14 بهمن 1397
چرا ساواکی شکنجهگر در زندان شاه خودکشی کرد
اشاره:
امروز سلطنت طلبان چنان به تطهیر رژیم پهلوی میپردازند انگار هیچ خاطرهای از آن همه خشونت در زندان و استبداد در جامعه وجود ندارد. اما در همین شهر در هر گوشهای هستند مردانی که ما را به آن روزگار ببرند. محسن اسلامی آن روزگار جوانی بود که به دلیل پخش اعلامیه حضرت امام و تهیه یک جُنگ ادبی در دادگاه اولیه به ۱۰سال زندان محکوم شد و شلاق شکنجهگرها را روی همه اعضای بدن خود حس کرد. اما این حکم در دادگاه تجدید نظر به ۳سال در تقلیل یافت. اما دوباره به دلیل اینکه ساواک فهمید مبارزان انقلاب اسلامی دست از مبارزه نمیکشند یک سال بیشتر از حکمش در زندان ماندگار شد. رژیم در اواخر سلطنت به علت مصاحبه امام خمینی درباره زندانها و فشار سازمانهای بینالمللی مجبور شد تعدادی از زندانیان را آزاد کند که اسلامی هم جزو همین افراد بود. او فرزند شیخ عباسعلی اسلامی موسس مدارس اسلامی در کشور است و بعد از انقلاب در مسئولیتهای گوناگونی حضور داشته، اما سالهاست از کار دولتی کنارهگیری کرده و شرکت گردشگری تاسیس کرده است.
*******
جناب اسلامی شما فرزند یکی از روحانیون مشهور و مؤسس جامعه تعلیمات اسلامی به نام شیخ عباسعلی اسلامی هستید که نقش بسیاری در زمینهسازی فرهنگی انقلاب اسلامی داشته است، لطفا در ابتدا درباره کودکی و فعالیتهای پدرتان توضیح بفرمایید؟
مرحوم ابوی شیخ عباسعلی اسلامی در سال ۱۲۷۵ ه. ش در شهر سبزوار به دنیا آمد. البته خانواده پدری و مادری من از دو منطقه گوناگون به سبزوار تبعید شده بودند. مادرم از ایل بختیاری بود، پدرم هم تک فرزند خانواده و تحت آموزشی دایی اش با معارف اسلامی آشنا شد و بعدها هم هیئت پیروان قرآن را تشکیل داد و بعد برای ادامه تحصیلات دینی به نجف و سامرا رفتند و در دوران اشغال عراق توسط انگلیس (۱۹۲۰ ) به جنبش ضداستعماری که پدر آیت الله خوانساری در نجف راهاندازی کردند ، پیوست.
پدر بعدها به توصیه آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی به شبه قاره هند مهاجرت کرد، هفت سال آنجا زندگی کرد. درآن زمان شبه قاره شامل هند،پاکستان و بنگلادش بود سپس به دیگر کشورها از جمله تایلند هم سفر داشت و در این کشور مدرسه الواعظین و مرکز جامع اسلامی تأسیس کرد در سال ۱۳۱۷ ه. ش مصادف با اوج اقتدار رضاخان به ایران بازگشت و در سال ۱۳۲۰ شمسی که فضای سیاسی پس از اشغال ایران توسط متفقین و به سلطنت رسیدن محمدرضا پهلوی فضای سیاسی باز شده بود ، جامعه تعلیمات اسلامی را در منزل خود با کمک دوستانش تأسیس کرد.
نخستین مبارزات مرحوم پدر علیه رژیم پهلوی با کشف حجاب آغاز شد، دست تقدیر آنگونه رقم خورد آخرین مبارزه اش نیز با رژیم پهلوی نیز با موضوع حجاب باشد. در اواخر حکومت محمدرضا پهلوی خانم فرخ پارسا وزیر آموزش و پرورش معرفی شد و او تصویب کرد که دانشآموزان دختر حق استفاده از چادر و مقنعه در مدرسه را ندارند. حاج آقا که قصد نداشتند تن به این قانون بدهند نزد آیت الله سید محمدرضا گلپایگانی رفتند و از او خواهش کردند تا نامهای به شاه بنویسد و مدارس تحت امرش از این قانون مستثنی شود. آیتالله گلپایگانی با این همه عظمت و جسارت با شاه مخالفت کرد اما مردد بود آیا نامه به شاه موثر خواهد بود یا نه. استدلال کرد من هم اگر نامه ای به شاه بنویسم او جواب نمی دهد. حاج آقا به حضرت آیت الله گلپایگانی گفتند اگر نامه ننویسید من فردای قیامت از شما به رسول الله شکوه خواهم کرد که من خواستم حدود اسلامی را اجرا کنم اما شما اجابت نکردید، او هم محضر آیت الله را ترک کرد و حضرت آیت الله گلپایگانی به دنبال پدرآمدند و فرمودند من نگفتم نامه نمینویسم گفتم شاید نامه تاثیر نداشته باشد. پدر به ایشان گفت شما نامه بنویسید اگر عمل نکردند ما مدارس را تعطیل میکنیم. حضرت آیت الله گلپایگانی نامه نوشتند و شاه با نامه موافقت کرد چون نمیخواست معترض دیگری چون امام خمینی در جامعه ایجاد شود.
