19 شهریور 1392

روایت غرضی از یک شب تا صبح در منزل آیت‌الله طالقانی


آیت‌الله طالقانی، تهران را ترک کرد و دفا‌تر ایشان تعطیل شد و تنها خواست حضرت امام و تلاش حاج احمدآقا بود که ایشان را بازگرداند. اعتراضی که برای بازداشت فرزند وی، مجتبی بود، ماجرایی که هنوز سال‌ها پس از فوت ایشان به عنوان یک برهه تاریخی مطرح می‌شود. ماجرایی که روایت‌هایی کمی متفاوت از آن مطرح می‌شود. بازداشتی که بشارتی به عنوان مسوول اطلاعات و تحقیقات سپاه می‌گوید دستور دستگیری او را صادر کرده و سید محمد غرضی به عنوان مسوول عملیات سپاه ایشان را دستگیر کرده است و غرضی این را تکذیب می‌کند و می‌گوید که هیچ اطلاعی از این جریان نداشته است! ماجرایی که فرزندان طالقانی اما روایتی اعتراض‌گونه دیگری دارند.
 
ترک مرحوم طالقانی در اعتراض به دستگیری پسرش که آن را خودسرانه و غیرمسوولانه دانسته، موجب می‌شود که بسیاری از علاقه‌مندان وی راهپیمایی کنند و در چنین فضایی است که آیت‌الله مهدوی کنی در باب شائبه‌هایی که درباره این موضوع مطرح می‌شود می‌گوید «دستگیرکنندگان پسران آیت‌الله طالقانی ارتباطی با کمیته‌ها ندارند» اما خواست مردم برای همراهی با آیت‌الله طالقانی که جایگاه ارزشمند ایشان در میان توده‌های مردم را نشان می‌دهد چنان فضایی را ایجاد می‌کند که برخی از بزرگان نیز پیگیر ماجرای این بازداشت می‌شوند به طوری که بشارتی، بازجوی مجتبی طالقانی را مجبور به تصمیم برای استعفا می‌کند. خودش در این‌باره چنین گفته است: «به خدمت امام رسیدیم. در این جلسه استعفای خودم را همراه با پرونده مجتبی طالقانی تقدیم امام کردم و گفتم آماده اطاعت امر شما هستیم. امام فرمودند بروید، هیچ‌کس حق ندارد در کار شما دخالت کند و اگر این احمد (سید احمدآقا) هم خطا کرد، بازداشتش کنید» به هر حال سعه‌صدر حضرت امام موجب می‌شود که با تامل بیشتری با این موضوع برخورد شود. اما اینک محمد غرضی که پس از ماجرای بازداشت فرزند طالقانی یک شب تا صبح را به منزل آیت‌الله می‌رود به شرح خاطره خود از آن داستان می‌پردازد. البته آقای غرضی قبل از انجام این مصاحبه تاکید داشتند که قصد ندارند به منفی‌نگری بپردازند و حتی درخواست ایشان این بود که به جای طرح این موضوع درباره شناختی که از آقای طالقانی دارد صحبت کند،‌ شناختی که بنا بر همراهی با آقای طالقانی از سنین حدود ۲۰ سالگی تا زمان فوت ایشان شکل گرفته است. بنابراین قبل از اینکه به هر سوالی درباره آن واقعه پاسخ دهد از جایگاه آقای طالقانی صحبت کرد.
 
***
 
خب بنا بر اصرار شما مصاحبه را از زمان آشنایی شما با آقای طالقانی شروع می‌کنیم.
 
با توجه به سن و سالی که از من گذشته و به عنوان فردی که شاهد وقایع جریانات مبارزات انقلابی بودم بهتر است از این بگوییم که نام ایشان زبانزد خاص و عام بود و به عنوان یک روحانی عالی‌مقام در توسعه اجتماعی نقش فعالی داشتند و گفتمانش نسبت به اسلام و جریان‌های اجتماعی با دیگران تفاوت خاصی داشت و نسبت به تمام مسایلی که روی می‌داد واکنش نشان می‌دادند.
 
