15 مهر 1400
توجیه کودتای سوم اسفند در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی
سیروس غنی در توصیف رضاخان در آستانة کودتا در کتابش اینگونه مینویسد:
سربازی گمنام بدون بستگی به خانوادهای سرشناس یا دربار از میان سپاه برمیخیزد، پایتخت را تسخیر میکند و عملاً فرماندة کل قوا میشود. اعلامیة نخست او سرشار از اعتماد و اقتدار بود. در آغاز آن بدون هیچگونه مقدمهای میگفت حکم میکنم...
شاید بتوان گفت همین چند جمله افزون بر اینکه در تناقض آشکار با دیگر تصریحات کتاب است، نمادی از نوع نگارش آن نیز است. در سراسر کتاب، خواننده همواره با بیانی حماسی و احساسی و به همان میزان غیرعلمی و با به کارگرفتن گزارهها و مقدمات درست و نادرست به صورت تقریباً یک در میان، و استنتاجهای عقیم روبهرو است. «سربازی گمنام و بدون بستگی به خانوادهای سرشناس یا دربار» واقعیت است. اما «از میان سپاه برمیخیزد، پایتخت را تسخیر میکند و...» خلاف واقع است. با توجه به آنهمه اقرار و اعتراف نویسنده به مطلقالعنان بودن بریتانیا در ایران و مداخلة او در ریز و درشت امور کشور، از جمله ترفیع جایگاه نظامی رضاخان و انتخاب او از سوی آیرنساید برای رهبری آیندة ایران، درست این است که به جای عبارت «از میان سپاه برمیخیزد»، عبارت «از میان سپاه برکشیده میشود» به کار رود تا روشن شود، بهرغم القای نویسندة کتاب، «تسخیر پایتخت و نیل به فرماندهی کل قوا و اعتماد و اقتدار موجود در اعلامیه» نیز متعلق به «قدرت برکشنده» است و نه شخص برکشیده شده.
در جای دیگر، در حالی که نویسنده از صفحة 198 تا صفحة 218 کتاب، به طور مکرر و با تعابیر گوناگون، بر «طراحی» کودتا به وسیلة مقامهای انگلیسی تصریح و اذعان دارد، در پی این همه مطالب و اقاریر صریح، در صفحة 219 بهگونهای شگفتانگیز از «مساعدت احتمالی»! بریتانیا به کودتا سخن به میان آورده و مینویسد:
در بحث موفقیت برقآسای کودتا این را هم باید گفت که صرفنظر از هرگونه مساعدتی که انگلستان احیاناً کرد، خود ایرانیان هم از سیاستمداران ضعیف و بیلیاقت که یکی پس از دیگری بر کشور فرمان میراندند به تنگ آمده و خواستار نوعی حکومت مقتدر مرکزی بودند.
پر روشن است که کمرنگ کردن نقش بریتانیا در کودتا و قرار دادن آن در دایرة احتمال و به کار بردن واژه may (در متن انگلیسی کتاب) برای آن، با دیگر تعبیرات آشکار و محکم نویسنده دربارة نرمن و آیرنساید به عنوان «طراحان کودتا» و کودتاسازان makers ـCoup ناسازگار است.
علاوه بر این، اینکه «خود ایرانیان هم از ... به تنگ آمده و خواستار نوعی حکومت مقتدر مرکزی بودند»، یک واقعیت است. اما این چه ربطی به ادعای «موفقیت برق آسای کودتا» دارد؟ آیا کودتاچیان در جریان کودتا با مقاومت دیگر قوا روبرو شده بودند و کارشان به کندی پیش میرفت و «خود ایرانیان به تنگ آمده» به کمک آنان شتافتند و باعث «موفقیت برق آسای کودتا» شدند؟
این درست است که ایران در فاصلة سالهای 1285-1299 شمسی گرفتار بحرانها و نابسامانیهای پس از انقلاب مشروطه و بعد از آن بود. بخش مهمی از این بحرانها و گرفتاریها نتیجة دخالتهای قدرتهای همسایه از جمله انگلستان، همسایة استعمارگر و کودتاگر آن روز بود. هر ایرانی میهندوستی آرزو میکرد کشورش هرچه زودتر از آن نابسامانیها بیرون آید و لازمة این سامانیابی، دولتی مقتدر و کارآمد بود. اما مطالبة دولت مقتدر ملّی، به معنای مطالبة دولت کودتا نبود. اساساً برآوردن این نیاز ملی به دست دولتی بیگانه، ناقض استقلال و حاکمیت ملی است و نمیتوانست مقصود و مطلوب یک ایرانی اصیل و آزادیخواه و وطندوست باشد. همانطور که کودتا، و پیش از آن، قرارداد 1919 بهرغم همه تلاشهای پیدا و پنهان و جوسازیهای انگلیس از طریق مأموران سیاسی و رجال و مطبوعات همراستای آن دولت، با استقبال مردم روبرو نشد.
نویسنده برای اینکه کودتا را یک خواستة ملّی و مستقل از بیگانه قلمداد کند و از مجری آن قهرمان بسازد، مینویسد:
ایران حتی در 1299 کشوری نبود که بشود با 600 یا حتی 3000 تن قزاق تسخیرش کرد. کودتا میباید از پشتیبانی بخشهای بزرگ دستگاه اداری، بازرگانان، روشنفکران و یاری هر چه بیشتر شاخههای مختلف نیروهای مسلح برخوردار میبوده باشد. ایران مستعد رهبری مقتدر و قویپنجه بود و بیتابانه انتظار رهانندهای را میکشید. نویسنده به شیوه مألوف خود با آوردن جملات نامستند و تخیّلی و تلفیق آن با گزارههای مسلم و درست و معادل کردن یک مفهوم با مفهومی دیگر مغالطه میکند. میگوید: «ایران، حتی در 1299 کشوری نبود که بشود با 600 یا 3000 قزاق تسخیرش کرد...» در اینجا وی «کودتا» را با تسخیر یک کشور پهناور یکی گرفته است. نه ایران و نه هیچ کشور دیگری را نمیتوان با معدودی قزاق «تسخیر» کرد اما «کودتا در تهران» با «تسخیر ایران» به کلی متفاوت است. کودتا تعریفی معلوم دارد. «عدهای» نظامی، با واحدهای زیر فرمان خود، معمولاً در فاصلة ساعات اولیه بامداد که همه جا تعطیل و شهر در خواب است، وارد عمل میشوند و کنترل ادارات و نهادهای حساس و مراکز مهم ارتباطی مثل رادیو و تلویزیون و مخابرات و تلفن و تلگراف را به دست میگیرند و مسئولان و بلندپایگان کشور را دستگیر میکنند یا فوراً به قتل میرسانند و در صورت مقاومت دیگر نیروهای نظامی با آنها به زد و خورد میپردازند. «غافلگیری» اساسیترین شرط موفقیت کودتاست. همة این حوادث معمولاً در پایتخت اتفاق میافتد که مرکز و کانون قدرت است و بقیة کشور مطیع و دنبالهرو آن است و بدین شکل قدرت از عدهای به عدة دیگر منتقل میشود. تمام کودتاهایی که در جهان تاکنون رخ داده به همین شکل بوده است. «مردم» هیچ نقشی در کودتا ندارند. کودتای 1299 هم به همین شکل رخ داد. مردم تهران شب خوابیدند و صبح بیدار شدند و دیدند شهر حالت غیرعادی دارد و از اعلامیههایی که به در و دیوار زده شده بود فهمیدند کودتا شده است.
نویسنده از «یاری هرچه بیشتر شاخههای مختلف نیروهای مسلح»! سخن میگوید. تو گویی در زمان کودتا چندین پادگان مجهز و پرتعداد ژاندارم و شهربانی و نیروهای زمینی و هوایی و گاردهای مخصوص در تهران بوده و همة آنها با کودتاچیان همکاری کردهاند. نیروی نظامیای که در تهران در لحظة کودتا حضور داشت عبارت بود از تعداد بسیار کمی از افراد ژاندارم و نظمیه و معدودی قزاق که از قبل و به وسیلة انگلیسها توجیه و هماهنگ شده بودند. شرح جزئیات کودتا موجب درازگویی و دور افتادن از موضوع بحث میشود. در کتابهای تاریخی، این جزئیات مستنداً آمده است.
«پشتیبانی دستگاه اداری و بازرگانان و روشنفکران» از کودتا هم حرفهایی تخیّلی و بیپایه و بیمصداق است. کدام بازرگان و کدام روشنفکر هنگام کودتا به «یاری هر چه بیشتر» کودتاچیان شتافت؟ دستگاه اداری هم صرفاً یک ابزار است که پس از انتقال قدرت، چه از طریق کودتا و چه از طرق دیگر، در اختیار تازه به قدرت رسیدگان قرار میگیرد.
