خاطراتی از دکتر شریعتی از زبان یک کشاورز مزینانی (حاج حسین مزینانی)
1515 بازدید
حاج حسین مزینانی از اقوام دکتر و هم صحبت ایشان در ایام حضور وی در روستای مزینان، خاطراتی به ویژه از آخرین روز های حضور وی در این روستا بیان می کند که شنیدن آن خالی از فایده نیست.[1] به علت نزدیکی سن، هم صحبت و انیس ایشان بوده ، بنا به گفته خودشان حدود هفت یا هشت سال کوچکتر از دکتر بود. دکتر هر گاه به مزینان می آمد، بخشی از اوقات خود را در کنار یکدیگر گذرانده و در روستا می گشتند و صحبت می کردند. ایشان با حافظه خوبی که دارند خاطرات زیادی از دکتر در ذهن دارند. دکتر در اواخر زندگانی بیشتر به مزینان رفت و آمد داشته است و احتمالا در آنجا پنهان می شده است. ویژگی های بارز دکتر که می توان به آن اشاره کرد و در جای جای این گفتگو به آن اشاره شده است:
1. سادگی، بی تکلفی و آرامش دکتر است. دکتر از خان ها و اشراف دل خوشی نداشت و از چاپلوسی نزد آنان خوشش نمی آمد. در مراسمی که برای ختم عمویش ( شیخ قربانعلی[2] ) به مزینان رفته بود. همراه با حاج حسین در مجلس حاضر می شوند، در همین زمان خان فرومد برای عرض تسلیت و همچنین دیدار دکتر و پدرش وارد مجلس می شوند. در این باره حاج حسین چنین می گوید: «خان فرومد آمد، استاد شریعتی با خان و عده ای دیگر در یک جا جمع بودند. دکتر و من در اطاق دیگر بودیم. من می خواستم بروم، باد تندی می وزید، تا من می خواستم برخیزم، دکتر با اشاره می گفت: پسر عمه کجا می روی؟ بنشین. یک پالتویی روی دوشش بود، از من خوشش می آمد، چون زیاد از او سؤال می کردم، در ضمن، اینجا هم صحبتی هم نداشت و تنها بود. در این زمان، آق شیخ محمود ( پسر عموی دکتر ) از اتاق مجاور آمد و گفت : آقای دکتر خان است، دکتر گفت: من با خانها سر و کاری ندارم. بابا(استاد شریعتی ) هست. یعنی ( نیازی نیست من بیایم )چند بار این موضوع تکرار شد و هر بار دکتر گفت: دست از سر من بردار. من گفتم: دکتر، شاید خان جویای حال شما شده است و این ها قول دیدار شما را داده اند و به دنبال شما فرستاده اند. گفت : این طور است؟!! دکتر بلند شد، همین طور که پالتویش روی دوشش بود و یک لِنگ جورابش در پایش و لنگه دیگر در دستش، حرکت کرد و رفت به اطاق مجاور. وقتی نشستند. خان فرومد داشت از خاطراتش و دوران زندگیش و سلطنت خودش و اینکه با شاه کجا رفتیم، صحبت می کرد(همزمان پدر دکتر با بی اعتنایی سیگارش را می کشید) او از هواپیمایی که سوار شده و سگی که آنجا بوده و از پیشرفت و ترقی در حکومت پهلوی با افتخار تعریف می کرد. در این زمان پدر دکتر ( استاد محمد تقی شریعتی ) رو به دکتر کرد و گفت: علی. گفت: بله پدر. استاد گفت: جوابش را بده. دکترگفت: حاج آقا خودتون جوابش را بدهید. پدرش دوباره تکرار کرد. برای بار سوم با تندی گفت: علی! جوابش را بده. دکترگفت: آقای نصرت (نام خان فرومد نصرت الله خان بود) این فرومد شما در 1400یا1600 سال قبل بیمارستانی داشته که 800 دوشیزه در آنجا نرس بوده اند و ابن یمین در آنجاست و آن زمان نرس توش بوده حالا تو افتخار میکنی که سوار هواپیما شده ای که سگ در آن بوده و به آن می بالی خوب همراهش هم سگ بوده؟! خان گفت: مگر در آن زمان نرس بوده؟! دکتر گفت: بله. در زمان پیامبر(ص) هم نرس بوده سپس جریان دختر نابالغی که در بین زنان دیگر همراه یامبر(ص) در زمان جنگ بوده و در بین راه بالغ شده را برای وی تعریف کرد. سپس گفت: این تقسیم اراضی که از آن نام می بری، این احمق ( منظورش شاه بود)چه کاره است، نصرت (نمی گفت خان)این به شکست منجر می شود به جایی نمی رسد. این کار در 2400 سال پیش در شرق به وسیله یکی از سلاطین، این تقسیم اراضی شده است و این می خواهد تقلید از آنها کند. 2. دکتر خیلی آدم افتاده و متینی بود باور نمی کردی شخصی که با شما صحبت می کند، دکتر است. به فقرا و ضعفا کمک می کرد. از جمله وقتی به مکه رفته بودند. اوضاع شیعیان نخاوله را دیده بود و به آنها کمک کرده بود. می گفت، می خواهد کار اساسی برای آنها انجام بدهد و یک کارخانه کفش آنجا بزند. چون آنها در مکه خیلی در مضیغه اند. خودش چیزی نداشت. بیشتر املاک مادرش در کهک ( کهک روستایی نزدیک مزینان است) بود. آن هم ارزش چندانی نداشت. آدم بی ادعایی بود، شلوارش یک رنگ، کُتَش یک رنگ بود.
