09 اردیبهشت 1399
سرگذشت خونین من یا سلماس در محاربه عـالمسوز
مقدمه
درتاریخ معاصر ایران،آذربایجان بیش ازسایر نواحی ایران دچار مـصیبت وبلا گردید. موقعیت استراتژیک آذربایجان،همجواری با دو امپراتوری فزونخواه یعنی:عثمانی و روسیه تـزاری،یکی ازعوامل این بـلا بـود. از زمان شاه اسماعیل صفوی و رسمیت یافتن مذهب شیعه در ایران، مرزهای ایران در این نواحی همواره مورد تاختوتاز سپاهیان ترکان عثمانی بوده است.این تهاجمها با شدت و ضعف تا روزگار مشروطیت ادامه داشـت.امپراتوری روسیه در ادامه سیاستهای توسعهطلبانه خود به سمت جنوب و آبهای گرم خلیجفارس،قفقاز جنوبی یا ارّان تاریخی را که قسمتی از قلمرو سیاسی و فرهنگی ایران بود،در دو رشته جنگ با قراردادهای گلستان و ترکمانچای به اشـغال خـود درآورد و با اضمحلال اقتدار مرکزی حکومت ایران در عصر مشروطه،نفوذ و تسلط استعمار خشن روسیه در آذربایجان ظهوری تازه یافت. وقایع تلخ روز عاشورای سال 1330 هجری قمری تبریز اوج خشونت روسیه تزاری درایران بود؛ضـمن آنـکه ایالات جنوبی کشور هم در سیطره دولت استعماری بریتانیا قرار داشت.
گرچه سراسر ایران-پس از مشروطیت-دچار ناامنی،آشوب،قحطی و گرسنگی گردید اما تیرهروزی مردم آذربایجان بهویژه ارومیه و شهرهای اطراف آن چـون سـلماس با هیچ کجای ایران قابل قیاس نبود. مصیبت این مردم محروم نه یک بار و نه از سوی یک دولت و قدرت،بلکه به کرات و ازچندین سو بوده است. در کنار بیماری،قحطی،نـاامنی،تـاراج و قـتل عام عثمانیها، ارمنیهای«جُلو»،روسهای تـزاری و کـردهای تحت امر سمیتقو صحنههای دردناکی برای مردم این خطه آفریدند.
روسیه پس از تسلط بر قفقاز جنوبی(ارّان)سیاست اسلامزدایی،توأم با ایران سـتیزی را در پیـش گـرفت که دراین سیاست تقویت ارامنه جایگاه ویژهای داشـت.حـمایت از مسیحیان قلمرو قبلی ایران،تغییر ترکیب جمعیتی شهرهای مسلماننشین چون ایروان و قرهباغ در زمره این تلاشها بود.1بر اساس ایـن تـحریکات،وقـایع خونین سال 1905 میلادی در باکو اتفاق افتاد که تعداد بیشماری از مـسلمانان که بیشتر ایرانیان بودند به دست ارامه و به مساعدت روسهای تزاری کشته شدند.2چیزی نمانده بود که دامـنه ایـن جـنگ به ایران هم کشیده شود که با هشیاری ارامنه ایران و عـلمای تـبریز ناکام ماند.با شروع جنگ جهانی اول و تلاش روسیه در حمایت ارامنه تحت حاکمیت عثمانی برای همکاری بـا خـود و ایـفای نقش ستون پنجم در داخل عثمانی، درگیریهای خونینی ایجاد شد که مهاجرت گـسترده آسـوریها را بـه ایران که«جیلو» نامیده شدهاند در پیداشت. با آنکه مردم آذربایجان در تنگنای حضور قدرت بـیگانه روس بـودند،پذیـرای این قوم آوازه شدند.بعدا همین میهمانان،فجایعی در ارومیه و سلماس و روستاهای اطراف آن پدید آوردنـد کـه مانند آن درتاریخ کم است.آنچه برپیچیدگی اوضاع آذربایجان میافزود حضور میسیونرهای مـذهبی(آمـریکایی،فـرانسوی،انگلیسی و روسی)بود.این تشکیلها و هیئتهای به ظاهر تبشیری، کانونهای سازماندهی،تسلیح و تجهیز ایـن مـیهمانان ناخوانده بودند.یکی از محققان تاریخ معاصر تحولات تاریخ آذربایجان را در این برهه،(سالهای جـنگ جـهانی اول و بـعد از آن)به شش دوره تقسیم کرده است:
دوره اول که با اعلام عمومی جنگ بین المللی در اوت 1914/شعبان 1332 آغاز مـیشود و تـا رویارویی رسمی نیروهای روسیه و عثمانی در بخشهای وسیعی از آذربایجان در زمستان 1332 قمری ادامه مـییابد.در ایـن مـقطع عشایر آسوری موسوم به جُلو،از موطن اصلی خود گریخته و به میان همکیشان خود در ارومیه و اطـراف آن پنـاهند مـیشوند.
مرحله دوم غافلگیری ناشی از حمله سراسری عثمانی به مواضع روسها موجب شکست پیـاپی آنـها در ساری قمیش بود که به عقبنشینی نیروهای زاید روسیه در آذربایجان منجر گردید،اما نیروهای عثمانی در آذربـایجان پیـشروی کردند.
مرحله سوم با شکست عثمانی در نبرد ساری قمیش که به عـقبنشینی عـثمانیها از آذربایجان منجر شد آغاز میشود که در پی آن قـوای روسـیه در آذربـایجان استقرار یافتند.در دوره تسلط عثمانیها بر آذربـایجان نـظر به کینهای که از ارامنه داشتند در نواحی تحت امر خود به قتل و کشتار آنـها پرداخـتند و با تسلط مجدد روسیه،ارامـنه و آسـوریهای مهاجر و بـرخی ارامـنه ایـران فرصت را برای انتقامگیری از ایرانیان به تـلافی عـثمانیها غنیمت شمردند.این دوره تا انقلاب اکتبر 1917 میلادی و فروپاشی تزاریسم ادامه داشت.
دروه چـهارم مـربوط به زمان کوتاهی است که هـمزمان با تحولات روسیه فـرصت بـه دست عثمانیها افتاد و چندان در درازا نـکشید.
دروه پنـجم به شکست عثماتنی در جنگ جهانی اول و قرارداد ترک مخاصمه مدرس(30 اکتبر 1918/24 محرم 1337)منجر شـد.عـثمانیها نیز به تدریج قوای نـظامی خـود را از ایـران خارج کردند.در هـمین دوره کـوتاه آتش کینههای محلی زبـانه کـشید.
دوره ششم در این دوره«جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود ولی آثار بر جای ماده از این جـنگ یـعنی قحطی،بیماری،حضور انبوهی از آوارگان از یـک سـو و ادامه مـداخلات مـستقیم و غـیرمستقیم نیروهای بیگانه...از سوی دیـگر چنان وضعیتی را به وجود آورد که تنش و التهاب حاصل از آن فقط پس از حدود چهار سال جنگ و جدل مـداوم در پی سـرکوب شورش اسماعیل آقا شکاک-آخرین نـیروی بـرآمده از ایـن آشـوب-در تـابستان 1301 شمسی فروکش کـرد.3
طـی این دوره ارومیه و اطراف آن سختترین روزهای تاریخ خود را سپری میکردند. کینهجویی ترکان عثمانی و ارامنه،کینهجویی کردهای طـرفدار عـثمانی بـا رامنه،حمایت بیدریغ قدرتهای روسیه،آمریکا،فـرانسه از مـسیحیان و سـاماندهی نـظامی ایـشان،فـقدان دولت مقتدر مرکزی،همه و همه دست به دست هم داده بود تا تیرهروزی این مردم را تکیل کند.مصیبت و بلایی که مردم آذربایجان دچار آن شدند دست آورد بیگانگان روس تزاری و ترک عـثمانی بود.پیش از آن،ارامنه و مسلمانان در کنار هم زندگی مسالمتآمیزی داشتند.با مروری در اسناد و منابع تاریخی،موارد متعددی از دستور و توصیه رعایت حال رعایای مسیحی توسط دولت ایران وجود دارد که در صورت تحقیق میتوان کـتابی از آن اسـناد و مکاتبات فراهم آورد.پیشاز باز شدن پای بیگانگان روس،ترک،انگلیسی،آمریکایی و فرانسوی،کدورت و نقاری وجود نداشت،اما از آن پس دسیسهها و تحریکهای خانمان برانداز آغاز شد.قربانیان این دسیسههای شوم مردم محروم و ستمدیده آذربـایجان بـودند.
«برای ارومیه دوران حضور و مداخلات بیگانه و حتی اشغال نظامی از مدتها پیش از شروع جنگ اول جهانی و از سالهای نخست قرن بیستم آغاز شده بود و زمینه اصلی مـصائبی کـه در سالهای جنگ و بهویژه در مراحل پایـانی آن حـدود را فراگرفت نیز در همین سالها فراهم شد.در این سالها هریک از طرفین ذی نفع در تدارک چیرگی نهایی بر آذربایجان گروهی از اهالی را بر صد گروه دیگر تحریک مـیکرد.از یـک سو هیئت اعزامی کـلیسای ارتـودوکس روسیه وعده میداد که«...تمامی مسلمانها تحویل نصا را خواهند شد،املاک آنها مصادره و به کسانی واگذار خواهد شد که به روسها ملحق شوند...و آنهایی هم[که به روسها]ملحق نشوند اموالشان مـصادره و خـودشان به روسیه تبعید خواهند شد...»و از سوی دیگر مقامات رسمی عثمانی ضمن طرح مدعیاتی مبنی بر اینکه«...آذربایجان بخشی از امپراتوری بود و بخشی از نفوس آن را ترکها و مسلمانهای سنی تشکیل میدهند...»با تحریک بـرخی از مـشایخ کرد از جـمله شیخ صادق شمزینان،پسر شیخ عبید اللّه،متقابلا در تلاش بسط و توسعه نفوذ خود بودند.و در این عرصه تنها چـیزی که به نحوی مستمر رو به زوال و فروپاشی داشت نظام ایرانی حاکم بـر ایـن حـدود بود و به همراه آن میزانی از تساهل و همزیستی اقوام و ملل مختلف که از ویژگیهای این نظام ایرانی بود.»4
گویا مـصیبت و بـلای مردم ارومیه و اطراف آن پایانی نداشت،زیرا پس از رفتن روسها و عثمانیها از آذربایجان و قتل عامهای دهـشتناک جـیلوها،اسـماعیل آقا سمیتقو آشوبی دیگر را به تحریک بیگانگان علیه مردم آغاز کرد.هرآنچه از دست روسها،تـرکها،ارامنه،بیماری و قحطی جان سالم به در برده بود،به دست اتباع اسماعیل آقـا از هستی ساقط شد.
فـجایع خـونینی که در ارومیه و سلماس اتفاق افتاد،از نظر ایرانیان مسببین واقعی داشت و آن قدرتهای بیگانه بودند.رحمت اللّه معتمد الوزراء کارگزار وزارت خارجه در ارومیه مسببین واقعی حوادث ارومیه را چنین معرفی میکند:
«به طوری که ویـس قونسول مزبور در فصل پنجم مینویسد که گویا دول معظمه انگلیس و فرانسه و سایر،راضی نبودهاند که در ارومی این قتل و غارت واقع بشود. ممکن است هم همینطور باشد ولی باز وخامت این اوضاع عاید بـه آنـهاست که در میان یک جمعیت لجامگسیخته توزیع اسلحه نموده و توپ و میترالیوز ومهمات بی اندازه داده و هرماهی هم از قرار مذاکره یک صد هزار تومان وجه نقد میدادند.البته مسلم است قشونی که تـحت دیـسیپلین نبوده و نظام صحیح نداشته و از اعمال و افعال و کردار،خود،ماءخذ و مسئول و به عبارت آخری کیف ما یشاء باشد،واضح است که غیر از این نتیجه نداد[ندهد].اهالی یک ولایت را بدون جـهت و عـلتی مقتول [میکنند]و دارایی مورثی و مکتسبی دویست هزار نفر نفوس را به غارت میبرند.به حکم هرقانونی مسئولیت این حادثات جانسوز که نظیر آن در تاریخ دیده نمیشود به عهده مسبب خواهد بـود کـه در ایـن ولایت تشکیلات داده وحقوق حقه یـک دولتـ بـیطرف را رعایت نکردهاند.»5
در مورد تاریخ آذربایجان در این مقطع دردناک منابع چندی وجود دارد که مهمترین آن تا چند سال قبل تاریخ هجده سـاله آذربـایجان کـسروی بود.علاوه بر این،کتاب محمد تمدن بـا نـام «اوضاع ایران در جنگ اول یا تاریخ رضائیه»6اطلاعات قابل توجهی در مورد این قطعه از تاریخ منطقه داشت.اثر دیگری که بـرای آگـاهی از وضـعیت آذربایجان در این مقطع قابل استفاده است،کتاب«تاریخ انقلاب آذربـایجان و خوانین ماکو»7است.در دو اثری هم که در مورد تاریخ خوی نوشته شده-یکی تاءلیف محمد آقاسی8و دیگری تاءلیف مـحمد امـین ریـاحی9-دادههایی از سرگذشت مردم این نواحی ارائه شده است که با توجه بـه عـمق و گستردگی حوادث اطلاعات بسیار اندکی است.
طی چند سال اخیر چند کتاب ارزشمند دیگر چاپ و مـنتشر شـده اسـت که گوشههای پر درد تاریخ مردم مظلوم و ستمدیده این سامان را بیشتر روشن کرده اسـت.در مـنابع جـدید به قدری صریح وضعیت مردم ترسیم شده است که خواننده متحیر میماند آیا آنـچه مـیخواند سـرگذشت مردم این منطقه است؟آیا مبالغهای در کار نیست؟آیا چنین ظلم و جنایاتی واقعا صورت گرفته است؟با کمال تاءسف بـایستی گـفت چنی وقایعی اتفاق افتاده و مبالغه و اغراق هم نیست.کهنسالان ارومیه و سلماس هنوز آن خـاطرات دهـشتناک را فـراموش نکردهاند.10مهمترین این آثار کتاب «ارومیه در محاربه عالمسوز»اثر رحمت اللّه خان معتمد الوزراء اسـت.دیـگری«نامههای ارومیه»یا اسناد و مکاتبات محمد صادق میرزا معزالدوله11است و آخرین اثر«تـاریخچه ارومـیه»12 نـوشته رحمت اللّه توفیق است.هر سه اثر یادشده به کوشش آقای کاوه بیات منتشر شـده اسـت.
با وجود انتشار این آثار،گزارش مستدی از وقایع و حوادث خونین سلماس در ایـن دورانـ در دسـت نیست یا تاکنون منتشر نشده است.13دادههای ارائه شده هم بسیار ناقص و مجمل است.بـرای نـمونه اطـلاعاتی که در کتاب تاریخ خوی تألیف امین ریاحی در شرح وقایع سلماس ارائه شده ایـن چـند سطر است:
«جیلوها در سلماس هم دست به کشتار زدند.مردم خوی اردویی مرکب از مجاهد و سرباز تـشکیل دادنـد وحمیدخان سرتیپ(کارگزار)خوی رئیس اردو شد.سیصد سرباز هم از دو فوج نهم و دهـم خـوی جمعآوری شدند.اردوی خوی رهسپار سلماس گردید و در دیـلمقان فـرود آمـد.سربازان به فرماندهی محمد صادق خان یـاور بـدلآبادی در کهنه شهر در جبهه مقدم قرار گرفتند.از خوی پیدرپی کمک و خواربار فرستاده میشد.شـبی جـیلوها با توپخانه به کهنه شـهر حـمله کردند و آن را در مـحاصره گـرفتند.رؤسـای اردو کمک نفرستادند.مدافعان 24 ساعت ایستادگی ورزیـدند.مـهاجمان شهر را گرفتند و قتل عام کردند. سلماس هم در 13 فروردین تسلیم شد و اهل اردو و عـدهای از مـردم سلماس به خوی فرار کردند...»14
دربـاره وقایع سلماس در این دوران نـسخهای خـطی،اما ناقص موجود است کـه از نـامو نشان نویسنده آن آگاه نیستیم.این دستنوشته«سرگذشت خونین من»نام دارد.به خط زیـبایی گـویا برای چاپ سنگی در 134 صفحه بـه نـگارش درآمـده است.از مطالبی کـه ارائه گـردیده، مشخص میشود نویسنده از آگـاهان و شـاهدان عینی حوادث و وقایع سلماس بوده و از مسائل فرهنگی و اقتصادی زادگاهش اطلاعات ریز و خوبی داشته اسـت.ضـمنا صفحات 69 و 70 متن نیز در دست نیست.ایـن مـتن بعد از دوره قـاجاریه بـه نـگارش درآمده اما در آن سخنی از رضـا شاه به میان نیامده است.برخی آمار و ارقام هم در متن درج نشده وجای آن خالی مـانده اسـت.به دلیل نامعلوم مطالب کتاب در مـهمترین قـسمت خـود یـعنی شـرح وقایع تلخ تـسلط«جـیلوها»بر سلماس نانوشته و ناقص مانده است.نویسنده«سرگذشت خونین من»با ترسیم تصاویری در محلهای مناسب15بـر جـذابیت مـتن افزوده است.
مطالب«سرگذشت خونین من»در ده فـصل بـه شـرح زیـر اسـت:
مقدمه،فصل اول:معرفی سلماس،دروازههای آن،وضعیت آبادانی و پاکیزگی آن، تجارت در سلماس و دار العجزه آن،مدرسه و معارف سلماس.فصل دوم:ارامنه و آسوریهای محلی،تجارت ارامنه و آسوریهای محلی.فصل سوم:آسوریهای فراری یـا خود جُلوها.فصل چهارم:اکراد سلماس و اسماعیل آقا.فصل پنجم:روسها.فصل ششم: آغاز انقلاب.فصل هفتم:انقلاب سلماس.فصل هشتم: اسماعیل آقا سمیتقو و دولت،کشتن مارشمعون در کهنه شهر.فصل نـهم:جـسد مار شمعون و محاصره کهنه شهر سلماس،اعزام هیئت از سلماس به تبریز،وضعیت ارومیه.فصل دهم:ورود اردو به سلماس و جنگ با آسوریها و نتیجه آن،جنگ سلماس،جنگ قوشچی و قرهباغ،جنگ آسوریها در چـهریق و تـصرف آنجا و فرار اسماعیل آقا سمیتقو.سلماس در آتش اضطراب آخرین مطلب این نسخه خطی است که در حساسترین قسمت ناقص مانده است.نویسنده گمنام ایـن مـتن برای آشنایی خوانندگان پاورقیهایی در مـورد طـایفه جُلو،داشناقها،کوه سومای،لقب مارشمعون،قریه قوشچی،قریه قرهباغ،قریه گلستان،ارونق،ملک کاظم قوشچی،اوچ تپهها هم به متن افزوده است. گرچه مـطالب ایـن متن در نقطه حساسی نـانوشته رهـا شده است،ولی به جهت اینکه نویسنده دیده و شنیدههای خود را با صداقت گزارش کرده،ارزش بسیار دارد.اطلاعاتی که نویسنده در مورد فرهنگ،تجارت و زراعت،وضعیت شهر سلماس قبل از فجایع خونین جیلوها،حوادث ریـز و درشـت منطقه از منظر سلماسیان،نقاط ضعف مسلمانان منطقه و غفلت آنها از دسیسههای دشمنان،حمایت بیدریغ مادی،معنوی و تسلیحاتی مسیحیان جیلو توسط قدرتهای خارجی(روسیه،آمریکا،فرانسه،انگلیس)ارائه کرده است،دادههای ذی قیمتی هـستند کـه گوشههایی از تـاریخ پردرد این خطه را روشن میکند.به واقع اطلاعاتی که در این متن ناقص ارائه شده در جای دیگری نمیتوان یـافت و همین بر ارزش این متن میافزاید.
