15 مهر 1401
«دروازه تمدّن بزرگ» رو به «حلبیآباد»
اشاره: بیتردید «حلبیآباد»ها را میتوان یکی از مظاهر و نتایج سیاستهای غلط اقتصادی در دوره حکومت پهلویها دانست. از بارزترین این سیاستها میتوان قانون «اصلاحات ارضی» را نام برد، که به دنبال آن بسیاری از روستاییان که دیگر قادر به تأمین هزینههای زندگی خویش نبودند، مجبور به مهاجرت به شهرهای بزرگ شدند، و منظرههای رقّتباری از زندگی در قالب «حلبیآباد»ها، گودنشینی، آلونک نشینی و ... در حاشیه این شهرها نمایان گردید. امام خمینی در یکی از سخنرانیهای خود با اشاره به این مطلب فرمودند:«این آقای «دروازه تمدن بزرگ» [=شاه] ملاحظه نکرده خودِ تهران را، این محلههای تهران را؟ آن طوری که آقایان نوشتهاند چهل و چند منطقه هست که در این چهل و چند منطقه این زاغهنشینها، این چادرنشینها، اینهایی که خانه ندارند اصلًا، یا زیرِ زمین یک سوراخی پیدا کردهاند ... یا یک چادری درست کردهاند؛... آب ندارند، برق ندارند، اسفالت و اینها که دیگر هیچ ندارند، هیچ چیز ندارند بیچارهها. اینها را از دهات بیرون کردهاند و اراضی دهات را گرفتند برای خودشان، و اینها آمدهاند در تهران...»
متنی که در ذیل آمده گزارش خبرنگار روزنامه کیهان در اردیبهشتماه سال 1358 از یکی از این «حلبیآباد»ها است.
******
از خیابانهای «شهر سنگی» و حصار خانههای آهنی و آجری میدانِ اول تهرانپارس گذشته بودم و به کوچه پس کوچههای «حلبآباد» رسیده بودم. از بالای تپه خاکی که نگاه کردم، شهری پیدا نبود و اصلاً هیچ جایش به «خانه» نمیمانست. آنچه در نگاه اول به نظر میرسید پشتهای زباله بود. تفالهای بود که انگار تهران بزرگ «تُف» کرده باشد. انگار که این تل زباله منتظر کبریت بود تا دود شود و بسوزد. و راستی آیا مصالحی که در ساختن این شهر به کار رفته، جز پسمانده مصرفی یک شهر چیزی میتواند باشد؟ ببینید استخوانبندی حلبآباد آیا همانها نیست که در میان زبالههای کیلومتر 15 یا 20 جاده تهران-قم هم می توان پیدا کرد؟
هزاران پیت زنگ زده پُر از خاک که دیوارهای شهر را با آن بالا بردهاند، تکههای آسفالت کنده شده، مشتی آهن قراضه، تختههای شکسته و خُرد شده که در و پیکر ساختمانهاست و رویش، تکههای سفرههای پلاستیکی یا مُشمعهای خشکشده که با وزش هر باد، سر و صدایشان در میآید، و باز روی آنها برای آنکه باد نَبَردشان، لاستیکهای کهنه، سنگ، تکه پارههای آهن، چوب، لوله یا هر چیز سنگین دیگری، و به ندرت اتاقی از کاهگل اندود شده بود. و فقط یک اتاق را دیدم که روی پیتها را گچ مالیده بودند و چندان معلوم نبود که زیر گچکاریها چیست. اما از بیرون که نگاه میکردی، پیتهای زنگ زده و وارفته را میدیدی که فقط تا باران و برف آینده میتوانست سقف پلاستیکی یا چوبی اتاق را تحمل کند. اتاق مال عزیزالله قربانی بود و زمانی سفیدکاری شده بود که او توی نانوایی کار میکرده، وگرنه حالا بعد از سه چهار ماه بیکاری با 7 سر عائله، اگر میتوانست گچهای اتاقش را هم میفروخت و نان میخرید. به زحمت میتوان توی چشمهای تراخمیاش نگاه کرد. اما چاره چیست؟ به هر حال باید نگاه به نگاهش انداخت و حرفهایش را گوش کرد. همین کار را میکنم:
55 سال دارم، اهل محلاتم، سه سال است اینجا زندگی می کنم. تا همین چند ماه پیش توی نانوایی کار میکردم، فروشش کم شد، برادر اوستا کارمان هم که میوهفروشی داشت، کاسبیاش تخته شد و آمد توی نانوایی. دیگر جای من نبود. این بود که بیرونم کردند. حالا هم بیکارم و اگر زنم توی خانههای همین اطراف کار نکند با بچهها گرسنه میمانیم.
