07 آذر 1397
خاطرات شاهدان بمباران شیمیایی
نگارش گزارش از مریم رجبی
دویستونودوهفتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، عصر پنجشنبه اول آذر 1397 در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم حسین وحدتی، پروین کریمی و امیر سعیدزاده به بیان خاطرات خود از دوران جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه جمهوری اسلامی ایران پرداختند.
مردان روزهای سخت
راوی اول برنامه، حسین وحدتی، فرمانده واحد بهداری تیپ امام حسن(ع) در سالهای دفاع مقدس بود. او جزو اولین نیروهایی بود که در آن دوران، دوره پزشکیاری را گذراند. حسین وحدتی گفت: «سخن من خاطرهگویی از عملیات خیبر است. عملیات خیبر در منطقه هورالهویزه انجام شد. هور منطقهای بود که حدود دو تا سه متر آب داشت. داخل آن نی رشد کرده بود و به آن هورالهویزه میگفتند. قسمت بالاتر آن هورالعظیم نام دارد. طول هورالهویزه بسیار زیاد است و عرض آن از ساحل ما تا ساحل عراق حدود 45 کیلومتر است. ما در تیپ امام حسن(ع) مشغول خدمت بودیم. عمده رزمندگان تیپ، بچههای جنوب بودند؛ بچههای بهبهان، تعدادی بچههای شوش و تعدادی هم بچههای اهواز. من از قبل در اهواز خدمت میکردم و بر اساس تجربهای که داشتم، مأموریتم را در این منطقه مشخص کردند. وقتی مأموریت به ما ابلاغ شد، همراه با فرماندهی رفتیم تا منطقه را به ما معرفی کنند. در آن منطقه پرنده پر نمیزد، خالی و بکر بود. ما حدود 20 نفر بودیم. قرار شد ظرف 48 ساعت وارد منطقه هورالهویزه و وارد عملیات شویم. یعنی یکی از خصوصیات عملیات خیبر، رعایت اصل غافلگیری بود. شاید یکی از علل موفقیت ابتدایی آن رعایت همین اصل بود.
چند روز قبل از اینکه این مأموریت را به ما ابلاغ کنند، ما در هتلی در آبادان مستقر بودیم. همزمان با ابلاغ مأموریت، جنگ شهرها شروع شد. در جنگ شهرها عراق به طور مرتب شهرهای ما را موشکباران میکرد، ولی ایران هیچ وقت جواب نمیداد، تا اینکه ایران هم مجبور به مقابله به مثل شد و تهدید کرد در صورتی که مجدداً شهرهای ما مورد اصابت قرار بگیرد، ما هم مقابله میکنیم. به محض اینکه عراق به تهدید ایران توجه نکرد، ایران هم شروع کرد، ولی حجم آتش ما کجا و حجم آتش عراق کجا؟ عراق آبادان را شخم زد؛ یعنی ظرف مدت 24 ساعتی که ما در آبادان زیر آتش بودیم، عراق به اندازه ابتدای جنگ تا آن موقع، آبادان را زیر و رو کرد. ما در آن زمان در هورالهویزه مأموریت داشتیم. داشتیم نیروها و امکانات را جمع و جور میکردیم که به سمت محل مأموریت حرکت کنیم، اما با تعداد زیادی مجروح مواجه شدیم. در حقیقت عملیات ما از همینجا شروع شد. ما ضمن مداوای مجروحان یگان، باید به طرف منطقه عملیاتی هم حرکت میکردیم. ظرف 24 ساعت اول، نیروها، تجهیزات و امکاناتمان را به پادگان امیریه که بعدا به نام شهید غلامی، فرمانده تیپ نامگذاری شد، منتقل کردیم. ظرف 24 ساعت دوم همه یگان از پادگان شهید غلامی به صورت کاروان به منطقه شَتَلی در هورالهویزه رفت. جاهایی که ما برای استقرار یگان در نظر گرفته بودیم تا اورژانسمان را برقرار کنیم، پر شده بود. اصلاً جای سوزنانداختن نبود و تمام زمینهای آن اطراف توسط نیروهای دیگری که قرار بود به آنجا بیایند و مستقر شوند، گرفته شده بود. یگانها خیلی فشرده در کنار هم قرار گرفته بودند که شاید از نظر نظامی یک عیب بزرگ بود. اگر ما هم جایی گیرمان میآمد، در همانجا مستقر میشدیم، اما مجبور شدیم دو سه کیلومتر فاصله بگیریم و چادر اورژانسمان را در یک منطقه دورتر برقرار کنیم. همچنین فرصتی نداشتیم و مجبور بودیم که اورژانس اصلیمان را در داخل چادر برقرار کنیم. برای حفظ امنیت، خاکریز بلندی کنار چادرها زده شد تا لااقل از اطراف آسیب نبینند. در همین حین که ما اورژانس را برپا میکردیم، نیروها سوار بر قایقها میشدند و به سمت مناطق عملیاتی میرفتند.