نکته آ·ر:
سعی شده است رسم الخـط نـوشتار مـتن،به رسم الخط امروز نزدیک شود و برخی آشفتگیهایی که در نثر نویسنده-به دلیل غلبه لهجه آذری و یا عـدم بـازبینی و اصلاح مجدد- باقی مانده است،حتی الامکان،بدون آنکه صورت متن و قلم نـویسنده دسـتخوش تـغییر گردد،با حذف حرف یا واژهای و بعضا با اضافاتی که برای حفظ امانت در قلاب[]قرار دادهـ شده است،اصلاح گردد.
سرگذشت خونین من
ایـن محیط تیره که مـن در آن واقع شدهام،یک محیط بس ناسازگار است.که اینقدر با من بنای بدرفتاری را گذاشته و مرا در گرداب فلاکت و بدبختیهای گوناگون نشانده و دچار هزاران مصائب جانخراشم نموده است.
حقیقتا انسان باید آهن و یـا کوه تهمتن باشد که در مقابل تهاجم این پیشآمدهای ناگوار و سیل اغمام16تحمّل نماید.شکر بیمنتها خداوندی است که مخصوصا در قلوب بندگان خود،یک قوه بردباری را نهاده و بدان واسطه بنی نوع را صـاحب عـزم متین و اراده آهنین کرده است. که مصیبت و گرفتاری هرقدر شدید هم باشد باز انسان تاب مقاومت را آورده و رشته صبر را از دست نمیدهد.
سرگذشت من در انقلاب ارامنه و آسوریها جُلو17که در سال یکهزار و سـیصد و سـی و شش18 (ه.ق) در خطّه سلماس وارومیّه اتفاق افتاده است،بس خونین و حزنانگیز است و این فاجعه المناک در انظار مشاهدهکنندگان،به طوری است که از شدت کدر آمیزش به تقریر نمیآید و به نـوشتن بـسر نینجامد.استماع این قضیّه هرچندی که باعث پریشانی دلها و اشکریزی دیدگان است.ولی تا یک اندازه برای هموطنان عزیزم لازم است. (19) سال شوم 1336 ه.ق که حالا از نظرها محو گردیده و در طاق نسیان گـذاشته شـده اسـت. با قرائت این روایت بـاز در نـظر آرنـد و از خواطر نزدایند و هم ممکن است عبرت و تجاربی چند حاصل کرده و دیگر عنان اختیار خود را در دست غیر نسپارند.
ما ملت ایران حـقیقتا چـه انـدازه مظلوم و فاقد مراتب هستی و حیات خودمان بودهایم و سـبب عـمده آن هم جهالت و نادانی ماست که در سایه بیعلمی و بیتجربگی همیشه زیر بارهای تعدّی و جور رفته و در پرتگاه مذلّت واقع شـدهایم و ایـن در اثـر لاقیدی تو خونسردی زمامداران سابق ما بوده است که بـیپرستار مانده و در زمره ملل حیّه داخل نگشتهایم.زیرا ایشان محض جلب منافع و پر کردن کیسه خودشان موجبات هرگونه فلاکت مـا را فـراهم نـموده و در شاهراه نجات ما را دلالتت نکردهاند و ایشان باعث شدهاند که ما سـر از بـالین غفلت بیرون نیاورده و از ترقیّات ملل دنیا و تمدن و تعالی آنها بیبهره گردیم و خاصّه اهالی آذربایجان را در این خـصوص خـیلی غـافل و بیخبر ساختند.که آذربایجانی به اصابت هرمصیبت لبیک گفته و در ره اغوایشان از دادن قربانیهای کـثیر مـضایقه نـنموده و شهرت و شاءنشان را به قیمت جان خریده است.
بلی!مقصود من از آغاز بحث انقلاب ارامـنه و جُلوها و تـشریح سال 1336 نه این است که میخواهم درددل خود را اظهار نمایم،بلکه مرام اصلی من شـرح تـعدّی و اجحافات بیشماری است که در دوره منحوس قاجاریّه بر سر ما آمده است.
هـموطنان مـحترم بـاید فراموش ننمایند ما که اینقدر ظلم و اعتساف[ستم]را از جانب ارامنه و جُلوها در بر خود گرفتهایم.بـاز در عـهد سلسله قاجار و در زمان سلطنت احمد شاه بود که حیثیت و نوامیس ما در سلماس و ارومـیّه در دسـت یـک مشت فراریهای خونخوار ارامنه و جُلوها محو گردید و جوانان و خواهران پاکدامن و بچههای شیرخوار ما،به دسـت ظـالمانه آنها کشته گردید و همان سال بود که در سلماس خون پنجاه هزار نـفر بـرادران بـیگناه ما ریخته شده و خانههای ما ویران و با خاک یکسان گردید و حقّا نشانه و اثری هم از آنـها بـاقی نـماند.شاه ما احمد قاجار آن وقت بدون اینکه دلش به حال رقتبار رعیت بـیچاره بـسوزد به استراحت در تهران-که به انهدام خانههای ما آباد گردیده است-اسباب عیش و عشرت خود را از هـمه جـهت فراهم ساخته و در خلوتگاه خود مشغول بلهوسیها و رفع شهوات نفسانیّه بود و عمدا تـخبر و اطـلاعی حاصل نمیکرد که بداند ملت بدبخت بـه چـه سـان در دست دشمنان بیمروّت جان میدهند و به چـه طـریق در دریای خون غوطهور میشوند.
بیعرضگی و خونسردیهای این سلسله،باعث شد که نفوس مـملکت شـش هزار ساله،به کلی از مـیان رفـت.ما اهـالی سـلماس و ارومـیّه و بقیةالسیف آنجا که حالا نصف زنـده و در صـنف مردگان محسوب هستیم.عزّت نفس و شرافت و جان شیرین خودمان را آن وقت فقط فـدای حـرکات شهوانیه و بیمبالاتی شاهان آن عهد کردهایم.چـه سلماس و چه ارومیه و آذربـایجان بـلکه سرتاسر ملک ایران در زمان زمـامداری ایـن سلسله بیلیاقت راه اضمحلال را پیش گرفته و در نتیجه تغافل و بیکفایتی ایشان،مردم آن،همه مـستاءصل و از دسـت و پا افتادند.
ایران با آنهمه تـاریخ قـشنگ وتـمدن و ترقیّات قدیمی کـه دارد در عـهد هیچیک از سلسلههای گذشته چـنین حـال اسفناک و وضع دلسوز را حائز نبوده و هیچوقت چنین سیهبختی و تبهورزی را مشاهده نکرده است و هیچیک تـاریخی،مـوجود نیست که از دوره یکی از سلاطین سـلف، نـشانه از ظلم و یـا از عـدم آسـایش آن زمان در دست نماید؛تـنها دوره قاجاریه به روی کار آمد که خرابی مملکت و اتلاف نفوس و امحای تمدن آن را از خود به یـادگار گـذاشت و این خدمات ناشایسته ایشان در صفحات تـواریخ،یـکبهیک ثـبت گـردید.
بـا اراده این سـلسله بـود که روسهای تزاری،عنان اختیار مملکت و وطن ما را در دست خودشان انداخته و سرتاسر مملکت را هشت سال مـتمادی اشـغال و خـون ملت آن را مثل شیر مادر مکیدند و چه خـاکسترهایی بـود[که]در وقـت تـخلیه ایـران،بـر سر اهالی آذربایجان پاشیدند و رفتند.که اثر سیاهی و لکه آن تا ایران و ایرانی زنده است در سر و صورت اهالی آن باقی خواهد بود.
روسها در این مدت پس از آنکه دست تـعدّی و تعرّض به حقوق ملت ایران دراز نمودند.محمد علی[شاه]مخلوع،پدر احمد میرزا آن وقت با ایشان دست یک و آتش انقلاب و فتنه را در مملکت ایران و بالخاصه آذربایجان مشتعل و فروزان کرد.تبریز آن زمان به چه حـال اسـفناک دچار گردید و سالهای دراز در محاصره اردوی استبداد،بدترین روزهای عسرت را کشید.
بعد از آنکه قوای روسها در طرف آذربایجان روزبهروز به تزاید گذاشت و محمد علی شاه پس از ویران کردن و به توپ بستن بنای مـجلس شـورا به طرف روسیه گریخت.اهالی آذربایجان از جان افتاده و ربع نفوس تبریز در اثر انقلابات داخلی،از گرسنگی تلف[شدند]و قدرت در پا ایستادن را نداشتند.ناچار سر انقیاد را فـرود آورده و روسـها[ی]متجاوز از صدها نفر عناصر آزادیخواه و ایـراندوست را کـه با آنها مخالف بودند دستگیر کرده و در تبریز بدار زدند.20و پس از رفع این غائله و نشان دادن قوه جبریّه خودشان،روسها دیگر اهالی را به خودرام[کردند]و به کـلی حـاکم وضعیت شدند.
آذربایجان حـقیقتا در تـحت حکم و فرمان جابرانه روسها مثل قالب بیروح ایستاده و اهالی آن به هرگونه تعدیاتی که از طرف روسها وارد میشد جان خویش را سپر ساخته بودند.روزی نمیگذشت در هرنقطه از نقاط آذربایجان[که]یک نفر ایرانی بـیگناه را بـه بهانه چیز مبهمی محکوم به اعدام ننموده و خون آن را به ناحق نریزند.
سلماس و ارومیه و خوی که خود ایالت آذربایجان و در شمالغربی ایران واقع هستند،از طرف شمال به سرحد روس و از طرف مغرب به سـرحد تـرکیه خیلی نـزدیک میباشند.در آغاز جنگ بین الملل که روسها و ترکها هم داخل در آن جنگ بودند جلگه این سه ولایت بـه جهت نزدیک بودن به سرحدشان فرونت21محاربه واقع گشته و در سال 1333 کـه جـنگ مـا بین این دو دولت شروع گردید،ترکها قشون زیادی در تحت فرماندهی خلیل پاشا از سرحد موصل و رواندوز وارد ایران نـموده و در مـقابل روسها چند مرتبه جنگ شدیدی،در خطه سلماس به وقوع پیوست.و چند دفعه شـهر دیـلمقان،از طـرف قشون آنها تخلیه و اشغال شد.ازاینرو اهالی بیچاره و سکنه آنجا چقدر دچار صدمه جانی و مـالی گردیدند.
ترکها در اول تصرف سلماس،به ارامنه و آسوریهای محلی که در اطراف و دهات ساکن بـودند(شرح حال و کیفیت زنـدگانی و کـیفر اعمالشان در بعدی ذکر خواهد شد.)به مناسبت عداوت کلی که با آن ملّت داشتند،یک مرتبه قتل عام به ایشان[دا]ده تو قریب یکهزار نفر از ایشان را به قتل رسانیده و اموال آنها را بردند.تـا اینکه ترکها عقبنشینی کرده و سلماس به طور دائمی در تصرف روسها ماند.بقیه ارامنه و مسیحیانی که به سرحد روس فرار کرده بودند به تدریج باز مراجعت کرده و در مسکن خودشان قرار گرفتند.
این مـسئله قـتل و غارت آنها،یک کینه بزرگی در دلشان برای ما تولید و ایجاد نموده بود و حس انتقامی در قلب خودشان میپروانیدند.در آن وقت ارامنه داشناقسیون22هم همه از تبعه ترکها در مملکتشان،محض استفاده از فرصت بـر عـلیه دولت ترک شوریده و در ناحیه ارض روم و وان،اعتصاب تو انقلاب برپا کرده و به اشتراک قشون روسها در مقابل قوای ترکها در آن نواحی جنگ شدید میکردند و از این طرف هم دول متفقّه،کلیه آسوریهای مقیم موصل و سلیمانیه و سـایر بـلاد عراق و بین النهرین را اغواء کرده،ایشان نیز در نوبت خودشان بر علیه ترکها علم عصیان را برافراشته و از هیچگونه عملیات جنگی دریغ نمیکردند.ترکها مجبور شدندکه هر چه زودتر این غائله فـساد را اسـکات و آتـش فتنهشان را خاموش نمایند.آن است کـه در اولیـن حـمله شدید ترکها قوای ایشان،تاب مقاومت را نیاورده مغلوب و مشتّت گردیده و قریب بیست هزار از آن آسوریهای وحشی که جُلو نامیده میشدند(وضع و حـالات ایـن قـوم به طور مفصل در آتیه ذکر خواهد شد)عـبارت از مـرد و زن و بچه که هرچند نفر آنها تشکیل یک خانواده را میداد از مسکن اصلی خودشان فرار و از حدود ایران که آن وقت آزاد بود گـذشته و در ایـروان بـه روسها ملتجی گردیدند.
روسها این مهمان تازهوارد را که در قیافههای عـجیب و غریب و همه بیچیز و اسیر بودند. به اهالی سلماس و ارومیّه و خوی معرفی و توصیه کرده و در دهات مسیحیان محلی به ایـشان جـای و مـسکن داده شد.این ملت بیسروپا که از سیمایشان علامت خونخواری هویدا و مهمانان مـا نـامیده میشدند.در مدت سه سال بیشتر،همه با آب و نان مسلمانان تربیتیافته و پس از آنکه شکم گرسنه از نعمتهای خاک مـا سـیر و بـازوهای خودشان را تقویت نمودند. الحق خوب مقابله شکران بجا آوردند،که قلم از تـفسیر آن در دسـت لرزان و دل از یـادآوری و تصورش سوزان است.آه!خدا،چه مقابله شکران و چه تلافی شایان به خرج دادند کـه آنـ وقـت عجز و الحاح مادران بیگناه و جوانان بیتقصیر و ضجه و فریاد طفلان صغیر در مقابل تیر ستم کـارانهشان سـود و ثمری نبخشید.
فصل اول
«سلماس»
سلماس جلگهای است خـیلی قـشنگ در طـرف شرقی دریاچه ارومیه و در جنوب خوی و در شمال شهر ارومیه واقع شده است.کوههای سومای23از طـرف مـغرب و کوههای شکریازی و برگشاد از طرف شمال و مشرق و کوههای عیان،از طرف شمال و مغرب این جـلگه را احـاطه نـموده و صد بار بیشتر به زیبایی مناظر طبیعیش افزوده است.از سلماس،تا ارومیه دوازده و تا خوی شـش فـرسخ معمولی حساب میشود.شهر دیلمقان حاکمنشین آنجاست! قبل از انقلاب ارامنه و جُلوها جـمعیت آنـها بـا اطراف و هاتش بالغ بر شصت هزار نفر بود. آب و هوای این شهر به اندازهای لطیف و مـطبوع اسـت کـه اثرات آن از سیما و صورت سکنهاش هویداست و انسانهای خوب و قوی البنیهای را میرساند.اکثر اهـالی ایـن شهر به شغل زراعت گندم و جو مشغول میشوند و درعینحال تجارت عمده با ممالک خارجه و داخله نـیز مـیکردند.این جلگه به قدری حاصلخیز است که عمل زراعت،هرسال مبالغی هـنگفت بـر منافع تجارتی مردمانش میافزود و در سایه این دو شـغل عـمده تـمام اهالیش متمول و دولتمند گشته بوند.
اطراف ایـن شـهر قلعه بند و دارای پنج دروازه میباشد.داخل شهر خیلی آباد و اهالی آنجا، مزایای عـلیحده را داشـتند.از وسط شهر،یک رودخانه وسـیع مـوسوم به رودخـانه ذلال هـمیشه جـاری و باعث فراوانی آب در شهر و محلات آن اسـت.
خـانوادههای نامدار و جلیل القدر از مسلمانان از قدیم الایام در این ولایات سکنی داشته و عمارات عـالی مـخصوص آنها بود،درختهای بید در کوچهها و کـنار جویبارها به راهروهای مـردم سـایهافکن شده و یک منظره دلربا تـو نـشاط آوری را تشکیل میداد.در این شهر آن وقت به قدر یک وجب جای خرابه،مـشهود نـبود.آبادی و عمران و نظافت آنجا بـه حـد اکـمل رسیده بود و چـون یـک قسمت از اهالی به مـناسبت تـجارت عمده که در ممالک خارجه و روسیه و ترکیه داشتند در وقت مراجعتشان سوای مشاهدات نظری و تجارت عـلمی و عـملی،پول زیاد و ثروت بیشماری جلب و وارد آنجا مـیساختند.لهـذا ترتیبات جـدیدی در سـاختمان تـابنیه و عمارات و مغازهها به طـرز اروپا اتخاذ کرده بودند که نتیجه سعی و عمل آنها،همه در اثر انقلاب ارامنه و جُلوها معدوم گـشت و آنـهمه آبادی و ترقیّات عمده،ناگاه رو به انـهدام و انـحطاط گـذاشت.کـه حـالا جز صدای جـغد از خـرابههای آن آبادخانهها،آواز دیگر شنیده نمیشود و جز استخوانبندی و اسکلت پریپیکران،از زیر تل خاکستر آنها چیز غیر خارج نـمیگردد!خـدایاچـه جفای جانسوز و ظلمهای طاقتشکنی بود که آن وقـت،هـمه در حـق اهـالی آن سـرزمین مـتوجه شده است.
تجارت سلماس
تجارت و اوضاع اقتصادی این شهر کوچک نسبت به سایر ولایات کوچک آذربایجان از همه جهت برتری و رجحان داشت.اهالی این ولایت در نتیجه تجربیات عـلمی و نظری که در ممالک خارجه تحصیل کردهاند در عمل تجارت آنقدر جدی و ماهر هستند که این جدیت و مهارت ایشان در همه جا،ورد زبان مردمان داخلی و خارجی میباشد.
تاجرهای مشهور و معتبر و درستکار،از خود اهـالی آنـجا در آن شهر مقیم و همه جور امتعه و حبوبات وطنی را به ممالک خارجه حمل و در مقابل قند و شکر و نفت و مال التجاره فطوره و خرازی و اقسام چینی و بلور وارد میکردند.ازاینرو هرسال بیشتر از این بر ثـروت مـردم میافزود.
