08 اسفند 1392
امید که «همت»، آن مسیح بخشنده «بینوایان» باشد!
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، مصطفی محمدی، مسوول بخش ادبیات و انتشارات نشر فاتحان: تا سالها گمان میبردم چنانچه شخصیت عمومی آقای همت به قلم داستاننویسان و رماننویسان ترسیم، تقویت و پردازش نشود، چیزی هم کمابیش کمتر یا بیشتر از دیگر همردیفاناش در ادبیات جنگ پیدا نخواهد کرد؛ بنابراین وجه تمایز و راز آفرینش او نیز آشکار نخواهد شد.
البته نمیدانستم و نمیدانم که تا چه اندازه این گمانام درست یا اشتباه بوده؛ ولی میدانم که بسیاری دیگر هم به مانند خودم فرضشان را بر همین گذاشته بودند.
شاید بگویید این که مشکلی را حل نخواهد کرد؛ یا اینکه اساساً مشکل یک جامعه با بزرگان و افراد مشهورش چنین چیزی نیست که چگونه آنان را در اذهان احاد خود پرورش و تثبیت بخشد؛ یا اینکه از مرده آنان، دوباره زندهای ساخته و پرداخته نموده و به نسلها ارایه دهد، چرا که شخصیتها به صورت بالقوه دارای ظرفیتبخشی و فراگیری عمومی میباشند و از کمند داستاننویسان و رماننویسان، پیشاپیش جستهاند.
حالا چرا دربارۀ آقای همت ـ بالشخصه و خاصاً ـ چنین تصوری داشتهام، علت این است که حس میکنم از بسیاری جهات، جنگ و تاریخ آن را میشود در آقای همت خلاصه کرد و از وی نمادی برای کل آن ماجرا ساخت؛ یعنی اگر ما بخواهیم کل جنگ را بگوییم، بلکه با گفتن از آقای همت، به صورت عمومی بتوانیم به این منظور نیز دست یابیم.
زندگی برای او، به همان اندازه جنگ، سخت بوده و جدیاش میگرفته. مسلماً او به هر دری میزده تا زنده بماند و بتواند بیشتر به خدمت جنگ دربیاید؛ چرا که برای پایینکشیدن فتیله عمر، انسان چندان لازم ندارد خودش را به آب و آتش بزند؛ آن هم در هنگامی که خانهاش همان لجمن یک جنگ تمامعیار و سراسر خطر باشد و خانوادهاش تنها هفتاد ـ هشتاد کیلومتر عقبتر از خط مقدم نبرد. مقصد او مردن نبوده. این را خودش شفاهاً جایی بیان کرده.
بخشی از تأثیرگذاری شخصیت آقای همت در جامعه، به خاطر تکسیلابیبودن نام خانوادگیاش، بخشی هم به واسطۀ جذبه چشمان و سیمای آرام و متفکری است که حتی در سایۀ تارک وی نیز قابل رویت میباشد.
اما اینها همه آقای همت نیست. نمیتواند باشد. این شاید یک راز باشد؛ رازی که نویسندگان بسیاری کوشیدند در آثارشان به ژرفای آن پی ببرند و مستقلاً شخصیتی حقیقی از وی بازگو کنند. شاید آقای همت این راز را هم با خودش برده باشد. مطمئناً او شخصیت بزرگ و شهیر خودش را به واسطه هنرمندان، مبلغان و سیاستمداران جامعهاش به دست نیاورده و بلکه از دیگر همردیفانش قرض نگرفته. باید بدانیم که بیشتر مواقع احساس ما با حقیقت، بسیار متفاوت از آب در میآید.