 
در آن زمان شما در چه سنی بودید؟
 
من جوانی ۲۰ ساله بودم و در‌‌ همان زمان شاهد آن بودم که جوانان بسیاری گرد آقای طالقانی جمع شدند و این نشان‌دهنده آن بود که جوانان بیشتر به سمت همراهی با گرایش‌هایی ملی بودند که مذهب در آن اصل قرار داشت. به یاد دارم که پس از فوت مرحوم آیت‌الله‌ کاشانی و آیت‌الله‌ بروجردی کسانی که وقایع جریان کودتای ۲۸ مرداد را دیده بودند احساس می‌کردند که حکومت به سمتی پیش می‌رود که اسلام و فقه را حذف کند و بنابراین آقایان بهشتی، طالقانی و علامه جعفری جلسات ماهانه‌ای را برگزار می‌کردند که نام آن را کتاب ماه گذاشته بودند. جوانان بسیاری در این جلسات که در منزل آقای علی بابایی تشکیل می‌شد شرکت می‌کردند که من هم در تمام جلسات حضور داشتم. به یاد دارم که در ۱۵ خرداد ۴۲ فرصتی فراهم شده بود که در دانشکده فنی دانشگاه تهران جشن ۱۵ شعبان را برگزار کنیم. برای برگزاری این مراسم مهندس میثمی از مهندس عبدالله ریاضی رئیس وقت دانشگاه مجوز گرفتند که این مراسم برگزار شد. در آن جلسه مهندس ریاضی، مرحوم طالقانی، مرحوم بازرگان، علامه جعفری و سید رضا جزایری حضور داشتند و به یاد دارم که مهندس بازرگان سخنان خوبی را درباره حکومت جهانی اسلام مطرح کردند. جمعیت زیادی آمده بود به طوری که وقتی ما ۱۲۰۰عدد شیرکاکائویی که برای پذیرایی آماده کرده بودیم را پخش کردیم باز هم جمعیت زیادی مانده بودند که نتوانستیم از آن‌ها پذیرایی کنیم. شنیدم پس از این جلسه بود که توده‌ا‌ی‌ها گفته بودند برگزاری این جلسه شکستی برای این جریان بوده است و می‌توان گفت که این نقش حضور بزرگانی چون طالقانی بوده است.
 
 
پس شناخت و ارتباط شما با آیت‌الله به سال‌های دور برمی‌گردد، بنابراین شما با خانواده آقای طالقانی هم روابط نزدیکی داشتید؟
 
بله رابطه خوبی داشتم.
 
 
ظاهرا با پسرهای ایشان دوست بودید، فکر کنم که همسن شما بودند؟
 
از من جوان‌تر بودند حداقل فکر می‌کنم که مجتبی از من کوچکتر بود و ما هم‌گروهی بودیم. من همسن و سال مرحوم حنیف‌نژاد و بدیع‌زادگان هستم، متولد ۱۳۲۰.
 
 
از چه زمانی با پسرهای آقای طالقانی آشنا شدید؟
 
در‌‌ همان جلسه‌ای که مراسم جشن نیمه شعبان را برگزار کردیم با آن‌ها آشنا شدم. همچنین با این عزیزان در نهضت آزادی و جلساتی که شرکت می‌کردیم برخورد داشتم. با مجتبی نزدیکتر بودم ولی من هرگز عضو این‌ها نبودم ولی به حدی به آن‌ها نزدیک بودم که در دادگاهی با ایشان محاکمه شدم و بعد نیز فراری شدم.
 
 
شنیدم که شما با مجتبی هم‌گروه بودید؟
 
گروهی بودند که مبارزات سیاسی و نظامی برای اسلام راستین در کشور را آغاز کرده بودند و بسیار هم شهید دادند و عده‌ای هم به زندان افتادند. پس از سال ۵۰ که جریان اسلامی پرقدرت می‌شود در داخل این مجموعه عده‌ای شروع می‌کنند به تغییر ایدئولوژی و می‌گفتند جریانی که مبانی اسلام و قرآن و توسعه اسلامی را مطرح می‌کند برای گذشته است و اکنون جریان چپ در دنیا حاکم است و آن‌ها مشی مارکسیستی را مطرح می‌کردند و معتقد بودند که مارکسیست باید جانشین فلسفه اسلامی شود که این تغییر ایدئولوژی منجر به کشت و کشتار بسیاری شد. از جمله واقعه شهادت شریف واقفی.
 
 
خوب این‌ها چه ربطی به پسر آقای طالقانی داشت؟ آیا می‌گویید ایشان هم جزو کسانی بوده که تغییر ایدئولوژی دادند؟
 
وقتی آقای طالقانی در زندان بودند آقا مجتبی توسط تقی شهرام عضوگیری می‌شود و نامه‌ای به پدرش می‌نویسد و در آن تلویحا به ایشان درباره جریان چپ توضیح می‌دهد و چنین معلوم می‌شود که ایشان عضو گروهی شده و تغییر ایدئولوژی داده است. این نامه ضربه‌ای به کسانی زد که در جریان مبارزه فعالیت می‌کردند، پس از آن مجتبی پنهان شد. در جریان سال ۵۴ تا ۵۷ این کشمکش میان کسانی که اعتقاد به حرکت اسلامی داشتند و کسانی که معتقد به حرکت مارکسیستی بودند ادامه داشت و ۱۷ نفر هم در این جریان کشته شدند.
 
