05 تیر 1400
خاطرات روحانی شهید غلامحسین حقانی اززبان همسر ایشان
اوایل انقلاب بود، اگر یادتان باشد، آن وقت ها برای روشن شدن قضایا در نزد مردم محاکمه ی بعضی عوامل رژیم طاغوت را از تلویزیون پخش می کردند. از اول برنامه در جریان نبودم، ولی از همان جا که تلویزیون را روشن کردم، قاضی به متهم می گفت: «یادت هست یک آقای روحانی به نام حقانی بود که تو با بی شرمی لُختش کرده بودی و شکنجه اش می دادی؟!… یادت هست؟!….» قضیه مربوط می شد به ده-پانزده سال قبل، ولی آقا هیچ وقت به من نگفته بود. نشد توی زندگی مشترکمان یک بار بگوید چه طور شکنجه اش می کردند. من و بچه هایم از زندان رفتن پدرشان خیلی زجر کشیدیم. البته من این چیزها را به جان خریده بودم. چون خودش روز اول شرط کرده بود که یک طلبه است، شاید شکنجه بشود، زندان برود، گرسنگی بخوریم و … و من باید خوب فکرهایم را بکنم. با این وجود قبول کردم. از همان اوایل ازدواج قضایا شروع شد. چیزی نگذشت که دست و پایمان را جمع کردیم تا به تهران برویم. دم در خانه، کیفی را به دستم داد و گفت بگذار زیر چادرت. می دانستم سؤال فایده ندارد. بین راه گفت: فقط مواظب باش کسی کیف را نبیند. با سواری رفتیم تهران. یک درجه دار ارتش هم سفر ما شد. سر حرف درباره ی اوضاع مملکت و شاه و این جور چیزها باز شد. تا تهران برای این درجه دار، هزار و یک دلیل آورد که شاه به فکر خدمت به مملکت نیست. یکی دو بار با آرنج به پهلویش زدم که ادامه ندهد. سری جنباند و باز حرف خودش را زد. به نترسی اش ایمان داشتم، وقتی به تهران رسیدیم، گفت: اول برویم این کیف را تحویل بدهیم و بعد برویم خدمت مادر، این جا بود که ایمانم بیشتر شد. کیف را که تحویل دادیم، پرسیدم: راستش را بگو اعلامیه داخلش بود؟! گفت: بله! ولی حق نداری به مادر چیزی بگویی؛ فهمیدم که به هیچ کس نباید چیزی بگویم در جریان کشتار طلبه¬ها در فیضیه از دست <ویسی> سیلی خورده بود. اویسی، خوب از پرونده اش خبر داشت. وقتی زندگی مان را بردیم تهران، گفت: کوچه، پس کوچه ها و خیابان ها را خوب یاد بگیر که شاید مجبور شوی بیایی، ملاقاتم. بی ربط نمی گفت، همان اوایل، یک شب انگار در انتظار چیزی بود، گفتم: مگر نمی خوابید؟ گفت: نه، منتظرم بیایند… همین مأمورا دیگه… نمی دونم همین جوری حس میکنم چیزی نگذشت که ریختند توی خانه. خانه را زیر و رو کردند. آقا قبلاً برگه های جُرم را جمع کرده بود. هیچ چیز دستگیرشان نشد. مأمورین ساواک حتی قنداق بچه را هم گشتند. بعد هم رییس شان اشاره کرد که آقا را ببرند. ش ماه اگر شب از خورشید خبر داشت، من هم از او خبر داشتم. هرجا می رفتم، جوابم می کردند؛ تا این که معلوم شد زندان است. وقت ملاقات گرفتم. مادرش هم مثل من بال بال می زد. او در این شش ماه، تنها ندیم تنهایی ام بود. می نشست از کودکی آقا برایم تعریف می کرد. می گفت: نمی گذاشتم برود طلبگی، ولی او آن قدر گریه و زاری کرد که حوصله ام را سربرد و عاقبت رضایت دادم که برود مدرسه ی «رضویه». می گفت: بعضی شب ها نفت نداشتیم که چراغ روشن کنیم، غلامحسین