14 دی 1400
مقالهای به قلم «احمد احرار» درباره چرایی و چگونگی انتشار مقاله توهینآمیز «ایران و استعمار سرخ و سیاه»
«احمد رشیدی مطلق» شخص شاه بود!
اشاره: احمد احرار متولد ۱۳۱۳ کار مطبوعاتی را از سال ۱۳۳۲ به عنوان خبرنگار پارلمانی روزنامه اطلاعات آغاز کرد و با توجه به حضور متمادی در مجلس، خاطرات جالب توجهی از نمایندگان مجلس و نحوه تصویب برخی از مصوبات دارد. او که در سالهای بعد سردبیری روزنامه اطلاعات و همچنین مجله معروف «اطلاعات جوانان» را بر عهده گرفت، در مطبوعات دهه پنجاه خورشیدی کشور حضوری شاخص داشت، به گونهای که در کنار نوشتن سرمقالههای سیاسی برای روزنامه اطلاعات، در زمینه مسائل اقتصادی و تاریخی با نشریات دیگر نیز همکاری داشت. از زمان سردبیری کل در روزنامه «اطلاعات» و مجله «اطلاعات جوانان»، در دهه ۵۰، به عنوان یکی از جریانسازهای مطبوعاتی در حوزههایی چون آموزش روزنامهنگاری و تأسیس مدرسه عالی روزنامهنگاری گرفته تا نحوه تعامل با نهادهای دولتی، خصوصی، امنیتی و...شمرده میشد. وی همزمان به نوشتن کتابهای تاریخی-داستانی نیز میپرداخت که برخی از آنها نخست به صورت پاورقی در روزنامه اطلاعات منتشر میشدند.
احمد احرار پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب اسلامی، ایران را ترک گفت و به فرانسه مهاجرت کرد و ساکن پاریس شد و از نخستین شمارههای کیهان لندن با آن به همکاری پرداخت. پس از درگذشت هوشنگ وزیری سردبیر کیهان لندن در شهریور ۱۳۸۲ احرار سردبیری کیهان لندن را بر عهده گرفت و تا پایان آخرین شماره نسخه چاپی کیهان لندن در ۱۳۹۲ آن را اداره کرد. او نخستین روزنامهنگاریست که گفتگوی مفصلی با رضا پهلوی در سال ۱۳۷۸ انجام داد که در کتاب «گذشته و آینده» توسط کیهان لندن چاپ و منتشر شده است.
متن پیش رو مقالهای است که به قلم وی و در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده است.
***
عصر روز چهارشنبه چهاردهم دیماه ۱۳۵۶ در دفتر مدیر اطلاعات جلسه داشتیم. اواخر جلسه آقای احمد شهیدی به من گفت مطلبی هست که به طور خصوصی باید دربارهاش صحبت کنیم. وقتی جلسه تمام شد در دفترم منتظر تو خواهم بود. جلسه تمام شد و من به دفتر کار آقای شهیدی رفتم. شهیدی با یکی از کارکنان خارجی «ژورنال دو تهران» صحبت میکرد. همین که نشستم ایشان مطلب «تایپ» شدهای رابه من داد تا بخوانم و اظهارنظر کنم. با آن که امضای «احمد رشیدی مطق» با قلم خودکار بالای نوشته قید شده بود، من با همان نگاه اول حدس زدم مطلب از کجا