یگان ما در عملیات خیبر بود و این منطقه هم بخشی از منطقه عملیاتی خیبر. یگان ما از دو قسمت وارد عمل میشد؛ قسمتی که تنها با قایق با منطقه جلو آن ارتباط داشتیم و دو روستا به نامهای البیضه و الصخره در آن بود و قسمتی که تنها با هلیکوپتر با آن ارتباط داشتیم، جایی به نام جاده خندق. نام خندق را بعداً بر روی این جاده گذاشتند و ما در ابتدا به آن پد یا جاده میگفتیم. ما فقط باید با هلیکوپتر به این قسمت رفتوآمد کرده و نیروهایمان را پشتیبانی میکردیم. در اولین فرصتی که پیش آمد، هلیکوپتری در اختیار ما گذاشتند تا امکانات لازم برای اورژانس و پست امداد را سوار آن کنیم. روز سوم اسفند سال 1362، نیروها را وارد منطقه عملیاتی کردند و یک پرواز هم در اختیار ما قرار دادند. جاده خندق حدود پنج کیلومتر بود. یک سر آن به خاک عراق وصل میشد و سر دیگر آن به هور میرسید. ما نیروهایمان را در انتهای این جاده و در سمت هور پیاده کردیم. اورژانسمان را نیز در آنجا مستقر کردیم. زمانی که نیروها مشغول برپا کردن اورژانس بودند، سایر نیروهایی که مربوط به پست امداد بودند با امکانات لازم به سمت خطی که رزمندگان به دست گرفته بودند، حرکت کردند. در آن عملیات، عراق هیچ وقت فکر نمیکرد که ایران از فاصله 45 کیلومتری هور عبور کرده و آن طرف را تصرف کند. عراق هور را به عنوان حفاظ و مانع طبیعی در نظر گرفته بود که غیر قابل عبور است.
واقعاً هم هور از لحاظ بسیاری از مسائل نظامی قابل عبور نبود. شاید عراق این موضوع را درست حدس زده بود، ولی مردان جنگ ما ثابت کرده بودند میتوانند کارهایی بالاتر و دور از انتظار آنها انجام دهند. نیروها به راحتی و با تعداد زخمیهای اندکی توانسته بودند ساحل عراق را تصرف کنند و در آنجا مستقر شوند. ما هم پست امدادمان را در آن منطقه مستقر کردیم. وضعیت بسیار آرام بود و من به قسمت اورژانس برگشتم. ما حتی بانک خون هم برای اورژانس آورده بودیم و به اندازه کافی تدارک دیده بودیم. تصمیم گرفتم که برای بررسی وضعیت عقبه بروم و جلال قادری که معاون واحد بهداری بود، بهجای من در منطقه مستقر شد. زمانی که برگشتم شب شده بود.
روز بعد با صحنه عجیبی در عقبه روبهرو شدیم. یگانهای دیگر هم در عقبه جبهه ما مستقر شده بودند و وضعیت بسیار سنگینی برقرار بود. ما ناگهان متوجه شدیم که اتفاقات جدیدی در این قسمت در حال رخ دادن است. ما مورد بمباران شدید شیمیایی عراق واقع شده بودیم. عراق به طور کل در قسمتهای متفرقه و در حجم کمتر بمباران شیمیایی را شروع کرده بود، ولی به طور گسترده اولین جایی که مورد حمله قرار داد، شتلی در هورالهویزه بود. البته ما قبل از عملیات این احتمال را داده بودیم که مورد بمباران شیمیایی قرار بگیریم و یکسری امکانات و تدابیر اندیشیده بودیم. کیفهای مخصوص رفع آلودگی در اختیار نیروها قرار گرفته و یکسری دارو در اورژانس قرار داده شده بود.
حتی ماشینهای لازم برای خاموش کردن و اطفاء بمبهای شیمیایی هم تدارک دیده بودیم، اما کافی نبود. یک ماشین میآمد بمب شیمیایی را خنثی میکرد و از آن طرف لودر میآمد و چند بیل خاک روی آن بمب که در حال دود کردن بود میریخت.