 
آیا شما که با آن گروه در ارتباط بودید در جریان ترور شهید واقفی بودید؟
 
عصر‌‌ همان روزی که شریف واقفی را در آب‌منگول با تیر زدند من با تقی شهرام قرار داشتم. در کوچه البرز در خیابان امیریه او را دیدم. شریف واقفی از دوستان نزدیک ما بود که با جریانی که تغییر ایدئولوژی داده بود درگیر شد و برای همین تقی شهرام دستور می‌دهد که او را بکشند. به او گفتم چرا او را زدی، برای این کار هزینه زیادی دادی هم کشته دادی و هم زندانی، چرا به جای کشتار، کار سیاسی نمی‌کنی که در همان جا به من گفت تو هم جزو معدومان هستی. گفتم من را نمی‌خواهد در خیابان بکشی من کنار دریاچه نمک می‌ایستم بهم تیر بزن و به خودت سخت نگیر. پس از آن بود که من از ایران به نجف رفتم. از‌‌ همان جا بود که منافقین از مجاهدین خلق جدا شدند و در جامعه طرد شدند و دیگر در جامعه جایگاهی نداشتند و ما نیز تبلیغات زیادی بر علیه آن‌ها انجام دادیم.
 
 
خب در این ماجرا نقش مجتبی چه بود؟
 
وقتی در خدمت حضرت امام به پاریس رفتیم آنجا به ما گزارش دادند که محبوبه افرا جنازه‌اش در پزشک قانونی پاریس هست که با خانواده‌اش تماس گرفتیم و از ایران آمدند و جنازه را تحویل گرفتند و به ایران آوردند. پس از تحقیقاتی که انجام دادیم گفته شد که مجتبی مامور یا مسوول این کار بوده و البته ۱۷ نفری که به شهادت رسیده بودند را می‌شناخته است. زمانی که من فرمانده سپاه بودم یک روز نزد من آمدند و گفتند که ایشان را بازداشت کردند.
 
 
یعنی شما دستوری برای بازداشت او ندادید؟
 
خیر. برادرشان آمد و گفت که مجتبی اینجاست. من بی‌خبر بودم چک کردم و دیدم که اینجاست، گفتم برویم پهلوی ابوی و ماجرا را پیگیری کنیم. من خودم سوار ماشین ایشان شدم، بدون آنکه سلاحی بردارم و با یکی از برادران او راهی منزل مرحوم طالقانی شدیم.
 
 
وقتی آیت‌الله شما را دیدند اولین جمله‌ای که گفتید چه بود؟
 
گفتم این مجتبی تغییر ایدئولوژی داده و بچه‌ها او را بازداشت کردند.
 
 
واکنش آیت‌الله چه بود؟
 
به خوبی به خاطر دارم که ایشان گفتند من ۲۰ روز هست که مجتبی را به منزل خودم آورده‌ام و الان نماز می‌خواند و خودم مسوولیت او را برعهده می‌گیرم و من هم به ایشان گفتم که من مجتبی را دستگیر نکردم و گزارش دادم.
 
 
موقعی که شما رفتید کس دیگری هم آنجا بود؟
 
من رفتم طبقه دوم، در طبقه اول آقای ابریشمچی و گروه‌های مسلحی بودند که از منزل آقای طالقانی محافظت می‌کردند.
 
 
از علمای تهران هم کسی آنجا بود؟
 
مرحوم علی بابایی بودند که از هم‌زندانیان آقای طالقانی و عضو نهضت آزادی بودند. در آن شب تلفن‌های زیادی به منزل ایشان می‌شد که علی بابایی پاسخ می‌داد.
 
 
چه کسانی تلفن زدند؟
 
از مهندس بازرگان تا آقایان هاشمی، بهشتی و وقتی مرحوم علی بابایی تلفن‌ها را پاسخ می‌داد به من می‌گفت که تو کی هستی که همه تو را می‌شناسند.
 
 
از کجا متوجه شده بودند که شما آنجا هستید؟
 
به نظرم گروه مجاهدین برای اینکه مساله را خیلی بزرگ جلوه دهند به جاهای مختلفی زنگ زده و خبر داده بودند که پسر آقای طالقانی بازداشت شده.
 
 
و این‌گونه مطرح شده بود که مسوولیت آن با شما بوده؟
 
من که آدم مسوولیت‌پذیری هستم ولی من از دستگیری مجتبی بی‌خبر بودم.
 