- چرا دنبال کار نمیروی؟
- سیگار اشنویش را میگیراند و دودش را که میبلعد، کله میچسباند که «چند بار رفتهام، فایدهای نداشت، الآن کجا کار گیر میآید؟»
توی حلبآباد، بیشتر مردها در خانه نشسته بودند. اکثرشان ظرف همین چندماه بیکار شده بودند و بعضیها هم از فرط مریضی، بچهداری را از مادرِ خانه تحویل گرفته بودند و او را روانه کار در خانهها کرده بودند. باورکردنش مشکل است. در 100 متری خانههای آهنی، خانههایی که «زن میانسال» و «زن همسایه» و بیشتر «زنهای همسایه» از صبح تا شب برایشان کار میکردند تا سی چهل تومان بگیرند و خرج شوهر و بچههایشان را درآورند، بیکاری، فقر، بیماری، استیصال و فلاکت در حصاری از پیتهای حلبی و درون دخمههای پر از تعفّن، کریهترین شکل زندگی را به نمایش گذاشته است. حلبآباد، شهر حلبهای زنگزده و در نهایت با اندودی از گِل. راستی این خانهها چقدر دوام میآورد؟ مردهایی که که از بخت خوش چند پیت خالی پیدا کردهاند و مشغول تعمیر دیوار خانههاشان هستند، جوابمان میدهند:
- حداکثر دو زمستان. زمستان سوم هم اگر دوام بیاورد، به بهار نمیرسد. پیتها زنگ میزند و یکهو میبینی ساختمان رویهم خوابید.
بدین ترتیب هر بهار تقریباً نیمی از خانهها فرو میریزد و همراه آن ماتم نداشتن «پیت سالم» بر سر ساکنانش آوار میشود. برخی توانستهاند پیتهای روغن نباتی که دست کم برای چند ماهی رنگ و حالی دارد پیدا کنند، اما دیگر تا فاصله چند کیلومتری اطراف، پیتی پیدا نمیشود. آخر بچهها و در کنار آنها بزرگترها، تمام بیابانهای اطراف را زیر و رو کردهاند. فقط گاهگاه اگر شهریِ خیرخواهی پیدا شود برایشان چند پیت میآورد و بعضیها هم این کاسبیشان شده. اما نه، اشراف شهر به گفته اهالی، مازندرانیهایی هستند که در قسمت جنوبی شهر نشستهاند و اولین آلونکهای حلبی را ساختهاند و به خراسانیها و اردبیلیها از 500 تا 2000 تومان فروختهاند و شاید پیتهای روغن نباتی هم متعلق به همینهاست.