اخلاق
اخلاق اهالی این شهر به قدری مهذّب و آداب معاشرت ایشان چنان مستحسن و به همدیگر رئوف و مهربان بودند که گویی همه از صلب یـک پدر و از بـطن یک مادرند.در امورات خیر و شـرّت هـمه متفق الرّاءی و متحد الکلام بودند تو در حق یکدیگر از هیچگونه مساعدت تو معاضدت دریغ نداشتند.در وطندوستی و آزادیخواهی،از عهده امتحانات خود،خوب درآمده و گوی سبقت را در سال 1324(اول اعـلان مـشروطیت)با چوگان مجاهدت ربـودهاند.چـنانکه در همان سال حریت افکار و مشروطیت از طرف مظفر الدین شاه قاجار تبه مردم ایران واگذار گردید،سلماس و سلماسیان بودند که دو اسبه به طرف آن دویدند و هنوز در هیچ نقطه ایران شروع به اقـدامات نـنموده و از معنی کلمه مشروطه اطلاع نداشتند که سلماس پیشقدمی خود را به تهران نشان داد و یکسر اهالی آنجا از تاجر تا کفشدوز مجاهد فی سبیل اللّه گردیدند و اولین انجمن مجاهدین در تحت ریاست مرحوم حاجی پیـشنماز آقـا سلماسی در آنـجا تشکیل و شروع به اقدامات گردید.سلماسیان بودند که در موقع محاصره آنجا توسط قوای استبداد ماکو،که در تـحت ریاست عزّت اللّه خان سالار بود،مجاهدت و جانفشانی را به خرج داده و بعد از یـک مـاه مـتوالی جنگ شدید آنها را منهدم کردند.پارلمان تهران در ضمن تلگرافات که به اطراف مخابره نموده بود،چندینبار اقـدامات مـجدانه سلماسیان را تحسین و تقدیر کرده و اشاره داده بود:این گونه اقدامات سلماسیان باید سرمشق عـموم ایـرانیان بـاشد و در یکی علیحده:«سلماس،در میان ایران مثل ستاره درخشانی است»گفته بود.و یکی از اخلاق پسندیده اهـالی آنجا هم این بود که دستگیری فقرا و مساکین را بر همه چیز ترجیح مـیداده و رضای دل،هرگز بر مـسکنت اهـل وطن نمیدادند و هنوز در هیچیک از شهرهای عمده ایران به تأسیس دار العجزه و جمعآوری فقرا اقدام نشده بود که سلماس و اهالی غیور آنجا در این خصوص هم به جُلو افتاده و پیشرو گردید.از حسننظر و همت تـعلویطلبانه مرحوم حاجی میرزا جلیل آقا پیشنماز سلماسی،که یکی از عناصر مقدس و متدین و دارای جنبه تجددطلبی و ترقیخواه وطن بود.اولین دار العجزه در دیلمقان تأسیس گردید.هرچند که آن زمان فقرا و مساکین آنجا خیلی کـم بـود ولی مقصود از تأسیس آن،اعاشه فقرای اطراف و تأمین رفاه حالشان بود.که هرقدر از ولایات وارد شهر میشدند،بدون اینکه فرصت گشودن دست سؤال به آنها داده شود،فورا دار العجزه جلب و جای معین و خورد و خـوراکشان را تـهیه میکردند و بعضی از ایشان اگر صحت مزاج داشت در سر کاری میگذاشتند.بودجه این دار العجزه سالی قریب به پنج هزار تومان بوده و به موجب مقررات کمیسیون اعاشه فقرا از دو عشر حاصلات گـندم و جـو[و]وجوه فطره و پوست قربانیهایی که در عید اضحی ذبح میگردید و اعانههای نقدی که به واسطه صندوقهای صدقه[ای]که به محلهای مخصوص نصب کرده بودند،اداره میشد و خصّه و اسهام سادات هم به وسیله هـمین عـایدات در صـورت علیحده تهیه و به خودشان سـپرده مـیشد و حـسابات و امورات داخلی آنها توسط کمیسیون مزبور،که اشخاص آن به اکثریت آرا از معتبرین شهر و بدون اخذ حقوق انتخاب گردیده بودند به جریان مـیافتاد.
بـانی مـحترم آنجا،مرحوم حاجی میرزا جلیل آقا سلماسی،در اثـر انـقلاب ارامنه و جُلوها در سال 1336 در خوی به رحمت ایزدی پیوسته است که نام نیکش هنوز در دل دوستدارانش جاوید و زنده است.یکی از رفـقای حـاضر بـعد از قتل و غارت سلماس که بقیةالسیوف و اسرای آنجا،با سوء تـحال وارد خوی میگردیدند و خود رفیق محترم هم در جز آنها به خوی آمده بود، در موقعی که مرحوم حاجی میرزا جـلیل آقـا در بـستر ناخوشی خوابیده بود به عیادتش رفته و از این پیشامدهای ناگوار تسلیتش مـیداد.آن مـرحوم در حالت نزع و رمق،که آخرین نفس حیات خود را میکشید.چشم را یک دفعه باز کرده و گفته بـود:«بـعدازقـتل وغارت سلماس و مشاهده اوضاع جگرخراش اسرای آنجاراستی ازاین مرگ که گـریبانم راگـرفته اسـت خیلی ممنون ودلخوشم»مرحوم این جمله را بگفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
معارف و مـدرسه
اولیـن مـدرسه اصول جدید به نام«مدرسه سعیدیه»در اوائل دوره مشروطیت در دیلمقان تأسیس و شالوده آن از طرف یگانه شـخص آزادیـخواه،مرحوم آقا میرزا سعید سلماسی24ریخته شد که خدمات برجسته و ترقیخواهانه آن مرحوم،در لوح سـینه وطـن مـحفوظ و کتب و جراید آن زمان حسن وظایف و فداکاریهای آن شهید راه آزادی را یکبهیک مندرج ساخته و در صفحات خود ثبت کـردهاند.
ایـن جوان لایق،که تحصیلات خود را در اروپا،به اتمام رسانیده بود.پس از ورود و مراجعت به خاک وطـن بـه قـدری در راه اصلاح امور مملکتی و تدوین رژیم مشروطیت و آزادی سعی و جانفشانی نمود که عاقبت جان عزیز خود را در ایـن راه فـدا کرد و در موقعی که قوای استبداد ماکو،به طرف خوی هجومآور بودند،در اثـنای جـنگ هـدف گلوله زهرآگین آنها واقع گشته و نام خود را به طور ابد در دل وطنخواهان و آزادیطلبان زنده گذاشت.
ای آذربـایجان!افـتخار کـن که چه جوانان غیور و رشید،از دامن تو برخاسته و در راه استقلال وطن و آزادی،از جان گـذشتهاند.تـو ای ملت ایران،بیشتر از این حساس و قدرشناس باش و فراموش نکن ناجیان را روزی که،در چنگال عفریت استبداد بـودی و آنـان بودند فریادرس تو.
مدرسه سعیدیه مزبور تا حدود سال 1336 در سلماس باقی و در مـوقع قـتل و غارت سلماس مدیر و معلم و محصلین آنجا هـمه در دسـت ارامـنه و جُلوها مقتول و شهید گردیدند.عقل دقیق و قـلب عـمیق لازم است تا اینکه این منظره خونین را یک دفعه بیندیشد و در جُلو چشمها مجسم سـاخته و تـصور نماید،وضع جایی را که تـا شـاگردان مدرسه و طـفلان صـغیرش از هـدفت گلوله بگذارنند.چه ظلمهای لاتحصی و تـعدیّات بـیشماری است که بر سر اهالی آنجا آمده است.
فصل دوم ارامنه و آسـوریهای مـحلی
ارامنه و آسوریهای محلی سلماس در ده قطعه دهـات مشروحه عبارت از:قلعه سـر،پگـاجک، خسروآباد،هفت دیوان،محلم،سـارنا،سـره مریک،قزیلچه،سوره و درشگ که در نیم فرسخی شهر واقع هستند،اقامت داشتند.مـحیط ایـشان را به مدارج عالی علم و بـه مـراتب تـرقی و تمدن سوق داده و از هـرجهت نـواقصی در حیات اجتماعی آنها،مـشهود نـمیگردید. فرانسویها و آمریکاییان در قریه خسروآباد مدارس عالی و قشنگ ترتیب داده و نوباوگانشان را از علوم و فنون دنیا بـهرهمند مـیساختند.قریا مزبور در سایه جدیّت و مواظبت سـاکنین و هـم از وجود خـارجیان مـثل شـهرهای عمده اروپا به نظر مـیآمد که عمارات چند مرتبه از هرطرف،به اوج آسمان کشیده شد و گنبد کلیساها که مطلاّ و نیکلاژ بـودند،بـه هرجانب،شعاع انداز میشد و سایه درخـتهای مـختلف کـه در کـوچهها و مـعابر عمومی کاشته شـده و صـدای آب چشمهها یک حس زندگانی جدید را در دل انسان تولید میگردانید و از همه بیشتر مناظر دلکش باغات و زیبایی قـبرستانهای آنـجا و سـاختمان قشنگ قبرها و نظافت صحنها،نظر دقت عـام را،بـه خـود جـلب مـیکرد.وضـع تلبّس و قیافه ایشان،آن وقت کمتر از مردمان اورپا نبوده و حیات شبانه هم نمایشهای مختلف میدادند و برای انتباه و تیقّظ ملت و تنویر افکار عمومی داده بودند.شبها، کلیساهای مزبور،اجتماع به هـم رسانیده از طرف بزرگان،کنفرانس و(میتینگها)25داده میشد.از این روز دو ملت تمام درجه مراتب مزیت و ترقی را پیموده و کاسه تعالی ایشان لبریز گشته بود.
نمیدانم درعینحال که ایشان غایه از مدنیّت و مرام از ترقی را بـه تـمام معنی فهیمده بودند چه شد و چه باعث گردید که قوه معنویت خودشان را آن وقت از دست داده و قریب روس و انگلیس را خورده،با جُلوهای وحشی دست به دست داده و در ایقاع این فجایع خونین متحد القـول شـدند.اگر معنی تمدنعبارت از این است.تف بر اساس آن،و الاّ متحد شدن ایشان با مسیحیان فراری،اگر از نقطه این نظر بود که انتقام ترکها را از مـسلمانان مـحلی بکشند.زهی جاری تعجب و تـحیر اسـت که ویرانی خانهها و مقتول افتادن خودشان را باز در دست تترکها پیشبینی ننمودند. زیرا در این مدت چند قرن جز انسانیت و ایفای وظایف همسایگی در ماده مسلمانان،خـیانت و یـا سوءقصدی که مشاهده نـکرده بـودند و هیچ دلیل و مدرکی بر تخطی مسلمان و یا مسئولیت آنها در میدان موجود نبود که این فتنه و آشوب را یشان بدون علت بر علیه آنها برپا کردند.
پس هرآنکسی که و یا هرآن ملتی کـه،کـینه بیجا نسبت به طرف و یا همسایه خود که تماما بیگناه و بیتقصیر است در دل خود پرورانیده و به ظهور برسانید.حتما از جانب منتقم حقیقی در حق آنهایی که مظلوم واقعی شدهاند امداد خواهد رسـید و خـداوند برای اخـذ انتقام آن بیگناهان وسیله[ای]خواهد فرستاد.آن است که ترکها از جانب خداوند ماءمور این امر بود[ند]و انتقامشان را در مدت خیلی قـلیل و بلافاصله از ارامنه و جُلوها گرفتند و جز خسران و ضرر از این معامله و کینهشان بـاقی نـمانده و بـیهوده مساعی خود را صرف ایجاد این فتنه و فساد نمودند که در نتیجه هم خانههای ما و هم خانههای خودشان را ویـران سـاختند که ترمیم و جبران آنها دیگربار،به هیچوجه امکانپذیر نبوده و ندامت و پشیمانی بعد از وقـوع عـمل سـودی نمیبخشد.
و هرگاه به وعده و عیدهای دول متفقه که(در راه تأمین استقلال)شان بود و هیچ جنبه باطنی و مـعنوی ندارد،گوش فرادادند و باور کردند،باز جای تاءسف و ملال است و میتوان گفت کـله پوسیده و یا چشمان کـور داشـتند که با نظر عمیق حیله و آنتریک آنها را در این عمل تصور ننمودند و یا ابله بودند که گول آنها را خورده و از مقصود و مرام اصلیشان سبقت و خبری حاصل نکردند و ندانستند که مقصود از این مهربانی و مـواعید چیست؟
پر واضح است که مرام دول مزبور،غیر از این نبود که محض پیشرفت مقاصد و انتفاع سیاسی خودشان،اینها را اسباب استفاده و نفع خود قرار داده و برای امحای دولت و قشون ترکها در تقویه و ت نسیق قشون متواریشان کوشیده و بـرای گـوشمال ترکها این دسایس را در خطه سلماس و ارومیه چیده بودند.
تجارت ارامنه و آسوریهای محلی
تجارت و عمده دادوستد ارامنه و آسوریهای محلی در داخل شهر دیلمقان بوده و تجارتخانه و مغازههای بزرگ و چند مرتبه در دیلمقان،متعلق بـه ایـشان بود و تجار معتبری از این دو ملت، در دهات لقعه سر و پگاجک و خسروآباد و هفت دیوان،سکنی داشتند.و اکثر ایشان با روسیه و تجارتخانههای عمده آنجا طرف حساب بوده و به وار دکردن مالالتجاره فطوره26و خـرازی و امـور بروات و حوالهجات اشتغال داشتند.روزها در طلوع آفتاب با اسب و دوچرخه وارد شهر گردیده و در سر وظایف خود مشغول و عصر در غروب در دهات به خانههای خودشان مراجعت میکردند و سوای شغل تجارت،از عمل زراعـت نـیز،غـفلت نداشته و هرسال از املاک و اراضی ذیـقیمت خـودشان،حـاصل زیاد برمیداشتند و بقیه آنها،بعضی در فلاحت و برخی در صنعت آهنگری و نجاری و زرگری و نقاشی و غیره کار میکردند.
باورن صامسون فلعه سری حاضر،از تـبعه دولت عـلیه کـه گریبان خود را از آن بلوا رهانیده و فعلا در تبریز مقیم گـشته اسـت،خودش یکی از عضوهای فرقه داشناقسیون ارامنه،و عامل بزرگ آن حزب میباشد.آن وقت سمت ریاست و بزرگی آن ملت را در سلماس عهدهدار بوده و ارامـنه بـه هـرگونه اوامر وی مطیع و منقاد بودند.در اوایل دوره مشروطیت این شخص رل مـهمی را بازی کرده،چنانکه یپرم خان،در تهران،در راه آزادی و مشروطیت جانفشانی و کوششها نمود.دستور و تعلیمات او بود که بارون صـامسون هـم در سـلماس اردوی(قاچاق) از آدمیان خود تشکیل داده و برای آزادی سعیها میکرد.ولی افسوس بعدها،نیت خـود را فـاسد ساخته و آدمیان خود را بر علیه مسلمانان شورانیده و در سال 1336 از هیچگونه ظلمها در حق آنان مضایقه نکرد و آن وقت مـعلوم گـردید کـه با ریختن خون مسلمانان او هم در عالم خود، سعادت ملت خود را اندیشیده و مـیخواست از ضـعف ایـران استفاده نموده و برای آتیه خود، مقامی تهیه نماید ولی بیخبر از اینکه اشک دیده بازماندگان مـسلمانان،سـیل مـهیبی گردیده وبنیان فساد آنها را از بیخ برکند و به راه عدم فرستاد.
تو ای ملت حقناشناس!اگـر حـقوق مجاورت و همسایگی را فکر میکردی،چرا با ارامنه و جُلوهای بدویی فراری متفق شده و سـلاح بـر دوش نـهادی و اگر بیطرف بودی،چرا بیطرفی خود را به همسایگان گردیده بود،محافظت نکردی و سهل اسـت در مـوقع قتل و غارت مسلمانان،به قدر مویی حمایت به خرج نداده و به مراتب بـیشتر از فـراریها از آنـها به قتل رسانید.
مگر حقوق مجاورت و قانون مودّت،اجازه بر این فجایع خونین میداد.کـه اجـحافات جانگداز را در حق مسلمانان بیتقصیر روا دانستی و گرنه تو از اهل این خاک مقدس و تـبعه دولتـ شـش هزار ساله بودی و دولت ایران در این مدت جز معامله نیک و رفتار خوب در حق شما بدی کـه نـکرده بـود،که ناگاه متمرّد گشته به رویش عاق شدی.هرگاه قوای یک مـشت فـراریهای خونخوار که به تحریک و دسایس اجانب تشکیل شده بود تو را از راه مستقیم منحرف کرده و امید ظفر مـیداد،بـایستی پیش از همه چیز علاقه و مالکیت خود را در این ملک در نظر آورده و مانع از عملیاتشان مـیشدی و هـیچوقت تن بر فریب و اغواآتشان در نداده و نتیجه افـعال و عـملیات ایـشان را که جز خونریزی و اتلاف نفوس طرفین در نـظر نـمیآورد قبلا تصور و مجسم میکردی. پس مادامی که هیچیک از این تدابیر استخلاص را در خیر امور طـرفین نـیندیشید[ی]و مخصوصا در عملیات خونین و شرمآورشان شـرکت نـمودی،فساد نـیت و خـیانت بـاطنی و ما فی الضمیر تو،بر هـمه ظـاهر و آشکار گردیده است.
فصل سوم
آسوریهای فـراری و یـا خود جُلوها
جُلوها یک نفر رئیـسی داشتند موسوم به مـارشمعون27ایـن مرد،سنش قریب به چـهل و سـمت روحانیت را داشت.قامتش متوسط و چهرهاش مدور و سرخ بود.چشمان درشت و ریش سیاه داشـت.در سـرش کلاه نمد سفید،که بـه کـنارههای آنـ شال پیچیده شـده بـود(شبیه دستار) مینهاد و لبـاس دراز مـیپوشید.در این مدت در سلماس در قریه خسروآباد،که در طرف غربی دیلمقان واقع و از آنجا تا دیلمقان تـقریبا ربـع فرسخ راه است،اقامت مینمود.چون یـک سـر، اهالی خـسروآباد از مـلت آسـوری و کلدانی بودند،لهذا،اقـامت آنجا را بر سایر دهات مسیحی ترجیح میداد.گاهگاهی،برای تجسس و جویای حال ملت خود بـا فـایطون28شخصی که داشت به دیلمقان مـیآمد و بـعضا هـم بـه شـهر ارومیه مسافرت کـرده و در آنـجا به امورات آن قوم، رسیدگی مینمود.ملت آسوری و جُلوها چنان اطاعت و فرمانبرداری در اوامر داشتند که هـیچ یـک حـرف و سخن او از طرف آنها سوء تلقی واقع نـمیگشت.هـرگونه وصـایا و دسـتورات و هـر نـوع مواعظ مارشمعون در ماده آنها حسن تأثیر را داشته و بدون قبول واقع نمیشد.این ملت به مناسبت محبت و احترامی که به رأس خود داشتند تا از جان گذشتن و تفدیه حیات کـردن در راهش حاضر و آماده بودند.زیرا ایشان مارشمعون را ابا عن جّد29به روحانیت شناخته و مقام وی را در نزد خدا خیلی بلند میپنداشتند و او را مثل یکی از پیغمبران و یا مقربین خداوند حساب کرده و پرستش و عبادتش مـینمودند و در مـوقع قسم یاد کردن(سر مارشمعون)سوگند بزرگشان بود و نظر به اعتقاد و اطمینان کاملی که در حق او داشتند وی را غیابا ناظر هرگونه اعمال و کردار خود گمان میکردند و تصور مینمودند هرنوع اعمال قـبیحه و افـعال شنیعه که از ایشان سر میزند همه آنها را مارشمعون شاهد بوده و در روز جزا مجازاتشان خواهد نمود. و گناهانشان را نخواهد بخشید.
اسناد معتبره چند به شخص مـارشمعون نـسبت میدادند که گویا از زمان خـلافت حـضرت امیر المؤمنین(ع)و عمر در دست این خانواده موجود و محفوظ بوده و در روی چند پارچه پوست بره،به دستخط خود آن حضرت مرقوم شده و موضوع آن،عبارت از این بوده اسـت کـه این خانواده از دادن جزیه و مـالیات ارضـی،ما دام الحیات در آن خاک معفوّ و مبرّا هستند و علاوه یک قبضه خنجری هم به او نسبت میدهند که باز به دست مبارک آن حضرت به اجداد مارشمعون اهدا گردیده است.
این روایت فوق را،آن وقـت قـبل از انقلاب،آسوریهای محلی شایع ساخته بودند و به طور یقین اشیای مذکوره فوق و موجودی آنها از طرف مردم تلقی نشده بود،بلکه سیاست و پولتیکی در نظر و تقریر این مسئله در نظر میآید که بـیش از پیـش میخواستند کـه نظر دقت مسلمانان را به طرف آنجا جلب و مورد احترامات فوق العاده شوند.