پدر حتی پیش از اعتراضات مسجد گوهرشاد مبارزه با بیحجابی را آغاز کردند و برای این کار فعالیت های فرهنگی را انتخاب کردند. وی نخستین کتاب خود را در همین سال نوشت.
در سال ۱۳۲۷ محمدرضا پهلوی در دانشگاه تهران توسط ناصر فخرایی ترور شد، در جیب فخرایی کارت خبرنگاری نشریه فجر اسلام پیدا شد. این نشریه به مدیرمسئولی ناصر سراج بود. در همین زمان ها مرحوم پدرم را به علت همکاری با این روزنامه به توده ای بودن متهم کردند. منزل ما مورد هجوم ماموران دولتی قرار گرفت کتاب های پدرم را بردند و حکم اعدام نیز برایش صادر کردند.
پدرم با فداییان اسلام به رهبری نواب صفوی و شیخ حسین واحدی که هم حجره ای پدرم در نجف بود ارتباط داشت. فداییان با وزیر دادگستری شاه دیدار کرد و آنها را تهدید کرد که اگر مرحوم پدر من آزاد نشود ما شاه را خواهیم کشت که این تهدید فداییان اسلام کارساز شد و تا ظهر پدرم آزاد شد. از آن سال به بعد پدرم مرتب به زندان و تبعید فرستاده می شد.
پانزده بار زندان رفت که آخرین زندان او سال ۱۳۵۴ بود. البته با اینکه در آن دوران سن پدر زیاد شده بود باز هم پدر با حضرت امام خمینی (ره) تعامل داشت.
شیخ عباسعلی اسلامی به نوعی بنیانگذار نهضت فکری برای احیای اسلام بود. در زمانی که مرحوم آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی مرحوم شدند علمای ثلاث حضرات آیات فیض، خوانساری و صدر، آیت الله بروجردی را دعوت کردند تا به عنوان مرجع عام تشیع به قم بیایند. در آن جلسه پدر به منبر رفت و در آن سخنرانی مرحوم پدر بحث اصلاح حوزه را مطرح کرد. آیت الله بروجردی معتقد بود که چون رضاشاه حوزه را بسیار ضعیف کرده است باید حوزه اصلاح شود و درجهبندی و رشته های مختلف در آن تدریس شود به تعبیری تولید علم صورت گیرد تا اسلام متناسب مقتضیات زمان رشد کند.
پدرم در بعد اجتماعی نیزهمانطور که قبل تر اشاره کردم، به دنبال تاسیس مدارس دینی برای آموزش نسل جوان آگاه به مسائل اسلامی بود. در طول سه سال فعالیت خود برای توانست هجده مرکز یا مدرسه اسلامی در تهران بنا کند که آن زمان خیلی مورد استقبال مردم قرار گرفت ، وی هفتاد و پنج سال پیش بنیانگذار نوعی مدیریت غیرسیاسی، غیرانتفاعی ، غیروابسته و مردمی بود.
پدر در دوره ای فعالیت میکرد که خیلی شرایط خفقان بود و ساواک به طور گسترده به دستگیری کسانی که گمان میکرد مبارز و مذهبی هستند دست می زد حتی فردی که قیافه ظاهریاش به مبارزین می خورد نیز مورد هجوم قرار میگرفت، اگر کسی موی کوتاه یا ته ریش داشت یا لباس راحت پوشیده با کفش کتانی پوشیده بود و بسته ای نیز در دست داشت دستگیر میشد.
ساواکی ها در دربند اتوبوس می گذاشتند و هر کس که از کوه پایین میآمد دستگیر می شد تا بعد مشخص شود که مبارز است یا خیر.همه این شرایط باعث شد که عموم مردم نسبت به سیاست بدبین شوند به همین دلیل، بعد از انقلاب که فضا باز شده بود مردم و مسئولان سیاسیتر شدند و بیشتر به مسائل سیاسی پرداختند تا فرهنگی وتربیتی، در نتیجه این بی توجهی به فرهنگ، حاصلش شرایط کنونی است.
