23 تیر 1393

وقتی چهره یک قدرت سرمایه‌داری می‌خواهد از حقیقت بگوید!


وقتی چهره یک قدرت سرمایه‌داری می‌خواهد از حقیقت بگوید!

کتاب «زندگی‌نامه خود نوشت جورج دبلیو. بوش» که نگارنده عنوان فرعی «لحظه‌های تصمیم» را بر آن نهاده است، سندی تاریخی است که به برخی از مهم‌ترین لحظات خطیر تصمیم‌گیری در مقطعی انباشته از بحرانی‌ترین لحظه‌ها به لحاظ سیاسی، اقتصادی، نظامی می‌پردازد.

جرج دبلیو. بوش روز پس از ترک ریاست جمهوری، نوشتن این کتاب را شروع کرد؛ به‌طوری که خود در این کتاب عنوان کرده، می‌دانست هنگامی که ساختار این کتاب را درباره لحظه‌های مهم تصمیم، انتخاب می‌کرده، ناچار بود از برخی جنبه‌های ریاست جمهوری‌اش چشم پوشی کند؛ چراکه قطعا نمی‌توانست تمام اتفاقات مهم این دوران را در یک کتاب بگنجاند.

بعضی از این لحظه‌ها که سرشار از اهمیت تاریخی هستند، شامل مبارزه انتخاباتی در شرایط امروز ایالات متحد، هجوم بنیان‌گرایان «القاعده» به برج‌های دوقلوی سازمان تجارت جهانی در نیویورک، و به ساختمان وزارت دفاع آن کشور، «پنتاگون»، در 11 سپتامبر 2001، هجوم به کشورهای ستم‌دیده افغانستان و عراق، به منظراندازی بنیان‌گرایان طالبان و دولت خودکامه و تمامیت‌خواه صدام حسین، و سرانجام بحران اقتصادی – مالی فراگیر نخستین دهه قرن کنونی است.

رییس جمهوری سابق آمریکا این کتاب را در 14 فصل تدوین کرده که هر فصل بر پایه تصمیمی مهم یا مجموعه‌ای از تصمیم‌های مرتبط با هم استوار است و آن‌طور که خود می‌گوید از نوشتن این کتاب دو هدف داشته است: «اول اینکه امیدوارم به پرداختن نقشی از این واقعیت بپردازم که خدمت هشت ساله پیاپی من در مقام رئیس جمهور چگونه بود؛ دوم اینکه این کتاب را به این منظور می‌نویسم که چشم‌اندازی از تصمیم‌گیری در محیطی پیچیده را برای خوانندگان فراهم کنم.»

نکته‌ای که طبیعتا انتظار آن می‌رفت و  مترجمان این کتاب نیز به روشنی به آن اشاره کرده‌اند، تبلیغ و موجه نشان دادن دیدگاه‌ها و تصمیم‌های نگارنده و همچنین حکومت تحت رهبری خود بوده است. بی‌تردید نمی‌توان انتظار داشت که رهبر نیرومندترین قدرت سرمایه‌داری، همواره از حقیقت ناب بگوید.

همچنان‌که خود در «پایان سخن» این کتاب گفته است: «امیدوارم بر خوانندگان کتاب روشن شده باشد که معتقدم برخی از آن تصمیم‌ها را به درستی و برخی را به نادرستی گرفتم؛ اما در مورد هریک از آنها تصمیمی را گرفته‌ام که معتقد بوده‌ام بیش‌ترین سود را برای کشورمان دارد.»

در بخشی از این کتاب با عنوان «روز آتش» می‌خوانیم: «روز سه‌شنبه 11 سپتامبر سال 2001، پیش از سپیده دم، در آپارتمانم در ساحل کلونی و استراحتگاه تنیس نزدیک ساراسوتا در فلوریدا، از خواب بیدار شدم. صبح را با خواندن کتاب مقدس آغاز کردم و سپس برای دویدن به طبقه پایین آمدم. هنگامی که دو آهسته در اطراف زمین گلف را شروع کردم، هوا بطور کامل تاریک بود. مأموران سازمان پلیس مخفی به روال تمرین من عادت کرده بودند اما، افراد محلی می‌بایست این شیوه دویدن در تاریکی را کمی غیر عادی دریافت کرده باشند.