آمده است. چون مطالبی که «ساواک» به صورت مقاله تهیه میکرد و برای روزنامهها میفرستاد، شکل مشخصی داشت و هر روزنامهنگار کارکشتهای از نوع کاغذ و سبک نوشته و طرز ماشینشدن مطلب به آسانی میتوانست مارک نامرئی آن را تشخیص دهد! صفحه اول مقاله را خواندم. چیزی از نوع خزعبلات کلیشهای بود که آنوقتها همه به خواندن و شنیدنش عادت داشتیم: انقلاب شاه و ملت... اتحاد نامقدس سرخ و سیاه... چهارچوب... فراگیر... ضوابط و غیره و غیره. من آدمی کم حوصلهام، بیآنکه دنباله مطلب را بخوانم آن را روی میز آقای شهیدی گذاشتم و گفتم: این مهملات که تازگی ندارد. شهیدی گفت بقیهاش را هم بخوان. صفحه سوم به نیمه رسیده بود که ناگهان چرتم پاره شد. دیدم از آن به بعد، نویسنده به اصطلاحِ اهل منبر گریز به صحرای کربلا زده و با سخیفترین کلمات و رکیکترین عبارات آیتاللهالعظمی خمینی را مورد اهانت قرار داده است. چه طور بگویم؟ واقعاً پشتم لرزید. از پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ که امام خمینی بازداشت شدند به اشاره دستگاه حکومت گاه و بیگاه مطالبی علیه ایشان منتشر میشد، لکن چنان لحن و چنان کلماتی به کلی بیسابقه بود. به شهیدی گفتم: اینها دیوانه شدهاند... مگر ممکن است چنین مطلبی را چاپ کرد؟ گفت دو روز است این را فرستادهاند و اصرار دارند که فوراً چاپ شود. البته موافقت نکردهام ولی چون فشار زیادی میآورند باید عقلمان را روی هم بریزیم و راه فراری پیدا کنیم... گفتم: این قبیل مطالب معمولاً از مغز اونیفورمپوشهای کلهپوک تراوش میکند و الاّ هر کس یک جو عقل در سرداشته باشد به آسانی میفهمد این کار دیوانگی است... عقیده من آنست که شما خودتان با وزیر اطلاعات صحبت کنید و متوجهش سازید که این حماقت چه عواقبی در بر دارد، هرچه باشد همایون، یک روزنامهنگار بوده است و اینجور چیزها را تشخیص میدهد... شهیدی گفت: خدا پدرت را بیامرزد، این مطلب را از دفتر همایون فرستادهاند! با اینهمه، چه شهیدی و چه من نمیتوانستیم تصور کنیم داریوش همایون در تهیه چنان مطلبی نقش داشته و عالماً عامداً خواستار انتشار آن بوده باشد. شبهه را بر آن گرفتیم که مطلب را «ساواک» تهیه کرده و توسط همایون برای «اطلاعات» فرستاده است. همایون هم یا دقت نکرده و یا نخواسته است روی حرف «ساواک» حرف بزند. بدینسان، امیدوار بودیم پس از آنکه آقای شهیدی با همایون حرف زد و او را متوجه حساسیت موضوع کرد، او خودش به عنوان وزیر اطلاعات اقدامی صورت دهد و روزنامه را هم از محظور برهاند.
