01 آذر 1400

متن کامل نامه‌ی غلامحسین ساعدی به پرویز ثابتی

مطیـــــــــعم


غلامحسین ساعدی از نویسندگان ایرانی، دوم آذرماه 1364 در خارج از ایران درگذشت. او در سالهای پیش از انقلاب به خاطر فعالیتهای سیاسی‌اش از جمله عضویت در کانون نویسندگان ایران، یکی از سوژه‌های ساواک بود. موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، متن و تصویر نامه او به پرویز ثابتی رئیس اداره کل سوم ساواک پس از دستگیری در خردادماه 1353 را به شرح زیر منتشر می‌کند:

 

جناب آقای ثابتی مقام محترم امنیتی

فرصت نادری که برای حقیر داده شد تا مستقیماً با خود سرکار عالی صحبت کنم، برایم باور کردنی نبود. بیشتر به این دلیل، مسئله‌ای را که مرتب یادآوری می‌کردم، به هیچ صورت مورد توجه مأمورین امنیتی موقع بازجویی قرار نمی‌گرفت. چرا که شما شاهد اصلی در این قضیه خود جنابعالی هستید. مدت نزدیک به بیست روز است که بنده را دستگیر کرده‌اند و در این مدت مرتب تحت بازجویی دقیق بودم و تمام مطالب در پرونده محفوظ است. با یک نگاه گذرا ملاحظه خواهید فرمود که همه مربوط به سه چهار سال پیش است که بنده گرفتار اشتباهاتی بودم و یا بهتر بگویم همیشه اشتباهات بودند که سراغ من می‌آمدند، نه که من خود دنبال حادثه و ماجراجویی باشم و علتش همان شهرت لعنتی نویسندگی، که بی آنکه خود آدم بداند، مثل هر شهرت دیگری جز درد سر چیز دیگری به همراه نمی‌آورد، و داشتن محل ثابتی چون مطب که هرکس و ناکسی خیلی زود مرا پیدا می‌کرد. آخرین کار یا اشتباه کاری بنده، سخنرانی در دانشکده نفت آبادان بود که به دنبال آن به سازمان اطلاعات و امنیت احضار شدم و تذکر داده شد که صحیح نیست سنجیده و نسجیده هر مطلبی را همه جا بیان کنم، دو سه روز بعدش به خدمت خود سرکار عالی احضار شدم اگر خاطر شریف باشد مدتی با بنده صحبت فرمودید و یادآوری کردید که بهتر است دنبال کار و زندگی خودم باشم و در نوشته‌هایم جنبه افراطی نداشته باشم.

باز اگر بخاطر داشته باشید موقعی دم در با محبت تمام با بنده دست میدادید فرمودید تا این لحظه گذشته‌ها گذشته، از این لحظه به بعد مواظب خودت باش. آن ساعت را بنده خوب به یاد دارم و از همان روز به بعد، سعی کردم خود را به تدریج از تمام این گرفتاری‌ها رها سازم.

به‌عنوان مثال از آن موقع به بعد، دفعات و کرات از دانشکده‌های پزشکی، فنی، حقوق، اقتصاد، باز هم دانشکده نفت و خیلی جاهای دیگر و شاید ده‌ها بار از طرف کانون پرورش فکری از بنده برای سخنرانی دعوت شده و همه آن‌ها را من به‌طور جدی رد کرده، در هیچ کدام حاضر نشده‌ام. تصمیم من و حوادثی که پیش آمد، هفته به هفته، روز به روز، مرا از آن ماجراها کاملاً دور کرد. و سه سال گذشته ساکت‌ترین و آرام‌ترین روزهای عمر من بود.

