19 مهر 1400
خاطرات آیت الله محیی الدین انواری در باره ترور منصور و....
در آبان 1380 (شعبان سال 1422) در سفر عمره در خدمت شماری از اساتید و دوستان و برجستگان روحانی بودم. از آن جمله حضرت آیت الله انواری بود که با اخلاق خوش و مزاح های ملیحش جلسات را شاد و شاداب می کرد. خداوند شفایش دهد.
فرصت را مغتنم شمرده از ایشان خواهش کردم تا در فرصت هایی که مناسب می دانند، گوشه ای از خاطرات خود را از رویدادهای پیش از انقلاب بیان کنند. ایشان به زحمت پذیرفتند. من ضبط نداشتم اما به سرعت آنچه را که می فرمودند می نوشتم.
آیت الله انواری از سال 1344 تا سال 1356 به جرم مشارکت در قتل حسنعلی منصور و همراهی با گروه های مؤتلفه اسلامی در زندان بود. طبعا از این زمان طولانی خاطرات زیادی داشتند اما فرصت ما چندان نبود که بتوانیم به تفصیل وارد بحث شویم. با این حال لطف کردند و در جمع سه جلسه اجازه دادند من خدمتشان برسم و مطالبی را یادداشت کنم.
از مطالبی که ایشان در آن چند جلسه فرمودند، دفترچه ای فراهم آمد. مدتی قبل آن دفتر را ملاحظه کرده و احساس کردم نکات جالبی برای عرضه دارد، به خصوص که صراحت ایشان در مواردی قابل ستایش است.
مهم ترین موضوعاتی که در این خاطرات به آن توجه شده است یکی ترور منصور و پیش زمینه های آن است. به خصوص این نکته که امام به هیچ روی اجازه ترور نخست وزیر وقت را نداد و از اساس با ترور مخالف بود. به عکس آیت الله میلانی اجازه ترور شاه را داده و یاران مؤتلفه که دسترسی به شاه نداشتند، منصور را ترور کردند. این به رغم آن بوده است که آیت الله میلانی با ترور نخست وزیر به این دلیل که بلافاصله کسی دیگر را جای او می گذارند، مخالف بوده است.
نیز نکات جالبی در باره آقای شهید مطهری، هاشمی رفسنجانی و نیز مطالبی در باره ربانی شیرازی و نیز رجوی دارد. همچنین خاطراتی از زندان، درسهای تفسیر آیت الله طالقانی و فقه آیت الله منتظری در زندان از نکات دیگری است که ایشان از آنها یاد کرده است.
خاطرات ارائه شده تقریبا فاقد نظم و نسق منطقی است اما تقریبا همه مطالب آن سودمند و برای شناخت برخی از موضوعات جالب است. من کوشش کردم تا نوعی ترتیب زمانی به آنها بدهم که البته در این کار کاملا توفیق نداشتم.
رسول جعفریان ../../../default.htm 12/1/1386
یادی از مرحوم نواب صفوی و آیت الله خوانساری
مرحوم نواب آمد ما را ببرد داخل خودشان. من با سید هاشم حسینی که شرح توحید صدوق و حاشیه بر شرح تجرید علامه دارد، رفیق و هم صحبت بودیم. نواب آن قدر آمد سراغ ما و حسینی را بالاخره برد. من به نواب گفتم من تو را آدم معمولی نمی دانم. گفت: یعنی من دیوانه ام؟ من گفتم: نه ولی حرف ها عجیب است. در نشریه شان هم حرف های بی پایه دیدم که یکبار بردم همان محل دفترشان اینها را نشان دادم. خیلی شلوغ بودند. وقتی زندان بود. زمان مصدق چند بار هم دیدنش رفتم. یک مأمور می گفت: یک ریش قرمز مقدس برایش پول می آورد. که بود، نگفت. البته وضعشان خوب نبود، قرض می کردند. سید هاشم حسینی یکبار به من گفت: بچه ها وضعشان خوب نیست، برو از شجاعی که یک بازاری بود پول بگیر. رفتم اما شجاعی ترسید. بحث قرض بود. گفتم سید هاشم سفارش کرده، بالاخره دویست هزار تومان داد. سر موعد که رسید سید هاشم گفت: باید پول را بدهیم. تو می توانی کاری بکنی. گفتم چه. گفت: بدهی سهم سادات کسی دارد. اگر آقای خوانساری قبول کند می شود درستش کرد. من رفتم پیش آقای خوانساری. گفتم: شما آقا سید هاشم حسینی را می شناسید؟
گفت: آری.
گفتم: یک چنین مسأله ای هست.
خوانساری گفت: سیاست و آخوند؟ خوب نباید در سیاست دخالت کنند.
البته من نگفتم فدائیان. گفتم این قرض سید هاشم است که البته آقای خوانساری می فهمید. کاغذی برده بودم. یک آقا نجفی آن جا بود. کاغذ را رفت داد به آقای خوانساری تا آقا بنویسد: آقا سید هاشم از اعلام است. خوانساری گرفت و آقای خوانساری گفت تجربه نشان داده، سیاست به آخوند نمی آید. چند مثال هم زد که دخالت آخوند در سیاست مشکل درست کرد. بعد نوشت شما می توانید؛ شما می توانید. سهم سادات که با من دست گردان کردید به ساداتی که می شناسید بدهید. یعنی کلی نوشت که ما البته پول را گرفتیم و به حاج محمود شجاعی دادیم. شجاعی گفت: من یقین داشتم این پول بر نمی گردد.
امام و نامه ای که برای آیت الله حکیم نوشت
اما قصة دیگر با امام داشتیم. این قبل از زندان بود. یک آقایی به نام امامی واسطه بود. از قم آمد به مسجد من. یک نامه ای از آقای خمینی برای من آورد. شما این نامه را برای آقایان تهران بخوانید و بعد نامه را پست کنید برای آقای حکیم. همین امامی به من گفت: آقای خمینی به من گفت: من آقای حکیم را از اوضاع و لوایح ششگانه مطلع کرده بودم. اما ایشان گفته: خبر ندارم! حالا این نامه برای ایشان است. خطاب نامه با آقای حکیم بود که مسائلی در ایران می گذرد و چون شما مرجع بزرگواری هستید من می خواهم از مسائل داخل ایران شما را آگاه کنم. شما اقدام بفرمایید. ما پشت سر شما حرکت خواهیم کرد. امام می خواست مسأله حل شود. نمی خواست خود رهبری کند. امام افزوده بود که من مطلع شده ام که پسر رضا خان تصمیم گرفت تا این اصل متمم قانون اساسی درباره رسمیت اسلام و مذاهب جعفری را با یک قیام و قعود از قانون اساسی حذف کند. بعد افزود بود که نباید بگذاریم. اگر شما محذور دارید من وظیفه خود می دانم که اقدام کنم. رفتم منزل اخ الزوجه خودم آقای انصاری. آقای شیخ بهاءالدین محلاتی هم مهمان بود. علمای تهران هم بودند. من نامه را بردم آن جا، چون سفارش شده بود آقایان نامه را بخوانند. یکی عنوان آقای حکیم که عظمی می خواهد؛ دیگری نامه تاریخ نداشت. نامه را فردای آن روز بردیم قم. امام عصبانی بود. سلام و احوالپرسی کردم. اول از امضا شروع کردم و تاریخ که ایشان تاریخ گذاشت. وقتی صحبت عنوان آقای حکیم را مطرح کردم با عصبانیت گفت: اصل اسلام در خطر است اینها دنبال عناوین هستند. به خدا تا وقتی یک قطره خون در بدن من هست نمی گذارم پسر رضا خان این مسأله را حذف کند. بعد نامه را به وسیله کسی به نجف فرستادم. ایشان گفت: والله تا خون در رگ های من است و نفس می کشم نمی گذارم این کار را پسر رضا خان عمل کند. وقتی من مردم تکلیف ندارم هر کاری خواستند بکنند.