3. شبی از اصفهان و شاید اگر اشتباه نکنم شمال هم بودند، من تقریبا شناخته شده بودم. یک نفر گفت: حسین تاج شمایی؟ گفتم بله. گفتند: شما با دکتر آشنایید ما را پیش ایشان ببرید. دوازده شب یا یک بود می آمدند و همان موقع هم می رفتند می گفتند ما در مقابل دکتر مانند عبد ذلیل هستیم . من اینها را پیش دکتر بردم و گفتم: اگر اجازه بدهید من بروم .گفت بنشین، تا صبح با هم بودیم و او تاصبح حرف می زد. دکتر می گفت: علم در صبح است. عظمت در صبح است. هر که به هر جا رسیده از صبح است. علم به طرف انسان در صبح سرازیر می شود. جوانانی که آمده بودند سؤالاتی داشتند. از جمله گفتند: از ما پرسیده اند که امام چرا 12 تاست؟ دکترگفت: شما نتوانستید جواب بدهید؟! برخی نسبت به مسائل نادان و جاهلند ، باید به آنها می گفتید: این مشیت الهی است اگر مشیت خدا این بود تا امامان 40 تا باشد یکی پیدا می شد، یک احمقی مثل شما پیدا می شد، که بگوید، چرا فلان عدد نیستند. این مسائل مربوط به ذات احدیت خداوند دارد. اگر هم در این معنا چیزی نهفته باشد، همان چهارده معصوم می دانند، ما نمی دانیم.
4. همیشه از امدادهای خداوند می گفت و اینکه خداوند اگر بخواهد کمک انسان می کند. می گفت: من در همان زندان که هستم خدا کمک می کند. خودش می گفت: در زندان بودم یکی از شاگردانم زندانبان بود. مرا می بردند برای بازجویی و به اصطلاح نصیحت می کردند که ای دکتر بیا بساز. یکی از روزها وقتی زندان بودم سرهنگی آمد برای شکنجه، نگاه کرد به ما، دیدم رنگش زرد شد. بی حال شد. گفت: شما شریعتی نیستی؟ گفتم چرا. گفت: خاک بر سر من، من مامورم برای شکنجه شما، حالش بد شد. شبانه آمد پیش ما و گفت: آقای دکتر ما چه کار کنیم، من را نصیحت کرد و گفت: می خواهم استعفا بدهم ولی تا شما باشی من هستم و سفارش مرا کرده بود. به من می گفت که شما از کجا زندگی می کنی و در آمدت از کجاست؟ گفتم از ثروت پدرم. گفت: ما ثروت پدر شما را بررسی کردیم، چیزی ندارید. گفتم: شما نمی دانید ثروتم کجاست. تعجب کردند. بعد گفتم: ثروت پدر من قناعت است، دستم را که دراز کردم باید پایم را جمع کنم. دستم را نگاه می دارم تا پایم آزاد شود. به هر حال هر جا می رفت یک آشنا پیدا می کرد.
5. در حسینیه ارشاد دکتر منبر می رفت من چهار بار رفتم. تلویزیون مدار بسته بود. دکتر شریعتی در زیر زمین سخنرانی داشت. قضیه گوجه فرنگی را که در خارج به شاه زده بودند، مطرح کرد، گفت: وقتی شخصیت یکی به اندازه یک گوجه فرنگی است، و یواشکی گفت: هر چند حیف از گوجه فرنگی! اسراف کردند گوجه فرنگی را.
6. خیلی ساده بود طوری نبود که وارد خانه شود، آدم دست و پایش را گم کند. یک روز در هیئت حسینی بودیم. به من گفت: حسین، بنشین. من از این پوفیوز احمق بدم می آید ( منظورش شاه بود ) هر وقت از شاه صحبت می شد، این را می گفت چیز دیگر نمی گفت.
7. دکتر معتقد بود، بیشتر کسانی که با او مخالفند، اصلا او را و کتاب هایش را نمی شناسند. خود او نقل می کرد: در منا و عرفات کسی بود به من فحش می داد. خود دکتر می گفت: به او گفتم: دکتر را می شناسی؟ گفت: نه. گفتم: پس چرا بد می گویی؟ گفت: به من گفته اند و من می گویم. گفتم کسی را که نمی شناسی چرا بد می گویی.
8. دکترآدم حلیمی بود. به من گفت: وقتی انشاء الله به مکه می روی در باب مکان و ساختمان و ران مرغ و غذا صحبت نکن. آنچه اهمیت دارد این است که احتمال بدهیم جایی که قدم می گذاریم، محمد، علی و فاطمه قدم گذاشته اند. جای پای یکی از این هاست. بعد از آن وقتی اعمالت را انجام دادی، کمی از جمعیت فاصله بگیر و عظمت را ببین از بالا نگاه کن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1]. دکتر شریعتی نوه دایی پدر حاج حسین بود. این گفتگو در روستای مزینان صورت گرفت در حالی که آقای حسین مزینانی همچنان مشغول کشاورزی است. تاریخ این مصاحبه تابستان سال 1387 است. آقای مزینانی، عموی همسر اینجانب است. فرصتی دست داد تا این گفتگو در یک فضای صمیمی خانوادگی انجام شده و به دلیل آن که برخی از دادههای آن برای عموم سودمند بود، در اینجا خدمت خوانندگان ارجمند تقدیم می شود.
[2]. روحانی روستای مزینان و و برادر استاد محمد تقی شریعتی مزینانی بود.
مرکز اسناد مجلس
نظرات