این چندروز، تنها حواسام به این بود که آیا محمد عزیزی هم خواسته و دانسته راه همان نویسندگان را ادامه داده؟ آیا خودش را به جستوجو و کنکاش واداشته و یا صرفاً محض سرگرمی، ادای دین، صدور یک بیانیه داستانی آن هم از یک شخصیت کاریزماتیک، تلاش کرده تندیس دیگری از یک بزرگمرد در بازار کتاب جنگ نصب و ازش پردهبرداری کند؟
خب، همچنان کلۀ من پر از هیاهوی پاسخهای جورواجور است؛ تنها به این پاسخ رسیدهام که با حواسپرتی، نمیشود این کتاب را دست گرفت و خواند. نه قلم عزیزی، به رغم کسوت و سن و سالاش، کهنه است و نه همت به رغم گذر سهدهه از شهادتاش، از رنگ و روی پردازشهای داستانی و هنری افتاده. این آب حیوان، تیرگون نمیگردد؛ حتی اگر از شاخ گل خون چکد و هزاران همت دیگر از این سرزمین برخیزند. نگاه به جلد و قطر این کتاب، همانند نگاه به آیینههای قدیمی است که سطحشان گاه پوشیده از خال بوده و میان پنجرهها آویزان میگردند. بنابراین، این اثر هم ما را یاد رمانهایی میاندازد که در دوران پرحوصلهگی خوانندگان و شهریاری نویسندگان و مترجمان این مرز و بوم نگاشته میشد. یاد آن زمان که مردمان با آرامش خیال کتب قطور و سنگین را دست گرفته و دربهدر شخصیتهای فرعی و اصلی داستان را به رغم انبوهی نامها، دنبال میکردند.
صدصفحه نخست، بلکه خواننده را خسته کند؛ لکن از آن به بعد، خواننده مزد صبر خود را خواهد گرفت. آن وقت است که میشود با آقای همت در این کتاب زندگی کرد. ابتدا شاید اندکی احساس ناراحتی از شخصیتپردازی و قلمفرسایی به سراغ آدم بیاید، اما لعل را از کام کتاب، باید با مطالعه کل این اثر گرفت. در پایان، میتوان عزیزی را تصدیق کرد.
البته واضحترین و ای کاش شهامت مییافتم تا بگویم تنهاترین ایراد کتاب، در دیالوگنویسیهاست که میان محاورهاینویسی و ادبینویسی، سرگردان است. مثلاً در صفحه 353 نباشد نباشه شده ولی را رو و دلتان دلتون نشده و امثالهم.
به نظرم یکی از زیباترین و نغزترین دیالوگهای کتاب آقای همت، در صفحه 360 از کتاب دوم به نام «اندوه سرد» نقش بسته که آمده:
ـ «... وقتی هم که مسؤولان اعزام از او پرسیدند:
ـ شما دلتان میخواهد کجا بروید؟
گفت: هر جا که هیچ کس نرفت.»
آقای همت، بدون شک، با یک آقای همت دیگر پی از شهادتش برخورده کرده است که بیهیچ تعمّدی با هستی گذشتهاش در ارتباط میباشد. حیف است که آن آقای همت را بدون این شناخت و این آقای همت را بدون آن. درباره آقای همت، گسست و تداوم هم در این سی سال روی داد که پرسشهایی را با خود به وجود آورد که قاعدتاً همت کیست، کجای جنگ جای دارد، آویزان اوست یا برعکس، آیا میبایست شهید میشد تا با انفجار شخصیت خود در جامعه مواجه شود یا اگر بود هم کمابیش به همین اندازه درگیر رویکردهای اجتماعی میگردید و سرآخر این که چه جایگاهی در تاریخ جنگ داراست؟
اگر سیر اکتشافی شخصیت مستلزم حرکت در فضاهای گوناگون، پیچیده و فشردهای از کارکرد آقای همت است، به نظر میآید هیچ کاشفی هم بهتر از یک رماننویس نتواند به این مهم دست یابد؛ البته با یک روانشناختی فرنگی؛ چرا که سنت تذکرهنویسی و داستانپردازی ایرانیها، هیچگاه نتوانسته از ستایس و ارتقاء رتبه شخصیتهای بزرگانش دست بردارد. در واقع ما با افراطگویی بیشتر از تفریط رو به رو بودهایم.