متأسفانه امروز مسئولان علمی و فرهنگی ما منفعلانه عمل کردند. مرحوم پدر سال ها پیش آموزش فرهنگی را از سطوح کودکی میدانستند و این فرهنگ سازی را از منازل و خانواده ها و سپس مدارس شروع کرد. این تفکر امروز هم جدید است درحالی که جامعه تعلیمات اسلامی که توسط پدرم تاسیس شد بعد ازاین همه سال هنوز سرپا است، ۱۸۳مدرسه وابسته به این مرکز بود تا اینکه بعد از انقلاب این نگاه وجود داشت همه مدارس اسلامی است به همین دلیل مدارس به آموزش و پرورش تحویل داده شد و بعدها هم پس گرفته شد.
مرحوم پدرم مدارس را وقف میکردند و مدیریت مدارس نیز به مرجعیت عام شیعه سپرده شد. در سال ۱۳۴۲ که پدر به دلیل همراهی با امام خمینی دستگیر شد اسنادی در ساواک وجود داشت و حتی یک بار دیگر هم حکم اعدام برایش صادر شد اما با توسل به ائمه از اعدام نجات یافت و فقط ممنوع المنبر شد و بعد از آن به خوزستان مهاجرت کرد. بسیاری از بزرگان دینی ما مثل آیت الله خزعلی، آیت الله مکارم شیرازی تحت تاثیر تربیت پدرم قرار گرفتند اما او در خوزستان ممنوع المنبری را رعایت نکرد و ساواک برای اینکه او را تحت فشار قرار دهند به دنبال پی بردن به منابع مالی پدرم بودند.
ساواکی ها تصور می کردند کسی که این همه مدرسه را تاسیس کرده باید وضع مالی خوبی داشته باشد بنابراین تحقیق کردند اما متوجه شدند که پدر هزینه این مدارس را از مراجع گرفته است . پدر پول هایی که از منبر خود دریافت میکرد نیز خرج مدارس می کرد و از مراجع تقلید اجازه گرفت تا کسانی که قصد دارند وجوهات دینی شان را پرداخت کنند بتواند یک سوم این وجوهات را هزینه مدارس کند.
مرحوم پدر شبکه ای از متدینین را ایجاد کرده بودند و بسیاری از سیاست مداران و بزرگان از او خاطراتی دارند. او برای ایجاد یک مدرسه از سه عنصر بازار، مراجع دینی و فرهنگ بهره بردند و به نوعی یک مدیریت شبکه ای را بدون دخالت در مالکیت ایجاد کردند و حداقل دویست ـ سیصد نیروی انسانی برای این کشور آماده کردند.
رهبر معظم انقلاب در یک جلسه خانوادگی که در خدمتشان بودیم فرمودند اگر آقای اسلامی این مدارس را ایجاد نمیکرد نمیدانستیم جمهوری اسلامی را چگونه اداره کنیم. به طور مثال مهندس موسوی شاگرد مدرسه جعفری بود، مهندس ترکان، محمود واعظی رییس دفتر رییس جمهور، آقای محمد نهاوندی و عباس آخوندی وزیر مسکن سابق خیلی از استاندارها، وزرا و علما مثل آقاشیخ حسین انصاریان شاگردان مدارس حاج آقا بودند.
خود حضرت آقا در مشهد به مدرسه تدین می رفتند که موسس این مدرسه پدرم بود. بنابراین کادرسازی که این مدارس انجام داد بزرگترین خدمتی بود که بانی آن پدر و مرکز اسلامی ایشان بود. حتی در یزد مدارسی داریم که آقای عارف، بیطرف و سید محمد خاتمی در آنجا تحصیل کردند.
شما متولد چه سالی هستید؟
من سال ۱۳۳۲ به دنیا آمدم از دوران کودکی در مجالس گوناگون با پدر حضور داشتم نزد آیت الله بروجردی و طالقانی می رفتم.
شما در چه مدرسه ای تحصیل کردید؟
مدرسه جعفریه
همکلاسیهای معروف شما چه کسانی بودند؟
مهندس ترکان، نهاوندی و آخوندی از همکلاسیهای من بودند. آقای آخوندی متولد نجف هستند پدر ایشان با پدر من دوست بودند و از نجف به تهران آمدند و در مدارس اسلامی تحصیل کردند. شهید تندگویان ، محمد دادکان از همکلاسیهای من بودند. بیشتر هم کلاسیهای من در هر حوزهای که وارد شدند موفق بودند، صدها شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد و سردار جعفری نیز در مدرسه ما تحصیل میکرد.
معلمان معروف آن مدرسه چه کسانی بودند؟
دکتر خسروی یکی از اساتید طبیعی و علوم پایه معروف ما بود. دکتر خراسانی، مرحوم شهید دانش، استاد رشید پور و مرحوم میرزایی به ما اصول عقاید تعلیم میدادند. پدر برای این مدارس بهترین معلمان را انتخاب کرده بود و مدارس پایگاهی برای مبارزه با رژیم شاه شده بود.
