چگونگی هجرت امام خمینی از نجف به پاریس



 "خاطرات سال‌های نجف" کتاب دو جلدی است که موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی آن را منتشر کرده است. این کتاب شامل خاطرات افراد مختلف از سال‌های اقامت امام خمینی در نجف اشراف می‌باشد. در این خلال خاطرات این کتاب، به چگونگی هجرت امام خمینی از نجف به پاریس نیز اشاره‌هایی شده است که در ذیل بخشی از این خاطرات را به مناسبت سالروز هجرت امام به پاریس(13 مهر) برای بهره‌مندی خوانندگان درج می‌کنیم.
تشییع جنازه آیت‌الله سیدمصطفی خمینی
در تشییع مرحوم حاج آقا مصطفی امام همانند بقیه علما عمل کرد، یعنی به همان مقدار که برای بقیه علما می‌آمد و تشییع می‌کرد برای حاج آقا مصطفی هم همین کار را کرد. منتها فرقش این بود که ایشان چند دقیقه زودتر تشریف آورد و نشست. بعد از ایشان اجازه گرفته شد که جنازه را حمل کنند. جنازه را که از مسجد بیرون آوردیم تا جایی جنازه را تشییع کرد بعد سوار ماشین شد و تشریف برد. ما از قبل تدبیری اندیشیده بودیم که از مراسم عکس بگیریم. اما امنیت نجف عکاس را دستگیر و فیلم‌ها را توقیف کرد. این عکس‌هایی که از تشییع جنازه حاج آقا مصطفی هست همان عکس‌هایی است که در همان روز گرفته شد. در کربلا هم عکاسی دیده بودیم که عکسبرداری کند ولی متاسفانه صحنه‌هایی پیش آمد که آن عکس‌ها از بین رفت. یکی از رفقا که قرار بود عکاس را راهنمایی کند به وی گفته بود که از داخل حرم امام حسین علیه‌السلام عکس بگیرد که آن عکاس حاضر نشده بود. خود آشیخ محمود رحمانی دوربین را از عکاس گرفته و تعدادی عکس گرفته بود؛ بعد که از حرم بیرون‌آمده بود فرد مرموزی که با ساواک و امنیت عراق همکاری می‌کرد، و آن همکاری صدمات زیادی به ما زد. از خیانت‌های وی این بود که وقتی جنازه را از حرم بیرون‌آورده بودند آشیخ محمود رحمانی را به اطلاعاتی‌های کربلا نشان داده بود که او عکس از داخل حرم گرفته است. آن‌ها نیز در تعقیب آشیخ محمود برآمدند و می‌خواستند او را دستگیر کنند که خود را نجات داده بود، منتهی دوربین را از دستش گرفته بودند. آشیخ محمود خود را زیر جنازه پنهان کرده بود و فوری عمامه طلبه سیدی را روی سر خود گذاشته و عمامه خود را روی سر سیدی پاکستانی گذاشته بود. آن سید گفته بود: چرا این کار را می‌کنی؟ گفته بود: هیس، هیچی نگو. دیگر آن‌ها نتوانستند او را تعقیب کنند. بعد از پایان مراسم تشییع در کربلا تلاش کردیم دوربین را از اطلاعاتی‌ها بگیریم، چون متعلق به عکاس بود. با اصرار و واسطه قراردادن این و آن دوربین‌را گرفتیم. البته دوربین را به همراه یک حلقه فیلم تحویل دادند. فکر می‌کردیم که فیلم عکس‌ها را از بین برده‌اند و به جای آن این فیلم خام را داده‌اند. این فیلم را در دوربین خود گذاشتم و مجددا عکس گرفتم بعد از این که عکس‌ها را چاپ کردم دیدم که عکس‌های تشییع جنازه در حرم مطهر امام حسین علیه‌السلام زیر عکس‌ها است خیلی متاثر شدم ولی چاره‌ای نبود. برای عکس‌گرفتن از امام اصولا عکس‌هایی که از امام گرفته‌ایم برای آن‌ها با مشکل مواجه بودیم چون امام اجازه نمی‌داد. ولی زواری که مشرف می‌شدند اگر فیلم و عکس می‌گرفتند امام ممانعت نمی‌کرد. لذا من سعی می‌کردم با دوربین شخصی که تهیه کرده بودم از زواری که در درس امام شرکت می‌کردند خواهش کنم مثلا فلان جا بنشینند و عکس بگیرند. این عکس‌هایی که امام روی منبر کوتاه نشسته‌اند و میکروفون هم جلوی وی است این از همان عکسها است که من خودم ظاهر و چاپ کرده‌ام. البته من در منزل تاریکخانه و دستگاه آگراندیسمان، چاپ و ظهور راه انداخته بودم و خیلی از این کارها را خودم انجام می‌دادم.