این بمباران شیمیایی باعث شد تمام نیروهای پشتیبانی آلوده شوند. تنها جایی که میتوانست به آنها کمک کند، همان اورژانسی بود که ما اندکی دورتر برپا کرده بودیم. در آن اورژانس تا آنجا که میشد داروهای اولیه به مجروحان شیمیایی داده میشد و از آنجا به عقب فرستاده میشدند. زمانی که به آن اورژانس رفتم، دیدم آلودگی بسیار شدید است. گفتم لبههای چادر را بالا ببرند تا هوا عبور و آلودگی در خود اورژانس کاهش پیدا کند.
چون نیروها با بدن آلوده به داخل اورژانس آمده بودند و آنجا منبع و منشأ آلودگی شده بود. با این وضعیت، تمام نیروهای پشتیبانی به اجبار به عقبه اعزام شدند. در نهایت هم نیروهایی که داخل اورژانس کار میکردند، آلوده شدند و آنها را هم به عقبه اعزام کردند. طی درخواستهایی که داشتیم، مجدداً از بهداری قرارگاه اهواز نیروهای لازم اعزام شدند و توانستیم آنها را جایگزین کنیم. تصمیم گرفتم به جاده خندق برگردم و ببینم در آنجا چه خبر است. وقتی خواستم حرکت کنم دیدم سه هلیکوپتر نشستهاند. سه وانت مهمات آورده بودند تا بار این هلیکوپترها کنند و برای بچههای خط ببرند. قبل از این وقتی هلیکوپتری مینشست، صد نفر در آنجا حاضر بودند تا وسایل را بار بزنند و به جلو حرکت بدهند، ولی در آن لحظه جز خلبان هلیکوپترها و رانندههای وانت کسی در آنجا نبود. ما به کمک رانندهها سعی کردیم وسایل را به هلیکوپترها بار بزنیم. وقتی خلبانان میخواستند حرکت کنند، گفتند که باید با هر هلیکوپتر یک نفر همراه باشد وگرنه ما پرواز نمیکنیم. من به همراه دو راننده، سوار هلیکوپترها شدیم و خلبانها را راضی کردیم تا پرواز کنند.
وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم، دیدیم اوضاع به هم ریخته است و نیروها به اجبار عقبنشینی کردهاند؛ زیرا از این طرف پشتیبانی از بین رفته بود. دوستان شاید در اینجا بر من خرده بگیرند که چرا از عقبنشینی صحبت میکنم. جنگ هم عقبنشینی و هم پیشروی داشت و نباید اینطور باشد که ما همیشه از خاطرات پیشروی صحبت کنیم. باید گفته شود که اگر ما در قسمتی از عملیات خیبر بخشی از جزایر شمالی و جنوبی مجنون را تصرف کرده بودیم، در جاهایی مانند اینجا به عللی مانند از بین رفتن پشتیبانی مجبور بودیم که عقبنشینی کنیم. چارهای نبود و نمیشد که نیروها جلو بایستند و از بین بروند، به دلیل اینکه ما نمیخواهیم عقبنشینی کنیم. در یک جاهایی عقبنشینی به موقع، خود میتواند از موفقیتهایی باشد که ثبت میشود. این عقب آمدن میتوانست تجربههایی را برای ما به دست دهد.
وقتی هلیکوپترها نشستند و خواستیم که وسایل داخل آنها را خالی کنیم، بعضی از نیروها عجله داشتند که به داخل هلیکوپتر بیایند و سوار شوند. روحیه همه نیروها یکسان نبود؛ بعضیها روحیه بالایی داشتند و شاید با زور میتوانستیم آنها را به عقب بفرستیم و بعضیها هم تحمل نداشتند و میخواستند سریعتر منطقه را ترک کنند. ما با سختی مهمات را خالی کردیم و خودم هم پیاده شدم. فرصتی پیش آمد و به آقای قادری گفتم که سوار شو و به عقب برگرد. او اصرار داشت که بماند و من او را به رفتن راضی کردم. به محض آن که آن سه هلیکوپتر خواستند پرواز کنند، هواپیماهای عراقی آمدند و آنها را به رگبار بستند. در همین حین یکی از هلیکوپترها آتش گرفت.
هواپیماها بمب نینداختند و فقط آنها را به رگبار بستند، به همین دلیل تنها بالای آن هلیکوپتر آتش گرفت. به محض آتش گرفتن، خلبان و کمکخلبان آن هلیکوپتر و نیروهای سوار بر آن پیاده شدند. آنها سوار دو هلیکوپتر دیگر شدند و پرواز کردند. زمانی که هلیکوپترها برخاستند، بعضی از افراد پایشان را روی رکاب و دستشان را به درِ هلیکوپترها تکیه داده بودند و درهای آنها بسته نمیشدند.
