در را هم ببندید. ظهر هم مىگویم کباب برایتان بیاورند. اینجا بمانید تا من برگردم.
ما چهار نفر ماندیم توى خانه حاج قاسم معمار. آن وقت خانهاش تلفن نداشت. ظهر که نماز خواندیم، سرنماز، مرحوم نواب استخاره مىکرد. بعد رویش را به من کرد و گفت: استخاره کردم؛ برو به خانه آقاسید محمود طالقانى. بهش بگو که ما شب مىآییم آنجا. منزل طالقانى توى خیابان قلعهوزیر است که بلدى.
گفتم: باشد. ناهارم را خورده بودم. از خیابان خورشید آمدم بیرون. تهران آن موقع کوچک بود، امّا از خیابان امیریه تا خورشید مسافت زیادى بود. من آمدم توى خیابان مازندران جلوى یک تاکسى را گرفتم. گفتم: امیریه، قلعهوزیر. تاکسى خالى بود، من را سوار کرد. آمدم، خیابان قلعهوزیر نزدیک منزل مرحوم آیتاللّه طالقانى پیاده شدم؛ در زدم. خود او در را باز کرد. تا مرا دید، گفت که چه کردید، همه چیز را خراب کردید! علاء که کشته نشد، مجروح شد.
داستان هم این بود که مظفر ذوالقدر فشنگش توى لولة اسلحه بروونى گیر مىکند. هرچه ماشه را مىچکاند، شلیک نمىکند. در حالى که تلاش مىکرده ناگهان گلوله درمىرود به هوا و به علاء اصابت نمىکند. مظفر ذوالقدر با انتهاى هفتتیر به علاء ضربه مىزند و علاء را مجروح مىکند. علاء جان سالم به در برد؛ امّا ما تحت پیگرد قرار گرفتیم.
ما فرداى آن روز اعلامیهاى دادیم و مسئولیت این جریان را به عهده گرفتیم. گفتیم که در رابطه با پیمان نظامى بغداد است. به هرجهت، من آمدم منزل مرحوم طالقانى. مرحوم طالقانى گفت که چه کردید؟ گفتم: حالا که نشد. علاء مىخواست برود بغداد، الان هم آماده رفتن است. آقا گفتند ما مىخواهیم امشب بیائیم منزل شما. گفت که من در مظان اتهام هستم، متهم به حمایت از شمایم، مىدانند که از شما حمایت مىکنم؛ منزل من ممکن است تحت نظر قرار بگیرد. گفتم: آقا گفتند آقاسید محمود، سیدِ مردى است؛ ما امشب به منزل آقاسید محمود مىرویم. گفت باشد، عیبى ندارد.
زود برگشتم با تاکسى به اول خیابان خورشید. به مرحوم نواب گفتم آقاى طالقانى موافقت کردند. قرار شد که بعد از نماز مغرب و عشاء به منزل آقاى طالقانى برویم. توى تاکسى که سوار شدیم، رانندة تاکسى گفت که هر کسى را که ریش دارد، مىگیرندش چون فکر مىکنند از فدائیان اسلام است. بگیربگیر فدائیان اسلام شروع شده است. در هر مسجدى هرکس اذان بگوید، مىگیرند. چون آن موقع فدائیان اسلام در سطح تهران اذان مىگفتند. به هر صورت، آمدیم. مغرب شد، نماز خواندیم. بعد از نماز مغرب و عشاء، یک ماشین سوارى دربست گرفتیم به 10 تومان. بزرگ بود، از این بنزهاى گازوئیلى بود. مرحوم نواب گفت: استخاره کردم عبا روى دوشم باشد، نه روى سرم. سوار تاکسى شدیم، آمدیم امیریه. ایستگاه قلعهوزیر پیاده شدیم. دوتا اسلحه داشتیم. قرار شد یک اسلحه پیش خلیل طهماسبى و یک اسلحه پیش سید محمّد واحدى باشد. ما با پنج متر فاصله با هم حرکت کنیم؛ اگر جلوئیها را گرفتند، عقبیها، با تیراندازى، مرحوم نواب را فرارى بدهند. اگر عقبیها را گرفتند، جلوئیها فرار کنند. همانطور که نواب صفوى رفت توى کوچه ــ تهران خیلى خلوت بود ــ من دیدم یک نفر با دقت نواب صفوى را نگاه مىکند. به نظرم آمد، شناخته است. من به طهماسبى گفتم. گفت: با عجله برو به آقا بگو. طهماسبى داشت آهسته آهسته مىآمد. من با عجله آمدم. وقتى رسیدم که مرحوم طالقانى در را باز کرده بود. دم در با نواب صفوى چاق سلامتى مىکرد، تعارف مىکرد بفرمایید تو. خانة مرحوم طالقانى هم انتهاى یک کوچة بنبست بود. در روبهرو نبود، در سمت چپ بود، پله مىخورد مىرفت پایین. آن طرف دوتا اطاق پایین بود، دوتا اتاق بالا. این طرف، دم در همسطح با کوچه، یک اطاقى بود که آقاى طالقانى از مهمانها پذیرایى مىکرد. ما را دعوت کرد به این اطاق.