شواهدی هم امام آورد که در کتاب های درسی مسئله زردشتی گری را زیاد عنوان می کنند و می خواهند این ها را علم بکنند و این مقدمات کار است. آقای حکیم هم اقدام نکرد و امام خودش اقدام کرد.
مخالفت امام با ترور شاه و نخست وزیر
اما راجع به منصور: آقای اسلامی در شورای مرکزی مؤتلفه بود. من در شورای روحانی بودم. از طرف شورا می آمد. در مسأله منصور آقای صادق امانی آمد منزل ما و گفت: با اعلامیه کار درست نمی شود. این هنوز زمان اسدالله علم بود. صادق می گفت: علم را بکشیم. چند سؤال کردم و گفتم: چه می خواهی؟
گفت: از آقا بپرسید که ما مجازیم بزنیم؟
گفتم: کسی هست که بزند؟
گفت: آری، هستند جوان هایی که این کار را بکنند.
من گفتم: این تبعاتی دارد، دستگیری دارد، اعدامی دارد.
باز گفتم: کسانی هستند؟
گفت: آری.
گفتم: «باعث امیدواری است» که بعد همین جمله زمینة محاکمه ما شد.
آقای ید الله جلالی فر تجارت خانه داشت. به من می گفت:کی قم می روی؟ من می خواهم حاج آقا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم به سوی قم. او پول آورده بود. یازده شب رسیدیم. ساعت دوازده رفتیم خانه آقا. دیدم در بیرونی، خلخالی، آقا مصطفی و توسلی صحبت می کردند. از دیدن من تعجب کردند. گفتم: می خواهم آقا را ببینم. آقا مصطفی رفت آقا را بیدار کرد. رفتم خدمت حاج آقا که لب تخت نشسته بود. جلالی¬فر هم آمد دست حاج آقا را بوسید. آقا از ایشان پرسید چه لزومی داشت این وقت شب بیایی؟ آقای انواری هم وکیل من بود. جلالی فر گفت: بله ولی می خواستم خدمت شما برسم. امام هم پول را قبول نکرد و گفت: با ایشان حساب کنید که همان جا ما این کار را کردیم. بعد حاجی رفت. عذر خواستم که برای این کار نیامدم. بعد مسأله را طرح کردم. مؤتلفه می خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یک کاری کرد.امام اوّل یک داستان تعریف کردند. فرمودند یکی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت: من فردا دیداری با علم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می کشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول کارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تکلیف خود را می دانند. معین نکنید. صبح مکلف هستی بروی تهران و بگویی این کار را نکنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته سرکشی به چند جا بکند .در راه او را دیدم وپیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تکلیف کرده که نکنید، به ما ضرر می زند.
این بود تا این که اسدالله علم سقوط کرد. بعد حسنعلی منصور آمد سر کار؛ وضعیت تغییری نکرده بود. امام کارهایش را می کرد و مؤتلفه اعلامیه می داد؛ تا ماه رمضان رسید. صبحی بود کتابدار کتابخانه مجلس (آقا بهاء دایی من)به من زنگ زد: خبرداری؟
گفتم: چه ؟
گفت: منصور را زدند. مگر شما خبر ندارید؟
گفتم: اصلا خبر ندارم. روزنامه ها در آمد. چند اسم بود که از دوستان ما هستند. کم کم در آمد که مؤتلفه این کار را کردند در شاخه نظامی. بخارائی، مرتضی نیک نژاد، صفار هرندی و صادق امانی (33 یا 34 ساله بود). در این وقت آقای فومنی درگذشت. تشییع مفصلی از او شد. بچه ها در تشییع بودند. به عسکراولادی نزدیک شدم و پرسیدم. گفت: آری بچه ها زدند. شب روزنامه درآمد. اسم شهاب و صادق امانی و مهدی عراقی و بخارائی بود. اینها بود. ما یک اشتباه کردیم. من زنگ زندم منزل حاج سعید امانی. سلام کردم. دیدم گرم نمی گیرد. اطلاعات آمده بود و تلفن را به اداره برده بود. و خود او را هم گذاشته بودند بالای تلفن و مأمور هم کنارش ایستاده بود. هر چه پرسیدم جواب سر بالا داد. پس فردا آمدند سراغ من. چون من اسم صادق را در تلفن گفتم. از او پرسیده بودند، او هم گفته بود من هم از آقای انواری پرسیدم. ایشان از آقا پرسیده بود. ایشان ما را نهی کردند. گفته بودند: خود انواری نظرش چه بوده؟ جوری گفته بود که گویی من موافق بوده ام. (همان کلمه «باعث امیدواری است») و فتوای قتل منصور را من داده ام. بالاخره آمدند سراغ من . آمدند منزل.
همان وقت آقای میلانی یک نامه نوشته بود و راجع به مؤتلفه بود. من وارد اتاق شدم و نامه را دادم به همسرم تا بگذارد در جیبش. آقای میلانی اصل مؤتلفه را درست کرد، بعد امام آمد و این ها را تأیید کرد.
اگر نامه های آقای میلانی را دیده بودند برای ایشان بد می شد. بعد آمدند همه کتاب های بازرگان و نهضت آزادی را جمع آوری کردند. بعد ما را بردند اداره اطلاعات. (ما یک شرح حال برای آقا تهیه کرده بودیم.)