حدود سه هزار خانوار، کمی بیشتر یا کمتر، هرکدام با شش هفت نفر عائله، حلبآباد را در کمترین جای ممکن ساختهاند. هر خانوار به طور متوسط یک اتاق 2 در 3 یا در همین حدود دارد و هر کدام که وضعشان بهتر بوده یک پستو هم به آن اضافه کردهاند. توی همین اتاق تمام خانواده میخوابند، مینشینند و زندگی میکنند. چراغ یا اجاقشان کمتر روشن میشود، مگر برای جوش آوردن آب و درست کردن چای. از لای درِ شکسته به درون راهروی حلبی ساختهای میخزم و یکی از اتاقها را دید میزنم. یکی دو لحاف پاره که پنبههای کهنهاش جابجا بیرون زده، یک تکه گلیم زخمخورده، یک چراغ خوراکپزی و چند قابلمه چکش خورده و دودزده، تمامی مایملک خانواده است. درون اتاق ورودی پیتها را گِل مالیدهاند، اما پیتهای دیوار راهرو، گِل مالی هم نشدهاند. خانه مالِ «فاطمه باهوش» است. اول مدتها همین جا چادرنشین بوده و بعد کم کم این خانه را ساخته است. خودش دنبالمان میآید. منتظر سؤال است. حرفهای کهنه توی دلش تلمبار شده، پس سؤال میکنم:
- چندتا بچه داری، کجا هستند، شوهرت چه کار میکند؟
- پنج تا بچه دارم، یکیشان مدرسه میرود، دوتاشان رفوزه شدند و دیگر نرفتند. آن دو تا هم مدرسه نمیرن. شوهرم تا همین ششماه پیش توی یک شرکت ساختمانی کار میکرد، اما از آن موقع بیکار شده و دیگر هم کار گیرش نیامده. هشت سال بود توی این شرکت کار میکرد، اما همین طوری بیرونش کردند. گفت میرم شکایت میکنم، پولم را بدهند، از شرکت بهش گفتند اگر شکایت کنی، بیخودی پولی هم خرج میکنی و به جایی نمیرسی. حالا رفته همین اطراف بگردد ببیند چیزی پیدا میکند یا نه. بچهها هم همین بیرون توی رودخانه دارند بازی میکنند.
- چند سال است اینجا هستی، قبلاً چکار میکردی و حالا خرجتان از کجا میگذرد؟
- 15 سال پیش از قوچان آمدیم. آنجا زراعت داشتیم، روی زمین اربابی کار میکردیم، حتی نان سالمان هم در نمیآمد، ول کردیم آمدیم اینجا. اول توی شهر اتاقی اجاره کردیم، ولی بعد که اجارهها گران شد، از نُه سال پیش به اینجا کوچ کردیم. نانآور خانه هم من هستم که توی خانههای اطراف کار میکنم. امروز چون مریض بودم نتوانستم بروم کار.
از خانه فاطمه که بیرون میآیم، بچهها، چندتایی توی رودخانهای که باریکهای فاضلاب از آن میگذرد و چندتایی روی خاکها و عدهای هم با کابلهای برق که اهالی از دکلهای نزدیک برای خانههاشان کشیدهاند بازی میکنند. چندتا از بچهها سر یک ماشین پلاستیکی بدون چرخ و پارهای که از توی زبالهها پیدا کردهاند دعوا میکنند. در انتهای رودخانه دهها زن و بچه کنار تنها جوی آب حلبآباد نشستهاند و رخت میشویند، یا قابلمههاشان را ریگمال میکنند یا با سطلهای شکستهبسته آب بر میدارند و به خانه میبرند. کنار رودخانه چند بچه به جای مدرسه رفتن، از سر و کول دو اتوبوس عهدِ بوق شرکت واحد بالا میروند. یکی از آنها دو طبقه است و جای شیشههایش را مقوا زدهاند و سقف بدنهاش را از آهن سفید پوشاندهاند، و دوّمی اتوبوس یک طبقهای است که شیشه ندارد. اوّلی درمانگاه است که هفتهای دو سه روز پزشکی به آنجا میآید تا پانزده شانزده هزار نفر را که اکثرشان رماتیسم، سل، تراخم و استخوان درد دارند درمان کند، و دوّمی کلاس اَکابر است که شبها بچهها و بزرگترها سواد خواندن و نوشتن یاد میگیرند تا سر کوچهشان بنویسند: «دروازه تمدن بزرگ»
بندهای جلوی خانهها زیرِ بار رختهای سوراخ سوراخ و رنگ و رورفته، کمر خم کردهاند. شاید در میان همه آنها حتی یک پیراهن یا شلوار بدون سوراخ یا وصله هم پیدا نشود. موقع آمدن، فاطمه گلکار که شوهرش با وجود داشتن دو زن و شش بچه، عذرش را از بنگاه معاملات ملکی خواستهاند و بیکارش کردهاند و حالا هیچ ممر عایدی ندارد، علّتش را میگوید:«این رختهایی که تن ما میبینی، همهاش را همین خانمهایی که برایشان کار میکنیم بهمون دادن، وگرنه ما سال تا سال هم نمیتونیم یک پیرهن بخریم.»