در آستانه هجرت امام از عراق
پس از قرارداد 1975 و رحلت حاج آقا مصطفی در آبان 1356 روز به روز فشارها بیش‌تر شد تا این که روزی وقتی که از مقابل منزل امام برای شرکت در درس عبور می‌کردم دیدم که مامورین رژیم اطراف منزل امام را محاصره کرده‌اند و نمی‌گذارند کسی داخل و خارج شود. حتی آقایانی که در دفتر بودند مانند آیت‌الله رضوانی، آقای سیدعباس خاتم‌یزدی و... فقط مشهدی محمدحسین خادم منزل امام که خرید روزانه را انجام می‌داد رفت وآمد می‌کرد. تقریبا یک هفته وضع چنین بود. بعد اجازه دادند که به صورت محدود افرادی رفت و آمد کنند و شدیدا نسبت به غیر ایرانی ها حساس بودند و اگر از عراقی‌ها کسی کتابی یا رساله‌ای می‌گرفت ماموران امنیتی در اطراف زاویه‌های کوچه می‌ایستادند و افراد را بعد از خروج از منزل امام دستگیر می‌کردند. چند وقتی به همین وضع گذشت تا این که امام درس را تعطیل و حتی به حرم هم که هر شب تشریف می‌آورد، مشرف نشدند.
رایزنی‌های قبل از هجرت امام
چند شب بعد یکی از رفقا به منزل ما تشریف آورد و گفت: فلانی ساعت یازده شب در منزل آقای فردوسی‌پور جلسه است، به آنجا بیایید. من هم رفتم. گفتند: امام اعلام کرده که می‌خواهد هجرت کنند. حالا بحث این است که چگونه هجرت کنند و به کجا بروند. آن زمان یک دعوتنامه از الجزایر برای امام آمده بود و یک دعوتنامه هم از لبنان که آقای آیت‌الله دکتر محمد صادقی تهرانی و تعداد زیادی از افراد تلگراف زده و از امام تقاضا کرده بودند که به لبنان تشریف ببرند. در جلسه صحبت‌های زیادی شد که ایشان کجا بروند بهتر است و به چه ترتیب بروند؟ ما الجزایر را صلاح نمی‌دانستیم چون معتقد بودیم که الجزایر دربست در اختیار آمریکا است و نفسی از آنجا در نمی‌آید و به هیچ عنوان اخباری از این کشور به خارج منعکس نمی‌شود، وضع لبنان هم که نامساعد بود. صحبت‌ از رفتن به سوریه هم مطرح بود که این کشور هم اشکالاتی داشت و رفتن به آنجا را هم صلاح ندانستند. در نتیجه قرار بر این شد که به صورت موقت به کویت تشریف ببرد و از کویت به هر کشوری که می‌خواهند هجرت نمایند. پس از گفتگو‌های مختلف برادران مسافرت هوایی به کویت را صلاح ندانستند. همه دوستان می‌گفتند: هیچ کس خبر ندارد که این‌ها چه توطئه‌ای در سر دارند ممکن است هواپیما را بدزدند و یا تحت هر عنوان دیگری ممکن است مشکل ایجاد کنند، چون همه چیز در اختیار آن‌هاست و به هر نحو می‌توانند برنامه‌ریزی کنند. سرانجام قرار بر این شد که زمینی تشریف ببرند و تا آخرین لحظه مسئولین عراق از حرکت امام اطلاع پیدا نکنند. در آخرین ساعات حرکت قرار شد آقای دعایی به اداره امنیت نجف اطلاع دهد. همچنین با آقای سیدمهدی مهری فرزند آقای حاج سیدعباس مهری نماینده امام در کویت تماس گرفته شود. تا وی دعوتنامه‌ای برای امام تهیه و به نجف بیاورد. این مسأله آنقدر محرمانه و مخفی مطرح شد که آسیدمحمد (مهری) وقتی به اتفاق برادرش به نجف آمدند، برادرش که همراه وی بود اطلاع نداشت که جریان چیست؟ آقای حاج سیدعباس هم تا وقتی که امام به مرز کویت رسید، خبر نداشت. واقعا سعی بر این بود که هیچ کس با خبر نشود و همه دوستان طوری برنامه را اجرا کردند که حتی به خانم‌های خود هم اطلاع ندادیم. از شانزده هفده نفری که بودیم، امام به حاج احمد آقا فرموده بود: فقط فرزندانم اطلاع داشته باشند.