پس از بازگشت به هتل به سرعت دوش گرفتم؛ صبحانه‌ای سبک خوردم و روزنامه‌های صبح را مرور کردم؛ مهم‌تریم ماجرا این بود که میشل جوردن برای پیوستن به اِن بی اِی (لیگ بسکتبال حرفه‌ای) از بازنشستگی دست کشیده بود. عناوین دیگر برای انتخابات مقدماتی شهرداری نیویورک و موردی مشکوک از بیماری جنون گاوی در ژاپن متمرکز شده بود.
نزدیک به ساعت 8 صبح خلاصه گزارش روزانه ریاست جمهوری (پی دی بی) را دریافت کردم. پی دی بی که اطلاعات به شدت طبقه‌بندی شده را با تحلیل عمیق ژئوپلوتیک تلفیق می‌کرد، یکی از جذاب‌ترین بخش‌های روز مرا در برمی‌گرفت. خلاصه گزارش روزانه 11 سپتامبر را تحلیل‌گر باهوش سیا به نام مایکل مورل ارائه داد که ناآرامی‌های روسیه، چین و فلسطین، منطقه‌ای در خاورمیانه، و نوار غزه را در برمی‌گرفت.

کمی بعد از مطالعه پی دی بی برای بازدید از مدرسه ابتدایی، اما بوکر، به منظور تأیید بر اصلاحات آموزشی، رفتیم.در فاصله کوتاه از کاروان اتومبیل‌ها تا کلاس، کارل رو گفت که هواپیمایی به مرکز تجارت جهانی برخورد کرده است. این حادثه عجیب به نظر می‌رسید. من تصور کردم یک هواپیمای کوچک ملخی به گونه‌ای وحشتناک از میان رفته است. کاندی تماس تلفنی گرفت. من با تلفنی مطمئن در کلاس که به صورت مرکز ارتباطات کارکنان مسافر کاخ سفید درآمده بود، با او صحبت کردم. کاندی به من گفت که هواپیمایی که هم ‌اکنون با برج مرکز تجارت جهانی برخورد کرده است هواپیمای سبک نیست، بلکه جت بازرگانی است.

من مبهوت شدم. آن هواپیما می‌بایست بدترین خلبان دنیا را می‌داشت. چطور ممکن بود هواپیما در روز روشن با آسمان خراشی برخورد کرده باشد؟ ممکن بود خلبان دچار حمله قلبی شده باشد. به کاندی گفتم زمام امور را در این وضعیت به دست گیرد و از مدیر ارتباطاتم دان باتلر بخواهد درباره بیانیه‌ای حاکی از وعده پشتیبانی کامل خدمات مدیریت شرایط اضطراری فدرال کار کند.

من با مدیر مدرسه بوکر، زنی مهربان با نام گوِن ریگِل، روبرو شدم. او مرا به ساندرا کی دانیِلز، آموزگار مدرسه، و حاضران در اتاق که دانش‌آموزان کلاس دوم بودند معرفی کرد. خانم دانیِلز همه کلاس را به خواندن یک تمرین هدایت کرد. پس از چند دقیقه او به دانش‌آموزان گفت که کتاب‌های درسی‌شان را درآورند. من حضور کسی را در پشت سرم حس کردم. اندی کارد سرش را نزدیک من آورد؛ و به نجوا در گوشم گفت:
«هواپیمای دوم به دومین برج برخورد کرد.» او هر کلمه را به عمد با لهجه ماساچوستی خود و به گونه‌ای شمرده تلفظ می‌کرد: «به آمریکا حمله کرده‌اند.»

اولین واکنشم فوران خشم بود. کسی جرئت کرده بود به آمریکا حمله کند. آنها تاوان پس خواهند داد. سپس به چهره کودکانی که در پیش رویم نشسته بودند نگاه کردم. من به مقایسه بین درنده‌خویی حمله کنندگان و معصومیت این کودکان فکر کردم. میلیون‌ها مانند آنان به زودی برای محافظت از خود به من امید خواهند بست؛ و من مصمم شدم که اجازه ندهم که آنها مأیوس شوند.

خبرنگاران را در پشت اتاق دیدم که از اخبار با استفاده از تلفن‌های باتری دار و پیجرهایشان آگاه می‌شدند. به حکم غریزه می‌خواستند به درون بجهند. می‌دانستم واکنشم ثبت و در سراسر جهان پخش خواهد شد. مردم کشور بهت زده بودند. اما رئیس جمهور نمی‌توانست این چنین باشد. اگر شتابزده آشفتگی‌ام را نشان می‌دادم، این کار بچه‌ها را وحشت‌زده می‌کرد و موج‌های هراس را در سراسر کشور می‌پراکند.

