20 اسفند 1399
معرفی ، نقد و بررسی رمان تاریخی:
سوء قصد به ذات همایونی
بعدازظهر نهم اسفند ماه سال ۱۲۸۶ شمسی است. [محمدعلی] شاه قصد عزیمت به دوشان تپه را دارد. مسیو مُرنار لیموزین طلاییاش را که هیچ لکه و گردی بر آن نیست به سمت کاخ شاه میراند.اتول فاخر و شاهانه وارد حیاط اندرونی میشود. اتول دیگری به رنگ آلبالوئی جلوی عمارت است، جای اتول مسیو مُرنار را کالسکهای به رنگ سبز یشمی اشغال کرده است. شاه با امیربهادر و شاپشال، آموزگار روسیاش، مشغول صحبت است. در کالسکه را برایش باز میکنند و شاه، به جای لیموزین مسیو مُرنار، به کالسکه قدم میگذارد؛ انگار که در آخرین لحظه «میل ملوکانه به کالسکه سواری تعلق گرفته».
در ساعت ۲:۴۸ دقیقهی همان روز، بر بام خانهای در مسیر گردش شاه، حسین خان موزر به دست با قطاری از فشنگ و نارنجک در پناه دیواری انتظار میکشد. زینال در سه راهی مسیر کشیک میکشد و در پشت خرپشتهی بام روبهرو عباس به کمین نشسته است. امیدِ حسین به نشانهگیری خودش است و زینال. کالسکهی بخاری نزدیک میشود هیجان و ترس در جان حسین رخنه میکند . ضامن نارنجک را میکشد و پس از دقیقهای که کشدار میگذرد، آن را به سوی کاروان شاه پرت میکند. دردی کشنده در جانش میپیچد لرزش به جانش میافتد و دنداهایش کلید میشوند. در آخرین ثانیههای هوشیاری لیموزین آلبالوئی را میبیند که مشتعل میشود و لیموزین زرد از جا کنده شده و به زمین کوبیده میشود.
سوء قصد به ذات همایونی، نوشتهی رضا جولایی، در زمرهی رمانهایی است که براساس یک واقعهی تاریخی نوشته شدهاند. رمان داستان عدهای از جوانان مهاجر ایرانیِ تحصیل کرده و روشنفکر در قفقاز روسیه را میگوید که از مرزهای شمالی کشور به قصد شرکت در جنبش مشروطه وارد ایران میشوند. آنها برای ضربهزدن به دستگاه حکومتی و نیز بیداری ملت، ترورمحمدعلی شاه را طراحی و برنامهریزی میکنند. جولائی در فصل نخست صحنههای این ترور را به تصویر میکشد و با ذکر جزئیات به قدری ماهرانه آن را روایت میکند که اگر خواننده کمی خود را به تخیلش بسپارد میتواند تکتک آن لحظات اضطرابآلود را تجسم کند؛ اضطرابی که حسین خان و عباس هم در لحظهی انجام عملیات ترورتجربه میکردند.
جولایی وقایع مقطعی از تاریخ مشروطه ایران( مقطع ترور محمد علی شاه) را انتخاب و در فصلهای بعدی کتاب شرح احوال عاملان این ترور را بازمیگوید، از کودکی تا زمانی که روزگار آنها را سر راه یکدیگر قرار میدهد. هر یک از شخصیتها ویژگی خاص خود را دارند؛ یکی در سخنوری استاد است، دیگری قلدر و شجاع است و عزم و ایمانی راسخ به راهش دارد، آن یکی که نقشهی ترور را کشیده، زیرک، دقیق و برنامهریز است و سررشتهی امور را به دست دارد، و هر قدمش را با حساب و کتاب برمیدارد. یکی دیگر جوان است و شوریدهحال و عاشق زندگی و خانواده، اما انگار این روزگار است که نمیگذارد او بیاساید و خود را به دست حادثه میسپارد. یهودای داستان دائمالخمری است که الکل شجاعتشاش را شکوفا میکند و نبود الکل از او یک خائن میسازد.