من دویده بودم، ضربان قلبم زیاد شده بود. مرحوم سید محمّد واحدى گفت: اینطورى که نمىشود مخفى بود. مرحوم نواب گفت که نگران من است که مبادا دستگیر بشوم. رفتیم تو و نشستیم. هوا سرد بود، مرحوم طالقانى رفت منقلش را پر از آتش کرد. من شعلههاى سبز آن ذغالهاى گداخته هنوز در نظرم مجسّم است. من گفتم: آقا، اگر ما را گرفتند، چه بگوییم؟ ایشان گفتند: به وظیفه شرعیتان عمل کنید. هرچه وظیفه شرعیتان است، انجام بدهید. گفتم: شما چه مىگویید؟ مرحوم نواب داستان غلامى را براى من تعریف کرد که در یک جامعه بتپرست و خداشناس بود. حاکم تصمیم مىگیرد او را اعدام کند. به هر وسیلهاى که مىخواهد اعدام کند، میسّر نمىشود. بالاخره خود آن غلام به حاکم مىگوید: آن خدایى که مرا تا کنون از مرگ نجات داده، حالا با دعاى خود من موجب مىشود که تو توفیق پیدا کنى مرا بکشى. حاکم استقبال مىکند. یک روز مردم شهر را جمع مىکنند؛ غلام براى مردم شهر سخنرانى مىکند و مىگوید: تا امروز ارادة خداوندى براین بود که من نمیرم و تمام ترفندهاى حاکم نقش بر آب مىشد؛ امّا امروز مشیّت الهى براین قرار گرفته که من بمیرم. به همین جهت، طنابى را به گردن من مىاندازند؛ حتما مرا خواهد کشت. غلام اعدام مىشود؛ امّا مردمى که نظارهگر این اعدام بودند، همه فریاد مىزنند: «امَنّا بِرَبِ الغلام».
مرحوم نواب به من گفت: من به گونهاى خواهم مرد، مرگ را جورى استقبال خواهم کرد که همة مردم بگویند: «آمَنّا بِرَبِّ نواب صفوى». این را بدانید، من مردانه مىمیرم و مرگ من براى این حکومت گران تمام خواهد شد. مطمئن باشید از هر قطرة خون ما، نواب صفوى دیگرى چون لاله خواهد رویید و علیه ظلم این دستگاه خواهد جنگید ــ خیلى با احساس مىگفت ــ و من به وظیفه شرعیم عمل خواهم کرد؛ توصیه مىکنم همهمان با قدرت بمیریم.
مرحوم طالقانى ذغال آورد. غذاى مختصرى آوردند؛ یادم نیست که خوردیم یا نه. شب سردى بود، فکر مىکنم برف هم آمده بود.
صبح شد. موقع اذان صبح، مرحوم نواب رفت به پشتبام خانة مرحوم آیتاللّه طالقانى، پشت بام همان اتاقى که خوابیده بودیم و شروع به گفتن اذان کرد.