اساساً پشتیبانی مردم از کودتا چیزی است که بعداً، با آشکار شدن ماهیت کودتاچیان و مشاهدة عملکرد آنان، معلوم میشود. در کودتای 1299، مردم و بازاریان و روزنامهنگاران و رجال سیاسی ملی پس از پی بردن به اهداف رضاخان و ماهیت کودتا با او به مخالفت برخاستند و در حقیقت تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در فاصله سالهای 1300 تا 1304، تاریخ مبارزات و چالشهای مردم ایران است با نظامیان کودتاچی.
آقای سیروس غنی در جای دیگر در همین باره مینویسد:
کودتا از پشتیبانی ملاکین بزرگ، تجار بازار و حتی جمعی از روشنفکران (روزنامهنگاران، مقالهنویسان، معلمان و کارمندان دولت) برخوردار بود و در شهرستانها نیز با آن مخالفتی نشده بود.
این گفتههای آقای غنی نیز صرف ادعا ست و هیچ منبع و مأخذ و سندی آن را تأیید نمیکند. ملاکین بزرگ و تجار بازار کی و کجا از کودتا پشتیبانی کردند؟ و نام آن ملاکان و تاجران چیست؟ نویسنده چنان از پشتیبانی معلمان سخن میگوید که گویا در آن زمان شبکة وسیع و پرتعدادی از معلمان در سندیکاها و کانونها و انجمنهای صنفی و سیاسی متشکل بودهاند و از همین طریق و به شکل مؤثر پشتیبانی خود را از کودتا اعلام و با آن همکاری کردهاند. ادعاهایی از این دست حتماً سند و مدرک میخواهد. کدام تشکل صنفی و فرهنگی اعلامیهای در پشتیبانی از کودتا صادر کرد؟ درست است که در آن زمان (برخلاف نظر پهلویستایان) فرهنگ و آموزش و پرورش در حال گسترش بود و در تهران و شهرستانها تعدادی دبستان و دبیرستان بود اما نه آنقدر که معلمان معدود این مدارس، قشر اجتماعی مؤثر و متشکلی باشند. از اینها گذشته، چند نفر از همان تعداد معلمان تهران، فردی یا گروهی، دربارة کودتا اظهار نظر و از آن پشتیبانی کردهاند؟ نام آنها چیست؟ پشتیبانی از یک کودتا، در خلأ صورت نمیگیرد. باید یا اعلامیهای صادر شده باشد یا میتینگی برگزار شده باشد یا سخنرانیای ایراد شده باشد تا با اتکا و استناد به اینها یک نفر بتواند بگوید معلمان یا هر قشر دیگری از کودتا پشتیبانی کردهاند. اگر یک نفر ادعا کند که کودتا با مخالفت جدی معلمان و ... روبرو شد، همینها را آقای سیروس غنی و امثال او به مدعی نمیگویند؟ و از او سند و مدرک نمیخواهند؟ ادعای اینکه ملاکان و تجار و معلمان و روزنامهنگاران و مقاله نویسان! و کارمندان دولت از کودتا پشتیبانی کردند، کاملاً بیاساس و بیسند است. این شیوة تاریخنگاری نه تحریف، بل تزریق دروغ محض و محض دروغ به تاریخ است.
آنچه که پس از روشن شدن تدریجی چهرة رضاخان سردارسپه در جامعة ایرانی رخ داد، مخالفت عمومی با رضاخان و کودتا بود که صفحات روزنامهها و مقالههای «مقاله نویسان» مشحون از ابراز نفرت و مخالفت با کودتاست و اخبار و مدارک و اسناد و گزارشهای تعطیلیهای متعدد بازارها و میتینگها و تجمعات تودة مردم در ابراز مخالفت با کودتا و شخص رضاخان و مبارزه و زد و خورد آنها با قزاقان در تاریخ ثبت و ضبط است.
اگر آقای غنی نیمنگاهی هم به اسناد و گزارشهای ارسالی سفارت آمریکا در تهران برای وزارت خارجة ایالات متحده آمریکا میافکند و گزارشی را که دیپلماتهای آمریکایی فقط چهار روز پس از کودتا به واشنگتن ارسال کردهاند را میدید، شاید در این ادعا که کودتا مورد حمایت مردم ایران بوده، احتیاط و تأمل بیشتری میکرد. در این گزارش آمده است: «... تودة مردم از این اوضاع به خشم آمده و مدعی هستند که تمام این قضایا یک کودتای انگلیسی است.»
همین نویسنده، دربارة دولت قوامالسلطنه که پس از حذف سیدضیاء و در پایان ماه سوم پس از کودتا بر سر کار آمده بود مینویسد: «ترکیب کلی هیأت دولت مایة وجاهت قوام نزد مردم گردید. مخالفت قوام با سیدضیاء نیز طرفداران زیادی به ویژه از رجال و زندانیهای آزاد شده برای او اندوخته بود». این ارزیابی نویسنده از دولت قوام نیز اعتبار ادعاهای او دربارة پشتیبانی عمومی از کودتا را نقض میکند. اگر کودتا از آن پشتوانة ادعا شده برخوردار بود، چگونه «ترکیب کلی هیأت دولت»ی که رئیسش مغضوب و زندانی کودتا، و اعضای دولتش نیز از همانگونه سیاستمدارانی بودند که «مردم دیگر از آنها بیزار شده بودند»، «مایة وجاهت قوام نزد مردم» میگردد؟ ضمناً بر چه اساسی نویسنده ادعا میکند که ترکیب دولت قوام «مایة وجاهت» او نزد مردم شد؟
در تاریخنگاری پهلویگرا معمولاً چنین وانمود میشود که گویا رضاخان در آستانة کودتا، همان اشتهار رضاشاه در شهریور 20 را داشته و به همان اندازه برای ملت ایران یا دستکم برای نخبگان سیاسی جامعه شناخته شده بود. واقعیت این است که او تا روز کودتا (سوم اسفند 1299) برای جامعة ایران و حتی بسیاری از نخبگان آن شناخته شده نبود ( عبدالله مستوفی دربارة مؤیداحمدی مینویسد: «مرحوم مؤیداحمدی یکی از وکلای دورة دوم و به امید وکالت دورههای بعد... و یکی از سیاستچیهای زبردست بهشمار میآمد». مستوفی در ادامة مطلب از گفتوگو و تحلیلهایی که در همان نخستین روز کودتا میان او و مؤیداحمدی دربارة این واقعه انجام گرفت سخن به میان آورده و پس از اشاره به اینکه سیدضیاء برای آنان شناخته شده بود، مینویسد: «ولی راجع به رضاخان چون هیچیک، حتی اسم او را هم نشنیده بودیم کمیتمان لنگ میماند، که این شخص کیست، و چکاره است و انگلیسیها او را از کجا پیدا کردهاند؟» ). حال وقتی رضاخان برای نخبگان سیاسی و آگاهان جامعه اینگونه ناشناخته باشد، تکلیف دیگر اقشار جامعه روشن است. در روزهای نخست کودتا هم که ایشان در صحنه ظاهر شد، ماهیت او به عنوان چهرهای مورد اعتماد انگلیسیها و برکشیدة زنرال آیرنساید، هنوز روشن نبود. اما چون سیدضیاءالدین طباطبایی یک انگلوفیل دو آتشة شناخته شده بود، به طور طبیعی، همکاری این نظامی ناشناخته با شخصی چون سید ضیاء، برای مردم نشاندهندة ماهیت سیاسی مشترک آن دو بود. حال این پرسش جدی مطرح میشود که در حالیکه ملت ایران در حال مبارزه با انگلیس بر سر قرارداد 1919 است، چگونه میتوان ادعا کرد که ملت از کودتا که یک چهرة شناختهشدة انگلیسی و طرفدار قرارداد رهبر آن بود، حمایت کرد؟
نویسنده از یکسو ایرانیان را خواهان نوعی حکومت مقتدر مرکزی و پشتیبان کودتا وانمود میکند، از سوی دیگر تصویری غیرواقعبینانه و تجزیهطلبانه و حکومتگریز از آنها ارائه کرده و آورده است:
با این حال در بیشتر نقاط کشور دولت بر امور تسلط نداشت. علاوه بر کوچکخان و دار و دسته انقلابی او و سربازان شوروی در گیلان، خانهای ترکمن در استرآباد، اقبالالسلطنه ماکویی در شمال غربی آذربایجان، قبیلة شاهسون در اردبیل و دشت مغان، کردها به سرکردگی سردار رشید در قسمتهایی از غرب ایران، و رؤسای ایلات سنجابی و کلهر در کرمانشاه از اقتدار حکومت مرکزی خارج بودند. جنوب جولانگاه قشقاییها بود، و بهرامخان و دوستمحمدخان، سران ایل بلوچ، بر جنوب شرقی ایران فرمان میراندند. شیخ خزعل بیمنازع در نهایت قدرت بر خوزستان حکومت میکرد، و مرکز ایران قلمرو بختیاریها بود، حتی تهران و اطرافش هم کاملاً امن و امان نبود، دستههای جانی شبها خیابانها را در قبضه داشتند.
مهمتر از مطالب یاد شده، نویسنده در جای دیگری از ادعاهای خود به منظور تکمیل داستان کودتا و سرودن حماسه برای قهرمان سناریو، به متلاشی معرفی کردن کشور و جامعه بسنده نکرده، دامنة سخن را فراتر برده و اصولاً وحدتگریزی و مخالفت با تمرکز قوا و حکومت مرکزی را بخشی جداییناپذیر از فرهنگ سیاسی ایران قلمداد کرده و مینویسد:
شایان ذکر است که از انقراض صفویه در قرن هیجدهم به این سو، وسعت کشور، فقدان یک ارتش دائمی نسبتاً بزرگ و دستاندازیهای بیشتر و بیشتر قدرتهای خارجی، نوعی فرهنگ سیاسی در ایران پدید آورده بود که مخالف تمرکز قوا در دست یک فرد، یا گروه یا نهاد، حتی نهاد سلطنت، یا سفارتخانه روس یا انگلیس، یا رئیس این یا آن قبیله بود. نخبگان کشور از جمله ملاکان بزرگ، علما، سران قبایل و تجار بازار همه میخواستند به منبع قدرتی نزدیک شوند که نقش و مقام و موقعیت آنها را بالا میبرد. در بحبوحة یک چنین اوضاعی رضاخان میخواست اراده خود را تحمیل کند، حکومت مقتدر مرکزی به وجود آورد و قدرتهای پراکندة دیرین را که عشایر نمونة چشمگیر آن بود، از میان ببرد.
هرگاه نظریه و گرایش، برخاسته از واقعیات تاریخ نباشد و کوشش شود که آن نظر بر واقعیات تحمیل شود، نتیجهای جز تناقضگویی و تحریف به بار نخواهد آمد. نویسنده از یکسو در پی آن است تا به هر صورت ادعا کند که کودتای 1299، خواستهای ملی و از پشتیبانی اقشار مختلف جامعه برخوردار بوده، و از سوی دیگر، برای قهرمانسازی مجری آن کودتا به اغراق و مبالغه رو آورده و چهرهای تمرکزگریز و تجزیهطلبانه و حتی موهن از اقشار و طبقات اجتماعی ایران ترسیم میکند. غافل از اینکه ناخواسته نقض غرض کرده و بنیاد مدعای خود را بر باد میدهد.
در تاریخنگاری پهلویستا به منظور توجیه ضرورت کودتا و اقدامات رضاشاه، با ترسیم چهرهای کاریکاتوری و ناقص از جامعة ایران و نادیده انگاشتن جلوههای عمیق هویت ایرانی و همبستگی ملی و دینی اقشار و اقوام مختلف آن، در بزرگنمایی بحران جامعه اغراق کرده و در تشرح اوضاع ایران چنین وانمود میسازند که گویا در آستانة کودتا کشور واحدی با هویت ایران وجود نداشته و اثری از روح همبستگی و علایق دینی و ملی مشترک در مردم آن نیز وجود نداشت. در این چهرهپردازی، ایران حتی نه کشوری ملوکالطوایفی، بلکه به عنوان مناطقی پراکنده با مردمی بیگانه از هم تصویر میشود که هر قطعة آن مملکتی مستقل را تشکیل میدادند و شاه ایران حد اکثر بر تهران حکومت میکرد.
برای درک کاستی و ناراستی این ادعاهای بیپایه و اساس پهلویستایان و رضاشاه پردازان، شناخت ساختار اجتماعی ایران آن روز ضرورت دارد. همانگونه که امروز نیز به منظور ادارة بهتر امور، در همة کشورها، از جمله ایران، کشور به استانهای متعددی تقسیم شده و به استانداران اختیاراتی داده میشود تا با توجه به ویژگیهای جغرافیایی و ساختار قومیتی و فرهنگی استان تحت مدیریتشان تصمیم بگیرند، در دورة قاجار هم همانند دورة صفویه به بعد، کشور به ایالات و ولایاتی تقسیم شده و از سوی شاه برای هر ایالت حاکمی تعیین میگردید و ادارة امور آن ایالت به او سپرده میشد. معمولاً در ادبیات سیاسی آن دوره از ایالات و ولایات تابع دولت مرکزی به عنوان ممالک محروسه تعبیر میشد. البته واژه مملکت کاربردهای مختلف داشته و گاهی به کل کشور و گاهی به یک ایالت و گاهی حتی به یک بخش کوچکتر مانند ده و ولایت و روستا هم اطلاق میشده است. باید این نکتة مهم را هم در نظر داشت که واژگان و عناوینی از قبیل مملکت و ممالک در دوران پیشامدرن، مفهوم مدرن آن را نداشته و منظور از ممالک محروسه، سرزمینها و بخشهای مختلف کشور بود که به دست پادشاه و دولت مرکزی حراست میشد. بدین ترتیب، عبارت ممالک محروسه به مفهوم مناطق مستقل یا خودمختار نبوده بلکه بهمعنای ایالات و ولایات تابع شاه و حاکمیت ایران بوده است.
همانگونه که امروز استاندار زیر نظر دولت مرکزی مدیرت خود را اِعمال میکند، حاکم و والی آن دوره نیز در ممالک محروسة ایران زیر نظر شاه و صدراعظم اعمال حکومت میکرد. البته گسترش ارتباطات در روزگار ما باعث شده است تا دولتهای مرکزی بتوانند هر آن در جریان امور استانها قرار گرفته و حتی در امور جزئی استان هم مداخله کنند. اما در دورة قبل از عصر ارتباطات، از جمله در اواخر دورة قاجار، شاه و دولت مرکزی امکان کسب اطلاعات لحظهای از امور ایالات و ولایات و مداخله در جزئیات امور آنها را نداشتند. حاکمی که از سوی شاه به حکومت ایالتی برگزیده میشد ضمن اجرای سیاست کلی شاه و گزارش امور مهم به او، اختیار داشت که ایالت تحت حکومت خود را در چارچوب کلی مأموریتش، به تشخیص و تدبیر خود اداره کند. حاکم ایالت نیز برای ولایات و ایلات زیرمجموعة ایالت خود والیانی تعیین میکرده و به سران ایلات حکم میداده که از سوی حکومت به ادارة ایل بپردازند. بنا به روایت عبدالله مستوفی در کتاب ارزشمند تاریخ اداری و اجتماعی دوره قاجاریه:
ایلخانی این ایلات همیشه باید از طرف دولت تعیین شود. ییلاق و قشلاق آنها حدود معین دارد، که تجاوز از آن جایز نیست. ایلبیگیها را که رؤسای عشایر یک ایلاند، ایلخانی معین میکند و این ایلبیگیها، اُبهباشیهای تحت امر خود را تعیین مینمایند. ولی همانطور که دولت همیشه ایلخانی یک ایل را از افراد خانوادة قدیمی ایلخانیها تعیین میکند، ایلخانی هم نسبت به ایلبیگیها، و ایلبیگیها هم نسبت به اُبهباشیها رعایت سابقة خانوادگی را مینمایند؛ زیرا کدخدا و ریشسفید خانوادهها از اُبهباشی بیسابقه، و اُبهباشیها از ایلبیگیهای غریبه، و ایلبیگیها از ایلخانی غیرخانواده، اطاعت نخواهند کرد و نظم ایلی به هم میخورد. به طوری که در این سلسلة رؤسا، ازکدخدا و ریشسفید یک خانواده که تحت امر اُبهباشی است، تا ایلخانی، اگر شخصی بیکفایت یا متعدّی از کار درآمده و رئیس بالاتر بخواهد او را عوض کند، ناگزیر باید یکی از برادران و پسرعموهای او را به جای او منصوب کند. مالیات ایلی، که از روی عدة گاو و گوسفند و الاغ و مادیان و شتر گرفته میشود، باید به وسیلة کدخدا و ریشسفید خانواده، از افراد وصول شده، به اُبهباشی، و از او به ایلبیگی و از ایلبیگی، به ایلخانی، و از ایلخانی به دولت برسد. در دورة قبل از مشروطه، ایلات هم جزو جمعی داشتند که معلوم میکرد هر نوع از دامهای آنها چقدر باید سالیانه بپردازند و دامهای یک خانواده باید چه مقدار باشد، تا در موارد لزوم، یک سوار به دیوان بدهد؛ و همچنین حدود ییلاق و قشلاق هر ایل و اُبهای، تا کجا باید برود و مستوفیها از این حیث هم کاملاً مجهز بوده، و اختلاف یورتهای هر طایفة یک ایل را رفع میکردند.
به بیان دیگر، در ساختار سیاسی و بافت اجتماعی جامعه ایران آن روز، حکّام ایالات و ایلات در حوزة خود دارای نفوذ و اقتدار بودند اما اقتدار آنها در طول حاکمیت ملی و در ذیل آن بود.
جامعة ایران آن روز در چارچوب ساختار اجتماعی سیاسی خود، جامعهای گسیخته و بدون قانون نبود و رابطة میان ایالات و ایلات با دولت مرکزی نیز رابطهای تعریف شده و مبتنی بر قوانین خاص خود بود. طبیعی بود حتی در هنگام اقتدار دولت مرکزی، در اجرای قوانین تخلفاتی صورت بگیرد و متنفذان ایالات و ایلات نیز مانند بسیاری از نهادها و شرکتهای امروزی درصدد برآیند تا به هر صورت از اجرای قانون و یا پرداخت مالیات و عوارض بگریزند و در مواردی سر به شورش برداشته و با مأموران دولت درگیر شوند.
البته اجرای قانون و تأمین امنیت رابطة مستقیم با اقتدار و تدابیر دولت مرکزی داشته و دارد. به طور طبیعی هرگاه دولت مرکزی دچار ضعف شود، زمینه برای انواع قانونگریزی و بینظمی و ناامنی و راهزنی و خودسری فراهم میشود. ایران نیز در فاصله پس از مشروطه تا کودتای 1299، گرفتار ضعف دولت مرکزی، قحطی و خشکسالی و تنگدستی، حضور نامشروع و مداخلات بیگانه و اشغال کشور در جریان جنگ جهانی اول شد و همة اینها روی هم به تضعیف بیشتر دولت مرکزی و پیامدهای طبیعیاش که ذکر آن رفت، انجامید.
تخلفات و شورشها و خودسریها و رفتارهای بزهکارانة ناشی از ضعف دولت، به معنای تجزیه و تلاشی کشور نبود. در همان دوره، که دولت مرکزی در ضعیفترین موقعیت قرار داشته و توانایی کمترین دفاعی از کشور در برابر بیگانگان متجاوز و یا حتی توان تأمین امنیت و جلوگیری از خودسریهای داخلی را نداشت، بنا بر گواهی تاریخ، همین اقوام و عشایر متهم به وحدتگریزی و تجزیهطلبی به حفظ کشور همت گماشتند.
روحیة همبستگی و علایق تاریخی، دینی و ملی ایلات و عشایر بود که باعث شد آنان بدون اینکه منتظر دستور و اقدامات دولت مرکزی بمانند، با جان و دل به دفاع از تمامیت ارضی ایران برخیزند. در آن دوران، قومیتهای ایرانی به رغم تنوع و تکثر و اختلافاتی که داشتند هرکدام بهگونهای خود را جزوی از ایران دانسته و در امور آن مشارکت داشتند. ترکها سلطنت و نیابت سلطنت را به عهده داشتند؛ بختیاریها در حاکمیت سیاسی مشارکت داشتند و سران آن ایل، صمصامالسلطنه و سرداراسعد، از مجاری رسمی به صدارت و وزارت میرسیدند؛ قشقاییها برای دفاع از وطن با دولت انگلیس میجنگیدند؛ عشایر جنوب (رئیسعلی دلواری، شیخ حسینخان چاهکوتاهی، زائرخضرخان) برای حفظ تمامیت ارضی کشور با نیروهای انگلیس در نبرد بودند؛ کلهرها و سنجابیها در غرب کشور و شاهسونها و دیگر اقوام در آذربایجان همین موضع را در قبال دولتهای بیگانه داشتند؛ اقبالالسلطنة ماکویی خود را تابع دولت مرکزی میدانست؛ حتی شیخ خزعل، بنا به گفته ملکالشعرای بهار، در مجموع به تمامیت ارضی و حاکمیت ملی ایران وفادار مانده بود؛ و امثال شیخ محمد خیابانی و میرزا کوچکخان هم از موضع «ایراندوستی» و برای مبارزه با دخالت و سلطة بیگانه قیام کرده بودند.
اقوام و ایلات و عشایر ایران خود از عوامل بقا و استمرار حیات سیاسی کشور بودهاند و کشمکشهای درون ایلی و بین ایلی و همچنین، کشمکشهای آنان با دولت مرکزی ماهیتی فراتر از تعامل و تقابلهای مثبت و منفی طبیعی میان حکومتها و اجزای زیرمجموعة آنان نداشته است.
توجیه کودتا با این استدلال که در سال 1299 بختیاریها در نواحی مرکزی، قشقاییها در جنوب، شاهسونها در آذربایجان و... حضور و قدرت داشتند به این میماند که مثلا گفته شود در سال 1299 تهرانیها در تهران، تبریزیها در تبریز، مشهدیها در مشهد، شیرازیها در شیراز و... ساکن بوده و این شهرها صدها کیلومتر از همدیگر فاصله داشتند! افزون بر همة اینها، اگر به فرض، وضع به همانگونه بوده باشد که پهلویستایان و رضاشاهپردازان وانمود میکنند، تازه آغاز بروز بحرانها و پارادوکسهای موجود در دیدگاه و مدعای آنان خواهد بود. زیرا در این صورت این پرسش جدی مطرح میشود که آیا آن وضعیت نامساعد میتواند توجیهگر کودتا به دست کشوری بیگانه و استعمارگر و مشروعیت بخشیدن به آن باشد؟ حتی اگر پاسخ این پرسش مثبت هم باشد، آنگاه باید دید اصولاً در کشوری که بنا به تعبیر و ادعای نویسنده مخالفت با قدرت مرکزی و وحدتگریزی شاخصة فرهنگ سیاسی آن است، چگونه ممکن است که آن همه شخصیتها و سران ایلات و خورده خودکامگان که در ساختار اجتماعی ایران آن روز، پیروی و همراهی افراد طوایف و مناطق قلمرو خود را نیز به همراه داشتند و در مجموع، بخش عمدة جامعه را تشکیل میدادند، از کودتایی برای ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر پشتیبانی کنند؟ اگر این بخش عظیم از جامعه، دستکم، همراه کودتا نباشند و نویسندة کتاب در جای دیگری هم تصریح کرده باشد که: «به جرأت میتوان گفت که [در جریان کودتا] تقریباً همة سیاستمداران معروف و ملاکان بزرگ توقیف شدند. استثناها انگشتشمار بودند.» و اینان را، با همة پایگاه اجتماعیشان، هم از پشتیبانان کودتا منها کنیم، و اگر بخشهای دیگری از جامعه همانند بسیاری از علما و پیروانشان در میان تجار و بازار و طبقات میانی و پایین جامعه را هم بر مجموعهای بیفزاییم که دستکم همراه و پشتیبان کودتا نبودند، آنگاه واقعبینانه باید پرسید، جز بخش قلیل متجددمآب که خود عامل برخی از بحرانهای پس از مشروطه بودند و سرانجام حکومت دیکتاتور منور را راه نجات کشور اعلام کردند، چه تعداد از ایرانیان برای پشتیبانی از کودتا باقی میمانند؟
واقعیت این است که کودتای سوم اسفند 1299 در بستر بحرانهای ناشی از تعامل و تضارب جریانهای فکری سیاسی مختلف ایران، از دربار و علما و احزاب و تجددمآبان و اقلیتهای دینی و فرقههای شبهمذهبی گرفته تا طبقات اجتماعی و ایلات کشور در مقطع پس از مشروطه و وضعیت جهان در آن مقطع انجام گرفت. خطا و خودفریبی است اگر در تحلیل کودتا صرفاً به صورت شعارگونه و سیاستزده بر نابسامانی داخلی کشور، که در جای خود مهم است، تأکید بشود و از عامل مهم تحولات بینالمللی و عامل اصلی و ارادة اجرایی کودتا، یعنی بریتانیا و نیازهای آن در نظام جدید جهان پس از جنگ جهانی اول و جایگاه ایران در جدول نیازهای بریتانیا در آن مقطع غفلت شود. درست آن است که آن کودتا برخاسته از شرایط داخلی ایران بود اما برخاسته از تصمیم و ارادة ملی جامعة ایران نبود. خلط عمدی یا سهوی این دو، خلاف حقیقت و واقعیت است.
نُرمن و کودتا
نویسندة کتاب مطرح میکند که نرمن در ویرانسازی سیاست کرزن مبنی بر اجرای قرارداد 1919 و همراهی با آیرنساید برای اجرای کودتای سوم اسفند نقشی فعال داشته است و به همین علت هم میکوشد او را تحسین کند. به نظر میرسد در این مورد نیز همانند برخی موارد دیگر، عنان قلم از کفش بیرون رفته و به خلاف واقع و تناقض کشیده شد. او هنگام بیان دیدگاه سفارت آمریکا دربارة کودتا مینویسد:
سفارت آمریکا خبر نداشت که نرمن مدتها بدون دستور وزارت متبوع خود عمل میکرد. نرمن از حمایت وثوق دست کشید، پیرنیا را برای نخستوزیری برگزید و سپس سپهدار را آورد. در هر یک از این موارد کرزن وقتی باخبر شد که دیگر کار از کار گذشته بود... برخلاف تصور آمریکاییها، نرمن یکی از دستاندرکاران فعال وقایع منتهی به کودتا بود، ولی رویدادها را کاملاً به وزارت خارجه نمیرساند. نرمن البته تاوان استقلال و سرکشی خود را داد. وقتی آخرین رئیسالوزرای برگماشتة او، سیدضیاء، در اوایل خرداد 1300 از کار افتاد، سرنوشت نرمن هم رقم خورد...
در این عبارات نیز نویسنده بر آن است تا نرمن، وزیرمختار انگلیس در تهران، را جدا و مستقل از دستگاه دولت و وزارت خارجة انگلستان نشان دهد اما با تأیید اینکه او «از دستاندرکاران فعال وقایع منتهی به کودتا بود» نخستوزیر کودتا را برگماشت، «دست انگلیس» را در کودتا آشکار کرده است. اصولاً وقتی قرار باشد سفارت بریتانیا در تهران رئیسالوزرای ایران را برگمارد، چه تفاوتی دارد که نام آن رئیسالوزرا وثوق و مستوفی و پیرنیا و سپهدار باشد یا سیدضیاء؟ چه تفاوتی دارد که نرمن در این باره مشاورة قبلی با کرزن کرده باشد یا نکرده باشد و برگمارندة نخستوزیر ایران وزیر امور خارجة انگلیس باشد یا وزیرمختار او در تهران؟ مثلاً آیا اگر نرمن بدون مشورت با کرزن و بر اساس اختیاراتی که داشت رئیسالوزرای ایران را تعیین کرد، این بدان معنا است که او برای ایران برضد منافع ملی کشورش اقدام کرد؟ و آیا اگر آنان نخستوزیران ایران را گاهی در یک روند معمول (مشیرالدوله) و گاهی به عنوان اصلاح (وثوقالدوله) و یا به عنوان انقلاب و کودتا (سید ضیاء) بر ملت تحمیل کنند، ماهیت برگماشتگی آنان و مداخلة بیگانگان تغییری مییابد؟ هنگامی که تصریح میشود رهبر سیاسی و رئیسالوزرای کودتا به وسیلة نرمن «برگماشته» شد، چگونه میتوان چنین کودتایی را «انگلیسی» ندانست؟ و چگونه میتوان آن را یک تحول اجتماعی اصیل و برخاسته از خواستههای ملت معرفی کرد؟
نویسنده برای مستقل جلوه دادن نرمن نیز مبالغه نموده به گونهای که شاید ناخواسته، چهرهای متمرد و خودسر از او به نمایش میگذارد! ترسیم چنین تصویری از سوی غنی نهتنها با حداقل وظایف یک دیپلمات برای رعایت سلسله مراتب و نظم متعارف اداری ناسازگار مینماید، با دیگر مطالب کتاب او نیز در تناقضی آشکار است. به هر حال اختلاف سلیقه و برداشت میان همة انسانها از جمله مأموران دیپلماتیک، امری طبیعی است و بنابراین نمیتوان اختلاف دیدگاه نرمن و کرزن را به معنای تمرد و خودسری نرمن تلقی کرد. اصولاً نرمن موظف بود که تحلیل و جمعبندی و برداشت خود را به وزیر امور خارجه بگوید، حتی اگر دیدگاه او مخالف دیدگاه وزیر باشد. روشن است در این فرایند گاهی نظر سفیر از سوی وزیر تأیید میشود و گاهی نه. اما همواره این وزارت و وزیر امور خارجه است که تصمیم نهایی را میگیرد و یا اختیار تصمیمگیری را به وزیرمختار خود واگذار میکند.
نویسنده خود در موارد متعددی بدین واقعیت اذعان دارد. برای نمونه، پس از شرح تأکید نرمن بر برکناری وثوقالدوله، مینویسد: «آنچه سرانجام کرزن را ناچار ساخت تا حقیقت عزیمت وثوق و ضرورت در نظر گرفتن جانشینی برای او را بپذیرد، هیچ ربطی به تلگرافهای بیوقفه نرمن نداشت.» این عبارت نویسنده ادعای او را دربارة خودسری نرمن بیاعتبار میکند. همچنین، در جای دیگری وی مینویسد:
به هر صورت نرمن میگفت او بهتر میداند مصالح بریتانیا را در ایران چگونه باید حفظ کرد و پیش برد. ولی کرزن معمار اصلی سیاست خارجی بریتانیاست و او [نرمن] اهداف سیاست کرزن را در ایران دنبال خواهد کرد منتها با اشخاصی که خود برگزیند. چون اینها تنها کسانی هستند که میتوانند آن سیاست را به اجرا گذارند.
دربارة میزان حمایت از وثوق نیز کرزن به نرمن مینویسد: «من به شما دستور دادم حتیالمقدور و تا وقتی که بشود از وثوقالدوله پشتیبانی کنید مگر آنکه معلوم گردد حتی کمک ما هم نمیتواند او را نجات دهد.» در سوم تیر 1299، نرمن به کرزن اطلاع میدهد که: «نامزد من مشیرالدوله (حسن پیرنیا) است که من او را [از هنگام آمدن به تهران] عمداً ندیدهام»! در چهارم تیر، کرزن دربارة جانشین وثوق به نرمن مینویسد: «هر چه صلاح میدانی بکن.»
سرانجام در شرایطی که شکست قرارداد 1919 و بیمصرف شدن وثوقالدوله به بحران بزرگی برای دولت بریتانیا تبدیل شده بود و راه رهایی از آن نیز بر سر کار آوردن یکی از چهرههای وجیهالمله، و به بیان مقامات بریتانیایی، مخالفان صادق قرارداد بود، نرمن با توجه به اینکه کرزن به او گفته بود هرچه صلاح میدانی بکن، مشیرالدوله را در پنجم تیر به رئیسالوزارایی رساند و موضوع را به کرزن گزارش داد:
متأسفم که مجبور شدم در مورد تغییر دولت بدون اجازه دست به اقدام بزنم... و حکومت اعلیحضرت [پادشاه انگلستان] را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم... ولی چارهای نداشتم... دولت مشیرالدوله اگر موفق به تشکیل آن گردد کمال مطلوب نخواهد بود ولی از آن بهتر فعلاً چیزی نمیتوان یافت.
این فقرات همه نشان میدهد که تمرّد ادعا شده از سوی نویسنده، بر رفتار دیپلماتیک نرمن حاکم نبود. او مجری و پیشبرندة «سیاست کلی» کشورش در ایران بوده و بسته به موقع و شرایط با اختیاراتی که داشته تصمیم میگرفته است.