شب قبل من خواب دیده بودم که از یک در چرخان مرا بردند یک سرسرا و وارد حیاط کریدوری کردند. دیدم از پله هایی مرا بالا بردند. از پله ها که بالا رفتم خواب دیدم شلیک کردند. احساس کردم من زخمی شدم. فردا همان جا مرا بردند . یک ماه ما را نگه داشتند و بازجوئی هم نکردند. بعد بردند کمیته مشترک. احمد شهاب و رضوی هم آن جا بودند. 20 روزی کمیته مشترک بودم. بعد از آن مرا به قزل قلعه، بند 1 بردند. دیدم تعدادی از بچه های ما آن جا بودند. الته درجه دو ها. در آن جا شکنجه می کردند و از آنها اعتراف می گرفتند. یک ماه ماندیم. به ما چیزی نگفتند. آقای هاشمی را من آن جا دیدم که البته از هم جدا بودیم. ولی در هواخوری از دور همدیگر را می دیدیم. هاشمی را متهم کرده بودند که درکتک زدن به رئیس شهربانی دست داشتند. چون چیزی به شیخ غلامرضا پیشکار شریعتمدار گفته بود. او هم خبر داده بود و او را متهم کرده بودند رابط علما و انقلابیون بوده. با سیگار او را خیلی اذیت کرده بودند. در تمام این مدت گروه اول را بازجویی کرده، محاکمه کرده و همه را آماده کرده بودند. و بعد همه را یک جا آوردند و ما را هم محاکمه کردند. ما را به عنوان محرک آوردند. چند روزی بودیم تا ما را خواستند. تیمساری بود. خیلی مؤدبانه صحبت می کرد. برای من سفارش شده بود. به من حتی یک تلنگر نزدند. بی ادبی هم نکردند. خوب بقیه همه چیز را گفته بودند. گفت: چند سؤال دارم. چایی آورد و سیگار داشتم، برایم روشن کرد. بعد شروع کرد از روابط ما با حاج صادق و جلسات و ارتباط با مؤتلفه سخن گفت. از آقای امانی گفت که نزد شما می آمده و از شما پرسیده؛ چرا سراغ شما آمده است؟ می نوشت و بنا بود من جواب را بنویسم.گفتم نمی دانم باید از خود او بپرسید چرا سراغ من آمده. از مسجد و جلسات پرسید، گفتم. گفت: نظر شما چه بود ؟
گفتم: من نظری نداشتم . من از مرجعش سؤال کردم و ایشان نهی کردند و امانی هم نکرد (مربوط به زمان اسدالله علم بود ).از آشنایی با بخارایی و غیره پرسیدکه گفتم: آشنایی ندارم اینها در حوزه های دیگر بوده اند.گفت: یک جلسه دیگر داریم. جلسه بعد صادق را آوردندکه از او پرسید که چرا از آقای انواری استسفار کردید.گفت: چون ایشان محل اعتماد مرجع من بود از ایشان پرسدم. به صادق همان جا گفتم:آقای امانی شما از من فتوا خواستید؟
گفت نه . و تایید کرد که نهی آقای خمینی را من به آنها ابلاغ کرده ام.
تیمسار بهزادی گفت: لازم نبود نظام را از اقدام اینها آگاه کنید؟
من گفتم: مگر من مأمور نظام بودم؟ من امین مردم هستم. اسرارخانوادگی شان را برای من می گفتند. دلیلی ندارد من برای کسی خبر ببرم. ما ماندیم تا بردند دا دگاه.
در این فاصله که با بخارایی و دیگران بودیم همان جا یک جلسه تفسیر می گفتیم. حتی افسرها هم می آمدند و گوش می دادند. یک روز بخارایی - که می دانستند اینها محکوم به اعدام بودند - آمد گفت: سؤالاتی راجع به معاد دارم؛ شبها به من وقت بدهید. گفتم: باشد. بعد از صحبت¬هایی که شد، اجمالاً گفت: من از شما ممنون هستم. آخرین جلسه پیشانی مرا بوسید. از وی سؤالاتی کردم. دوقصه گفت. یکی این که گفت: اصلاً ما می خواستیم شاه را بزنیم. یک روز در روزنامه خواندم که شاه جلسه ای با کامیونداران دارد. من عازم شدم ببینم می توانم شاه را بزنم یا نه؟ صبح رفتم یک کتاب زیر بغل گذاشتم. رفتم آن محل را دیدم، شاه هم آمد. در پنج قدمی شاه قرارگرفتم. دست زدم دیدم اسلحه را فراموش کردم، چیزی که هیچ وقت فراموش نکرده بودم. چقدر ناراحت و پشیمان شدم. اسلحه ای بود که شاه به تولیت داده بود و تولیت به هاشمی داده بود و او به بچه هاداده بود. در واقع با هدیه شاه، منصور کشته شد. گفتم: فکرنمی کنی اگر می زدی، او در آن موقع جنت مکان می شد، اما الان ماهیت اینها بهتر روشن شده است. قبول کرد.
پرسیدم: چرا حنجره منصور را زدی؟
گفت: نمی خواستم. من می خواستم اول شکمش رابزنم و سرش را که پایین آورد سرش را بزنم. اما به حنجرة او خورد. کسی که به مرجع تقلید من فحاشی بکند باید به همان حنجره اش بخورد.
پرسیدم فتوا را از چه کسی گرفتی؟
گفت : رفتند با آقای فومنی تماس گرفتند، ایشان فتوا داد؟
گفتم: اصلاً ایشان مجتهد نیست؛ چرا این کار را کردید؟ بخارایی گفت: آقای گلزاده غفوری هم نظر داد. اینهاشاگرد غفوری هم بودند.
[چند ماه پیش - از شعبان 1422 - آقای خامنه ای به من فرمود ند: خبری از گلزاده بگیر، یک هدیه هم ببر. من هم رفتم. خیلی تعجب کرد. همان خانه قدیمی اش بود در قلهک. (مدتی غفوری درگیلان دماوند بود) چهار اعدامی داشته که گل گذاشته بود. دو پسرش و.... گله هایی کرد.
گفت: مشغولم چیزی می نویسم. گاه از راه تألیفات زندگی می کنم.
گفتم: آقای خامنه ای احوالتان را پرسیدند و مرا فرستادند؛ من پولی دادم (نزدیک یک میلیون تومان) پول را قبول نکرد و گفت: یک زندگی طلبگی دارم. خیلی لاغر شده و زندگی خیلی ساده ای دارد. بعد چند جلد کتابهایش را به من داد].
آن موقع آقای مطهری با این کارها مخالف بود. می گفت: بچه هارا باید با اسلام آشنا کنیم. اینها می روند زندان، دوسه اشکال می کنند منحرف می شوند. مدرسی فر از مؤتلفه در زندان کمونیست شد که تبعیدش کردند به کرمانشاه، بعد آمد قصر،آن جا رفت پیش مجاهدین و الان خارج است. بالاخره آقای مطهری محیط زندان را آلوده می دانست و می گفت: این بچه ها وقتی کار حاد بکنند می روند زندان و منحرف می شوند.
من واسطه نامه های خصوصی آقای میلانی و امام بودم ونامه ها را رد و بدل می کردم و خیلی هم به آقای میلانی و روحیات عرفانی و اخلاقی او اعتقاد داشتم.