به هر طریقی که بود، هلیکوپترها از زمین بلند شدند. همینطور که از روی آب میرفتند، هواپیمای عراقی آنها را میزدند، اما موفق نشدند و تیرشان به هدف اصابت نکرد. همه نیروها این صحنه را مشاهده میکردند. هلیکوپترها رفتند. حدود صد نفر مجروح در آنجا بودند و تعدادی هم دوباره مجروح شدند و ما به آنها رسیدگی کردیم. کادر پزشکی تا آنجا که ممکن بود کارهایی که برایشان لازم بود را انجام میدادند.
من به سراغ عبدالعلی بهروزی، قائم مقام فرماندهی تیپ که در آنجا مستقر بود، رفتم. از او خواستم تا تماس بگیرد و برای برگرداندن نیروها به عقب درخواست هلیکوپتر کند. او گفت که بعید میداند دوباره هلیکوپترها به اینجا برگردند. از او خواستم حداقل تماس بگیرد. یک ساعت گذشت و ما در امید و ناامیدی بودیم که هلیکوپترها برگشتند. در اینجا خلبانها نشان دادند که مردان روزهای سخت هستند. پروازهای قبل بسیار عادی بود اما از اینجا به بعد جریان فرق کرده بود، زیرا آنها با چشم خودشان دیده بودند که چگونه یک هواپیمای عراقی یکی از هلیکوپترها را زد و دیده بودند که هواپیمای عراقی چگونه در مسیر به آنها شلیک میکرد. با کمک خلبانها توانستیم طی دو تا سه پروازی که داشتند، مجروحان را به عقب برگردانیم. از نیروها هم خواستیم تا ابتدا مجروحان به عقب برگردانده و سپس آنها سوار شوند و برگردند. نیروها هم در اینجا ثابت کردند که مردان روزهای سخت هستند.
ما در جادهای قرار گرفته بودیم که یکسر آن در عراق و سر دیگر آن در آب هور بود. از طرفی معلوم نبود که بعد از هر پرواز، پرواز دیگری صورت بگیرد یا نه. قایق هم تا آن ساعت با آنجا ارتباطی نداشت و تنها ارتباط ما از راه هوایی بود. نیروها به درخواست ما گوش کردند و صبر کردند تا بعد از مجروحان سوار شوند. آنها برای جابهجایی مجروحان به داخل هلیکوپتر کمک میکردند. من در آن زمان یک جوان بیستویک ساله بودم که این کارها و این مدیریت را انجام میدادم. منظور من از گفتن این حرف اشاره به مدیریت خوب جوانها در جنگ است. این جوانها هستند که میتوانند مشکلات این مملکت را حل کنند.
من نمیخواهم بگویم که بسیار شجاع بودم و نمیخواستم به عقب برگردم. من هم دنبال موقعیتی بودم که از آن وضعیت خارج شوم اما نمیتوانستم مجروحها را رها کنم و خودم با اولین پرواز به عقب برگردم. همه را فرستادیم و تنها چهار مجروح مانده بودند. با خودم میگفتم که با پرواز بعدی همگی جا میشویم و میتوانیم به عقب برگردیم، اما متأسفانه پرواز دیگری انجام نشد.
نزدیک غروب بود و تعداد زیادی رزمنده و چهار مجروح روی دست ما مانده بودند. شاید منطقی نبود در آن وضعیتی که هوا در حال تاریک شدن بود، هلیکوپتری بیاید. من به مقر فرماندهی رفتم و آنها گفتند تماس گرفتهاند و قرار است قایق بیاید. زمانی که پیش مجروحها برگشتم، خبر رسید که یک قایق رسیده است و ما باید مجروحان را سوار میکردیم و میبردیم. آنها را به سمت قایق بردیم و سوار کردیم. آن قایق بادی بود. زمانی که سوار شدیم، آب لب به لب قایق بالا آمده بود و اگر تکان میخوردیم شاید به داخل هم میریخت. با نگرانی از غرق شدن، به ناچار حرکت کردیم. حدود یک کیلومتر حرکت کردیم و به یک چهارراه رسیدیم. هور به صورت آبراه آبراه است و در نیزار انگار جادههای موازی هم درست شده است. جادههایی مانند به علاوه که شمالی، جنوبی، شرقی و غربی داشت. وقتی به چهارراه اول رسیدیم، قایقران که من به او سُکانی میگفتم از من پرسید که از کدام طرف برویم؟! پاسخ دادم که تو سُکانی هستی و خودت بگو از کدام طرف باید برویم. وقتی این سؤال را پرسید، فکر کردم او از عقبه به جلو آمده است و این قایق را به ما دادهاند تا مجروحان را به عقب ببریم. از او پرسیدم. گفت که تا الان با این قایق حرکت نکردهام و این قایق فرماندهی است که در اختیار شما گذاشتهاند. اینجا من متوجه شدم که فرماندهان ما هم مردان روزهای سخت هستند. آن قایق برای خودشان بود و میتوانستند برای خودشان نگه دارند، ولی حاضر نشدند این امتیاز را برای خودشان حفظ کنند و آن را در اختیار ما و مجروحان قرار دادند. خودشان به خدا توکل کرده بودند که یکجوری به همراه بقیه نیروها از آنجا خارج شوند.