زیر نور مهتاب درس های اول طلبگی را می خواند. بعضی روزها از صبح که می رفت تا فردا برنمی گشت، یک قِران نان و یک قران ماست برای ناهار می خرید و شب ها در حرم می ماند تا درس بخواند. بعد از پر کردن چند تا برگه و جواب دادن چهل پنجاه تا سؤال و یکی دو ساعت انتظار، بالاخره وقت ملاقات رسید. آقای لاغری با موهای تراشیده از پشت شیشه آمد و گوشی کابینِ ما را برداشت. لبخند می زد و سرش را تکان می داد. به مادرش گفتم: <. معلوم نیست خانواده اش کجا است…> اشک توی چشمان مادرش حلقه زد. گوشی را برداشتم که بگویم برادر! ما منتظر زندانی مان هستیم و شما اشتباهی وارد این کابین شده ای ـ سلام … یعنی دیگه مارو نمی شناسی؟! تا آمدم جواب سلام را بدهم، لب هایم شور شد. دانه های اشک غلتیده بود. اگر صدایش نبود، هیچ وقت نمی شناختمش، خیلی عوض شده بود. تا همین اواخر، جای شکنجه ها روی بدنش بود. بعد از قضیه ی ملاقات حضوری که با آن وضع فجیع دیدمش، متوسل شدم به آقا امام رضا(ع)، تا این که آزاد شد. بعد از آزادی، فقط سرش را نینداخت توی درس و بحث های حوزه. البته خیلی می خواند و می نوشت. همان وقت ها کتاب هایی نوشت که بعدها چاپ شد. دیپلمش را گرفت که برود دانشگاه و از آن جا بتواند با جوان ها رابطه برقرار کند. ولی مبارزه اش را ادامه داد. می توانست بماند تهران و مثل خیلی ها همان جا فعالیت کند، منبر برود و توی مسجدهای تهران ارشاد کند؛ اما نقاط محروم و دور افتاده را انتخاب کرد. در شیراز، قدیمی ترها او را خوب می شناسند. سه چهار ماه آن جا بود و این طرف و آن طرف سخنرانی می کرد. در هرمزگان یک جاهایی می رفت که سخت ترین مسیرها بود؛ یک جاهایی که فقط با الاغ می¬شد آن جا رفت. نه جاده ای بود و نه امکاناتی. زندگی ما با همین شرایط پیش رفت تا نزدیکی های انقلاب. من که آن وقت ها خیلی دقیق این آقایان را نمی شناختم. ولی می دیدم یک عده ای می آیند با آقا ساعت ها داخل اتاق می نشینند و صحبت می کنند. بعدها که انقلاب شد، فهمیدم آقا چه تأثیری بر روند انقلاب داشت، بدون این که خیلی هم سر و صدا کند. این آقایان از شهید مطهری گرفته تا شهید مفتح و شهید باهنر و شهید بهشتی و… بودند. همه ی این ها را من بعد از انقلاب شناختم. برای همین، وقتی آن روز یکی از عوامل رژیم سابق را در تلویزیون محاکمه می کردند و ازش پرسیدند: <ادت هست یک آقا حقانی، روحانی بود، تو با بی شرمی لخت…> صبر کردم تا آقا خانه آمد و قضیه را بهش گفتم. سری تکان داد؛ مثل این که خوشش نیامده باشد از این اتفاق. کی بوده که رفته ما را لو داده؟ به اصرار من بعضی از خاطرات آن روزها را برایم تعریف کرد. می گفت: «یک بار از شست پا آویزانم کردند پایین. وقتی به هوش آمدم، جلوی چشمم یک پرده ی سیاهی بود. چشم هایم را با پارچه بسته بودند. ولی از سر و صداها و بوی تند الکل و دارو فهمیدم روی تخت بیمارستانم پس از پیروزی انقلاب از زندان <صر> تماس گرفتند که بیایید لباس هایتان را تحویل بگیرید. به خانواده خیلی اهمیت می داد، با هم رفتیم. کیف لباس ها را آوردم خانه و بازش