ملاقات با آقای میلانی راجع به مسأله اجازه برای کشتن شاه
آقایان مؤتلفه غیر از طریق بنده، از دو طریق دیگر هم سراغ آقای میلانی رفته بودند و در هر دو راه ناکام مانده بودند. من احساسم این است که آقای میلانی به واسطه ها اعتماد نکرده است. بنده در 14 شعبان 43 مشرف شدم مشهد و رفتم خدمت آقای میلانی. رفتم نماز.
آقا سید محمد علی را دیدم. گفتم: کاری با حاج آقا دارم. گفتند: بیاید نماز.
آن جا مجلس جشن هست متعلق به عابدزاده و بعد از جشن هم می رویم منزل. نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز با آقای میلانی رفتیم به طرف جشن. خیلی چراغانی مفصلی بود. رفتیم در مجلس. مسؤولان مشهد در ایوان بودند. آقای میلانی توجهی نکرد و رفت در اتاق. بعد آمدیم منزل آقای میلانی. در آن جا حاج آقا رفیع رشتی و آقای مهدی حائری بودند. نشستیم تا رفتند. یک نفر ماند. سه نفری شام خوردیم. این آخرین ملاقات ما با آقای میلانی بود. در آن جا مسأله را عنوان کردم. ایشان نگفت کسی دیگر هم آمده است. اول پرسید: بعدش کسی هست که کشور را اداره کند؟ گفتم: هستند. گفت: شاید مقصودتان بازرگان و دوستانش هستند!
گفتم: چه اشکالی دارد؟
گفت: نه، شاه کسی دیگر را می گذارد. مجلس را هم منحل می کند. هر کاری بخواهد می کند، فایده ای ندارد.
گفتم: آقا خود شاه چطور؟
تأملی کرد و گفت: مشکلش کم تر از نخست وزیر است. اول سؤال کرد: هرج و مرج نمی شود؟
گفتم: نه، طرفداری ندارد. نظر داد که با کشتن شاه موافقم اما با کشتن نخست وزیر نه. ما آمدیم به مؤتلفه گفتیم.
قصه اسلحه را گفتم. تولیت اسلحة اهدایی شاه را به هاشمی داد که او به مؤتلفه داده بود. در بازجویی ها همه اطلاعات. بالاخره این اسلحه پای عراقی نوشته شد. عراقی برای این که جریان پرونده را منحرف کند، گفته بود: از نواب صفوی گرفتم. حتی ناخن های عراقی را هم کشیده بودند و لو نداده بود. نواب هم مرده بود، دیگر نمی شد سراغ او بروند. به هر حال این جالب بود که اسلحه ای با این داستان، با همان اسلحه منصور کشته می شود.
این زمان همه شعارها علیه شاه بود. بعدها از بچه ها پرسیدم: چرا شاه را نکشتید؟ گفتند: ما دیدیم دستمان به شاه نمی رسد این را کشتیم.
هاشمی، منتظری و طالقانی در زندان
به نظرم از نزدیک در اوین با آقای هاشمی آشنا شدم. البته قبلا با هم آشنائی کلی داشتیم. ایشان با شهید باهنر در جلسات مؤتلفه کار فرهنگی داشتند. در مؤتلفه آقای مطهری اصرار بر آشنایی بچه ها با مفاهیم اسلامی داشت و می گفت: خوف دارم به زندان بروند. سال هاست آن جا در اختیار کمونیست هاست. آنها شبهه می کنند و این ها به آنها ملحق می شوند. بنا شدکار فرهنگی بشود. مؤتلفه را ده نفر ده نفر کرده بودند. قرار شد فضلایی را پیدا کنند که در حوزه ها تدریس کنند. یک چیزی هم آقای بهشتی نوشت که اسمش را یادم نیست. آقای مطهری هم اسلام وسرنوشت را نوشت. قرار بود دیگران هم چیزهایی را تنظیم کنند و بدهند حوزه ها بحث کنند. در آن جا هاشمی با این ها همکاری داشت و در برخی حوزه ها درس داشت البته آقای هاشمی جلسات مذهبی در تهران داشت که برخی همین مؤتلفه شرکت داشتند. بعد از زندان من آقای هاشمی را ندیدم تا آوردند قزل قلعه. من در بند یک بودم با تعدادی دوستان. معلوم شد آقای هاشمی در بند 2 است. در هوا خوری که قدم می زدم، جلوتر که به آن طرف نزدیک شد در انتهای دو مسیر هاشمی را دیدم. هاشمی آمد جلو و احوالپرسی کردم. وضع همدیگر را تعریف کردیم. شاید پیغامی هم داد. از آن جا نزدیک شدیم. تا ما را آوردند به اوین 55. این را به شما بگویم که یکبار دو سالی من بچه ها را ندیدم.
من را از قصر به اوین آوردند. هاشمی و لاهوتی را از کمیته آوردند. پای لاهوتی زخم بود. آقای منتظری را از سلول آوردند پیش ما. آقای مهدوی را هم از کمیته مشترک آوردند. من وقتی آمدم اوین آقای طالقانی آنجا بود که من اول نشناختم؛ کلاهی سرش گذاشته بود. ربانی شیرازی را هم از قم آوردند. معادیخواه و گرامی را هم آن جا آوردند شاید از کمیته. ما را در اتاق بهداری جمع کردند و یک روز همه را به سلول بردند. من و آقای هاشمی در یک سلول و طالقانی و لاهوتی هم با هم بودند. در این سلول ها وقتی وارد می شدیم دست چپ یک توالت فرنگی بود. این توالت دری داشت که میز غذا خوری بود. یک دستشویی هم کنارش بود. یک تشک هم بود جای دو نفر که دراز بکشند. 24 ساعتی با هم بودیم که خیلی بحث کردیم.
این ها سال 55 بود.یک دفعه ماشین آوردند بردند کمیته موقت که آقای هاشمی هم نوشته. سلول را نشان دادند تا این جا عضدی با ما صحبت کند. در بین فضلا من عمامه داشتم. بقیه لباس عادی داشتند. هاشمی و لاهوتی لباس زندانی داشتند. لباس آوردند که بپوشید. آقای طالقانی گفت نمی پوشم فریاد زد و ...
من به آقای طالقانی می گفتم تحمل کن، اینها بازی در می آورند. رسولی آمد و گفت: کی گفته اینها را بپوشند. بالاخره ما را بردند دفتر عضدی در زندان. (عضدی فرار کرد همین بود که هاشمی را با سیگار سوزانده بود).