 
خب بالاخره چه شد؟
 
من آن شب فکر می‌کردم که قویا من را می‌کشند.‌‌ همان شب برادران ایشان تلفن می‌زنند و می‌گویند که اگر می‌خواهید غرضی را آزاد کنیم باید مجتبی را به خانه بیاورید. البته این را بگویم که حساب آقای طالقانی را باید از پسر‌ها و مجتبی سوا کنید؛ آقای دانش‌منفرد زنگ زد و گفت که ما چه کار کنیم؟ گفتم حاج آقا می‌گوید که مسوولیت مجتبی بر عهده ایشان است؛ ساعت چهار صبح بود که مجتبی را آزاد کردند و آوردند در منزل و آقای علی بابایی به من گفتند که شما را زندانی می‌کنیم که گفتم اشکالی ندارد و بنابراین مرحوم رحیمی که رئیس دژبان بود آمد و من را به زندان دژبان برد.
 
 
گفته شده که وقتی حضرت امام متوجه این موضوع می‌شود می‌گوید که شما را آزاد کنند.
 
در آن زمان آقای شهید عراقی نزد امام بودند که می‌گویند غرضی بازداشت شده، امام می‌گویند غرضی کیست که آقای عراقی می‌گوید‌‌ همان حیدری خودمان در آمریکا و اروپا زیرا زمانی که در آنجا بودند من را با اسم حیدری می‌شناختند. امام می‌گویند اشراقی بیاید و می‌گویند که حیدری را آزاد کنید. اشراقی تحقیق می‌کند و وقتی می‌فهمد بازداشت من توسط آقای رحیمی بوده می‌گوید که با نظر امام من آزاد شوم. وقتی آزاد شدم حتی شناسنامه‌ام را ندادند و فردای آن روز برای گرفتن شناسنامه رفتم.
 
 
آیا بعد از این ماجرا با آقای طالقانی دیداری داشتید؟
 
روزی که مجلس خبرگان اول تشکیل شد من هم به آن جلسه به عنوان مدعو دعوت شده بودم. وقتی وارد ساختمان مجلس شورای اسلامی شدم دیدم که آقای طالقانی عبای خودش را روی زمین پهن کرده و نشسته و تعدادی هم اطراف ایشان هستند تا من را دیدند بلند شدند و تعارف کردند. وقتی جلو رفتم گفتند: «عفی الله عما سلف» یعنی خدا از آنچه گذشته بگذرد. گفتم حاج آقا این آیه در مورد کفار است و مربوط به سوره توبه می‌شود، من را چه به این آیه! ایشان شروع کردند به خندیدن.
 
 
بعد از این ماجرا با آقا مجتبی هم ارتباطی داشتید؟
 
بله، من به نماز جمعه می‌رفتم. یک‌بار وقتی من با آقای صباغیان و آلادپوش آمدیم، آقا مجتبی روی یک ماشین نشسته بود وقتی نزدیکتر شدیم خنده‌ای کرد.
 
 
گفته می‌شود که آقای طالقانی در اعتراض به این ماجرا مدتی تهران را ترک کرده بود؟
 
بعد از اینکه من از منزل ایشان رفتم، تهران را ترک کرده بودند و این به دلیل فشارهایی بود که روی ایشان بود. وقتی من خدمت امام رفتم به من گفتند «اگر احمد من را هم دستگیر می‌کردند من حرفی نمی‌زدم.» و شما برو آقای طالقانی را به تهران بیاور. من که موفق نشدم ایشان را پیدا کنم، رفتم نزد آقای بهشتی ایشان گفتند که فعلا شهر شلوغ است صبر کنید ببینیم چه کار می‌شود کرد. بالاخره احمدآقا ایشان را پیدا کرده بودند و با مرحوم اشراقی ایشان را راضی کردند که به تهران برگردد. آقای طالقانی وقتی به تهران برگشتند نزد امام رفتند و بعد از این دیدار بود که در یکی از سخنرانی‌های خود گفتند «وقتی من مایوس می‌شوم نزد امام می‌روم و امیدوار می‌شوم.»
 
 
اگر الان هم آقا مجتبی را ببینید‌‌ همان لبخند را خواهید زد؟
 
خب بله من که با کسی دشمنی ندارم و هیچ وقت برای قدرت و اسم‌ و رسم کاری انجام نداده‌ام. آن واقعه آنطور اتفاق افتاده بود و خود آقا مجتبی بهتر از هر کسی در جریان هست و اعمال هر کسی به خودش مربوط می‌شود.
 
 
پس این ماجرا این‌طور بود که شما شرح دادید و آنطور که برخی گفته‌اند با آقای طالقانی پدر هیچ‌گاه اختلاف دیدگاه نداشته و به نقد ایشان نپرداخته‌اید؟
 
من ارادتمند ایشان بوده و هستم و این وقایع را همان‌طور که بود برای ثبت در تاریخ شرح دادم وگرنه قصد ندارم تا منفی‌نگری کنم یا موضوعی را با هدف خاصی مطرح کنم.


روزنامه شرق