10 اردیبهشت 1393

من، حسین اسکندرلو فرمانده گردان زهیر هستم


من، حسین اسکندرلو فرمانده گردان زهیر هستم

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات خیبر در زمره نبردهای سراسر پر رمز و راز و التهاب‌آور جنگ هشت‌ ساله بود که توسط رزمندگان اسلام انجام شد. لحظه به لحظه این عملیات با حوادث و اتفاقات عجیبی روبرو بوده است. در شماره هفت فصلنامه «نگین ایران»؛ گزارش مستند و پرهیجانی به قلم یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه آقای «سید‌ابوالفضل موسوی» مستقر در «قرارگاه بدر» درج شده که در اینجا بخش‌هایی از آن را می‌آوریم تا خوانندگان گرامی در جریان حوادث روزانه عملیات خیبر از آغاز تا پایان آن (این بار از چشم‌اندازی وسیع‌تر) قرار گیرند. این قسمت به خاطرات رزمندگان حاضر در این عملیات پرداخته است:

                                                                    ***

1- مجنون؛ روایتی از جبهه خصم

نیروهایی که قرار بود در عملیات شرکت کنند، پس از آمادگی کامل برای شروع عملیات، در شهر کوچک «الشافی» در استان بصره که درست مقابل جزایر مجنون واقع شده، تجمع کردند. چیزی به طلوع خورشید صبحگاهی روز 15 اسفند 1362 نمانده بود که توپخانه‌ها از چند سو، تمام مواضع جدید نیروهای ایرانی در جزایر مجنون و مرداب‌های اطراف آن را چنان زیر آتش توپ‌های سنگین خود بردند که انتظار نمی‌رفت در آن جهنم آتش و دود کسی توانسته باشد جان سالم به در ببرد. ستون‌های سیاه و غلیظ دود، از جای جای مرداب به پا خاسته، خود را به سوی آسمان آبی بالا می‌کشیدند. هنوز آتش توپخانه فروکش نکرده بود که واحدهای حمله‌کننده به راه افتادند. همین که ستون نیروهای پیاده به حرکت در آمد، من هم با گردان تانک‌هایم از پی آنها روان شدم.

از راه‌های باریکی که از قبل در میان مرداب‌ها ساخته شده بود، آرام آرام خود را پیش کشیدیم. همین که درگیری شروع شد، ما هم همپای توپخانه، هرچه آتش داشتیم، برای پشتیبانی از افراد بر سر نیروهای ایرانی می ریختیم. حالا همه جا شده بود آتش و دود و خون. افراد ما از ترس جان‌شان هم که شده بود، بی‌محابا گلوله‌های‌شان را به این سو و آن سو خالی می‌کردند؛ بدون آنکه دشمن را ببینند. گلوله‌های خمپاره، سوت‌کشان خود را به آسمان منطقه می‌کشاندند و با فرود در مرداب همراه با انفجار خود، سیل آب را به آسمان بلند می‌کردند و همپای ترکش‌های سوزان و برنده خود، به این سو و آن سو می‌پاشیدند.

از همان باریکه راهی که برای‌مان باقی‌مانده بود، در حالی که مرداب با نیزارهای بلند، از هر دو سو، ما را محاصره کرده بود، آرام آرام به پیش می‌رفتیم که ناگهان پاسدارها، به طور غیرمنتظره‌ای بر نیروهای پیاده که حالا درون قایق‌ها جای گرفته بودند، یورش آوردند. این پاسدارها چنان خود را در لابه‌لای نی‌ها پنهان کرده و به انتظار نیروهای ما نشسته بودند که حتی گروه‌های گشت و شناسایی هم به هیچ‌وجه متوجه حضور آنها نشده بودند. با اینکه حالا آنها از کمینگاه خود بیرون آمده بودند و با آتش بی‌امان خود قایق‌های ما را یکی پس از دیگری به قعر آب می‌فرستادند، باز هم تشخیص موضع آنها عملاً غیرممکن بود، زیرا آتش آنها از چند سو می‌بارید و افراد ما چون خوشه‌های گندم درو می‌کرد و اجساد خونین آنان را به قعر آب می‌فرستاد تا طعمه ماهیان گرسنه مرداب شوند.

به محض اینکه کلک قایق‌ها کنده شد، ایرانی‌های کمین گرفته ناگاه با گلوله‌های آرپی‌جی، تانک‌های واحد مرا نشانه رفتند و آنها را یکی پس از دیگری به هوا فرستادند. در این اوضاع و احوال که کاملاً در تیررس ایرانی‌ها بودیم، جلوتر رفتن نه ممکن بود و نه کار عاقلانه‌ای به نظر می‌رسید. اگر لحظه‌ای دیگر هم درنگ می‌کردیم، با منفجر شدن یکی، دو تای دیگر از تانک‌ها، آن راه باریک کاملاً بسته می‌شد و دیگر نمی‌توانستیم به عقب هم برگردیم و خیلی راحت و ساده، بدون اینکه قدرت عکس‌العملی داشته باشیم، همان‌جا به دست ایرانی‌ها نابود می‌شدیم. برای رهایی از دامی که ایرانی‌ها در مقابل‌مان گسترده بودند، هر چه از دست‌مان برمی‌آمد، انجام دادیم، اما نشد که نشد.