شما خودتان مبارزه را از چه زمانی شروع کردید؟
من بچه محله آب منگول و میدان خراسان هستم، هیئتی آن جا داشتیم که بعدها گسترش پیدا کرد که مرحوم پدر، حاج مهدی شاه آبادی نیز آنجا حضور داشتند من مبارزه را دهه چهل آغاز کردم در سال ۵۲ دستگیر شدم.
به چه علت مشخص دستگیر شدید؟
در سال ۴۷ مبارزه خود را به صورت جدی آغاز کردم. عمدتا مبارزه من بعد فرهنگی داشت. اعلامیه حضرت امام را پخش میکردم و نیرو جذب میکردیم. در آن دوران بحث های حسینیه ارشاد و سخنرانی های دکتر علی شریعتی سروصدای زیاد ایجاد کرده بود. قبل از او هم مرحوم فخرالدین حجازی و شهید باهنری و فلسفی و هاشمی رفسنجانی و شهید بهشتی سخنران معروف حسینیه بودند که به سخنرانی می پرداختند.
در سال ۵۲ من و چند تن از دوستانم در مدرسه بلوا درست کردیم به طوریکه ساواک از جریان مطلع شد و تحت تعقیب قرار گرفتیم. ساواک به دنبال ما آمد اما منزل نرفتم و فرار کردم در میدان خراسان خانه ای اجاره کردم و از همانجا به مدرسه می رفتم خرداد ماه همان سال هم دستگیر شدیم.
زمان دستگیری در حال آماده سازی یک مجله به نام جنگ ادبی برای مدارس اسلامی بودم که خاطرم است که جنگ را از من گرفتند و من را به بازداشت آوردند و تا مدت ها بازجویی شدم که این چه مجله ای است و با چه هدفی تهیه می شود. یادم می آید که آن دوران اعلامیه ها را در جامهری مساجد جاساز میکردیم و شب ها از یک سمت تهران به سمت دیگر برای پخش اعلامیه می رفتیم.
پیام شاه را در دبیرستان قرائت میکردند، با دوستان مبارز دبیرستانی هماهنگ کردیم صلوات فرستادند و شلوغکاری کردند صف به هم ریخت و ساواک آمد و پیگیری کرد به طوری که ناظم مدرسه بعد از انقلاب نیز من را دید و میگفت وقتی شما را میبینم تن من میلرزد شما آن موقع با سن و سال کمی که داشتید شلوغ میکردید و بعد فرار کردید اما ساواک میآمد و به ما گیر میداد و پیگیر این بود که آقای اسلامی کجا است.
بعد از این واقعه از خانه پدرم به دلیل اینکه فکر میکنم تحت تعقیب ساواک است فراری شدم و در خیابان جهانآرا در میدان خراسان خانهای اجاره کردم و از آنجا به مدرسه میرفتم. شب ۲۰ خرداد سال ۵۹ از طرف ساواک شناسایی شدم و وقتی ساواک به خانه ما ریخت مشغول تهیه یک جُنگی بودم برای مدارس اسلامی در قالب ادبیات و داستان به مبارزه با شاه میپرداختیم. یکی از شعرها را موسوی گرمارودی برای ما نوشته بود و بزرگان ادبیات کشور نیز به ما مطلب میدادند و مطالب را با فتواستنسیل تکثیر میکردیم.
علی رجبی طرح روی جلد این جنگ را برای ما کشیده بود و مدارک را ساواک گرفته بود و به این ترتیب پرونده ما سنگین شد. تا مدتها در بازداشتگاه کتک میخوردیم برای پخش اعلامیه حضرت امام کارهای متفاوتی انجام میدادیم. بعد از اینکه مرا دستگیر کردند دوستان هیاتی در خانه آقای پورقاضیان که داماد ما هم بود و آقای مهدی تقوایی هم بود که بعدها جزو سران مجاهدین خلق شد.
مهدی تقوایی چه سرگذشتی داشت؟
او بعدها جزو سران مجاهدین خلق شد دو فرزندش در عملیات مرصاد کشته شدند، همسرش سرطان زبان گرفت و خودش هم مریض شد و بعدها از مجاهدین خلق جدا شد و در حال حاضردر لندن زندگی میکند.
بقیه اعضاء هیات چه کسانی بودند؟
علی میرسپاسی، جواد منصوری، شهید مهدی شاهآبادی نیز به هیات میآمدند.
چگونه دستگیر شدید؟
یک روز که مدرسه تمام شده بود و شب که در حال برگشتن به خانه بودم ساواک مرا تعقیب کرد و به این ترتیب بعد از رفتن به منزل دستگیر شدم.