هجرت امام از عراق
بعد از جلسه تصمیم‌گیری برای حرکت به طرف کویت، حاج احمد آقا نقل فرموده بود که نمازظهر و عصر را با امام خواندم. وقتی نماز ظهر تمام شد امام روی مبارک را برگرداند و فرمود: اگر این‌ها بگذارند ما وارد کویت می‌شویم. به شوخی عرض کردم پس اگر این طور است من نیایم. امام چیزی نفرمود، برخاست و نماز عصر را شروع کرد. ملاحظه می‌کنید که امام این جا هم یکی از موارد ارتباط را نشان می‌دهد. امام متوجه شده بود که آن‌ها نمی‌گذارند تا وارد کویت شوند. خلاصه برنامه این شد که بعد از نماز صبح از نجف به طرف مرز کویت حرکت کنیم تا مرز صفوان بیش از 500 کیلومتر که راه خیلی طولانی بود و حدود 170 کیلومتر آن بیابان است.
بعد از نماز صبح که قرار بود حرکت کنیم حاج آقا فاضل فردوسی پور - امام جمعه بوشهر به حرم مشرف و در آنجا دکتر ابراهیم یزدی را دیده بود که آن وقت از خارج آمده و به عنوان انقلابی وجهه‌ای داشت بالاخره ابراهیم یزدی هم همراه ما آمد. همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت که موقع حرکت متوجه حضور دو ماشین از امنیت عراق شدیم. آن‌ها آمده بودند که ما را همراهی کنند، ولی ما به شدت ناراحت بودیم چون احتمال خطر وجود داشت؛ خطری که از وجود آن‌ها احساس می‌کردیم بسیار زیادتر از دیگران و رژیم شاه و مأموران آن بود. لذا تصمیم گرفتیم که سپر به سپر ماشین امام حرکت کنیم. شاید فیلم هجرت را ملاحظه کرده باشید ماشین من همان تویوتاست که پشت سر امام حرکت می‌کند. امام و حاج احمدآقا در ماشین حاج سیدمهدی مهری بودند. ماشین دیگر مربوط به آقای دعایی و دیگری هم ماشین آقای شیخ مرتضی نیک نام بود. آقای فردوسی پور و سایر برادران با ماشین کرایه آمدند. در مسیر متوجه شدیم که ماشین‌های امنیت می‌خواهند مقابل و پشت‌سر ماشین امام قرار بگیرند. از قبل با برادران تصمیم گرفته بودیم که به هیچ عنوان اجازه ندهیم آن‌ها به ماشین امام نزدیک شوند. ترس ما از این بود که مکن است صحنه‌سازی و حادثه‌ای را بوجود بیاورند و برای این کار بهانه‌ای داشته باشند. لذا آن‌ها هرچقدر سعی کردند که در مسیر راه قرار بگیرند ما راه ندادیم. تا وقتی که به ناصریه رسیدیم. آنجا باید امنیت نجف تحویل امنیت ناصریه می‌داد چون استان دیگر بود، دقایقی توقف کردند. وقتی ایستادیم ملاحظه کردم که امام روی مبارک را برگرداند و به ما تبسم کرد، از آن تبسم‌های فراموش نشدنی. واقعا آن روز برای ما روز بسیار سختی بود و همه ما ناراحت بودیم. تنها کسی که خوشحال بود امام بود چون او می‌دانست و ما نمی‌دانستیم که چه چیز را از دست می‌دهیم و امام می‌دانست که آینده چه هست. لذا امام خوشحال بود و ما شدیدا ناراحت بودیم. از آنجا حرکت کردیم و به بیان بی‌آب و علف در سی - چهل کیلومتری ناصریه به قهوه‌خانه کوچکی رسیدیم. آنجا برای صبحانه توقف کردیم. عکسی هم که از امام وجود دارد که با آفتابه در بیابان وضو می‌گیرند مربوط به آنجاست. بعد از صبحانه به طرف مرز صفوان حرکت کردیم.