به اولین بقالی حلبآباد که میرسم، سروکله عکّاس روزنامه پیدا میشود. کارش را تقریباً تمام کرده، انگار تحملش تمام شده، عقدههای سرکوبشدهاش را که حاصل دو ساعت گشت و گذار توی کوچهها و خانههای حلبآباد است سرِ من خالی میکند که «فقط عکس چاپ کن. چی میخوای بنویسی، این عکسها تاریخیه. هر کدومش یک گزارشه، هر کدومش یه دنیا حرف داره.» بچههای قد و نیم قدِ حلبآباد که همه به سنّ مدرسه رسیده بودند و توی خاک غلت میخوردند دورش را گرفتند که «آقا تفنگ داره». شاید هم راست میگفتند. شاید ضبط و انعکاس این صحنهها، گلولهای باشد که به قلبِ غارتگران اموال ملت نشانه میرود.
میخواهیم برگردیم. اما چند زن و مرد دورهمان میکنند. بین آنها دختربچه 9 سالهای که دو ظرف آب برای خواهرش میبرد، ظرف آبش را زمین میگذارد تا نفسی تازه کند. میپرسم چرا مدرسه نرفتهای، خونهتون کجاست؟ جواب میدهد:
- بعدازظهر میرم مدرسه. خونهمون اون پایینه. یه اتاق داریم که هفت نفری توش زندگی میکنیم. اما کوچیکه، بابامون توش جا نمیگیره، اینه که میخواد یه اتاق دیگه بغلش بسازه، تا حالا چند بار ساختیم، اما از شهرداری اومدن خرابش کردن، حالا که شاه رفته، دوباره داریم میسازیمش.
پایمان به رکاب جیپ اداره نرسیده که غلامرضا کاهانی، لنگ لنگان از راه میرسد. پنجاه ساله است، اما سی سال مُسنتر به نظر میرسد. یک پاکت کاغذی توی دست دارد.
- بابا چکار میکنی، اینا چیه؟
- اینا دواست. مریض بودم از صبح رفتم شیر و خورشید[سرخ]، اینا رو بهم دادن.
- کار میکنی بابا؟
- آره بابا، عملگی میکنم، حالا چند روزه مریضم نتونستم برم سر کار، یک ماه توی انقلاب بیکار بودم. حالا هم پساندازی که داشتم با هفت سر عائلهام خوردم. نمیدونم کِی خوب بشم و بتونم برم سر کار. کاشکی تو همون نیشابور خودمون زمین و آبی بهم میدادن میرفتم اونجا زراعت.
حرفها تمامی ندارد. آنچه دیدیم و گفتیم تنها گوشهای از حلبآباد بود. این شهر را باید رفت و دید و از لای پیتها به درون خانههایش سَرک کشید. رژیم آریامهری، روستاها را نابود کرد و «حلبآباد»ها را در همه جای این کشور ساخت. جنایات رژیم منحط پهلوی اینجا به نقطه انفجار رسید...
منبع: روزنامه کیهان؛ 22 اردیبهشت 1358