صبح روز بعد -پنجشنبه- من در خانه بودم و قرار دیداری داشتم با یک دوست قدیمی که سابقه آشنایی ما به سالهای ۲۹ و ۳۰ و جریان مبارزات ملیشدن نفت برمیگشت. این مرد که نصف عمرش را متناوباً در زندان گذرانیده است گهگاه سراغی از بنده میگرفت و برخلاف مرسوم زمان، فارغ از ملاحظات آنچنانی میتوانستیم سفره دلمان را پیش یکدیگر بگشاییم. من که فکرم همچنان متوجه مقاله کذایی بود، آن روز به همین بهانه برای دوستم راجع به مشکلات روزنامهنگاران حرف میزدم که با چه مشکلاتی درگیرند و دست آخر هم کارشان را نه دولت میپسندد، نه مردم! در همین حال تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. از آن طرف سیم صدای گرفته و بغضآلود احمد شهیدی را شنیدم که معلوم شد از نصیحت و اندرز و خیراندیشی در مکالمه تلفنی با داریوش همایون چیزی جز نیش غولی و زخم زبان و سرکوفت و ناروا عاید نساخته است! جناب وزارتمآب، لحظاتی در کمال خونسردی به استدلال آقای شهیدی گوش سپرده و سپس، سپندآسا از جا پریده و کف به دهان آورده و غریده بود که:«آقای شهیدی! این مرتبه را از شما نشنیده میگیرم. ولی نشنوم که دیگر از این حرفها بزنید...من نمیدانم شما از چه وقت طرفدار خمینی شدهاید. فقط میدانم این نامه مخصوصاً باید در اطلاعات چاپ شود و اگر به قول شما اطلاعات هم از بین رفت، برود...به جهنم که از بین رفت!». من میدانستم شهیدی در آن لحظات چه حالتی دارد و به چه فکر میکند. یقین داشتم قیافه داریوش همایون را از آن زمان که به عنوان عضو سادهای در قسمت فنی «اطلاعات» استخدام شد به خاطر میآورد... و بعد که در بحبوحه مبارزات اعراب و اسرائیل، هنگامی که اسرائیلیها در مطبوعات به دنبال «دوستان وفادار» میگشتند، مترجم سرویس خارجه شد... و بعد که او را به اسرائیل و سپس به امریکا دعوت کردند... و بعد که پای در رکاب ترقی نهاد... و دوست محرم هویدا شد... و داماد خانواده زاهدی و... و...
در هر حال، شهیدی با وجود آن که از مکالمه با داریوش همایون سخت پشیمان بود همچنان تلاش خود را برای یافتن راه فرار ادامه میداد. با هم مشورت کردیم و به نظرمان رسید که شاید از طریق نخستوزیر کاری بتوان کرد. این بار نوبت فرهاد مسعودی مدیر «اطلاعات» بود که حوالی ظهر پنجشنبه با دکتر آموزگار تماس گرفت و عنوان مطلب کرد. آموزگار پاسخ داد که من از جریان اطلاعی ندارم. با وزیر اطلاعات صحبت میکنم و نتیجه را به شما خواهم گفت. پانزده دقیقه بعد، از دفتر نخستوزیر به «اطلاعات» تلفن شد و پیغام دادند که طبق نظر آقای وزیر اطلاعات عمل کنید! بلافاصله، وزارت اطلاعات نیز دستور ثانوی جناب وزیر را ابلاغ کرد که:«فرمودند روز شنبه حتماً باید آن مقاله را در اطلاعات ببینم و الّا روز یکشنبه روزنامهای بدین اسم وجود خارجی نخواهد داشت»! راه دیگری جز تسلیم باقی نمانده بود. روز شنبه، روزنامه «اطلاعات» همراه با مقالهای به امضای احمد رشیدی مطلق انتشار یافت، هرچند هیأت تحریریه به عنوان آخرین تلاش، مقاله را در ستون نامههای خوانندگان و لابلای مطالب رسیده جای داده بود تا کمتر جلب نظر کند، معهذا ساعتی پس از انتشار روزنامه، توفان بپا شد...