من ناگهان دیدم که مرحوم طالقانى از آن طرف سراسیمه آمد، مرا بیدار کرد، گفت: این بچة پیغمبر مىخواهد شهید بشود، امّا توى خانه من چرا؟ برو پشت بام بهش بگو، راضى نیستم توى خانة من اذان بگویى. چون مىگفت: این غیرعادى است، چون سابقه نداشته است. اینجا مسجد که نیست، خانه است. من رفتم به مرحوم نواب گفتم که صاحبخانه مىگوید که من راضى نیستم، اذان بگویى. فورى آمد پایین.
به نظرم پنج شبى را منزل مرحوم طالقانى بودیم. مرحوم طالقانى یک روز گفت که خانههاى فدائیان اسلام تحت نظر است. مىخواهم به یکى از اعضاى جبهة ملّى، که مذهبى هم هست، بگویم بیاید اینجا، ببینیم اینها جا دارند به شما بدهند یانه.
جناح مذهبى جبهة ملّى آن موقع با دکتر یداللّه سحابى و یا مهندس عزتاله سحابى بود که مقالاتى هم در مجله گنج شایگان به نام «مکتب واسطه» منتشر مىکرد. نهضت آزادى هم تشکیل نشده بود. از درون حزب ایران هم محمّد نخشب بود که گروه سوسیالیستهاى خداپرست را تشکیل داد.
امّا مرحوم طالقانى با بازرگان و سحابى در مسجد هدایت که در خیابان استانبول بود جمع مىشدند. یک بار هم ایشان را در سال 1318 گرفته بودند که حاج باقر هدایت باعث آزادیش شده بود ــ در آنجا مرحوم آیتاللّه طالقانى تفسیر مىگفت و کانونِ تفسیرهاى طالقانى بود. دانشجویان اسلامى که مخالف حکومت بودند، آنجا جمع مىشدند. البته، عدة آنها کم بود.
یک روز صبح زود عزتاللّه سحابى آمد آنجا. من از او پرسیدم بازتاب این جریان توى روزنامهها چگونه بوده است؟ گفت: من روزنامه نمىخوانم. وحشت کرده بود. چون یک بار هم گرفته بودندش. تمام وجودش را وحشت پر کرده بود. با صراحت گفت که ما متأسفانه جا نداریم که به شما بدهیم، به فکر جاى دیگرى باشید.
ما چهار نفر بودیم. یک رابط داشتیم به نام محمّد گلدوست که مىآمد و برایمان خبر مىآورد. هر روز مرحوم طالقانى هم ظهر و هم شب براى نماز مىرفت و اخبار را مىآورد. روزنامهها را مىخواندیم. از مرحوم واحدى هم بىاطلاع بودیم. مرحوم واحدى را هم بعدها فهمیدیم که رفته بود قم، از قم با ماشین شخصى رفته بود اهواز. دیگر خبرى از ایشان نداشتیم. رابطهها قطع بود.
در یک روز جمعه، یک آقایى به نام حمید ذوالقدر که کارمند شرکت چاى سازمان برنامه بود، به آنجا آمد. چند روزى مانده بودیم در منزل مرحوم طالقانى که نواب صفوى تصمیم گرفت تغییر جا بدهد. تلفن هم نبود. استخاره کرد برود خانة حمید ذوالقدر، خوب آمد. یک هفته از تیراندازى به علاء گذشته بود. آقاى طالقانى که از نماز مغرب و عشاء برگشت، نواب گفت: تصمیم گرفتهام بروم منزل حمید ذوالقدر. من و سید محمّد واحدى مىرویم. فرداشب، اگر امنیت برقرار بود، طهماسبى و عبدخدائى هم به ما ملحق مىشوند.
برگرفته از کتاب تکاپوهاى آرمانگرایانه اسلامى (فدائیان اسلام، از زبان محمّدمهدى عبدخدایى) منتشره از سوی مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
نظرات