درس قرائت ادامه یافت؛ اما فکر من بسیار دور از کلاس درس سیر می‌کرد. چه کسی توانسته بود این اقدام را انجام دهد؟ حادثه تا چه حد زیان به بار آورده بود؟ دولت لازم بود چه کاری انجام دهد؟

آری فلایشر، وزیر مطبوعات، خود را میان خبرنگاران و من قرار داد. او علامتی را بالا برد که بر روی آن نوشته بود: «اکنون چیزی نگویید!» من برنامه‌ای نداشتم که سخنی بگویم، بلکه برنامه‌ای برای عمل طرح‌ریزی کرده بودم: هنگامی که کار کلاس تمام شد، به آرامی کلاس را ترک می‌کنم؛ واقعیت‌ها را گرد می‌آورم و برای ملت سخن می‌گویم.

نزدیک هفت دقیقه پس از ورود اندی به کلاس، به اتاق محل توقف موقت بازگشتم که شخصی تلویزیونی را به آنجا حمل کرده بود. من با وحشت صحنه برخورد دومین هواپیما را به برج جنوبی را که با حرکت آهسته نشان داده می‌شد، تماشا کردم. گوی آتشین و فوران عظیم دود شدیدتر از آن بود که تصور کرده بودم. کشور وحشت‌زده بود و لازم بود بی‌درگ از تلویزیون سخنی بگویم. بیانیه‌ام را سردستی با دست نوشتم. من می‌خواستم به مردم آمریکا اطمینان دهم که دولت واکنش نشان خواهد داد و کسانی که دست به این جنایت زده‌اند، به دست عدالت خواهد سپرد. سپس می‌خواستم هرچه سریع‌تر به واشنگتن باز گردم.

سخنرانی‌ام را شروع کردم: «خانم‌ها، آقایان! اکنون لحظه‌ای سخت برای آمریکا فرا رسیده است... . در حمله‌ای آشکارا تروریستی به کشور ما دو هواپیما با مرکز تجارت جهانی برخورد کرده‌اند.» صدای نفس نفس پدران و مادران و اعضای جامعه محلی حاضر در گردهمایی که انتظار سخنرانی درباره آموزش و پرورش را داشتند شنیده می‌شد. گفتم: «تروریسم در برابر ملت ما برقرار نخواهد ماند.» با درخواست لحظه‌ای سکوت برای قربانیان سخنرانیم را پایان دادم.

بعدها دریافتم که با سخنانم وعده پدر را مبنی بر اینکه «این تجاوز پایدار نخواهد ماند.»، پس از تجاوز صدام حسین به کویت، تکرار کرده‌ام. پژواک این سخن بین‌المللی نبود. در یادداشت‌های آن زیر نوشته بودم: «تروریسم در برابر آمریکا موفق نخواهد شد.» گویی سخنان پدر در ضمیر ناخودآگاهم پنهان شده، و در انتظار ظاهر شدن در زمان بحرانی دیگر بود.

سازمان پلیس مخفی می‌خواست مرا هرچه زودتر به هواپیمای مخصوص ریاست جمهوری برساند. همینکه کاروان اتومبیل‌ها به خیابان 41 فلوریدا سرازیر شد، با تلفن ایمن داخل لیموزین با کاندی تماس گرفتم. او به من گفت که هواپیمای سومی هم سقوط کرده است. این یکی در پنتاگون سقوط کرده بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و غرق اندیشه درباره سخنان او شدم. فکرم را به کار انداختم: برخورد اولین هواپیما ممکن است حادثه بوده باشد؛ اما برخورد دومی بطور مسلم حمله بوده، و سقوط سومی اعلام جنگ بوده است.

خونم به جوش آمده بود. ما می‌بایست کسانی را که دست به چنین اقدامی زده بودند می‍‌یافتیم و به سزای اعمالشان می‌رساندیم. شرایط انتقال به زمان جنگ در فرودگاه دیده می‌شد. مأمورانی که تفنگ‌هایی برای حمله به همراه داشتند هواپیمای ریاست جمهوری را احاطه کرده بودند. دو نفر از مأموران پرواز در بالای پله‌ها ایستاده بودند. چهره‌هایشان ترس و اندوهشان را نشان می‌داد. می‌دانستم که میلیون‌ها آمریکایی چنین احساسی دارند. مأموران پرواز را دربرگرفتم و به آنها گفتم که همه چیز درست خواهد شد...»

کتاب «زندگی‌نامه خود نوشت جورج دبلیو. بوش» در 813 صفحه، شمارگان 400 نسخه و با قیمت 38 هزار تومان، از سوی انتشارات قطره چاپ و منتشر شده است.


ایبنا