از روزی که مقاله کذایی انتشار یافت، برای بسیاری از مردم دو سؤال مطرح بوده است:
۱- مقاله در کجا و چگونه تهیه شد؟
٢- هدف از انتشار مقاله چه بود؟
با وجود آن که مقاله همکارمان آقای محمد حیدری* ابهامات را از حیث رابطه روزنامه «اطلاعات» با مقاله احمد رشیدی مطلق برطرف ساخت، هنوز این دو سؤال بیجواب مانده است. و اما جواب:
احمد رشیدی مطلق، مطلقاً نامی مجعول و ساختگی بود. متن مقاله را دو تن از نویسندگان که یکی از آنها گهگاه برای شاه نطق مینوشت، با همکاری یکی از مشاوران نزدیک هویدا در محل وزارت دربار تهیه کردند. این متن بلافاصله توسط هویدا به نظر شاه رسید. راجع به این مقاله قبلاً در یک جلسه محرمانه تصمیم گرفته شده بود. هنگامی که از نجف اشرف گزارش رسید حضرت آیتالله خمینی سلطنت را غیر قانونی و شاه را مخلوع اعلام کرده و تصمیم دارند هرگونه همکاری، از جمله دادن مالیات را به حکومت تحریم کنند شاه با مشاوران امنیتی خود جلسهای تشکیل داد و موضوع را در میان نهاد. او به شدت خشمگین بود و تأکید داشت که یکبار برای همیشه و به هر قیمتی که تمام شود باید پرونده خمینی و طرفداران او را بست. در مواردی از این قبیل، شاه فرمول خاصی داشت، مشاوران شاه بارها از زبان او شنیده بودند که:«ماهیها را باید با ایجاد موجهای مصنوعی به سطح آب کشانید و آنوقت همه را یکجا به تور انداخت»! این بار نیز شاه تصمیم داشت همان تاکتیک را به کار برد. مقاله کذایی وسیله مناسبی برای متشنج ساختن محیط و تحریک خشم مردم تشخیص داده شد و رئوس آن را شاه به هویدا دیکته کرد تا بر اساس آن، مقاله تنظیم شود. پس، فرض این که انتشار نامه مجعول اقدامی ناشیانه بود و دستگاه به عواقب آن توجه نداشت، صحیح نیست. همایون درست میگفت که:«ما میدانیم چه میکنیم». یک روز پس از چاپ نامه و آغاز برآشفتگیها، داریوش همایون به کسی گفته بود «این همان چیزی است که ما میخواستیم. وقتی دو تا سر به هم بخورند سری که محکمتر است فقط اندکی درد خواهد گرفت ولی آن یکی متلاشی میشود...تا چند هفته دیگر کسی اسم خمینی را نخواهد شنید»! اما آموزگار همانطور که خودش گفته بود تا وقتی مدیر «اطلاعات» با او تماس گرفت از قضیه خبر نداشت. به طور کلی شاه برای آموزگار شمّ و فراست سیاسی قائل نبود. شاه جمشید آموزگار را به چشم یک تکنوکرات و یک مدیر اجرایی منظم و دقیق و پرکار مینگریست. به همین جهت هم وقتی تغییر کابینه ضرورت پیدا کرد شاه تصمیم گرفت پست وزارت دربار را به هویدا بدهد و امور سیاسی و اجتماعی را در دستگاه دربار متمرکز سازد تا این امورهمچنان تحت نظر هویدا حل و فصل شود. باری، هویدا به مشاور خود دستور داد بر مبنای یادداشتی که در اختیار داشت، مقاله کذایی تهیه شود. این مقاله به شرحی که اشاره رفت آماده شد و هویدا آن را به نظر شاه رسانید. با وجود آن که در یادداشت تصریح شده بود راجع به آیتالله خمینی چه مسائلی باید ذکر شود، نویسندگان مقاله حدود ادب را تا اندازهای نگاهداشته و به اشاره و کنایه اکتفا کرده بودند، لکن وقتی مقاله به نظر شاه رسید او متغیّر شد و به هویدا گفت:«این که همهاش تعارف است! مگر قرار نبود فلان و فلان و فلان مورد به تفصیل گفته شود؟» ناچار، مقاله بار دیگر در اختیار نویسندگان قرار گرفت تا نکات مورد نظر، یعنی همان اهانتهای صریح را در آن بگنجانند. متن تهیه شده را بار دوم شاه تصویب کرد و این همان بود که با امضای «احمد رشیدی مطلق» در روزنامه چاپ شد. شاه میخواست با آن مقاله پرونده خمینی را ببندد، اما با همین مقاله پرونده خودش را بست:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
* اشاره به مقالهای با عنوان «چه کسی علیه آیتاللهالعظمی خمینی نامه جعلی منتشر کرد؟» به قلم «محمد حیدری» که در تاریخ ۸ شهریور ۱۳۵۷ در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید.