07 اردیبهشت 1393
مجموعه داستانهای طنز «دیدهبانها ایستاده میخندند» منتشر شد
کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» نوشته «محمدحسن ابوحمزه» با موضوع دفاع مقدس از سوی مؤسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب منتشر و روانه بازار نشر شد.
این کتاب شامل چندین داستان کوتاه است و نخستین جلد از مجموعه پنج جلدی داستانهای طنز محمدحسن ابوحمزه است که بقیه جلدهای آن را در آینده نزدیک به چاپ خواهد رساند.
کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» یک طنز واقعی است که در زمان جنگ در میان رزمندها وجود داشته است . به گونهای که این کتاب، روایتهایی از سه نفر دیدبان به نام شخص راوی «من»، دیدهبان دوم «باقر» و دیدهبان سوم رزمندهای به نام «احمد توران پشتی» است که در داستان به «احمد توران» معروف میشود. این سه نفر در همه اتفاقاتی که در این داستانها رخ میدهد، به نوعی دخیل هستند.
از عناوین برخی از داستانهای کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» میتوان به «آچمز»، «قند بلژیکی»، «آن روز شد روز اغلب»، «تعمیرگاه تانک»، «تا باشد از این خندهها باشد»، «توپ توی زمین دیدهبانی» و «عجب انسانهایی داشت جنگ ما»، اشاره کرد.
«آچمز» بخشی از کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» است که در ذیل آن را میخوانید: سراسیمه خودش را به تبلیغات رساند. ساختمان تبلیغات به آشپزخانه نزدیک بود. همان طورکه پوتین به پا داشت روی زانو تا نصف اطاق رفت، سراغ یکی از مداحها که تازه اعزام شده بود را گرفت.
مداح که از حمام برگشته بود، آینه کوچکی کف دستش گرفته بود با دقت مو و محاسنش را شانه میزد. برگشت رزمنده را نگاه کرد، شناخت. روز اول مداح آمده بود هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که این رزمنده سر شوخی را با او باز کرد. اما تا آمد به خودش بجنبد مداح با چند تکه کلام تخصصی مخصوص خودشان جوابش را داد، حالش را گرفت. به قول بچهها آچمز کرد. بچهها گفتند با جماعت مداح دیگر نمیتوانی شوخی کنی. دوباره آمده سراغ مداح حتماً از رو نرفته بود.
با دیدن مداح دیگر مراعات زیر انداز را نکرد روی پا ایستاد دست مداح را گرفت به طرف در کشاند. مداح که غافلگیر شده بود خواست دستش را بیرون بکشد نتوانست گفت:
- چه خبر شده؟
- مجلس، مجلس داری زود بیا.
مداح بیاختیار تا نزدیک در همراهش رفت بعد ایستاد پرسید:
- بیام چی کار کنم؟
- بخون دیگه باید مداحی کنی زود.
مداح قبول کرد اما ناگهان برگشت، به طرف جعبه چوبی مهماتی که گوشه اطاق بود رفت زانو زد گفت:
- دفترچه، دفترچه رو بر نداشتم.
- نمیخواد از حفظ بخون.
مداح دفترچه را برداشت، از کلمن یک لیوان آب ریخت دستپاچه چند جرعه خورد. کنار در نیم نگاهی به آینه روی دیوار کرد، گفت:
- بریم.
- بابا تا تو بخواهی بیائی تموم شده دیگه.
- من آمادهام دیگه بریم.
دوباره دستش را گرفت به طرف آشپزخانه دویدند. مداح مثل بچه مدرسههایی که یکی دستش را گرفته باشد به زور به طرف مدرسه ببرد، یک دست دفترچه، همراه او کشیده میشد. وارد آشپزخانه شدند. کنار جمعی رفتند که دایرهوار نشسته بودند در سکوت آرام آرام کار میکردند. آنها هم از دستپاچگی و عجله آن دو تعجب کردند. وقتی نزدیک جمع رسیدند رزمنده کمک کرد مداح در وسط دایره قرار گرفت، ایستاد مردد به جمع نگاه میکرد، نمیدانست چکار کند. پرسید:
- خب چی کار کنم؟
- بخون دیگه.
- چی بخونم؟
- نمیدونم ظهر عاشورا قتلگاه شام غریبان هر چی میخواهی بخون.
- یعنی چی.
- یعنی چی نداره دیدم اینها دارن پیاز خرد میکنند اشکشون سرازیر شده، گفتم شما که تازه کاری بیایی بخونی اشکاشون هدر نره.
صدای خنده دسته جمعی بچههای تدارکات در فضای خالی آشپزخانه پیچید. مداح دفترچه جلد چرمیاش را پرتاب کرد خم شد یک پیاز بزرگ برداشت به طرف رزمنده جوان پرتاب کرد به دنبالش دوید.
رزمنده با چابکی فرار کرد از پنجره خودش را به بیرون انداخت رفت و اشک بچههای تدارکات از خنده زیاد سرازیر شد یک دست چاقو یک دست پیاز ریسه رفته بودند خستگیشان در رفت. از آن به بعد با مداح دوست شد اما اسم مداح را گذاشت مداح پوست پیازی. تمیز نازک نارنجی اشک در بیار.
مؤسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» نوشته «محمدحسن ابوحمزه» را در 90 صفحه منتشر و در بیست و هفتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، به مخاطبان این عرصه ارائه میکند.
فارس