این رفتارها آغاز باز شدن فضای سیاسی بود. در ضمن بعد فهمیدیم ما را این جا آوردند که گروه عفو بین الملل دسترسی به ما نداشته باشند. بالاخره هم برگرداندند اوین. به نظر می رسد خیلی عقب نشینی کردند. خیلی معذرت خواهی کردند. موعظه کردند. اعلی حضرت مسلمان است، خدمتگزار است. نماز مغرب و عشا را که خواندیم دوباره ما را بردند اوین که بردند به بهداری که آن جا را برای ما تخلیه کردند که جای خوبی بود. غذای خوب و ... ملاقاتی هم بود. آن جا با آقای هاشمی مأنوس شدیم. آقای هاشمی یک آدم خوش بین بود، بر عکس آنهایی که همه چیز را تاریک می دیدند. نه اضطراب داشت، خیلی شوخ بود، داستانی هایی نقل می کرد. یک ماه بهداری اوین بودیم. نماز جماعت داشتیم که آقای منتظری امام بود. شب ها بعد از نماز بحث طلبگی بود. شبی بحثی شد که منجر شد به همان بحث اصولی تمسک به عام در شبهات مصداقیه و مفهومیه. همین جا بود که آقای طالقانی از آقای منتظری خواست تا درس آقای بروجردی را در این زمینه بگوید که یک ماه مرتب و منظم درس را گفت. با این که آقای منتظری چند ماه انفرادی بود آفتاب ندیده بود و رنگش هم پریده بود. من از حافظه آقای منتظری در شگفت بودم که مرتب قرآن حفظ می کرد.
هاشمی آدم صبور و خوش بینی بود. من ندیدم در سخت ترین شرایط خوش بینی اش را از دست بدهد. وقتی با او حرف می زدند قبول می کرد. حداکثر استفاده را از وقتش می کرد.
روزهای اول شروع کرد پیش شیبانی درس فرانسه را خواندن. بعد از مدتی هاشمی بحث قرآن را شروع کرد که همان جا بخش عمده آن را تنظیم کرد. از صبح بعد از درس تفسیر طالقانی، کار را شروع می کرد و می نوشت. قدری هم روی نهج البلاغه کار می شد. بالاخره هاشمی آدم صبور و پشت کاردار بود. آدم احساس می کرد دوستش دارد. برخوردهای جالب و مهربانانه داشت. یک تعدادی از طلبه ها را سال 55 در سالگرد 15 خرداد گرفتند و آوردند آن جا. لخت بودند. زندان فقط یک غذایی داشت که خوب به تنهایی چیزی نبود. زندانی ها چیزهای دیگری را می خواهند. مخصوصا آنها که ملاقاتی نداشتند. در زندان هر چه می آمد می رفت انبار خود زندانی ها و تقسیم می شد. خیلی چیزهایی که عمومی استفاده می شد هاشمی تهیه می کرد. خیلی خرج می کرد. تا وقتی بود هیچ کس خرج نمی کرد. پول پول هاشمی بود. سخاوت مند بود. دست ودل باز بود و خرج می کرد. یک بار سید تقوی می خواست آزاد شود. هاشمی تمام لباس هایش را که زنش آورده بود و فاستونی خیلی عالی بود، همه را به تقوی داد. فقط عمامه سیاه نداشت بدهد. خیلی شیک رفت. بر روی هم، معاشرتش، معاشرت شیرینی بود. شب های شنبه هم شب قصه گویی بود. اول باید همه یک آواز می خواندند. خودش که از بدصداهای روزگار بود که همه غش می کردند. آقای طالقانی هم صدای خرخری داشت، آقای منتظری هم صدا نداشت.
از زندان پیدا بود که هاشمی نبوغی دارد. در مشورت ها خوب نظر می داد وبا فکرش بچه ها را اداره می کرد. ما از ایشان نه خشونت دیدیدم و نه بد اخلاقی. آقای طالقانی هم همین طور بود وهاشمی بعدها همین طور بود.
خاطره ای از شهید عراقی
یک روز حاج آقا مهدی عراقی رفت ملاقات و آمد. قبل از این که اوین بیاییم. خیلی خوشحال بود. گفت حاج آقا از نجف پیام داده و از تک تک احوال پرسی کرده و گفته من آنها را دعا می کنم و آنها را در تمام اعمال مستحبی خودم شریک می کنم و عراقی می گفت: الان ما در همه کارهای او از درس و ... شریک هستیم. خیلی شارژ شده بود.
در قصر که بودیم جزنی و این ها بودند که تلاش کردند فرار بکنند. هرروز تور پاره می شد و تور جدیدی می خواستند و بعدها معلوم شد که این ها می خواستند به عنوان نردبان استفاده کنند و بالاخره از زندان بیرون رفتند که سربازها آنها را در خیابان قصر دیده بودند و گرفتند.
یک بار هم اعتصاب غذا شد که ما هم بودیم که ما چند نفر را به برازجان تبعید کردند. از سال 48 تا 49 با عسکر اولادی و حاج آقا مهدی عراقی.
در باره مرحوم ربانی شیرازی و مجاهدین خلق و التقاط فکری
درباره مرحوم ربانی می توانم بگویم متعصب بود و در معاشرت هم ملاحظه چیزی را نمی کرد و چیزی را که انحراف می دانست مقابله می کرد. حتی جواب سلام مجاهدین را هم نمی داد. تا حدی که رجوی به من گفت: این رفیق شما انتظار دارد من هر روز گزارش به او بدهم. ربانی با گروه ابوذر هم ارتباط داشت. حتی در زندان با آقای منتظری هم تندی می کرد و آقای منتظری ملاحظه او را می کرد. این دو بیشتر با هم بودند.
آقای گرا می هم مدتی زندان بود. گاهی کارهای غیر متعارف داشت. آدم بحاثی بود. صحبت می کرد و ما جز خیر چیزی از او ندیدیم. یک بار من به او گفتم که چرا از خودت تعریف می کنی؟ خودش قبول کرد. گاهی به این و آن طعنه زد که افراد را تحریک می کرد. خودش نذر می کرد که اگر از این قبیل حرف ها زد مثلا پنج هزار صلوات بفرستد. الان بهتر شده و من چیزی از او نشنیده ام. ما یک مدتی در زندان کتاب های صاحب الزمانی می خواندیم. ایشان هم با مجاهدین مخالف بود. وقتی مجاهدین تغییر موضع دادند، تا این زمان همه با هم بودند. برای این که بچه مسلمان ها را از آنها جدا کنند، انگیزه شد برای آن فتوا. در واقع می خواستند رسما انحراف آنها را گوشزد کنند و کمونیست ها را هم بایکوت کنند. البته قرار نبود چیزی نوشته شود که ساواک استفاده کند. یک عبارت کلی نوشتند اما پخش نشد. این در خصوص مجاهدینی بود که کمونیست شده بودند. من به رجوی در زندان قصر گفتم: شما چیزی در ذهن افراد انداختید که مفاهیم اسلامی باید تفسیر علمی و تجربی بشود. گفتم شما چند درصد از مفاهیم اسلامی را می توانید توجیه علمی کنید. وحی را چه؟ معجزه را چه جورتوجیه می کنید؟ بچه ها مفاهیم را می بینند. وقتی قابل تجربه نیست انکار می کنند. رجوی گفت ما بچه ها را این جورجذب می کنیم بعد می گوییم خوب یک درصدی تجربه است بقیه اش را با عصای فلسفه می رویم. من گفتم این قالب ها یک روزی می شکند و همه چیز فرو می ریزد. وقتی اینها را آوردند اوین مرحوم مهدی عراقی خیلی به این ها علاقه داشت. یک روزی رفت بند آنها. وقتی برگشت، به من گفت: رجوی گفت وقتی بند خودتان رفتید لب فلانی (انواری) را ببوس. چون قالب ها شکست، الان در حال درست کردن هستیم. به عراقی گفتم: حالا هم دروغ می گوید.