واقعیت این است که نرمن همة تلاش و توان خود را برای اجرای قرارداد 1919 که طرح مطلوب لرد کرزن و جناح او بود، به کار بست اما مخالفت گسترده و نیرومند بخش عمدة علما و رجال سیاسی و جامعة ایران، قرارداد را به بنبست کشاند. پس از به بنبست رسیدن قرارداد، که کرزن خود به ناگزیر بدان اذعان کرد، نرمن به ناگزیر طرح چرچیل و آیرنساید را، که البته خوشایند لرد کرزن نبود، تنها راه تأمینکنندة منافع بریتانیا در ایران تشخیص داد و از اینرو با آیرنساید همکاری میکرد و مدیر سیاسی کودتا یعنی سید ضیاء را، به تعبیر غنی، برگماشت. البته طبیعی است که مطلوب کرزن آن بود که نرمن بتواند طرح او یعنی قرارداد را در ایران به کرسی بنشاند و چون نتوانست در این امر توفیق یابد، کرزن از او دل خوشی نداشت و همین باعث شد که نرمن سرانجام از وزارت خارجه بیرون برود. اما این مسئله با مدعای غنی دربارة نرمن هیچ نسبتی ندارد. از همة اینها که بگذریم آیا اختلاف نظر بین وزیر خارجة انگلیس و وزیر مختار آن دولت در تهران، ماهیت انگلیسی کودتا را تغییر میدهد؟
رضاخان و «کودتا»ی 1296 در لشکر قزاق
یکی دیگر از مواردی که در کتاب غنی به آن پرداخته شد، موضوع نقش رضاخان در برکناری کلرژه فرماندة روسی لشکر قزاق و نصب استاروسلسکی فراماندة دیگر روسی به جای وی است. به سلطنت رسیدن رضاشاه باعث شد که افزون بر تاریخنگاران پهلویستا، برخی دیگر از مورخان که پس از پایان سلطنت او به نگارش تاریخ آن دوره پرداختند، متأثر از هیمنة حکومت مخوف او، به اشتباه افتاده و به نادرست چنین وانمود کنند که گویا رضاشاه حتی در دورة قبل از کودتا نیز همواره فردی مهم و تأثیرگذار شناخته میشد. نمونة آشکار این رویکرد را در کتاب تاریخ مختصر احزاب سیاسی، نوشتة محمدتقی بهار (ملکالشعرا) میتوان دید. بهار در این کتاب خود که آن را پس از پادشاهی رضاشاه نوشته است، تحت عنوان «دو کودتا»، واقعة برکناری کلرژه از فرماندهی قزاق در سال 1296ش را به عنوان یک کودتا، و آن هم کودتایی که به وسیلة رضاخان انجام گرفت، مطرح کرده است. او پس از بیان انگیزة انگلیسیها از برکناری کلرژه و چگونگی همراه ساختن استاروسلسکی با نقشة برکناری کلرژه، از گفتوگوی سرهنگ فیلارتف، فرماندة آتریاد همدان، با سرهنگ رضاخان، فرمانده گردان پیاده همان آتریاد، سخن به میان آورده و مینویسد:
سرهنگ فیلارتف به مناسبت گفتوگویی که با سرهنگ استاروسلسکی کرده بود، سرهنگ رضاخان را به دفتر خود خوانده او را متقاعد کرد که در اجرای نقشه با او همکاری کند و صریحاً به او گفته بود که من فرماندة تو هستم و مسئولیت هر پیشامدی به عهده من خواهد بود.
روزی نزدیک ساعت هشت صبح سرهنگ فیلارتف به عمارت قزاقخانه رفته بود، اتفاقاً قرار بود آن روز ساعت 9 در قصر قاجار مانوری باشد. سرهنگ کلرژه هنوز در رختخواب بود، استوار ذبیحالله پیشخدمت او خبر میدهد که سرهنگ فیلارتف میخواهد شما را ببیند، او پاسخ میدهد، بگو به قصر قاجار برود و من ساعت 9 میآیم. سرهنگ فیلارتف میگوید به او بگو این مانور دیگریست! و یادداشتی نوشته به ذبیحالله میدهد و در آن نوشته بود که پاسداران از آتریاد همدان هستند و شما هم باید بروید. سرهنگ کلرژه از جا برخاسته، مذاکرات آنها به طول میانجامد. تا نزدیک ساعت 11 گردان پیاده آتریاد همدان که گاهی برای مشق و عملیات به میدان مشق سابق میآمد بر حسب معمول به میدان مشق آمده بیدرنگ پهلوی هر یک قزاق نگهبان آتریاد تهران در قزاقخانه یک نگهبان گذاشت و همچنین روی پاسدارخانة عمده عدهای گمارد و روی پشتبامها هم عدهای فرستادند و دستور دادند که اگر کسی خواست دست درآورد او را بزنند... سرهنگ رضاخان به دستور سرهنگ فیلارتف به عمارت فرماندة لشکر قزاق... رفت. (سرهنگ فیلارتف به من [بهار] میگفت چند بار به سرهنگ رضاخان گفتم کلرژه تقریباً بازداشت شده و نمیتواند بیرون برود در اطاق را باز کن و داخل شو و او تردید داشت و میترسید و در فکرم کسی که در آن موقع این اندازه شهامت نداشت چگونه تغییر اخلاق داده و اینک پادشاهی میکند!) سرهنگ فیلارتف در را باز کرده به درون دفتر سرهنگ کلرژه رفته با صدای بلند سرهنگ رضاخان را به درون خوانده و او هم ناچار به اطاق رفته است... سرهنگ فیلارتف گفته بود آتریاد همدان [تحت فرماندهی فیلارتف] همة قزاقخانه را گرفته و من به شما دستور میدهم برای نجات خود این کار [استعفا] را انجام دهید. پس از انجام کار، دولت ایران هم تصویب خواهد کرد و انگلیسیها در این کار همراهی میکنند و سرهنگ رضاخان مأمور است شما را به انجام این کار وادار نماید.
سرهنگ کلرژه ناچار استعفای خود را نوشت و سرهنگ استاروسلسکی را به جای خود معین کرد، در این موقع با تلفون به سرهنگ استاروسلسکی خبر دادند که کار تمام شده و او به عمارت فرماندهی که ستاد لشکر هم در همانجا بود آمد و کار را به دست گرفت...
تقریباً این همة آن چیزی بود که بهار دربارة برکناری کلرژه به قلم آورده است. شگفت آنکه، بهرغم تصریح بر نقش انگلیسیها در ماجرا و تصریح بر فرماندهی فیلارتف بر آتریاد همدان و نقش انحصاری او در تسلیم کردن کلرژه، و همچنین تصریح به اینکه رضاخان نهتنها تحت فرمان فیلارتف و مأمور به اجرای دستورهای صادره از سوی او بود، بلکه حتی شهامت و شجاعت لازم را هم برای اجرای فرمان فیلارتف نداشت به گونهای که فیلارتف به او نهیب زد، با این همه، بهار در پی مطالب یاد شده مینویسد: «بدینترتیب اولین کودتای نخستین پادشاه دودمان پهلوی انجام گرفت».
صرفنظر از اینکه، از نظر علمی و بر پایة اصطلاحات متعارف علوم سیاسی، شاید در به کار بردن تعبیر کودتا برای برکناری کلرژه باید تأمل کرد، اما اگر هم بشود چنین نامی بر آن واقعه نهاد، آیا با توجه به همین نوشتة بهار، میتوان آن کودتا را به نام رضاخان قلمداد کرد و از آن به «اولین کودتای نخستین پادشاه دودمان پهلوی» یاد کرد؟
این تعبیر بهار، از آن روست که وی با نگاه به چهرة رضاشاهِ بعدی و تحت تأثیر آن، از ماجرای برکناری کلرژه به دست سرهنگ فیلارتف، به عنوان «اولین کودتای نخستین پادشاه دودمان پهلوی» یاد میکند.
چنین ذهنیت و نگاهی را در جای دیگری از همین نوشتة بهار نیز میتوان دید. برای نمونه، ملاحظه شد که ایشان در بخشی از نوشتهای که نقل کردیم، آورده است: «[فیلارتف] سرهنگ رضاخان را به دفتر خود خوانده او را متقاعد کرد که در اجرای نقشه با او همکاری کند». این عبارت به خوبی نشان از آن دارد که هیمنة رضاشاه به طور ناخودآگاه در ارزیابی بهار از موقعیت رضاخان قزاق سال 1296 تأثیر گذاشته است. قانون حاکم بر سلسله مراتب نظامی، صدور امر از سوی مافوق و اطاعت از سوی مادون است. ولی گویا بهار هنوز نمیتوانست این واقعیت را بپذیرد که رضاشاهی که در زمان حکومتش کسی را یارای مشورت کردن با او نبود، روزی تحت امر دیگران بوده و به او دستور میدادند و بایست اجرا میکرد. از این رو، بهار برخلاف صریح بخش دیگر نوشتة خود که در آن تصریح میکند فیلارتف با صدای بلند به رضاخان نهیب زده و او را موظف به اجرای اوامر خود میکند، در اینجا چنین وانمود میکند که گویا فرماندهان روسی ناگزیر بودند با وی مشورت کرده و او را متقاعد سازند! ( در تأیید این مطلب، شواهد بسیاری را در منابع تاریخی که در دورة پهلوی نوشته شدند و حتی در برخی از نوشتههای امروزیان نیز میتوان نشان داد. برای نمونه، بهار مینویسد: «در زمان وزارت جنگ سردارسپه، به مناسبت دیدن نمایشی، با جعفرقلیخان سردار بهادر، وزیر جنگ و گروهی دیگر در مدرسه ارامنه، همراه بودم. در استراحتی که بین دو پرده نمایش داشتیم، سردار اسعد حرف سفر نظامی خود به آذربایجان را پیش کشید و گفت که «در رکاب حضرت اشرف [=رضاخان] به اردبیل رفتیم». با این گفته، وزیر جنگ پاسخ داد که من در رکاب سرداراسعد بودم.» . این یک واقعیت است و امری طبیعی و عمومی است که افرادی که در ابتدای زندگی اهمیتی نداشتند ولی بعداً از جهتی (علمی، سیاسی، اقتصادی و...) مهم میشوند، در دوران اهمیتیافتن، زندگی بیاهمیت و نادرخشان پیشین آنها، ناظر به همین موقعیت مهمشان بازکاوی میشود و برایشان ریشهها و شواهدی از اهمیت کنونی در آن گذشته کشف و بازتعریف میشود. چنین افرادی اگر قدرت و حکومت داشته باشند، بازخوانی گذشتة آنها بسیار آغشته به اغراق و مداهنه میشود. صدها نفر دوران کودکی و جوانی خود را با هیتلر و موسولینی و ناپلئون و... سپری کردند و شاید در زمینهها و مواردی از افراد یادشده مستعدتر و برجستهتر بودند ولی چون موقعیت سیاسی این افراد را نیافتند، هیچگاه دورههای زندگی قبل از قدرت آنها بازکاوی نشد. چه تعداد افسرانی که در قزاق در مقام امیرنویان و امیرتومان و میرپنج و... فعالیت میکردند و دارای استعداد و شایستگیها و رشادت و سلامت نفس بودند، اما چون بعداً در جایگاه شاهی قرار نگرفتند، پیشینة هیچکدام از آن افراد بازخوانی نشد و در تاریخ دفن شد. اما چون دست تقدیر رضاخان را رضاشاه کرد، بازخوانی زندگی قبل از شاهی او ضرورت یافت. این بازخوانی در شرایطی صورت گرفت که فرماندهانی که تا دیروز رضاخان در رکابشان بود اکنون باید میگفتند ما در رکاب حضرت اشرف بودیم! رضاخان در مقطعی در خانه و باغ مسکونی عبدالحسین میرزا فرمانفرما خدمت میکرد و در زمانی که فرمانفرما حاکم کرمانشاه و فرمانده قشون غرب بود رضاخان نیز در آن قشون در رکاب فرمانفرما بود. دختر فرمانفرما نوشته است: «اگر پدرم برای حمل مسلسل ماکسیم جدیدش به آدم قلچماقی محتاج نشده بود، شاید سلسله پهلوی در ایران به وجود نمیآمد. در حوالی سال 1285ش پدرم در جنگ با ترکهای عثمانی یک مسلسل ماکسیم آلمانی تهیه کرد. حمل این مسلسل به آدمی تنومند نیاز داشت و در گارد پدرم آدم تنومند بیسوادی به نام رضا که از اهالی آلاشت در شمال ایران بود، خدمت میکرد. پدرم او را که سخت گوشهگیر و اخمو ولی شجاع و رکگو بود و قد یکصدونود سانتیاش در دیگران ایجاد ترس و احترام میکرد، ابتدا درجه افسری داد و سپس مسئول حمل و نگهداری و استفاده از مسلسل کرد. از آن پس این غول شمالی را در گارد پدرم رضا ماکسیمی و یا رضا مسلسل صدا میزدند.»)
آنچه نظر ما را در این باره تقویت میکند، گزارشی است که خود بهار در شماره 99 روزنامة نوبهار به تاریخ 5 جمادیالاول 1336ق/ 27 بهمن 1296، یعنی در همان زمان برکناری کلرژه که رضاخان افسر گمنامی بوده و هنوز از کودتای 1299 و سلطنت بعدی او خبری نیست، آورده است. گزارش روزنامة نوبهار چنین است:
صفآرایی در قزاقخانه
قزاقهای آتریاد همدان که در شهر نو متوقف و همه روزه مشق نظامی مینمودند اغلب هم که برای مارش حرکت کرده با همان حال به میدان مشق میآمدند صبح روز گذشته که حاضر برای اعمال نظامی شده بر حسب فرمان نظامی با حال مارش کلیة عده از توپخانه و سوار و پیاده بدون سابقه و مقدمه بدواً به درب خانة رؤسای روس قزاقخانه وارد و پس از چندی توقف به امر و اشارة پالکونیک استراویسکی [استاروسلسکی] به قزاقخانه وارد و قزاقهای آتریاد طهران را که با مشاقان خود مشغول مشق بوده محاصره کرده و به کلنل کلارژه اخطار میشود که باید قزاقخانه را به استراویسکی تسلیم نماید سپس شروع به عملیات کرده مخازن و ذخائر را اشغال و به جای قراولان سابق از عدة همدان گماشته و عده[ای] را هم با اسلحه به بامها و سنگرها فرستاده چند مترالیوز [مسلسل] هم در آنجا میگذارند.
این، همة آن مطالبی بود که دربارة واقعة برکناری کلرژه در روزنامة نوبهار آمده بود و بهار در کتابش به آنها ارجاع داده است. نه در عنوان این گزارش و نه در متن آن کلمة کودتا به کار نرفته است. گزارش به خوبی نشان میدهد که تصمیمگیری و فرماندهی عملیات به عهدة فرماندهان روسی بوده و موقعیت رضاخان هم در آن زمان در حدی نبوده که در گزارش این ماجرا حتی نامی از او برده شود.
دیدگاه بهار دربارة واقعة برکناری کلرژه را از این رو نقل و نقد کردیم که سخنان او دستاویز پهلویستایان جهت پیشینهتراشی و هویتسازی برای رضاشاه شده است. غنی که برای بزرگ کردن رضاخان به هر حشیشی متشبث میشود، نوشتة بهار را دستاویز قرار داده و همانند دیگر موارد، با بیانی حماسی و احساسی و بسیار غیرواقعبینانهتر و مبالغهآمیزتر از او، ادعای «نقشی مهم، اگرنه قطعی» برای رضاخان در آن واقعه کند. سیروس غنی در این باره طبق معمول با کنار هم گذاشتن گزارههای درست و نادرست، داستانسرایی میکند. تنها برای نمونه بخشی از نوشتة او دربارة این واقعه را که خود نمونهای گویا از نوع نگارش و گرایش کتاب است، میآوریم:
رضاخان به توطئة استاروسلسکی معاون فرمانده پیوست و کلرژه را از فرماندهی برداشتند... انگیزة رضاخان در این ماجرا کاملاً روشن نیست، اما چون آدمی میهنپرست بود شورشها و جنبشهای جداییطلب شمال که بلشویکها آشکارا به آنها یاری میرساندند بیگمان او را آزار میداد. بدین قرار طبعش مستعد بود که اتهامات استاروسلسکی را بر ضد کلرژه بپذیرد. از این مهمتر، از آنجا که افسر جاهطلبی بود چه بسا به او وعده داده بودند چنانچه به استاروسلسکی بپیوندد ترقی خواهد کرد. در اینکه رضاخان نقشی مهم، اگرنه قطعی، در برکناری کلرژه داشت هیچ تردید نیست.
اکنون خواننده را به داوری میطلبیم که چنین نوشتهای را باید تاریخنگاری نامید یا داستانسرایی؟ همین پاراگراف کوتاه، افزون بر حماسهسرایی، پر است از خطا و تحریف و ادعای بدون دلیل و نیّتخوانی بدون سند. بهرغم تصریح منبع مورد استفادة آقای غنی (نوشتة مرحوم بهار) مبنی بر اینکه بریتانیا طراح و عامل اصلی برکناری کلرژه بود، نویسنده کوچکترین اشارهای به این واقعیت نداشته و آن را به «توطئة استاروسلسکی» تأویل و تحریف میکند. حتی اگر هم بنابر ادعای نویسنده، آن را توطئة استاروسلسکی بدانیم، آنگاه چه جایی برای ادعای گزاف «نقشی مهم، اگرنه قطعی»، برای رضاخان در این واقعه باقی میماند و چنین ادعایی مبتنی بر چه دلیل و سندی است؟ افزون بر این، نوع بیان نویسنده در پیوستن رضاخان به توطئة استاروسلسکی و چگونگی چانهزنی و دادوستد و قول و قرارها و وعدهها و پذیرش آن از سوی رضاخان، همه بدون سند و همه تخیّل محض و صرف ادعاست.
چهرهای که سیروس غنی از رابطة استاروسلسکی در مقام معاون فرماندهی کل قزاق با رضاخان برای خواننده ترسیم میکند، نهتنها هیچ نشانی از سلسله مراتب نظامی و فرمان و اجرا ندارد، بلکه حتی چهرة گفتوگوی رهبر یک حزب سیاسی با مسئولین جناحها و فراکسیونهای درون حزب را هم نشان نمیدهد. گویا استاروسلسکی و رضاخان بهسان رهبران دو حزب سیاسی مستقل برای ائتلاف دربارة یک اقدام سیاسی، با هم به رایزنی و چانهزنی پرداختند! اگر این واقعیت را نیز در نظر بگیریم که در ساختار قوای قزاق، افسران ایرانی چنان ارج و منزلتی نداشتند که در فرایند تصمیمگیریهای مهم سیاسی و نظامی طرف مشورت افسران روسی قزاق قرار بگیرند، بیپایه بودن ادعاهای غنی بیشتر آشکار میشود.
همچنین بحث درجه و جایگاه نظامی رضاخان در آستانة کودتا، بحثی مهم است و بیجهت نیست که نویسندة کتاب هم آن را از نظر به دور نداشته و کوشیده است تا درجة نظامی رضاخان را متناسب با چهرهای که در سایر مباحث کتاب از او ارائه کرده است مطرح کند.
درست آن است که هنگامی که دربارة قضیهای آرای متفاوت و متضادی وجود دارد، نویسنده ضمن نقل آرای گوناگون، از داوری پرهیز کرده و آن را به خواننده واگذارد. و اگر هم از میان آرای متفاوت، رأیی را ترجیح میدهد، دستکم باید دلایل ترجیح خود را ارائه کند. اما سیروس غنی در این باره نیز هیچکدام از این راهها را نرفته است. او از یکسو مینویسد: «درجه و ترفیعهای رضاخان از اواخر 1296 تا کودتای اسفند 1299 درست معلوم نیست... در مدارک انگشتشمار وزارت خارجه و وزارت جنگ انگلیس که ذکری از رضاخان پیش از کودتا دیده میشود اغلب با عنوان سرهنگ از او نام برده شده است».از سوی دیگر مینویسد: «منابع گوناگون در سال 1294 او را سرهنگ رضاخان، و در سال 1297، در لشکرکشی قزاقها برای مبارزه با نایب حسین یاغی و پسرانش، رضا را سرتیپ میخوانند». و سرانجام با نظر موافق مینویسد: «ارفع میگوید که رضاخان طبق قرار و مدار با استاروسلسکی بلافاصله پس از اخراج کلرژه سرتیپ شد. بهار مدعی است که رضاخان از شهریور 1299 اسناد را سرتیپ امضاء میکرد».
واقعیت این است که سرگذشت رضاخان تا قبل از کودتای 1299، از جمله دوران طولانی خدمتش در قزاقخانه، چندان روشن نیست و دچار آشفتگی و گرفتار نقل قولهای مغشوش و مخدوش است. برخی افراد حکومت پهلوی دربارة پیشینه و تبار رضاشاه، گاه به ورطة اغراق و نادرستگویی افتادند. برای نمونه، حسین دادگر، عدلالملک، از یاران صمیمی رضاشاه و از دولتمردان معتمد او تا سال 1314ش، میگوید که «آشنایی من با داداشبیک، پدر رضاشاه، طولانی بود. او از خوانین مازندران و از مردان جسور و بااقتدار آن خطه محسوب میشد و اولین بار که با داداش بیک ملاقات نمودم در منزل امیرمؤید سوادکوهی بوده است». در حالی که داداش بیک در سال 1257 فوت کرد و دادگر در 1260ش به دنیا آمد و هنگام مرگ داداش بیک نزدیک به چهار سال سن داشت!
پس از خلع خاندان قاجار از ادامة سلطنت، در پی مصوبة مجلس شورای ملی، و در آستانة برپایی مجلس مؤسسان برای انتقال سلطنت به رضاخان، وزارت جنگ کوشید روز، ماه و سال تولد او را که اکنون نزدیک به پنجاه سال از تولدش میگذشت بازیابی کند. نزدیکترین و شاید آگاهترین فرد، چراغعلیخان امیراکرم پسرعموی رضاخان، حاکم وقت مازندران بود. به او نوشتند: «قدغن فرمایید روز مولود مسعود ذات اقدس اعلیحضرت پهلوی ارواحنا فداه را صحیحاً و سریعاً اطلاع دهند».
این چنین هویتسازیهایی تنها در مورد تولد و پیشینه و تبار رضاخان مطرح نبود. بلکه زندگی نظامی او که وجه غالب زندگی قبل از سلطنت او بود را نیز در بر میگرفت. برای نمونه، در حالیکه خودش در زمان پادشاهی گفت که تا سال 1323ق همچنان یک سرباز ساده، و در پی 16-15 سال خدمت، یک نظامی بیدرجه و مقام بوده است، دربارة او نوشته شد که رضا در 1317ق جزو ملتزمان مخصوص عبدالمجیدمیرزا عینالدوله، راهی مرکز و جنوب غربی ایران شد و پس از حدود دو سال خدمت در آن نواحی به تهران بازگشت و به درجه وکیلباشی/ گروهبانی رسید. و یا نوشتهاند که در 1320ق به خراسان منتقل شد و حدود دو سال در آن ناحیه خدمت کرد و به درجه معین نایبی/ استواری رسید.
اکنون که رضاخان «ذات اقدس» شده بود، وزارت جنگ نمونة دستوری را که به حاکم مازندران برای تعیین روز «مولود مسعود» او صادر کرده بود، به دیگر واحدهای نظامی برای استخراج سوابق و مدارج نظامی وی نیز صادر کرده بود. این بدان معناست که بسیاری از اسناد مربوط به هویت شخصی یا سلسله مراتب نظامی رضاخان که اکنون در مراکز سندی ایران موجود است، در دورة پس از کودتا و سلطنت او تهیه و تنظیم شده و اِعمال هر نوع دخل و تصرف در آنها محتمل و در مواردی مشخص است. بنابراین، بسیاری از روایتهای این دوره دربارة رضاشاه، حتی آنچه که به نقل از وی گفته شده و حتی گفتههای خود او باید با سنجة قرائن و شواهد تاریخی متقن مورد ارزیابی و داوری قرار گیرد.
در منابع تاریخی و سندی ایران معاصر، درجة نظامی رضاخان سرتیپ عنوان شده است اما در این باره به دو نکتة مهم باید توجه داشت. یکی چگونگی تدوین و تهیه و تنظیم این منابع و اسناد در دورة حکومت پهلوی؛ و دیگر روایتهای متعارضی که این روایت رسمی را به چالش میکشاند. یکی از این موارد، روایت ژنرال آیرنساید در این باره است. آیرنساید خود یک نظامی است و نظامیان معمولاً در گفتههای خود برای به کار بردن عناوین و درجات نظامی دقت و توجه میکنند. آیرنساید چند روز پیش از کودتای اسفند 1299 رضاخان را احضار و او را مأمور کودتا کرده بود. او در همان روزها از رضاخان به عنوان کسی یاد میکند که «اکنون سرهنگ دوم» شده است. اصل عبارت آیرنساید چنین است:
Reza Khan had now become a Lt- Colonel.
غنی این روایت روشن آیرنساید را دیده اما ظاهراً چون پیشاپیش در ذهن خود به رضاخان درجة سرتیپی داده، سخن آیرنساید را نادیده گرفته و مینویسد: «آیرنساید در یادداشتهایش به رتبة رضاخان بیاعتناست و با عناوین گوناگونی به او اشاره میکند ولی هیچ کجا سرتیپ نمیگوید».
آیرنساید در متن انگلیسی کتاب شاهراه فرماندهی (High Road to Command) پنج بار از رضاخان (در صفحات 149، 160، 161، 166، 178 متن انگلیسی) نام برده که چهار بار با عنوان رضاخان و یکبار با عنوان سرهنگ دوم از او یاد میکند. در دستنوشتههای آیرنساید نیز در شش پاراگراف از رضاخان اسم برده میشود که دو بار با عناوینی چون «سرهنگ رضاخان» و «رضاخان که یک سرهنگ است»، دو بار «رضاخان» و چند بار هم کلمة «رضا» را به کار میبرد. اینکه آیرنساید در آستانة کودتا، دستکم سه بار از رضاخان به عنوان سرهنگ یاد میکند، و در این سه بار، یک بار به سرهنگ دوم بودن او تصریح میکند، محکمترین دلیل بر این است که رضاخان در آستانة کودتا در چشم آیرنساید سرهنگ تمام و یا سرتیپ دیده نشد.
درجات نظامیان بر روی دوش آنان نصب شده و در منظر هر بینندهای قرار دارد، نمیتوان گفت که آیرنساید در جریان ملاقاتهای مکرر با رضاخان درجة نظامی او را ندید. همچنین، نمیتوان گفت که وی در نگارش مطلب دچار اشتباه شده است، زیرا مطلب را تکرار میکند. افزون بر این، نمیتوان گفت آیرنساید با شخصی که او را برای رهبری آیندة ایران در نظر گرفته و برگزیده بود، خصومت داشته و برای تحقیر از ذکر درجة واقعی او خودداری کرده است. برعکس، درجه و عنوان بالاتر رضاخان، انتخاب او را موجّهتر مینمود. بنا براین، اگر رضاخان از نظر آیرنساید یک سرهنگ تمام یا سرتیپ شناخته میشد، او میبایست عبارت Colonel یا Second Brigadier General را به کار میبرد.
کتاب «پهلویستایی در ترازوی تاریخ» نوشته دکتر سید مصطفی تقوی مقدم، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ( صفحه 86 الی 118 )