
24 مهر 1404
بررسی مبارزات فرهنگی دهه پنجاه در صادقیه:
دکتر بهشتی گفت آرزویم استفاده از هنر در جهت ارزشها بود
عکسی از مکتب صادقیه هست که در این عکس، حضرتعالی که بسیار جوان هستید، پشت تریبون ایستادهاید. کنار شما شهید مطهری به همراه دو نوجوان ایستادهاند که ظاهراً قرار است جایزه دریافت کنند. ماجرای صادقیه چیست؟
بله، صادقیه است. حدود سال 50. من از سال 44 که از زندان آزاد شدم، رفتم مسجد «شیخ علی» را راه انداختم. مسجدی بود که حاج صادق امانی آن را بازسازی کرده و محور مبارزه کرده بود. وقتی پدرم خبردار شد، مرا دعوا کرد. نگران شد و گفت: «میروی، میکُشتندت.» گفتم: «حاج آقا، ببین، وظیفه است...» با لحنی که حکم صادر کرده باشد، گفت: «من میگویم شما نرو.» با ملایمت گفتم: «حاج آقا، من همیشه هر موقع شما بهعنوان پدر حرفی زدید، گوش کردهام، الّا جایی که وظیفه جهاد است. نظر مراجع هم این است که در جایی که وظیفه انسان جهاد است، حرف پدر و مادر نمیتواند ناقض این وظیفه باشد. و چون من در جهاد هستم، از شما اجازه میخواهم که این حرف شما را گوش ندهم.» خیلی عصبانی شد و زیرسیگاری را پرت کرد سمت من و گفت: «آخه تو...» گفتم: «ببین، شما دعا کن، من هم مراقبت میکنم. من خودمم را گیر نمیاندازم. بیخودی در خطر نمیروم، شما دعا کن من سلامت بمانم، ولی حاج آقا! من نمیتوانم نروم و مسجد شیخ علی را راه نیندازم. جای حاج صادق امانی را باید پر کرد. و الان هم جای کار است. کار ما که با دستگیری و زندان و این حرفها که تمام نمیشود.»
گام بعدی بازنگری در هیئتهای دینی بر اساس نیازهای زمان بود، یکی از کسانی که با ما همراهی کرد ـ خدا رحمت کند ـ آقای «حاج حسین اتابکی» بود که هیئت شبهای چهارشنبه «مسلمبن عقیل» را داشت. یک روحانی میآمد و کمی صحبت میکرد و بعد هم یک روضهای میخواندند و تمام. رفتم با ایشان صحبت کردم و قرار شد صادقیه را تبدیل به یک پایگاه فرهنگی کنیم و با اقداماتی که انجام میدهیم بچهها و نوجوانها را به آنجا جذب کنیم. شبهای شنبه هم آن برنامه را راه بیندازیم و درس و آموزش و... داشته باشیم. خدا رحمت کند همه رفتگان را. قرار شد آقای «مهدوی» بر درسها نظارت کامل داشته باشند.
خندهدار بود که آقای مهدوی یک اصول عقاید نوشته بود که متن آن تماماً علمایی و آخوندی بود. آقای اتابکی آن را سادهنویسی کرد و داد به آقای مهدوی. آقای مهدوی گفت: «این حرفهایی که تو زدهای، رساننده آن مفاهیم دینی نیست. خیلی اشکال دارد.» مرتب خط زده بود. آقای اتابکی گفت: «پس من چه کار کنم؟ حرفهای شما را نسل نوجوان متوجه نمیشود. اگر هم بخواهیم آن را ساده کنیم که شما میگویید این گونه نگفتهاید. پس ما چه کار کنیم؟» من مداخله کردم و گفتم: «آقای مهدوی شما کوتاه بیایید. اجازه بدهید آنچه که آقای اتابکی از حرفهای شما متوجه میشود را بگوید. 90 درصدش درست است؟» گفت: «بله.» گفتم: «حالا 10 درصدش را هم فکر کن اشتباه بگوید. ولی اجازه بدهید با همان 90 درصد جلو برود. اگر شما الان جلوی این را بگیرید، دیگر امکان ندارد که پیام شما به نسل جدید منتقل شود.» نتیجه این تفاهم آن جزوات اصول عقاید صادقیه شد که آقای اتابکی هم میرفت در مدارس درس میداد.
در حال جایزه دادن به این گروه تئاتر هستید؟
دوره آموزشیمان تمام شده بود و جایزه میدادیم. آن دو جوانی که هدیه گرفتند، امتحان داده و برنده شدهاند و توسط آقای مطهری داریم به آنها جایزه میدهیم.
همچنین وقتی آقای بهشتی از آلمان آمد، خدمت ایشان رفتیم و مطرح کردیم که کار هیئتها را در صادقیه به این شکل داریم انجام میدهیم. آقای بهشتی کلی در حق من دعا کرد. بعد گفتیم هفته آینده در آنجا برنامه هنر نمایشی داریم که نمایشی با عنوان «کودک خودسر» است. اگر شما تشریف میآورید، بیایید. هم جایزه میدهیم، هم پایان دورهمان است. هم مردم را دعوت کردهایم و هم قرار است این نمایش اجرا شود. محبت کردند و قبول کردند که بیایند.
آقای بهشتی آن شب آمدند و آنجا نشستند. جایزه بچهها را هم ایشان دادند. ضمناً یک سخنرانی کوتاه هم کردند که شاید در اسناد مرحوم اتابکی در صادقیه موجود باشد.
در ادامه، یک جلسه با آقای «فرخ»، مرحوم «تیمور افغانی» و آقای «محمدرضا شریفینیا» گذاشتیم و همگی به منزل آقای بهشتی واقع در خیابان حکمت، سهراهی قلهک رفتیم. ایشان قبل از اینکه خانه کوچه ایرج را بخرد، مدتی را به صورت موقت در این منزل ساکن بودند.
این افراد را به دیدار آقای بهشتی بردم. ایشان هم محبت کردند. من افراد را معرفی کردم. وقتی به معرفی آقای افغانی رسیدم، گفتم: «آقای افغانی همان آبآلبالوفروش نمایش آن روز بود.» آقای بهشتی خیلی خندیدند و فرمودند: «عجب! آقای افغانی! من نمیدانستم. شما آن قدر نقشتان را خوب بازی میکردید که من خیال کردم شما از سر بازارچه نایبالسلطنه یک آبآلبالوفروش پیدا کردهاید و آوردهاید.» بعد ادامه دادند: «این نشان میدهد وقتی انگیزههای ایمانی و خدمت قوی باشد، آن گاه شما که دوره آموزش تئاتر و نمایش را ندیدهاید این قدر زیبا... چون من در اروپا این نوع نمایشها را دیدهام. این، آن انگیزه ایمانی است که شما را این جور در آن نقش، قوی ظاهر میکند.»
آقای افغانی در آن نمایش نقش شخصیتی به اسم سعید را بازی میکرد. هر گاه این سعید قصد انجام کار اشتباهی را داشت، این صدا را اکو میکردیم که: «سعید جان، نکن، پشیمان میشوی.» این پشیمان میشوی، خیلی قشنگ پخش میشد و خیلی اثر گذاشت.
آقای بهشتی هم در آن جلسه خیلی محبت کردند و دعا کردند و فرمودند: «این آقای بادامچیان یکی از بهترین آرزوهای من که استفاده از هنر در جهت ارزشهای متعالی اسلامی بود را تحقق بخشیده؛ آن هم بهگونهای که مقدسین را تحریک نکرده، بلکه آنها را هم در این مسیر همراه کرده. این کار بسیار ارزشمندی است که انجام شده.» در ادامه نیز تقدیر و دعاهای نابی کردند. خدا انشاءالله رحمتشان کند و آن دعاهای ایشان را در حق ما برآورده کند. خدا تیمور افغانی، آقای اتابکی را هم رحمت و درجاتشان را متعالی کند.
اسمش مجمع صادقیه بود یا مکتب صادقیه؟ در یک سند ساواک نوشته: «مکتب مطالعات و تبلیغات صادقیه در خیابان ری، اواسط آبمنگل، کوچه صادقیه، پلاک 88».