کردم. لباس ها مچاله شده بود و معلوم بود که مال ده پانزده سال پیش است. روی لباس ها، پیراهن سفیدی بود که خودم برایش دوخته بودم، یکی دو روز بیشتر نپوشیده بود که رفت زندان. لکه های خون پس از این همه سال با همان غلیظی، روی آن مانده بود دنیایی بود برایمان این پیراهن. نماد آن همه شکنجه و زندان و زجر. از لحاظ روحی و معنوی خیلی رشد کرده بود. حالت هایی داشت که نمی دانم چه طور بگویم. ازش پرسیدم مقلّد کدام مرجع هستی؟ گفت: برای چه؟ خوب، می خواهم بدانم. اشکالی داره؟ اگه بین خودمون باشه، من دیگه از کسی تقلید نمی¬کنم. خودش به اجتهاد رسیده بود. شاید یکی از دلایلی که حضرت امام(ره)، او را به عنوان امام جمعه ی بندرعباس و نماینده ی خودشان در آن جا معرفی کردند، همین بود. نایب رییس کمیسیون تحقیق مجلس هم بود. از طرف حضرت امام با پنج نفر دیگر، به عنوان بالاترین مقام تصمیم گیرنده ی تبلیغات کشور منسوب شد. دبیر شورای هماهنگی تبلیغات بود که همین اواخر سرپرستی سازمان تبلیغات اسلامی را هم بهش واگذار کردند. خلاصه، جایی نبود که فعالیت نکند. وقتی نماینده ی مردم بندرعباس در مجلس بود. حقوق نمایندگی را یک بار هم نگرفت. انگار برای خدمت به این منطقه ی محروم جان می داد. به دور افتاده ترین روستاها می رفت و با مردم می گفت و می خندید؛ با آن ها می نشست سر یک سفره و از مشکلاتشان می پرسید. عکس هایی در آن مناطق از او گرفته اند، هنوز هست… او شاگردی امام را کرده بود. شاگرد اساتید بزرگی مثل آیهالله داماد و آیهالله حاج شیخ عباسعلی شاهرودی و آیهالله حائری یزدی بود. و باید هم به چنین مرگی می رفت که همیشه برای ما زنده باشد و حضورش را کنارمان حس کنیم. طبق وصیت خودش در قم دفنش کردیم. فردای روزِ شهادت، یکی از اقوام آمد و گفت: قضیه ی پیراهن چیست؟ گفتم: چه طور؟ گفت: دیشب شهید را در خواب دیدم، گفت: چرا پیراهنم را فراموش کردید؟! در آن ناراحتی، پاک یادم رفته بود. رفتم در صندوق را باز کردم که از زیر لباس ها پیراهن را بیرون بیاورم. خدا را شاهد می گیرم انگار کسی آمده بود پیراهن را تا کرده بود و گذاشته بود روی لباس ها تا من بردارم. اولین قطره ی اشکم پس از شهادتش، با دیدن لکّه های غلیظ خون روی پیراهن، جاری شد.
همسر شهید حقانی: دیدار “آقا ” را روز قبل از حضرت معصومه (س) خواستم
همسر شهید حجتالاسلام حقانی که رهبر انقلاب سرزده به دیدارشان رفت، گفت: نمیدانستم چرا اینقدر مضطرب بودم؛ روز قبل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم؛ آنجا دلم شکست و گفتم “خانمجان! چند روز است که آقا به قم تشریف آوردهاند و ما ایشان را زیارت نکردهایم؛ خودتان عنایتی کنید. “
معصومه نعیمی همسر شهید حجتالاسلام حقانی در گفتوگو با فارس، در خصوص دیدار سرزده پنجشنبه شب مقام معظم رهبری با خانواده شهید حقانی اظهار داشت: صبح پنجشنبه، خیلی دلم گرفته بود؛ از آنجا که نتوانسته بودم رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم، ناراحت بودم؛ به همین دلیل به حرم حضرت معصومه (س) رفتم تا قدری آرام شوم.
وی ادامه داد: نمیدانستم چرا اینقدر مضطربم و در حرم حضرت معصومه (س) دلم شکست و گفتم “خانمجان! چند روز است که آقا به قم تشریف آوردهاند و ما ایشان را زیارت نکردهایم؛ خودتان عنایتی کنید. ” وقتی به خانه رسیدم یکی از دامادهایم به خانه زنگ زد و گفت “مادر، رئیس بنیاد شهید به خانهتان میآید؛ آماده باشید. “
همسر شهید حقانی بیان داشت: وقتی این را گفت، من متوجه اصل جریان شدم؛ بعد از آن دیگر دل توی دلم نبود و دیگر نمیدانستم دارم چه میکنم؛ سریع میوه خریدم و بچهها را خبردار کردم؛ دو تا از دخترهای من در تهران زندگی میکنند؛ وقتی به آنها گفتم که رئیس بنیاد شهید به خانه ما میآید، متوجه موضوع شدند و پشت تلفن خیلی خوشحالی کردند و گفتند که “فکر میکنید ما میرسیم ” و من گفتم “توکل به خدا کنید، انشاء الله میرسید “.
وی ادامه داد: حتی به داماد برادرم هم زنگ زدم؛ چون یک روحانی ولایی است و بسیار به مقام معظم رهبری ارادت و محبت دارد.
نعیمی گفت: بعد از ظهر به ما اطلاع دادند که رهبر انقلاب به منزل مادر شهید حقانی تشریف میبرند و من هم حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با بچهها به منزل مادر شهید رفتیم؛ شور و حال خاصی در خانه مادر شهید بود. همه گریه میکردیم؛ به خصوص مادر شهید که آرام و قرار نداشت. آن روز به لطف آقا، همه فامیل بعد از مدتها دور هم جمع شده بودند و همه نوههای حاج خانم دورشان بودند.
وی افزود: بعد از نماز مغرب و عشا بود که مقام معظم رهبری تشریف آوردند؛ گریه امان نمیداد که حرفی بزنیم و درست و حسابی احوالپرسی کنیم؛ آقا با مادر شهید احوالپرسی کردند و حال بنده را پرسیدند؛ با آقامحمد، پسرم قدری صحبت کردند و به فرزندان شهید تفقد کردند.
*آقا به فرزندان شهید فرمودند «معلوم است راه پدر را به درستی ادامه دادهاید»
همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: رهبر انقلاب در مورد شهید حقانی فرمودند “بنده و شهید حقانی مدتی در مجلس، هم کمیسیونی بودیم؛ کمیسیون دفاعی؛ بنده مسئول کمیسیون بودم و شهید حقانی معاون بنده بود و به همین دلیل خیلی با هم مأنوس بودیم؛ این شهید بزرگوار یک انسان نازنین، مؤمن، مخلص و خستگیناپذیر بود که مانند ایشان را نداشتیم ” و خطاب به فرزندان شهید فرمودند که “معلوم است راه پدر را به درستی ادامه دادهاید و انشاءالله بهتر از گذشته ادامه دهید ” و ادامه دادند “خداوند انشاءالله به شما صبر دهد و شما را موفق بدارد “.
وی گفت: موقع خداحافظی همه برای بدرقه به دنبال آقا رفتیم ولی چون کوچه شلوغ شده بود، دیگر داخل کوچه نرفتیم؛ از بچهها شنیدیم که بعد از رفتن آقا از منزل ما، کوچه تا مدتی شلوغ بوده و مردم از هم میپرسیدند که دیدید آقا را و برای همهشان عجیب بوده است.
نعیمی افزود: تا مدتی بعد از دیدار آقا هیچ کس در حال خودش نبود؛ همه توی خانه کوچک مادر شهید حقانی جمع شدیم و زیارت عاشورا خواندیم؛ دلهامان آنقدر سبک و بیتاب شده بود که با اندک تلنگری اشکها جاری میشد؛ آن شب، شب به یادماندنی برای خانواده شهید حقانی بود.
همسر شهید حقانی در خصوص دیدار خانواده معظم شهدا و ایثارگران شهر قم با مقام معظم رهبری اظهار داشت: این دیدار بسیار فوقالعاده بود و نشان دهنده این بود که خانواده شهدا همچنان پای آرمانهای خود با ولایت هستند و ارادت و محبت آنها به مقام عظمی ولایت مثال زدنی است.