عذر فراوان می‌خواهم که برای روشن شدن قضیه مجبورم یک مقدار از مسائل خصوصی خود را برای سرکار عالی تشریح کنم. من مدت دوازده سال است که با خانم دکتر نوشیروانی آشنا هستم، این آشنایی به انس و الفت و گرفتاری عاطفی بسیار محکمی بدل شده بود. در پاییز سال 49 پدر ایشان که از تجار خیر بودند، دچار ناراحتی قلبی شدیدی شدند و اواخر سال پدربزرگشان فوت کرد و حال پدر ایشان شدیداً رو به وخامت گذاشت. من تمام سال 50 را درست از روزهای عید، تمام مدت شب و روز در خانه ایشان مواظب پدرشان بودم. آنچنان که هفته‌ای یا دو هفته‌ای یک بار، یک دو ساعت من برای دیدن مادرم به خانه خودمان می‌رفتم و روابطم به‌طور کامل از همه گسسته شد و غیر از چند روزی در ایام بهار 50، تمام مدت سال مطب من بسته بود. حتی از ده مهمانی به یکی هم نمی‌رفتم، اواخر اسفند 50 آقای نوشیروانی فوت کردند، یک دو ماه نیز باز همیشه من در خانه ایشان بودم، بعد که دوباره در مطب را باز کردم تا یکی دو ماه مطلقاً مریض نداشتم به ناچار در مطب را تخته کردم و هفته‌ای یک یا دو روز در درمانگاه برادرم مشغول بودم و بقیه مدت را کاملاً بی کار و معطل بودم. افسردگی بسیار شدیدی عارض بنده شده بود، تمام میل و رغبت به کار و حتی نوشتن که شدیداً مورد علاقه من بود، چنان فروکش کرده بود که تقریباً عین مرده‌ها بودم و به ناچار(با عذر فراوان) به می‌ خوارگی پناه بردم، گاه آنقدر افراط می‌کردم که از خود بی خود می‌شدم، نصفه‌های شب گذشته به منزل می‌رسیدم و اغلب تا ظهر امکان بیرون آمدن از رختخواب را نداشتم، این مسئله به‌طور شدید خانواده مرا و به‌خصوص مادرم را ناراحت کرده بود، تمام مدت با من دعوا داشت، در تمام این مدت من از هر نوع جر و بحث سیاسی فراری و گریزان بودم، آنچنان که تمام دوستانم را عوض کرده بودم و تماماً اشخاصی بودند که از این نوع مباحث گریزان بودند و اگر هم بحثی پیش می‌آمد، مباحثی بود مطلقاً ادبی و هنری. تنها در تابستان سال 51 موسسه تحقیقات علوم اجتماعی از من دعوت کرد که در پروژه سازمان برنامه جهت تغییر و تبدیل زاغه نشین‌ها کار کنم، کار من قسمت طبی بود و تمام مطالب در پرونده منعکس است. و موسسه بی آنکه دیناری به من بپردازد، کار به اتمام رسید و سرگردانی من دوباره شروع شد. باز همان عوالم افسردگی و در به دری، مشروب خواری به افراط، آن چنان از خود متنفر و زده شده بودم که دو سه بار فکر خودکشی به سرم زد و مدت‌ها فکر کردم مریض روانی هستم و خودم را مجبور کردم داروی روانی بخورم، دوستان من سخت نگران من بودند و همیشه سعی می‌کردند که من خیلی کم مشروب بخورم. تنها جایی که مرتب سر می‌زدم، خانه نوشیروانی بود که چند ساعتی در روز را در آنجا می‌گذراندم. اواخر اسفند، برای سال نوشیروانی که در شمال دفن شده، مدت بیست روزی به آن ناحیه رفتم. فرصتی بود که لب به مشروب نزنم، بعد از برگشتن همان برنامه‌ها شروع شد، ولگردی‌ها و زندگی کاملاً بی‌مصرف. تا اینکه بهار سال گذشته انتشارات امیرکبیر پیشنهاد کرد که من نشریه آبرومندی برایش در بیاورم، شرط من این بود که هیچ نوع مداخله‌ای از طرف موسسه نشود و من طبق موازین موجود این کار را انجام دهم، قبول کردند. نزدیک به یک سال بنده در آنجا مشغول شدم و خود من نقش یک سانسورچی بسیار شدیدی را به عهده گرفته بودم. به ناچار از بیست مقاله‌ای که می‌رسید، یکی را انتخاب می‌کردم که کاملاً سالم باشد و هیچ نوع آلودگی فکری نداشته باشد، حتی مقالات را قبلاً برای بازدید می‌فرستادم و هرجا که خط و علامتی می‌زدند، به‌طور کامل حدف می‌کردم. به این ترتیب سه جلد الفبا منتشر شد که همه درباره اساطیر و هنر و ادبیات و روانشناسی بود. خدا را گواه می‌گیرم که در این مدت چه تهمت‌ها که به من زده نشد، اگر می‌دانستم چنین روزی پیش خواهد آمد، نامه‌هایی را که به من می‌رسید، همه را جمع‌آوری می‌کردم، مرا آدم مرتجع، منحرف، پول دوست، کسی که قلمش را غلاف کرده و ساکت شده، و به انواع دشنام‌ها و تهمت‌ها آلودند. تمام این اتهامات برای این بود که چرا من مطالب تند و تیز منتشر نمی‌کنم، چرا مسائل روز چاپ نمی‌کنم. حتی شایع کردند که والا حضرت اشرف، سهام امیرکبیر را ابتیاع کرده‌اند و ماهی سی‌ هزار تومان بنده حقوق می‌گیرم. تا بعد عید امسال که چون ناشر از این قضیه نفعی نمی‌برد، من مجبور به ترک کار شدم. در این ضمن شرکت بنیان از من دعوت کرد که در طرح ساختن شهرک‌هایی که وزارت امور تعاون روستاها به‌عهده آنها گذاشته، همکاری کنم. که در اولین سفر در سمنان دستگیر شدم.