معمولا برای دستگیری یک مبارز، ساواک چند نفری میآمدند؟
برای دستگیری مبارزانی که بیشتر مبارزه فرهنگی بودند یک اکیپ ساواک میآمدند که معمولا ترکیب آنها سه تا چهار نفر بودند یک فرمانده، یک راننده و دو نفر دیگر همراه آنها بودند. ماشین ساواک مشخص بود که یا ولوو و یا آریاشاهین بود. آن روز وقتی از مدرسه به خانه میآمدم دیدم ماشینی مرا تعقیب میکند شستم خبردار شد و من نیز چون اسلحه نداشتم و اعلامیه نداشتم به خانه رفتم به مادرم گفتم که ساواک مرا تعقیب میکند. مادرم اعلامیهها را در طشت رخت ریخت و لباس رویش ریخت و آب روی لباس ریخت به این دلیل ساواک متوجه اعلامیه نشد ولی ساواک تمام کتابهای مرا از جمله کتابهای شریعتی، مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی را ضبط کرد و بعدا این کتابها مدرک جرم علیه من شد. از لحظه دستگیری تا بازجویی مدام در حال کتک زدن من بودند.
بعد از دستگیری اولین مکانی که شما را بردند چه مکانی بود؟
مرا به کمیته مشترک بردند و در آن زمان زندان زنان را خالی کرده بودند در حال حاضر زندان زنان به سالن کنفرانس تبدیل شده است و بعد از مدتی مرا به زندان قصر و بعد از آن مرا به اوین منتقل کردند.
در فرایند بازجویی ساواک روی کدام موارد حساس بودند؟
ساواک معمولا روی شبکه ارتباطی حساس بود چون بعد از اینکه یک گروه را دستگیر میکردند گروه دیگر تشکیل میشد. به همین دلیل اگر گروهی جدید را دستگیر میکردند نزد ما میآوردند و میگفتند اینها را میشناسید و چه ارتباطی با این گروه دارید و یا چرا قبلا اعتراف نکردید که این گروه را میشناسید و ما میگفتیم که ما اصلا نمیدانیم اینها کی گروه تشکیل دادند.
بازجوی شما چه کسی بود؟
بازجوی اصلی من کمالی بود که بعد از انقلاب دستگیر شد و تلویزیون نیز دادگاه او را نشان داد و حجتالاسلام محمدی گیلانی محاکمهاش کرد. کمالی از افراد ضدشیعه بود و اسم سازمانی او چیز دیگری بود.اغلب نیروهای مذهبی را بازجویی میکرد و بعد از انقلاب در زندان اوین خودکشی کرد. بازجوی دیگر رسولی بود و سردسته همه بازجویان پرویز ثابتی بود.
در دادگاه اولیه من به 10 سال حبس محکوم شدم ، وکیل تسخیری من که یک ارتشی بود به این حکم اعتراض کرد و اتهام من ورود به گروهی با رویه ضدسلطنت بود. وکیل تسخیری من گفت قبلا کسانی که مبارزه فرهنگی علیه سلطنت میکردند به دو ماه حبس میگرفتند چرا 10 سال برای ایشان بریدید و قبلا 10 سال حبس برای کسانی بود که اقدام مسلحانه میکردند. بدین ترتیب بعد از دفاع وکیل تسخیری از من، زندانم از 10 سال به 3 سال تقلیل یافت.
چه شکنجههایی روی شما انجام گرفت؟
اولین مرحله شکنجه شلاق بود و بعد به مراحل گوناگون میرسید از سیم پلاستیکی تا کابل بکسل.
شکنجه معروف قپانی روی شما اجرا شد؟
من چون مبارز مسلحانه نبودم و اقدام ما اقدام فرهنگی بود، شکنجهای مانند قپانی روی من اجرا نشد اما ساواک یک باتوم برقی داشت روی نقاط حساس بدن میزد، لب، لاله گوش و ... و یک شلاق داشتند که روی سر و صورت میزدند. یکی هم باتوم به آدم میزد و یکی دیگر شوک به آدم وارد میکرد تا به اصطلاح اعصاب شکنجه شده را تحت تاثیر قرار داده و او را عصبانی میکردند و در آن مرحله میپرسیدند اعلامیه را از چه کسی گرفتهاید.
در زندان برای اینکه روحیه ما تقویت شود روزه میگرفتیم با همان غذای مختصری که بود افطار میکردیم. روزی در زندان ما را نزد سرهنگ کمانگر بردند. سرهنگ کمانگر ریاست زندانها را برعهده داشت. از دیگر مسئولان زندان سرگرد منصور زمانی بود که مسئول زندان سیاسی بود. در سال ۵۲ بسیاری از زندانهای سیاسی شعار دادند و مقاومت میکردند که رئیس زندانی که مسالمتآمیز برخورد میکرد عوض شد و منصور زمانی که بسیار خشن بود جانشین مامور قبلی شد.
یک روز من و محمود قجر عضدانلو برادر مریم قجر عضدانلو و خلیل دزفولی که آن زمان هم جزو نیروهای مذهبی بودند را نزد کمانگر بردند. کمانگر از ما پرسید شما نیرویی سیاسی هستید؟ ما تایید کردیم. گفت: میدهم شما را به تخت شلاق ببندند و آب جوش روی شما بریزند. بعد از آن دیدار ما را به زندان عادی بردند به داخل بند که رسیدیم گفتند چای یا آب جو ش ندارید روزهمان را باز کنیم زندانیان عادی تعجب کردند به ما گفتند مگر شما مسلمان هستید و کمونیست نیستید؟ گفتیم نه و از آنها پرسیدیم که آیا مهر دارید که نماز بخوانیم؟ یکی از زندانیان با خلیل دزفولی بچه محل از آب درآمد و رفیق شدند و به این ترتیب زندانیان عادی یک جلسه معارفه با زندانیان سیاسی گذاشتند و در آن جلسه شعری در وصف امیرالمومنین خواندیم و خبر به زیر هشت (محل بازجویی) رسید.
افسر آمد جلسه را به هم بزند، چند تا از زندانیان که اعدامی بودند با افسرها دعوایشان شده بود و به آنها اعتراض کردند که شما گفتید اینها کمونیست هستند و مسلمان نیستند. وقتی شرایط را دیدند ما را دوباره به زندان سیاسی منتقل کردند و بعد ما را به زندانهای مختلف فرستادند نخست در بند ۳ و ۴ زندان قصر بردند و بعد به بندهای ۴، ۵ و ۶ منتقل کردند. هم بندهای ما انواری، حبیبالله عسگراولادی و قدیمیترین زندانی سیاسی صفرعلی قهرمانی بود. همچنین آقای سیداحمد کلانتری نیز با ما بود. در سال۵۴ بحث نماز خواندن در زندان مطرح شد آقای منصور زمانی اتهام زننده و بیشرمانهای مطرح کرد که نمازخوانها به بهانه غسل در حمام جوانان کم سن و سال را مورد تجاوز قرار میدهند که زندانیان عصبانی شدند و چپها نیز به ما پیوستند. در زندان بیژن جزنی، مسعود رجوی و موسی خیابانی نیز با ما همبند بودند و چریکهای فدایی خلق نیز بودند. البته آیتالله طالقانی،مهندس بازرگان و آیتالله گرامی نیز در همان زندان بودند و روحانیون جریان مذهبی را هدایت میکردند.
بعد از این اتهام بچهها اعتصاب غذا کردند و ماموران برای شکستن اعتصاب از گارد استفاده کردند. چپها و مذهبیها بر علیه آن اتهام متحد شدند و بعد از اعتصاب، آقای انواری و عراقی را گرفتند و ریش حاج مهدی عراقی را زدند. قبل از اعتصاب، حاج مهدی عراقی مسئول آشپزخانه بود و روی غذاها نظارت میکرد.
بعد از اعتصاب، شرایط غذا عوض شد و سربازان میگفتند سیبزمینیها را همانطور نشسته میپزند و به عنوان غذا به ما میدادند. دکتر شیبانی گفت از این غذاها استفاده نکنید تا دچار مسمومیت نشوید. یک سال و نیم برنج و ماست میخوردیم و گاهی اوقات از فروشگاه تخم مرغ میخریدیم و میخوردیم. بعدا ما را به زندان اوین منتقل کردند به ساختمانی بردند که اسرائیلیها ساختند و در آن ساختمان با قطع ارتباط افراد با بیرون از زندان به نوعی افراد را شستشوی مغزی میدادند.
آیا افراد را در انفرادی نگه میداشتند؟
نه؛ در یک اتاق بسیار کوچک حدود ۴۰ نفر از افراد را نگهداری میکردند به طوری که موقع خواب فضا برای قلتیدن نداشتیم اگر میخواستیم از این پهلو به آن پهلو شویم باید بلند میشدیم و دوباره میخوابیدیم. در آن فضا بود که برای نماز خواندن با چپها مشکل پیدا کردیم و بین ما دعوا شده بود و با دعوایی که شده بود باعث شد که زندان چپیها و مذهبیها را از هم جدا کنند.