خلاصه وقتی به چهارراه رسیدیم و آقای سُکانی هم نمیدانست که از کدام طرف باید برود، به یاد آوردم که وقتی با هلیکوپتر میآمدم، از بالا به پایین نگاه میکردم. میدیدم که داریم به سمت جنوب غرب حرکت میکنیم و آبراهها را با زاویه 45 درجه قطع میکردیم. حساب کردم که اگر الان یک آبراه را به سمت شرق و دیگری را به سمت شمال برویم به آبراه اصلی رسیده و در نهایت به ساحل خودمان میرسیم. ستاره شمالی را هم پیدا کردم که در تعیین مسیر کمکمان کرد. با این فرضیه حرکت کردیم و بعد از حدود دو تا سه ساعت به کانال اصلی که با طناب علامتگذاری کرده بود، رسیدیم. آن کانال به جبههای که تنها مسیر آن از راه قایق بود ارتباط داشت. با دیدن این کانال فهمیدیم که راه را درست آمدهایم. بعد از اینکه اندکی حرکت کردیم، به تعدادی قایق رسیدیم که مانده بودند و مسیر منطقهای که ما در آن بودیم را نمیدانستند. آنها دیدند که وضع قایق ما خیلی خراب است، به همین دلیل قایق ما را با یکی از قایقهای خودشان عوض کردند. ما راه را به آنها نشان دادیم و آنها آن سُکانی که همراه ما بود را به عنوان بلد مسیر با خودشان بردند. از آنها جدا شدیم. وقتی با آن قایق حدود یک ساعت حرکت کردیم، دیدم که یک لنج به صورت شیبدار در آب فرو رفته و تنها نیمی از اتاقک آن بالا مانده است. یک نفر با قایق و اسلحه در آنجا بود. زمانی که میخواستیم رد شویم، جلوی ما را گرفت و گفت که هیچ قایقی حق ندارد به عقب برود. گفتیم که مجروح همراهمان است اما او قبول نکرد. گفت که شما در این لنج پیاده شوید، این قایق باید به منطقه برگردد و نیروهای مجروح را بیاورد. در حالی که داشتم به خاطر مجروحها با او بحث میکردم، یکی از مجروحها پای من را گرفت و گفت که اشکالی ندارد، ما را پیاده کن و بگذار که قایق به منطقه برگردد. اینجا متوجه شدم که مجروحان ما هم مردان روزهای سخت هستند. با اینکه جان خودشان در خطر بود، خواستند تا قایق برای نجات جان بقیه مجروحان به عقب برگردد، حتی اگر خودشان هم در این راه از بین میرفتند. ما از قایق پیاده شدیم و حدود دو تا سه ساعت در لنجی که شیبدار بود مجروحان را نگهداری کردیم تا قایقی از عقب آمد و ما را سوار کرد و به ساحل خودمان برد. نزدیک غروب آفتاب سوار قایق شدیم. زمانی که به ساحل خودمان رسیدیم، نزدیک طلوع آفتاب بود، چیزی حدود 14 تا 15 ساعت با آن مجروحان روی آب بودیم، ولی الحمدلله آنها را به سلامت تحویل اورژانس دادیم و اتفاقی برایشان نیفتاد.»