روده درازی بنده را می‌بخشید. غرض آن بود که مختصری از زندگی سه سال اخیرم را به عرض رسانده باشم. اگر چهار یا سه سال پیش بنده را گرفته بودند، آنچنان تعجب نمی‌کردم که این روزها که به‌طور کامل راه و مسیر زندگیم را عوض کرده بود. من احساس می‌کردم که جوانی‌ام تمام شده و حقیقت این که یک مرتبه از خواب چهل سالگی بیدار شدم. می‌خواستم زندگی آرامی را شروع کنم، هیچ کار با هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشم، خیال نفرمایید چون الان در زندان هستم چنین حرف‌هایی را می‌زنم، تمام دوستانم این مسئله را می‌دانستند، همان خانم از من وعده گرفته بود که اگر تا یک ماه لب به مشروب نزنم، حاضرند با من زندگی کنند، و من درست روز پیش از سفر که چنین بحثی پیش آمده بود، پذیرفته بودم. در اینجا قولی را که سرکار داده بودید یادآور می‌شوم. تمنا دارم دستور فرمایید زندگی این مدت بنده بررسی شود، تا حقیقت امر بر سرکار عالی روشن شود. در این مدت من از هرکسی که بوی دیگری استشمام می‌کردم، فراری بودم، دوستانم دیگر آن دوستان قبل نبودند، حتی کسانی که به زندان رفته و برگشته بودند، تماس من با آنها تقریباً قطع شده بود. این حقیقت را نیز می‌توانید بررسی کنید. حال اگر قرار است من به همان چند اشتباه چند سال قبل که پنج درصد کل زندگی آن روزهای مرا نیز تشکیل نمی‌داد، مجازات شوم، حرفی ندارم. دستور فرمایید هر مدتی را که برای تنبیه بنده ضروری می‌دانید، در زندان بمانم. در غیر این صورت همان قول و قراری را که حضوراً داده بودم مجدداً به‌خاطر مبارک می‌آورم و زندگی این دو سه سال اخیر را.

در اینجا ذکر یک نکته را نیز لازم میدانم. در مورد اشخاصی مثل من زیاده از حد شایعه می‌سازند و این شایعات که خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نکند غیر قابل تحمل و تصور است، مثلاً در خیابان به آشنایی بر می‌خورم، با تعجب می‌پرسد فلانی تو مگر گرفتار نبودی، جواب میدهم نه به خدا، از کی شنیدی؟ در فلان کافه یا فلان کتابخانه صحبتش بود. یا به یکی دیگر بر می‌خورم و با کینه می‌گوید خوب به مشروطه‌ات رسیدی و شنیدیم از چندجا حقوق می‌گیری. شایعات از دو طرف و از دو جهت، شایعات از دو طرف و از دو جهت، آن وقت بیچاره‌ای مثل من، باید در وسط یک چنین منگنه‌ای یک چنین فشار ظالمانه‌ و غیر انسانی را تحمل کند. از یک طرف مرا آدم مضری بدانند و از طرف دیگر یک مرتجع. درحالی که من هیچ کدام نیستم، از همه چیز دلزده و کسل و پَکَرَم و بیشتر از همه از وجود خودم. به خصوص از سه سال پیش که همه چیز را بوسیده و کنار گذاشته‌ام. من اصلاً نمی‌خواهم با هیچ کس و هیچ چیز طرف بشوم. یک وقت هنرپیشه‌ای گفته بود: «ما همه سعی می‌کنیم معروف و مشهور شویم و بعد مجبوریم عینک سیاه بزنیم و بیرون برویم تا کسی ما را نشناسد.» من یکی نه عینک سیاه، بلکه می‌خواهم نقابی از سیمان، از سنگ به صورت بزنم. تا از هر نوع برخورد با هرکسی و هرچیزی و هر مسئله‌ای در امان باشم. در واقع من از هر نوع مواجهه‌ای وحشت دارم و گمنامی را ترجیح می‌دهم. اگر هر کدام از کتابهای بنده را مفید نمی‌دانید، دستور فرمایید من فوراً امتیاز چاپ آن را با ناشر لغو کنم. معاشرت با هرکسی را صلاح نمی‌دانید مطیع هستم، اگر سفر رفتن برایم مجاز نیست، گوشه خانه می‌نشینم. من تمام مسائل و همه مطالب را که برای دستگاه امنیتی کشور ضروری بوده، همه را مو به مو اظهار کرده‌ام و همه در پرونده منعکس است. آخر دلیلی نداشت که من مطلبی را مخفی کنم، به خاطر چه و به خاطر کی؟ با وجود این اگر دقت فرمایید همه آنها مربوط به سه چهار سال پیش است، اگر بر خلاف وعده‌ای که فرموده بودید از اشتباهات قبلی بنده صرف نظر نکرده‌اید، دستور فرمایید به‌طور عادلانه بنده را در زندان نگه دارند. منظور حقیر از کلمه عادلانه این است که طوری اعصاب و وضع روحی من در هم نریزد که وقتی بیرون رفتم، موجودی شوم درمانده و الکلیک و بی‌فایده و مایه درد سر خانواده و آشناها. چرا که حساسیت و شکنندگی بیش از حد مرا خیلی‌ها می‌دانند و خودم از همه آنها بهتر. و اگر بدون در هم ریختن وضع روحی پا به بیرون بگذارم، شواهد ثابت خواهد کرد که زندگی من در روالی خواهد گذشت که جلب رضایت مقامات امنیتی را فراهم آورد.

از تضییق وقت سرکار عذر می‌خواهم، ارادتمند: غلامحسین ساعدی.


مطیـــــــــعم