جولایی تاریخنگار نیست و در روایت سرگذشت قهرمانانش، شخصیتهای واقعی را با تخیل خود در میآمیزد. او روی قهرمانانش تمرکز کرده و تکتکشان را موشکافانه بررسی میکند. در عین حال او اهل فلسفهبافی و تحلیل روانشناسانهی قهرمانان قصهاش هم نیست (در چند جای داستان بر این موضوع تأکید میکند). قصهی زندگیشان را روایت میکند تا آنها را در برابر مهمترین حادثهی زندگیشان قرار دهد، سپس واکنشهای هر یک از آنها را شرح میدهد تا کنشی نهادینه شده و خودبهخودی را که در بزنگاه حادثه و خطر از ناکجاآباد وجود سربرمیآورد را به تصویر کشد. کنشهایی که گاه حیرتانگیز است. شاید این مثال خالی از لطف نباشد: هنگام ترور محمد علیشاه، در لحظهای که عباس درمقابل شاه قرار میگیرد، به جای شلیک، در برابرش تعظیم میکند.
جولایی پرسهزنان به همه جا سرک میکشد. از جلوی خانههای چخوف و مندلیف میگذرد. از کورساکف و تولستوی یاد میکند. از انقلابیون آخرین سالهای حکومت تزارها و احزاب روسیه میگوید. به رمانوفها هم سر میزند. تاریخ در سوء قصد به ذات همایونی، به قدری نقش کلیدی و مهمی دارد که قبل از اینکه تحتتأثیر داستان قرار بگیریم، کنجکاو میشویم از واقعیت سردربیاوریم.
جولائی در سوء قصد به ذات همایونی هم مانند بیشتر آثارش یک واقعهی تاریخی که در قرن بیستم رخ داده را برای خلق داستانش انتخاب کرده است. در این قرن انقلابها، جنگها و تحولات اقتصادی ناشی از انقلاب صنعتی، جهان را به سرعت دگرگون کرد. در آن دوران روسیه تزاری نفوذ زیادی در ایران داشت و در جهتگیریهای سیاسی حکومت نقش مهمی بازی میکرد. شاپشالِ روسی، مشاور و آموزگار و معتمد شاه و یکی از بازیگران عرصهی سیاست ایران در دوران حساس و پرتنش مشروطه بود. در آن دوره بسیاری از ایرانیان برای فرار از مملکت نابسامان و ستم شاه و شاهزادگان قاجار از طریق مرزهای شمالی به تفلیس و باکو میرفتند و درآنجا به کار و تحصیل مشغول میشدند. ایرانیان مهاجر در سرزمین جدید با ایدههای انقلابیون روسی آشنا شده و در برگشت بذرهای اندیشههای جدید و انقلاب و انقلابیگری را با خود به همراه میآوردند.
در سوء قصد به ذات همایونی شخصیتهای تاریخی هم حضور دارند، از لنین و استالین گرفته تا رضاخان و هدایت. جولایی پرسهزنان به همه جا سرک میکشد. از جلوی خانههای چخوف و مندلیف میگذرد. از کورساکف و تولستوی یاد میکند. از انقلابیون آخرین سالهای حکومت تزارها و احزاب روسیه میگوید. به رمانوفها هم سر میزند. تاریخ در سوء قصد به ذات همایونی، به قدری نقش کلیدی و مهمی دارد که قبل از اینکه تحتتأثیر داستان قرار بگیریم، کنجکاو میشویم از واقعیت سردربیاوریم. پس دست به دامن گوگل میشویم تا ببینم داستان واقعی از چه قرار بوده. در پایان این سوال هم برایمان مطرح میشود: آیا جولایی تاریخ را بستری مناسب برای خلق داستانش دیده یا با شرح این بخش از تاریخ به دنبال حقیقتی میگردد که در پس روایتهای گوناگون پنهان است.
سوء قصد به ذات همایونی را اولین بار نشر جویا در سال ۱۳۷۴ چاپ کرد و سالها بعد نشر افکار و نشر چشمه هم چاپهای جدیدی از این کتاب را عرضه کردند.
پارههای کتاب سوءقصد به ذات همایونی
از درب اندرون گذشته بودند و حالا نزدیک میدان توپخانه بودند. توپهای برنجی در شمال میدان زیر آفتاب بهاری برق میزدند. سمت راست کوههای یکپارچه سفید را دید. جمعه باید برای شکار به کوه میزد. با کولهپشتی پر از سوروسات و شاید جیبی پر از پول. باید چند لحظه شاه را تنها گیر میآورد. وقتی آن مردک عنق بد دهان ، امیر بهادر دوروبرش نباشد.صفحهی ۱۵
موجی از دود بر فراز سرمردها می چرخید. قزاق ها با صدای بلند قهقهه میزدند و چتورها را در حلقومشان خالی میکردند. منقل بزرگی از زغال گداخته در گوشهای روشن بود. پیرمردی در گوشهای، گارمونش را با شتاب بازوبسته میکرد. از خلال فریادها و قهقههها صدای موسیقی هم شنیده میشد. سرش روی میز خم بود و با تیغهای ماهی بازی میکرد. کسی فریاد کشید و چیزی گفت. آهنگ گارمون تندتر شد. حلقهای در میانهی پیالهفروشی باز شد. دو نفر به میان پریدند. دستهایشان روی شانهی هم قرار گرفتند. پاهایشان را با هم بلند کردند و بر زمین کوفتند هردو با هم زانو زدند سر خم کردند و با هم به هوا پریدند. همه دست میزدند، رقصی تند آغاز شد. صفحهی ۳۱
هر بامبولی که لازم بود زده بودند. شاه عاجز و دستش در پوست گردو رفته بود. اما از رو نمیرفت. بهتر بود از اول این کار را میکردند، آب از آب تکان نمیخورد. دست آخر کسی پیدا میشد که جای او بنشانند، به موقع فکر این کار را می کردند. میدانست که حال کار داشت در مسیری میافتاد که میخواستند. مدتها قبل، از طریقی مخفی برای آنها پیام فرستاده بود که حاضر است در ازای کشتن شاه مبلغ کلانی بدهد. هنوز جوابی دریافت نکرده بود. شاید اصلا لازم نبود مایه برود. صفحهی ۱۸۲
پلیس تزاری با چماق و زنجیر به جانشان می افتاد. یکصد و یازده نفر را بازداشت کرد. عده ای از آنها تعطیلات طولانی را در سیبری گذراندند. خود او یک هفتهای بازداشت شد. هیچ ردی باقی نگذاشته بود. پلیس هم نتوانست مدرکی گیر بیاورد. وقتی دانشکده تمام شد به باکو آمد، عباس هم با او. عباس سخنران ماهری بود. اقتصاد و تاریخ خوانده بود. اما خیلی عجله داشت . میخواست چند پله یکی کند. کارگرها اول جذب سخنرانیهای او میشدند، اما بعد میرمیدند. نمیشد پابه پای او دوید. میخواست فیالمجلس دنیا را تغییر دهد. حیدر مجبور بود علاوه بر سازماندهی نفش تعدیل کننده را هم ایفا کند.
صبح بلند شد و خود را به در خانهی شازده رساند. خبردار شد شازده با چند فرنگی به شکار رفته و تا عصر برنمیگردد. روز سردی بود . نمیدانست چه کار کند و در ضمن نمیخواست از آن جا دور شود. بالا و پایین رفت. عمارت را از نظر دور نداشت. آن سو یک عده آدم بیکار آتش درست کرده بودند و خود را گرم میکردند. به آن ها پیوست. صفحهی ۱۰۰
روزهای نخست مرگ دور بود. به هوش بود. با دختر حرف میزد. از پدر ژوزف میخواست برایش کتاب بخواند. جنگ و صلح را، همان قطعه دوستداشتنی: مرگ پرنس آندرهای. انگار با آن زندگی میکرد. رازی در این قطعه نهفته بود که بر همگان آشکار نبود. رویارویی با بخش لایتجزای حیات یعنی مرگ. اما وقتی درد بیشتر شد و رفت وآمد اطبا پیوسته، احساس کرد اتقاق دیگری به وقوع میپیوندد. زندگی مثل تصویری پشت چشمش محو میشود و میدید در پشت آن تصویر دیگری است که آن را تا به حال ندیده. صفحهی۲۵۹
سایت کتاب تهران