نعیمی با ابراز تأسف از حمایت برخی خانواده شهدا از جریان فتنه ادامه داد: من واقعاً از شنیدن اینگونه خبرها دلم میگیرد و دوست ندارم این اتفاق برای خانواده شهدا بیفتد؛ اما دشمن بداند که با این حمایتهای گاه و بیگاه تعدادی اندک از جریانهای مخالف نظام و رهبری، راه به جایی نمیبرد و این انحرافات در سد آهنین دفاع ملت از ولایت فقیه و نظام اسلامی خللی وارد نمیکند.
همسر شهید حقانی در خصوص ویژگیهای شهید «حجتالاسلام غلامحسین حقانی» اظهار داشت: شهید حقانی از شهدایی است که بسیار کم به او پرداخته شده و مردم شناخت زیادی از این شهید ندارند.
وی با بیان خاطرهای از شهید حقانی گفت: شهید حقانی همواره خانواده را به رعایت تقوا و پیروی از آرمانهای امام خمینی (ره) و ولایت فقیه سفارش میکرد و خودشان نیز الگوی عملی اطاعت از رهبری بودند.
نعیمی ادامه داد: در دوران ریاست جمهوری بنیصدر، شهید حقانی با وجود اینکه با بنیصدر زاویه داشت و افکار او را به هیچ وجه قبول نداشت؛ اما همیشه به بچهها میگفت “تا زمانی که امام خمینی، بنیصدر را رد نکردهاند، ما هم حرفی نداریم و تابع ولایت هستیم “.
وی افزود: شهید حقانی در خانه، همسر و پدری بسیار مهربان و دلسوز و در جامعه، خدمتگذار حقیقی مردم و سرباز واقعی امام (ره) بود؛ شهید حقانی دو ماه پیش از شهادتش غذا نمیخورد و بسیار امساک میکرد و تا آخرین روز حیاتش از مجلس حقوق نگرفت.
همسر شهید حقانی خاطرنشان کرد: روزی که برای آخرین بار ایشان را برای رفتن به حزب جمهوری بدرقه کردم، شهید حقانی به من گفت “خانم! دیگر خسته شدهام، دعا کنید شهید شوم “؛ من گفتم “این چه حرفی است که میزنید، مردم به شما نیاز دارند “؛ شهید حقانی گفت “مردم با خون ما راه را پیدا میکنند و مسیر را ادامه میدهند “.
وی اظهار داشت: خانواده شهید حقانی همچون شهیدشان، تا آخرین لحظه عمر مدافع سرسخت و همیشگی ولایت فقیه و آرمانهای امام خمینی (ره) هستند و به لطف و هدایت خداوند از مسیر انقلاب خارج نمیشوند.
به گزارش توانا، روحانی شهید «غلامحسین حقانی» فرزند محمد در سال ۱۳۲۰در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود.
پس از گذراندن دوره دبیرستان، چند سالی در مدرسه آیتالله مجتهدی تهران به تحصیل علوم دینی اشتغال داشت؛ سپس به حوزه علمیه قم راه یافت و از محضر درس آیتالله داماد، آیتالله حائری و حضرت امام خمینی (ره) کسب فیض کرد تا به درجه اجتهاد رسید.
او در جریان مبارزات روحانیت علیه رژیم، چندین بار دستگیر و همسلول آیتالله طالقانی، آیتالله مهدوی کنی و آقای هاشمی رفسنجانی بود و بارها تحت شکنجه دژخیمان ساواک قرار گرفت تا اینکه به ۱۲ سال زندان محکوم شد.
انقلاب که به پیروزی رسید، او سه سال را در حبس گذرانده بود که آزاد شد. بعد از پیروزی انقلاب، نماینده امام و امام جمعه بندرعباس شد. او عضو شورای عالی تبلیغات اسلامی و دبیر شورای هماهنگی و سرپرست سازمان تبلیغات اسلامی بود.
شهید حقانی نماینده مردم بندر عباس در مجلس شورای اسلامی نیز بود.
این سرباز فداکار امام و انقلاب اسلامی، در حادثه بمبگذاری ۷ تیر ۱۳۶۰ در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با ۷۱ نفر دیگر به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
سایت جلوه ایثار