آقای همت در این کتاب، فراتر از خطوط باریک و سیاهی است که روی آن به چشم میخورد. به نظرم، این کتاب، تماماً روی شیشه نوشته شده. تماماً در یک کارخانه شیشهسازی مکتوب شده. خیلی آدم را به آقای همت نزدیک میکند. بلکه به کنه ذهن عزیزی. آقای همت را در این کتاب میتوان در حالتی مجسم کرد که میلی عادی به زندگی دارد لکن حساباش از برخی که دنبال نوع خاصی از زندگی هستند، جداست. همان اندازه هم میتوان عزیزی را پشت یک میز و نشسته درحال نوشتن تجسم کرد که پشت سر هم چای مینوشد، از خودش در دوران بازنشستگی حسابی میخواهد کار بکشد و دارد تکیه ذهناش را از تیرکها و چارچوبهای ساختگی ادبیات امروزی و فانتزی، جدا کرده و به چیزهایی آویزان میسازد که ازشان کمتر کسی در این روزگار حساب میبرد. میدانید چه میگویم؟ منظورم از چیزها، اصالت داشتن «محتوا» در آثار نویسندگان ایرانی است.
عزیزی وارث نثر و قلم خودش است. او میداند که نویسندگی، شیرینترین و در عین حال سختترین کار دنیاست. او در بیشتر آثارش، اصالت را به محتوای اثر خود میبخشد و این جایگاه را در متن، تنها برای محتوا قائل است.
و اما این محتوا، از دیرباز در آثار نوشتاری و مکتوب اصالت داشته؛ همانگونه که خداوند در سوره مبارکه حضرت یوسف، اصالت را به محتوا بخشیده و هر کجا که محتوای ماجرای آن حضرت نیاز داشته باشد، خداوند جزیی از ماجرا را بازگو و یا حتی تکرار میکند. یعنی این محتواست که حکم میکند چه بخشی از ماجرا در کجای داستان بیان گردد. بلکه بارها یک قضیه، همانند افتادن حضرت در چاه، بارها و پس و پیش تکرار میگردد؛ یعنی هر کجا که خداوند، این یگانه راوی خلقت، ضرورت ببیند.
در غیر این صورت، میتوان اصالت را به «قالب» داد؛ چنانچه در آثاری چند، این قالب و رعایت اصول آن است که خود را بر متن تحمیل میکند که چگونه نگاشته شود. همانگونه که زندگینامهنویسی برای خودش یک قالب و دارد و آثار کلاسیک قالبی دیگر. قالب ثابت است و پیروی از آن، لازمۀ دانستن و اجرای دستورالعملهای رعایت سبکهای داستاننویسی است.
نوع سوم اصالت، اهمیتبخشیدن به ذائقه مخاطب و میل بصری و ذهنی اوست. در این نوع «مخاطب» اصالت میگیرد. سالهای اخیر ما را کمابیش شاهد تولید کتابهایی کرده که با بار گرافیکی فوقالعاده، تبلیغات بالقوه و ویژه و چشمگیر و چشمنواز ارایه میگردند.
در هیچ کدام از این سه حالت، نویسنده به خودی خود، اصالتی ندارد؛ مگر آنکه خود را در لایههای محتوا بگنجاند و خیلی نرم ردّپایی از خود بر جای گذارد. در حقیقت، بخشی از آن شود. در آن صورت هم مستقلاً اصالتی ندارد.
غالب آثار امروزی که به شکل فانتزی و کلاسیک به نام رمان منتشر میشوند، شبهرمان، فاتحهخوانی، حدیث نفس و یا بیانیهاند؛ چه اصالتشان بر محتوا استوار باشد و چه غالب و یا مخاطب.
درباره این کتاب که اصالت به محتوا داده شده، با نمایی نزدیک از یک شخصیت روبهرو میشویم؛ البته باید پذیرفت که تا اندازهای این نما از منشور و منظر نویسنده قابل رؤیت است. عزیزی که دوست دارد از یک چشمانداز عاطفی و خانوادگی به شرح و پردازش شخصیت رماناش ورود پیدا کند، میدانسته که ارتباط ایرانیها با همه چیز، بر پایه اعتماد به عواطف است که برقرار و تثبیت و تحکیم میگیرد. ارتباط با دین، مذهب، پدر و مادر، خانواده، جامعه، رهبران، بزرگان و حتی سیاست، با تقویت عواطف ایرانیهاست که صورت میگیرد. هر کجا که عاطفه مردم با انقلاب، جنگ، مسایل سیاسی و عملکرد مسؤولانشان بهبود پیدا کرد و جریحهدار نشد، همه چیز هم در جای درست خودش قرار میگیرد و هر کجا که عواطفشان آسیب دید، همه ارکان جامعه هم به لرزه میافتد.