2ـ جهاد اکبر در هنگامه نبرد

گردان توحید، متشکل از بچه‌های چهارمحال بختیاری بود که در 12 اسفند 1362 با هلی‌کوپتر شنوک وارد جزیره مجنون شدند و پس از آشنایی با منطقه، دفاع از خط جزیره به آنان سپرده شد. مدت 5 روز مقاومت سرسختانه برابر پاتک‌های سنگین ارتش عراق سپری شده بود، آن هم در شرایط بسیار سخت، محدودیت مهمات، آذوقه، آب و بمباران‌های سنگین هوایی که در ارتفاع بسیار پایین صورت می‌گرفت. در میان آتش گلوله‌ها و گرد و غباری که در هوای مربوط جزیره معلق می‌ماند، جوان لاغر اندام و چالاکی با عینک ته‌استکانی مشاهده می‌شد که از سنگری به سنگری می‌رفت و بچه‌های تک‌تیرانداز و آرپی جی‌زن را روحیه می‌داد و راهنمایی می‌کرد. او معلمی از روستای چلیچه در اطراف شهر کرد بود. آری، «سهراب نوروزی» جوان دوست‌داشتنی بود که نیروهایش با میل کار می‌کردند نه به زور و دستور. نیروهای گردان توحید اکثراً از بچه‌های شهر کرد و روستاها و شهرهای مجاور بودند. دزک، وردنجان، طاقونک، فارسان و بروجن.

در بین نیروهای این گردان، گروهی از بچه‌های یگان هوایی سپاه تهران نیز حضور داشتند. آنها جوانان پرشوری بودند که طی آزمون‌هایی از نقاط مختلف کشور برگزیده شده و در دوره فنی خلبانی مشغول تحصیل بودند. سال اول را پشت سر گذاشته بودند و به علت تعطیلی موقت کلاس، گروهی از دانشجویان به جبهه آمده بودند.

هنگامی که وارد جزیره شدند و آن همه آتش و خون را با چشم‌های خودشان مشاهده کردند، شیطان به جلدشان رفت و به آنها گفت: حیف نیست! شماها اینجا بمانید و شهید شوید. هرکدام از شماها در آینده می‌تواند یک خلبان باشد، باید هر چه زودتر برگردید عقب. این شد که تعدادی از این افراد، همین حرف‌ها را به زبان آوردند.

همان معلم روستایی در جواب این وسوسه‌های ابلیس نفس آن چند برادر، به آنها گفت: «این فکر شیطانی است که به ذهن شما آمده و می‌خواهد به بهانه تخصص و آینده کشور، شما را از کار واجب‌تری که در پیش رو دارید محروم کند. بزنید توی دهان شیطان و بیایید با دشمنی که در خانه‌مان لانه کرده بجنگید.»

3ـ مشکلی نداریم، همت با ماست

... روز هفدهم اسفند 62 در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی از طرف این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کنند.... من به عقب می‌رم تا برای کمک به این بچه‌ها از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو.»

گفتم: «اجازه بده من هم با شما بیام».

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه نیستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد بیا به همون سنگر... ـ منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر» قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود ـ ... بعد بیا اونجا، من هم غروب میام همون جا تا با هم صحبت کنیم.»

گفتم: «باشه، مفهوم شد، تمام.»

برگشتم پیش بچه‌هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر رویی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم حاجی آمده یا نه؟! گفتند: «نه، هنوز برگشته!» مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم، جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها. آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته.» قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا چون با من کار داره.» حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی. الان یه وسیله به شما می دم. برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم، (شهید) حاج عباس کریمی را دیدم، به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلاً برنگشته پیش حاج قاسم.» عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می‌گی؟»! حاجی اصلاً اینجا نیومده برادر من!» این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم. فهمیدم قطعاً بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد. عباس ادامه داد: «... حاجی اینجا نیومده ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه. ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.» عباس که حرفش تمام شد خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.» از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

یک حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود. همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دستم بود نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟» جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

رو کردم به شهید کریمی و گفتم: «عباس، بهت گفته باشم، یا حاجی شهید شده یا به احتمال خیلی ضعیف زخمی شده.» او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟!» گفتم: «اگه حاجی می‌خواست بره او دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتماً یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می داد که می‌خواد به اون طرف آب بره.»

عباس هم نگران بود، منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند صلاح نبود بیشتر از این درباره دل‌نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لکشر تأثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آنها باور کردن نبودن همت خیلی خیلی دشوار به نظر می‌رسید. چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند جایش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او در نظرم تداعی می‌شد خصوصاً آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم. آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگوبخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌زبانی‌های حاجی و بعد آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم‌نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم.»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد که حتماً برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین جا بمون، من می‌رم یه سر قرارگاه نجف ببینم موضوع از چه قراره!» رفتو اصلاً نفهمیدم چقدر گذشت که برگشت. با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی آنها را هدف تیر مستقیم قرارداد و شهید شدند.»

در حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید، کم‌کم دستخوش دلهره دیگری شدم. این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آنها را تضعیف نکند.

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه خودش گذاشت... و رفت.

4ـ منم حسین اسکندرلو

ما جزو تیپ 10 سیدالشهداء(ع) بودیم. گردان زهیر، فرمانده گردان زهیر، فرمانده گردان ما شهید حاج حسین اسکندرلو بود. توی جزیره مجنون گردان زهیر بدجوری افتاد توی محاصره عراقی‌ها، به طوری که بچه‌ها به کلی روحیه خودشان را از دست داده بودند. در همین هنگام حاج حسین اسکندرلو سلاح خود را به دست گرفت و رفت بالای خاکریز از همان جا مثل جنگ‌های صدر اسلام شروع کرد با صدای بلند رجزخوانی کردن. او گفت: من! حسین اسکندرلو، فرمانده گردان زهیر هستم. با مرز یا حسین(ع) شروع کردم و مانند مولای خود ایستادگی می‌کنم و قصد عقب‌نشینی و اسیر شدن در مقابل شما را ندارم. این کار برادر اسکندرلو چنان در روحیه نیروها تأثیر گذاشت که همگی از جای برخاستند و محاصره را شکسته، دشمن را عقب راندند.


فارس