آنجا هم جبهه بود
راوی دوم برنامه، پروین کریمی، از شاهدان بمباران شیمیایی سردشت بود. وی گفت: «ما قبل از انقلاب در تهران زندگی میکردیم. یک خانه هم در سردشت داشتیم و رفتوآمد میکردیم. وقتی که جنگ شروع شد و امام خمینی گفت که پشت جبههها خالی نباشد، پدرم به سردشت برگشت. برادرهای جوانم را هم به همراه مادرم با خود برد. سردشت یک شهری مرزی است که با ماشین حدود نیم ساعت تا عراق فاصله دارد. آنجا از روز اول تا روز آخر جنگ بمباران شد. روز اول جنگ حدود 20 تا 30 نفر در آنجا شهید شدند. آن موقع هنوز هیچ کسی نمیدانست که جنگ شده است. سالها گذشت و هنوز پدرم به همراه برادرانم در جنگ بودند. اواخر جنگ بود که برادرم صاحب فرزندی شد و همگی برای دیدن آن بچه از تهران به سردشت رفتیم. برادر دیگرم چند سالی بود که به سردشت نیامده بود. او از بقیه جا ماند، به همین دلیل بلیت هواپیما به مقصد ارومیه گرفت و از آنجا به سردشت آمد. تقریباً دو ماه بود که ازدواج کرده بودم. آن روز با شور و ذوق ناهار خوردیم. خیلی وقت بود که مادرم برایم چای نریخته بود. از مادر خواستم تا برایم چای دم کند و خودم به حمام رفتم و بچهها را شستم. بچهها آنقدر به من علاقه داشتند که بچه برادرم به من گفت: عمه جان! تو رو خدا ازدواج نکن. آن بچهها گمان میکردند که وقتی من ازدواج میکنم، آنها از من دور میشوند. وقتی بچهها را شستم، مادرم در حمام را زد و گفت: پروین بیا که دوباره هواپیماها آمدند. هواپیماها بعضی از روزها چند بار میآمدند اما هیچ وقت از آنها وحشت نداشتم. لباسها را هم شستم. حمام بین آشپزخانه و اتاق خواب برادر کوچکم، قادر بود. زمانی که کارهایم تمام شد، به اتاق برادرم رفتم. به محض ورود من به اتاق، به خانه بمب زدند. برای اولین بار خیلی ترسیدم. داشتم به سمت حیاط میدویدم که برادرم من را در راه گرفت و گفت: داری چه کار میکنی؟ گفتم: نمیدانم. به حیاط رفتم. در حیاط غوغا بود. خانه ما در محله سرچشمه سردشت بود؛ به همین دلیل کل بازار به حیاط ما ریخته بودند. به ما گفتند که شیمیایی زدهاند، پارچه خیس کنید و روی دهانتان بگذارید. من نمیدانستم که آب و تمام لباسهای روی بند آلودهاند. به سرعت لباسها را در آب حوض خیس میکردم و به مردم و خانودهام که در حیاط بودند میدادم. خودم حتی یک تکه از آن لباسها را برنداشتم. من میخواستم که برای هیچ کس اتفاقی نیفتد و به فکر خودم نبودم، اما همه آنها شهید شدند و فقط من ماندم. آن چیزی که مرا همیشه ناراحت میکند این است که اگر به مردم شهر ما میگفتند شیمیایی چه است و زمانی که شیمیایی زدند باید چه کار کنیم، تعدادی از خانوادهام و مردمانی که به حیاط خانه ما پناه آورده بودند، الان زنده بودند. من افتخار میکنم فرزند پدری هستم که به خاطر حرف امام تهران را ول کرد و به همراه پسرانش به سردشت برگشت تا پشت جبههها خالی نماند. شاید بگویند که آنجا جبهه نبود، اما آنجا خود جبهه بود.»