بجنوردی را هم که در بند آنها بود یک مدتی اذیت کردند. همه شان برگشتند. زمردیان که ایدئولوگ آنها بود برگشت. یکی از این ها که پدرش امام جماعت بود در شیراز آمد تهران بعد از آزادی من، این تنها کسی بود که قبل از تغییر مواضع، مسلمان اعدام شد. همه این ها در تغییر مواضع با هم بودند، حتی در مسلمان باقی ماندن همه با هم بودند. ما از آنها جدا شدیم. موسی خیابانی که خیلی شقی و بد بود. رجوی را هم نکشتند و می بردند و می آوردند؛ با او بازی می کردند. این قصه های بعدی هم تأیید می کند که ممکن است آن روزها این ها را خریده بودند.
حزب مِلَلی ها
مللی ها را هشت ماه بعد از ما آوردند زندان، یک مشت بچه بودند. چند نفر خیلی خوب بودند. قریش، احمد احمد تازه جزو خوب ها بود. عباس زمانی که خوب بود. عضوگیری آنها بد بود. یکی شماره های هزار و خرده ای داده بودند. اطلاعات مذهبی آنها هم بسیار کم بود. آقای حجتی باسواد این ها بود . مشغول کارهای خودش بود. روی المیزان کار می کرد؛ گویا ترجمه می کرد. مللی ها با هم بودند و جمع می شدند صحبت می کردند. یکی هم میرمحمد صادقی بود. مثل این که کاری کرده بود. خودشان در اتاق صداش زدند و یک کتک کاری مفصلی به او زدند که تا مدتی آثارش بود. در همان جا هم بجنوردی ریاست خود را داشت. مؤتلفه ای ها قوی تر بودند.
گویا کیوان مهشید هم جزو این ها بود که بعدها کمونیست شد. اوائل می گفت: اسلام اقتصاد ندارد. اقتصاد مارکسیسم باید باشد. کیوان هم تبعید شد به برازجان. یک مدتی با ما بود. بعد برگشتیم تهران اما دوباره فرستادندش اصفهان. بعد آمد تهران و آزاد شد که کمونیست شد. توده ای شد که گرفتندش. من ارتباطی با بیرون داشتم. برخی خانواده ها که فقیر بودند فرستادم کمک می کردند. یکی دیگر هم کرمانشاهی بود و خیلی خانواده فقیری داشت که او مارکسیست شد. من همان جا یاد حرف های آقای مطهری افتادم. از مؤتلفه فقط مدرسی فر بود که کمونیست شد. مدرسی فر با لاجوردی رفیق بودند که می رفتند پیش شاهچراغی درس می خواند بعد منحرف می شد.
مرحوم عراقی که واقعا پرتوان و فعال بود؛ اما خوب خیلی درس نخوانده بود. گاه از روی شدت علاقه به مبارزه به مجاهدین علاقه مند می شد. اما امام را می پر ستید و همین باعث شد که منافقین نتوانند اورا جذب کنند. قصه اسلحه اش را هم گفتم که این اسلحه را تولیت به هاشمی داده بود و هاشمی هم به عراقی داد که بعد در بازجویی گفته بود از نواب گرفته است. چون نواب نبود که یقه او را بگیرند.
البته مؤتلفه هیچ ربطی به فدائیان اسلام نداشت. فقط هاشم امانی و عراقی ارتباطی داشتند. دیگر هیچ کس نبود. اینها جذب امام خمینی شدند و امام، عراقی را خیلی دوست می داشت و سال انقلاب عراقی خیلی نقش در تظاهرات و شعارها داشت. همان تظاهراتی که مردم تا پشت کاخ رفتند عراقی راه انداخته بود و شعار می دادند: بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو. حکم عراقی و هاشم امانی هم اعدام بود که شاه تخفیف داد و چهار نفر دیگر را اعدام کردند. البته از نجف آقای حکیم اقدام کرد. در تهران آقای میرزا احمد آشتیانی اقدام کرد. در قم هم طلبه ها تلاش کردند. در مسجد بالاسر دعا گرفتند ولی به جایی نرسید. زندان یک آزمایش عجیبی بود. راجع به مروارید بگویم که هیچ وقت با ما زندان نبود. او مشغول تجارت بود که خوب به جاهایی هم رسید. ما حدود شش هفت ماه قبل ازعزل بنی صدر رابطه را با او قطع کردیم. من حتی پیش امام رفتم و گفتم صرف نظر از رئیس جمهوری که مردم رأی دادند و شما تنفیذ کردید چرا فرماندهی را به او دادید. من - به حکم این که همدانی بودم - با باباش هم ارتباط داشتیم. او می گفت: این ابوالحسن ما آدم نمی شود. من به خود بنی صدر هم رویم باز بود. توی دفترش رفت نوشته ای به من نشان داد که طعنه ای به آقای بهشتی و اینها زده بود و چاپ کرده بود. من به امام پیشنهاد کردم که فرماندهی را بگیرد که خوب وقتی فرماندهی را از او گرفتند دیگر همه چیز را از دست داد. خوب در هویزه اصلا عامل قتل آن بچه ها، بنی صدر بود.
شهید محلاتی ظاهرا دو سه ماه زندان بود. خیلی به امام علاقه داشت و امام هم خیلی او را دوست می داشت. با نواب و اینها بود.
درس تفسیر آیت الله طالقانی و اختلافی که پدید آمد
آقای طالقانی در زندان تفسیر می گفت. وقتی آیه «یقتلون الذین یأمرون بالقسط» را به سوسیالیست ها معنا کرد خیلی اعتراض کردند. آقای ربانی شیرازی دست آقای منتظری را گرفت و بلند کرد و گفت: شرکت در این جلسه تفسیر حرام است. یکبار وقتی در باره یک آیة از سوره یوسف به آقای طالقانی گفتم: این که یعقوب به فرزندانش می گوید از یک در وارد نشوید، از درهای متعدد بروید. معنایش این نیست که وقتی از درهای مختلف بروند. از فلان جهت بهتر است. گفت: آری، خیلی خوب است.
گفتم: نه روایت دارم که برای چشم زدن است.
اما روایت را قبول نداشت، معمولا روایت نقل نمی کرد و می گفت: این ها اسرائیلیات است. خوب جلسه تفسیر هر روز بود. اصلا یک وقتی شده بود که از هر اتاق سر و صدای درس و بحث می آمد. رئیس اوین در زندان آمد دید این وضع است به من گفت: این جا فیضیه شده است. آقای طالقانی تمام آل عمران را تفسیر کرد. مقداری هم از سوره نساء را تفسیر کرد. وقتی کروبی و این ها اعتراض کردند به همان مسأله قسط و آقای منتظری و ربانی رفتند، من و هاشمی و مهدوی کنی ماندیم. آقای منتظری تحت تأثیر ربانی شیرازی بود و ربانی هم تند بود.
