زندگی در جنگ ، شهادت در شهر


زهرا حمزه پور
4714 بازدید

زندگی در جنگ ، شهادت در شهر

«خدایا، تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود. پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمان قرار دهی و آنقدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.»

سپهبد شهید صیاد شیرازی در وصیتنامه اش این جملات را آورده تا آمادگی اش برای شهادت را بتوانیم حس کنیم. مراسم تشییع سپهبد صیاد شیرازی جلوه یی از وحدت ملی بود. وقتی صیاد به شهادت رسید، سیدمحمد خاتمی با کلماتی ساده اما کامل مراسم تشییع او را وصف کرد. روز تشییع سردار جمعیت موج می زد و حرکت سخت بود. جمعیت انگار آمده بودند برای تشکر، برای یادآوری و اثبات اینکه سردار را به خاطر دارند و به خاطر خواهند داشت.

امیرسپهبد علی صیادشیرازی در سال 1323 در کبود گنبد مشهد در خانواده یی مذهبی به دنیا آمد. پدرش، که از عشایر فارس بود، به استخدام ژاندارمری درآمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه ای خاص برخوردار بود، از این رو علی تحت تاثیر پدر از کودکی به ارتش علاقه مند شد. او به همراه پدر و خانواده، مانند دیگر خانواده های نظامیان، از شهری به شهری مهاجرت می کرد. شهرهای مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وی شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ دیپلم شد. او در سال 1343 در کنکور دانشکده افسری شرکت کرد و پذیرفته شد. از بدو ورود به دانشکده به جدیت در درس و پایبندی به مذهب شهرت یافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومی وارد ارتش شد. صیاد همزمان با اوج گیری انقلاب پنهانکاری را کنار گذاشت و در ارتش علناً به دفاع از انقلاب پرداخت و سرانجام به دلیل اینکه در بین افسران، تبلیغات ضدرژیم می کرد، ضداطلاعات از قرار دادن جنگ افزار در اختیار وی ممانعت و اعلام کرد از واگذاری مشاغل حساس به او خودداری شود. سرانجام در 19 بهمن دستگیر و زندانی شد اما دیری نپایید که انقلاب به پیروزی رسید و او هم مانند همه مردم ایران آزاد شد.

دوره دوم زندگی سرهنگ صیاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز شد. او با رحیم صفوی و حجت الاسلام سالک آشنا شد و با آنان پیمان بست که از پادگان های اصفهان حفاظت کنند. اختلاف او با فرماندهان ارتش موجب آشنایی وی با مقام معظم رهبری می شود و از اینجا سرنوشت صیاد به کلی تغییر می کند. پس از حوادث کردستان، صیاد با درجه سرگردی به همراه سردار صفوی به غرب اعزام می شود. او که سال ها در طول دوران جنگ زیر رگبار خمپاره و گلوله به سر برده بود، سرانجام در تهران زمانی که از خانه اش بیرون می آمد در صبح روز 21 فروردین 78 به شهادت رسید.

صیاد در طول خدمت طولانی خود در اکثر عملیات ها شرکت داشت از جمله جریان آزادسازی خرمشهر که از زبان خودش گزارش شده است:

«فقط مانده بود خونین شهر. از شمال تا منطقه طلاییه جلو رفته بودیم و در موشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونین شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین شهر بود. بین خونین شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از مهم ترین حوادثی که رخ داد و من سعی می کنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست. از عقب جبهه گزارش می شد، مردم با اینکه می دانند حدود پنج هزار کیلومتر آزاد شده و حدود پنج هزار نفر هم اسیر گرفته ایم و عمده استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار می شود خونین شهر چه شد؟ یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین شهر دست پیدا کنیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کننده منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگان هایشان می گفتند، نمایان می ساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف می کردیم و می رفتیم بازسازی کنیم چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتشی می گفت؛ ما آنقدر وضعمان خراب است که تفنگ هایمان تیراندازی نمی کند، چون تفنگ ژ- 3 نگهداری می خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کارکردن پاک نشود، گیر می کند چون سربازها نرسیده اند تفنگ هایشان را پاک کنند.

رفتیم به اتاق جنگ، اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. دوتایی حالت عجیبی پیدا کرده بودیم، از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشگرهایی که در اختیار داشتیم، اسم شان لشگر بود ولی از رمق افتاده بودند. در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیم ترین امدادهایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی با هم درمیان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفی داشته باشیم. اصلاً دو مسوولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که می کردیم، نشان می داد این یاری خداوند است که نصیب مان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان نبودیم. دوتایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث های دیگری کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح می کردیم. در ذهن مان بود که می گویند مشورت هایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر می کردیم اگر یک موقع چیزی را فی البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم؛ من این را ابلاغ می کنم یعنی مسوولیت ابلاغش را بر عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.

از قرارگاه مان که در شرق کارون بود، آمدیم به طرف غرب کارون و خودمان را رساندیم به قرارگاه جلویی که نزدیکی های خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع بیایند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخی ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می دانستم برای ارتشی ها مشکل نیست. منتها بچه های سپاه، چون نظامی های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه آنها می شد. برای اینکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می خواست فاصله بین عملیات بیفتد این طرح خراب می شد. گفتم؛ «من ماموریت دارم- این طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می کنم خوب گوش کنید و اگر سوال داشتید بپرسید تا روشن تر توضیح بدهم، ماموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا.» ماموریت چه بود؟ آن مساله فرعی است. حالت جلسه مهم بود. محکم ماموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان احمد متوسلیان بود؛ فرمانده تیپ 27 حضرت رسول(ص). ایشان در این چیزها خیلی جسور بود. گفت؛ چه جوری شد؟، نفهمیدیم این طرح از کجا آمد؟

منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، یکدفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید، من گفتم؛ «همین طور که عرض کردم دستور است و جای بحث ندارد.» تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد- احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد- من یک خرده تندتر شدم و گفتم؛ «مثل اینکه متوجه نیستید، ما دستور ابلاغ کردیم، نه بحث را. من که غافل شده بودم، در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی یکه خوردم و تحمل خودم را بیشتر کردم. داشتم ناامید می شدم و فکر می کردم این جلسه به کجا می انجامد. به خودم گفتم؛ در نهایت به تندی دستور را ابلاغ می کنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و باید یک خرده روح و روان هم آماده باشد. جریان جلسه یکدفعه برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت؛ من خیلی عذر می خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می رویم به دنبال اجرا، هیچ نگران نباشید. برادر خرازی هم همین طور؛ همه شان با هم هماهنگ شدند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور، این طور که شد، گفتم؛ «بسیار خوب، اینقدر هم وقت دارید سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.» اینچنین بود که عملیات بیت المقدس برای آزادسازی خرمشهر شکل گرفت. درحالی که در همه جنگ های گذشته تاریخ ایران ما بخشی از سرزمین بزرگ ایران را از دست داده بودیم، این بار به پشتوانه فداکاری فرزندان این آب و خاک، چنین نشد. در حالی که همه قدرت های منطقه و ابرقدرت های جهانی از متجاوز به میهن ما پشتیبانی می کردند، ما توانستیم خرمشهر را و همه مناطق اشغال شده را به وطن بازگردانیم.» دهمین سالگرد این سرباز وطن را گرامی داشته و یاد او را گرامی می داریم.


روزنامه اعتماد ۱۳۸۷/۱۲/۲۳