از مذهبیها چه کسی بیشترین شکنجه را شده بود؟
عزتالله مطهری از زندانیانی بود که هیچ کس به اندازه ایشان شکنجه نشد. او در زمان دستگیری هفت تیر خود را با اینکه مسلح نبود وانمود کرد که مسلح است تا او را بکشند چون در زمان دستگیری ارتباطات و اطلاعات زیادی داشت و نمیخواست زنده به دست ماموران بیافتد. بعد از دستگیری، تیر از پای او خارج نکردند به طوری که از پا فلج شد اما خوشبختانه اینقدر در شکنجه مورد ضرب و شتم قرار گرفت که به طور معجزهآسا عصب پایش وصل شد. او معتقد بود ما برای دینمان مبارزه میکنیم که اگر چپیها قدرت بگیرند نخست ما را قتل عام میکنند.
در زمانی که در زندان اوین بودیم و کاری کردند که ارتباط ما با جهان بیرون قطع شده بود علی اصغر صباغ ثانی از بازاریان خوشنام تهران که بعدها معاون امور اصناف در دولت شهید رجایی شده بود و سیدکاظم اکرمی که در دولت اقای رجایی وزیر شد میگفت ما از لحاظ روانی باید تجربههایمان را با هم به اشتراک بگذاریم تا مغز ما کار کند این عدم ارتباط باعث شد که اسم پدر و مادرم را فراموش کنم.
هشت ماه بدون هیچ ارتباطی با بیرون از زندان بودیم. ورزش میکردیم که خودمان را حفظ کنیم. زندانیان مذهبی را دو بخش تقسیم کردند بخش نخست بزرگانی مثل آیتالله طالقانی، دکتر شیبانی، آیتالله محمدعلی گرامی بودند و همچنین مسعود رجوی در بخش یک زندانی بود و بند دوم که حدود هشتصد نفر بودیم و از گروههای مبارز گوناگون که اعم از چپ، راست و مذهبی در یک زندان نگهداری میشدند.
بعد از مصاحبه حضرت امام با روزنامه لوموند فرانسه خانواده زندانیان تظاهرات کردند و خواستار آزادی زندانیان شدند، چون در آن مصاحبه حضرت امام گفتند در ایران چند هزار زندانی سیاسی وجود دارد که شاه به سه هزار زندانی سیاسی اعتراف کرد. بعد از تظاهرات خانوادهها و مصاحبه حضرت امام با اینکه مدت زمان زندانی ما تمام شده بود دوباره مورد بازجویی قرار گرفتیم و پرونده سازی شد و قرار آزادیمان لغو شد. اگر از آنها میپرسیدیم چرا ما را آزاد نمیکنید میگفتند چون احتمال دارد شما به مبارزه برگردید به همین دلیل ما روزه شک دار نمیگیریم.
در آن زمان سازمانهای بینالمللی مانند عفو بینالملل به شاه گفتند شما اگر زندانی سیاسی ندارید بگذارید ما از زندان بازدید داشته باشیم. شاه در مصاحبهای اعلام کرد که زندان کمیته مشترک را تعطیل میکند. در زمان با زدید سازمانهای بینالمللی، کمیته مشترک را تعطیل و زندانیان را به زندان قصر منتقل کردند و بعد از آن برخی زندانیان را به اوین بردند چون جا نبود مجبور شدند افرادی مانند ما را آزاد کنند. برادرم ا حمد که آن هم زندانی سیاسی بود گفت مرا با چشم بند به چهار راه نصر آوردند. مجبورم کردند دمرو بخوابم و به من گفتند موقعی که بوق زدیم حق داری از جایت بلند شوی و اینگونه برادرم را آزاد کردند.
مرا بدون چشمبند به محل نگهداری لباسها آوردند. لباسهایم را پوشیدم و مرا نزدیک سینما آزادی امروز پیاده و آزاد کردند. آن موقع آنجا اتوبان نبود من با دمپایی به شهباز رفتم و تا به آنجا برسم هوا تاریک شده بود و بعد از آزادی هر روز تحت مراقبت قرار داشتیم که تا زمانی که آقا مصطفی شهید شدند. مراقبتها از زندانیها کم شد. من آبان ماه 57 ازدواج کردم و بیشتر قرار عاشقانهمان را در تظاهرات میگذاشتم و نان و خرما میخوردیم و در تظاهرات شرکت میکردیم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چه کار میکردید.
بعد از انقلاب به خدمت آموزش و پرورش درآمدم و در زمان عملیات فتحالمبین به جبهه رفتم و در آنجا مهندس ترکان را دیدم و با اصرار مهندس ترکان نزد آقای ناطق نوری رفتم و قبل از انقلاب نیز با آقای ناطق نوری که یکی از منبریهای تهران بود ارتباط داشتم و با حکم ناطق نوری به عنوان فرماندار ایلام شناخته شدم.