مارشمعون یک برادر داشت مـوسوم به«داوود»و خواهری داشت که وی را«سرمه»خانم مینامیدند و چند نفر دیگر از بـزرگان داشـتند از قـبی لقشه«یوحنا»وقشه«کنه»،که جُلوها از اوامرشان گردنکشی نمیکردند و در ارومیه یک نفر از آسوریهای محلی موسوم به«پطـروس» بـود که از اول ورود جُلوها و مارشمعون رابطه محکمی با ایشان انداخته و فوق الهاده طرف اطمینان آنـها واقـع گـردیده و به تدریج صاحب رتبه عالی شده بود و همه از وفات مارشمعون این مرد بود که ریـاست آنها را عهدهدار گشت وامر به قتل و غارت مسلمانان میداد.
اعاشه این قوم،تـا سال 1336 از پول اعانه آمریکاییان و قـسمت بـاطنی هم،از مساعدت انگلیس و فرانسه و روسها،تأمین و اداره میشد.و روسها نظر دقت و مواظبت کامل را در حق آنها داشته و همه کارهای خودشان را به ایشان رجوع و پول زیاد میدادند و حال اسارت و فقرات آنها را مراعات کرده و استرحام و اسـتحقاق ایشان را ملاحظه میکردند.ولی بیخبر از اینکه این کمک ظاهری روسها پردهپوشی اقدامات باطنی آنها بوده است.زیرا ما که در خواب غفلت غنوده بودیم،عملیات و مقصود آنها بعدا آشکار گردید که چگونه ایـن قـومها را دول متفقه در تحت ا عتنای خودشان قرار داده و در تعلیم و تربیت آنها سعی به خرج میدادند.روسها ایشان را تابع نظام نموده و هرروز عده از آنها را در نظامیه سلماس مشق قدم و عملیات جنگی و قشونی،یاد میدادند و بـدینترتیب هـمه آنها را به تحت دیسیپلین آورده بودند.
و عده دیگر از صاحبمنصبان نظامی فرانسه به اسم مریضخانه از راه باطوم وارد ارومیه گردیده،اول یک مریضخانه در آنجا تشکیل داده و سپس به داخالت در عملیات آنها کرده و بیشتر از روسـها،در تـنسیق و تکمیل قوای جُلوها و ارامنه کوشش نمودند،تا به کلی آنها را تابع نظام کرده و نواقصی اگر داشتند رفع و حاضر به جنگ و استیلا نمودند.
برعکس مسلمانان که همه اهل تجارت و دادوسـتد بـودند در کـجا تعلیمات قشونی را یاد گرفتهاند و بـا کـدام قـوه و کمک و اسلحه میتوانستند در مقابل سیل قشون آنها،به مدافعه و مقاومت آمده باشند.سبب اصلی وقوع این انقلاب و خونریزیهای عمده در سلماس و ارومـیه،آیـا غـیر از این بود که دول متفقه(انگلیس،روس،فرانسه)این تـودههای بـیسروپا و جماعت ارامنه و آسوریها را تحریک و به هریک در نوبه خود وعده استقلال میدادند که اگر ایشان متفقا بر علیه ترکها،اقـدامات جـدی بـه عمل آورده و در مقابل قوای آنها مقاومت نمایند،
استقلال هریک از آنها از طـرف دول مزبوره تصدیق و به طور جداگانه در آن نواحی ملک واگذار خواهند نمود؛که پروگرام و نقشه آن را قبلا مطرح کرده و بدینطریق:
ارومـیه و نـواحی آن را بـه آسوری و جُلوها و سلماس و خوی را به ارامنه تقسیم کرده بودند.و آن است کـه ایـن دو ملت هم گول این وعدههای دول مذکور را که غیر از پیشرفت مقاصد خوداشن و انهدام قشون ترکها،چیز دیـگر در نـظر نـبود خورده و خودشان را حقیقتا مالک آن ملک و صاحب استقلال تصور میکردند.
در تاریخ سـال 1332 روسـها،دسـتآویز اتخاذ کرده و به بهانه اینکه یک نفر نظامی آنها در وقت شب از طرف مسلمانان کـشته گـردیده اسـت،کلیه اسلحه موجودی را که از دوره مشروطیت در خانههای مردم پنهان و محفوظ بود جمعآوری نموده و حـتی یـک تیغ کوچکی هم در سلماس باقی نگذارده بودند و در سر این مسئله چند نفر بـیگناه اهـل سـلماس را محض تهدید اهالی دستگیر کرده و به دار زدند و در همه جا و هرولایت یک دسیسه برای جـمعآوری اسـلحه چیده بودند که شهر ارومیه هم در ضمن آنها به شمار میرود و در ساوجبلاغ هـم بـیچاره اهـل آنجا را متهم کردند که گویا،با ترکها همدست شده بر علیه آنها کوشیدهاند و بدین عـنوان یـک دفعه قتل عام در آنجا داده و خون چندین هزار نفر بیگناه را در ساوجبلاغ هـم ریـختند.
عـجبا!این جنایات فجیع و ستمهای خانمانسوزی که در این سه ولایت اتفاق افتاده و ایقاع گردیده است حـد و حـسابی ندارد؟آیا کـدامیک از شهرهای دنیا به این اندازه دچار فلاکت و تیرهبختی شده است؟!تا آن وقت دیـده و هـیچ شنیده نشده بود که یک چنین قضیه سوزناک،بر سر اهل یک دهی آمده باشد کـه بـقیةالسیوف اهالی این سامان هریک به نوه خود سرگذشت دلسوز و مفصلی دارند بـیا و گـوش بده تا دلآزرده شوی.
فـصل چهارم
اکراد سلماس و اسماعیل آقا سیمیتقوطـوایف اکـراد،در سلماس،به چند طبقه منقسم میشوند که عمده آنها عبارت از طایفه: عبدوی،شـکاک،مـمدی،حسنی،اتمانی،کره سنّی و غـیره مـیباشند که در ایـنجا احـتیاج بـه شرح جمله طوایف آنها و شکل زنـدگانی و حـیات ایشان نمیبینم.لیکن به طور موجز و مختصر لازم است سران و سر کـردگان ایـن طوایف را به قارئین کرام معرفی کـرده و جمعیت و نفوس و مکمن آنـها را بـیان نمایم:
باید دانست که عـبدوی طـایفهای است،در میان اکراد آنجا رشید و خیلی محترم و از اول ملوک الطوایفی ریاست کل طوایف اکـراد را کـهدر حوالی سلماس زیست و اقامت مـیکنند، عـهدهدار بـودهاند.اسماعیل آقا(سـیمیتقو)پیـر علیخان عبدوی30که از وقـت فـوت پدر و برادرش جعفر آقا،ریاست اکراد و طوایف را متکفل و قاطبه آنها را،بر خودئمطیع و فرمانبردار نموده بـود.اسـماعیل آقا(سیمیتقو)خودش شخصی است بـلندقد و صـاحب سیمای سـیاه و دراز و چـشمان درشـت میباشد.
غلامت خونخواری و سـفّاکی از قیافه و سیمایش آشکاراست و درجنگ کردن و تفنگاندازی خیلی شجاع و در نکتهدانی و سیاست مهارت کامل دارد.یعنی در حـیلهکاری و دسـیسهرانی، نظیر آن کمتر در جهان دیده شده اسـت.مـسکن اصـلی او واقـعه(چـهریق)که در دو فرسخی سـلماس و در مـیان چندین کوه واقع گردیده و در این قلعه برای خود عمارات عالی بنا کرده و مثل یکی از نامداران هـرگونه اسـباب زیـست و استراحت خود را در آنجا فراهم کرده بود.ایـن طـایفه پس از آنـکه ایـران در دوره آل قـاجار رو به ضعف و ناتوانی گذاشته بود گاهگاهی علم طغیان و یاغیگری را بر ضد حکومت وقت برافراشته و چندین مرتبه دهات و اطراف سلماس را غارت و باعث خونریزیهای بسیار گشته و سر انقیاد را هـرگز در پیش اوامر حکومت فرود نمیآورند و آن است که پدر و اجداد و برادران او همه در اثر این کشمکشها در دست حکومت کشته گردیدهاند و این تخم خیانت شعار هم یادگار آن ایام هرجومرج بوده و به تدریج نموّ پیـدا کـرده و ریشه افکن گردیده بود.
روسها در بر هم زدن تشکیلات اسماعیل آقا بسیار زحمت کشیده و زدوخورد کردند، بالاخره در سال یکهزار و سیصد و سی و سه دستگیرش کرده و تحت الحفظ به تفلیس روانه نـمودند.بـعد از وارد شدن تفلیس به نیرنگی روسها را متقاعد و به عنوان اینکه توبه از اعمال خود نموده و من بعد در تحت اوامر آنها خواهد بود فریب داده،باز بـه جـای خود مراجعت نموده وسال نـشست و ظـاهرا به فرامین روسها سر فرود آورده و گاهگاهی که از اشرار غیر در آن خطه بر علیه روسها عصیان مینمود،روسها خود اسماعیل آقا را مأمور سرکوبی آنها میکردند.
تـا مـوقعی که،انقلاب در داخل روسـیه شـروع و روسها حریت و آزادی گرفتند.یعنی بعد از سپری شدن دوره تزاری که روسها،در اواخر سال 1335 و اوایل سال 1336 ایران را از قشون خود تخلیه و به روسیه کوچ مینمودند،اسماعیل آقا هنوز سر از جای خود نـجنبانده ولی هـمین که این اوضاع روسها را برأی العنی،مشاهده و اطمینان کامل به رفتن آنها حاصل کرد،یواش یواش به دادن تشکیلات و افزودن قوای خود اقدام و تعلیمات لازمه،به رؤسای طوایف و عشایر صـادر نـموده و آنها را بـه دور سر خود جمع کرد.احمد آقا،برادر اسماعیل آقای بعد از مسافرت برادرش به تفلیس،محض استفاده از غـیاب او دهات کره سنی و قبایل آنجا را اغوا و به خود جزو کرده و صـاحب اسـتقلال شـخصی گردیده و بعد از مراجعت،اسماعیل آقا آنچه نصایح برای اتفاق و اطاعت او بود کرده و مورد قبول واقع نگشت،تـا ایـنکه اسماعیل آقا را مجبور به جنگ نموده در نتیجه مغلوب شده وقوای او هم به قـوای اسـماعیل آقـا ملحق و احمد آقا سر تسلیم فرود آورد.
و سایر عشایر و طوایف و رؤسای آنها از قبیل عمرخان،رئیس طـایفه شکاک و قوتاز آقا،رئیس ممدی و محی آقا و عبدی آقا به رؤسای طایفه اتـمانی و غیره نیز در تحت امـر اسـماعیل آقا بودند هرچندی که آن زمان،احصائیه قوای او در دست موجود نبود، ولی به نظر تقریبی که در این خصوص تحقیقات لازمه به عمل آمده است، کلیه قوای او،در میران یک هزار و پانصد نفر سواره و پیـاده به شمار میرفت.
فصل پنجم
روسها
پس از اینکه،انقلابات در سال 1335 در داخل روسیه شروع و دوره تزاری سپری شد و آزادی و حریت از طرف ایشان اعلان گردیده،قشون ساخلوی روسها در ایران یک صـورت هـرج و مرج پیدا کرده و نظام و ترتیبات آنها دیگرگون شد؛چنین که هیچیک از افراد قشون به اوامر صاحبمنصبان و فرماندهان،سر اطاعت فرود نیاورد و در هرطرف ولایات آذربایجان،شروع به تعرض مسلمانان و دستاندازی امـوال آنـها نموده و چون خودشان را از این مملکت رفتنی دیدند،از هیچگونه تعدّی در حق اهالی کوتاهی و مضایقه نمیکردند.چنانکه اول در ارومیه تمامی دکاکین آنجا را آتش زده و مالهای آنها را به غارت بردند و سپس به خوی و سـلماس پرداخـته،کلیه دکاکین و مغازهها را سوزانده و بنای قشنگ آنها را با خاک یکسان کردند.از این رو بیچاره اهالی:غیر از اینکه دچار گشته سهل است؛چه اندازه متوحش شده از ترس جان در خانهها مدت مـتمادی پنـهان گـردیدند.نیت روسها،در سلماس دستدرازی بـه خـانههای مـردم هم بود.بدینسبب سکنه آنجا مدت یک ماه و زیاد هرشب در روی بامهای خانههای خودشان پاسبان و تا صبح بیدار و منتظر ورود قدومشان بودند،تـا ایـنکه خـداوند عنایت خود را در حق زنهای معصومه-که هرشب بـه دعـا رفع این غائله را مسئله میکردند- شامل[فرمود]و روسها از این نیت منصرف شدند.ولی بیخبر از اینکه آنها نخواستند تعرض به خانههایی کـه در داخـل آن اهـل و عیال مردمان ناموس کار زیست میکردند بنمایند.لیکن جُلوها و ارامـنه که نمایندگان روسها بودند بنای آن خانهها را از پایبست منهدم و ویران کردند.
نمیدانم خداوند،آن وقت که مادران بیگناه در مـقابل ظـلمهای طـاقت شکنانه آنها،دست استغاثه و استرحام به طرفش بلند کرده بودند چـرا رحـم و عنایت خود راشامل نفرمود و وقتی که گلوله زهرآگین آنها از پستانهای زنان بیتقصیر و از سر قلب طفلان صـغیر مـیگذشت و آنـها را در خون خود میغلطانید چرا به داد و امدادشان نرسید!
جُلوها و ارامنه تا وقت عـزیمت و کـوچ روسـها از ایران،سلاح بر دوش ننهاده و در زمان آنها همهوقت بدون اسلحه به شهر میآمدند و کسی امـید آن را نـداشت کـه بعد از روسها این قوم به اقامت خود ادامه و طول داده و صاحب اسلحه و جانشین آنها خـواهد گـردید.همینکه روسها به تدارک کوچ خودشان مشغول و یقین از رفتن آنها حاصل شد،کـمکم در ارومـیه و سـلماس مشاهده میگردید که جُلوها و ارامنه به ترنم آمده و با مردم به طور خشونت رفـتار و خـودشان را بعد از روسها قائممقام آنها معرفی میکردند.
ملت ازکجا فهمیده و به چه وسیله مـیتوانست درک و اسـتنباط نماید که اینها درمملکت ما با تعلیمات کدامین محرکین در زمینه انقلاب به حرکت آمده و چـه رول مـهم را در نظر داشتند. همینقدر خلق تصور آن میکردند که متعاقب روسها،ایشان هم چـاره سـر خـودشان را خواهند اندیشید.ولی بیخبر از اینکه این تصورات مردم هم ناشی از بیاطلاعی بوده و جز خیال واهی چـیز دیـگر نـبوده است.زیرا روسها در وقت حرکت تمامی مهمات و اسلحه خودشان را به آنها واگـذار و عـلاوه 15 عرّاده توپ قلعهکوب بزرگ و مقداری مترالیوز که عدد آنها از پنجاه زیاد بود به جُلوها تسلیم کـردند و بـاید دانست که تفنگهایی که شصت هزار قبضه به ایشان تحویل داده بودند هـمه سـه تیر و یک جنس و از فابریک فرانسه بودند کـه جـبّه خـانه و فشنگ آنها،لاتعدّ و لاتحصی و برای جنگ بـا یـک دولت بزرگ کفایت میکرد و بومبهای[بمب]بیشمار به هر نفرشان چند عدد تقسیم کرده بودند.از ایـنجا مـعلوم میگردد که اسلحه آنها را نـه تـنها روسها دادهـ بـودند بـلکه قسمت مهم آن را فرانسه و انگلیس واگذار کـرده بـودند.
فصل ششم
آغاز انقلاب
در این موقع،ملت ایران پس از طی مراتب آنهمه بـدبختیها از قـید اسارت روسها که روزگار سیاه و فـلاکت را چندین سال در تحت نـفوذ مـرتجعانه آنها به سر برده بـوده،خـلاص و آزادی از نو به ایرانیان اعاده و چندین ماه بیشتر نبود که قدم به تجدید و اسـتحکام بـنیان آزادی و مشروطیت میگذاشته و در هرجانب شـروع بـه تـشکیل احزاب و فرق سـیاسی گـردیده و در ارومیه و سلماس هم چـندین حـزب دمکرات تشکیل و اقدام به عملیات شده و برای دفاع وطن و حفظ استقلال آن و برای ترمیم خـرابیهایی کـه در دوره سلطنت تزاری روسها به مـملکت و وطـن ما رو داده بـود از طـرف رجـال و جوانان احزاب همهروزه کـنفرانسها داده میشد.و برای متفق ساختن رأی مردم در آبادی مملکت وسوق اهالی به طرف ترقی و تجدد و رفع ظـلم از یـکدیگر و برقرار ساختن مساوات و برابری و تشدید مـبانی اخـوت،نـطقهای آتـشین و بـیانات مؤثر داده میشد. اهـالی ایـن دو ولایت با قدمهای سریع راه آزادی را میپیمود و برای تدوین رژیم آن مساعی فوق العاده که وظیفه هرشخص وطـنپرست مـیباشد بـذل و از هیچگونه جانفشانی و فداکاری در راه وطن مضایقه نداشتند.
هـمینکه جُلوها و ارامـنه مـسلح شـدند.در مـیدان مبارزه شروع به رجزخوانی و خودنمایی کردند.مارشمعون،رئیس آنها که آن وقت در ارومیه بود،اول به احزاب سیاسی آنجا پیامها فرستاده و بدینترتیب اظهار داشت:
«تصور نکنید که روسها رفـتند و نفوذ ایشان هم با خود آنها رفت.لازم است عموم اهالی و فرق سیاسی در نظر گرفته باشند کهقشون ما از روسها قویتر و احترام مقام آنها،به مراتب بیشتر از روسها[ست]به اهالی توصیه و ضمنا یـادداشت مـیشود،که هرگاه با رضایت دل،ما را از امور سیاسی و افکار خودشان مطلع و مسبوق ندارند،با قوه مجریه و سلاح مجبور خواهیم شد از عملیات آنها،باخبر گردیم و بالخاصه ذی مدخل بودن ما در امور سـیاسیشان از نـقطهنظر لازم و حتم است که باید آن را با حسن نظر تلقی نمایند که در صورت عدم رعایت و قبول این نکته سرشان در جنجال و جانشان در معرض تهلکه واقع خـواهد بـود.»
این تکلیف شاقّ مارشمعون،در مـاده اهـلی بیچاره که انتظار آن نمیبردند،سوء تاءثیر بخشیده و بیاندازه باعث تعجب و شگفت گردید.
ملتی را که تاریخ او،از شش هزار سال قبل مملو از شهامت و دلیری بوده و قـدرت و عـظمت او در انظار دول دنیا،آشکار و هـیمنه و اهـمیت آن در بر عموم ملل واضح و معین باشد چقدر سخت و گران میآید که دولت تزاری روس،با آنهمه اقتدار و قوت خود در سر یک همچو تکلیف چندین سال به کشمکشها،دچار شده و به آسانی بـه مـقصود خود نایل نرگدید.این یک مشت فراریهای بدوی که جز بربریّت از معنی سیاست چیزی نفهمند به زور و قوت کدام دولت اتکال نموده و به خود بالیده و جسارت بر تعرض استقلال مملکت مـا مـیکنند و به ایـن زودی آرزوی آن داشتند که عنان اختیار ملت را در دست خودشان بگیرند.زهی جای تعجب و تحیر است که اینها چـه میگفتند و این تکلیف آنها چه معنی باید داشته باشد که بـه اهـالی مـیکردند.
در سر این مسئله بود که اختلاف بین احزاب دموکرات و جُلوها ظهور کرده و بعد از مشاجره، بالاخره مبدل بـه مـحاربه و جنگ گردید.چنانکه قبلا ذکر شد که اهل ارومیه و سلماس در دست،چندان سـلاح نـداشتند مـگر اینکه در وقت رفتن مقدار معدود سربازان روسی به اهالی به طور مخفی فروخته بودند.
در ارومـیه پانصد نفر سوار قرهچه داغ و دویست نفر قزاق ایرانی بود که از چند ماه قـبل از طرف دولت برای اقـامت آنـجا معین گردیده بود و اهالی امید و آرزو داشتند که در وقوع حادثه[ای] مساعدت و معاونت ایشان به آنها خواهد رسید.
در اوایل ماه صفر 1336زد و خورد بین اهالی و جُلوها شروع و مدت چند ساعت جنگ بین آنها دوام نـداشته و روز...31صفر 1336 شهر ارومیه از هرطرف به واسطه قشون مارشمعون محاضره گردیده و گلولههای توپ و بومبهای[بمب]جُلوها در هرطرف شهر منفجر و تیر آنها مثل باران و تگرگ بر سر اهالی میبارید. بعد از آنکه محسوس افتاد و سواران قـرهچه داغـی بدون محاربه فرار کردند.دیگر طاقت ازاهالی سلب شد و فهمیدند که اقامتگاه قزاقها را نیز تسلیم گرفته و همه آنها را به قتل رسانیدهاند. ناچار سر تسلیم را در برابر آنها فرود آورده و درهای دروازهـها را بـر روی آنان باز کردند.
مارشمعون قبل از استیلای شهر و تسلیم اهالی مقرر داشته و به قشون خود امر و ابلاغ کرده بود که مدت چند ساعت به اهالی آنجا قتل عام بـدهند.لهـذا پس از داخل شدن شهر جُلوها،هر که از مرد و زن و بچه که به آنها تصادف میکرد به قتل رسانیده و علاوه به آن هم کفایت نکردند. به خانههای مردم که ریخته بودند پس از غـارت امـوال و گـرفتن پول نقدشان،تمامی اهل خانه را بـا فـجیعترین حـالی مقتول ساخته و پدران را بیپسر و دختران را بیمادر گذاشتند.یک منظره خونین و دهشتناکی بود.آن روز اگر مشاهده میگردید،هرجا مملو از جسد کشتهشدگان بیگناه و پیـکر نـازنینان بـیتقصیر شکل یک قبرستان بزرگ و سرگشاده را میگرفت. در این فـقره اول،تـلفشدگان اهل ارومیه که احصائیه آن به دقت به عمل آمده است بالغ بر...32نفر بوده که اگر با نـظر عـمیق حـال و وضع آنها اندیشیده شود عقل به انسان ثابت خواهد نـمود که چه فلاکتها و مصائب مؤسّف بر سر آن بیچارگان آمده است.
هنوز شعله آتش بازار ارومیه و سلماس کـه بـه دسـت ظالمانه روسها سوخته،خاموش نشده و هنوز اثرات تعدیات آنها باقی و بـرای تـرمیم خرابیهایی که روسها وارد کردهاند دست زده نشده بود که این ملت شروع بر ایقاع فتنهها کرده و ویـزانی آنـها را تـا ابد ویران گذاشتند.
بعد از قتل عام،که مارشمعون اعلان امنیت و آسایش را در شـهر مـنتشر سـاخت.باز جُلوها خلق را در جای خود راحت نگذاشته و در هرجا و هرمحل به ایشان دستدرازی کرده و در کـوچه و بـازار،لبـاسشان را از تن بدر کرده و به روز بدتر از مرگ میگذاشتند.تا اینکه اهالی از ترس جان و ناموس خـود مـجبور گردید که از بازار و کسب رزق دست کشیده و در خانههای خودشان به توشه که داشتند قـناعت نـموده و انـزوا گزیده و هرساعت منتظر مرگ ناگهانی بودند. بدین وضع از روی مسئله مدت سه ماه بیشتر گـذشت مـردم یک دقیقه استراحت قلب حاصل نکردند.
فصل هـفتم
انـقلاب سـلماس
سلماس بعد از قضیه خونین ارومیه که از نیات فاسده مارشمعون و تعدیات او در حق اهالی آنجا مسبوق و بـاخبر گـردیده بود یک تشویش و خوف بیاندازه وجود اهالی را فراگرفته،مراتب را کماهو حقه،در تـهران و تـبریز و خـوی،به مقامات عالیه ابلاغ و طلب معاونت و امداد نمود و هیئتی مرکب از پنج نفر به تبریز اعـزام داشـته،عـرایض استمدادکارنه خودشان را توسط ایشان، به ایالت(حاج محتشم السطنه)و ولایتعهد(محمد حـسن مـیرزا)میرسانیدند و اقدامات لازمه برای سد راه پیشرفت مقاصد فاسده مارشمعون از جان بذل میکرده33و...شمشیر آن بیچارهگان را هـم آویـخته و تفنگ(شاهی)شان را صاحب شده بودند که هربیننده را رقت فوق العاده دسـت مـیداده و همه را این حال متأثر و پریشان ساخته بـود.
هـرچندی کـه،اهالی از آمدن و داخل شدن او به شهر نـهایت احـتیاط و ترس داشتند ولی مارشمعون خودش بیشتر،از اهل سلماس میترسید؛چنانکه ترس و احتیاط او از وضـع سـواران مخصوص که با بومب[بمب]و طـپانچههای بـرهنه،فایطون او را احـاطه کـرده بـودند آشکار بود. حقیقتا ورود او با این وضـع،یـک رعب عظیم و دهشت بزرگ را در قلوب اهالی نشانده و با آنها الهامی گردید کـه فـلاکت و مصیبت عمده در سرشان خواهد رسید و بـیشتر از اهل ارومیه،دچار و گـرفتار مـحنت خواهند شد.
ولی افسوس که ایـن فـلاکت الهامی،در باطن ایشان نقش نبسته و قلبا حس نکردند که قبلا بیچاره رهایی از ایـن گـرداب را بیندیشند که آن هم فقط بـه واسـطه کـوچ عموم اهالی و تـخلیه شـهر به حصول میآمد.مـارشمعون پس از یـک روز با عده صد نفری،از سواران مبرز به سلماس آمده در منزل حکومت(احتشام خلوت حـاضر تـبریزی)و روز دیگر در منزل کارگزاری مشغول مذاکره بـوده و در ضـمن مذاکره صـحبت از قـضیه ارومـیه به میان آورده و اظهار کـرده بود که خیلی خوب شد در این واقعه خدا یار ما گردیده و ما را بر آنها مـسلط و غـالب گردانید و الاّ اهل آنجا از ملت ما کـسی را زنـده نـمیگذاشتند!هـنوز از نـتیجه مذاکرات آنها اهـالی مـطلع نگردیده و اوائل ملاقات بود؛لیکن به طوری که حدس و استنباط شد،در این ملاقات زمزمه پیشنهادات خود را شـروع و زمـینه بـرای یادداشتهایی که در آتیه میخواست بکند،حاضر مـینمود.
فـرق سـیاسی و احـزاب دمـوکرات هـم از مشاهده از وضع آنها،نهایت متهیج و از قضیه ارومیه داغ بر دل بودند تو هرشب و روز جمعا در مجامعشان که قرائتخانهها بود و حضور به هم رسانیده و نقشه برای سد راه نیت مارشمعون میکشیده و عـموم اهالی را در خرید و تهیه کردن سلاح ترغیب میکردند و اینکه این قضایا در ارومیه اتفاق افتاده است نباید اهالی اینجا از متانت و جسارت فطری خودشان بکاهند.
لازم است هرساعت بر غیرت و جسارت ذاتی افزوده و بـیش از پیـش مساعی خودشان را در امحا و عقامت سوء عملیات آنها صرف و اتحاد و اتفاق خودشان را هرگز از دست ندهند،که آنها مادامی که عزم خودشان را در اضمحلال مات جزم کردهاند ماراست که به نام حـفظ اسـتقلال مملکت و وقایه ناموس خودمان با همدیگر متحد گردیده و تشکیلاتی در مقابل قوای آنها داده و مدافعه نفس نماییم.
بعضی از رجال تجربهدیده و ریشسفیدان سلماس مخالف به ایـن راءیـ دموکراتها بوده و اظهار میداشتند کـه ارومـیه با آنهمه بزرگی و تشکیلات خود یک روز نتوانست در مقابل آنها مقاومت به خرج بدهد.سلماس با کدام قوم و امداد میتواند با ایشان مقابل نماید.اهـمیت قـشون و ازدیاد نفوس آنها بـعد از قـضیه اسفانگیز ارومیه بر ما معین و مبرهن اسن.لازم است صبر خود را از دست نداده و منتظر آن باشیم که دولت چه جوابی به سؤالات ما میدهد و چه اقداماتی میکند و علاوه اگر ما از حالا دشمنی و عـداوت خـودمان را به ایشان نشان بدهیم،ممکن است قبل از رسید جواب از تبریز،ما را به روز بدتر ارومیه بگذارند؛البته امیدواری ما در این خصوص به دولت است و آن موظف است به هرنحو است،تکلیف مـا را مـقرر بدارد و انـتقام مقتولین و شهدای ارومیه را از ایشان بگیرد.
لیکن بیخبر از اینکه این امیدواری مردم خرخیال موهوم چیز دیگر نبوده،هـرگز عرایض استمدادکارانه و تکلیفطلبانه آنها در نزد دولت وقعی نداشته و اثری نبخشیده اسـت.زیـرا دورهـ هرجومرج،هرکس به جلب منافع شخصی مشغول و دو تیرهگی میان دولت و ملت و عدم اتفاق احزاب با یکدیگر همه عـرایض سـلماسیان را بلاجواب گذاشته و فقط با لفظ موهوم: «اقدامات تمجدانه خواهد شد»به جواب آنـها،اکـتفا مـینمودند و دمی از عیش و عشرت خودشان،فراغت حاصل نمیکردند که حال آن صفحات را یک دقیقه،جُلو چشم آورده و بـیندیشند.همینقدر،هرکس برای ریاست و اشغال مقام بلند که بدان واسطه اسباب عیش و فـرح خود فراهم میگردید مـیکوشید.چـنانکه خود شاه قاجار آن وقت،در تهران به کلی از این قضایا بیخبر بود و اگر شهر تبریز هم به وسیله قشون مارشمعون اشغال میشد باز به خود نیامده و مطلع نمیگشت.
فصل هشتم
اسماعیل آقا سیمیتقو و دولت،کشتن مارشمعون چنانکه قبلا شرحی در حق اسماعیل آقا سیمیتقو نوشته شده و شمهای از حرکات وی در دوره ترک و روسها اشاره گردیده است که گهی با ترکها در عـلیه روسـها و گهی با روسها در علیه ترکهات همدست شده و اقدامات کرده است.پر بدیهی است که این حرکات او نه تنها مخالف با سیاست دولتین ترک و روسها بوده،بلکه بر ضد منافع دولت ایران بـود کـه او و اجداد او را در آغوش محبت خود پرورانیده است.
زیرا هرچند دولت در زمان بیطرفی،گردن اطاعت را بر دول مزبور خم کرده بود.ولی این انقیاد ظاهری او،هرگز دلیل بر مکنونات باطنی او نمیتوانست شود.اختلال امـور داخـلی و ضعف مزاج مملکت که به درجه بحران رسیده بود آن وقت دولت را مجبور به حسن رفتار با آنها نموده و به عنوان اینکه(شب آبستن است تا چه زاید سحر)چندی اخـتیار خـود را بـه آنها سپرده بود.و البته پس از روسـها تـأدیب اشـرار و اشخاص راکه در دوره روسها پای از اندازه خارج نموده بودند در نظر داشته و اسماعیل آقا در این اوقاف به خود آمده و با تذکار خـیانتکاریهای خـود احـساس میکرد که دولت وی را به سر خود نگذاشته دیـر و یـا زود او را به تحت استنطاق خواهد کشید و شاید به سزای اعمال خود خواهد رسانید و البته دولت کمال تنفر از عملیات او داشته و در حالت غـیر مـمنون مـنتظر فرصت کامل بود که پس از فراغت از اصلاح امور داخلی به تـاءدیب اشرار و متمردّین بپردازد و اسماعیل آقا همن در ضمن آنها به شمار میرفت که به علاوه اعمال سابقه در دوره روسها آلت ایـشان قـرار گـشته در حق دولت و ملت چهها که نبایست بکند کرده و نظر دقت دولت را جلب کـرده بـود.
اسماعیل آقا محض پردهپوشی به گناهان خود تدبیری نزد خود اندیشیده و در نیّت اجرای آن بود:ایـنکه مـارشمعون و جُلوها در صفحه ارومیّه اینقدر ظلم و اعتساف در حق اهالی آنجا روا دانستهاند تنفر زیاد از حـرکاتشان در قـلب عـموم حاصل و حتما دولت برای انتقام کشتگان آنجا،اقدامات لازمه را،به عمل خواهد آورد و از طرف دیـگر تـشکیلات اهـالی خوی و سلماس را در نظر آورده،در بارز ساختن مقصود خود،که کشتن مارشمعون بود،جسارت حاصل کـرده و تـصور مینمود که شاید با قتل نمودن مارشمعون بدون اطلاع دولت و ملت محبوب نظر دولتـ گـردیده و ازایـنرو دولت به گناهان او قلم عفو خواهد کشید.
با این افکار ورود مارشمعون را از ارومیه منظر و قبلا دسـیسه آن را چـیده و نقشه کشتن مارشمعون را حاضر کرده بود که در کهنه شهر کار او را بسازد.
[کهنه شـهر]
کـهنه شـهر قصبهای است،در طرف غربی سلماس در نزدیکی(اوچ تپهها)در یک فرسخی چهریق و در یک فرسخی دیلمقان واقع شـده اسـت.جمعیت آنجا به...34نفر...35باب دکان داشته و قبل از بلوا خیلی آباد بـود.اهـالی آنـجا بسیار کارکن و در جنگ کردن هم رشید بودند.اسماعیل آقا و پدران او در این مدت که دست تعدی و غـارتگری را بـه هـرطرف دراز کردهاند،تنها با اهالی آنجا نتوانستهاند و در چندین مرتبه زدوخورد که میان ایـشان واقـع شده بود،اسماعیل آقا و غیره،غیرت و استعداد آنها را آزموده بودند که غلبه بر آنها غیر مـمکن و مـحال است و بدینسبب صلح و مسالمت در بینشان جاری،ولی اکراد از دستدرازی ناتوان و عاجز بودند.
آب و هـوای کـهنه شهر،مردان شجاع و دلیر میرسانیده،چنانکه عـلامت سـلحشوری از سـیمای اهالی آنجا پدیدار بود.شغل مقیمین آنـجا زراعـت و تجارت بوده و به مناسبت نزدیکی به سرحدّ ترکیه،اقسام مالالتجاره از ولایات نزدیک تـرکیه،وان،بـاشقلعه،وارد میکردند و عمده دادوستد با اکـراد سـرحدی مینمودند.
پس از ورود مـارشمعون،وثـوق المـمالک مرندی قنسول نخجوان،از تبریز،برای مـلاقات و مـذاکره قضیه ارومیه با مارشمعون معین گردیده و در غرّه جمیدی 2[جمادی الثانی]با شصت نـفر قـزاق ایرانی وارد دیلمقان شد.
مارشمعون برادر خـود،داوود را به استقبال او فرستاده بـود.روز دوم جـمیدی 1336 مارشمعون برای دید وثوق المـمالک بـه دیلمقان آمده،در منزل حکومت وی را دید نمود و هنوز راجع به مسئله مذکور کلمه[ای]صحبت نـکرده بـودند و قرار بود که فردای آن روز وثـوق المـمالک مـارشمعون را در قریه خسروآباد بـازدید کـرده و مذاکره مفصل به عـمل آوردهـ باشند.اسماعیل آقا از ورود وثوق الممالک هم مطلع گشته و در عالم خیال تصور کرده و یقین حـاصل نـمود که در این زودی دولت به کار مـارشمعون نـخواهد پرداخت و ایـن ورود وثـوق المـمالک و ملاقات او با مارشمعون بـیشتر،جسارت و تعجیل،در اجرای مقصود به قلب اسماعیل آقا انداخته و بدون اینکه بازدیدشان به عمل آیـد،اسـماعیل آقا به عنوان اینکه عجلة مـلاقاتی بـا مـارشمعون لازم آمـده اسـت،وی را به کـهنه شـهر دعوت کرد.اسماعیل آقا برای این کار قبلا خانه کربلایی عبد اللّه کهنه شهری را در آنجا انـتخاب نـموده کـه جُلو خانه مزبور میدانچه را تشکیل میکند کـه از سـه طـرف بـه واسـطه دیـوارهای سایر خانهها محاط میباشد و قبل از ورود مارشمعون به کهنه شهر اسماعیل آقا متجاوز از...36نفر اکراد و کسان خود را تعلیم و یادداتش کرده بود که در بالای بامها،سینهپهلو خوابیده و منتظر فـرمان او باشند که صدای«یک تیر طپانچه»از طرف اسماعیل آقا علامت فرمان او بود که لدی الاستماع از هرطرف شروع به شلک37نمایند.
روز 3 جمیدی 1336 مارشمعون با یک صد و ده نفر جُلو سوارههای میرز خود،بـرای بـجا آوردن دعوت اسماعیل آقا،عازم کهنه شهر شده در همان میدانچه از فایطون پایین گشته و با چند نفر از مقربین خود که یکی از آنها صاحبمنصب روس و فرمانده آن عدّه بود،داخل حیاط شده و اسـماعیل آقـا در اوطاق[اتاق]مخصوص وی را پذیرایی نموده و مدت نیم ساعت با هم مشغول مذاکره بودند،که در ضمن این مذاکره مارشمعون به وی اظهار داشته که در عقاید و تـصمیمات مـارشمعون،اسماعیل آقا به او همراه و مـساعد گـردیده و دست اتفاق به همدیگر داده باشند که در صورت قبول این تکلیف مرتبه بلندی را به اسماعیل آقا واگذار خواهد کرد و او را صاحبمقام عالی خواهد نمود.اسـماعیل آقـا از این اظهارات مارشمعون خـیلی دلتـنگ شده و حتی مصمم گردید که در توی اوطاق[اتاق]کار او به اتمام رساند،لیکن کسان او را که همه بومب[بمب]در دست گرفته و در پا ایستاده بودند ملاحظه کرده و از این نیت منصرف شد و ترسید که خودش هم تـلف شـود.
مارشمعون پس از این مذاکره برای مراجعت به خسروآباد در پا ایستاده و با اسماعیل آقا دست داده و تأکید و قبول تکلیف خود نموده بود.اسماعیل آقا به عنوان مشایعت با مارشمعون تا در خانه آمده و در آنجا بـاز دسـت خداحافظی بـه همدیگر داده بودند.
اسماعیل آقا بعد از آنکه مارشمعون و کسانش از در خانه بیرون شده و هرکس برای سوار شدن اسب خـود دویدند.فالفور در خانه را بسته و از عقب در یک تیر با طپانچه ده تیر خـود بـه طـرف ایشان خالی نموده و خودش در پس دیوار ایستاده بود کسان اسماعیل آقا که در بالای بامها،همه با تفنگ پر حـاضر فـرمان او بودند محض استماع صدای ده تیر رئیس خودشان،در حال،شلیک نموده در یک دفعه هـمه آنـها را هـدف گلوله خودشان کردند.مارشمعون در حالی که میخواست به فایطون خود سوار شود.با چند تـیر مقتول شده و پیش فایطون افتاده بود و سایر سواران او هم با اسب خودشان در وسـط میدانچه هریک به شـکلی مـقتول شده بودند.سوای سه نفر کسی دیگر گریبان خود را نرهانیده بود که آن سه نفر در حال با اسبهای خودشان به خسروآباد گریخته و خبر مرگ مارشمعون را در آنجا منتشر ساختند.این خبر وقت عـصر آن روز که وثوق الممالک هم فایطون حاضر کرده و مصمم رفتن به خسروآباد بود.در دیلمقان منتشر گردیده و اهالی از شنیدن آن خیلی متوحش شده و به هیجان افتادند.چنانکه آن روز یک تشویش فوق العاده وجود اهالی را فـراگرفته و شـب را بیدار مانده،هرکس با آدمیان خود،برای آتیه برای قضیه مشغول مبادله افکار بودند.
وثوق الممالک،پس از تحقیقات زیاد که یقین در صحت قضیه حاصل نمود.دیگر تمدید اقامت خود را صلاح نـدید در غـروب آن روز با قزاقهای خود،به طرف خوی عازم شد و اهالی در رؤیای وحشت مستغرق و در همان حال تشویش باقی و بلاتکلیف ماندند.
فصل نهم
جسد مارشمعون،محاصره کهنه شهراسماعیل آقا پس از این قـضیه عـده قلیل از کسان خود را در کهنه شهر گذاشته و خودش به چهریق رفته بود.چنانکه در تعقیب این واقعه،اگر به خسروآباد که مرکز تشکیلات آنها بود، هجوم آورده میشد،آنجا را میرفت و مهمات و قـورخانهشان را تـسلیم و صـاحب قوت زیاد میگشت که شـاید بـدینواسطه از قـدرتشان کاسته میشده و کمتر،ظلمی در حق اهالی بیچاره متوجه میگردید.ولی افکار قطّاع الطریقانه او مانع از غلبه این فکر شده و آنچه لازم بود بجا نـیاورد.
بـعد از انـتشار این خبر در خسروآباد همه آدمیان مارشمعون و افراد قـشون او و خـاصه همشیره و برادرش به ماتم اندر شده و یک اوضاع محشری در آنجا برپا گردیده و امر کردند که عده کافی برای آوردن جـنازه او بـه جـانب کهنه شهر روانه گردد.عده مزبور در غروب آن روز به نزدیکی کـهنه شهر رسیده و شلیککنان میخواستند که داخل قصبه شوند ولی اهالی کهنه شهر و اکراد که در مقام مدافعه ایستاده و با ایـشان جـنگ مـیکردند،بیشتر آنها را دچار زحمت و تلفات کرده و مجبور[شدند]از خسروآباد بر عده خـودشان افـزودند و چند توپ مترالیوز هم آؤرده و با کمال جسارت هجومآور میشدند.باز کهنه شهریها رشادت خودشان را از دست نـداده و غـیورانه جـنگ میکردند و در تاریکی شب چند ساعت متمادی به شدت در مابینشان جنگ مداومت داشـته،بـالاخره از مـحله ارامنه محلی آنجا که به میدان جنگ خیلی نزدیک بود،چند نفر ارمنی، جُلوها را بـه دخـول قصبه هدایت نموده و به تدریج به محله آنها داخل گردیده و جُلوتر میرفتند، کهنه شـهریها،از مـشاهده این حال به جدیت خودشان افزود[ند].ولی اکراد اسماعیل آقا فرار کرده بودند،جُلوها از مـحله ارامـنه هم گذشته به محله یهودیها که نزدیک بازار بود رسیدند و از آنجا دیوارها را سوراخ نـموده،تـدریجا داخل باز شده و دکاکین را آتش زدند.یواشیواش به طرف جنازه مارشمعون یورش بـرده و شـبانه آنـ را برداشته و به خسروآباد بردند و در آنجا پس از اجرای مراسم سوگواری در کلیسای بزرگ دفت نمودند و سپس به تـنظیم تـشکیلات قشونی و صدور پاره[ای]تعلیمات پرداخته و ارومیه را نیز از اتفاق این قضیه مسبوق و با خـبر گـردانیدند.
[سـلماس]
بعد از عزیمت وثوق الممالک،اهالی در همان حال تشویش در خصوص بستن در دروازهها مشغول مشاوره بوده و بـالاخره قـرار شـد که درها بسته شده و از فردا شروع به تقویت و تنظیم قوا کرده و بـه دروازهـها هرشب پست گذاشته گردد و اوطاق[اتاق]کمیسیون جنگ در خانه مرحوم امین الرعایا واقعه در دروازه کهنه شهر به ریـاست مـرحوم عباس آقا حاجی هاشمزاده تشکیل و هرشب و روز وجوه اهالی و ارکان فرق دموکرات در آنـجا جـمع شده،راجع به مسائل لازمه و خرید اسـلحه و طـلب امـداد از تبریز و خوی،مشغول مذاکره بودند.
از آن روز که خـبر مـرگ مارشمعون،[به]سلماس رسیده و درهای دروازه بسته شد دیگر خلق دستی به امورمعیشت خـود نـزده وهمه درپی سلامت جان،مساعی خـودشان را در ایـن راه صرف مـیکردند.چـندین تـلگراف پیدرپی و عرایض متعدده به تبریز و خـوی مـخابره و ارسال و استمداد فوری و اعزام قوای کافی را اهالی سلماس درخواست نمودند.از تبریز جـواب مـساعد آمده و خوییها نیز اعزام قشون را وعـده دادند.سلماس و اهالی آنـجا بـدینترتیب کمر امیدواری خود را به جـواب مـساعد تبریز بسته،با قوت قلب در وظایف خود اهتمام به خرج میداده و روز ورود قوه و قـشون را بـا کمال حسرت منتظر شدند.
روز 4 جـمیدی 1336 جُلوها بـاز به طرف کـهنه شـهر هجومآور شده وعده[ای]را نـیز بـرای مسدود ساختن راه کهنه شهر و سلماس در راهها پست گذاشته بودند.که شاید از سلماس قوه امـدادیه بـه کهنه شهر رفته باشد.بدان واسـطه از رفـتن آنها مـانع شـوند ولی بـا وجود آن اهالی سلماس آن روز مـقداری سواره در ریاست صادق خان لک به کهنه شهر روانه و مقداری قورخانه هم با ایشان فـرستاده ووظـیفه خود را به جا آورند.سواران مـزبور پس از زدوخـورد بـا پسـتهای جُلوها سلامت به مـقصد واصـل و به کهنه شهریها ملحق گردیده و الحق با جُلوها خوب مقابله کرده و آن روز را تا چندی از شب گذشته در بـرابر قـوایشان،مـقاومت و فداکاریهای بزرگ به خرج داده بودند.
روز 5 جـمیدی 1336 دفـعه سـیّم جـنگ در کـهنه شـهر شروع شده ولی این دفعه با قوه کثیر آنجا را محاصره و از چند جا به توپ بستند که گلوله آنها به هرکجا که میرسید سراسر آن محل را منهدم و ساکنین داخلی آنـ را در زیر تلّ خاک گذاشته و تلفات زیاد میداد و رفتهرفته از قوایشان میکاسته و بر قوای جُلوها میافزود.مجاهدین کهنه شهر از مشاهده این حال هر چندی که از خودشان مأیوس شدند لیکن اراده را از دست نـداده،بـعد از مشاوره و طرحریزی، بالاخره قرار گذاشتند که عموم تفنگداران در دو محل تقسیم و جمع شده و از آنجا به مدافعه اقدام نمایند.یکی از خانههای مزبور عبارت از خانه تیمور آقا کهنه شهری و برادران و دیگری خـانه حـاجی حسین کهنه شهری بود که مدت یک روز از این دو خانه بیرون نتوانسته بودند بیایند و مهاجمین را از بالای بامهای خانه هدف تفنگ خود نمود و تلفات زیـاد بـه دشمن داده بودند. سپس از ازدیاد قـشون دشـمن و انفجار بومب[بمب]آنها که تلفات زیاد به ایشان میرسید مجبورا خانه حاجی حسین را ترک کرده و در خانه تیمور آقا جمع شدند و چند ساعت هم از آنجا دشـمن را مـدافعه کرده پس از آنکه ملاحظه کـردند.از هـیچ قوه و امداد به ایشان نرسیده و اگر چندی به همین نحو بگذرد وجود همه ایشان در معرض خطر واقع شده و در دست دشمن مقتول خواهند افتاد.ناچار از کلیه دارائیت و اثاثیه خودشان چشم پوشـیده و تـنها از دست اهل و عیال خودشان گرفته و کهنه شهر را تخلیه و شبانه به راه افتادند.
روز 7 جمیدی[جمادی الثانی]1336 طرف صبح اسرای نیمهجان آنجا با سوءترین وضعی وارد دیلمقان شدند.بعضی جوانان اسیر که در اثنای مدافعه بـه گـلوله دشمن دچـار و از چند جا مجروح گردیده و آخرین نفس را میکشیدند هربیننده را پریشان و متاءثر میساخت.در حقیقت وضع آنها خیلی رقتآور و شـایسته گریستن بوده که با سوزناکترین حالی بدرود زندگانی را میگفتند.اهالی سـلماس،اسـرای آنـجا را با کمال ممنونیّت قبول و در خانههای خودشان جای داده و از بذل انسانیت و هرگونه مساعدت در حقشان کوتاهی نکردند.متعاقب قضیه کـهنه شـهر بعضی دهات دور و نزدیک نیز متوحش شده تدریجا به سلماس کوچ میکردند.لیکن اهـالی سـلماس خـواس و استراحت را بر خود حرام کرده و هرشب و روز را متناوبا در بالای دروازهها و پس دیوار قلعه کشیک شده و بدون آرام اطـراف شهر را میگردیده و به امید اینکه عنقریب قوه زیاد برای آنها،از تبریز و اطراف خـواهد رسید.به هرگونه زحـمات مـتحمل و با احصاء ساعات انتظار اوقاف خودشان را به سر میبردند.ولی بیخبر از اینکه اینها فقط به راه(امید)چشم دوخته و منتظر قشون امید بودند!که هرقدر طلم و بدبختی که بر سر آنها آمد فـقط همان کلمه موهوم امید باعث شد که اگر آن امیدنبود شاید به نومیدی چاره رهایی خودشان را از این ورطه هلاکت میاندیشیدند.
هیئت سلماس[تبریز]و ولیعهد هیئت سلماس،عبارت از پنج نفر علما و تجار که مـعین شـده و پس از قضیه ارومیه برای رسانیدن عرایض استمدادانه اهالی،به سمع دولت به تبریز رفته بودند در آنجا به اتفاق تجاران مهاجر سلماس هرروز در دربار ولیعهد(محمد حسن میرزا)و ایالت(حاج محتشم السلطنه) حـاضر گـشته و تلگرافات و عرایض اهالی را که یکی بعد از دیگری راجع به اقدامات فوری و جُلوگیری از این قضیه و با تعیین نمودن تکلیف آنها از سلماس در چند قریه به ایشان میرسید در پیشگاه ولیعهد و ایالت گـذاشته و بـا نهایت عجز طلب معاونت میکرده و اعزام قشون و قورخانه فوری را درخواست مینمودند.لیکن در جواب اینهمه عرض حال و استرحامات جز کلمه(اقدامات مجدانه،در این زودی خواهد شد)حرف دیگر نشنیده و بنا بـه مـواعیدی کـه در اعزام قشون و قورخانه به ایـشان مـیدادند،اهـالی را امیدوار ساخته و چشمانشان را در انتظار گذاشته بودند.چندی بدین منوال گذشته و تلگراف و عرایض در این خصوص به روی یکدیگر متراکم گردید.
ولی روزی که دولت به وعـده و عـهد خـود وفا کرده و حال اهالی سلماس را خواهد اندیشید نـرسید و ظـلمت وحشت[در]فضای سلماس،پیچیده و منتظرین را ناتوان کرد که قوه امدادیه تبریز به سلماس اعزام نگشت.آیا سبب برای این مـسئله چـه بـود و چرا دولت در ایفای وعده خود طفره و تعلل به خرج میداد؟!
بلی!سـبب اصلی وعلت حقیقی آن این است:اولا وجود قشون،تبریز[که]سهل است در کلیه مملکت ایران نبوده.دوم اینکه دولت فقط عـبقارت از وجـود شـاه و نماینده او در تبریز ولیعهد بود که عمر و حیات خودشان را تنها در عیاشی گـذرانده و پول مـلت را در راه کیف مایشاء خودشان پایمال کرده و این مراتب و روزهای احتیاج را نیندیشیده بودند که اقلا تشکیلات کوچکی بـرای دفـاع از اشـرار داخلی داشته باشند.
سیم،پس از رفتن روسها که احزاب سیاسی در تبریز تشکیل گـردیده بـود.راسـای[رؤسای] آنها آقا میرزا اسماعیل نوبری و مرحوم آقا شیخ محمد خیابانی به تدریج صاحب نـفوذ و قـدرت شـده و رفتهرفته اختیارات را از دست محمد حسن میرزا گفته و حتی قورخانه موجودی تبریز و مهمات جنگی بـیشمار(38)کـه روسها در موقع رفتن در شرفخانه گذاشته بودند همه در تحویل دموکراتها بود که ازاینرو اخـتلاف در مـا بـین دولت و دموکراتها ظهور کرده از هیچ جانب مساعدت در حق سلماس و اهالی آنجا به عمل نیامد.
هـیئت سـلماس و بعضی آقایان تجار و ریشسفیدان برای پنجاهمین دفعه که نزد ولیعهد رفته بودند در نـزد او گـریه کـرده و برای شامل ساختن توجه او به حال سلماسیان کلاه خودشان را به زمین زده و علاج فوری را طلب کـرده و گـفته بودند تا به کی بیتکلیف ماده و چشمبهراه اقدامات دولت خواهیم دوخت.وقـت اسـت کـه جُلوها کهنه شهر را گرفته و ساکنین آنجا را مقتول و به فلاکت انداخته و با قدمهای تند بر روی سـلماس و قـتل عـام کردن اهالی آنجا میآیند و البته پس از سلماس به طرف خوی خواهند گـذشت.اگـر شما رئیس دولت و صاحب ملت، دل به حال ما نسوزانده باشید.ما به چه وسیله از هجوم آنها بـه دفـاع جسته و با کدام قوه نوامیس خودمان را حفظ خواهیم داشت.
هنوز خون نـاحق اهـالی ارومیه که در دست آنها ریخته شده از زمـین خـشک نـگردیده و هنوز جنازههای آن بیگناهان در همان مقتل خودشان بـاقی و دفـن نشدهاند که دولت در این زودی آنها را از نظر افکنده وت رحمی به حال ما بیچارگان که در مـعرض تـهلکه واقع شده و در روی تخته پاره نشستهایم نـمیکند.شـما راست کـه از حـقوق حـقه و نوامیس رعایای خودتان طرفداری کرده و بـدون ایـنکه تلگراف و یا عریضه از طرف ما برسد.به مقام مدافعه برآمده اهل و عـیال و دوشـیزگان و طفلان صغیر ما را از چنگال ظالمانهشان بـرهانید و یا ا قلا راه نـجاتی نـشان بدهید که بدان وسیله خـودمان را از ایـن ورطه هولناک بدراندازیم.نه اینکه در این مدت که قدمهای ما از آمدن و رفتن و نـتیجه اخـذ نکردن ورم بسته و عرایض و تلگرافات رویـ هـم جـمع گردیده است. بـاز مـا را اغفال و اقداماتی به ظـهور نـمیرسانید.آیا در این موقع تنگ تکلیف ما چیست و میتوان فقط به حرف راه دشمن را بست؟زود!زود!وقت اسـت کـه تدبیری در این راه اندیشیده و علاج درد مـا را پیـدا و یا تـکلیفی مـقرر داریـد.
بنا به روایتی کـه کردند گویا ولیعهد از استماع این حالات خیلی متأثر شده و پرده از روی زبان برداشته و اظهار کرده بود تـصور نـکنید که من در این خصوص تقصیر کـار بـوده و عـمدا اقـداماتی نـمیکنم.از اول وقوع قضایا مـن خـود باخبر و نسبت به این پیشآمدها خیلی متاءثر میباشم. لیکن به این اندازه که اجحافات آنها را بـیان مـیکنند مـسبوق نبوده،اینک از شنیدن بیانات شما و مطالعه تـلگراف و عـرایض اهـالی آنـجا تـأثراتم یـکی هزار میافزاید و یک حس انتقام در دلم تولید گردیده و آرزو مینمایم که خودم نیز در برابر آنها جنگ کرده باشم ولی لازم است در نظر داشته باشید که فعلا دموکراتها و آنان که سنگ نـوع خواهی را بر سینه زده و وطن میگویند در تسلیم اسلحه و قورخانه برای من،مساعدت نمیکنند و بلکه مانع اقدامات من هستند.مهمات و قورخانه و همه اختیارات در دست ایشان است.بروید خواهش کنید که در این خـصوص بـا من مساعد و موافق باشند تا من خودم در ریاست عده که در نظر دارم عازم سلماس باشم.
حاج محتشم السطنه والی وقت،پس از سؤال و جواب بسیار که در اعزام قشون با دموکراتهای آذربایجان موافقت حـاصل نـمود،اعزام دویست نفر سواره قرهچهداغی را به ارشد خبر داده و رئیس فوج مرند حاج احمد خان را از حرکت به طرف سلماس مسبوق و عده صد نفری قـزاق پیـاده با چند قاطر توپ مـسلسل امـر داده که به سلماس حرکت نمایند.ولی کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما و بالخاصه تسلیمی تفنگ را به سربازان مرندی،که آقایان راءسای [رؤسای]دموکرات مـتعهد بـودند،به عوض تفنگهای پنـج تـیر و سه تیر که قریب به پنجاه هزار قبضه در شرفخانه صاحب شده بودند.از همان تفنگهای دودی که(بردنیقا)نامیده میشود به سربازان مزبور داده بودند که الحق در این خصوص اهالی بیچاره سـلماس را رهـین منت خود ساختند.در حقیقت این اقدامات آقایان خیلی مضحک و خندهآور است و از حکایت گر به و موش گذشته و بلکه قشون ایشان را از آن هم پستتر تصور کرده و لشکر از گربهها در برابرشان گسیل داشتند؟!
انسان متحیر اسـت،در ایـن موقع بـه حال سلماس،بگرید و یا به عملیات آقایان بخندد! میتوان گفت منافع شخصی آقای نوبری مانع از مساعدتشان گـشته و مثل این است که قورخانه و تفنگ را،از انبار مهمات خود به سـربازان مـیداده و مـجّانی حساب میکرد که از این رو فلاکتهای عمده سلماس را باعث شده و مسبب حقیقی واقع گشتهاند.
[ارومیّه]
متعاقب قضیه قـتل مـارشمعون که خبر مرگ او به ارومیه رسید،عصر سهشنبه 4 جمیدی 1336 (39) بود. اهالی شهر ارومـیه و سـلماس هـم مثل سایر نقاط،هرسال در آن شب بساط آتشبازی را در بالای بامها فراهم و شادیانگی میکردند.این خبر مـصادف به آن روز و آن شب بود.که در ارومیه به جُلوها رسید.آه!خدا چه کردند و بار دگـر چه فلاکتی بر سـر اهـالی بیچاره که در زیر زمینها،پنهان گشته و آخرین دقایق عمر و حیات خودشان را میگذراندند،آوردند.
آری!برای دفعه دوم آنها را،آلوده بر خون کرده وقتل عامی به موطنان دینی که از جایی کمک و فریادرسی نـداشتند،دادند و آن شب را که شب مخصوص چهارشنبه آخر بود تا دم صبح خوب رسم آتشبازی به عمل آمد.صدای امداد مردان بیگناه و فریادزنان،آن بیچارگان را ساکت و آرام میکرد و گلوله دشمنان ناموس بود که به مـجرد خـارج شدن از دهن تفنگ،صدای استرحامانهشان را به کلی قطع و به طور دائمی ساکتشان میگذاشت.این منظره خونین دگر را تماشا کنید که چه شکل به خود گرفته و در آن شب عزیز جنازههای برادران و پیـکر زیـبای خواهران ما در زمین ظلم در بستر خون خود خوابیدهاند!اینها مگر که بودند و چه تقصیری داشتند که از مرد تا زن و بچههای شیرخوار،همه محکوم به اعدام گشتهاند؟بلی!اینها همان آدمیان بیدادرس هـستند کـه قاتلین خودشان را در آغوش محبت خود پرورانیده و در ملک باستان جای دادهاند.عجبا!رسم،در میان مهمان و میزبان این است که آنها معمول داشتند؟!
در این دفعه دوم،کلیه مقتولین و شهدای ارومیه بالغ بر...40هـزار اسـت.آیـا مسئول خون این بیچارگان کـهها هستند؟اگر از مـن بـپرسند خواهم گفت باز حکومت و شاه وقت است و بس.
فصل دهم
ورود اردو به سلماس،جنگ با آسوریها و نتیجه عمل
چنانکه اهالی سلماس در مـدت ایـن چـند روز دمی نفس راحت نکشید و هرآن منتظر ورود اردو و قوه امـدادیه از تـبریز و خوی بوده و با دل مضطرب اما امیدوار به راهشان نگران بودند. روزی رسید که خبر حرکت قشون را از خوی به سلماس،مـنتشر سـاختند.هـمان روز اهالی با کمال مسرت،به امید اینکه اینها،انتقام کـشتگان برادران وطنی ما را از جُلوها خواهند کشید، همه با چهره بشاش در خارج شهر آنها را استقبال و با نهایت احترام و عـزت وارد شـهر کـرده و هر کس در پذیرفتن و در خانه مهمان بودن آنها به یکدیگر سبقت مـیگیرد تـا اینکه بدینترتیب همه آنها در خانههای تجار تقسیم و میزبان مهمانان عزیز خود و اسبهایشان را راحت کردند.
عده[ای]نیز کـه سـمت ریـاست این سیصد نفر را داشته و به کمیسیون جنگ مسمی بودند در خانههای حاجی اسـماعیل مـرحومت اشـخاص،منزل کردند.ریاست کمیسیون مزبور را وثوق الممالک مرندی که تفصیل او قبلا گذشته است عـهدهدار بـودند.
ایـن سوارهها،که قشون نامیده میشوند،کهها هستند.حقیقتا این اشخاص و جوانان که از سرتاپا بـا اسـلحه جنگی مجهز میباشند،اشخاص جنگی هستند و یا چطور؟نه خیر،اینها همان جوانان خوی و اهـل دادوسـتد مـیباشند که برای تفریح خاطر خودشان و مشوش نمودن قلوب سلماسیان به اینجا آمده و ابدا از جـنگ چـیزی نفهمند و از شنیدن اسم جنگ که بوی گلوله دارد صد فرسخ زیادتر فرار میکنند!پسـ بـرای چـه جای ما را تنگ کرده و تفنگ بر دوش نهادهاند؟بلی برای این است که با حرفهای دروغ و سخنان چربی اهـالی سـلماس را قوت قلب داده و تحریک به جنگ نموده باشند که در شیوع جنگ اقلا تـماشا کـرده و بـبینند که جنگ چطور است تا در موقع خطر خودشان به زین اسبها که هه در طویلهها حـاضر بـود بـلند گشته و راه خوی را پیش گیرند و اهل سلماس را به دم گلوله دشمن بدهند کـه زیـن بیش سیاحت و تفریح در کجا و چه لذت خواهد داشت؟!
باری،پردور نرویم،بعد از ورود اینها،که اهالی مختصر استراحت قـلب حـاصل کردند،هر کس به خودی خود مستغرق تعجب بوده و به حال و وضع آنها مـتحیرانه نـگاه میکردند.که عجبا!این جوانان،داد ما را چـگونه خـواهند سـتاند و در برابر دشمن،چطور مقاومت خواهند آورد؟اینها،ه از استراحت فـارغ نـبوده تو برای خوب خوش شبها بالنج پرقو میخواهند چگونه ممکن است بدین نـحو بـا دشمن محاربه نمایند؟اگر از خود ایشان تـحقیقات مـیکردی و ایضاحات مـیخواستی،اولا یـک کـتاب ضخیم و پر ورق،مملوّ از توصیف و مدح رشادت خـود در پیـش گذاشته با درخواست مطالعه آن مانع از تحقیقات و استیضاح میگردیدند.
مقصود من از بیان ایـن مـطلب نه این است که شکایت از جـمله اهالی خوی میکنم.مـمنونیت و رضـامندی عمومی اهل سلماس از آقایان هـل خـوی از زمین تا آسمان بوده و میباشد.حقیقتا خدمات ایشان در این راه اظهر من الشـمس بـوده و با مساعدتهای فوق العاده،اهـالی سـلماس را آنـ وقت میخواستند حـیا نـمایند.لیکن فقدان جسارت اشـخاصی کـه در این راه به سلماس گسیل داشته و اطمینان کامل در حق آنها رسانیده بودند مرا مـجبور نـمود که مطب را پوست کنده به مـیدان گـذاشته و از نوشتن حـیقت خـودداری نـنمایم.خود اهالی خوی و آنـان که در آنجا برای رفع این انقلاب و عصیان آسوریها میکوشیده و با فرستادن قورخانه و مهمات جانفشانی مـیکردند،الحـق همهشان از اشخاص پاکدل و منزه بوده و بـا صـداقت قـلبی بـه سـلماس کمک مینمودند.ولی افـسوس بـه آن پولهایی که به جیب مردمان بیتجربه و کمجراءت ریخته و آنها را در روزهای بد،یار ما تصور کردند.
مـتعاقب قـوه خـوی که به قرار فوق ذکر شد،قـوه اعـزامیه تـبریز کـه عـبارت از دویـست نفر سوارههای قرهچهداغی و یک صد نفر قزاقهای پیاده و سواره با چند قاطر توپ مترالیوز و سیصد نفر سربازان مرندی(همان سربازانی که از تفنگهای دودی،هدیه آقایان مسلح بودند) بـه تدریج وارد شهر شدند.از ورود این قوه پیدرپی یک حس امیدواری در دل اهالی تولید گردید و نسبت به افرادشان،مهربانیهای خودشان را میافزودند.لیکن[نسبت به]حرکات و رفتارشان که تدریجا منظورنظر عامه شده بود.اهالی،تا یـک درجـه مشکوک[بودند]و میترسیدند که در ظهور جنگ کاری از دستشان نیامده و ازاینرو باعث فلاکت مردم بشوند و انصافا این ادراک هم بجا بوده و خوب تصور کرده بودند؛زیرا نفاق و انفراق در مابین آنها مشاهده مـیگردید و بـرای هرقسمت یک فرماندهی داشتند و قوه اعزامیه خوی نیز مثل آنها برای هرپنج نفر یک رئیسی داشت که برودت کلام همیشه در مابینشان جاری و یـک نـفر از آن بزرگتری نداشتند.که هـمه رأسـا در تحت فرمان او درآیند،هرکس بهخودیخود،رئیس کل قوا محسوب میگردید و باید دانست که اکثر آنها بوی کباب فهمیده و برای استفاده و دستبرد خودشان که شـاید بـه هوچیگری قشون دشمن را شـکست بـدهند،در این مسئله شرکت کرده بودند.و الاّ مقصود و مرام آنها،برای کمک سلماس نبود و این نیت آنها از طرز گفتار و روششان برای عموم آشکار و معلوم شده بود.لهذا،اهالی در درخواست قوای مهم و کـی نـفر رئیس مبرز و توپهای قلعه کوب به تبریز باز تاءکیدات زیاد کرده و متوالیا تلگراف و عریضه مینوشتند.
[جنگ سلماس]
روز جمیدی 2[جمادی الثانی]1336 عده[ای]از جُلوها چند عرّاده قورخانه از قریه «پگاجک»به خسروآباد نـقل مـیکردند و این را،از راه نـزدیک که از دیلمقان از بیرون دروازهها دیه میشد میگذراندند بعضی پستهای جاهل که در آن نزدیکی کشیک میکشیده و مراقب حال آنـها بودند محض دیدن آنها خودسرانه و بدون اینکه امری به آنها صـادر شـود،شـروع به شلیک کرده و میخواستند به واسطه انداختن چند تیر قورخانهها را،از دست جُلوها بگیرند و خود آنها را قتل بـرسانند. بـیخبر از اینکه این کار عمدی جُلوها بوده و مخصوصا برای امتحان قوه سلماس آن عرّادهها را کـه مـیتوان عـرّاده خالی هم تصور کرد،از پیش چشم جمعیت دیلمقان میبردند و بدینواسطه طالب جنگ و زدوخورد بوده و هـمه افراد و قشون جُلوها حاضر به جنگ شده و انتظار ظهور چنین قضیه را میبردند کـه در نتیجه زدوخورد بلکه مـعلوماتی،از قـوه و قشون اجتماعی سلماس در دست نمایند و چنانکه قبلا زمینه برای این جنگ تهیه و دیوار باغات نزدیک را از طرف سوراخ و شکاف کرده بودند.جُلوها در مقابل شلیک این چند نفر پستهای بیتجربه به سخت مـقابله کرده و بدینترتیب از طرفین به یکدیگر گلوله خالی میشد.تا اینکه این مسئله کسب شده نموده و مبدل به جنگ گردید و این جنگ عصر آن روز شروع شده و به عموم قوه اجتماعی شهر ابلاغ کـردند کـه در میدان جنگ که بیرون دروازه هفت دیوان است حاضر و مقابل دشمن،مقاومت نمایند.از هرطرف سواره و پیاده به جانب میدان دویده وسربازان مرندی همن با همان تفنگهای دودی در خارج شهر بـه طـرفی کنجیده و شروع به انداختن تفنگ نمودند.چنانکه من خودم نیز در میان آن جماعت،شاهد جنگ بوده و براءی العین میدیدم.اولا اینکه سربازان مرندی جسورانه جنگ میکردند.ولی بدبختی آن بیچارگان اینجا اسـت کـه تفنگ دودی داشته و هردم که شروع به شلیک مینمودند اولا یک شعله آتش از دهن تفنگشان ظاهر و بعدا یک دود سیاه و غلیظی را به طرف آسمان بلند میداشت و ثانیا هرچندی که در انداخت تفنگ و هـدف نـمودن دشـمن کمال مهارت داشتند.لیکن تـفنگشان، صـاحب آنـ استعداد نبود و هرگلوله که خالی میکردند همه عبث و در نصف راه همین طی میشد.ولی دو علامت فوق(دود و شعله)که از طرف سربازان ظاهر بود،نـظر دقـت دشـمن را به آنجا جلب کرده و بیشتر از پیش گلوله را بـر سـر آن بیچارگان میبارید و بدینسبب تلفات زیاد از آنها رو داده بود و قوای پراکنده خوی و سلماس و ماکو که ایشان نیز به نوبه خود در مـیدان جـنگ حـاضر گشته و کورکورانه تفنگ میانداختند و بدون اینکه بفهمند گلوله دشمن از کـجا و از کدام طرف میرسد و خود دشمن در کدام منطقه واقع شده است،متوالیا گلوله را به محلهای مجهول خالی میکردند.فـرمانده صـد نـفر قزاق که امر به حکومت زنجیر آنها داده بود حقیقتا دیده مـیخواست کـه جنگ کردن و حرکات بدنیهشان را در آن موقع تماشا کرده و مهارتشان را در نظر بگیرد.فرمانده آن عده که وضع جـنگ کـردن قـوای مختلف را مشاهده و از نظر میگذرانید. از عدم قابلیت و بیتجربهگیشان متعجب گشته و مانع از تفنگاندازی آنـها مـیگردید،زیـرا ملاحظه مینمود که کلیه فشنگ و قورخانه که در این راه مصرف میکردند همه بیهوده و هدر اسـت و مـمکن اسـت که از این گلولههای بیمصرف به قزاقهایی که در جُلو پیش جنگ هستند، تصادف نموده و دشـمن را از خـود تولید کرده و بدینوسیله تلفات زیاد،به قزاق برسد و انصافا هم چنین بود.چـند نـفر کـه آن روز از قزاقها و سربازان شهید گردید میتوان گفت که به واسطه گلوله دوست بود نه بـه وسـیله گلوله دشمن.در میان این جماعت انبوه که قشون نامیده میشد، فقط صد نـفر قـزاقها بـود که آن روز رشادت و بلاغت خودشان را در مقابل دشمن به خرج دادند. متباقی قوا را میتوان کالعدم حساب کـرد؛زیـرا جز مضرات از وجودشان منافعی عاید نمیگشت و چنانکه قبلا شرحی در این خصوص نـوشته شـده اسـت که آنها برای عیش و عشرت و استفاده خودشان به سلماس آمده و عبث خورد و خواب کرده و عـلاوه بـاعث کـم جسارتی دیگران نیز میگشتند.قشون نظامی مثل قزاقهای مزبور،برای سلماس لازمـ بـود که چشم دشمن را هدف گلوله خود بسازد.نه اینکه مقل قرهچهداغیها و جوانان خوی که آن وقت بـه سـلماس آمده بودند پریشانی اهل سلماس را به دست خودشان تحفه آورده و در موقع گـریز از هـمه جُلوتر دویدند. چه میشد که دو سه هـزار نـفر از ایـن قزاقها با مقداری توپ و توپخانه در عوض صـد هـزار نفر قوای پراکنده در موقع قتل و غارت سلماس،به داد و امداد اولاد وطن میرسید.افسوس!افـسوس کـه ناله و فریاد که درخواست آنـها در سـمع اولیای امـور اثـری نـبخشید و امید و آرزوی اهل سلماس در دل به گور رفـت.
مـدت سه ساعت بیشتر،این جنگ در آن روز مداومت کرده و دم غروب ساکت شده و برای خـاتمه جـنگ،یا تیر توپ بزرگ،از طرف جُلوها،از قریه خسروآباد به جـانب سـلماس انداختند که غرش آن فضای سـلماس را بـه هم پیچیده و یک صدای سهمناکی در گوش کم جرأتان منعکس ساخت.جُلوها از انداخت ایـن یـک تیر توپ مقصودشان همین تـکمیل اطـلاع خـودشان بوده و مقابله آنـ را از سـلماس نیز منتظر بودند ولی هـمینکه بـه صدای توپ خودشان از سلماس جواب نشنیدند ازاینرو مطمئن شدند از گلولههای جنگ آن روز،چند تا از هـوا آمـده در داخل شهر به چند نفر خـورده بـود که آنـها نـیز تـرک حیات نمودند.تلفات آن روز از قـوای سلماس نه نفر و مجروحین دوازده نفر بود.
تا آن روز،تردید در قلوب اهالی راجع به ارامنه و آسوریهای مـحلی سـلماس باقی و احتمال میدادند که شاید آنـها در ایـن انـقلاب شـرکت نـکرده و روزهای آتیه خـودشان را بـیندیشیده واعلان بیطرفی نمایند ولی آن روز معلوم گردید که آنها بیشتر از جُلوها با اهل سلماس،عداوت بسته و در میدان جـنگ بـا جُلوها اشتراک نموده و میتوان گفت که پیش جـنگ آنـها بـودند. بـعد از آنـکه در نـتیجه این جنگ،استعداد و قابلیت قوای سلماس در نظر آن سنجیده شده و فهمیدند که اینهمه هیاهوی و آمدورفت و تشکیلات داخلی سلماس و اجتماعات آنجا،جز منظره سیاه و صورت ظاهرفریب دیگر نداشته تـو فقط اسم و رسمی دارند،دیگر از جانب سلماس خاطرجمع گردیده و برای قلع و قمع اسماعیل آقا(سیمیتقو)لوازم تهیه مینمودند زیرا مقصود از سنجش قوه سلماس بیم آن داشتند که در موقع جنگ با اسماعیل آقـا کـه شاید تخلیه کل قشون از دهات مقتضی شد،قوه اجتماعی سلماس نتواند دهات مزبور را اشغال نماید تا از دو طرف سرشان مشغول نگردند،که بدینواسطه هرگونه خطرات خودشان را پیشبینی کرده و بدون اقـدام بـه کاری قبلا آتیه را فکر کرده و بنا عمل مینمودند.ولی این جماعت انبوه که برای جنگ جُلوها به سلماس جمع شده بودند،یک سوراخی در دیـوارهای قـلعه که از همه چیز لازمتر بـود،حـاضر نکرده بودند.
در ظرف این...41روز حادثه افتاق نیفتاده،فقط اهالی بعضی دهات تدریجا مال و مواشی خودشان را به دهات دوردست نقل میداده و برخی نیز به دیـلمقان کـوچ میکردند.
جنگ قوشچی و قـرهباغ
روز جـمیدی 2 1336 اسماعیل آقا(سیمیتقو)به دیلمقان خبر فرستاده و کمیسیون جنگ و فرماندهی قوای سلماس را مطلع نمود،اینکه:عده زیاد از جُلوها در فرماندهی آقا پطروس از ارومیه خارج شده و به طرف سلماس حرکت کردهاند.لازم اسـت بـرای جُلوگیری آنها به من مساعدت و همراهی نمایند و برای سد راه آنها که من عمر خان رئیس طایفه شکاک را ماءمور و با سیصد نفر سواره،از راه سرمای به گدوک قوشچی42میفرستم کـه بـه معاونت قـوای شما که اعزام آن را از قرهباغ43درخواست مینمایم.در گدوک مزبور از طرف راست و چپ مانع از عبور آنها شوند.زیـرا ازدیاد قوای جُلوها در سلماس اسباب اشکال در پیشرفت مقاصد ما تولید خـواهد کـرد.شـما نیز به مجرد وصول این خبر من اقدامات جدی را به عمل آورده و قوای جُلوه در سلماس و قوای کـافی را فـورا به محل مزبور روانه نمایید.باید دانست که جُلوها در این زودی تصرف سلماس را در نـظر نـداشته و ایـن عده چهار هزار نفری با توپهای بزرگ و مترالیوزهای زیاد که در فرماندهی آقا پطروس میآمد بـرای جنگ اسماعیل آقا(سیمیتقو)و سرکوبی و فتح قلعه چهریق بود،که اسماعیل آقا سـمیتقو قبلا از کار خود مـطلع و از مـرام آنها مسبوق شده بود و بدینوسیله میخواست با تشریکمساعی،سدی به پیش مرام آنها کشیده باشد.همان روز،از سلماس عده دویست نفر سواران قرهچهداغی و رحیم خان کهنه شهری، با کسان خود که داوطـلب بودند به صوب قرهباغ روانه و در آنجا باالحاق قوای قرهباغ که عده آنها به 70 نفر بالغ بود به جناح چپ گدوک گذشتند.در این بین عده عمرخان شکاک نیز جناح راست را گرفته بـودند کـه پس از چندی توقف قوای جُلوها به نزدیکی آنها رسیده و شروع به جنگ نمودند.پس از مدت چند ساعت جنگ متمادی که سیل قشون جُلوها از هرطرف بر روی آنان جاری و گلوله توپ و تفنگ آنـها مـثل باران به سرشان میبارید.عمرخان و کسانش رشته مقاومت را از دست داده و از همان راه سومای که آمده بودند تا قلعه چهریق فرار نمودند و سواران قرهچهداغی با وضع خیلی پریشان و رحیم خان به سـلماس آمـدند و تفنگداران قرهباغ نیز با دل ناامید و پر از یاءس به قرهباغ مراجعت و عموم اهل ده را به یک جا جمع و هرکس از دست اهل و عیال گرفته راه لکستان44را پیش گرفتند.که به طرف طسوج و دهات ارونـق45 فـرار نـمایند.در این بین که آنها قـرهباغ را تـخلیه و بـه راه افتاده بودند.عده[ای]از جُلوهای مزبور برای سد راه آنها از راه دیگر به پیش آنها گذشته و شروع به شلیک میکنند.اهالی قرهباغ با اهـل و عـیال و بـا آن حال افسرده که فرار میکردند،از مشاهده این وضـع دسـت از جان شسته و به تشویق و هیجان افتادند.چنانکه ناله زنهای بیچاره و گریه اطفال صغیر را آن وقت غیر از خدا کسی نشنید.
بـا ایـنهمه تـشویق فوق العاده،تفنگداران قرهباغ،جسارات خودشان را،از دست نداده و با کـمال رشادت با آنها زدوخورد و مقابله خوب کردند لیکن به مناسبت زیادی عدهشان که از هر طرف مثل جانوران درنـده بـه آنـها حمله و هجوم کرده و تلفات زیاد میرسانیدند ناچار به طرف عقب گـردیده و مـدافعهکنان،بقیةالسیوف خودشان را در حالت نیمهجان،به سنگ کاظم قوشچی46رسانیده و در آنجا پناهنده شدند.در اثر ورود و ازدیاد جُلوها و وقـوع قـضیه نـاگوار قرهباغ و شکست عمر خان،اهالی سلماس و قوای اجتماعی آنجا سوزناکترین ساعات اضـطراب و دهـشت را بـسر میبرد و در پس پرده ظلمت،انتظار روز درخشان و نجات خودشان را،میبردند که روزها به سرآمده و ماهها بـه آخـر رسـید.
قوای نظامی دولتی و توپهایی که از تبریز اعزام آن را به ما وعده کردهاند نرسیده وقت اسـت کـه دشمن قشون خود راتقویت و مثل شهباز پنجه خود را در روی گنجشک ضعیف گذاشته،امروز -فـردا سـلماس را مـحاصره و اهالی بیگناه آنجا را قتل عام خواهد کرد و این قوای پراکنده که یک مشت جـوانان تـرسو و یا پیران ناتوان هستند،همه با اسب و نقلیه خودشان فرار خواهند نمود و مـا را بـه دسـت دشمنان جان و ناموس خواهند سپرد.خدایا حال ما و وضع کودکان واهل وعیال ما آن وقت بـه کـجا منجر خواهد شد.
جنگ آسوریها در چهریق و تصرف آنجا و فرار اسماعیل آقا
مـتعاقب جـنگ قـوشچی که عمر خان شکاک شکست خورده و با کسان خود به چهریق فرار نمود.اسماعیل آقـا سـیمیتقو بـه تلاش افتاده و فورا به تقویت استحکامات خود اقدام و امر به ازدیاد مـستحفظین راه داد و مـنتظر نشست ولی فردای آن روز...47جمیدی 2[جمادی الثانی] 1336 طرف صبح همان عده چهار هزار نفری جُلوها با چند عـراده تـوپهای بزرگ و مترالیوزهای بسیار در تحت فرماندهی آقا پطروس از راه سومای وعده هزار نفری نـیز بـا پنج عراده توپهای قلعه کوب و مقداری مـترالیوز کـه تـوپهای آنها همه روس بودند از خسروآباد از راه اوچ تپهها48بـرای سـرکوبی اسماعیل آقا(سیمیتقو)به طرف چهریق حرکت[کرده]و در اوچ تپهها با کسان اسماعیل آقا،زد خـوردی در مـیان آنها به وقوع پیوسته بـا انـکار اکراد بـه قـوه خـود افزودند ولی بازتاب مقاومت را نیاورده و پس از دادن تـلفات زیـاد به چهریق فرار کردند.
اما جُلوها،دنبال آنها را ترک نکرده وعده خـودشان را چـند قسمت نموده از هرطرف به قلعه چـهریق حمله بردند و در موقع حـرکت از اوچ تـپهها که اکراد عقب نشسته و در شـرف فـرار بودند، جُلوها،چند تیر توپ به سلماس انداختند و این برای تهدید قوای سـلماس و اهـالی آنجا بود که قوای امـدادیه بـه طـرف چهریق نرفته بـاشد.جُلوها در اطراف چهریق از شب گـذشته بـا اکراد زدوخورد کرده و به اکراد تلفات زیاد رساندند ولی به مناسبت تیرگی هوا و ظلمت،جـنگ سـاکت شده و فردای آن شب از صبح شـروع بـه حمله نـموده،از هـرجانب قـلعه چهریق را محاصره کردند و از چـند محل که توپ و مسلسلها،گذاشته بودند،آنجا را بومباردمان[بمباران] میکردند.اکراد اسماعیل آقا در برابر قشون آنـها هـرچه جدیت به خرج دادند فایده نـبخشید. چـنانچه اگـر از صـد نـفر جُلوها،نود نـفر کـشته میشد،یازده نفرشان با بومبهایی[بمب]که در دست داشتند،به مقصد رسیده،با انداختن و مشتعل ساختن بمبها کـار اکـراد را مـیساختند.تا بدینترتیب پیش رفته و اطراف درّهها و قـلعه را بـه کـلی احـاطه نـمودند و نـکبت فاحشی به اکراد وارد کرده و داخل چهریق شدند.از اکراد اسماعیل آقا عده[ای]قبل از داخل شدن آنها به قلعه فرار کرده و عده[ای]دیگر نیز در نزد اسماعیل آقا بودند.بنابر روایتی کـه کردند،گویا جُلوها تا نزدیکی عمارت اسماعیل آقا آمده و نیت آنها،اسماعیل آقا را زنده به دست آوردن بود.لیکن اسماعیل آقا از مشاهده این وضع از حیات خود مأیوس اما در نتیجه زدوخورد بـه نـیرنگی از جُلو آنها فرار نموده و با کسان خود به دهات کره سنی پناهنده شد و در آنجا،پس از اندک توقف،که موقع را خطرناک ملاحظه کرد راه خوی را پیش گرفته و با آدمیان خود به آنـجا رفـت.در این موقع که جُلوها قلعه چهریق را متصرف شده و به فرار اسماعیل آقا ملتفت شدند.از فرار او بینهایت دلتنگ گردیده،اهل آن ده را از صغیر تا کبیر از هـدف گـلوله خود میگذرانیده،آبادانی و توده گـیاه و عـلفات و کاهخانهها و کلیه هستی آنها را آتش میزدند و این امر قتل عام اکراد بود که خواهر مارشعون به واسطه آقا پطروس به نظامیان خود داده بود و در ظـرف یـک روز چندین دهات کره سـنی و غـیره را از نفس اکراد پاک کردند.کلیه تلفات اکراد در چهریق و دهات کرهسنی بالغ...49هزار است.
سلماس در آتش اضطراب
بعد از قضیه چهریق و فرار اسماعیل آقا،سلماس و اهالی بیچاره آنجا،در آتش وحشت میسوخت.بـه طـوری که تهاون و سستی سرتاسر وجود قوای مختلف اعزامی خوی و تبریز و ماکو را فراگرفته و از کثرت اضطراب و فرط تشویش،رعشه بر جان مردم افتاده و خواب و خوراک بر آنها حرام گریده،دیوانهوار،هرکس کـوچهها را مـیگردیده و در دریای غـم و خیال مستغرق بود.
چه چهریق و اسماعیل آقا یک سد بزرگ و محکمی در پیش قوای دشمن بوده و مانع عـظیمی مشاهده میگردید و به آسانی تصرف چهریق و متلاشی ساختن قوای اسماعیل آقـا بـه کـسی میّسر و ممکن نبود.اکنون آن مانع از جُلو رفته و آن سد عظیم رفع گردیده و خود اسماعیل آقا فرار و قوایش از هـم مـتلاشی شده است و دیگر اهل سلماس را امید باقی نمانده و امدادیه کافی که منظورشان بـود از تـبریز نـرسید و ناله و فغان آنها در دل دولت و ملت مؤثر واقع نگردید.
پانوشتها
(1)-حسین آبادیان،روایت ایرانی جـنگهای ایران و روس،تهران،مرکز اسـناد وتـاریخ دیپلماسی،1380 ، ص 148.
(2)-بر اساس این وقایع نمایشنامهای به نام«جنگ ارمنی و مسلمان در انقلاب 1905»توسط جعفر جبارلی نگارش یافته که ترجمه آن به وسیله بلوهر آصفی صورت گرفته و انتشارات سیر(گوتنبرک)در اوایل انقلاب چـاپ کرده است.
(3)-نامههای ارومیه،(اسناد و مکاتبات محمد صادق میرزا معزالدوله از حکومت ارومیه شوال 1332 تاریخ الاول 1334 هجری قمری)به کوشش کاوه بیات،تهران،نشر و پژوهش فرزان روز،1380،صفحه دوازه الی هجده.
(4)-رحمت اللّه خان معتمد الوزراء،ارومیه در مـحاربه عـالمسوز،به کوشش کاوه بیات،نشر و پژوهش شیرازه، مقدمه صفحه هفده و هجده.
(5)-همان،ص 64.
(6)-تهرا،1350.
(7)-تألیف محمد رحیم نصرت ماکویی،قم،چاپخانه علمیه،1373 قمری.برای اطلاع بیشتر در این مورد ر.ک به:ماهنامه کـتاب مـاه تاریخ وجغرافیا،«معرفی کتاب تاریخ ماکو»شماره 65،اسفند1381،ص 72.
(8)-تبریز،دانشگاه تبریز،1350.
(9)-تهران،انتشارات توس،1372.
(10)-در همان ایام دو قطعه شعر از نیمتاج سلماسی در جراید تبریز منتشر شد که نشاندهنده وضعیت سلماس اسـت.
ایـرانیان که فرد کیان آرزو کنند باید نخست کاوه خود جستجو کنند مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر تا حل مشکلات به نیروی او کنند آزادگی به دسته شمشیر بسته است مردان هـماره تـکیه خـود را بدو کنند ایوان پی شکسته مـرمت نـمیشود صـد بار اگر به ظاهر وی رنگ و رو کنند شد پاره پرده عجم از غیرت شما اینک بیاورید که زنها رفو کنند نسوان رشت موی پریشان کـشیده صـف تـشریح عیبهای شما موبهمو کنند دوشیزگان شهر ارومی گـشادهرو دریـوزه به برزن و بازار و کو کنند بس خواهران به خطه سلماس تاکنون خون برادران همه سرخاب رو کنند نوحی دگر بـیاید و طـوفان دیـگری تا لکههای ننگ شما شستشو کنند قانون خلقت است کـه باید شود ذلیل هرملتی که راحتی و عیش خو کنند
(محمد دیهیم،تذکره شعرای آذربایجان،ج 4،مؤلف،تهران،1369،ص 250)قطعه شـعر دیـگری از ایـن خانم شاعر در کتاب تاریخ پناهندگان ایران نوشته مرحوم حسین بایبوردی چـاپ شـده است:
کیست که پیغام ما به شهر تهران برد ز گلّه دربهدر،خبر به چوپان برد وقـعه سـلماس را سـرود نغزی کند به مجلس چنگ و نی پیش ایران برد زمامداران ما غـنوده در پارکـها نـاله طفلان ما گوش زکیوان برد اشک یتیمان ما سیل مهیبی بود تمام آن پارکها زبـیخ و بـنیان بـرد کجاست گردنکشان که بودند اندر عجم هنوز تاریخ ما شرف زآنان برد کلاهداران مـا پردهـنشین گشتهاند معجر ما را صبا به فرق آنان برد هنوز در خاک و خون خفته جـوانان مـا تـمام درندگان طعمه از آنان برد وطنپرستان ما فتاده دور از وطن گشوده دست سؤال به نزد دو نـان بـرد کجاست مرگ عزیز که دستگیری کند گرفته از دست ما به سوی یاران بـرد نـیمتاج خـانم فرزند یوسف لکستانی،از خاندانهای معروف منطقه بود.او در اواخر عمر در تهران بوده است.او پس از این وقایع هـولانگیز در صـورت وجود دولت مقتدر به وقوع نمیپیوست.در این حوادث از بستگان نزدیک نیمتاج سلماسی هـم تـعدادی کـشته شده بودند.(بزرگان و سخنسرایان آذربایجان غربی،ص 372)
(11)-نشر و پژوهش شیرازه،1379.
(12)-نشر و پژوهش فرزان روز،1380.
(13)-در مورد حوادث آذربـایجان اسـناد بـسیاری در آرشیو وزارت خارجه و اسناد کارگزاریهای آذربایجان،وجود دارد که شایسته است پژوهشگرانی برای بـررسی و انـتشار این اسناد اقدام کنند.
(14)-محمد امین ریاحی،پیشین،ص 503
(15)-تصویر یک نفر ارمنی فراری و جیلو(ص 14)،یک نـفر ارمـنی محلی پیاده،یک نفر زن ارمنی محلی،یک نفر ارمنی محلی تاجر(ص 39)،سـه صـاحب منص قشون روس(ص 48)،یک نفر کرد عبدوی،سـواره(ص 54)،یـک مـنظره شرمآور از وقایع ارومیه(ص 67)،تصویر دروازه هفت دیوان و بـر جـهای دو طرف آن(ص 76).
(16)-غمها.
(17)-جُلو:طایفه بدوی،از ملت کلدانی و آسوریها میباشد که در جوانب بین النـهرین و عـراق و در کوهستانهای آنجا زیست میکنند.
(18)-سـال 1917 مـیلادی.
(19)-شوم،نـحس؛اصـل ایـن واژه مشؤوم است که به غلط مـیشوم مـتداول شده است.
(20)-محرم 1330 هجری قمری که علمایی چون ثقةالاسلام توسط روسها بـه شـهادت رسیدند.
(21)-پیشانی.
(22)-داشناکسیون.
(23)-کوههای سومای،کـردستان سلماس را تشکیل میدهند.
(24)-از رجـال دوران مـشروطیت سلماس و جوانی آزادیخواه بود.او در راه بـنیاد فـرهنگ نوین در سلماس از هیچگونه کوشش و مجاهدت فروگذار نکرد و اولین مدرسه آنجا را به طرز نـو بـه نام دبستان سعیدیه تاءسیس کـرد و کـلیه هـزینههای مدرسه را اعم از اسـباب و اثـاثیه و هزینههای متفرقه و حقوق مـدیر و مـعلمان شخصا به عهده گرفت.شادروان سعید سلماسی که به امور فرهنگی علاقه فراوان داشـت قـرائتخانهای نیز در سلماس تاءسیس کرد.اما سـعید تـنها مرد عـلم و قـلم و فـرهنگ نبود بلکه شمشیر ایـرانی نیز بر کمر داشت و به طرفدارای از مشروطیت ایران تا پای تجان با قوای استبداد جـنگید و جـان شیرین را بر سر این سودا نـهاد.سـعید کـه روانـش شـادباد در کارزاری که بـین قـوای آزادیخواهان و مستبدان درگرفت در سالروز نهم فروردینماه 1267 شمسی برابر با 25 صفر 1325 قمری در حوالی خوی و در محلی به نـام«حـاشیه رود»شـربت شهادت نوشید. (محمود رامیان،محمد تمدن،عـلاء الدیـن تـکش،بـزرگان و سـخنسرایان آذربـایجان غربی،بینا،بیجا،بیتا،ص 135.)
(25)-در متن«متینغها»نوشته شده.
(26)-پارچه،قماش.
(27)-مارشمعون لقبی است ه از زمان قدیم به این خانواده داده شده و به جهت برتریشان در عالم روحانیت آن خانواده را نـسلبهنسل مارشمعون میخوانند.
(28)-کلمه روسی به معنی درشکه.
(29)-پدر در پدر.
(30)-سیّات اعمال و خیانت کاریهای او در حق دولت و ملت،بر عموم طبقه اهالی مملکت ایران آشکار و اظهر من الشمس بوده و در بعدی،ظلمهای او به طور مفصل شـرح داده خـواهد شد(مؤلف).
(31)-در اصل نوشته نشده است.
(32)-در اصل نوشته نشده است.
(33)-در این قسمت دو صفحه از متن اصلی کتاب یعنی صفحات 69 و 70 افتاده است.
(34)-در متن اصل نوشته نشده است.
(35)-در متن اصل نوشته نـشده اسـت.
(36)-در متن اصل نوشته نشده است.
(37)-در متن شنلیک نوشته شده است.در آذربایجان به اعتبار آنکه در شادیها و عروسیها رسم بود تیراندازی میکردند کلمه شنلیک شـادی کـردن متداول گردیده است که در مـعنی تـیراندازی به کار میرود.
(38)-مهمات جنگی بیشمار:عبارت از قورخانه و فشنگ زیاد و توپهای قلعه و شرانپیل و مترالیزرها و پنجاه هزار قبضه تفنگهای پنج تیر.(مؤلف)
(39)-در اکثر نقاط مـملکت مـا متداول و از زمان سلاطین قـدیم ایـران که آتشپرست بودند به یادگار مانده است.که به مناسبت خاتمه سال،روز چهارشنبه را چهارشنبه آخر نامیده و آن شب را در بالای بامها،آتشبازیها،ترتیب داده،هرکس با سوزاندن آتش و با انداختن طپانچه و تفنگ و بـعضی اسـاب ناریّه و مخصوصا فشنگهای کاغذی که در وقت صعود در هوا شکل دائره را از آتش میکشید.اسباب نشاط و فرح خودشان را فراهم و بدینوسیله احترامات آن شب را بجا میآورند.(مؤلف)
(40)-در متن اصل نوشته نشده است.
(41)-در متن اصـل نـوشته نشده اسـت.
(42)-قوشچی:قریهای است،در وسط راه سلماس و ارومیه و آنجا تا سلماس پنج و تا ارومیه هفت فرسخ راه است.(مـؤلف)
(43)-قرهباغ:دهی است حاصلخیز و از آنجا تا سلماس سه فرسخ است.(مـؤلف)
(44)-لکـستان:در تـفصیل بعدی آن ذکر خواهد شد.(مؤلف)
(45)-ارونق محلی است حاصلخیز در هشت فرسخی سلماس حاکمنشین آنجا قصبه تسوج اسـت.( مـؤلف)
(46)-سنگ کاظم قوشچی،تفصیل در آینده.(مؤلف-که متاءسفانه تفصیل آن در متن موجود نمیباشد).
(47)-در مـتن اصـل نـوشته نشده است.
(48)-اوچ تپهها:سه قطعه تپهای است همجوار،در طرف جنوب کهنه شهر که از آنجا تـا چهریق...فرسخ و تا کهنه شهر... فرسخ راه است.(مؤلف)
(49)-در متن اصل نوشته نشده اسـت.
فصلنامه مطالعات تاریخی ،شماره 3 ، تابستان 1383، صفحه 121تا 174