توقف در صفوان
وقت اذان ظهر به زبیر رسیدیم. وقتی خواستیم برای نماز آماده شویم امام فرمود: اگر می‌خواهید این جا نماز بخوانید باید در نماز جماعت شرکت کنید. لذا نماز نخواندیم چون آن‌ها اهل سنت بودند. سپس بطرف صفوان حرکت کردیم ونماز جماعت را در آنجا با امام خواندیم. مدتی در خدمت امام بودیم تا این که موضوع گذرنامه درست شد. امام به اتفاق حاج احمدآقا و آقای فردوسی پور و آقای املایی (این دو نفر ویزای ورود به کویت داشتند) به طرف مرز کویت حرکت کردند. ما هم در صفوان که بسیار گرم بود ماندیم. هرچند که هجرت امام در روز هفتم مهر 1357 بود، ولی هوای آنجا بسیار گرم بود تا ساعت سه و سی دقیقه بعدازظهر آنجا ماندیم تا مطمئن شویم امام وارد کویت شده‌اند. چون هیچ کس از آن طرف نمی‌آمد که ما خبری بگیریم که امام وارد شده‌اند یا نه؟ بعد از ساعت سه و سی دقیقه آقایان گفتند که حتما وارد شده‌اند. تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم. آمدیم ولی در عین حال من خیلی نگران بودم. گفتم به بصره برویم و به نجف تلفن بزنیم و خبری بگیریم. آقایان گفتند: نه دیگر دیر شده، البته همه خسته بودند، هوا هم گرم بود و راه بازگشت هم طولانی، بنابراین بصره نرفتیم و مستقیما به طرف نجف آمدیم. وقتی به نجف رسیدیم خبر گرفتیم، گفتند، آقای املایی زنگ زده و گفته ما را به کویت راه نداده‌اند، به بصره برگشته‌ایم و به بغداد خواهیم رفت من به یاد فرمایش امام که فرموده بود "اگر بگذارند که ما وارد کویت بشویم" افتادم. بعد امام از بغداد تصمیم گرفت که به پاریس برود و هیچ کس هم در این تصمیم دخالت نداشت؛ چون بعضی مطرح کرده بودند که ماها امام را به پاریس بردیم یا دعوت کردیم، که همه آن مطالب دروغ بود، امام هم تکذیب فرمود. این که چرا بنده در خدمت امام به پاریس نرفتم قبلا عرض کردم که در آن زمان من حتی گذرنامه هم نداشتم و من آخرین نفری بودم که بین رفقا از سفارت ایران گذرنامه گرفتم. دقیقا روز هفتم بهمن 1357 گذرنامه گرفتم. روز دوازده بهمن که امام وارد ایران شد، پنج روز قبل از آن گذرنامه گرفتم. البته قبل از آن به چند کشور مسافرت داشتم ولی با گذرنامه‌های غیرقانونی.
* بعد از این که امام به مرز کویت رسید به بغداد بازگشت یا به نجف؟
- نه خیر، به بصره بازگشت. چون صفوان با بصره فاصله دارد و از طرف کویت حدود سی و چند کیلومتر فاصله دارد. از آنجا می‌خواستند زمینی به بغداد تشریف بیاورند که آقایان فردوسی پور، املایی و حاج احمدآقا تلاش کردند که هوایی از بصره به بغداد منتقل شوند.