تا سال۶۳ فرماندار ایلام بودم و برای به پایان رساندن درسم به تهران آمدم. از برکات زندان در دوره شاه این بود که در آن زمان کسی که زندانی سیاسی بود از حقوق اجتماعی و همه حقوق شهروندی مانند حق و تحصیل کار محروم میشد حتی نمیتوانستم راننده تاکسی شوم به همین دلیل تا قبل از انقلاب خانه و زندگی نداشتم و بیکار بودم. بعد از انقلاب به استناد قانون رفع محرومیت سیاسی وارد وزارت کشور شدم و بعد از فرمانداری من۴ سال معاون مدیرکل دفتر وزارت امور اجتماعی وزارت کشور منصوب شدم.
بعد از اینکه آقای خردمند که از دوستان من بودند به نخستوزیری رفتند از وزارت کشور مامور به نخستوزیری شدم. بعد از آن مدیرعامل سازمان عمران کیش شدم و زمانی که ترکان وزیر دفاع شد و هاشمی رفسنجانی به ریاست جمهوری برگزیده شده دو سال به وزارت دفاع رفتم و مدیرعامل کارخانه فخر ایران و کفش اطمینان شدم .
در دوران وزارت ارشاد، علی لاریجانی مدیرکل مرکز آموزش خدمات جهانگردی و ایرانگردی شدم و چهار سال آنجا خدمت کردم و از سال ۱۳۷۱ آقای هاشمی رفسنجانی قصد داشت فروشگاه رفاه را راهاندازی کند، به این ترتیب من فروشگاه رفاه را راهاندازی کردم سرمایهگذار اصلی فروشگاه رفاه بانک ملی بود. دانشگاه آزاد، شهرداری و مردم نیز در تامین سرمایه آن مشارکت کردند. سرمایه اولیه فروشگاه رفاه ۳۵میلیارد تومان بود بعد از ۵ سال با مصوبه ستاد تنظیم بازار به بانک ملی داده شد. بانک ملی هم آن را به بخش خصوصی واگذار کرد. من در آن زمان ۴۰ فروشگاه تاسیس کردم و از سال ۸۰ کار دولتی را رها کردم.
ازسازمان مجاهدین خلق و منافقین چه کسانی مسئولان جذب نیرو برای آن سازمان بودند؟
من وقتی وارد زندان شدم بچههای مذهبی به من تاکید کردند که زود نماز بخوان و اعلام موضع کن. وقتی نماز خواندم چپیها از من قطع امید کردند منافقین تا حدودی مماشات میکردند و برای جذب افراد کار میکردم.
محمود قجرعضدانلو و خلیل دزفولی افراد را جذب میکردند البته برادرِ خلیل به نام جلیل در زندان مصاحبه کرده بود و به همین دلیل از زندان آزاد شد اما منافقین به علت مصاحبه به او میگفتند تو خیانت کردی. به همین دلیل سازمان او را تحت فشار قرار داد که دو بار قصد خودکشی داشت و به همین دلیل از مجاهدین برید. او در مصاحبه اعلام کرد تقی شهرام و بهرام آرام رسما مارکسیست شدهاند و به همین دلیل مجاهدین خلقی وجود ندارد. روش مجاهدین خلق در زندان سخت، خشن و بیمنطق بود و معتقد بودند یا نیروها با ما هستند یا بر ما.
حتی در زندان فشار میآوردند که هر چه ما میگوییم باید زندانیان بگویند و برای هر زندانی یک سرگروه میگذاشتند تا از دستورات او پیروی کند و معتقد بودند مارکسیست علم مبارزه است و اسلام این علم را ندارد. این در حالی بود که ما مذهبیها میگفتیم اصل مبارزه با اسلام است. آدمها ی منحرفی مانند جلال گنجهای که ملبس به لباس روحانیت هم بود به مجاهدین میگفت من ۱۰ روزه روش استنباط قرآن را به شما آموزش خواهم داد. من از سال ۴۴ که فارغالتحصیل شدهام اولین مدرسه حوزوی که رفتم مدرسه مجتهدی بود اما پدرم معتقد بود چون در تهران هستم ملا نمیشوم به همین دلیل مرا به مشهد و به مدرسه نواب فرستاد. بعد از مدتی که مشغول تحصیل بودم سال اول دبیرستان را خواندم اما پدرم راضی نشد. میگفت در ایران نمیتوانی ملا شوی چون تعلقات خانوادگی داری و مرا به نجف فرستاد و چون من با مباحث اولیه علوم حوزوی آشنا بودم با افرادی مانند جلال گنجهای مقایسه میکردم که به چه دلیل میگویید اسلام علم مبارزه نیست.
خبرگزاری فارس