خودشناسی و دشمنشناسی
امیر سعیدزاده، راوی سوم برنامه بود. او گفت: «برادر خانم کریمی دوست صمیمی من و پدر او استاد من بود. پدر او یکی از سرداران عشایر شهرستان سردشت بود. با آنکه امکانات مالی بسیار خوبی داشت ولی به توصیه امام عمل کرد. من حضور داشتم و این صحنهها را دیدم. آن زمان ما جوان بودیم و سپاه پاسداران من را برای شناسایی ستون پنجم در نظر گرفته بود. الان به ستون پنجم نفوذی میگویند. ستون پنجم کسانی بودند که وقتی صدام لعنتی بمب یا موشک میزد، بلافاصله میآمدند و تصویربرداری میکردند و موقعیت جغرافیایی و میزان تخریب را به ارتش صدام گزارش میدادند. شاخهای از نفاق بودند. ما به صورت ناشناس میرفتیم تا آنها را شناسایی کنیم. به لطف خدا موفق بودیم و در کنار این کار امدادگری هم میکردیم. هر روز هواپیمای صدام میآمد و بمباران میکرد و میرفت. امام گفته بود نگذارید پشت جبههها خالی بماند و پشت جبههها خالی نماند. مردم ماندند و ایستادگی و مقاومت کردند. هر بار که هواپیما بمباران میکرد، تعداد زیادی از عزیزان شهید میشدند. آن روز ساعت چهار و خردهای عصر بود که هواپیماها آمدند. ارتفاع کمی از زمین داشتند و کاملاً در دید بودند. صدای انفجار بمبها نسبت به صدای انفجارهای قبلی خیلی کمتر بود. برای امدادگری به سوی مردم رفتم. مردم گفتند که تنها یک نفر شهید شده است و ما خدا را شکر کردیم. آنها میگفتند که لوله اصلی آب را زدهاند. ناگهان بویی به دماغم خورد و گفتند که این شیمیایی است. ما نمیدانستیم که شیمیایی چه است و تجربه نکرده بودیم. ما که جوان و قسمخورده این نظام و شهدا بودیم، صحنه را خالی نکردیم و برای امدادگری رفتیم. تا ساعت ده شب حدود هزار نفر مصدوم آوردند. ما لباسهای هر مصدومی که میآوردند را پاره میکردیم و مرهمی مانند ماست به بدنشان میزدیم. کارهای اولیه را برای آنها انجام میدادیم. صندلیهای اتوبوس را درآورده بودند و از آنها به عنوان آمبولانس استفاده میکردیم. شخصی که به همراه مصدوم شیمیایی بود هم آلوده میشد. در تمام بمبارانها مردم به زیرزمین پناه میبردند که در امان باشند اما در بمباران شیمیایی برعکس است. مواد شیمیایی سنگین است و پایین میآید و کسانی که به آن مکانها پناه برده بودند، بیشتر آسیب دیدند. اکنون 27 درصد از ریهام را دارم و با اکسیژن زندگی میکنم و مانند خانم کریمی برای تهیه دارو مشکل دارم. من یکی از کسانی بودم که قبل از انقلاب با حجتالاسلام روایی شیرازی و جناب باریکبین که در سردشت در تبعید بودند به همراه حسین عادلزاده، علی صالحی، رحمت علیپور و پدر خانم کریمی برای انقلاب کار میکردیم. اعلامیه پخش میکردیم. من امام خمینی را نمیشناختم. جوان بودم و درک سیاسی و مطالعه نداشتم. تا یک روز که داشتیم اعلامیهها را لوله میکردیم، عکس پیرمردی را دیدم که یک سینی چای در دستش است. از دوستم پرسیدم که او چه کسی است؟ او گفت که امام خمینی است. ما با اخلاص جلو آمدیم. بین دانشجو و کارگر و کسبه بازار و معلم و کُرد و لر و بلوچ اتحاد و همبستگی وجود داشت که انقلاب را به اینجا رساندیم. ما وحدت داشتیم. الان باید خودمان و سپس دشمن را بشناسیم.
برای دفاع از مملکت به سپاه رفتم و سال 1359 به خاطر عقیده و انقلابیبودنم، در جنگ داخلی، ضد انقلاب من را اسیر کرد. آنها بعد از شکنجه و آزار و اذیتی که کردند، حکم اعدام را برایم صادر کردند. وقتی در زندان بودم، شخصی به نام کیانوش گلزار راغب را دیدم که هنوز ریش و سبیل درنیاورده بود. او سن کمی داشت اما در بین زندانیان به او اعتماد داشتم. من فکر فرار را در سر داشتم. خواب دیدم که رودخانهای در سردشت طغیان کرده است و میخواهم به آن طرف رودخانه بروم. همانطور که آب موج میزد، انگار روی آب آیههای قرآن نوشته شده بود. ناگهان پیرمردی در آنجا ظاهر شد که لباس و ریش و تمام وجودش سفید بود. از من پرسید که میخواهی به آن طرف آب بروی؟ گفتم: بله. پرسید: میخواهی تو را به آن طرف برسانم؟ گفتم: تو چه کسی هستی؟ گفت: من خمینی هستم! این پیرمرد دست من را گرفت و به آن طرف رودخانه برد. سابقه نداشت کسی بتواند از زندان کومله فرار کند. من اولین کسی بودم که این کار را کردم و با این کار ضربه سختی به آنها وارد شد. آنها پدر من را گرفتند و گفتند که پدرت تو را فراری داده است. من به همراه کیانوش گلزار راغب نقشه فرار را کشیده بودیم. برادر کیانوش اسیر شده بود. میدانستم که برادر کیانوش را اعدام کرده بودند ولی کیانوش نمیدانست. کیانوش و برادرش را با هم گرفته بودند و کیانوش هم اعدامی بود، اما چون سن کمی داشت، او را نگه داشته بودند. او در دقیقه نود از فرار پشیمان شد. بعد از آزادی از او پرسیدم که چرا نیامدی؟ گفت: من فکر میکردم که اگر بیایم، برادرم را اعدام میکنند، در حالی که برادرش اعدام شده بود و او نمیدانست. زمانی که من به ایران برگشتم و دوباره به مجموعه رزمندگان پیوستم، ضد انقلاب دستور داده بود که خانه ما را با آرپیجی بزنند و همسایهها مانع شده بودند، ولی آنها متأسفانه به جای من برادرم را ترور کردند. گفته بودند که فلانی در مسیر تردد میکند، اسم من را نگفته بودند و فقط نام فامیلی من را گفته بودند. بعد پدرم را گرفتند. همان روزی که برادرم شهید شد، میخواستیم برای او به خواستگاری دختری برویم. ما در فضا، مکتب و ایدهای هستیم که نمیتوانیم با از دست دادن عزیزانمان پا پس بکشیم. این انقلاب برای شهداست و ما حافظ و نگهبان این انقلاب هستیم.»
وی ادامه داد: «یک رزمنده در جبهه میتوانست همزمان چند سمت داشته باشد. در عملیات والفجر4 من در واحد پشتیبانی بودم. قسمتی از عملیات در سردشت انجام گرفت و برای رساندن تدارکات میرفتم. دیدم که شخصی لباس خاکی به تن دارد و روی زمین افتاده است. با خودم فکر کردم که شاید ضد انقلاب باشد و میخواهد ماشین را نگه دارم و من را بکشد. سپس با خودم گفتم شاید بسیجی و از نیروهای خودمان باشد. به خدا توکل کردم و ماشین را نگه داشتم. دیدم که یک بسیجی زخمی شده است. آن شخص میانسال بود. زیر بغلش را گرفتم و گفتم: به این درخت گلابی تکیه بده. گفتم که برایت گلابی بچینم تا بخوری؟ گفت: نه، صاحبش نیست که از او اجازه بگیریم، حرام است. به سرم زد و گفتم که به آن طرف دره برویم. گفتم: توپهای عراقی از این طرف رد میشوند و ممکن است به اینجا بخورند. او قبول کرد. ما به آن طرف رفتیم. او اصرار میکرد که من بروم و اسیر و گرفتار او نشوم. چند دقیقه طول نکشید که یک گلوله توپ عراقی آمد و دقیقاً به همان جایی که ما نشسته بودیم، برخورد کرد. تمام گلابیها به زمین ریخت. او گفت: کار خدا را میبینی؟ خدا گلوله توپ را مأمور کرد که برای ما گلابی بچیند!»
سعیدزاده در پایان گفت: «قبل از جنگ تحمیلی در منطقه ما جنگ داخلی بود. ضد انقلاب میخواست کردستان را علناً از ایران جدا کند. به ما گفته بودند که آنها بمب ساعتی کار میگذارند و ما بمب ساعتی را ندیده بودیم. به برادرم علی که شهید شد گفتم که اگر چنین چیزی دیدی، بمب ساعتی است و نباید به آن دست بزنی. او یک روز آمد و گفت که از آن بمبهایی که گفتی، زیر درختان کنار مزار شهدا هست. آن را برای ساعت چهار و نیم بعدازظهر که جمعیت زیاد بود تنظیم کرده بودند. اگر منفجر میشد، تلفات زیادی میگرفت. رفتم و دیدم شبیه همان چیزی است که به ما گفتهاند. چون تخصصی نداشتم، به آن دست نزدم. به پایگاه اطلاع دادم و شهید صیاد شیرازی به همراه چند نفر دیگر آمدند. او اجازه نداد کسی به بمب دست بزند. گفت: این کار (برداشتن بمب ساعتی) را انجام میدهم و شما دراز بکشید تا آسیبی نبینید.»
دویست و نود و هفتمین برنامه شب خاطره دفاع مقدس، به همت مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ ادب و پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت، عصر پنجشنبه اول آذر 1397 در سال سوره حوزه هنری برگزار شد. برنامه آینده ششم دی برگزار میگردد.
سایت تاریخ شفاهی ایران