اول، اسمش «مجمع صادقیه» بود. تابلویاش هم «صادقیه» بود که سر کوچه زده بودیم. آقای اتابکی مجوز صادقیه را به نام اخوی خود ـ خدا رحمتشان کند ـ «حاج آقا تقی»گرفته بود، چون ایشان کارمند تسلیحاتسازی قورخانه بود. لذا آن کارت را داشتیم و ایشان هم همیشه میآمد و لذا رژیم تصور میکرد چون مسئول صادقیه یکی از کارمندان خودش است، کار خلاف نمیکند. ولی کارگردان اصلی آسد حسین اتابکی بود و کارگردان برنامههای آن هم من بودم که در زیر سایه محبت مرحوم «آیتالله مهدوی کنی»(رضوان الله تعالی علیه) فعالیت میکردیم.
لذا از قبیل این عکسها که اشاره کردید در آنجا زیاد داریم. من حتی در آلبوم خودم در دفتر دو سه عکس از عکسهای آنجا را دارم که در کنار آقای مهدوی و همراه با بچهها روی پلهها عکس گرفتهایم. در یکی از عکسها شریفینیا نوجوان 15، 16 سالهای است که کنار ما ایستاده، مرحوم «شکرالله حیدری» با کراوات ایستاده، آقای «ابوالحسن مُهری زنجانی» هم آن طرف ایستاده است.
به هر حال صادقیه برای ما، هم یک پایگاه بود، هم محل آموزش بود، هم محل کار فرهنگی و هم محل جمعآوری نیرو و ارتباطات با دوستان و... بود.
خدا رحمت کند آقای اتابکی را، رحمت الله علیه. همسر ایشان هنوز در قید حیات است و شاید بد نباشد که تا هنوز زنده است و هوش و حواسش سر جایاش است یک مصاحبهای هم با او داشته باشید. منزلشان روبهروی صادقیه است. آقای اتابکی بعداً یک خانه، روبهروی صادقیه برای خودش خرید و همان جا با همسرش زندگی میکرد و خانهاش هم شبانهروز در اختیار بچهها بود. خدا رحمتشان کند.
یک شب که فیلم نشان میدادیم، زنجانی با کیف فیلمها گیر افتاد. مأمورین ساواک او را سر آبمنگل دستگیر کردند و بردند. در آنجا پرسیده بودند: «اینها چیست؟» گفته بود: «اینها فیلمهای واتیکان و مال سفارتخانه است.» تازه آنجا فهمیدند که ای داد بیداد! این آقای بادامچیان هم آنجاست.
اتابکی را بردند و یک روز و نصف یا دو روزی در کمیته مشترک نگه داشتند. ظهر بود که آمد. آن لحظه من در خانه بودم. آمد و در زد و گفت: «من آزاد شدم.» گفتم: «خب چه خبر بود؟» گفت: «آنجا راجع به صادقیه گفتم آقا، ما داریم فیلم نشان میدهیم. مشخص است، ما اهل کارهای سیاسی نیستیم. بعد یک سری هم به تو فحش دادند و در بارهات پرسیدند که آنجا چه کار میکنی. جواب دادم که این فرد هم در آنجا عربی درس میدهد. این چیز فوقالعادهای نیست. ولی یک سری فحش جد و آباء، هر چه دلت بخواهد به تو دادند و گفتند: «برو به او بگو اگر دست از این کارها برنداری، حداقل 15 سال زندان بهات میدهیم.»
زندانِ آنجا کمی او را ترسانده بود. من خندیدم و گفتم: «عجب آدمهای احمقی هستند!» پرسید: «چرا؟» گفتم: «ما دنبال شهادت میگردیم، اینها ما را از 15 سال زندان میترسانند!» گفت: «نخند! آنجا خیلی سخت بود.» گفتم: «بله، میدانم. خبر آنجا را دارم که سخت است. سابقهاش را هم دارم، اما انشاءالله خدا کمک میکند.»
بادامچیان در کنار شهید مطهری در مجمع صادقیه اوایل دهه پنجاه