بازتاب پیروزی انقلاب اسلامی در نجف
جریان پیروزی انقلاب اسلامی در نجف بازتاب خوبی داشت. اولین کسی که بین علما این مطلب را بیان فرمود، آیت‌الله سیدمحمدباقر صدر بود. وی بعدازظهر همان روز بیست و دوم بهمن در جلسه درس چند دقیقه صحبت کرده و خبر داده بود که آخرین سنگرها به دست نیروهای اسلام فتح شده و پیروزی اسلام قطعی است و اظهار شادی و غرور کرده بود. بعد از آن به طرفداران خود سفارش کرده بود که در امام ذوب شوید چون او در اسلام ذوب شده است. البته آیت‌الله صدر بعد از مرحوم آیت‌الله حکیم در باب مرجعیت موضع خوبی اتخاذ نکرد و افرادی از جمله مدرس افغانی و سیدحمزه قوچانی که در دستگاه آقای خویی بودند درصدد برآمدند که برای مرجعیت آقای خوبی امضا جمع کنند و از جمله کسانی که آن را امضا کرده بود، آیت‌الله صدر بود. طرفداران آیت‌الله خویی می‌گفتند: ما در مسایل سیاسی نمی‌توانیم با امام کنار بیایم ولی با آقای خویی می‌توان کنار آمد. بعد دیدند که با آقای خویی هم نمی‌توانند کنار بیایند بلکه با امام بهتر می‌توانند کنار بیایند. یکی دیگر از کسانی که مرجعیت آقای خویی را تایید کرده بود، مرحوم بحرالعلوم بود که در مسجد شیخ طوسی نماز می‌خواند. وقتی بعضی از طلاب خدمت ایشان رفته بودند و راجع به مرجعیت نظرخواهی کرده بودند
که آیا این مطلب را راجع به آقای خویی شما نوشته‌اید؟ گفته بود: بله من نوشتم. از او سئوال کرده بودند که شما آقای خمینی را می‌شناسید؟ و آیا کتاب‌های وی را مطالعه کرده‌اید؟ گفته بود: نه بعد آن‌ها گفته بودند پس چه طور بین این دو نفر قضاوت می‌کنید یکی را کاملا می‌شناسید و آن یکی را می‌گویید اصلا نمی‌شناسم. وی پاسخی نداشت. آیت‌الله صدر در مساله مرجعیت بعد از آقای حکیم این‌گونه حرکت کرد. بعد هم دیدند که با‌ آقای خویی در چند مساله نمی‌توانند کنار بیایند. نتیجه این شد که خود آقای صدر به عنوان مرجع مطرح شد. بعد از پیروزی انقلاب انصافا وی خوب عمل کرد. در نجف گفته می‌شد که وی می‌خواهد از عراق برود اما امام برای او تلگراف زد که شما در نجف حضور داشته باشید. وی هم ماند. بعد از تلگراف امام مردم از شهرهای مختلف گروه گروه منزل آقای صدر می‌آمدند. توجه مردم به ایشان خیلی حایز اهمیت بود. بعد از این استقبال مردمی رژیم بعث احساس خطر و او را دستگیر کرد. بعد از دستگیری وی تظاهراتی در نجف و بعضی شهرهای دیگر عراق انجام شد. آقای صدر از آن زمان به عنوان مرجع در عراق مطرح شد و روز به روز اوج گرفت. من در آن زمان در نجف بودم. 12 فروردین 1358 روز رای‌گیری جمهوری اسلامی، من و آقای قاسم‌پور از دفتر امام مامور نظارت بر صندوق رای در کنسولگری ایران در بصره بودیم. کنسول ایران در بصره کسی بود که در جریان مراوده قرارداد 1975 الجزایر جزو گردانندگان برنامه‌های جلسات بود و خودش نقل می‌کرد که من کذا و کذا هستم. بعد هم به ایران نیامد و از همانجا به اروپا رفت و پناهنده شد. در آن رای‌گیری صندوق کنسولگری بصره چهل رای داشت که سی و نه رای آن آری بود و تنها یکی از آن‌ها نه بود. برادر آقای جماعتی یعنی برادر خانم بنده آن وقت کوچک بود،‌ و با ما به بصره آمده بود. بعد از شمارش آراء به من گفت: می‌دانید که این رای نه را چه کسی نوشت؟ گفتم: نه. گفت: آقایی که با شما صحبت می‌کرد (یعنی همان کنسول ایران) به نظام جمهوری اسلامی نه گفت!
ماجرای خروج از مرز عراق
در خرداد 1358 تصمیم گرفتم از نجف به طرف ایران حرکت کنم. وضع دوستان ما مناسب نبود، به تعبیر قرآن کریم خائفاً یترقب باید حرکت می‌کردم. وقتی آیت‌الله رضوانی که مسئول دفتر امام بود می‌خواست بیاید بعثی‌ها با وی برخورد بدی داشتند، و با بقیه برادران هم‌ همین‌طور بودند. بعضی‌ها را که به ایران آمده بودند در بازگشت دستگیر کرده بودند.
من منزل خود را که مجموعا 37 مترمربع زمین داشت فروختم و اثاث منزل را جمع نموده و در منزل استیجاری مرحوم پدر خانمم گذاشتم که بعد کسی را پیدا کنیم آن‌ها را بیاورد. چون نمی‌توانستم وسایل را با خود بیاورم لذا مجبور شدیم که اثاث زندگی را بگذاریم و به طرف ایران حرکت کنیم. وقتی به منظریه عراق در مرز خسروی رسیدیم و با ماشین تویوتا به سمت ایران حرکت کرده بودیم، در گمرک مرزی عراق جوانکی چشمش دنبال ماشین من افتاده و درصدد بود با هر بهانه‌ای شده ماشین را از چنگ ما در بیاورد. برای خروج ماشین شروع به بهانه‌گرفتن کرد. مجبور شدم خانواده را با مرحوم پدرشان و همراهان به ایران فرستادم و خودم یکی دو روز گمرک عراق ماندم تا تکلیف ماشین را روشن کنم.
