12 اردیبهشت 1400
رضاشاه به روایت میلسپو
از رضاشاه نمیبایست یک نقش محدود یا نقشی مطابق قانون اساسی انتظار داشت. او موجودی بود با عریزههای بدوی، بیرحم و بیاعتقاد به قانون که عدهای نوکرصفت و چاپلوس دورهاش کرده بودند و چند نفر کمجرئت و خودخواه به او مشاوره میدادند. او از صمیم قلب و عمیقاً از وضع نابسامان کشورش تکان خورده بود، به توانایی خودش اطمینان داشت و از اعتماد به نفس فوقالعادهای برخوردار بود. هیچ رابطهای با انقلاب مشروطیت و هیچ رشتة محکمی چه از نظر عملی و چه از نظر عاطفی با قانون اساسی نداشت. او به مقام سلطنت به همانگونه مینگریست که یک رعیت مازندرانی میبایست به شاهش بنگرد: پادشاهی خودکامه، منبع کلیه دانشها و «سایةخدا». بنابراین وقتی رضاشاه به سلطنت رسید، متعهد شده بود که پادشاهی خودکامه باشد و همانطور که سیر رویدادها نشان داد نه یک خودکامة خیراندیش.
او از بعضی جهات مرد بزرگی بود. مجموعة صفات و اعمال او نشان میدهد که پدیدهای فوقالعاده بود. درشتاندام، راستقامت، زمخت، با بینی عقابی که تا انتهای کار سرباز باقی ماند. چون دارای توانی بیاندازه بود. بدون وقفه و خستگی کار میکرد و دیگران را نیز بیرحمانه به کار وامیداشت. به شیوة سلاطین کهن شرقی درکارهای دولت از سیاست عالیه گرفته تا جزئیات بسیار ریز دخالت میکرد. در سالهای آخر سلطنتش چنین مینمود که نسبت به قدرت حالت جنون پیدا کرده است. این داستان را نقل میکنند که او میخواست در محلی درخت بکارد. کارشناس جنگلبانی اظهار داشت: «اعلیحضرتا، این درختها در این محل رشد نخواهند کرد!» او پاسخ داد: «اگر من امر کنم رشد خواهند کرد.» نیز روایت شده است که یکی از چاپلوسان پس از آنکه اقدامت حیرتانگیز شاه را یادآوری کرد، افزود: «اعلیحضرتا شما بسیار مقتدرید، شما سایة خدا هستید.» میگویند رضاشاه لحظهای به فکر فرورفت و سپس با لحن جدی گفت: «شاید خودِ خدا باشم!» درنده خویی و طمع که از قبل در نهادش وجود داشت، رفتهرفته بر رفتارش مسلط شد. با حفظ این صفات و پیروی از سنت پادشاهان مستبد ایران، همانند همةدیکتاتورها ترس و وحشت را نخستین وسیلة حکومتش قرار داد. مثل دیگر شخصیتهای تایخی بزرگتر، تبدیل به سازندهای شد پرپندار، بیقرار، ظالم به میزانی غیرقابل تصور و با نتایجی شگفتآور.
پارهای از اقدامات رضاشاه مدبرانه و دارای اثرات درازمدت بود. پارهای دیگر از نظر اصولی صحیح بود و در زمان و مکان و رابطة مناسب میتوانست مفید باشد ولی بخش بزرگی از این برنامههای ساختمانی با توجه به نیازهای اساسی کشور زودرس و بیفایده بود. بسیاری از اقدامات رضاشاه هیچ کمکی به روشن شدن افکار، تقویت نهادها و پیشرفت درازمدت کشورش نکرد. او کارهایی برای مردم انجام داد ولی از جانب مردم کار عمدهای صورت نگرفت. شاید زمامداری که کمتر کارهای سطحی میکرد، احترام بیشتری به پیشرفتهای نامحسوس و توجه بیشتری به امور اساسی مبذول میداشت.
کشاورزی، بهداشت و آموزش، اساس پیشرفت یک کشور به شمار میرود. کشاورزی به آب بستگی دارد و آب در ایران وابسته به آبیاری است. با این حال در هیچ یک از فعالیتهای شگرف سازندگی رضاشاه حتی یک طرح بزرگ آبیاری وجود داشت. قحطی که در اثر خشکسالی و توزیع نامناسب محصول غله وقوع مییابد، از جملة اسفناکترین بلایای ایران بود. هیچ گامی در راه درمان این بیماری برداشته نشد. رضاشاه کشاورزان را که اکثریت جمعیت ایران را تشکیل میدهند، بیرحمانه استثمار کرد. او به نحوی عاقلانه مسئله عشایر و ارتباط آن با وحدت ملی را درک کرد ولی به نحو غیر عاقلانه رفاه عشایر را نادیده گرفت، کوشید شیوة زندگی آنان را عوض کند، رؤسای آنها را زندانی کرد یا کشت و به جای ایجاد وحد عملاً تفرقه را در کشور تشدید کرد. مصادره املاک نیز به مقدار زیادی به بیاعتبار شدن اسناد زمینها کمک کرد.
در زمینة بهداشت، کار خود را با احداث بیمارستانها آغاز کرد ولی به طرز گستردهای طب پیشگیری و بهداشت جامعه را نادیده گرفت. در هیچ یک از شهرهای ایران لولهکشی آب ایجاد نکرد. در نتیجه خوردنیها و آشامیدنیها همچنان آلوده ماند.
رضاشاه واقعاً به مسئلة آموزش علاقهمند بودند. او از تعداد بیسوادان کاست و در مقایسه با آنچه برای صنعت کرده بود، پیشرفتهای آموزشی اساسی به نظر میرسید ولی در عمل برنامة صنعتی او با آرمانهای آموزشی که ادعا میکرد تناقص داشت زیرا برای کارخانههای خصوصی و دولتی ایران از کار زنان و کودکان به حد اعلای آن استفاده میکرد. او خیابانهای وسیع و سنگفرش احداث کرد ولی از پیشبینی محل برای پارکهای عمومی غافل ماند.