بعد از درس تفسیر، آقای منتظری فقه می گفت. اول مکاسب می گفت؛ بعد قرار شد خمس بگوید. واقعا معجزه بود. روایات زیادی حفظ بود. سندش را حفظ بود. یک وقتی آقای خویی درس آقای منتظری را از رادیو گوش داده بود، گفته بود هر کس هست، ملاست. (آقای شهرستانی به بنده – رسول جعفریان - گفت: آقای سیستانی به آقای منتظری پیغام داده بود که خمس زیاد بحث شده شما ولایت فقیه رابگویید.)
انواری: آقای منتظری احادیث را حفظ بود. ما کتاب نداشتیم. تمام خمس را آن جا بحث کرد. همه متعجب بودند. من و آقای منتظری در حیاط زندان قدم می زدیم و قرآن حفظ می کردیم. راجع به حافظه بحث شد. آقای منتظری گفت: در نوشتن تقریرات درس آقای بروجردی این طور نبود که هر شب من درس روز را بنویسم. چهار ماه درس می رفتم بعد تابستان در فلان روستا که می رفتم همه را از حفظ می نوشتم. یک وقتی بحث درباره تمسک به عام در شبهات مفهومی و مصداقی شد. آقای طالقانی به آقای منتظری گفت: شما نظر آقای بروجردی را در این باره بگویید. آن وقت یک ماه تمام بعد از نماز مغرب و عشا که به جماعت بود و آقای منتظری امام جماعتی می کرد، آقای منتظری این بحث را مطرح کرد. به نظرم فقط سرفه های آقای بروجردی را حفظ نکرده بود.
درس حدیث من در زندان
من هم یک درس داشتم که اصلش از این جا شد که جلال رفیع گفت: یک قدری احادیث را برای من بخوان. چند مدتی که خواندم به قدری پیشرفت کرد که خودش می خواند و جلو می رفت و گاه نکات جالبی را می گفت. آقای بادامچیان هم عربی تدریس می کرد و در ظرف چهل روز یاد می داد که متن را ترجمه کنند. گویا رفیع آنجا می رفت و عربی می خواند. همین درس حدیث من ماه رمضان عمومی شد و افراد دیگری هم شرکت کردند. زمانی هم طلبه های جوان را از قم آوردند که این درس شلوغ بود. البته من در زندان قصر که بودم و مللی ها را آوردند تازه کتاب اصول الفقه آمده بود. این کتاب را چند بار تدریس کردم. مثلا جواد منصوری تا حدود شرح لمعه خواند. دکتر شیبانی و عسکر اولادی هم درس می آمدند.
بعد رسائل را تدریس کردم و تا دلیل انسداد آمدیم. قریشی و بجنوردی هم این درس ها را می آمدند. بعد تا تعادل و تراجیح خواندیم. معمولا طلبه هایی که از قم می آمدند در درس شرکت می کردند. آقای نیکوقدم و عباس آقا زمانی هم به درس می آمدند. عباس آقا الان پاکستان است. وقتی من برای شهادت عارف نقوی به پاکستان رفتم. به سفارت زنگ زد وبا من تماس گرفت . عباس آدم عجیبی بود و در گرمای سخت تابستان روزه مستحبی می گرفت . عسکراولادی هم به درس می آمد؛ قبلش ادبیات خوانده بود .گویا تفسیر هم خوانده بود .آقای هاشمی هم یک درس نهج البلاغه می گفت که یکی از اصحابش همین معادیخواه بود .آقای مهدوی کنی اقتصاد اسلامی می گفت. جلسات بحث سیاسی هم بود که برای آینده چه وچه بکنیم و اگرحکومت دست ما آمد چه جور باید اداره بشود .
من در سوم اسفند 1344 به زندان رفتم و اسفند56 آزادشدم . عسکر اولادی چند روز قبل از ما زندان رفته بود .سال 48 من و عسکراولادی را به زندان برازجان تبعید کردند تا49 ؛ وقتی آقای حکیم درگذشت و ما را به تهران آوردند . بعد آقای عسکر اولادی و .... را به مشهد تبعید کردند. شورای روحانی مؤتلفه من و احمد مولائی وآقای مطهری و بهشتی بودیم . ما از طرف امام در مؤتلفه بودیم .آقا ی مطهری انسان و سرنوشت را برای بچه های مؤتلفه نوشت . من آن موقع امام جماعت مسجد بازار بودم .آقای اسلامی که در حزب شهید شد و از بچه های مؤتلفه بود بعد از نماز می آمد کنار محراب و با ما صحبت می کرد؛ او رابط بود . صادق امانی که چهار هزار حدیث حفظ بود نقش خط دهی داشت که بعد با صفار هرندی و بخارایی و نیک نژاد اعدام شد . آن چیزی که برای منصور پیش آمد مسبوق به صحبت من و امانی بود که من گفته بودم واقعاً کسانی هستند که اسدالله عَلَم را بزنند ؟! آن موقع علم بود . واو هم همین را در بازجویی گفت که اسباب دستگیری من شد .
خاطره ای آقای طالقانی در زندان
وقتی اعظم طالقانی زندان بود، آقای طالقانی صبح ها می رفت آن قسمت برای زنان درس می گفت. مدتی می رفت. از صبح تا عصر آن جا بود. بعد محاکمه اعظم رسید که این برنامه تعطیل شد. بعد آمدند از ساواک به آقای طالقانی اطلاع دادند. گفتند: شما بس کنید. شما چرا زنها را وارد این معرکه می کنید؟ اعظم هم گویا یک بچه افلیج داشت. بعد خبر دادند که به اعظم زندان ابد داده اند. آقای طالقانی عصبانی شد و گفت: بی دین ها، یک زنی که بچه افلیج دارد زندان ابد می دهید؟ خا ک بر سر شما. ساواکی ها هم آرام نشسته بودند. بعد من گفتم: من از شما تعجب می کنم. گفت من بی تاب شدم. گفتم: ناراحت نباشید، بالاخره اوضاع عوض می شود. این مربوط به سال 54 و 55 است که ما در اوین بودیم.
وساطت کفایی برای آزادی من و مخالفت شاه
یکبار میرزا احمد آشتیانی به میرزا احمد کفایی نامه نوشته بود که شاه که به مشهد می آید و شما اورا می بینید درخواست آزادی انواری را بکنید . وقتی میرزا احمد کفایی به شاه گفته بود، شاه پرسیده بود: انواری چه نسبتی با آشتیانی دارد؟ گفته بود: شاگردش بوده. شاه گفته بود انواری گفته بوده است شاه را باید کشت . این در ذهن شاه بود که من دستور و فتوای قتل او را داده¬ام!