مسئولین مرزی عراق منبع یکصد و پنجاه دینار برای خروج ماشین نوشته بودند. من مقداری پول ایرانی به آنها دادم. و سپس سوئیچ و گذرنامه را گرفتم و به همراه شیخ باقر غروی که از ورود من با خبر شده بود و از کرمانشاه برای حل مساله به مرز آمده بود پشت ماشین نشستیم و به گمرک ایران آمدیم سرانجام بعد از حدود دوازده سال وارد ایران شدیم.
خروج امام از عراق
سخنان امام در سال 1357 به طور گسترده در ایران و عراق پخش می‌شد و دیگر برای حکومت بعث قابل تحمل نبود. پسرعموی یکی از دوستان از اعضای حزب بعث بود و به من خبر آورد که در جلسه‌ای رسمی بعثی‌ها گفته‌اند: ما ابتدا فکر می‌کردیم که آقای خمینی، تنها یک مرجع دینی است ولی الان می‌بینیم که ایشان بزرگترین لیدر حزب هستند و جمعیت میلیونی را در پشت سر دارند، فلذا ما با تمام قدرت با او مصارعه (مبارزه) خواهیم کرد.
همین دوست ما، یکی از نشریات حزب را که مطالبی در این زمینه نوشته بود، برای من آورد و آن را به خدمت امام رساندم. پس از چند روز نیروهای بعثی همه جای نجف را تحت کنترل گرفته و خانه امام را نیز محاصره کردند. پس از آن تنها دو - سه نفر می‌توانستند در منزل امام رفت و آمد بکنند. در چنین وضعیتی ایشان درس و برنامه حرم را تعطیل نموده و در خانه ماندند. در این هنگام بعثی‌ها شروع به تعارفات شاه عبدالعظیمی کردند که: آقا شما چرا به درس نمی‌روید،‌ این جا خانه شماست.
امام پاسخ بعثی‌ها را ندادند. پس از ده شب خانه‌نشینی امام به حرم تشریف بردند و در صبح همان شب به سوی کویت حرکت کردند. صبح بسیار غم‌انگیزی بود، من، دیگر برادران، همه هاج و واج مانده بودیم. هیچ کس تا نزدیک ظهر از ماجرای هجرت امام خبردار نبود. ما نگران بودیم تا این که نزدیکی‌های ساعت 5 خبر رسید که امام را به کویت راه نداده‌اند و ایشان به بصره برگشته‌اند. پس از آن ایشان با هواپیما به بغداد می‌روند. در آنجا عده‌ای از سردمداران بعث تعارف می‌کنند که: آقا چرا تشریف می‌برید، نجف بلد شماست؟ امام می‌فرمایند: من تاسف می‌خورم که ایران نوکر آمریکا و شما نوکر ایران هستید. بعثی‌ها فکر می‌کردند که امام قصد سوریه دارد و از آنجا نیز ایشان را بر خواهند گرداند و ناچارند زیر بار حکومت ایران و عراق در نجف زندگی بکنند. اما دکتر یزدی پیشنهاد می‌کند که ویزای ورود به فرانسه را در فرودگاه فرانسه بگیرند، تا خبر عزیمت ایشان به آن کشور دیرتر پخش بشود. خلاصه کلام خبر عزیمت امام به فرانسه اعلام گردید و در نجف بدگویی‌ها شروع شد که عجب یک مرجع دینی با بلد کفر مناسبتی دارد. در این میان متاسفانه بعضی از بیوت‌ها نیز خوشحال شدند که در خانه خمینی بسته شد. 17 روز پس از رفتن امام از نجف، بعثی‌ها من را دستگیر کرده و روانه زندان نمودند. من به یکی از آقایان پیغام دادم که خانم من سکته کرده و بچه‌های کوچک بی‌سرپرست مانده‌اند، شما سفارش و یا ضمانتی بکنید تا چند روزی از زندان آزاد شده و خانواده را سر و سامان بدهم. اما آن آقا جواب من را ندادند تا این که عده‌ای از کسبه‌های بازار من را ضمانت کرده و آزاد نمودند.


روزنامه جمهوری اسلامی ۱۳۹۰/۷/۱۳