اگر پهلوی بیشتر شبیه به جورج واشینگتن بود و نقش محدودتری ایفا میکرد، احتمال میرفت که دولت و مردم بسیاری از کارهای خوب و تعدادی از کارهای بد را که در این دوره به شاه نسبت داده میشد خودشان انجام میدادند. علاوه بر آن کشور درازمدت به پیشرفتهای واقعیتری نایل میشد. در طول این سالها بسیاری از دگرگونیهای عمدة اقتصادی که در ایران صورت گرفت، در عراق و سوریه و فلسطین نیز انجام شد. در این کشورها نیز کارخانهها احداث شد، شهرها گسترش یافت و خانههای سبک جدید پدیدار شد. هر یک از این کشورها هتلهای امروزی ساختند و برخلاف ایران اشخاص ماهر را برای ادارة آنها تربیت کردند. افزون بر آن در عراق و سوریه و فلسطین مردم نیز از لحاظ نیرو، ابتکار و هدف به رشد نایل شدند.
با این همه اگر کسی برنامههای مزبور را ارزیابی کند، معلوم میشود که زیانبخشترین کاستیهای رضاشاه در وسایلی بود که به کار میبرد: دیکتاتوری، فساد و ترور.
او قانون اساسی را لغو نکرد، تصویبنامهها را جانشین قوانین نساخت، پارلمان را تعطیل نکرد یا هیئت وزیران را منحل نکرد. مشروطیت، قانون اساسی و دیگر قوانین، مجلس و هیئت وزیران به جای خود باقی ماندند. ولی در عمل او به کلی برخلاف روح قانون اساسی عمل و بسیاری از مواد آن را نقض کرد، به ویژه آنچه مربوط به حقوق مردم میشد. انتخابات انجام میشد ولی شاه بر آن نظارت داشت. پارلمان دستنشانده، ترسو و فاسد قوانینی به روال عادی تصویب میکرد ولی دقیقاً طبق دستور و نظر شاه. نخست وزیر و وزیران از سوی شاه عزل و نصب میشدند و دستورات خود را از او دریافت میکردند. او آزادی مطبوعات و همچنین آزادی گفتار و اجتماعات را که قبلاً وجود داشت به کلی از بین برد.
هنگامی که من با رضاشاه آشنا شدم او را بیشتر فاقد قیود اخلاقی یافتم تا هرزه و فاسد. در ایران ضربالمثلی وجود دارد که اشخاص درستکار تنبل بیکارهاند و اشخاص نادرست زرنگ. و رضاشاه بیشک به فعالیت و زرنگی بیشر اهمیت میداد و نادرستی را هم بیشک با سلیقهاش جورتر مییافت و بیشتر مایل بود آن را وسیلة کارش قرار دهد؛ از نظر کسب پول نیز این شیوه را رضایتبخشتر میدانست. در هر حال با گذشت زمان او مشاوران کم و بیش نجیب خود را کنار گذاشت و بدترین عناصر کشور را پیرامون خودش جمع کرد. او این عده را همدست خودش ساخت. به آنها امتیازات گوناگون داد. با دقت شگفتانگیزی هر رذالتی را پاداش و هر فضیلتی را مجازات داد. در عین حال خودش را به ملت تأثیرپذیرش به عنوان نمونة مجسم فساد معرفی کرد.
وسیلة کار رضاشاه طبعاً حکومت ترور بود. هنگامی که من هنوز به قدر کافی نزدیک و شاهد رویدادها بودم، مواردی از بیرحمی او توجهم را جلب کرد. ولی پس از نخستین سالهای سلطنتش ترور گسترش یافت. او ظاهراً دست به هیچ تصفیهای در یک زمان نزد، هر چند گفته میشود کشتار بزرگ مشهد به دستور شخص او صورت گرفته بود. وقتی من مجدداً به ایران بازگشتم به من خبر دادند که او هزاران نفر را زندانی و صدها نفر را به قتل رسانده که بعضی از آنان به دست خودش بوده است. به من گفتند که بسیاری از رجال و شخصیتها در زندان مسموم یا با آمپول هوا کشته شدهاند. به عنوان مثال میتوان از فیروز وزیر مالیة سابق، تیمورتاش که زمانی وزیر دربار مورد اعتمادش بود، سردار اسعد یکی از رؤسای ایل بختیاری که زمانی وزارت جنگ را بر عهده داشت نام برد. داور که قبلاً از وی نام بردم و یک صاحبمنصب فوقالعاده لایق بود، خودکشی کرد. کیخسرو شاهرخ نمایندة زرتشتیان در مجلس که تاجری محترم و دوست هیئت امریکایی سابق بود به قتل رسید. تقدس مذهبی یا حرمت اماکن مقدسه نیز دیکتاتور را از اعمال خشونتبار بازنمیداشت. او به زیارتگاهها بیاحترامی کرد. روحانیون را مضروب کرد و کشت. وحشت بر افراد مستولی گردید. هیچ کس نمیدانست به چه کسی اعتماد کند و هیچ کس جرئت نمیکرد اعتراض یا انتقاد کند. به جز در اوایل کار، به نظر نمیرسید هیچ تلاشی برای کشتن شاه به عمل آمده باشد. میگویند خود او بر این باور بوده که مقدر است عمر طولانی داشته باشد.
دکتر آرتور میلسپو، امریکاییها در ایران، ترجمه دکتر عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، 1370، ص 39 و 40 ، 49 تا 53