در همان زندان مسعود رجوی و اینها به امام ناسزا می گفتند . اینها خبر عراق را داشتند که امام آنان تأیید نکرده بود . آقای ربانی شیرازی خیلی با اینها تند بود . رجوی یک مدتی برای فریب من می آمد و اخبار را برای من می گفت. اخبار را ریز می نوشتند و تقسیم می کردند . خود رجوی خبرها را از بیرون برای ما نقل می کرد . یک مدتی هم غذایش را می گرفت می آمد سر سفره ما. یکبار هم گفت برای ما نماز جماعت بخوان .رفتم؛ بعد که مسائل رو شد من دیگر نرفتم . ربانی املشی اوایل با آنها نرم بود بعد خیلی تندی می کرد . مسعود رجوی و اطرافیانش خیلی تهمت می زدند به آقای گرامی . مجاهدین اگر کسی باآنها مخالف می شد انواع تهمت ها را می زدند. خیلی ها را بایکوت کردند حتی از دوستانشان. آقای ربانی اصلاً به آنان نگاه نمی کرد. یک روز رجوی به من گفت: آقای انواری! شما تصور می کنید که سازمان مجاهدین هر روز باید بیاید پیش شما و از شما دستور بگیرد. من گفتم شما سخت نگیرید. رجوی شیطان بودید. از سال 52 مواضع آنها برای ما آشکار شد. آقای مطهری از اینها خیلی ناراحت بود و می گفت اینها بدعت بدی گذاشتند . آقای مطهری نامه ای را که برای امام نوشته بود آورد در جلسه خواند. آقای بهشتی با این نامه مخالفت کرد . تا آنجا که من می دانم نامه مربوط به منافقین بود. بنا بود نامه به نام جامعه روحانیت فرستاده شود.آقای بهشتی فرمود: از اینها نباید مأیوس شد. اجازه بدهید با اینها صحبت کنیم؛ ولی نامه رای آورد. آن موقع امام هنوز ایرا ن نبود.
شیخ علی تهرانی و امام
چند ماه قبل از انقلاب به سیرجان رفتیم. چند نفر بودیم که زیارت دورة تبعیدی ها می رفتیم. علی تهرانی و فضل الله محلاتی هم بود. در سیرجان سر یک مسأله در گیری شد که به امام اطلاعات غلط داده اند که فلانی اطلاعیه را داده یا نه؟ شیخ علی تهرانی گفت: اصلاً امام اشتباه نمی کند. شیخ فضل الله محلاتی می گفت: یعنی چه؟ خوب ممکن است اشتباه کند. شیخ علی تهرانی می گفت: اصلا خطا در امام خمینی که آن موقع آقا می گفتند راه ندارد. شیخ علی تهرانی پرید به شیخ فضل الله محلاتی. (در این لحظه که آقای انواری اینها را می فرمود، آقای سیدان فرمود: شبی که آقای خمینی را گرفتند، شیخ علی تهرانی منزل آقای میلانی بود، غش کرد. رفتیم دکتر شاملو را که سر کوچة آقای میلانی بود آوردیم. آقای ..... گفت: یکبار اول درس آقای میلانی شیخ علی آمده و ده دقیقه ناسزا گفت که چرا در مقابل دستگیری آقای منتظری و مشکینی عکس العمل نشان نمی دهد. بعد نشست. اما آقای میلانی بدون یک کلمه درس را آغاز کرد).
پیشنهاد شریف امامی برای تشکیل دولت وحدت ملی به روحانیون
هنوز آموزگار نخست وزیر بود. کسی آمد گفت: من از طرف شریف امامی می آیم. این را بگویم که وقتی شریف امامی آمد، همه از زد و خوردها و درگیری ها خسته شده بودند. این رابط گفت که شریف امامی می گوید: بیایید دولت آشتی ملی درست کنیم. من هم فردا حکمم می آید. شاه هم گفته که سلطنت می کند. دلش می خواست این پیام به آقا رسانده شود که بالاخره مملکت آرام شود. من تلفن کردم به منزل آقای بهشتی؛ چون جلسات روحانیت در منزل ایشان تشکیل می شد. فردا رفتم منزل ایشان دیدم همه جمع هستند؛ حدود پانزده نفر. پیغام واسطه را رساندم. واسطه عباس مهاجرانی بود. مطلب را در جلسه گفتم که شریف امامی پیغام داده که بالاخره ختمش کنیم.
وقتی من پیشنهاد شریف امامی را گفتم، همه پذیرفتند، حتی آقای بهشتی.
پیشنهاد این بود که ده نفر انتخاب کنید. همین امروز من برای ده نفرگذرنامه درست می کنم، بروید عراق با آقای خمینی صحبت کنید. همه خوششان آمد؛ خسته شده بودند و عده ای هم کشته شده بودند. دولت هم بعد از قصه حمله سربازان به لویزان بود که برخی از افسران را کشته بودند. بالاخره صحبت شد که برویم پیش امام. نامه ای تنظیم شد که آقای اردبیلی در جریان آن هست. گفت: من یک کسی را دارم که می تواند 24ساعته برود نجف و بیاید. قرار شد در نامه که متن پیغام یا چیزی شبیه آن به امام نوشته شود که تکلیف چیست؟ آقای اردبیلی نامه رابه وسیله قاصدش که می گفتند آماده است، فرستاد. وی رفت و24ساعت بعد برگشت. آقای اردبیلی نامه را آورد که امام در حاشیه آن چند خط داشت. بعد از سلام و این که مطلب را دریافته، نوشته بودند: آقایان بدانند که تا این مردک سرکار است هیچ اصلاحی صورت نخواهد پذیرفت و افزوده بودند که پایگاه این سست شده، مساله را حل کنید و آقایان مأموریت دارند بروند قم و علمای قم را توجیه کنند که کاری نکنند. کسانی را نزد علمای قم بفرستند و لزومی هم ندارد آقایان به نجف بیایند. قرار شد من وآقای محلاتی برویم پیش شریعتمدار. آقای امامی کاشانی و ... بروند نزد آقای گلپایگانی.
ما رفتیم پیش شریعتمداری و مسأله را عنوان کردیم و گفتیم: آشتی ملی دروغ است.آن جا کشف کردیم که شریف امامی این جا هم کسانی را فرستاده است. شریعتمداری گفت: بگذارید حکومت آرام شود. شیخ فضل الله محلاتی عصبانی شد. محسنی ملایری شروع کرد تأیید شریعتمداری، که نظم به هم خورده. محلاتی برگشت به او گفت: به تو چه، چرا دخالت می کنی؟ شریعتمداری گفت: مؤدب باشید.
محلاتی بلند شد گلوی محسنی را گرفت و بالاخره دعوا شد و شریعتمداری رفت اندرون و ما استفاده ای از جلسه نکردیم. اطلاعات بیشتر راجع به آن نام نزد آقای اردبیلی است.