و طبق این اصل، بنا کرده در همان گام نخست که نامی از یحیی نبی و سیاووش میبرد، عواطف ملی و مذهبی خوانندگاناش را تحریک سازد؛ اگر چه با نرمگویی از شخصیتها و بازگویی ماجراهای مستند و مستدل، نشان میدهد که از کشمکش و تلاطم گریزان است. به همین صورت نیز، چترش را بر روی مسایل عاطفی شخصیت داستاناش، به خوبی باز میکند. در همین موارد و نقاط هم هست که قلم خود را در زمان عقب و جلو برده و به راحتی دست از شرح وقایع عاطفی نمیکشد؛ چنانچه گاهی که عکسی از آقای همت در ذهن خواننده آویزان است، او با رندی به گذشتهها و بلکه دوران کودکی آقای همت بازمیگردد و قلم را در واقع پیشین پیچ و تاب میدهد. او چنین مصلحت میبیند؛ درحالی که آن عکس ممکن است از بیست و پنجسالگی آقای همت، همچنان بر پرده خیال خواننده آویزان مانده باشد. البته خواننده را معطل و قلم خود را معلق نگه نمیدارد و به وقایع جاری بازمیگردد. خاطرههایی که از خواستگاری و ازدواج آقای همت بازنویسی و بلکه میتوان گفت ساخته و پرداخته، موقعیتهایی از زندگی است که خواننده با فرض همذاتپنداری، از یاد نخواهد برد که این موقعیت به صورت یگانه و منفرد، تنها در زندگی آقای همت رخ داده. این بخش از رمان عزیزی، بهمانند بخشهایی نورخورده از یک پیکره بزرگ است که به صورتی اشباعشده و با پافشاری، آنها را بسط بخشیده. گویی در پایان هم دلاش نیامده به راحتی از موضوع ازدواج آقای همت بگذرد و تا آنجا که محتوا اجازه داده، ازش نوشته و نوشته.
تنها امیدوارم عزیزی با این نثر و در این رمان، قصد این نکرده باشد که چیزی به خوانندگاناش بیاموزد؛ چرا که خوانندگان امروزی چنان باهوش و زرنگاند که اگر نویسندهای با نیت آموزش به آنان قلمی دست گرفته و اثری روانه بازار کرده باشد، فوراً آن را پس خواهند زد. آنان مژه شوخ و عافیتکش را بیشتر میپسندند. از گذشته هم چنین بوده و از یاد نبردهایم که بزرگی همچون ویکتور هوگو، در خلق اثری رنگین و سنگین به نام بینوایان، تنها یک منظور را نهفته بود؛ و آن اینکه بگوید مسیح از گناهان پیروانش به راحتی چشم میپوشاند و بلکه بدانها نیز گذشت داشته و بهشان فرصتی دیگر میبخشد. او منظور خود را در لایههایی گوناگونی پنهان داشته و هیچگاه مستقیمگویی نمیکند. به همین خاطر، توانسته از مرز حسبرانگیزی خوانندگاناش گذشته و آنان را به مرحله آگاهیبخشی و باورپذیری رهنمون شود. اینچنین است که بینوایان تبدیل به یک اثر بیبدیل و نامیرا شده و به کمندش دست هر گدایی نمیرسد.
همچنین امیدوارم عزیزی، پس از نفس راحتی که برای نگارش و نشر این رمان میکشد، گریان و سرفکنده به کوی میکدهاش بازنگردد.
به خوبی آگاهی دارم که عزیزی برای نگارش این اثر، چندسال دستدست کرد؛ البته شاید هم این همه سال دورخیز و تأمل نیاز داشت ولی بالاخره شجاعت کار خودش را کرد و او را به گذراندن خوان آخر وادار کرد.
در پایان باید گفت:
ـ عزیزی! دستمریزاد، کلاهات را بگذار بالاتر با این آقای همت!
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش... .
ایبنا